سکوت شیشه ای

مقدمه

همه چی از یه دروغ شروع شد، از یه بازی بچگانه ،از یه نگاه که تو عمق وجودت رخنه میکنه، کاش هیچ وقت او بر نمی گشت کاش هیچ وقت نبود... بوی تورا میداد ولی تو نبود... من حضور گرمت رو تو محبت اون جست و جو کردم... سکوت نکن سکوتت عذابم میده... بگو با این بار گناه چیکار کنم، چه جوری عمری که به بازیش گرفتم رو جبران کنم ، روزهای رفته اش که با عشق زندگیش بود و خبر نداشت رو چطور بهش برگردونم
باید باهاش حرف بزنم باید بگم چقدر برای من ارزش داره.... باید بگم عذر میخوام باید بگم منو ببخش
      مامان چادرش رو به چوب رختی پشت در آویزان کرد و گفت: هزار الله اکبر این پسر چه آقایی شده برای خودش....
بعد با دست راستش روی دست چپش زد و گفت: چطور دلشون میومد این پسر رو بفرستن جبهه.... خدا رو شکر گفت درس دارم و نرفت
همان طور که با خودش حرف میزد راهی آشپزخانه شد و گفت:خوب بود میرفت مثل پسر توران خانم شهید میشد؟ که کوچه به نامش کنن؟ الان واسش محله به نام میزنن... هرچی از این پسر بگم کم گفتم باید بودی میدیدی یه دکتر دکتری میکردن که بیا و ببین... هزار ماشالله چقدر این پسر برازنده است.... آدم تو کار خدا میمونه ... همه چیز تمومه ماشالله...
مامان از بس غرق تو دیدارش با پسر صدیقه خانم بود اصلا فراموش کرده بود من هستم و با اومدنش تمام تمرکز من رو نسبت به درس از بین برده... هرچند سودی هم نداشت اگر میفهمید مانع درس خوندن من شده بیشتر غرق در خوشحالیش میشد... اصلا دوست نداشت درس بخونم و همیشه من رو با کلی دختر و پسر کوچولو وقتی بهش سر میزنم تصور میکرد و درست نقطه مقابل مامان ، آقاجون بود... آقاجون که بعد از شهید شدن مسعود انگار 10 سال پیر شده بود همه امیدش موفقیت من بود... خانواده خوبی داشتم.. آقا جون حجره دار بود و توی بازار فرش فروش ها اسم و رسمی داشت... محال بود پاتو توی بازار بذاری و از حاج علی کشمیری چیزی نشنوی... مامان هم زن خانه دار ساده ایست ، با اینکه سواد آنچنانی ندارد و فقط موفق به خوندن قسمتی هایی از روزنامه میشد و قسمت هایی که قادر به خوندنشان نبود رو به بهونه عینک نداشتن به دستم میداد تا با صدای بلند بخونم و مادر هم به کارهای خودش برسه ولی زن مهربون و دست به خیری بود... امکان نداشت هر ماه با زنان محل دوره برای کمک به خانواده شهدا و زنان بی سرپرست نداشته باشند... امروز هم خبر رسیده بود پسر صدیقه خانم از اروپا برگشته و مادر هم با یک جعبه شیرینی به دیدن دوست و یار همیشگیش رفته بود... صدیقه خانم تا درس پسرش تموم شد اصرار به برگشتش کرد تا مبادا پسرش اونجا هوایی بشه و بعد با یه دختر مو زرد (بلوند) به ایران برگرده... تو کوچه ما مسعود خدابیامرز و پسر صدیقه خانم چشم و چراغ همه بودند... بعد از شهید شدن مسعود همه نگاه ها به پسر صدیقه خانم که همکلاس و دوست صمیمی مسعود بود معطوف شد.. بچه که بودیم من و مسعود و مهتاب با دختر ها و پسر صدیقه خانم همبازی میشدیم.... همیشه دختر صدیقه خانم ، شریفه نقش زن مسعود رو بازی میکرد و وقتی بزرگتر شدیم همه اون دو نفر رو زن و شوهر آینده میدونستن... وجود یه عشق پاک که از چشم های هیچ کس مخفی نبود... همه زن های محل دور نشون دادن شریفه رو به دوست و آشنا یه خط قرمز کشیده بودند و حرف همه یک کلام بود: شریفه زن مسعوده
همه چی با انقلاب و جنگ شروع شد... یوسف علاقه شدیدی به درس داشت و بر خلاف مسعود اصلا تو جلسات محل شرکت نمیکرد... یوسف پسر صدیقه خانم عقاید خودش رو داشت و به قول مسعود فقط کتاب و دفتر رو میدید.. تنها جایی که مسعود رو همراهی نمیکرد همین جلسات بود و هرچقدر شوهر صدیقه خانم و آقاجون با یوسف حرف میزدند فایده ای نداشت... اون روزها فقط 8 سال داشتم و همه توجهم به تعطیل شدن مدرسه ام بود و اصلا برای من مهم نبود شاه باشه یا رژیم تغییر بکنه... مهتاب کم و بیش اتفاقات رو دنبال میکرد و حتی یک بار توی مدرسه به مشکل برخورد چون با خودش اعلامیه داشت.... مدیر مدرسه ما خانم کرد با دیدن اعلامیه ها توی کیف مهتاب حسابی عصبانی شد و مهتاب رو به اتاق ته راهرو برد... مهتاب از من5 سال بزرگتر بود و همیشه دوست داشت رژیم رو عوض کنن... با بردن مهتاب به اتاق ترسناک ته راهرو دلشوره منم شروع شد.... تا آخر مدرسه از مهتاب خبری نداشتم ظهر با تعطیل شدن مدرسه با نگرانی به سمت اتاق خانم کرد رفتم.... با ترس در زدم و با اجازه اش وارد شدم... پست میزش نشسته بود و با خشم به صورتم نگاه میکرد... با دیدنم گفت: مستانه کیفت رو خالی کن ببینم
زیپ کیفم رو کشیده و با دستام روی زمین سر و تهش کردم.... همیشه یکی از عروسک هامو با خودم به مدرسه میاوردم و همه ترسم از بابت خالی کردن کیفم وجود عروسکم بود... همه کتاب دفتر هایم به همراه عروسک روی زمین ریخت.. چشامو بسته بودم و منتظر بودم منم به اون اتاق ترسناک ببرن... در حالیکه از ترس زبانم بند اومده بود گفتم: خانم به خدا دیگه نمیارمش... امروز هم آوردم نشون فاطمه بدم به خدا... خانم میخواین برش دارین دیگه بهم ندینش .... خانم قول میدم به جون مامانم دیگه عروسک مدرسه نیارم
وقتی چشامو باز کردم خانم کرد با یک لبخند خاص نگاهم میکرد.... فکر کنم در نظرش من و مهتاب دوتا خواهر قانون شکن بودیم... وقتی خیالم راحت شد هنوز تو اتاقش هستیم و به اتاق ته راهرو نرفتیم نفس عمیقی کشیدم ... عرفانه میگفت: اونجا یه مار خیلی بزرگ هست میدن بچه ها رو بخوره و بعضی وقتها بچه ها رو توشون زندونی میکنن
با گفتن برو بیرون فوری وسیله هامو توی کیفم ریختم و تا خونه یک نفس دویدم... در حالیکه نفس نفس میزدم ماجرا رو برای مامان و آقاجون که اتفاقی برای نهار به خونه اومده بود تعریف کردم و اصلا نفهمیدم کی دوتایی به مدرسه رفتن... با رفتن آقاجون و مامان تنها شدم و در تنهایی خودم با مهتاب دعوا میکردم... برای اینکه اون مار بزرگ مهتاب رو نخوره دعا میکردم و حسابی با تصوراتم در مورد مهتاب درگیر بودم... هوا تاریک شده بود و هنوز مهتاب و بقیه بر نگشته بودند.. به خاطر گرسنگی ضعف کرده بودم .... برای دعا کردن به راه پله های پشت بام رفته بودم... هنوز فرم مدرسه تنم بود و به خاطر سوزی که از لای در میومد حسابی سردم شده بود... کیفم رو زیر سرم گذاشتم و همانجا خوابم برد... وقتی چشامو باز کردم تو بغل مسعود بودم... بر خلاف سرمای چند ساعت پیش حسابی احساس گرما میکردم انگار درونم رو به آتش کشیده بودند... مسعود با صورت نگرانش بهم خیره شد و با لحنی که فقط مخصوص خودم بود گفت: مستانه جان آبجی نازم.... چرا اونجا خوابیدی؟
با این حرف مسعود به یاد مهتاب افتادم و گریه ام بلند شد...مسعود بغلم کرد و گفت: نگران نباش عزیزم... مامان و آقاجون رفتن بیارنش...
با قرص هایی که مسعود به خوردم داد دوباره خوابیدم و وقتی بیدار شدم مهتاب هم بود... ولی مهتابی نبود که صبح روز قبل با هم به مدرسه رفته بودیم... مهتاب رو نشناختم به خاطر زخم های روی صورتش ، به خاطر کبودی ها و به خاطر رفتارش که عوض شده بود... به نظر آقاجون بهتر بود مهتاب قید مدرسه رفتن رو میزد و به صورت متفرقه امتحان میداد...چون توی مدرسه همه از مهتاب حرف میزدند... من هیچ وقت نفهمیدم که به مهتاب چی گذشت و اصلا چطوری آقاجون و مامان موفق شدن مهتاب رو به خانه بیارن ولی تنها چیزی که دیدم تغییر مهتاب بود... مهتاب همه عروسک هایی که به جانش بسته بود رو به من بخشید و همیشه همراه مسعود بود....با این کار مهتاب حسابی تنها شدم ولی خودش میگفت هدف بزرگی داره... هرچند چیزی نمیفهمیدم ولی دوست داشتم هنوز با مهتاب به مدرسه بریم و با هم درس بخونیم... سال بعدش فهمیدم هدف مهتاب چی بوده.... انقلاب!!!

مهتاب برای رفتن شاه تلاش میکرد... هیچ وقت خوشحالیش رو وقتی خبر رفتن شاه رو اعلام نکردن فراموش نمیکنم... بعد هم بازگشت امام وبحث های همیشگی مسعود و مهتاب.... با هم به دیدن امام رفتن... برای امام هم وجود یک دختر 14 ساله توی انقلاب عجیب بود
ولی تنها چیزی که من حس میکردم تغییرات مهتاب بود.. مهتاب قید درس رو زده بود ... هنوز خوشی مهتاب برای انقلاب رو درک نکرده بودم که جنگ شروع شد... البته قبل از شروع جنگ یوسف برای ادامه تحصیل به اروپا رفته بود.... مسعود عزم رفتن به جبهه رو داشت... با آوردن فرم اعزام از مسجد محل توی خونه بلوایی به پا شد.. مهتاب از مسعود حمایت میکرد و مادر هم به شدت مخالف بود.. آقاجون هم همراه مسعود و مهتاب شد... تنها عضو بی تاثیر من بودم و فقط سکوت کرده بودم... عاقبت مسعود برد و با کلی شرط و نصیحت مادر عازم شد... اولین بار یکسالی از مسعود خبر نداشتیم ... دل مادر با آوردن هر شهید آشوب میشد... مهتاب هم دست کمی از مادر نداشت ولی افکارش مثل مسعود شده بود.... یکسال گذشت.. یکسال پر از دلهره... وقتی پسر توران خانم هم عازم شد مادر و آقاجون کلی بهش سفارش کردن که حتما خبری از مسعود بگیره.... چند ماه بعد از رفتن پسر توران خانم نامه ای از مسعود رسید... مجروح شده بود و قرار بود با قطار هفته بعد به تهران برگرده... مادر قلبش گرفت و راهی بیمارستان شد... مهتاب این وسط اذیت میشد، نگهداری از من و رسیدن به مادر... البته جدا از آماده کردن خونه برای برگشت مسعود.... بالاخره یک هفته گذشت و مادر هم با اصرارهایش از بیمارستان مرخص شد... دیدن مسعود با عصا دل همه رو لرزاند... پایش صدمه دیده بود و باید چندماهی رو توی خونه استراحت میکرد..هرچند هنوز دلش پشت سنگر ها بود
با برگشت مسعود رفت و آمد صدیقه خانم و شریفه به خونه ما بیشتر شد... شریفه تقریبا هر روز به مسعود سر میزد و این کارش باعث شده بود مادر تا حدودی دلگرم بشه... فکر کنم میخواست زودتر دست این دو نفر رو توی دست هم بذاره تا مسعود قید رفتن به جبهه رو بزنه... یکی از هم رزم های مسعود که با او به تهران برگشته بود خبر داده بود برای امر خیر میخوان بیان.... تصور ازدواج مهتاب برای من سخت تر از همه چیز بود... تازه یکسال از جنگ گذشته بود....
با اجازه گرفتن مادر علیرضا از مامان برای امر خیر ، اشتیاق مادر برای شوهر دادن مهتاب و عروسی مسعود بیشتر شد تا با رفتن به سر زندگیشان قید این کارها رو بزنند... قرار برای شب جمعه هفته بعد بود.. مسعود بهتر شده بود و با عصا راه میرفت ولی خیلی راه رفتنش بهتر شده بود... مادر هم کل خانه رو تمیز کرد تا برای شب جمعه جای هیچ عیب و ایرادی نباشد... قرار بود خانواده صدیقه خانم هم بیایند و شیرینی این دو نفر رو یک جا بخورند.... مهتاب بر خلاف چیزی که تصور میکردم خیلی آروم بود.. وقتی برای دختر بزرگ صدیقه خانم خواستگار آمد یک هفته تمام شریفه از شهره مینالید ... ولی مهتاب همه اضطرابش توی سکوتش خلاصه میشد... صدیقه خانم وقتی خبر خواستگاری از مهتاب رو شنید گفت: همیشه دوست داشتم مهتاب رو برای یوسفم بگیرم ولی انگار قسمت نیست
بالاخره شب جمعه رسید... مامان یک چادر سفید با گل های صورتی و زرشکی برای مهتاب گرفته بود.. موهای مشکی مهتاب با چهره مهتابی رنگش توی چادر قاب گرفته میشد... صورت گرد و با نمکی داشت، ابروهایش هلالی و پیوسته بود... چشم های درشت و کشیده ای که تنها وجه تشابه ما محسوب میشد... قدش بلند نبود و به نظرم تا شانه های خواستگارش میرسید... اندام ترکه ای و قشنگی داشت ... از بعد ماجرای مدرسه صورت دوست داشتنی اش با یک بی تفاوتی خاصی عجین شده بود که آزارم میداد.... زیر چادرش بلوز و دامن شیری رنگی پوشیده بود... موهای بلندش رو برایش بافته بودم و روبان صورتی زدم...با اینکه جای زخم کوچکی روی گونه سمت راستش مونده بود ولی در کل صورت ناز و ملیحی داشت که دل نشین بود...
بر خلاف مهتاب چهره گندمی مسعود مثل پدر بود... مسعود موهای مشکی اش مثل مهتاب بود که همیشه مرتب و کوتاه شده بود... بینی اش مثل آقاجون قوس کوچکی داشت که اصلا زیباییش رو تحت تاثیر قرار نمیداد...همیشه ته ریش داشت و این اواخر ریش هایش اندکی بلند تر شده بود...موهای مجعدش رو دوست داشتم بخصوص وقتی خیس بودند...
با آمدن مهمان ها به اتاق طبقه بالا پناه بردم...مامان سفارش کرده بود اصلا توی مجلس خواستگاری حضور نداشته باشم... نمیدونم چقدر گذشت که با صدای آقاجون به طبقه پایین رفتم... صدیقه خانم شیرینی دست گرفته بود و میچرخاند... انگار هر دو طرف بله داده بودند... قرار شده بود تا مسعود تهرانه عروسی مهتاب و علیرضا برگذار بشه و بعد از چند ماه عروسی مسعود و شریفه..... علیرضا پسر بدی نبود ولی از اینکه مهتاب رو از من میگرفت دلخوشی از او نداشتم...
با اینکه مهربان بود ولی دوست نداشتم او رو هم گوشه دلم مهمان کنم... ظاهر بدی نداشت و به نظرم به مهتاب میومد ولی غرور کودکانه ام اجازه نمیداد احساساتم رو بروز بدهم.. ولی از اینکه به زودی شریفه زن بردارم میشد خوشحال بود و این رو نمیتونستم مخفی کنم... شریفه مثل مهتاب قد متوسطی داشت اندکی پر بود... موهای مشکی کوتاهی داشت و صورتش سبزه بود.. ابروهای گردی داشت که به چشم هاش حالت خاصی رو میداد و برعکس متانتش صورتش بیش از اندازه شیطون نشون میداد...خال گوشه لبش که دل مسعود رو برده بود و همیشه باعث لبخند مامان میشد.. از بچگی مسعود به خال گوشه لب شریفه واکنش نشون میداد و اذیتش میکرد ولی همیشه تنها چیزی که در شریفه بیشتر دوست داشت همان خال بود... علیرضا قدش مثل مسعود بلند بود و صورت سفید و موهای قهوه ای... چشم های میشی اش به نظرم قشنگ بود و بر خلاف مسعود اصلا ریش نداشت و همیشه سبیل داشت... چهره اش نسبت به مسعود مردانه تر بود... قرار عروسی مهتاب و علیرضا برای ماه بعد گذاشته شد و من فقط یک ماه کنار مهتاب بودم....
یک ماه به سرعت باد گذشت و وقتی چشم باز کردم مهتاب همسر علیرضا شده بود... چون ایام جنگ بود عروسی رو خیلی ساده برگذار کردن و فقط افراد درجه یک فامیل حضور داشتن... مهتاب بی هیچ ماه عسلی به خانه علیرضا رفت و باز من تنها شدم... حداقل حضور مسعود بود...گرچه او هم به زودی میرفت ولی باز برای دلتنگی های من آغوش خوبی داشت... رفت و آمد های شریفه بیشتر شده بود.. خصوصا برای این چند ماه محرمشان کرده بودند... این صیغه رو خوندن تا شریفه برای حجابش معذب نباشد... هر چند هر وقت شریفه بود منم چاشنی حضورش بودم و امکان نداشت این دو نفر ساعتی رو با هم تنها سر کرده باشند .... مسعود خیلی بهتر شده بود و دیگه نیازی به عصا نداشت... با اینکه لنگان لنگان راه میرفت ولی خیلی بهتر شده بود... وقتی خبر شهید شدن پسر توران خانم رو آوردن همه چیز به هم ریخت.... مسعود و علیرضا ناچار شدند دوباره برگردند برای تعیین هویت پسر توران خانم... انگار صورتش از بین رفته بود ... مهتاب با رفتن علیرضا و مسعود به خانه برگشت... به قول مادر خوبیت نداشت دختر بیچاره تک و تنها بمونه... در مقابل اصرار های مادر شوهر مهتاب هم مامان گفت: بذارین بیاد اینجا تا مستانه هم کمتر بهانه گیری کنه
مهتاب خیلی بزرگ شده بود... این رو از همه وجودش درک میکردم... نسبت به وقتی زن علیرضا شده بود تپل تر شده بود... رفتار و حرف زدنش عوض شده بود.... دو هفته بعد جنازه پسر توران خانم رو آوردن همه محل سیاه پوش شدن... خانه توران خانم کوچه پایینی بود و کوچه رو به نامش زدن.... عروسی مسعود و شریفه هم عقب افتاد.... گرچه توران خانم میگفت بگیرین تا روح پسرم عذاب نکشه
ولی دل مامان و آقاجون راضی نبود... بعد از چهلم پسر توران خانم مسعود و علیرضا عزم رفتن کردن... بهانه گیری های مامان شروع شد.. هرچی قهر میکرد فایده نداشت... آقاجون هم این بار مخالف بود... اما مسعود و علیرضا مرغشان یه پا داشت... این بارم زور مسعود رسید و با علیرضا عازم رفتن شدند... با اینکه صورت مهتاب پر از نگرانی بود ولی حرفی نزد.. قرار بود شش ماهه برگردند و هر ماه نامه بنویسند و ما رو بی خبر نگذارند... انگار رفتن برای آوردن جنازه پسر توران خانم هواییشان کرده بود... با رفتن دوباره مسعود مامان مثل قبل شد..عصبی و بهانه گیر... سعی میکردم کمتر دور و بر مامان و مهتاب آفتابی بشم... شریفه هم دست کمی از آنها نداشت... ماه اول گذشت و خبری از آنها نشد....دلشوره های مادر بیشتر از قبل شده بود.. آقاجون هم دست به دامن مسجد محل و پایگاه شده بود... اینبار پای شریفه وسط بود... مادر و آقاجون رو نداشتن توی صورت شریفه نگاه کنن... حال شریفه هم خراب بود....مهتاب باز هم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد... چیزی که بیشتر از همه نگران کننده بود حال مهتاب بود.... نزدیک دو ماه از رفتنشان گذشته بود که نامه ای از علیرضا رسید...بابت این بی خبری کلی عذرخواهی کرده بود و خیال همه رو بابت سلامتیشان راحت کرد... با رسیدن نامه حال مادر و مهتاب بهتر شد.. قرار بود علیرضا و مسعود برای بهمن ماه برگردند.... چیزی از آذر ماه نگذشته بود که حاج آقا توسلی از پایگاه اعزام نیرو به خانه ما آمد... آقاجون سر نماز بود... مادر و مهتاب هم توی آشپزخانه سنگر گرفته بودند... کتاب هایم رو دور خودم چیده بودم و بین دوتا اتاق های طبقه پایین نشسته بودم... آقاجون بعد از سلام نمازش سجاده اش رو جمع کرد و به سمت حاج آقا توسلی رفت....مهتاب و مامان هم آمدند.. مهتاب سینی چای رو مقابل حاج آقا گرفت و بعد از تعارف چای به مامان و آقاجون کنار مامان نشست... حاج آقا توسلی جرعه از چای خورد و گفت: واقعا تو این هوا چایی میچسبه
نمیدونم چرا دفترمو بستم و به صورت حاج آقا توسلی نگاه کردم... کمی از هوا و سردی هوا گفت و آخرش که دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشت گفت: فردا شب بچه ها بر میگردن از جبهه...

فردا؟ هنوز کلی تا بهمن مانده بود... بعد از خبر دادن حاج آقا رفت و ما رو با کوهی از سوال تنها گذاشت... مامان چادر به سر کرد و به خانه صدیقه خانم رفت میخواست شریفه رو هم خبر کند... مهتاب هم اندکی شادی در چهره اش نشست ولی نگران بود.. آقاجون دوباره سجاده اش رو باز کرد و قامت بست... دست و دلم به درس نمیرفت... اومدن مسعود رو دوست داشتم و دلم میخواست مثل دفعه قبل پر از شور و نشاط باشه...
تا فردا و رسیدن بچه ها دل توی دل هیچ کس نبود... همراه آقاجون و مهتاب و شریفه ومامان و خانواده علیرضا به ایستگاه قطار رفتیم.... دسته گل بزرگی دستم بود... با اصرار از آقاجون خواسته بودم دسته گل من از بقیه جدا باشه.... دلم برای مسعود خیلی تنگ شده بود... بالاخره قطار رسید و سیل عظیمی از رزمنده ها از قطار پیاده شدن... بوی اسپند دود شده توی دماغم پیچیده بود... دود کل فضا رو پر کرده بود... چشمام میسوخت و به زحمت باز نگهشان داشته بودم... جمعیت مسافران رفته رفته کم و کمتر میشد... بالاخره چهره علیرضا رو از پشت شیشه دیدیم... با دست اشاره کرد الان پیاده میشم... کمی جلوتر رفتیم... علیرضا آمد ولی ......
علیرضا پاهایش رو توی جبهه جا گذاشته بود و تنها همراهش یک صندلی چرخدار بود...مهتاب مثل کوه شده بود... ساکت بود ، من بیشتر از بقیه جا خورده بودم... با اینکه دل خوشی از علیرضا نداشتم ولی دلم طاقت نمیاورد... بغض توی گلویم سنگینی میکرد... دیدن علیرضا توی آن وضعیت باعث شده بود همه مسعود رو از یاد ببرن... آقاجون بعد از چند دقیقه سرش رو به اطراف چرخاند و گفت: پسرم مسعود کو؟ نیومده؟ حاج آقا توسلی گفت با هم میاین
علیرضا سرش رو پایین انداخت... مامان عصبی شده بود... لحنش دیگه آروم نبود با صدای نسبتا بلندی گفت: علیرضا مسعود من کجاست؟ چرا ساکت شدی؟ چرا حرفی نمیزنی؟
علیرضا دستش رو توی جیب پیراهنش کرد و پلاکی رو به سمت مامان گرفت... با چشمان خودم فروریختن مامان و آقاجون رو دیدم.. مامان توی بغل صدیقه خانم و مادر علیرضا از هوش رفت... مهتاب عقب عقب رفت و در حالیکه منگ شده بود روی زمین نشست و به پلاک مسعود خیره شده بود.. آقاجون انگار یک شبه پیر شد... از درون خرد شد... قلبش تیر میکشید که با یاری بابای شریفه روی پا ایستاده بود....
شریفه.... شریفه از همه بدتر بود... سرش رو بین دستهاش گرفته بود و میلرزید... با صدای من همه به سمت شریفه برگشتن..... روی زمین افتاده بود و از حال رفته بود... هیچ کس من و دلتنگی من رو برای مسعود ندید....
حالا دوست و همراه مسعود برگشته بود... تا جایی که خبر داشتم هیچ وقت بهش نگفتن مسعود شهید شده... یوسف و مسعود تو یک شب متولد شدند ولی بخت یارشان نبود...
-مستانه.... بازم کتاب دفترهات رو ریختی دور و برت... پاشو الان مهتاب میاد.... شب باید بریم خونه صدیقه
-مامان
-باز چیه؟ میخوای بگی درست مونده؟
-نه... راستی به پسر صدیقه خانم....
با سکوت من بغض تو گلوی مادر نشست.. دستمالش رو برداشت و به آشپزخانه پناه برد....پس هنوز خبر نداشت... با شنیدن صدای در به سمت حیاط پرواز کردم... آقاجون با دست پر به خانه برگشته بود... و مثل همیشه تنقلات مسعود رو خریده بود... مسعود عزیز کرده مامان و آقاجون بود.... کیسه های خرید رو از دستش گرفتم و پشت سرش به سمت حوض رفتم... دستش رو توی آب خنک حوض شست و به سمت در ورودی راهرو رفت... به دنبالش وارد راهرو شدم و با هم سراغ مادر رفتیم... با دیدن چشمان سرخ مادر هم من و هم آقاجون متوجه دلتنگی همیشگی مادر برای مسعود شدیم... درسته مسعود کوچک نمیتوانست جای دایی اش رو پر کند ولی مرحمی بر دل همه بود...
کیسه های خرید رو روی کابینت گذاشتم و به مامان گفتم: شما برین بقیه کارا با من
-نمیخوام تو برو درس بخون
مشخص بود حسابی ناراحت شده وگرنه اصلا فکر درس من نبوده و نیست با کلی اصرار مامان رو به سالن فرستادم و مشغول سرخ کردن مرغ ها شدم... بعد هم گوجه و خیار و کاهو رو از یخچال بیرون آوردم و شروع به درست کردن سالاد کردم. فکر اومدن یوسف منو رها نمیکرد. تصویر کمرنگی از او داشتم و دوست داشتم بهترین و صمیمی ترین دوست مسعود رو ببینم. سالادم که درست شد آب لیمو رو چاشنی اش کردم و با سس روشو تزئین کردم. مامان سفارش کرده بود برای مسعود سالاد الویه هم درست کنم. دست به کار شدم مسعود بی الویه لج میکرد. سیب زمینی ها رو پوست کندم و همراه تخم مرغ ها رنده کردم و بعد از اضافه کردن قسمتی مرغ و خیارشور بهش سس اضافه کردم. خیالم که از بابت این غذاها راحت شد سراغ مرتب کردن ظرف ها رفتم. چینی های گل سرخی رو از کابینت بالایی بیرون کشیدم و با دستمال نم دار تمیزشان کردم. مادر همیشه می شست و بعد خشکشان میکرد ولی من حوصله این کارها رو نداشتم. این یه جور از زیر کار در رفتن بود. با صدای زنگ در به طرف اتاقم دویدم. اتاق من، اتاق سابق منو مهتاب توی طبقه دوم بود. از کمدم بلوز بلند یشمی رو با شلوار همرنگش که ساده بود انتخاب کردم. روسری سبز خوشرنگی که هدیه مهتاب بود هم سرم کردم. علاقه ای به سر کردن چادر موقع پذیرایی از مهمونا نداشتم دست و پا گیر میشد. با شنیدن صدای مسعود پله ها رو دوتا یکی کردم مسعود نیومده از سر و کول آقاجون بالا رفته بود. مهتاب در حالی که ویلچر علیرضا رو به سمت پذیرایی میبرد با گرمی جواب سلامم رو داد. علیرضا هم سلام کوتاهی کرد و بعد توسط مهتاب به سالن برده شد.از وقتی بزرگتر شده بودم علیرضا سر سنگین تر شده بود و این به نظر همه درست بود. به آشپزخانه رفتم و برای همه چای ریختم و شربت آب لیمویی هم برای مسعود درست کردم. سینی رو به دست گرفتم وبه پذیرایی رفتم. بعد از تعارف چایی کنار مهتاب نشستم مهتاب در حالیکه چای اش رو روی میز کنارش میگذاشت گفت: خب کی میرین به آقا یوسف بگین
آقاجون تسبیحش رو توی دستش چرخاند و گفت: نمیدونم والا.... این پسر اصلا از هیچی خبر نداشته و هر بار از خانواده اش پرسیده مسعود چرا جواب نامه هام رو نمیده یه جوری براش بهانه آوردن
من بی توجه به بقیه گفتم: خب مرگ یه بار شیون یه بار... تا کی میخواین نگین
مادر با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند نسنجیده حرف زدم که آقاجون گفت: راست میگه مستانه... تا کی میخوایم پنهون کاری کنیم
مادر در حالیکه بغض کرده بود گفت: صدیقه خانم اینا گفتن ما نمیتونیم بگیم گفتن بگین حاج علی خودشون بگن
آقاجون بازم با تسبیحش مشغول شد و حرفی نزد. علیرضا اندکی من و من کرد و بعدش گفت: بذارین من بگم... نمیدونم شاید بتونم
مسعود که شربتش رو تموم کرده بود به سمتم اومد و گفت: خاله یکی دیگه میدی؟
دست مسعود رو گرفتم به سمت آشپزخانه رفتم و از بقیه حرفها غافل شدم.

با اینکه مشتاق شنیدن بقیه حرفها بودم اما به خاطر مسعود موفق نمیشدم. لیوان شربت رو به دستش دادم و آماده خروج از آشپزخانه بودم که گفت: خاله شکرش کمه
حرصم رو در آورد ولی بالاخره عزیز بود دوباره ظرف شکر رو بیرون آوردم و یه پیمانه شکر به شربتش اضافه کردم دوباره مزه کرد و گفت:
-آب لیمو نداره که
انگار این پسر قصد نداشت شربتش رو بخوره مقداری آب لیمو ریختم بالاخره مسعود رضایت داد ولی دیگر دیر شده بود ، چون بحث ها تموم شده بود و به یک نتیجه رسیده بودن. با مهتاب مشغول چیدن میز شدیم از وقتی علیرضا مجروح شده بود هر وقت مهمان ما بودند میز میچیدیم ولی وقتی خودمون بودیم به قول آقاجون لطف سفره انداختن رو از دست نمی دادیم. مرغ های سرخ شده رو درون دیس چیدم و برای تزئین به مهتاب سپردم. حسابی کدبانوگری کردم و میز مفصلی چیدم. مسعود مثل همیشه جایش کنار آقاجون و مامان بود. من مقابل مامان و کنار من مهتاب و کنار مهتاب هم علیرضا نشست.مادر سرگرم رسیدن به مسعود. چند ساعتی بعد از نهار به بحث خانوادگی گذشت حوالی غروب بود که آقاجون و علیرضا همراه مادر و مهتاب شال و کلاه کردن به خانه صدیقه خانم بروند. و قرار شد مسعود زلزله رو من نگه دارم با اینکه میل شدیدی برای دیدن شهره با خبر شدن از ماجراهای اخیر داشتم ولی حرفی نزدم دلم برای اخم و اشارات مادر اصلا تنگ نشده بود. با رفتن بقیه من و مسعود هم سرگرم دیدن تلویزیون شدیم. وقتی خیالم از بابت مسعود راحت شد به آشپزخانه رفتم و با دیدن کیسه های خرید ظهر آقاجون مطمئن شدم مسعود با این همه هله هوله چند ساعتی سرگرم میشه. بعد از اینکه خوراکی ها و میوه های پوست کنده شده رو برایش بردم سراغ درست کردن شام رفتم. ساعت نزدیک 10 شده بود ولی هنوز از بقیه خبری نبود. یواش یواش به مرز نگرانی رسیدم شام تا نیم ساعت دیگه حاضر میشد ولی برنگشته بودن . نگرانی من هم هر لحظه بیشتر میشد از چوب رختی مانتو و چادرم رو برداشتم و به مسعود گفتم:
-خاله میای بریم ببینیم چرا بقیه نیومدن
دلم نمیخواست آن وقت شب تک و تنها بیرون برم. مسعود هم که بی تاب مهتاب شده بود دنبالم راه افتاد. کلید رو به دستش دادم و با هم به طرف انتهای کوچه و خانه صدیقه خانم رفتیم. به یمن برگشتن یوسف کوچه رو چراغانی کرده بودند. وقتی به خانه صدیقه خانم رسیدیم مسعود فوری زنگ زد چند لحظه بعد در بزرگ و سیاه رنگ با صدای بلندی باز شد شهره در حالیکه به زحمت گریه اش رو کنترل میکرد به سمت ما آمد و با دیدن من و مسعود هق هق بلندی سر داد. مسعود هاج و واج شهره رو نگاه میکرد بعد به سرعت به سمت ساختمان دوید. شهره رو بغل کردم کنار حوض نشستیم با دیدن حال شهره تقریبا نگرانی خودم رو از یاد برده بودم شهره چند دقیقه بعد آرام تر شده بود. ازش پرسیدم : شهره چی شده برای چی گریه میکردی؟
به حوض خیره شد و گفت: مامانت اینا که اومدن همه نشستن به تعریف و حرف زدن شوهر خواهرت رو به یوسف معرفی کردیم دیدیم یوسف هی به در نگاه میکنه به بقیه نگاه میکنه انگار هیچ کس هم دلش نمیخواست حرفی بزنه تا یوسف دهن باز میکرد هرکس یه جور بحث رو عوض میکرد تا بالاخره یوسف تحملش تموم شد و گفت: مسعود کجاست؟ کی میاد؟
با حرفش همه ساکت شدند همه چشم دوختن به آقاجونت
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بابام که از اتاق رفت بیرون. شریفه هم بین رفتن و موندن گیر کرده بود از یه طرف طاقت موندن نداشت از یه طرف با رفتنش بهانه دست پرویز خان میداد. آقاجونت گفت: یوسف جان پسرم هر اومدنی یه رفتنی داره بابا وقتی شما از ایران رفتی خیلی مشکلات برای همه پیش اومد انقلاب کردیم و بعدشم جنگ شروع شد. جوونهامون طاقت نیاوردن بشینن بینن یکی بیاد به ناموسشون چشم بدوزه دست درازی کنه.. رفتن جنگ تا دفاع کنن بخت عده ای بلند بود و جانباز شدن مثل داماد خودم و بخت عده ای بهشتی بود و شهید شدن... پسرم یوسف جان مسعود هم همون اولای جنگ شهید شد ... بعدشم همه ساکت شدن.. یوسف حسابی ریخت به هم... نمیدونی داداشم چه رنگی شده بود ولی با گفتن مسعود حیف بود سعی میکرد بغضش رو خفه کنه... مستانه حال مامانم هم بد شد بعد یوسف به مامان رسید و وقتی بهتر شد رفت تو اتاقش رو بیرون هم نیومد... شانس آوردیم سهیل اینجا بود رفت باهاش حرف بزنه....
هنوز چشمای شهره سرخ بود. سهیل پسر عموی شهره بود که میدونستم علاقه شدیدی بینشون هست... پس یوسف حسابی به هم ریخته بود... مسعود چقدر جات خالیه کاش الان بودی تا پیش بهترین دوستت باشی
با دیدن آقاجون و بقیه از کنار شهره بلند شدم و چادرم رو مرتب کردم... مامان نرسیده با تشر گفت: واسه چی نصفه شبی اومدی بیرون
اما با اشاره آقاجون ادامه نداد و با هم به خانه برگشتیم. به محض برگشتن مهتاب و علیرضا خداحافظی کردن و رفتن. مسعود هم خیلی خسته بود و راحت با رفتن کنار اومد. آقاجون و مامان میل خوردن شام نداشتن یعنی دل و دماغش رو نداشتن و با گفتن شب بخیر تنهام گذاشتن... قابلمه ها رو توی یخچال گذاشتم و بعد از چک کردن همه لامپ ها به طرف اتاقم رفتم.
سحر با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. با اینکه هنوز گیج خواب بودم ولی به سمت دستشویی رفتم . دوست نداشتم نماز اول وقت رو از دست بدم. موهای آشفته ام رو باز کردم و بی حوصله محکم بالای سرم جمعشان کردم. موهای بلند خرمایی رنگم که انتهاش فر های درشتی داشت و خیلی دوستشان داشتم. صورتم مثل مهتاب سفید بود و چشم هایم قهوه ای به قول آقاجون شباهت بی نظیری به مامان داشتم. از موهای بلندم خوشم نمیومد ولی به نظر آقاجون یکی از مشخصه های دختر توی خونه بودن موهای بلند و صورت دست نخورده اشه... مهتاب هم اوایل ازدواجش زیاد تغییر نکرده بود ولی بعد تولد مسعود هم صورت و هم هیکلش کلی فرق کرد. وضو گرفتم و به اتاقم برگشتم. سجاده ام رو پهن کردم و قامت بستم.
بعد از نماز کتابهامو باز کردم و مشغول شدم. سال آخر دبیرستان بودم و کنکور داشتم. چیزی به امتحانات نهاییم نمانده بود و مهم ترین کارم دوره درس ها بود. نمیدونم چند ساعت درگیر درس بودم که مامان صدایم کرد. کتابمو با بی میلی بستم و به سمت پله ها رفتم. مامان مشغول درست کردن نهار بود.
-مستانه چادر سرت کن برو روغن و نمک بگیر
به پیاز های سرخ شده روی کابینت نگاهی کردم و گفتم: نمیشه خودتون برین من درس..
هنوز جمله تموم نشده بود که مامان گفت: هی درس درس میکنه... دختر کور نشدی از بس درس خوندی
از مهتاب یاد بگیر سن تو بود مسعود رو زائیده بود و بچه داری میکرد اونوقت تو هنوز دفتر دستک راه میندازی دنبال خودت میری یا.....
حس و حال کل کل نداشتم به طرف چوب رختی رفتم. در حین سر کردن روسری و مرتب کردنش مامان کیف به دست به سمتم اومد و با دادن چند اسکناس سفارشاتش رو دوباره تکرار کرد
-مستان... روغن خوب بگیری ها... نمک هم زیاد بگیر
چشمی گفتم و چادرم رو برداشتم. روی سرم مرتبش کردم و به طرف حیاط رفتم. از دیدن حیاط و گل های باغچه که کار دست آقاجون بود همیشه انرژی میگرفتم. البته آقاجون چند وقتی بود سقف کاذبی که قبلا روی حیاط بود برای جلو گیری از دید داشتن رو برداشته بود تا باغچه بهتر در معرض نور خورشید قرار بگیره و برای همین همیشه باید با روسری و لباس پوشیده وارد حیاط میشدیم. در رو به آرامی باز کردم و مسیرم رو به سمت سرکوچه کج کردم. سرم رو پایین انداخته بودم و سعی میکردم جز کفش هام نگاهم رو به جای دیگه ای ندوزم تا مورد مواخذه آقاجون و مامان واقع نشم. با رسیدن به سر کوچه به طرف مغازه سید رفتم. سید بقال محل بود و همیشه عینک بزرگی میزد. لهجه ترکی داشت و عاشق پنیر بود و اکثر مواقع لقمه بزرگی توی دستش بود. قد متوسط و شکم بزرگش با نمکش کرده بود. موهای کو گندمی اش رو با کلاه عرقچین یادگار مکه اش میپوشاند. با دیدنم گفت: به به دختر حاجی ... از این طرفا
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: سید مامان گفت روغن خوب و نمک بدین
سرش رو به طرف اتاقک انبارش چرخاند و گفت: روغن چقدری میخوای؟
بازم حواس پرتی کردم و وزن روغن رو از مامانم نپرسیدم. من و من کردم و گفتم: چقدری دارین؟
-بذار ببینم.... الان فقط 10 کیلویی
10 کیلو؟ چطوری بلندش کنم و ببرمش... میدونستم دست خالی برگردم از دست سرزنش های مامان آسایش ندارم. با بی حوصلگی به سید گفتم: خب همونو بدین
-چطوری میبریش؟
-یه کاریش میکنم
به طرف انبار رفت و بعد چند لحظه با یه حلب روغن برگشت. روی میز و پشت ترازو گذاشتش و با دستمالش تمیزش کرد. بعد چند بسته نمک رو هم توی یک کیسه ریخت و روی روغن گذاشت.خوشبختانه چادرم کش داشت و نگه داشتنش راحت تر بود. پایین چادرم رو زیر بغلم زدم پول رو روی ترازو گذاشتم ، حلب روغن رو از دست سید گرفتم. خیلی سنگین بود سعی کردم به خودم تلقین کنم موفق میشم ببرمش تا خونه. هنوز به در مغازه نرسیده بودم که به نفس نفس افتادم. بار دیگه روغن رو بالا کشیدم و راهم رو به ته کوچه کج کردم. حس میکردم حلب روغن هر لحظه سنگین تر میشد. از شانس بدم چادرم روی روسری ام سر میخورد و عصبیم کرده بود. وقتی دوباره حلب رو که توی دستم لیز میخورد رو بالا کشیدم مطمئن شدم چادرم از سرم افتاده.دنبال پله ای بودم تا حلب رو روش بذارم و چادرم رو درست کنم که حس کردم چادرم به چیزی گیر کرد و کشیده شد. با ترس برگشتم و با دیدنش نفسم توی سینه حبس شد. لباس مناسبی زیر چادرم تنم نبود. از ترس میلرزیدم. نفسم به شماره افتاده بود. ترس و هیجان دیدن صورتی که مقابلم بود با هم دگرگونم کرد.
چشمان مشکی اش با حالت خاصی کل روح منو بازی میداد. تمام اندامم رو میکاوید قادر نبودم چادرم رو از روی زمین بردارم. مات زده به مردی نگاه میکردم که با گذاشتن پایش روی چادرم همه حجابم رو گرفته بود. چند لحظه بعد به خودم اومدم و سریع چادرم رو که خاکی شده بود برداشتم و با عجله روی سرم انداختم . انگار او هم به خودش آمده بود با من و من ازم عذرخواهی میکرد. کلماتش خیلی مودبانه بود. زبانم بند آمده بود بعد از مرتب کردن چادرم برای بلند کردن حلب روغن خم شدم هرکار میکردم زورم به حلب نمیرسید. هیجان و استرس نمیذاشت بلندش کنم و دستهام میلرزید.
-بذارین کمکتون کنم
سرم رو بلند کردم. نگاهم عاجزانه تمنای کمک داشت ولی توی زبانم نمیچرخید که درخواستش رو بپذیرم. از حلب فاصله گرفتم آهسته خم شد و حلب رو مثل شئ بی وزنی بلند کرد. با اشاره به چادرم گفت: چادرتون خاکی شده
دستهامو عصبی به چادرم میزدم و سعی داشتم خاکش رو بتکونم.
-خونتون کجاست؟
-انتهای کوچه پلاک 89
-شما دختر حاج علی هستین؟
پس پدرم رو میشناخت. من تمام اهالی کوچه رو دیده بودم و میشناختم پس حدس زدن اینکه این غریبه کیه کار سختی نبود. یوسف....
توقع دیدنش با این موقعیت رو نداشتم. دوست داشتم تو شرایط بهتری با یوسف روبرو میشدم.خیلی دیر فهمیدم که کسی که باهاش برخورد داشتم یوسف بوده ... یوسف دوست و به نوعی برادر مسعود
جواب سوالش رو با تاخیر و خیلی آروم دادم. حتما با خودش فکر میکرد این دختر تا الان داشت به چی فکر میکرد ؟ به اینکه دختر حاج علی هست یا نه؟!! به طرف خانه ما به راه افتاد و من هم پشت سرش حرکت میکردم.. در حالیکه با آستینم خاک های چادرم رو پاک میکردم. هیکلش رو برانداز کردم. با اینکه پیراهن طوسی و شلوار مشکی پارچه ای به تن داشت و لباس هایش ساده بودند ولی خوش پوش و غرب زده به نظر میرسید. اندامش ورزیده بود . درشت اندام نبود اما مشخص بود با ورزش اینقدر برازنده به نظر میرسه.قدش از من بلندتر بود. عضلات بازوهاش برای بلند کردن حلب روغن اندکی منقبض شده بود. از تمام صورتش فقط چشم هایش رو به خاطر داشتم. کیسه نمک....
از ترس جا گذاشتن کیسه نمک مسیر طی شده رو نگاه کردم... نبود
انگار متوجه ایستادن من شد به عقب برگشت و با چشم هایش به کیسه نمک که روی حلب بود اشاره کرد. نفس عمیقی کشیدم و به دنبالش راه افتادم. قدم هاش آهسته و بلند بود به همین خاطر برای رسیدن بهش با حالت دو دنبالش حرکت میکردم. خیلی زود به خانه رسیدیم حلب روغن هنوز دستش بود. گفتم: ممنون دیگه زحمت نکشین خودم میبرم حسابی شرمندتون شدم
-نه مسلما براتون سنگینه میارم داخل
با استرس زنگ زدم. چند لحظه بعد مادر در حالیکه غر میزد در رو باز کرد. با دیدن یوسف زبانش بند آمد و گفت: نگرانت شدم
یوسف با فروتنی خاصی گفت: حلب براشون سنگین بود برای همین موفق نمیشدن بیارنش
مامان به گرمی از یوسف تشکر کرد و تعارف کرد به داخل بیاد. یوسف هم حریف تعارفات مادر نشد و ناچارا به داخل اومد. با رفتن مامان و یوسف به سالن برای درست کردن شربت به آشپزخانه رفتم. قبل از بردن شربت چادر خاکی شده ام رو با یه چادر سفید با گل های ریز آبی عوض کردم. سینی شربت رو به دست گرفتم و به سالن رفتم. مامان و یوسف غرق در حرفاشون بودن. با رفتن من بحثشون رو قطع کردن. سینی شربت رو به طرفش گرفتم و با تشکری لیوان رو برداشت. چند دقیقه بعد رو به مامان کرد و گفت: میشه اتاق مسعود رو ببینم.
اتاق مسعود از بعد شهادتش دست نخورده مونده بود.مادر در اتاق رو قفل کرده بود و هر از گاهی خودش به هوای تمیز کردن با مسعود خلوت میکرد. مامان رو به من کرد و گفت: مستانه کلید اتاق توی کشوی کابینته برو بردار آقا یوسف رو ببر ببینن
-خودتون نمیرین؟
-پای رفتن از این پله ها رو ندارم... زودباش دختر
در حالیکه حسابی تعجب کرده بودم به آشپزخانه رفتم و کلید ها رو برداشتم و توی راهرو به یوسف برخوردم که از مادر تشکر میکرد. یوسف خیلی محترمانه به من گفت: بفرمایید
سرم رو پایین انداختم و گفتم: شما بفرمایید
یوسف به آرامی گفت: من که راه رو بلد نیستم بفرمایید پشت سرتون میام
با نگاهم از مادر اجازه گرفتم به طرف پله ها رفتم. میدونستم دروغ گفته چون یوسف همیشه پیش مسعود بود. جلوی در اتاق مسعود چند قدم عقب تر از من ایستاد . کلید انداختم و در رو باز کردم. اتاق مثل همیشه بود. هنوز لباس های مسعود به چوب رختی بود. دستگاه چاپی که برای تکثیر اعلامیه ها خریده بود هنوز کنار میز تحریرش بود. قفسه کتابهاش هم مثل همیشه پر از کتاب هایی بود که همه شان رو از بر کرده بود. هنوز بوی مسعود توی اتاق بود. با دیدن اتاق مسعود بعد این همه سال بغض توی گلوم نشست. حال یوسف هم چندان تعریفی نداشت. رو به من کرد و گفت: میشه چند لحظه با اتاق مسعود تنها باشم
از جلوی در کنار رفتم و مسیرم رو به سمت پله ها کج کردم. از جلوی در کنار رفتم و مسیرم رو به سمت پله ها کج کردم.
نیم ساعت بعد با شنیدن صدای پای یوسف چادرم رو سرم کردم و توی راهرو منتظرش شدم. وقتی از پله ها پایین میومد سرش پایین بود و باز هم موفق به دیدن صورتش نشدم. مادر هم از سالن بیرون اومده بود. وقتی برای تشکر از مادر سرش رو بلند کرد چشمان سرخ و خیسش دلم رو لرزاند. مامان هم گریه کرده بود و فکر کنم بی احساس ترین فرد من بودم. من گریه نمیکردم نمیخواستم باور کنم مسعود مرده. گاهی توی تخیلاتم با مسعود درد دل میکردم. وقتی نمره های خوبی میگرفتم خوشحالیم رو با مسعود قسمت میکردم. همیشه حضورش رو در کنارم حس میکردم و اینکه باور کنم دیگه وجود نداره سخت بود. بعد از رفتن یوسف یواشکی به اتاق مسعود رفتم. با همه وجودم بوی مسعود رو طلب میکردم. مسعود برای من فقط یک برادر نبود. با اینکه وقتی شهید شد فقط 8 ساله بودم ولی مسعود برای من یک رویای تمام نشدنی بود. دوست داشتم شهید نمیشد ولی در دلم به بختش حسادت میکردم از اینکه بچه بودم و همراهیش نمیکردم ناراحت بودم دوست داشتم من جای مهتاب ثانیه به ثانیه همراهیش میکردم. دوست داشتم من هم فکرش بودم و حضورش رو بیشتر حس میکردم.
با صدای مامان سریع از اتاق خارج شدم و درش رو مثل همیشه قفل کردم. پله ها رو دوتا یکی کردم و به طرف سالن رفتم. باز هم حال مامان بد شده بود. سریع قرص هاشو از کشوی کابینت بیرون کشیدم و با لیوان آبی به سالن برگشتم. وقتی قرص هایش رو خورد شانه هایش رو مالیدم و به سختی بغضم رو خفه کردم. مامان با ناله های ریزی از مسعود حرف میزد. هر بار دیدن یوسف مادر رو به یاد مسعود می انداخت. با شنیدن صدای تلفن به طرف اتاق کناری رفتم. تنها گوشی سالم خانه توی همین اتاق بود. پارسال وقتی گوشی پایین خراب شد با هزار زحمت آقاجون رو راضی کردم و گوشی خراب شده رو به اتاق خودم بردم. تصور داشتن تلفن توی اتاقم لذتبخش بود.
مهتاب مثل همیشه آروم حرف میزد. اگه گوشی اتاقم رو برداشته بودم قطعا صدایش رو نمی شنیدم.
-سلام خوبی مستانه... مامان اینها خوبن
-سلام... تو خوبی؟ مامان و آقاجون هم خوبن... علی آقا و مسعود چطورن؟
-سلام میرسونن... مامان هست؟
نگاهی به مادر کردم و گفتم: آره کارش داری؟
-گوشی رو بهش بده
-باشه گوشی دستت باشه
گوشی رو روی میز تلفن گذاشتم و به طرف مامان رفتم
-مامان مهتاب زنگ زده کارتون داره
مامان به سختی از جایش بلند شد و به طرف تلفن رفت. من هم برای سر زدن به غذا مسیر آشپزخانه رو پیش گرفتم. هر از گاهی صدای مادر رو میشنیدم. بعد از چند دقیقه بالاخره مکالمه شان تموم شد. مامان خندان و با صورتی بشاش به آشپزخانه برگشت. ملاقه رو از دستم گرفت و مشغول هم زدن خورشت شد.
وقتی خیالم از بابت مامان راحت شد بعد از چندین ساعت سراغ کتاب دفترهایم رفتم. تا برگشتن آقاجون با درس سرو کله زدم. با شنیدن صدای در دوباره بساط درس رو جمع کردم و برای پهن کردن سفره راهی طبقه پایین شدم. آقاجون دبه های ماست رو به طرفم گرفت و رو به مامان گفت:
-فامیل شاگرد اوس محمود از دهات آورده هرکی برده تعریفشو میکرد. منم علی الحساب یه دبه آوردم واسه خودمون یکی هم واسه مهتاب
با دیدن ماست ذوق زده شدم همیشه عاشق ماست بودم. ماست رو درون کاسه های کوچکی ریختم و همراه ظرف ها توی سفره چیدم. رنگ و لعاب قورمه سبزی اشتهامو بیشتر کرده بود. بعد از نهار ظرف ها رو برای شستن به آشپزخانه بردم. صدای پچ پچی از سالن می شنیدم. با اینکه خیلی کنجکاو بودم ولی سعی میکردم برای شنیدن حرفهای آقاجون و مامان فضولی نکنم. وقتی ظرفها تموم شد مشغول ریختن چای تازه دم شدم. چون شیر آب بسته بود راحت تر صدای آقاجون رو می شنیدم
-نه خانم... مستانه بچه است.. شوهرش نمیدم
-علی آقا بچه کجا بود؟ 19 سالشه....
-مستانه باید درس بخونه
-چقدر دیگه بخونه... بخونه چی بشه... آخرش باید خونه داری کنه
-خانم مگه من باباش نیستم من میگم نه... به مهتاب هم بگو واسه مستانه لقمه نگیره .... نمیخوام شوهرش بدم همین ...
برای جلوگیری از ادامه بحثشان سینی رو به دست گرفتم و به طرف اتاق رفتم. با دیدن من مامان لبش رو گزید و سرش رو با تسبیح درون دستش گرم کرد. آقاجون با دیدن سینی چای گفت: مرسی دخترم... انشالله بری دانشگاه
مادر دیگه تاب نیاورد و از اتاق بیرون رفت. نگاه نگرانم رو به آقاجون دوختم و خیز برداشتم به دنبال مادر برم که با حرف آقاجون سرجایم موندم
-بشین... بذار خودش آروم بشه .. میخوام باهات حرف بزنم
تمام وجودم گوش شد تا بدونم حرف آقاجون چیه
-مستانه جان.... تو دختر منی ته تغاری منی خاطرت برام عزیزه... من میخوام درست رو بخونی و بری دانشگاه.. معلمات میگن آینده داری... دوست ندارم مثل خاله خانباجی ها فکر شوهر باشی.... باید درس بخونی و واسه خودت کسی بشی
با حرفهای آقاجون جان تازه ای گرفتم. خیالم از بابت داشتن حامی برای درس خوندنم راحت شد و با ذوق بیشتری به قبولی توی دانشگاه فکر میکردم.مامان همیشه طوری منو دلسرد میکردم که انگار دانشگاه جهنمی ترین جای دنیاست. بعد از دادن چای به آقاجون به کتابام پناه بردم. میدونستم آقاجون به راحتی مامان رو راضی میکنه و برای همین با خیال راحت درسهام رو دوره کردم. طرف های غروب بود که کتابم رو بستم. صدای مامان رو پایین پله ها شنیدم. از اتاقم بیرون رفتم و از روی نرده ها خم شدم
-بله مامان
-تلفن رو بردار شهره کارت داره
با ذوق به طرف تلفن رفتم. بعد از برداشتن گوشی گفتم: مامان لطفا گوشی رو بذار بر داشتم
با شنیدن صدای گذاشتن گوشی پایین گفتم: سلام شهره خوبی؟
-سلام چی شده چرا صدات گرفته؟
-صدام؟ نه صدام نگرفته ها
-صدات یه طوری شده
-نه گوشی هی داره خرابتر میشه... یادته اون سری مسعود انداختش رو زمین... از اون روز اینجوری شده
-صدات یه جوری گرفته نشون میده انگار میخوای گریه کنی
-چه خبرا... حالا که دارم میخندم ... خوبی؟
-آره ببین زیاد نمیتونم حرف بزنم


مطالب مشابه :


رمان پرنیان سرد

توی سکوت مشغول خوردن به آب سرد عاشقانه,دانلود رمان,خواندن رمان




سکوت شیشه ای

بادکولر تشک رو خنک کرده بود از برخورد تن داغم با تشک سرد رمان سکوت دانلود,تک سایت,رمان




پرنیان سرد 1

پرنیان سرد 1 - میخوای رمان بخونی؟ چند لحظه ای سکوت کرد و گفت: دانلود رمان عاشقانه




سکوت شیشه ای

با ورود به سایت ما لذت واقعی رمان ایرانی سکوت نکن رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه




دانلود رمان حرف سکوت

دانلود رمان چشمان سرد دانلود رمان حرف سکوت. سلام این وبلاگ فقط وفقط برای دانلود رمان




رمان پرنیان سرد

رمان پرنیان سرد - roman دانلود آهنگ 32- رمان سکوت شیشه




دانلود رمان سکوت و فریاد عشق

دانلود رمان سکوت دانلود رمان چشمان سرد سلام این وبلاگ فقط وفقط برای دانلود رمان




رمان چشمان سرد_ 4

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان چشمان سرد_ 4 زیردستش رو مجبوربه سکوت دانلود رمان.




رمان آتش دل(تینا عبدالهی)

كلبه ي رمان خوانها خلاصه ي رمان ها به همراه دانلود آنها مبارزات آزاد و سلاح سرد




برچسب :