آهنگ دیدار

دست هایم را در دو طرف سرم گرفتم،روی زانو هام خم شدم و دارم بی رحمانه خودم رو محاکمه می کنم که دستان گرم و مهربان او را روی با زوانم احساس می کنم،مرا تکان می دهد و می پرسد مطمئنید که حالتون خوبه؟

 به خود می آیم.با تعجب نگاهش می کنم،دلم می خواهد خواری و ذلیلی را به حد آخر برسانم.اما تا به خود می جنبم او دست هایش را کنار میکشد و روی مبل روبرویم می نشیند.بوی قهوه در فضای خانه پیچیده است.اما هیچ چیز نمی تواند حال مرا به جا بیاورد جز کمی آسایش خیال و این آسایش خیال در زبان او نهفته است که متاسفانه لال از آب در آمده .

 هیکلم را به پشتی مبل می چسبانم و سعی می کنم جلو لرزش اشک را در کاسه چشمانم بگیرم.بغضم را به سختی فرو می خورم ،چانه ام می لرزد.

 بالاخره او لب می گشاید و می گوید:«جایز نیست از مسائل خصوصی شما سر در بیارم ولی بهتر از هر راهی که لازمه ارامش خودتونو به دست بیارین.نمی خواین حرف بزنین،اجازه بدین اشک هاتون به راحتی بریزه،حتی میتونین جیغ بکشین.»

آه بلندی می کشم .کاش میفهمید ارامش واقعی من در دست های پر توان و هنرمند او قرار دارد ،دستهایی که می تواند مرا در پناه امنش بگیرد و اجازه ندهد هیچ اسیبی به من برسد .می گویم :«من از دست یه خواستگار نفرت انگیز توسط خواهر یه خواستگار دیگه فرار کردم،اگه پیدام نکنن باید خودکشی کنم یا زن یکی از اونها بشم.»

 از رفتار بچگانه و علت فرارم خنده اش می گیرد و می پرسد:« راه سومی وجود ندارد؟»

 ابرو بالا می پرانم،می گوید:میتونم برم خونه ی امیر تا جایی واسه خودم پیدا کنم یا اگه اجازه بدین بمونم و ازتون پاسداری کنم.»

 پاسداری؟ در نقش یک نگهبان یا در نقش همسر و شریک زندگی ؟یعنی اعتراف به عشق او همین بود؟هر چه صبر می کنم توضیح روشن تری نمی دهد.تنبورش را برمی داردو می گوید:«با یک اهنگ چطورید؟»

 نگاهش میکنم و میگویم :«نمی دانم»

 در حالی که با سیم های تنبورش بازی می کند به چشمانم زل زده است بدون اینکه مژه بزند،احساس میکنم دارم ذره ذره اب می شوم،عین هیپنوتیز گیج و خواب الود از این دنیا پرواز می کنم و به دنیا ی دیگری می روم،دنیا ی چهار بعدی.با منظره های هزار رنگ.او مثل بلبلی بهشتی می نوازدو نغمه سرایی می کند:

 «ای که با سلسله زلف دراز آمده ای

 فرصت باد که دیوانه نواز آمده ای

 پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ

 چون به هر حال برازنده ناز امده ای

 زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم

 مست و اشفته به خلوت که یار آ مده ای »

 اهنگ را تند تر و با نشاط تر می کند و می خواند:

« ناگهان پرده برانداخته ای، مست از خانه برون تاخته ای
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب، اینچنین با همه در ساخته ای شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای، قدر این مرتبه نشناخته ای
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی، بازم از پای درانداخته ای
هرکس از مهره ی مهر تو به نقشی مشغول، عاقبت با همه کج باخته ای.»
می گوید: « این اهنگ رو همین حالا ساختم، به نظرم خوب دراومد.»
« یعنی فی البداعه؟»
« آره.»
« ای بابا! شما نابغه این.»
سرش را پایین می اندازد و می گوید: « این تنبور گاهی زبون منه و حرفهایی که سخته به زبون بیارم این میگه.»
« منظورتون از حرفهای سخت همین شعرهایی بودن که خوندین؟»
سرش را به علامت تایید تکان می دهد. با بهت و ناباوری می پرسم: « اینهارو می خواستین به من بگین؟» و مشتی به پیشانی ام می زنم و می گویم: « عجب سوال احمقانه ای، غیر از من که کس دیگه ای اینجا نیست.»
سرش همچنان پایین است و با خجالت و شرم می گوید: « البته یه آهنگ براتون ساخته بودم ولی هیچ وقت جرات نکردم شما رو تنها گیر بیاورم و براتون بخونمش.»
« تو جمع می خوندینش شاید می فهمیدمش.»
نگاهش را با اضطراب به هر سو می چرخاند. از خجالت سرخ می شود و از شدت استرس دست به ریشش می کشد. دل تو دلم نمانده است، از طرفی هم دلم برایش می سوزد و می گویم: « من آماده ی شنیدنم.»
این دفعه سه تارش را بر می دارد و آهنگی تصنیف مانند می خواند:
« ببردی از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش
ز تاب آتش سودای عشقت
بسان دیگ دایم می زنم جوش
چو پیراهن شوم آسوده خاطر
گرت همچو قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد عشقت از جانم فراموش
دل و دینم دل و دینم ببردی
برو دوشت بر دوشت بر دوش.»
دوباره آهنگ را عوض می کند و آواز مانند می خواند:
« نرگس چشمانت کرد بی دینم، بی دینم، بی دین
تاب زلف پریشانت کرد بی تابم بی تابم بی تاب
لب نوش ات کرد مدهوشم موهوشم مدهوش...»
یادم به حرف لی لی می اید که می گفت سبیل بسیار بلند او به خاطر این است که بتواند غرایز نفسانی خودش را سرکوب کند. افسانه اظهار نظر کرد که لب او از زیر آن سبیل بلند تا به حال از گناه معصوم مانده است و من با این توصیف انتظار نمی کشم که لبهای او به گناه الوده شوند ولی دلم هم نمی خواهد او یک نفس آواز بخواند و اگر جلویش را نگیرم گمانم تا صبح فقط بنوازد و بخواند. ناگهان می گویم: « بسه، بسه.»
آهنگش را به یکباره قطع می کند و می پرسد: « آواز یا ساز؟»
« هر دو تا.»
« می دونین حرف زدن برای من خیلی مشکله؟»
« نه، نمی دونم.»
« بد نیست بدونین.»
خنده ام می گیرد، می گوید: «کاش می دونستم... کاش همه چی رو می دونستم.»
« می دونین.»
« نه نمی دونم.»
« بد نیست بدونین.»
برای اولین بار صدای خنده ی بلندش را می شنوم. قهقهه ای پرطنین و دلنشین. می گوید: « هر کی با خاله ونوس همنشینی کنه خوب یاد می گیره حاضر جواب باشه.»
« فکر کنم دارم به سرنوشت اون دچار می شم، وقتی قصه ی اونو خوندم تو دلم مسخره ش کردم، حالا می بینم خومم عاجز شده م.»
آرام و زمزمه وار می گوید: « شما هیچوقت به سرنوشت اون دچار نمی شین، چون من مثل پدرم نیستم. از نظر عاطفی رشد کمی داشته ام، اگه شما رو نمی دیدم تا آخر عمر تو خونه ی پدری ام می پوسیدم.» آهی می کشد و می گوید: « غوغایی در دل آشفته ام به پا کرده ای که نپرس.»
داد می زنم: « من؟»
با تعجب اطرافم را نگاه می کنم و دوباره تکرار می کنم: « عجب سوال احمقانه ای! غیر از من که کس دیگه اینجا نیست.»
سکوت می کند. به سختی هر چه را که لازم بود با شعر و آواز و لکنت گفت و حالا منتظر است که من هم قلبم را در حضورش بشکافم و با قطرات خونش بنویسم «دوستت دارم» اما فکر می کنم با آمدنم به آن خانه همه ی گفتنی ها را در عمل بازگو کرده ام. انگار برای او قابل درک نیست. زبان می گشایم که حرفی بزنم، اما دوباره دهانم را می بندم و غم دنیا به یکباره به قلبم هجوم می آورد. ترس و هراس دلم را از جا می کند. به خودم حق نمی دهم مرد پاک و نجیبی مثل او را که هنوز دست زنی را لمس نکرده است و حصاری روی لبهایش کشیده است اسیر خودم بکنم.
به گوشه ی میز خیره می شوم و در تعارض گفتن و نگفتن می مانم.
می پرسد: « کاش می دونستم کجای کارم؟ آیا به من احساسی داری؟»
لحن خودمانی و صمیمانه اش اعتماد به نفسم را بالا می برد. تند و عجولانه می گویم: « من لایق تو نیستم. گرچه با عشق تو از هر نیازی بی نیاز شده ام، همه ی عقده ها و کمبودهایم برطرف شده، سبکبال و آزاد از هر قید و بندی شده ام، گرچه اسیر چشم های قشنگ تو شدم ولی احساس می کنم آزادم، رها...»
اشک در چشمان پژمرده اش حلقه می زند و ناگهان با یک جست راه حرف زدن را می بندد و تا به خود می ایم تمام وجودم را در پهنای آغوش گرم، استوار و قوی او می بینم.
آه خدایا! این پناهگاه امن می تواند در سخت ترین شرایط مرا حفظ کند. رفتارهای او از روی تکنیک عاشقانه است و با رفتارهای حریصانه و وحشیانه مرتضی زمین تا آسمان فرق دارد.
بوسه هایش ملایم و طولانی است و مرا به آسمان می برد و دیگر لزومی نمی بینم که صورتم را با آب توبه بشویم. بلکه دلم می خواهد تا ابد اثر دست های نوازشگر و مهربان او را حفظ کنم.
می گویم: « من باید یه موضوع بسیار مهمی رو بهت بگم.»
می خندد و می گوید: « بهت می رسم.»
« اگخ بتونی مصل زن ها عقلت رو تو عشق از دست بدی.»
سایه ی مرتضی را روی سرم احساس می کنم. از مردانگی اش مطمئن نیستم و می دانم که کلبه ی عشقم را روی سرم خراب می کند، از چشم وصال بیفتم بهتر است از اینکه قلبم بشکند.
فکر از دست دادن او در حالی که هنوز به دستش نیاورده ام دیوانه ام می کند.
به تک تک اعضای صورتم خیره می شود و همینکه لبهایم را نشان می گیرد.
می گویم: «حالا موضوع مهمی که می خواستم بهت بگم.»
بغض آلود می گویم: «اگه بگم شاید بعدی وجود نداشته باشه. بعد بستگی تام به این موضوع داره.»
«نه نداره. هیچی در مقابل عشق ما مهم نیست. هیچی، هیچی.»
به خودم نهیب می زنم که حالا وقت اعتراف به عشق است نه گناه. چرا داری همه چیز را خراب می کنی، می خواهی دل خودت را سبک کنی و دل او را سنگین و غمگین؟
کدام مرد توان شنیدن گذشتۀ ننگین معشوقش را دارد. حرفهای ونوس را به خاطر می آورم که می گفت یک لحظه را با عشق سپری کردن به اندازه عمر نوح ارزش دارد و او دو هفته با عاقل در استطبل زندگی کرد و ارزش آن آنقدر زیاد بود که هنوز به یاد آن روزها دارد عاشقانه زندگی می کند.
تصمیم می گیرم از زمان حال لذت ببرم. او دستش را زیر چانه ام می گذارد، صورتم را بالا می آورد و با لحن التماس آمیزی می گوید: «آرزوی بزرگم اینه که تو شریک زندگی ام باشی، خواهش منو می پذیری؟»
از طرز خواستگاریش خوشم می آید. لبخندی می زنم و می گویم: «بستگی به گذشت و فداکاری تو داره.»
«عشق یعنی فداکاری. مطمئن باش برای تو فداکارم.»
«حتی اگه بفهمی...»
«به خاطر عشق تا حالا ازدواج نکرده م.»
«منم. ولی من به اندازۀ پاکی عشق مطهر نیستم.»
بغض گلویم آرام پاره می شود، می گویم: «لعنت به مرتضی.»
«گذشته هر کسی به خودش مربوطه. مهم صداقت و شهامت توه.»
بی عکس العملی و بی تفاوتی او را که می بینم با شک و تردید می پرسم: «نکنه تو همه چیز رو دربارۀ من می دونی؟»
«همه چیز رو نه. تا اندازه ای که خاله ونوس در جریان بوده.»
سراسیمه و هولناک می گویم: «آه لعنت و صلوات به خاله ونوس ات که هم زحمت منو کم کرد و هم می دونم سیاه و سفید بافته و تحویلت داده.»
«نمی دونم، درست و نادرستش رو نمی دونم.»
«کی؟»
«اوایل که اومده بودم تهران، یکی دو هفته گذشته بود.»
«چرا بهت گفت، می دونست نظری بهم داری؟»
»نه. شاید. خیلی در این باره باهوشه.»
«گفت که منو از چشم تو بندازه؟»
«نمی دونم.»

مشتی به پیشانی ام می زنم و هیکلم را روی مبل رها می کنم.
تا حالا سعی می کردیم آخرین ذرۀ جسم و روحمان را درهم حل کنیم و به نقطۀ ذوب برسانیم.
روحمان جایی خیلی دورتر از جسممان در پرواز بود که شهد همۀ گلهای عشق را بچشند و جسممان فارغ از همه دردهای عالم، مست و مدهوش سنگینی خاک عالم را حس نمی کردند.
من خیال نداشتم از گزند مرتضی بترسم و او دیگر خجالتی و کم حرف نبود، سرش را به زیر نمی انداخت و با گستاخی به چشمانم خیره می شد و دست از نوازش من برنمی داشت.
اگر سایه مرتضی بخواهد همۀ لحظه های خوب و شیرین زندگی ام را تلخ کند نباید از این مرحله یک قدم جلوتر بروم.
جلو مبلم زانو می زند و می گوید: «من روح پاک و قلب عاشق تو رو می خوام.» و با نگرانی دستم را می گیرد، آن را نوازش می کند، بر آن بوسه می زند.
اما من کلافه و عصبی ام از دست ونوس خونم به جوش آمده است، دلم می خواهد گردنش را لای گیوتین بگذارم. او آنقدر وصال را دوست دارد که خودش را مسوول دانسته که گذشتۀ ننگین مرا پیش او آشکار کند که امروز شرمنده نباشد. اگر می دانستم چه اراجیفی تحویل وصال داده است سعی نمی کردم با انواع شگردهای بچگانه دل او را به دام بیندازم.
می گویم: «من کاری ندارم که ونوس چه شوربایی تحویلت داده. باید بدونی که با مرتضی هیچ رابطه عاشقانه ای نداشتم، هیچ وقت.»
«مهم نیست عزیزم.»
با یک «مهم نیست» نمی توانم از افکار او سر دربیاورم.
می گویم: «برای من هم مهم نیست، هیچ وقت مهم نبوده، اما حالا مهمه که تو بفهمی چقدر ازش متنفرم، بفهمی اون یه حقه بازه و ممکنه بخواد زهرشو به جونم بریزه. اون هر کاری بخواد می تونه بکنه.»
«می شناسمش.»
«باهاش روبرو هم شدی؟»
«قبل از اینکه آدم کله گنده ای بشه.»
«اون زن داره، ولی یه جور برای من فیلم بازی کرد، خونواده مو شیفته خودش کرد که اگه نمی شناختمش باز گول می خوردم.»
«می دونم.»
کلافه می شود و می گویم: «تو که همه چیز رو می دونی؟»
سرش را به تأیید تکان می دهد. می پرسم: «یعنی ونوس گزارش لحظه به لحظه منو بهت می داده؟»
«من ازش همچین کاری رو نخواستم...»
«ولی اون خودشو مسوول می دونست. آه، ونوس، ونوس... با این وجود از اولش می دونستی که دوستت دارم، واسه همین سعی می کردی مغرور باشی که منو جون به لب کنی.»
«نه. نه. اینو دیگه نمی دونستم، خاله هم با همه زرنگی اش نتونسته بود بفهمه. تو احساس خودتو از همه و گمونم از خودت هم پنهان می کردی. ونوس فکر می کرد دل تو هنوز پیش مرتضی اس.»
«هیچ وقت دلم پیش اون نبود، هیچ وقت، اگر ذره ای بهش علاقه داشتم الان اینجا نبودم.»
«این رقیب خیلی منو عذاب داده.»
«من پیش شما شرمنده و روسیاهم.»
«خدا نکنه. حالا بی خیال گذشته ها. بیا از حال و آینده حرف بزنیم. این لحظه رو غنیمت بدونیم. بگو با من ازدواج می کنی؟»
«باید فکر کنم.»
«آدم عاشق که فکر نمی کنه.»
«من هنوز می ترسم. در انتظار حسی هستم که بهم جرأت و شهامت بده، اعتماد بنفس بده. شما مردها هیچ وقت اینو نمی فهمین چون معنی ترس رو نمی فهمین، معنی تزلزل روحی و ضعف رو نمی فهمین.»
«این احساسات ربطی به جنسیت نداره.»
ساعتم را نگاه می کنم. یازده شب است و احساس می کنم نباید بیشتر از این وقتش را بگیرم. می گویم: «دیروقته باید برم.»
«کجا؟»
«یه جایی میرم، شاید برم تو مدرسه و پیش زن سرایدار بخوابم.»
«این وقت شب؟ خطرناکه، گشتی ها جلوتو می گیرن.»
«یعنی اینقدر جلف به نظر می رسم؟»
«چی داری میگی؟ چرا سوء تعبیر می کنی؟ تو باید با افکار منفی و بدی که درباره خودت داری بجنگی.»
در را قفل می کند و می گوید: «خروج ممنوع.» و کلید را در جیبش می گذارد و می گوید: «هر جای خونه که راحتی بخواب. خیالت از بابت من راحت باشه.»
روی کاناپه دراز می کشم و می گویم: «تو هم داری سوء تعبیر می کنی. قصدم از رفتن رفع زحمته نه فرار از کسی که پناهنده اش شده ام.»
لبخند رضایتبخشی می زند و می گوید: «من عادت دارم همین نقطه هال بشینم و به کارهام برسم، فقط همین نقطه.»
«به کارات برس. برعکس تو من بسختی به چیزی عادت می کنم.»
او کتاب حافظ را برمی دارد و دنبال غزلی برای آوازش می گردد. پلک های من سنگین می شوند. وصال و مرتضی را می بینم که دارند با هم دوئل می کنند. مرتضی با شمشیر دوسری گردن وصال را قطع می کند، سر او جلو پای من می افتد، داد می زنم: «قاتل، بالاخره می کشمت.»
وصال دو طرف بازوان مرا می گیرد و می گوید: «نترس عزیزم، من اینجام، من هستم. بیدار شدی؟»
چشمان قرمز و خونین ام را باز می کنم. دهانم خشک است و بشدت می لرزم. دستهایم را دور گردن او می گیرم و باور نمی کنم که سرش به تنش چسبیده است.
او فوری یک لیوان شربت گلاب می آورد و آن را به حلق من می ریزد. می گویم: «اعصابم که ناراحت باشه، کابوس می بینم و جیغ می کشم. افسانه میگه کابوس اولین نشانه افسردگیه.»
«سرم بره اجازه نمیدم کسی بهت آسیبی برسونه.»
دو طرف سرش را می گیرم و می گویم: «این سر حیفه که به باد بره.» و خوابم را برایش بازگو می کنم، می گوید: «چرا دست دست کردم که کار به اینجا برسه؟»
کنارم روی کاناپه می نشیند و می گوید: «اگه خوابت عمیق بشه، دیگه کابوس نمی بینی.»

صبح با صدای جلز جلز نیمرو از خواب بیدار می شوم. معدۀ خالی ام سر و صدا راه می اندازد، یک سیب از سبد میوه برمی دارم و همانطور که روی کاناپه دراز کشیده ام به آن گاز می زنم. وصال با صدای خرچ خرچ من به هال می آید و می پرسد: «صبحانه می خوری؟»
سیب گاز زده ام را به او نشان می دهم، می خندد، می گویم: «سخت ترین کار تو دنیا آشپزیه.»
«نه، سخت ترین کار انتخاب غذاس.»
«خوش به حال قدیمی ها، با یه لقمه نون شر شکمشونو کم می کردن، حالا باید غذا جدید باشه، تکراری نباشه، مغذی و انرژی زا باشه، کار برای زنهای بیچاره درست می کنن. راستشو بخوای به خاطر همین گیاه خوار شدم.»
دنبال سر او به آشپزخانه می روم و می گویم: «یکی از مشکلاتی که با تو خواهم داشت آشپزیه که هیچ تجربه ای از اون ندارم، حتی اسم غذاها هم یادم رفته.»
«منظورت از این نطق بلند و بالا اینه که منم گیاهخوار بشم؟»
«شما خودمختارین قربان.»
به لحن من می خندد و می گوید: «کار سختیه، من تحمل دل ضعفه رو ندارم، بعلاوه از غذا خوردن لذت می برم.»
صبحانه مفصلی می خورد و من فقط روبرویش می نشینم، می گوید: «باید زنگ بزنم شاگردهامو کنسل کنم.»
«به خاطر من؟ من باید برم.»
«باید؟»
نزدیکم می آید و می گوید: «رفتن شما شرط داره.»
«شرطش اینه که برم خونه ونوس؟»
«خب اینم اضافه می کنم، شرط اصلی اینه که قول بدی در اسرع وقت با من ازدواج کنی.»
«اینقدر عجله داری؟»
«خیلی. دلم می خواد همین حالا بریم محضر.»
نگاه نافذ و مخمورش و دستی که روی شانه ام گذاشته است وادارم می کند که بگویم: «میرم خونه ونوس، با خونواده م هم صحبت می کنم.»
سبیلش را روی پیشانی ام می گذارد و بوسه ای کوتاه که آن را احساس نمی کنم بر آن می زند و می گوید: «متشکرم که ناامیدم نکردی.»
به ونوس که می رسم با آخرین درجه فریادم می گویم: «دوشیزه ونوس! آخه تو چطور به خودت اجازه دادی که خصوصی ترین مسائل زندگی منو به یه پسر غریبه بگی؟»
«اون غریبه نبود، دیدم داره عاشقت میشه، گفتم از روی احساس نباشه، خواستم چشم و گوششو واز کنم.»
«خیلی کار بدی کردی، خیلی.»
ونوس هم همصدای من صدایش را بالا می برد و می گوید: «دست رو دست میذاشتم که همچین روزی هر دوتاتون لطمه بخورین؟»
«خب به منم می گفتی... می گفتی که سعی کنم اسیرش نشم.»
«اسارت تو به هیچی جز دل ات ربطی نداشت.»
«با هر دیدار چقدر به غرور بیجام خندیده! لعنت به تو، لعنت به تو دوشیزه ونوس.»
«عقلت کجا رفته دختر؟ اولاً کارتو راحت کردم، ثانیاً اگه حرفی نمی زدم و اون با چشم کور عاشقت می شد حالا که حقیقت رو می فهمید مطمئن باش هیچ عهدی باهات نمی بست.»
عربده می کشم: «حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟»
«همون خاکی که قبلاً آماده کرده بودی تو سرت بریزی. تو حقیقت بهش گفتی، مشکل اونه که بتونه با این قضیه کنار بیاد. حتماً کنار اومده که می خواد باهات ازدواج کنه.»
«ولی من نمی تونم باهاش ازدواج کنم.»
«می خوای تا آخر عمر فقط تو چشاش نیگاه کنی؟»
«نمی دونم. نمی دونم چه کار کنم؟ دلم می خواد بمیرم.»
فکر ازدواج با وصال پریشان و سردرگمم کرده است. زن ها هیچ کدام از دل من خبر ندارند و سعی می کنند صفات خوب وصال را برایم شرح دهند و من که دلم می خواهد وصال را باعث خوشبختی ام بدانم، می ترسم که با او بدبخت شوم. در حال حاضر عشق او برایم کافی است و مرا از هر نیازی بی نیاز کرده است، می ترسم که این احساس ناب را با ازدواج از دست بدهم. همیشه آرزو داشتم که صاحب یک عشق قوی و نیرومندی باشم که قدرت انتظار ناگهانی آن را در تک تک سلولهای بدنم احساس کنم و عشق وصال از اولین دیدار چنین قدرتی داشت و من در همان روز اول آشنایی سخت واله و شیدای او شدم.
خبر گم شدن من به گوش مرتضی هم رسیده است و او روزی چند مرتبه به خانه ونوس تلفن می کند. اما ونوس نه به خانواده ام و نه به مرتضی خبری درباره من می دهد. محیط امن و ساکتی فراهم آورده است که من بتوانم تصمیم بگیرم. اما سه روز گذشته است و من با اینکه تمام ثانیه های این روزها را دربارۀ تصمیم مهم زندگی ام فکر کرده ام به هیچ جا نرسیده ام، حتی به بن بست.
وصال که نمی تواند بیشتر از این حد صبر کند، با یک سبد گل رز قرمز به خانه ونوس می آید و در حضور همۀ زنها می گوید: «رسماً اومده ام خواستگاری. اگه اجازه بدی پیش مادرت هم برم.» و گل ها را جلو من می گذارد و می گوید: «به نمایندگی از طرف همه گلهای دنیا و از طرف قلب خودم.»
زن ها با تعجب به پرگویی و پررویی نو ظهور وصال خیره شده اند و باور نمی کنند این همان وصالی است که همیشه همه حرفهایش را در خلاصه ترین جمله بیان می کرد و حالا دارد مثل بلبل حرف می زند. ونوس بارها به من نصیحت کرده است که یک روز زندگی عاشقانه می ارزد به یک عمر دراز زندگی بدون عشق. می گوید برای یک روز یا یک هفته هم که شده با وصال ازدواج کن و حالا مثل یک مفتش بالای سرم ایستاده است و می گوید: «به عنوان یه مادر و مادرشوهر بهت دستور میدم، بگو بله.»
زنها با صدای بلند می خوانند: «عروس خانوم بگو بله، بگو بله، بگو بله.»
وصال با دهان باز به من خیره شده است و زنها دستهایشان را آماده کف زدن در هوا نگه داشته اند. من خنده ام می گیرد و می زنم زیر خنده.
ونوس عصبانی می شود: «زهرمار! این دختره پاک دیوونه س، برای همچی روزی ثانیه شماری کرده و حالا داره وقت هدر میده.»
لی لی می گوید :«عروس باید ناز داشته باشه.»
زنها همصدا می خوانند: «نه چک می زنیم نه چونه، عروس میاریم به خونه.»
ناگهان با صدای بلندی می گویم: «بله، بله، بله، بله...»
زنها دست می زنند و هلهله می کشند. بعد ونوس را می بوسد و می گوید: «خاله کاش دفتر و دستکی هم داشتین و عقدمون می کردین.»
دلم برای بی صبری اش می سوزد و می گویم: «اتفاقاً یه دفتر ازدواج سر خیابونه، بریم.»
ونوس دستم را می گیرد و با دندان قروچه می گوید: «نه به بی نمکی یه دقیقه پیش نه به شوری حالا. می خوای دل مادرتو بشکنی؟ این تنها لحظه ایه که هر پدر و مادر آرزوی دیدن شو دارن، وقتی صیغه عقد جاری میشه، همراه هر کلمه اش پدر و مادر دعای خوشبختی می خونن.»
اشکهای ونوس به پهنای صورتش پایین می لغزند و طبق معمول به عکس عاقل نگاه می کند.
افسانه می گوید: «صد بار گفته م بازم می گم دوشیزه ونوس داره افسرده میشه باور نمی کنین تا کار به تیمارستان نرسیده خواهش می کنم ببرینش دکتر.»

اشکهایم را در حال ریزش می گیرم و می گویم:"گریه بی دلیل نشانه افسردگیه." 
"هر گریه ای! تو هم در آستانه یک افسردگی ناب قرار داری عروس خانوم."

به وصال قول داده ام که تا آمدن خانواده ام فقط استراحت کنم و لحظه ها را در آرامش کامل بگذرانم، او نمی داند که چه افکاری آرامش مرا به هم می زند و زیاد هم سعی نمی کند از ذهنیات من سر دربیارد، او دنیای ملموس و قابل رؤیت را ترجیح می دهد و افکار و تصورات غیر ملموس را نمی پذیرد. 
نمی خواهیم جشن مفصل و شلوغی داشته باشیم. دوستان و فامیل به اندازه کافی زحمت و خرج دارند. پنج برادر وصال با خانواده و مادر من با خانواده هفت نفره جدیدش همراه دایی و خانمش، دوستان وصال و زنهای خانه ونوس روی هم پنجاه نفر مهمان داریم. هر روز وصال به دیدنم می آید و ترس از زندگی ذوق دیدار را در من کشته است و نمی دانم چرا اینقدر سخت می گیرم.
مهرماه تمام شد است، درختان هم مثل من سری شوریده و دلی غمگین دارند. لی لی می گوید همه دخترانی که در شرف ازدواج هستند مثل تو حال بدی دارند بعد همه چیز تغییر خواهد کرد و آرامش دلخواهی خیالات موهوم را از سر آدم می پراند و دیگر هیچ غمی به دل نمی نشیند. زن هایی که با عشق ازدواج می کنند که اصلاً غم و نگرانی به سراغشان نمی آید. البته گاهی انسان از شدت خوشبختی ممکن است دیوانه شود و با دست خودش زندگی اش را خراب کند. چون آدم دائم در هراس است که پایان خوشبختی کی از راه می رسد. در حالی که خوشبختی عاشق ها پایانی ندارد و تا ابد پایدار است.البته همه این حرفها درباره عشق واقعیه.
و من حالا در این شک فرو رفته ام که آیا من یک عاشق واقعی هستم و خوشبختی ام می تواند تا ابد دوام داشته باشد؟ افسانه می گوید:"این حرفها مال تو کتابهاس، سخت نگیر و دلتو بزن به دریا. همه زنها که مثل ماها بدبخت نمیشن. عشق که به مرحله ازدواج برسه یعنی پیروزی."
ونوس می گوید:"شکست خورده دل سیر بهتر از پیروز آرزو به دله."
همه زنهای خانه ونوس به نحوی شکست خورده اند با وجود این معنی حرف ونوس را نمی فهمند. عاقبت من و وصال همراه مادر و دایی و برادر بزرگ وصال به محضر خانه سر خیابان می رویم و بدون هیچ تشریفاتی عقد می کنیم. وصال گفته بود که دلم می خواهد بدون چیدن گل و پر شدن سبد گل و و گرفتن گلاب بله را بدهم و من با خواندن اولین صیغه عقد، بله را می گویم و او با صدای بلند می خندد. افسانه سرش را بیخ گوش من می گذارد و می پرسد:"چطور از لابلای اون ریش و سبیل تو رو بوسید؟"
"خیلی راحت. چون اصلاً نبوسید."
"حتی بعد از صیغه عقد هم؟"
"حتی بعد از صیغه عقد."
"چقدر بد!"
"خیلی."
"دایی همچنان مرا سرزنش می کند و می پرسد:"خونه دره؟ نه. ماشین دره؟ نه.پدر و مادر دره؟ شغل درست و حسابی دره؟ نه. آخه تو به کجای این ریشو دل خوش کردی؟ شوهر مطرب هم شد مرد زندگی؟"
مادرم هم به وصال راضی نیست، اما با خوشحالی من خوشحال است. همه مهمانان از راه دور آمده اند و آنقدر خسته اند که حوصله برگزاری جشن کوچک و بی اهمیت ما را ندارند، از روی تنبلی و بدون انگیزه مطلوبی لباس می پوشند که بعد از انجام وظیفه به خانه هایشان بروند. افسانه لباس سفیدی که برای عروسی با محمد ترابی خریده بود به من می دهد و می گوید:"من بدون عقد پوشیدمش و تو با عقد. انکحتُ باید لباس رو تبرک کنه. امیدوارم باهاش خوشبخت بشی."
لباس را می پوشم. دامن شش طبقه ای دارد از جنس اورگانزا، آستین هایش مثل لباس رومیان باستان تا روی زمین کلوش است. لی لی کمربند طلایی دور کمرم می بندد و می گوید:"برایت گشاده. حالا بهتر شد."
من همچنان غر می زنم:"این کارهای مسخره یعنی چی آخه. ببین چقدر زحمت برای همه درست شده؟"
ونوس به اندازه یک هتل رختخواب اجاره کرده است و از شدت عصبانیت بوی چلو کباب شام حرصش را سر من خالی می کند و می گوید:"محض رضای خدا یه روز این دهن خوشگلتو ببند و اینقدر غر نزن."
مهمانان به طور رسمی نشسته اند، دوستان وصال هرکدام سازی در دست در یک ردیف جای گرفته اند.زنهای خانه ونوس در آشپزخانه گرم صحبت و خنده اند، به آنها می پیوندم. افسانه می گوید:"چقدر غیبت شیرینه، حیف که خدا زنهای بیکارو از این گناه محروم کرده."
لی لی می گوید:"افسانه! داود چشاش از کاسه در اومد بسکه به تو زل زد."
افسانه به تازگی در آسایشگاه کهریزک بخش معلولین کار می کند و مثل آنها از زندگی خسته و ناامید شده است و مانند آدم های افسرده هیچ انگیزه دلخوش کننده ای در دنیا نمی یابد. ونوس به آشپزخانه می آید و می گوید:"صدای خنده تون خیلی بلنده، خجالت بکشین." و به من می گوید:"مثلاً تو عروسی، برو بشین کنار داماد."
زهرا می گوید:"آخه این مجلس نه مهمونی یه نه عروسی، موضوع زیاد جدی نیست. ما فقط امروز نسا رو داریم."
کوکب چشم از روی رضا برنمی دارد و به من می گوید:"چه برادر خوش تیپی داری!"
افسانه با حسادت می گوید:"کوکب لقمه زیادی بزرگه بی خیالش باش."
و ظرف شیرینی را جلو ونوس می گیرد و می گوید:"این شیرینی خوردن داره، حتی اگه گیاه خوار باشی. مال پسر و دختر خودتونه."
ونوس اشکش را از ما پنهان می کند و به سالن می رود. صدای بزن و بکوب همه را دور هم جمع می کند. داود که افسانه را وسط میدان رقص می بیند، ذف را به وصال می دهد و خودش به او می پیوندد. زهرا هم با چادرش به میدان می آید، ونوس و لی لی هم به آنها ملحق می شوند. صدای ضربه هایی که وصال روی دف می زند دل مرا می لرزاند کنارش می نشینم، می گوید:"متشکرم."
با تعجب می پرسم:"تشکر برای چی؟"
"برای اینکه خونه منو پناهگاهت کردی، اگه نیومده بودی هیچ وقت قدرت اعتراف نداشتم. باور کن تا آخر عمرم در آرزوی وصلت می سوختم و قادر نبودم کاری بکنم."
مادر و دایی و زن دایی با فامیل گرم گفتگو هستند، لهجه کردی و مشهدی در هم ادغام می شوند و معجونی کمدی می سازد. ونوس با اشک می گوید:"جای عاقل خالی."
وصال می گوید:"شما جای همه را برای من پر می کنین."
مهمانی خیلی زود تمام می شود. مهمانان راه دور همه باید قبل از طلوع آفتاب حرکت کنند که به ترافیک اول صبح برنخورند. وقت خداحافظی لیلی لباس خواب حریر قرمزی به من کادو می دهد و می گوید:"حتماً امشب بپوشی."
افسانه یک آدامس خوشبو کننده در دهانم می گذارد و می گوید:"وقتی بدهی مو بهت پرداختم یه لباس خواب ابریشمی بی آستین برات می خرم به رنگ قرمز آتشی."
می خندم و می گویم:"بدهی تورو بخشیدم به خودت، دیگه حرفشو نزن."
مادرم با اشک مرا می بوسد و می گوید:"مو هچ نصیحتی ندرم که به ته بکنم، ماشالا خودت بزرگی، عاقلی، درس خونده ای، مفهمی که زندگیته چطور راه ببری، فقط مواظب خودت باش." و انگشتری به دستم می کند و می گوید:"یادگاری ننه بزرگمه، ایشالا دختردار بشی شب آروسی اش بکنی دستش."
لی لی می گوید:"وقت خداحافظی گل به سر عروسه."
افسانه یک شاخه گل از گلدان برمی دارد، آن را لای موهایم فرو می کند و می گوید:"حالا شدی گل به سر عروس، وقت رفتن چی داری به ما بگی؟"
"میگم همه تونو دوست دارم. زندگی با شما مثل زندگی با خواهره. خواهرهای عزیز از همه تون تشکر می کنم و از مادر خوبم ونوس."
بهروز-همسایه وصال- می گوید:"من افتخار دارم که راننده عروس و داماد باشم؟"
ونوس همچنان دارد اشک می ریزد، نمی دانم اشک شوق عروسی وصال است یا اشک غم رفتن من؟ شاید مثل همیشه به یاد عاقل می گرید. از نیمه راه بر می گردم و فریاد می زنم:"یه چیز دیگه. من خیلی خوشبختم." مهمانان دسته جمعی برایم دست می زنند و من شاخه گل موهایم را به سوی آنها پرتاب می کنم. ونوس آن را روی هوا می گیرد، به طرفش می دوم او را در بغلم می فشرم و می گویم:"مامان عزیزم برام دعا کن."
دستش را روی شانه ام می کوبد و می گوید:"تو خوشبختی، خودت الان گفتی."
"موضوع همینه که من از خوشبختی می ترسم، اگه ظرفیت این نعمت رو نداشته باشم چی؟"
می خندد و می گوید:"سرت درد می کنه برای جروبحث، تو این وضع هم می خوای بحث راه بندازی."
هردو روی صندلی ماشین بهروز می نشینیم. از شیشه برای زنها بوسه ای هوایی می فرستم. بهروز می گوید:"ای کاش ماشینمو گل بارون کرده بودم، فکر کردم حتماً ماشین عروس دارین."
به چشمان میشی و گونه های برجسته او از آینه ماشین نگاه می کنم و می پرسم:"چرا بدون خانواده؟ نکنه وصال یادش رفته اونها رو دعوت کنه؟"
"بیست ساله که عمرشونو بخشیدن به شما."
وصال می گوید:"اگه عمری داشتن که خودشون زنده می موندن."
همصدا می خندیم، می پرسم:"بچه هم دارین؟"
آهی می کشد و با افسوس می گوید:"نه ندارم، سرزا رفت اولین بچه مون." و دستهایش را به سوی آسمان دراز می کند و می گوید:"الهی شما خوشبخت باشین."

همینکه وصال کلید را روی در آپارتمان می اندازد دلهره به حلقومم می رسد. آدامسم را به شدت حرص آوری می جوم و روی کاناپه می نشینم. آنقدر با خشم و تعرض خودم را روی مبل ول می کنم که وصال با خنده می پرسد:"متحصن نشستی؟ اعتصاب غذا نکنی ها برای معده ات مضره."

ساعتم را نگاه می کنم، یک ربع به دوازده است. به یاد کارتون سیندرلا می افتم و منتظر می مانم سر ساعت معجزه رنگ ببازد.
وصال می پرسد:خسته ای یا خوابت گرفته؟
-هر دو تا بهم ربط داره.
در حالی که موهایم را نوازش می کند می گوید: انگار این کاناپه برای تو آرام بخشه ، همینجا بخواب، منم برات لالایی می خونم.
ناگهان با صدای ملایمی که مثل نی در گلویش می لرزد ، می خواند:لالایی بهشت من، لالایی لالایی ، بخواب که دیگر کابوس ها به سراغت نمی آیند که تنهایی تو را به رخت بکشند،آنها به مهر لبخند بر سکوت لبهایت رشک می برند، حالا من در کنار تو و تو در بستر آرامش خوابیده ای ، مرهم شانه هایت بالینت...
روی مبلی مقابل من می نشیند و من بی توجه به بی خیالی درونش، انتظار دارم به هر راهی که شده از اظطراب و دلهره ی من سر در بیاورد و سعی کند عامل آن را از بین ببرد، انتظار دارم شادی را به تک تک سلولهای بدنم هدیه کند ، انتظار دارم از من تعریف کند، زیبایی ام را به شاعرانه ترین وجه توصیف کند، نیاز دارم آنقدر حرف بزند تا اضطراب دلم را از
بین ببرد .


اما او به جز همین لالایی حرف دیگری نمی زند، انگار دارد به تکلیفی که امشب به عهده اش است می اندیشد و به مقاومتی که باید در برابر خواسته های درونی اش به خرج دهد. 
می گوید:اینجا که جای خوابیدن نیست تختخواب تمیزه ، ملافه ی شسته و ضد عفونی شده روش پهن کردم. و مرا به اجبار به اتاق می برد.
لباس خواب کادوی لی لی بی مصرف روی کاناپه افتاده است ، اما آدامس
افسانه دهانم را حسابی خوشبو کرده است و اعصابم را هم تسکین داده است.
لبه تختخواب می نشینم ، محلحفه ها بوی پودر لباسشویی می دهند. او دستش را لابه لای موهایم فرو می کند و به چشمانم زل می زند. انگار یک مرد کاملاً غریبه مقابلم نشسته است و با این چشمانی که آرزوی دیدارشان را داشتم بیگانه ام.
ناگهان رعشه بر ندامم می افتد، بی اراده خودم را کنار می کشم.
می پرسد تو دیگه چرا می ترسی ؟
تکانی می خورم و تکرار می کنم :تو دیگه چرا؟ واز شنیدن این حرف تمام تنم داغ می شود، احساس حقارت و بی ارزشی تمام وجودم را فرا می گیرد.
با دندان قروچه می گویم : از شدت بی آبرویی می لرزم . و از جا بلند می شوم.
با هراس می گوید:بخدا منظورم این نبود، منظورم این بود که من غریبه نیستم.
توجیه نکن وصال.این وضع رو پیش بینی می کردم، اما درجه تحمل خودم رو نسنجیده بودم.
دیگر نمی توانم او را مقابل چشمانم داشته باشم به طرف در می روم، او سد راهم می شود، به حمام می روم و در را قفل می کنم . لباس سفید افسانه را با نفرت به گوشه ای پرت می کنم ، لی لی گفته بود که لباس افسانه بد یمن است که او نتوانست آن را شب عروسی بپوشد. من توجهی به خرافات نکردم و دل افسانه را نشکستم و آن را پوشیدم.
چرا اتفاقات ناگوار باعث می شئد که آدمها خرافاتی شوند؟شاید واقعاً خرافات نباشد و بعضی اجسام و بعضی آدمها از خودشان انرژی منفی تولید کنند.
دوش حمام را تا آخر باز میکنم و اشکهای روانم را به دست آب میسپرم.چقدر برای شب وصل وصال ثانیه شماری کرده بودم،آلی آلی گفته بود که معنی ازدواج را فقط زوجهای عاشق میفهمند چون سالها آرزوی وصل را به دل کشیدند و من توقع شب خاطر انگیزی داشتم.
باز هم مرتضی را لعنت میکنم.مثل دیوانهها بدون اینکه غذایی خرده باشم با مسواکی که مال وصال است دندانهایم را میشویم،دوباره زیر دوش میروم و بعد مسواک میزنم.نباید ازدواج میکردم،نباید...با صدای بلندی جیغ میکشم:
-نباید ازدواج میکردم،من احمقم،احمق،احمق،...
.وصال به در حمام میکوبد و با لحن التماس آمیزی میگوید:
-در رو باز کن،خواهش میکنم در رو باز کن....
صدای فرار پلنگ و صدای ژاندارمها در گوشم تکرار میشود:
-واز کنین خانم یه فراری اومده این طرف ها.
و صحنه ی اعتراف پلنگ:
-دوستت دارم.و شرمگین پا میگذرد به فرار.
کاش قسمتم با پلگ بود،الان زنی پاک و ساده و بی خبر از دنیا بودم.در نیل آباد میماندم و از چه آب میکشیدم که او دست رویش را بشوید.برایش نان تازه میپختم که با اشکنه ترخان بخورد.راستی پلنگ چطور با من رفتار میکرد.یا روزها و ماهها صبر میکرد تا من آمادگی پیدا کنم و خجالتم بریزد یا همان شب عروسی به فکر بچههای قد و نیم قدش بود؟
خدایا عشق بلای آسمانی است یا موهبت خدایی؟چرا مثل آدم نمیتوانم بدون دغدغه امشب را بپذیرم و انقدر شوهرم را عاصی نکنم؟بیشتر دختران خارجی قبل از ازدواج بچه دار هم میشوند.پس چرا من باید شرمسار باشم؟حقیقت را که به او گفته بودم،سرش را هم کلاه نگذشتم او با توجه به اطلاع از مو به موی گذشته م عاشق من شد،چرا از او میگریزم؟من که خودم را به زور به او تحمیل نکرده م،با التماس به خواستگاری م آمد و با عزت اقدم کرد،متحمّل هیچ هزینه و خرجی هم نشد،حتی پول حلقههایمان را ونوس داد،خانه و زندگی هم مال خودم است.
وصال با نگرانی بیشتری به در میکوبد،میگویم:
-نترس،خودمو نمیکشم،گفتم احمقم ولی نه انقدر که تو فکر میکنی
.دستگیره را آرام رها میکند و دیگر به در نمیکوبد.خودم را لای حوله ی مرطوبی میپیچم و به او که دارد قدمهای عصبی ش را میشمرد خیره میشوم،همین که مرا میبیند،هراسان جلو میآید و میگوید:
-معذرت میخوام..واقعاً منظور بدی نداشتم،باور کن سؤ تفاهم شد.
-تقصیر خودمه.
-اگه رفتارم نسنجیده بود عذر میخوام.
-با یه عذرخواهی دل من آروم نمیگیره.به نظرم باید به زندگی مسخرهای که شروعش با تلخی خاتمه بدیم.
-این غیر ممکنه.

-نمیخواستم باهات ازدواج کنم،اقلا با این سرعت نمیخواستم،باید امتحانت میکردم که ببینم میتونی با گذشته ی بیای.عشق تو به تنهایی برای من کافی بود،میتنستم تا آخر عمر این احساس شیرین رو نگاه دارم،مثل ونوس....با چشمان اشک الود و چهرهای پریشان به سمتم آمد،مرا به خودش میچسباند و مانع حرف زدنم میشود،مزه ی شوری اشکهایم با بوی ادکلن او و طعم سیبیلهایش در هم میامیزد و من نمیتوانم توصیف صحیح و درستی برای ارضای حس کنجکاوی افسانه در ذهنم آماده کنم.
خودم را از چنگش رها میکنم و به طرف اتاق میروم،مانتو و روسریام را بر میدارم و میگویم:
-حالا هم طوری نشده،اسم تو محض یادگاری اومد تو شناسنامه م،همین برام کافیه.
-ده ملیون بار عذر خواهی میکنم.
-این منم که معذرت میخوام،من میدونستم دارم اشتباه میکنم و توجه نکردم.
-آخه تو بگو چه عمل خلافی از من سر زده؟
-هیچی عزیزم فقط به من حالی کردی که زن خیابونی م.
-من غلط کردم که راجع به تو اینجوری فکر کنم،تو خیلی حساس و نکته سنجی و من تازه فهمیدم.اطراف میکنم که رفتارم نسنجیده بود.حق با توه که ما باید به ازدواجمون فرصت میدادیم،باید همدیگه رو میشناختیم و به روحیات هم آشنا میشودیم،ما فقط عاشق هم بودیم و هیچ برخوردی با هم نداشتیم.
مرا روی کاناپه مینشاند و میگوید:
-اگه امشب منو نبخشی هیچ وقت نمیتونی ببخشی.
می پرسید:-می بخشی؟بخشیدی؟بگو بخشیدی،بگو.
آرام میگویم:-آره.
قهقهه ی بچگانهای سر میدهد و میگوید:
-اگه امشب عروسی نکنیم هیچ وقت نمیتونیم باهم باشیم.دیگه مجبورت نمیکنم روی تخت خواب بخوابی.انگار این کاناپه خاطره سازه.اولین شبی که من جرات اعتراف یافتم تو روی همین کاناپه بودی،یادته؟
حالا دیگر رفتار او به نظرم عاشقانه نمیآمد،نگاهش بی معنی و وحشی شده بود.هر چه سعی میکنم منطقی باشم نمیتونم.مثل یک مجسمه ی مومی بی احساس و بی روح شدم و او هر طور دلش میخواهد با من رفتار میکند.
موهای خیسم را تکان میدم تا خشک شوند،او سرمست و راضی میخواند:
-(زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم / ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم.)
از جا بلند میشود و میگویدعجب آهنگی میشه،برم سه تارم رو بیارم.آن را کوک میکند و بیت بعدی را میخواند:
( زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم / طره را تاب مده تا ندهی بر بادم.)
پروردگارا چرا زنها را با روحیه ی حساس و عاشقانهای آفریدی؟چرا طبیعت زنها را این گونه آفریدی؟چرا جسمشان را متفاوت با مردها آفریدی؟لعنت بر سنتهای احمقانه،لعنت به ازدواج،لعنت به زندگی مشترک که بهترین لحظات عاشقانه مرا دارد بر باد میدهد و لعنت بر احمقی من که انقدر کینه ی حرف او را به دل گرفتم.
میپرسد:-چرا ساکتی؟
-از چی حرف بزنم که روی دلم سنگینی نکنه؟
-از عشق از وصل.
-فکر میکردم وصل دو عاشق خیال انگیز تر و عاشقانه تره.
-مگه خیال انگیز نبود؟برای من که بود.
-برای تو بود،چون پاکی،معصومی.
بغض راه گلویم را میبندد،از جا بلند میشوم که سر به بیابان بگذارم،او مرا در آغوش مهربانش میگیرد و میگوید:
-تو مرد پاک و معصوم سراغ داری؟فرق من و تو در اینه که تو شهامت داشتی گذشته ت رو عریان کردی،ولی من حقه باز بودم و همه چیز رو عزت مخفی کردم،سر فرصت همه ی خطاهامو و همه ی انحراف هامو ردیف میکنم.بعلاوه دلم میخواد باور کنی که من مرد سنتی نیستم،اگه بودم هامون روزهای اول که ونوس پته ی تو رو ریخت روي آب مي رفتم و پشت سرم رو هم نگاه نمي كردم.)
(خب عشق قوي تر از غيرت وتعبيت بد.)
(اون موقع عشق نبود، فقط سنندج ديده بودمت.)
(احساس ميكنم آتش عشقم يهو خاموش شد.)
(چكار كنم كه آتش عشقت يهو زبانه بكشه؟ به چه زبوني عذرخواهي كنم؟ چرا خدا زد تو سرم و يه حرفي از دهنم پريد و همچين سوتفاهمي پيش اومد؟)
مرا به سوي رختخواب ميبرد و مي گويد:(فردا همه چيز عوض ميشه، دنيا رنگي و قلب تو از كينه خالي ميشه، معجزه زندگي زناشويي يعني همين.)
غلتي ميزند و خواب آلود مي گويد: (ميدوني چيه؟ شايد تو زيادي با ذهنيات خودت درگيري، اين باعث مشكلات حاد روحي ات ميشه.) و خيلي زود خوابش مي برد. آرام و راحت نفس مي كشد و كوچك ترين تكاني نمي خورد. اما چشمان من به هم نمي آيند. انگار چند روز خوابيده ام. به ذهنم فشار مي آورم كه اولين ديدار وصال را به خاطر بياورم. تك تك ديدارهايش را در خاطرم يادداشت كرده ام. نگاهايش را كه مرا ديوانه مي كرند. نگاه هايي كه هزاران پيام از دلش به من رسيده بود. تمام آن دوران جلوي ديدگانم ظاهر مي شوند، مي رقصند، موج مي زنند، اوج مي گيرند و مرا سر شوق مي آورند. انگار طوفاني خصمانه در زندگي ام وزيدن گرفته است. در آن روزها من بي اراده لبخند مي زدم، هميشه در حال دويدن بودم. مي خواستم به نحوي روي هيجانم سر پوش بگذارم. وقتي از پله ها بالا و پايين مي رفتم، زنان خانه ونوس به سختي مي توانستند مرا بشناسند. وقتي وصال زنگ خانه را مي زد براي آموزش تنبور لي لي بيايد چهره ام به اندازه اي سرخ مي شد كه با دست هايم گونه هايم را مي پوشاندم. در راه رفتنم نوعي رقص و پايكوبي نهفته بود. در خانه ام شادي هاي همه دنيا جا گرفته بود، غم و دلتنگي برايم شيرين و مطبوع بود.
هنگام لباس شستن آنها را بشدت چنگ مي زدم، براي درست كردن سالاد رنده برقي مي شدم، در يك چشم به هم زدن خانه ونوس را مرتب مي كردم، هميشه قبل از آمدن وصال خودم را در حياط با بچه هاي زهرا سرگرم مي كردم كه بلافاصله در را قبل از لي لي برايش باز كنم. مي خواستم اشتياق ديدارم را از چشم زن ها پنهان كنم. وقتي در را باز مي كردم در سلام و احوال پرسي ازهم پيشي مي گرفتيم. بعد من به احترامش ساكت مي شدم و او هم سكوت مي كرد تا من اول سلام كنم، آن وقت با لبخندي از يكديگر عذر مي خواستيم. وقتي همراه او طول پياده رو حياط را مي پيمودم سرم را از ديد رس چشم هاي فضول زن ها پايين مي انداختم و او زير چشمي به من نگاه ميكرد و بلافاصله نگاهش را مي دزديد. در حالي كه مي دانستم او هم در اولين ديدار عاشقم شده است اما در انتظار پيشقدم شدن او دو سال را هدر دادم. با اينكه هردو از قوي بودن عشقمان مطمئن بوديم اما راه اقرار به عشق را نمي دانستيم كه توانستيم اين مدت دراز را مقاومت كنيم.
حالا اين عشق دست نيافتني در كنار من، در دسترس من آرام دراز كشيده است و من دارم حسرت روز هاي گذشته را مي خورم. افسوس روز هايي را مي خورم كه اشتياق ديدارش به جنونم كشيده بود و از شدت عصبيت حواس خود را نمي فهميدم و به دور خودم قدم مي زدم، مضطرب مي نمودم و حوصله زمان را نداشتم و بي صبرانه منتظر گذشتن يك هفته بودم كه باز او از راه برسد. چقدر لي لي را دوست داشتم كه ملاقات هاي ما را با آموختن تنبور بيمه كرده بود و چقدر خوشحال بودم كه وصال به چشمان خوش رنگ لي لي نگاه نمي كرد و با او حرف نميزد. براي اينكه رفتارم طبيعي جلوه كند، وقتي كه او به لي لي درس مي داد گاهي به اتاقم مي رفتم، گاهي به اتاق زهرا مي رفتم و با بچه هايش برنامه كودك نگاه می کردیم و درهمه حال چشمانم به حیاط دوخته می شد که برای خداحافظی ببینمش. گاهی صبر و قرار از دست می دادم بی توجه به نگاههای کنجکاوانه زنها روبروی او می نشستم و به چشمانش خیره می شدم. آن جذابیتی که کمان ابروهای زیبایش به چهره اش می بخشید در نظر همه غرور و به نظر من وقار و متانت می آمد. وقتی به چشمانش نگاه می کردم متوجه می شدم که خیلی عا


مطالب مشابه :


رمان گناهکار(29)

رمان ♥ - رمان با گریه سرشو تکون داد از تو کیفم یه کاغذ و خودکار در اوردم روش ادرس




مثلث زندگی من 7

رمان از عشق بدم جلوتر که رفتیم فهمیدم خبری از جشن تو خونه نیست وسطای باغ و مثل سالن جشن




اجباری7

♥ دوسـ ـتـداران رمـان میگریزم از خواب پریدیم و تو کسری از ثانیه فرمانده از




مجنون تر از فرهاد

ز جمع آشنایان میگریزم مزن بر ريشه ي عشقم ، به خواب تو گرفتارم مرو از خواب من امشب ، مكن با




آهنگ دیدار

رمــــــان زیبــا آن هم از دست عزيزي كه زندگي را رمان رویای با تو




رمان آهنگ دیدار5

رمان طنز سرگرمی رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی. صفحه نخست; عضویت درسایت; طنزوسرگرمی




نمیدانم چه میخواهم خدایا

زجمع آشنایان میگریزم از این مردم که تا شعرم تو رو خدا




برچسب :