گاد فادر 5

اَداش رو دراوردم ..
-یعنی چی که صورت عادی نداشت ..؟ 
یه نگاه ناراحت بهم کرد ..دوست نداشت بگه ..اخه چرا ..؟ 
یه نفس عمیق دیگه کشید وخیره شد تو چشمهام ...بالاخره تصمیمش رو گرفت که بگه ... 
-تمام گردن مسیح به اضافهءشونه وپیشونیش سوخته بود .. 
-چی ..؟ 
وارفتم .. 
-مگه میشه؟ ..من خودم صورتش رو لمس کردم ..پوستش سالم بود ..چرا بهم دروغ میگی ..؟ 
-مسیح چند تا عمل زیبایی کرده بود ..پوست گونه وصورتش تا پیشونی خوب شده بود ولی به خاطر جراحت نه مژه داشت نه ابرو .. 
پوست گردن وپیشونیش هم پوست جدید رو قبول نکرد وهمون جوری موند ..ایرن... صورت مسیح خیلی افتضاح تر از این چیزیه که دارم بهت میگم .. 
-پس به خاطر همین میگفت با دیدنش زده نشم ..؟ 
کسرا نفسی تازه کرد وسری تکون داد ... 
-چرا بهم نگفتید ..؟ 
-تو نمیدی ..دلیلی نداشت که بدونی ..درضمن خود مسیح نمیخواست که بفهمی .. 
-پس به خاطر همین همیشه دستمال گردن داشت ؟..به خاطر همین عکسهاشو جمع کرده ؟...
بغض گلوم روگرفت .. 
-بیچاره مسیح .. 
از رو تخت بلند شدم ..دلم ریش شده بود وطاقت موندن تو اطاقش رو نداشتم ..

(اطاقم عطر تو داره ..دلم گرفته دوباره ..کارمن انتظاره ..
یه عکس ودرد دلهام و ..میریزه اشک چشمهامو ..غم تمومی نداره نداره نداره )
بی اراده به سمت حیاط راه افتادم و روی تک نیمکت حیاط نشستم .. 
-مسیح رو از کجا میشناختی ؟..
کنارم نشست ودستهاش رورو پشتی نیمکت باز کرد یکی پشت من ...یکی دیگه ازاد .. 
-وقتی وارد باند منصور شدم مجبور بودم خودم رو یه جوری بالا بکشم ..مسیح رو دیدم وبواسطهءدوستی با اون به منصور نزدیک شدم ..منصور علارقم تمام حرفهاش یه جورهایی از مسیح حمایت میکرد ..ولی مسیح نه . 
منصور هم که دید من هوای مسیح رو دارم و مثل خودش مراقبشم ...دلش باهام نرم شد ومن رو پذیرفت .. 
-پس چرا بعد از اینکه جنازه ام رو پیدا کردی من رو اوردی اینجا ..؟ 
-این باغ مال مادر مسیحه ..هیچ کس حتی خود منصور هم اینجا رو به یاد نداشت ..ولی من بواسطهءمسیح اینجا رو یاد گرفتم .. 
اوردمت اینجا چون عقل جن هم به اینجا قد نمیداد ..کی فکرشو میکرد که تو پیش پسر ناتنی منصور باشی ...؟ 
-مسیح میدونست پلیسی ...؟ 
-اره از همون اول فهمید ...وقتی دید که دارم کلی جلز وولز میکنم که یه جوری وارد حریم منصور بشم ....دوزاریش افتاد وبعد هم کمک کرد ..مسیح زخم خورده ءمنصور بود .. 
مثل اینکه تمام سوختگی های مسیح به خاطر سهل انگاری منصور بوده ...) 
دوباره یخ کردم ...منصور بی همه چیز حتی از پسرناتنی خودش هم نگذشته بود 
-این جوری که خودش تعریف میکردتقریبا ده پونزده سال پیش تو یه لج ولجبازی گروهی یکی از رقیب های منصور خونه اش رو که از قضا مسیح ومادرش هم توش بودن اتیش میزنه ..که به اصطلاح خودشون زهر چشم بگیرن ... 
مسیح میسوزه وریه هاش اسیب میبینه ومادر مسیح جلوی چشم های مسیح گُر میگیره وخاکستر میشه 
برای بار هزارم تو دلم مینالم .. 
(بیچاره مسیح ...) 
-اون موقع ها مسیح خیلی کوچیک بوده منصور دچار عذاب وجدان میشه ویه جورهای دنبال کار مسیح رو میگیره ..حتی نصف عمل ها رو هم اون به روی صورت مسیح انجام میده .. 
به خاطر همین بود که منصور برخلاف تمام کارهای مسیح بازهم هواش رو داشت ..منصور مسیح رو مثل پسر خودش دوست داشت 
نفسی از ته سینه میکشم وبغضم رو قورت میدم .. 
تو دلم نجوا میکنم .. 
ممنونم مسیح که با جمع کردن عکسهات خودت رو برام قوی نشون دادی ... 
مسیح تو ذهن من بدون سوختگی ودرد بود ..مسیح... تنها پناه من... تو تصویرهام همونجوی قوی بوده ومیمونه ..ممنونم ازت مسیح 
از جام بلند میشم ..این خونه رو با خاطرات بد وخوبش رها میکنم ... 
باید برم.. زندگی با چشمهای مسیح هنوز ادامه داره .. 
کنار کسرا میشینم واستارت میزنه ..افتاب داره غروب میکنه وچشمهای مسیح رنگهای زیبای خلقت رو تماشا میکنن ... 
******* 
دم خونه وایساد ..
گوشیت رو بده ...گوشیم رو که دادم دستش ...یه سری شماره زد وگفت ... 
-این شمارهءمنه به اسم کسرا سیوش کردم ..اگه یه موقع کاری داشتی... 
-مثلا چه کاری ...؟ 
-نمیدونم هرکاری من هستم ..مسیح تو رو دست من سپرده .. 
(امان از دست مسیح وکارهاش ...) 
-من دیگه حالم خوب شده ..میتونم از پس خودم بربیام .. 
کلافه رو فرمون ضرب گرفت .. 
-گفتم اگه کاری داشتی .. 
اخم هام رو تو هم کردم .. 
-امیدوارم صدسال سیاه کارم به تو وپلیس گیر نکنه .. 
نگاهش رو صورتم چرخید ورو چشمهای مسیح ثابت شد ... 
-ولی من امیدوارم نه به خاطر پلیس بودنم ..بلکه به خاطر یه ذره دلتنگی یه وقتهایی حالی ازم بپرسی .. 
حرف چشمهاش رو میخوندم ..؟یا نه ؟شاید هم نمیخواستم بخونم ... 
جوابش رو بدم؟؟ ..بگم ممکنه دل من هم مثل تمام روزهای قبل برات تنگ بشه؟؟ ..یا نه حرفی نزنم .؟؟. 
چرا نگاهش هر لحظه یه رنگی بود ..؟چرا رنگین کمان رنگ بود ...؟چرا نمیتونستم چشمهای مسیح رو از باتلاق چشمهاش بیرون بکشم ...؟ 
سینه ام سنگین شده بود ...باید میرفتم ..اگه میموندم بعید نبود که اب بشم زیر اون همه رنگ وحس توی چشمهاش .. 
چشمهام رو بستم ورو گرفتم ... 
-من باید برم ..خداحافظ ... 
جوابی نداد یا شاید هم داد ومن نشنیدم ..
چون زودتر از اون که جوابی بشنوم از ماشین پیاده شدم ودروبا کلید بازکردم ..درد مسیح هنوز به قلبم نیشتر میزد ..

*التماسهای بی تاثیر*
هنوز داشتم التماس میکردم .. 
-نه اقا تروخدا رحم کنید ..اشتباه کردم ببخشید ...تروخدا هرچی میخواید بهتون میدم ولی بهم کار نداشته باشید .. 
دکمه های پیرهنش رو دونه به دونه بازکرد اشکام بیشتر بارید ..نفسم بیشتر به خس خس افتاد .. 
-اقا تورو جون زن ودخترتون ..تروجون مادرتون اینکارو با من نکنید .. 
لباسش رو به کل از تنش دراورد وبه سمتم اومد .. 
دوراطاق چرخیدم وزار زدم ..چرخیدم والتماس کردم .. 
-اقا توروخدا من غلط کردم ..دیگه از این گوه های زیادی نمیخورم .. 
دستهام رو رو هم سائیدم وبازهم زار زدم .. 
-توروجون عزیزتون بذارید برم .. 
اطاق ته کشید که مرد کت وشلواری بهم رسید وموهام رو از پشت چنگ زد ..سرش رو به گوشم نزدیک کردونفسش رو تو صورتم به شدت دمید .. 
-چیه؟ ..چند روز پیش که خوب بلبل زبونی میکردی ..؟حالا از چی میترسی ..؟تو که دنبال حقت بودی ..؟باید درک کنی که منم دنبال حقمم .. 
به دستی که موهام رو چنگ زده بود اویزون شدم .. 
-اقا توروخدا نه ..بذار برم ..مامانم نگرانمه..قول میدم هیچی نگم ..قول میدم هرچی دارم وبراتون بیارم ..اذیتم نکن ..توروجون عزیزت 
کشیدن موهام بیشتر شد وهمونجوری که موهام تو دستش بود من رو کشید وپرت کرد رو تخت .. 
خواستم از سمت دیگه تخت پائین برم که مثل یه حیوون رو تمام بدنم چمبره زد .. 
-راستی بهت گفتم تو این لباسها خیلی خوشگل شدی ...؟ 
با مشت ولگد سعی کردم ازش فاصله بگیرم ..ولی مرد سر تراشیده خیلی راحت مهارم کرد .. 
پاهام رو حبس کرد ودستهام رو تو یه دست گرفت ..زارمیزدم ..التماس والتماس و...التماس .. 
-اینکارو با من نکن ..بی ابروم نکن .. 
ولی نمیشنید ..قوی وپرزور بود ومن مثل یه جوجهءهراسون هیچ راه فراری نداشتم .. 
درد بود ..زجر وننگ وبی ابروگی ...نجاست ...کثافت وهوس ... 
نعره زدم ..زار زدم واخر سر سکوت کردم واشک ریختم .. 
کار دیگه ای هم از دستم ساخته بود ..؟نبود .. 
مرد کت وشلواری لذتش رو برد ومثل یه تفاله پرتم کرد کنار .. 
اونقدر زارزده والتماس کرده بودم که دیگه رمقی برای حرکت نداشتم ..مرد سر تراشده پیپِ ش رو روشن کرد ...ودست تو جیب کتش فرو کرد ویه چاقو بیرون کشید 
خدایا نه ..دیگه جایی برای تحمل ضربهءاین چاقو ندارم .. 
-میدونی این چیه ..؟ 
واقعا تو این موقعیتی که تموم وجودم له شده بود برام مسئله طرح میکرد ..؟ 
اروم نالیدم .. 
-چاقو 
-اره چاقواِ ..یه چاقوی قدیمی ..دوستم بهم داده ...ببینش رو دسته اش اسمم رو حک کرده ..خیلی دوستش دارم .. 
بی پناه وبی انرژی فقط نگاهش میکردم .. 
-من یه عادتی دارم ..بگو چی ..؟ 
ضعیف جواب دادم .. 
-چی ..؟واشکم دوباره چکید .. 
-وقتی که با یکی باشم ... 
برگشت به سمتم وتو عرض چند ثانیه با چاقو رو بازوم شیار کشید خون از بازوم جاری شد ودرد پیچید ..پوستم شروع به گز گز کرد 
مرد سرتراشیده انسان نبود ..حیوان بود ..یه دیوانه ... 
-به ازای هر عشق وحال یه خط رو بازو یا رُون پات میکشم ..چون بازوهای خوش تراشی داری پس چه بهتر که رو بازوت باشه .. 
هررابطه مسایه با یه خط ..دخترهایی باهام بودن که روی جفت بازوهاشون پراز خط بوده ..نمیدونی شمارش این خط ها چه حالی میده ..یه وقتهایی با شمردنشون دوباره به هوس میوفتم.. 
(دیوونه بود ..نبود ..؟حیوون بود.... نبود ؟) 
-پس از این به بعد هروقت که باهات بودم خودت رو امادهءیه خط جدید کن ..دو یو اندرستند؟(do you anderstand) 
بریدگی رو با دست فشردم وسر تکون دادم ..چارهءدیگه ای هم داشتم ..؟

*واقعیتی تلخ تر از تلخ*
..........
ازخواب پریدم ..زخم های روی دستم انگار تازه شده بودن .. 
هوای اطاق تاریک تاریک مثل قیر وهم الود شده بود ..دوباره اب گلوم رو قورت دادم ..عطش داشتم بی نهایت عطش داشتم ... 
از اطاق اومدم بیرون وپاورچین پاورچین به سمت اشپزخونه رفتم که .. 
صدای خش خش برگهای حیاط وبعد هم سایش کف کفش روی برگها گوشهام رو تیز کرد ..سایه هایی پشت در وردی نرم نرمک وایسادن . 
با چشمهایی گشاد شده بهشون زل زده بودم ..که با قفل وکلید درورودی درگیربودن وبه فاصلهءدو ثانیه دروباز کردن ... 
یه کلمه تو ذهنم تکرار میشد .. 
(اومدن اومدن ..) 
دیگه وقت رو تلف نکردم جونم درخطر بود ..بی اراده از پله ها بالا رفتم وخودم رو تو اطاقم حبس کردم .. 
(لعنتی لعنتی چرا باید همین امشب ایرما پیشم نباشه ..چی کار کنم ..خدایا چی کارکنم ..؟) 
با دستهای لرزون شمارهءکسرا رو گرفتم ..یه بوق .. 
ضربان قلبم بینهایت بود .. 
دو بوق .. 
(وردار کسرا ..) 
سه بوق .. 
-الو ایرن .. 
-کسرا .. 
صدای ترسیده ام کسرا رو به هوش اورد .. 
-چیه چی شده .. ؟ 
-اونها اینجان .. 
-کیا ..؟ 
-نمیدونم ...پشت در ورودی خونه ان .. 
-چی میگی ایرن ..شاید خواب دیدی .. 
با تمام هنجره ام به ارومی غریدم .. 
-کسرا ..اونها اینجان ..برای بردن من اومدن .. 
-خیل خب .اروم ..(صداش در نوسان بود انگار داره میدوئه ..) 
-تو خودت دیدیشون ..؟ 
-اره با جفت چشمهام دیدمشون .. 
-اونها چی ؟تورو دیدن ..؟ 
-نه حواسشون به من نبود .. 
-چند نفرن ..؟ 
-فکر کنم سه نفر .. 
-خب خب اروم ویواش برو زیر تخت یا کمد قایم شو .. 
-باشه بذار درو قفل کنم .. 
-وای ایرن خب اگه درو قفل کنی که میفهمن تو اطاقی برو ایرن برو قائم شو الان پیدات میکنن ..هراتفاقی هم که افتاد صدات درنیاد .. 
ایرن یادت نره به هیچ عنوان خودت رو نشون نده ..من دارم میام ..(صدای دزدگیر ماشین تو گوشی پیچید ..) 
-فقط همین جوری با من درارتباط باش .. 
همزمان صدای جیرجیر قدمها رو پارکت خونه موهای تنم رو سیخ کرد ... 
اومدن اومدن ..خدایا کجا قایم بشم ..؟زیر تخت رو نگاه کردم ...نه نمیشد کاملا تو دید بود 
حموم ؟؟؟نه میفهمیدن... پس کجا ؟نگاهم به تک کمد اطاق افتاد .. 
دروبازکردم وچپیدم توش ..تمام بدنم نبض گرفته بود .. 
-ایرن قایم شدی ...؟ 
زمزمه کردم 
- اره ..دارن میان کسرا .. 
صدای قدمها بهم نزدیک تر میشد ..چشمهام رو بستم وسعی کردم بواسطهءقدرت شنواییم حدس بزنم که چه چیزی داره اون بیرون اتفاق میوفته .. 
-اینجا که نیست ..؟ 
-اَه پس کجاست ..؟بگردید دنبالش ..میدونم یه جایی تو همین خونه است .. 
از اون همه ترس ودلهره کرخت شدم ..واقعا خودش بود ..همون کثافت ..همون بی شرف ..همون دست راست اقا ..حبیب ... 
صدای کسرا تو گوشم پیچید .. 
-ایرن اونجان ..؟ایرن ..؟؟ 
قدم ها از اطاق دور شد وصدای سائیده شدن کفش ها از راهرو به گوشم رسید .. 
بغضم اروم ترکید واشکام روون شد .. 
-ایرن ؟؟.. چی شده ..؟ 
-حبیب .. 
-حبیب ..؟اون که فراریه ..اونجا چی کار میکنه ..؟ 
-اومده سروقتم ..کسرا ..تو کجایی ؟ 
-نزدیکم عزیزم .. 
-کسرا اگه گیرم بندازه ...؟ 
-اروم باش هیچ غلطی نمیکنه ..تو کجا قائم شدی ..؟ 
-تو کمد .. 
-ندیدنت ...؟ 
-فکر کردی اگه دیده بودتم ..الان داشتم با تو حرف میزدم ..؟ .. کسرا میترسم ..
-من کنارتم ..پناه تو منم .. 
-نه نیستی... هیچ کس پناه من نیست .. 
اشک میریختم وسعی میکردم که با کمترین صدا حرف بزنم .. 
-ایرن ..به خدا نزدیکم ...تحمل کن .. 
-از خودم بدم میاد ..چرا نمیتونم جلوش دربیام .. 
-ایرن .. 
-میخوام بکشمش ..میخوام چشمهاشو از تو کاسه اش در بیارم . 
-ایرن ایرن گوش بده من قبلا هم تو رو نجات دادم ..یادته ؟یادته همون شبی که منصور کتکت زد ؟همون شبی که با چاقو تو پهلوش زدی ..من اونجا بودم .. 
-اره ولی دیر اومدی چشمهام کور شد واومدی ..اینبار هم دیر میایی ... 
-دیر اومدم ولی اومدم ..پس جای نگرانی نیست .. 
-چرا هست... تو جای من نیستی اگه اینبار دیر برسی ...اگه دستش بهم برسه ..خودمو میکشم کسرا ..دیگه طاقت یه امتحان دیگه رو ندارم ... 
-گوش کن ایرن ..اخه بذار من هم حرف بزنم ..تو فقط اروم باش وسعی کن توجهشونو جلب نکنی ..من تا چند دقیقهءدیگه اونجام .. 
-نمیتونم ..کسرا اونها اینجان وتو میگی که من اروم باشم ..؟

خب فکر کن نیستن ..اصلا به یه چیز دیگه فکر کن ..اینکه دوباره به زندگیت برگشتی
- اره برگشتم ولی با کلی بدبختی وبا زخمهای روی بازوم ..کسرا اقا رو بازوم خط میکشید ..هردفعه که باهام بود .. 
اشکام قطع نمیشد وکم کم به هق هق میوفتادم ..میدونستم خطرناکه ...میدونستم ممکنه صدام رو بشنون ولی نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم .. 
اصلا نمیدونستم این همه دردی که یه دفعه ای به سمتم هجوم اورده به خاطر بازگشت حبیب بوده یا ترس از دوباره زندانی شدن .. 
-میدونم میدونم ایرن 
-تو نمیدونی ..تو چی میدونی وقتی کنارش بودم چقدر میترسیدم ؟..اون مرد یه هیولابود ...حبیب هم بدتر ازاون ..یادته یه بار اومد سروقتم ..یادته کسرا ..؟ 
-یادمه ایرن ..ولی دیدی که نذاشتم 
-اره نذاشتی ولی اینبار چی ..؟ 
-من دارم میرسم ایرن ...طاقت بیارواروم باش ..صداتو میشنون .. 
-چه جوری ساکت باشم؟ دارم از ترس زهره ترک میشم ..کسرا تو کجایی ؟..من الان میخوام پیشم باشی 
-دارم میرسم ..ببین گوش کن ..اصلا بذار من حرف بزنم ..تو فقط گوش کن باشه ... 
با بغض گوشی رو بین گوشم ودیوار کمدتکیه دادم ونالیدم .. 
-باشه تو بگو ... 
-بذار یه داستان برات تعریف کنم ..از یه مرد پلیس ..ازیکی که همیشه کارش براش مهمتر از هرچیز دیگه ای بود ..از یه مردی که تقریبا قلب ومروت نداشت .. 
عشق تو زندگیش مرده بود ...چون یه نفر به اسم منصور اقبال خواهرش رو فروخته بود ..
فروخته بود به عربها تا هربلایی که دلشون میخواد سرش بیارن ... 
اصلا اون مرد انسان نبود یه رباط بود که بودن ونبودن ادمها رو با هدفش میسنجید ..
واون هدف نابود کردن منصور اقبال بود ..هرجوری ...به هر طریقی مهم نبود ..فقط باید منصور رو هلاک میکرد تا دلش اروم بگیره .. 
یه روزی به خاطر همین هدف با کلی نقشه وارد گروه منصور شد ..گروهی که هرکاری از دستشون بر میومد انجام میدادن .. 
قتل... خرید وفروش مواد ..قاچاق انسان ..فروش اعضای بدن ..تجاوز ...وحتی فروش دختر بچه ها به اعراب ... 
اون مرد مجبور بود مثل اونها بشه ..مثل اونها ..پس وقتی که گفتن یه نفر رو بدزد ...قبول کرد .. 
قبول کرد مثل اونها باشه تا باورش کنن ..تا بتونه خودش رو بالا بکشه ..تا بتونه دست راست منصور بشه وازنزدیک به قلبش خنجر بزنه ... 
با سه نفر دیگه رفت سر وقت اون دختر ..یه دختر با یه مانتوی مشکی معمولی ویه کوله ویه مقنعه ..یه دختر سادهءساده .. 
دزدیدتش ..حتی تو دهنش زد ..میخواست برتریش رو نسبت به اون سه تای دیگه ثابت کنه ..میخواست اونقدر شبیهشون بشه که منصور اون رو یکی از خودشون بدونه 
دست وپای دختر رو بست ویه گونی هم کشید رو سرش ..اون دختر بیچاره نمیدونست جریان چیه ..گریه میکرد ومیلرزید وبا همون کیسهءروی سرش دنبال راه نجات بود ..ولی راه نجاتی نبود .. 
دل مرد پلیس برای دختر میسوخت ولی هدف مهمتربود ..وقتی رسیدن برای خودشیرین پیش منصور دختر ومثل گوشت قصابی رو دوشش انداخت وبرد وتحویل رئیس داد ...رئیس رفت سراغ دختره .. 
مرد پلیس بود ونبود ادمها براش اهمیت نداشت ..هیچی جز هدفش مهم نبود .ولی اینبار اون دختر دست وپا بسته براش مهم بود .. 
اخه خودش دزدیده بودتش ..یه جورهای اون دختر مرد پلیس رو یاد خواهرش مینداخت ..خواهری که دیگه اصلا زنده نبود که بخواد شبیه به دختر باشه ... 
حالا اون مرد پلیس مقصر درد اون دختر ساده بود ..مقصر داد وفریادها والتماسهای پشت در بود ... 
مردپلیس پشت در بسته زجر میکشید ونفس نمیکشید ..حرص میخورد وتو خودش میریخت ..
میدونست دو حالت بیشتر نداره یا بره تو وتو صورت رئیس بکوبه ودختر رو فراری بده که احتمالش خیلی ضعیف بود یا اون دختر رو فعلا قربونی کنه ..چرا؟ چون هدف مهمتر بود .. 
رئیس دختر روزد... ازارش داد وبعد هم ولش کرد وازاطاق بیرون اومد .. 
مرد پلیس نفس تازه ای کشید... پیش خودش گفت 
-من کارمو انجام دادم... شب که شد با کمک افراد بیرون دختر رو فراری میدم..تا هم کارم رو خوب انجام داده باشم وهم دختر نجات پیدا کرده باشه .. 
ولی برخلاف تموم نقشه های قبلی مرد پلیس ...همه چی خراب شد .. 
رئیس به زور اون رو به همراه ده نفر دیگه راهی شهر دیگه ای کرد ومرد پلیس موند وعذاب وجدانی که داغونش میکرد .. 
مات بدون حتی یه قطره اشک زل زده بودم به تاریکی توی کمدکه صدای شکستن شیشه باعث شد جیغ خفه ای بکشم .. 
-الو..الو .. ایرن خوبی ..؟ 
خواستم جواب بدم که در بی هوا باز شد ودستی من رو بیرون کشید ..حتی تو تاریکی هم میتونستم بشناسمش ..حبیب بود ..

-سلام ایرن کوچولو ..قایم موشک بازی میکنی شیطونه ...؟
دوباره صدای شیشه وهمهمه ...شونه ام رو گرفت ودنبال خودش کشوند .. 
-بیابریم عروسک خیلی وقته که دنبالتم .. 
از ترس زبونم بند اومده بود تحمل حبیب واقعا سخت بود بازوم رو گرفت ودنبال خودش کشوند ..از اطاق بیرون اومدیم وپله ها رو پائین رفتیم .. 
هنوز از بیرون صدای همهمه وتکاپو میومد .. 
دست برد تو کمرشو اسلحه اش رو دراورد ...با سر لولهءاسلحه اش به شونه ام کوبید .. 
-این همه گند کاری به خاطر توی اشغاله ..بذار از این جهنم خلاص بشم من میدونم وتو .. 
ومن ...از ته دل دعا کردم ...تا اخر عمر از این جهنم خلاص نشم... که حبیب بدونه ومن .. 
درو بازکرد ومن رو هول داد بیرون ..لولهءتفنگ رو گذاشت رو گیجگاهم واز پشت به من چسبید .. 
از بیخ گوشم فریاد زد .. 
-هیچ کس جلو نیاد وگرنه میکشمش .. 
یاد فیلمها افتادم ..درست مثل فیلمهای جنایی من تو دستهای حبیب گیر افتاده بودم وکلی اسلحه به سمت من ومرد پشت سرم نشونه رفته بود .. 
اونقدر دوباره دیدن حبیب ازارم میداد که حتی جرات مقاومت هم نداشتم ..تو یه جوربی حسی مطلق گیر کرده بودم .. 
دور وروم پراز ادم بود ...ماشین ونورو پلیس و....کسرا ... 
-ولش کن حبیب ..خودت رو تسلیم کن این جا اخر راه .. 
اسلحه رو بیشتر رو شقیقه ام فشرد ... 
-فکر کردی... اگه اخر راه منه ...اخر راه این عروسکت هم هست .. 
-خرنشو حبیب اگه الان تسلیم شی میتونم تو مجازاتت تخفیف بگیرم ... 
-کورخوندی ضیاءمن با این حرفها تسلیم نمیشم .. 
دوباره اسلحه روبه شقیقه ام فشرد ... 
-جلو نیا وگرنه کشتمش ...به اونها هم بگو تفنگهاشون رو بندازن .. 
-خیل خب اروم کسی به تو کاری نداره ..بذار ایرن بره ...
عصبی دوباره فریاد زد 
-گفتم بهشون بگو تفنگهاشون رو بندازن .. 
کسرا با دست اشاره کرد سراسلحه ها پایئن اومد .. 
-خودت هم بندازش ... 
کسرا مستاصل یه نگاه به حبیب کرد ویه نگاه به من ...اسلحه رو اروم پائین اورد .. 
-بفرستش پیش من .. 
کسرا واقعا نمیدونست چی کار کنه ...دو دل بودنش رو میدیدم .. 
اسلحه رو انداخت وبا نوک پا هولش داد جلو ..
حبیب راه افتاد وتو امتداد دیوار حرکت کرد 
چشمم به کسرا بود که نزدیک ونزدیک تر میشد ..ولی چه اهمیتی داشت ..؟مقصر تمام بلاهایی که سر من اومده بود کسرابود ..اگه من رو نمیدزدید؟.. .اگه ..من رو پیش اقا نمیبرد ..؟اگه ..اگه ..؟ 
وجدانم فریاد زد .. 
(خنگ نشو ایرن ..حتی اگه کسرا هم تو رو نمیدزدید کس دیگه ای به جاش اینکارو انجام میداد ..تمام بلاهایی که سرت اومده به خاطر حماقت خودته .. 
به خاطر اینکه فکر میکردی یه تنه همهءدنیا رو حریفی... ولی حریف نبودی ..تو حتی از پس خودت هم بر نمیومدی ..) 
دوباره با تمام خشمم به وجدانم غریدم 
(ولی اون بود که من رو تو بغل اقا انداخت ..؟) 
(اون یا یکی دیگه ...برو خدا روشکر کن که باز بود وتونست جنازه ات رو از زیر دست وپای منصور جمع کنه ... وگرنه دیگه اینجا تو دستهای حبیب کشیده نمیشدی ..) 
-من یه ماشین میخوام همین الان .. 
دوباره فشار لولهءاسلحه ... 
قطرهءاول اشکم چکید ..نمیدونم چرا فکر میکردم لحظه های اخر عمرمه ...میدونستم که حبیب اون قدر ازم متنفر هست که حتی به قیمت مرگ خودش هم ازم انتقام میگیره .. 
با همون نگاه ناامید زل زدم به کسرا ...نگاه کسرا از حبیب جدا شد وتو نگاه خیسم گره خورد .. 
پلک زدم ...یه قطره اشک دیگه ...قرار بود بمیرم ..این رو میفهمیدم . 
صداها رو نمیشنیدم ..حرفها رو ...نگاهم تو نگاه کسرا گیر کرده بود .. 
چشمهای مسیح حرف نگاه کسرا رو خوب میخوند ...اون هم نگران بود ...بیشتر از حد هم نگران بود ...با نگاهم التماسش میکردم نجاتم بده .. 
ولی نمیتونست ...چشمهام رو بستم...معلوم بود که کاری از دست کسرا هم بر نمیومد .. 
با همون اسلحهءروی گیج گاهم من و به سمت یه ماشین برد .. 
-بشین پشت رل .. 
نالیدم .. 
-بلد نیستم .. 
دوباره با تحکم هولم داد 
-گفتم بشین پشت ماشین .. 
کسرا داد زد .. 
-مگه نمیشنوی میگه بلد نیست .. 
حبیب مردد بود وقت هم نداشت 
-بذار ایرن بره من رو به جاش ببر ... 
صدای پوزخند حبیب رو بیخ گوشم شنیدم ... 
-حالا که اینقدر خاطرشو میخوای جفتتونو میبرم ..بشین پشت رل ..فقط حواست باشه دست از پا خطا کنی یه گوله تو مخشه .. 
کسرا نشست پشت رل ومن وحبیب هم عقب نشستیم .. 
-بجنب راه بیفت .. 
کسرا هم دست دست نکرد وماشین تو عرض دو ثانیه پرواز کرد .. 
-کجا برم ..؟ 
-فعلا یه جوری برو که گممون کنن .

یه نگاه از تو ائینه بهم کرد وپرسید 
کسرا:ایرن تو حالت خوبه ...؟ 
حبیب:خفه شو تا خفه ات نکردم .. 
کسرا:ایرن ..؟ 
اونقدر بهم فشار اومده بود که دادزدم .. 
-انتظار داری خوب باشم ؟...ببین چه گندی زی ..؟ 
کسرا:دست من نبود .. 
حبیب:هی باجفتتونم خفه شید ... 
کسرا:مجبور بودم 
دوباره قاطی کردم اصلا فراموش کردم که کجام وحبیب چه کاره است ...فقط میخواستم اون همه عذاب رو تخلیه کنم ... 
-مجبور بودی من رو بدزدی ؟..مجبور بودی این همه بلا سرم بیاری ..؟مجبور بودی من رو تو دامن این کثافت بندازی ..؟ 
-اره اره به خدا مجبور بودم .. 
دنده رو عوض کرد ویه نگاه از ائینه به من وپشت سرم انداخت .. 
-اگه نمیدزدیدمت همین کثافت میدزدیدتت ..اونوقت معلوم نبود چی به سرت میاره .. 
-نه اینکه الان معلومه؟ ..نه اینکه خیلی مراقبم بودی؟ ..دستامو نگاه کن پرازخطه ..خطهایی که تو باعثش شدی .. 
جبیب:با جفتتونم خفه شید ... 
من وکسرا همزمان با هم دادزدیم .. 
-تو خفه شو .. 
برگشتم سمت کسرا .. 
-حالا خوبه ..؟راضی شدی ..؟انتقام خواهرتو گرفتی ...؟ببین حال وروز من رو ..زندگی برام نمونده ..به خاطر چی ...؟همه اش به خاطر یه انتقام مسخره .. 
-مسخره نبود .خواهر من به خاطر منصور مرد ... 
حبیب:به به موضوع جالب میشه ...پس از دست منصور خان شاکی بودی وما نمیدونستیم .. 
-خواهرت مُرد وانتقامت رو گرفتی ...من چی ..؟من که تقریبا مثلا مرده ها شده ام چی ..؟اینبار میخوای از کی انتقام بگیری ؟...از خودت ..؟تو گند زدی به زندگی من .. 
-میدونم میدونم ..ولی بفهم مجبور بودم .. 
-دِ مجبور نبودی... مجبور نبودی من رو بدزدی ..دزدیدی... عیب نداره ..چرا بعدش فراریم ندادی ..؟چه جوری حاضرشدی من رو ول کنی واون همه وقت تنهام بذاری ..؟نگفتی چه بلایی به سرم میارن ..؟نگفتی من و میکشه ..؟ 
-گفته بود نمیکشه ..گفته بود فعلا کاریت نداره .قرار بود بدتت به من ..به خاطر همین رفتم ..خیالم راحت بود که کاری به کارت نداره .. 
-هه ..توام باور کردی ...؟تو منصور رو نمیشناختی ..؟نمیدونستی چه جور ادمیه ؟..چه جوری تونستی بهش اطمینان کنی ؟..اصلا مگه من اب نبات قیچیم که بین خودتون تقسیمم کردید .. 
حبیب یه شیشکی بست ... 
-الان داره مسخره ات میکنه ضیاءجـــــــون .. 
برگشتم سمتش وتو صورتش گفتم .. 
-تو ببند کثافت .. 
-هوی حرف دهنت رو بفهم ...کاری نکن ماشه رو بچکونم ... 
با نفرت صورتم رو جمع کردم .. 
-عرضشو نداری... منو بکشی که همینجا سوراخ سوراخت میکنه ..واسهءمن قپی نیا حبیب .. 
صدای خندهءملایم کسرا بلند شد .. 
-خوب جوابشو دادی ایرن .. 
-تو یکی خفه شو که هرچی میکشم از گور تو بلند میشه ..ببین توروخدا حال وروزمو... افتادم تو دست یه نفر که ادعای رفاقت میکنه ولی من رو میدزده ...یا یه کفتار که اصلا معلوم نیست ادمه یا نه .. 
-ایرن من که گفتم چاره ای نداشتی .. 
با تموم هنجره ام داد زدم .. 
-داشتی ..مگه میشه نداشته باشی ..؟فقط اونقدر خودخواه بودی ...اونقدر به فکر انتقامت بودی که من رو هم قربونی کردی ... 
حبیب:اوی جیغ نزن... توهم خفه بمیر کسرا ..دهنت رو ببند ورانندگیت رو کن ..برو سمت خونهءدوم .. 
-اونجا چرا ..؟ 
همینکه گفتم .. 
فرمون رو چرخوند وبا چشمهای پرالتماسش از ائینه بهم نگاه کرد ..ولی من با حرص رو گرفتم وزل زدم به بیرون ..واقعا عصبانی بودم وهیچ چیزی نمیتونست ارومم کنه .. 
-ایرن ..؟ایرن جان ..؟ 
حبیب :اوه چه عاشقانه .. 
دوباره من وکسرا باهم بهش توپیدیم .. 
-خفه شو .. 
-بمیر حبیب .. 
-شما دو تا خفه شید..مثل اینکه شماها فراموش کردید اسلحه دست منه ..؟ 
با اخم های تو هم یه چشم غره بهش رفتم که یه لبخند پلید رو لبش نشوند ..

*ترس*
بعد از نیم ساعت چرخ خوردن تو خیابون ها ..دم یه خونهءویلایی نگه داشت ..
خدایا اینجا دیگه کجاست ..؟فاصلهءخونه ها انقدر زیاد بود که مطمئن بودم هیچ کس به دادمون نمیرسه .. 
بازوم رو چنگ زد وبزور پیاده ام کرد ..کسراهم پیاده شد ..کلید رو به سمتش پرت کرد وگفت .. 
-راه بیفت جلو ما پشت سرت میایم .. 
کسرا درو باز کرد وبا یه نگاه نگران تو رفت ..یه خونهءبزرگ ِویلایی و قدمی ساز بود که تمام نمای خونه رو برگ های رونده پر کرده بودن .. 
پنجره های چوبی قدیمیش شکسته بود وفضای خونه رو خوفناک کرده بود .. 
لرز تو جونم نشست ..تازه یاد سر وضعم افتادم ..با یه تیشرت وشلوار ساده ...سرباز بدون هیچ پوشش اضافه ای تو سرمای پائیزی میلرزیدم .. 
دوتا پله رو بالا رفتیم ووارد سالن خونه شدیم ...از سالن رد شد ووارد راهرو شدو بعد هم به یه سری پله که به سمت زیر زمین میرفت اشاره کرد .. 
وای نه من از تاریک وفضاهایی مثل زیر زمین وحشت داشتم ..قدم هام بی اراده ثابت شد .. 
-راه بیفت ببینم .. 
-نمیرم .. 
اسلحه رو رو گلوم فشار داد .. 
میگم راه بیفت .. 
کسرا نگران برگشت به سمتم .. 
-چیه ایرن ..؟ 
-نمیام ... 
یه قدم عقب گذاشتم ... 
-تو غلط میکنی ..به زور میبرمت .. 
-میگم نه ..میترسم .. 
نیش حبیب یه دفعه ای باز شد وچنان شروع به خنده کرد که یه لحظه جا خوردم .. 
کسرا که موقعیت رو مناسب دید خواست خیز ورداره به سمت حبیب که ..حبیب فهمید وعقب کشید .. 
-اوع اوع ..جناب سروان ..دست از پا خطا کنی کشتمش ها .. 
کسرا چشمهاش رو با حرص بست وقدمی عقب گذاشت .. 
-پس ایرن کوچولوی ما میترسه ..نیگاه تروخدا ضیاءرو سنگ کی یادگاری نوشتی ..؟خانم از هیچی میترسه .. 
نفسم رو با غیض فوت کردم .. 
-به تو هیچ ربطی نداره . 
-نه تو خیلی پرروشدی ..بهت میگم گم شو پائین ..یعنی گم شو .. 
دستش رو بلند کرد وبا قنداق اسلح اش تو دهنم کوبید ..مزهءخون تو دهنم پخش شد ولبم بی حس شد .. 
-ولش کن اشغال .. 
اسلحه اش رو دوباره به سمت پیشونیم گرفت وگفت .. 
-سرجات وایسا تا نکشتمش .. 
خون از گوشهءلبم سرازیز شده بود ..اب دهنم رو تف کردم ودوباره داد زدم .. 
-من نمیرم ..من رو بکشی هم نمیرم .اصلا هرغلطی که میخوای بکن .. 
برگشتم وخواستم به سمت در برگردم که یه تیر درست از کنارم گذشت وموج صداش گوشم رو کرد .. 
دیوونه واقعا میخواست من رو بکشه صدای داد کسرا باعث شد برگردم .. 
-ایــــــــــرن ..؟ 
اب دهنم رو به سختی قورت دادم ..چشمهای کسرا پراز ترس بود .. 
-دفعهءدیگه درست میزنم وسط مخت ..پس باهام بازی نکن ..برو تو زیر زمین ..یالله .. 
-ایرن بیا لج بازی نکن ..میبینی که عقل وحال درست وحسابی نداره نا کارت میکنه ها .. 
با لجاجت گفتم .. 
-ن..می ..یام ...میترسم .. 
-من باهاتم ..از چی میترسی ..؟ 
-گفتم نمیام .. 
چشمهاش رو با حرص مالید .. 
-ایرن لوس نشو ...میدونی که خر بشه حساب زندگی خودش رو هم نمیکنه بیا خانمی .. 
دستش رو به سمتم دراز کرد .. 
مردد یه نگاه به پله ها ویه نگاه به دستش انداختم که انتظار دست من رو میکشید .. دستم رو به سمتش دراز کردم .درست مثل همون موقع هایی که چشم نداشتم .. 
دستم رو که گرفت گرم شدم ..ارامش عالم ریخت تو دلم ..از دستش شاکی بودم درست ..من رو تو دهن شیر فرستاده بود اون هم درست .. 
ولی همیشه باهاش ارامش داشتم ..از ته دلم به این قضیه ایمان داشتم ...این دیگه دست خودم نبود کسرا درست مثل مسیح بهم ارامش میداد .. 
البته یه تفاوت کوچیک هم با مسیح داشت ..وقتی کنار مسیح بودم ارامش داشتم... محبت ..دوست داشتن... ولی کنار کسرا ..علاقه وعشق رو با پوست وگوشتم درک میکردم .. 
من با کسرا رو ابرها بودم ..دست خودم نبود باورکن که دست خودم نبود با اینکه از مردها وجنس ذکور عاصی بودم ولی کسرا فرق میکرد .. 
از مرد بودن کسرا لذت میبردم... از اینکه همیشه همراهم بود ونمیذاشت صدمه ببینم .حتی ازاینکه اون روز تو بالکن تنبیهم کرد لذت میبردم .. 
کسرا قوی بود ...خیلی قوی... به خاطر همین هم برای من بی پناه بهترین تکیه گاه به حساب میومد .. 
انگشتهام رو تو دستش قفل کرد واروم راه افتاد ..

با پائین رفتن از پله ها ترس من هم بیشتر شد ...میترسیدم ..به معنای واقعی کلمه از اون حجم تاریکی که توش فرو میرفتیم ..وحشت داشتم ...انگشتهای دست دیگه ام رو دور بازوش گره زدم ..-کسرا ..؟-نترس اینجام ..-میترسم ...-نباید بترسی ..آتو دستش نده ..فقط نگاهش کردم تا شاید با نگاه کردن به چشمهاش ترسم کمتر بشه ...ولی نور به قدری کم شده بود که دیگه چشم چشم رو نمیدید ..پله ها تموم شد وبازهم ادامه داد ..انگار که میدونست منظور حبیب کجاست ...تا جایی پیش رفتیم که به یه در رسیدیم ..نالیدم -کسرا ..ولی کسرا حواسش به من نبود دستگیرهءدر رو کشید ودر با صدای خیلی بدی باز شد ..به محض باز کردن در...چند تا جسم کوچیک از کنار پام رد شدن که جیغم هوا رفت ..از ترس فقط دستهام رو دور بازوی کسرا گره کردم وجیغ میزدم -نترس چیزی نیست موش ان ..با این حرف دوباره شروع کردم به جیغ زدن که دوباره صدای شلیک گلوله از کنارم بلند شد ..صدامآناً تو سینه خفه شد ..حتی جرات نداشتم نفس بکشم ..حبیب گوشیش رو روشن کرد وزیر پامون گرفت ..-راه بیفت بچه ..یه بار دیگه این جوری جیغ بزنی خودم میفرستمت اون دنیا ..حالا برو تو تا عصبانی نشدم ..-نِ.نِ.نِ می..رم ..هق هق نمیذاشت حرفم رو کامل کنم ..-میری... خوبم میری ..کسرا جونت میبرتت ..دستم کشیده شد ولی من سرجام ثابت موندم ..-نمیام کسرا ...من رو تیکه تیکه هم کنی از این در تو نمیرم ..حبیب غرید-ضــــیاء این عتیقه رو ببر تو... تا روانی نشدم ونفری یه تیر تو مخ خودت وخودش خالی نکردم ..کسرا بازهم دستم رو کشید .اونقدر ترسیده بودم که حتی با کشش دستم هم از جام حرکت نمیکردم ..کسرا همچنان تقلا میکرد که اینباربا مقاومت من دست انداخت زیر زانوهام ومن رو مثل همون روز اولی که دزدیده بود رو دوشش انداخت وتوی اطاق تاریک برد ..-بذارم پائین ...مگه با تو نیستم ..من وبذار زمین ..میترسم کسرا من رو نبر اونجا توروخدا ..ولی کسرا بیخیال به راهش ادامه داد ..بوی نا ورطوبت نفس ادم رو کم میکرد ..فضای زیرزمین وهم الود وترسناک بود وپنجره های نورگیرش به قدری سیاه وکدر بود که هیچ نوری به داخل نمیومد ..احساس میکردم تمام تنم از سرما وترس میلرزه ..کم کم به التماس افتاده بود ..-توروخدا کسرا میترسم .بذارم زمین ..حبیب:نه صبر کن ..همین جوری برو تا بهت بگم ..اهان بذارش اینجا با نور موبایلش اشاره کرد ..کسرا هم مثل پرکاه رو زمینم گذاشت ..همینکه پام رو زمین ثابت شد دستم رو مشت کردم وبا تمام زورم تو صورتش کوبیدم
-اخ چی کار میکنی ایرن ؟
-بی شعور ..چرا من و اینجا اوردی ..؟حبیب کلید برق رو زد ونور ضعیف لامپ رو صورتهامون پخش شد ...ولی بازهم دیدمون کم بود ..هنوز با خشم تو نگاه ناامید کسرا خیره شده بودم ..که حبیب دو تا تیکه طناب به سمتمون پرت کرد ..-دستشو به اون ستون ببند دوباره شروع کردم به داد وقال که حبیب یه هو قاطی کرد واسحله رو یه راست تو حلقم فرو کرد ...با همون چشمهای قرمزش که همیشه ازشون میترسیدم داد زد ..-فقط کافیه یک کلام .فقط یک کلام دیگه ازت بشنوم ..تا یه تیر تو حلقت خالی کنم ..افتاد ..؟فقط با حرکت خفیف سرو چشم تائید کردم ..واقعا اونقدر عصبانی بود که بدون صبر اینکارو انجام میداد...دوباره با سر به کسرا اشاره کرد ...-یالله ببندش دیگه ..مظلوم وبی پناه فقط اشک میریختم ...کسرا کنار ستون وایساد ودستهاش رو پشت ستون برد ..بهم خیره شده بود وحرفی نمیزد 
طنابها رو دور دستش چرخوندم وگره زدم ولی تو طول انجام اینکار ... حتی یه لحظه هم بهش نگاه نکردم ..غصه دار تر از این حرفها بودم ..حبیب با سر اسلحه اش به شونه ام کوبید ..-درست ببندش ...چون اگه درست نبندیش اون وقت یه معاملهءدیگه باهات میکنم ..طناب رو دور دستش محکمتر بستم وحبیب پشت بندش طنابها رو امتحان کرد ..بعد هم دستهای خودم رو بست وچراغ رو خاموش کرد ورفت ...ب


مطالب مشابه :


رمان عشق اجباری قسمت4

لوازم ارایش و10مدل لاک معلوم بود پول زیادی صرفش کرده برای همین لج ولجبازی رمان با عشق




رمان دختر شمالی

میخواهید رمان بخوانید. با ورود به شدیم.از سر لج ولجبازی ،بی رمان لجبازی با عشق.




رمان دختر شمالی

رمان عشق و احساس من چیز بزنم.ازسر لج ولجبازی وبدون فکر رمان ها نودهشتیاست با تشکر از




گاد فادر 5

رمان رمــــان پونزده سال پیش تو یه لج ولجبازی گروهی یکی از رقیب های رمان با عشق




برچسب :