رمان ادریس 15

 

شانه های عمرخان لرزید و شنست

از ددن عکس بالای قبر دلم لرزید به آن چشم دوختم .

عمارخان با صدای غمگین ادامه داد : این عکس را درست نیم ساعت قبل از سقوطش انداخته و این خنده روی لبش جیگرم را آتش می زند . نگاه کن نادیا این تاریخ روز تولد یاسین است و این تاریخ روز مگر اوست . روز تولدش ادریس و مهشید را دعوت  کرده بود تا بیرون خوش بگذرانند و مثلا بچه ها را مهمان کرده بود اما او ...

گریه مانع از حرف زدن عمارخان شد و او دستش را روی صورتش گذاشت . با نوک انگشتانم چند ضربه به سنگ کوبیدم که عمارخان گفت : یاسین جان بابا پاشو این کسی که در خانه ات را می زند زن برادرت است که آمده تا تو را ببیند . ببین پسرم این دختر همانی است که ما دوستش داریم و جای همه را برای مان پر می کند . مادرتت از وقتی او آمده خیلی خوشحاله .

با دیدن این همه عذاب عمارخان بغض گلویم را فشرد و قطرات اشکم روی صوررتم جاری شد .

نه عروسم گریه نکن . پسرم از دیدن تو خوشحال است و با دیدن گریه تو ناراحت می شود .

عمارخان روی خاک آب ریخت روی آن دست کشید و بعد چند دقیقه ساکت به آن خیره ماند و گفت :

نادیا بلند شو برویم الان ادریس می آید و با نبودن تو نگران می شود . با عمارخان به سمت ماشین حرکت کردیم و از او خواهش کردم اجازه بدهد تا من رانندگی کنم . عمارخان سرش را به شیشه تکیه داد و گفت : تو را هم ناراحت کردم اما باور کن این دردی است که هیچ وقت درمان ندارد مثل استخوان لای زخم است .

با صدای گرفته و غمگین گفتم : من خیلی متاسفم عمارخان .

صصدای زنگ گوشی در ماشین پیچید به عمارخان گفتم از درون کیفم گوشی ام را بیرون آورد و عمارخان بعد از کمی زیر و رو کردن کیفم گوشی ام را به طرفم گفت

بله .

نادیا کجا هستی ؟ چرا صدایت گرفته ؟ اتفاقی افتاده ؟

نه من همراه پدرت هستم و به سمت خانه می آییم .

من خیلی وقت پیش با مادرم صحبت کردم و او گفت : که شما از خانه بیرون رفته اید . برای پدرم اتفاقی افتاده .

من نمی توانم با تو صحبت کنم بیا با پدرت صحبت کن .

گوشی را به سمت عمارخان گرفتم او با بغض که هنوز داشت و صدایش می لرزید گفت : بله ادریس .... نه ما در را    خانه هستیم .... نادیا حالش خوب است ... من نمی دانم چرا با تو درست صحبت نکرده ..... او رانندگی می کند .

عمارخان گوشی را دوباره به سمتم گرفت و گفت : نادیا ادریس خیلی نگران توست .

گوشی را از عمارخان گرفتم و گفتم : ادریس گوش کن من و عمارخان حالمان خوب است .

بعد گوشی را قطع کردم و آن را خاموش کردم و کنار دند گذاشتم .

تو و ادریس همیشه با هم اینطوری رفتار می کنید ؟

نه اما این بار می خواهم بیشتر او را اذیت کنم .

عمارخان با تعجب گفت : چی ؟

با خنده گفتم : هیچی ببخشید حواسم نبود .

عمارخان هم با تمام غمی که داشت لبخندی زد و گفت : تو نباید پسر من را زیاد اذیتش کنی .

سرم را به طرفین حرکت دادم و او ادامه داد : فقط کمی اذیتش کن تا قدر مهربانی هایت را بداند .

عمارخان از جوانی های خودشان و مهدیده خانم برایم تعریف مرد و با خنده گفت : یادش به خیر که  چقدر مهدیده را اذیت می کردم اما حالا انگار روزگار برعکس شده و این زن ها هستند که مرد ها را اذیت می کنند .

باید ادریس یک دوره کامل را برای شاگردی پیش شما بیاید .

ادریس خودش استاد است اما عشقی که به تو داره مانع از آزار دادن تو می شود .  

عشق ؟

از پیچ کوچه گذشتیم و وارد آن شدیم .

با توقف ماشین جلوی در ادریس در را باز کرد و با عجله به طرفمان آمد /

نادیا کجا بودی ؟

من هر کجا بودم به همراه پدرت بودم .

پدر ؟

عمارخان با بی خیالی گفت : هر کجا بودیم به خودمان مربوط است برو در کار بزرگتر ها دخالت نکن .

ادریس کلافه دست در موهایش کشید و با اخم نگاهم کرد .

عمارخان بفرمایید داخل

نه عروسم باید بروم .

عمارخان پشت فرمان نشست و با بوقی که زد از ما دور شد .

وارد خانه که شدیم ادریس در حالی که در را می بست با صدایی مثل فریاد پرسید : کجا رفته بودی ؟

موهای تنم از ترس راست شد اما با خونسردی گفتم : به تو مربوط نیست .

تو با پدر من کجا رفته بودی .

برو از خودش بپرس

نادیا خیلی بی خودی برای من پر رئ بازی نیاور که حوصله ندارم کجا بودید که پددرم را به آنحال انداخته ؟

کدام حال ؟

از پله ها بالا رفتم که ادریس به طرفم دوید و دستم را کشید و گفت : نادیا شورش را در اوردی کجا بودی ؟

به تو ربطی ندارد می خواستی همین را بشنوی به تو ربطی ندارد .

تو می خواهی با این کارت چه چیز را ثابت کنی ؟

تو کی هستی که من بخواهم برایت چیزی را ثابت کنم ؟

با عجله مابقی پله ها را بابا رفتم در اتاقم را پشت سرم بستم و آن را قفل کردم ادریس مدام دستگیره در را بالا  و پایین می کرد و فریاد می کشید . با نگرانی روی تخت نشستم . ادریس لحن تهدید آمیزی گفت : تو که تا ابد نمی توانی در این اتاق بمانی بلاخره بیرون می آیی آن وقت ...

با سرعت به سمت در رفتم و آن را باز کردم و ادریس که به در تکیه داده بود وسط اتاقم افتاد .

آن وقت چی  مثلا می خواهی چه کار کنی ؟

ادریس که بدنش از افتادن روی زمین درد گرفته بود در حالی که سعی می کرد به سختی بلند شود گفت : حداقل در را آرام باز کن .

بعد ابرو هایش را در هم کشید و گفت : آن وقت مجبورت می کنم با زبان خودت بگویی که کجا بودی ؟

مجبورم کن

ادریس با دست روی کمرش کشید و گفت : تو فکر می کنی حالا که پدر و مادرم تتو را دوست دارند می تواننی با من هرطوری که دوست داری رفتار ککنی ؟

من با تو کاری ندارم این تو هستی که دنبال من راه افتادی و می خواهی سر از کار من در بیاوری اگر می خواهی بدانی ما کجا بودیم به پدرت تلفن کن و بپرس

ادریس به طرفم آمد و دستش را برای کوبیدن به صورتم بلند کرد .

بزن

می زنم نادیا . بگو کجا بودی . آخر لعنتی خیلی مهم که بدانم کجا بودی .

به سمت گوشی ام که هنوز خاموش بود رفتم و در حالی که پشتم را به او می کردم به دروغ چند شماره گرفتم و با صدایی لرزان گفتم : سلام مهدیده خانم ادریس می خواهد من را بزند لطفا زودتر بیاید او کنترلش را از دست داده .

بعد در همان دوباره چند شماره پشت سر هم گرفتم و گفتم : سلام نعیم به مامان بگو من دیگر نمی توانم با ادریس زندگی کنم . بلند شوید بیایید اینجا تکلیف من را روشن کنید . او می خواهد من را بزند . هدیده خانم هم در را است . زودبیا نعیم .

ادریس با دهان باز نگاهم می کرد و گفت : من که هنوز تو را نزده ام . چه می کنی دیوانه ؟

بی توجه از کنارش رد شدم و او که متعجب مانده بود با چشم های گرد شده  نگاهم می کرد . کنار در اتاق ایستادم و گفتم : بیرون می روی یا من بروم .

ادریس که دستش هنوز میان هوا خشک شده بود از اتاق بیرون رفت و در را محکم به رویش بستم .

ادریس هم با به هم کوبیدن در اتاقش خشمش را نشان داد و تا شب هیچ کدام از اتاق هایمان بیرون نیامدیم .

همه وسایلم را برای مسافرت جمع کرده بودم اما آنها ار در کمدم مخفی کرده بودم صدای خش خش برگه ای  که از میان در اتاق به زور می انداخت توجهم راجلب کرد . صبر کردم تا کارش تمامم شود و به سمت آن فتم . نوشته بود : من رفتم تنهایی خوش بگذرد .

در حیاط محکم به هم کوبیده شد و خبر از رفتن ادریس داد . با ناراحتی خودم را روی تخت انداختم و به این که با چه دلخوشی وسایلم را جمع کردم فکر کردم . ادریس منو دوست نداشت و تمام کارهایم برایش غیر قابل تحمل بود . برای همین دلش نمی خواست من با انها به مسافرت بروم و دنبال بهانه ای برای قهر می گشت .

با بلند شدن زنگ تلفن از اتاق بیرون رفتم و تا آمدمپله ها را پایین بروم قطع شد .

کنار میز تلفن نشستم و به آن نگاه کردم .

ساعتی طول کشید تا دوباره تلفن شروع به زنگ زدن کرد  .

بله

نادیا

صدای ادریس در گوشم پیچید و گفت : هنوز هم در خانه ای >

نه وسط خیابان هستم و با تلفن خانه حرف می زنم .چه می خواهی بگو . من می خواهم بروم کار دارم ؟

 

چیزه .... منظورم اینه که دسته کلیدم را در اتاقم جا گذاشتم .

به من مربوط نیست . می خواستی حواست را جمع کنی و کلیدت را جا نگذاری و

پس حداقال در را باز کن خودم کلید را بردارم . نادیا کلیدم ....

به من مربوط نیست . ادریس می خواستی حواست را جمع کنی .

پس خون من گردن تو می افتد .

بوق ممتد تلفن در گوشم طنین انداخت . صدای ناهنجاری از بیرون امد و ترسی بر دلم انداخت . به سمت کوچه دویدم و در را باز کردم . ادریس و پاهایش آویزان شد  و با فریاد گفت : در را ببند .

خودت گفتی در را باز کنم .

حالا می گویم در را ببند .

منو متوجه نشدم در را ببندم یا نبندم .

ادریس از در پایین پرید و گفت : ببند مگر ندیدی داشتم می افتادم .

در را روی ادریس بستم و او شروع به در زدن کرد .

از همان پشت در داد زد : در را باز کت چرا بستی ؟

خودت گفتی در را ببندم .

حالا بازش کن . مگر من مسخره تو هستم .

نادیا اگر وارد خانه شوم حقت را کف دستت می گذارم .

هرطور که راحتی .

ادریس یباز از در بالا آمد و از بالا آن پایین پرید و به سمتم آمد .

دختر تو با من بازی می کنی ؟

نه

می دانی الان همه مسایه ها چع فکر هایی در مورد من می کنند ؟

نه

بی خودی برای من پشت چشم نازک نکن و آن قیافه را برای من در نیاور .

من هرکاری که دوست داشته باشم می کنم .

خمیازه ای کشیددم و به سمت پذیرایی را افتادم .

صبر کن ببینم.

به طرف ادریس برگشتم و در حالی که دستانم را بغل گرفتم به اون نگاه کردکک ادریس به آرامی هلم داد و گفت : تو چرا اینطوری با من رفتار می کنی ؟

مودب باش ادریس .

من مودب هستم نادیا این تو هستی که با آمدن و رفتن سلمان رفتارت تغییر کرده .

من منظورت را نمی فهمم .

چون به نفعت نیست که متوجه شوی .

آمده بودی دست کلیدت را برداری و

جدی ؟ خوب شد گفتی اما خیال کردی خانم . من از این خانه بیرون نمی رم تا آقا سلمان میدان را خالی ببنید و به اینجا بیاید .

از حرف ادریس یکه ای خوردم و دستم را از تعجب روی دهانم گذاشتم انگار من جای ادریس حرف بدی زده بودم .

ادریس بی تفاوت از کنار گذشت و وارد سالن پذیرایی شد

بی اراده به آشپزخانه رفتم و پشت میز آن نشستم و به رومیزی گلدار ان نگاه کردم . دلم طاقت نداشت و می خواستم به ادریس حرفی بزنم تصمیمم را گرفتم . به پذیرایی رفتم و رو به روی او نشستم . ادریس مثلا تحویلم نگرفت و رویش را به طرف دیگری برگرداند


مطالب مشابه :


رمان ادریس برای دانلود

دنیای رمان - رمان ادریس برای دانلود - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




رمان ادریس 2

دنیای رمان - رمان ادریس 2 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 18

رمان برای همه - رمان ادریس 18 - هر رمانی که بخواید.رمان عاشقانه.رمان عارفانه. همخونه ای و پس




رمان ادریس 26

دنیای رمان - رمان ادریس 26 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 15

دنیای رمان - رمان ادریس 15 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 8

دنیای رمان - رمان ادریس 8 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس قسمت اخر

رمان برای همه - رمان ادریس قسمت اخر - هر رمانی که بخواید.رمان عاشقانه.رمان عارفانه. همخونه ای




رمان ادریس 21

دنیای رمان - رمان ادریس 21 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 30

دنیای رمان - رمان ادریس 30 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




برچسب :