داستان "پنج هفته در بالن"


پنج هفته پرواز با بالونداستانی از ژول ورن
خلاصه كتاب: پیمان جوهریان- مقدمه: ژول ورن، نویسنده اندیشمند و آینده نگر فرانسوی در سال 1828 در "نانت" به دنیا آمد و در مارس 1905 چشم از جهان فروبست. او نویسنده ی پرکار و تلاشگری بود. که هیچگاه از نوشتن احساس خستگی نمی کرد. وی به خلق آثاری پرداخت که تعداد آنها متجاوز از 80 رمان بزرگ و کوچک می باشد. کتاب های 5 هفته در بالن، جنگل های تاریک آمازون، مسافرت از زمین به کره ی ماه، بازگشت از مسافرت کره ی ماه، میشل آستروگف، دور دنیا در هشتاد روز، پایان دنیا، تونل زیر دریایی، سیاره ی سرگردان، جزیره ای در آتش، بیست هزار فرسنگ زیر دریا و جزیره ی اسرار آمیز از آثار برجسته این نویسنده نامدار فرانسوی است.
*اجلاس فوق العاده
در 14 ژانویه سال 1862 در انجمن علوم جغرافیایی لنسن واقع در "واتر لوپلیس" تشکیل گردیده بود. خلاصه ی سخنان وی این بود که انگلستان همواره در میان ملت ها پیشتاز می باشد. این گفتار با کف زدن ها ی ممتد حاضرین جلسه روبرو گردید.
در پی آن فریاد و تشویق ها، نام "فرگوسن" دهان به دهان می گشت و همه می گفتند: او تنها کسی است که از فراز خلیج ها و دهانه های خطرناک آتشفشانی گذشته است.
غالب آنها پیرمردانی بودند باچهره های شکسته، که توانسته بودند از پنج قاره ی دنیا عبور نمایند و از خلیج های خطرناک و دهانه های آتشفشانی بگذرند. به همین جهت از حیث روحی و جسمی بسیار توانا و پرقدرت بودند.
روزنامه دیلی تلگراف در شماره 15 ژانویه خود، مقاله مفصلی به این مناسبت به شرح زیر منتشر کرده بود. 
جهانگردان موفق شدند که قسمت مهمی از آفریقا را که برای مردم جهان ناشناخته بود کشف نمایند. در چندسال گذشته آمد و رفت پیرامون رود عظیم نیل برای ما خواب و خیالی بیش نبود ولی امروز دکتر بارت و همراهانش تا سرحد سودان در جاده شامترتون پیش رفته اند. دکتر لیوتکستن دامنه اکتشافات خود را تا دماغه بن اسپارنس و حدود حوزه ی زامیتر وسعت داده و کاپیتان بورتون، و اسپارک دریاچه های بزرگ مرکزی را کشف کرده و چندین راه جدید به دنیای متمدن گشوده اند.
برای چنین مسافرتی در نظر گرفته اند، که به وسیله ی بالن های گازی بر فراز آفریقا از سمت شرق به سوی غرب حرکت کنند.
تاجایی که ما اطلاع پیدا کرده ایم مرکز این مسافرت تاریخی در ناحیه ی زنگبار خواهند بود. اما از آنجا به کجا خواهند رفت و چه پیش خواهد آمد؟ کسی نمی داند؟!  این پیشنهاد دیروز در جلسه علمی انجمن رویال جغرافیایی لندن، به تصویب رسیدند و در حدود 2500 لیره برای انجام این مسافرت هزینه شده است.
اندکی بعد، غوغای این مسافرت پر هیاهو به همه جا رسید، و از مرحله شک و تردید گذشت و به یقین نزدیکتر شد و کارخانجات صنعتی لیون فرانسه، سفارشی برای ساخت بالن فضا پیما دریافت نمودند و دولت بریتانیایی کبیر، نقشه ی ساخت بالن گازی را، که از اختراعات کاپیتان پونت بود، در اختیار کارخانجات لیون گذاشت.
تعدادی از مخترعان و سازندگان، سیستم موتور اختصاصی حرکت بالن را به او پیشنهاد نمودند، اما دکتر راضی نشد هیچ یک از آنها را قبول کند. و هرکس از او در اینباره چیزی می پرسید، پاسخ می داد، که خود سیستم آن را اختراع کرده ام ولی به هیچ وجه حاضر نمی شد که توضیحی در این باره بدهد. و درباره تدارک مقدمات مسافرت خویش با کسی صحبت نمی کرد.
دکتر فرگوسن، تنها یک دوست و همکار صمیمی داشت، آن دو چنان همفکر و یکدل بودند، که نظیرشان کمتر می توان یافت.
نام این دوست « دیک کندی » بود، و علی رقم بی پروایی و شهامت هردو، هرگز در هیچ موردی بین آنان اختلافی بروز نکرده بود.
*مسافرت به آفریقا
مسیر هوایی را که دکتر فرگوسن برای مسافرت به آفریقا در نظر گرفته بود، محاسبات درستی داشت و مدتها روی آن مطالعه کرده بود و بی دلیل نبود که می خواست پایگاه عملیاتی خود را در زنگبار قرار دهد.
این جزیره، در ساحل شرقی آفریقا و در شش کیلومتری طول جغرافیایی قرار داشت. آخرین بار از این جزیره، یک جهانگرد اروپایی به سوی دریاچه های بزرگ برای کشف سواحل نیل حرکت کرده بود. 
باوجود این که دکتر فرگوسن مقدمات سفر خودرا باعجله تدارک می دید و خو د شخصا بر ساختمان فضا پیما، که تغییراتی در آن داده بود و رموز آن را کسی غیراز خودش نمی دانست، نظارت می کرد.
از مدتی پیش، برای آموزش زبان عربی و فراگیری لهجه مخصوص بومیان آن خطه، زحمت بسیار ی متحمل شده بود و طی آن، دوست صمیمی اش دیک کندی، لحظه ای او را نگذارده بود. از این می ترسید که دکتر بدون اطلاع او با بالن اختراعی خود پرواز کند، دکتر فرگوسن هرروز که اورا می دید با خونسردی خاص خو د می گفت: 
-مقدمات سفر ما از هر حیث فراهم شد ه . تا ماه آینده حرکت خواهیم کرد.
دکتر فرگوسن، نوکری به نام " جو " داشت. جو مرد خوش ذاتی بود. با خدمات صادقانه خود، اعتماد اربابش را به سوی خویش جلب کرده و همواره  حاضر به فرمان، امور محوله را با هوش و زکاوت فطری به سرعت انجام می داد.
هرگاه فوگوسن فرمانی میداد، سراپا گوش بود. بی آن که حرفی بزند در پی انجام آن می رفت.
با چنین اعتماد متقابلی که بین ارباب و نوکر وجود داشت گاهی بین او و دیک کندی گفتگوهایی مشاجره آمیزی رخ می داد. یکی از آن دو آدمی  شکاک و دیگری باایمان بود، یکی محتاط و آن دیگری بصیر و مطیع بود. دکتر فرگوسن خود حالتی بین تردید و یقین داشت. ولی البته هرگز با نظر هیچ کدام از آنها کاری نداشت.
دکتر فرگوسن، مدتها بود که سرگرم مطالعه جزئیات سفر تاریخی خود بود و دستگاه فضاپیما را نیز برحسب دلخواه خود ساخته بود.
پس از محاسباتی بسیارو مطالعات دقیق، به این نتیجه رسیده بود که برای حمل وسایل و دستگاه های مربوط به کارش، لااقل می بایست وسیله ای ساخته شود که قدرت حمل چهار هزار لیور بار را داشته باشد. بنابراین به فکر افتاد که چه ماده ی بالا رونده ای می تواند این مقدار بار را به هوا بلند کند و در نتیجه، ظرفیت ماشین چگونه باید باشد...
در دهم فوریه، مقدمات سفر از هرجهت آماده شد. یکی از بالن ها در درون دیگری جا گرفت و جداره هردو بالن از باد پر شد و این کار  بدین سبب بود که استحکام بدنه آنها در زیر فشار هوا متعادل باشد.
جو، بیش از دیگران خوشحال بود، روز پیش از حرکت مرتبا از منزل به کارخانه می رفت و هرکس چیزی از او می پرسید، آنچه را که از مسافرت خود می دانست، شرح می داد. حتی درباره ی ساختمان بالن و کارهایی که دکتر فرگوسن در این سفر پر ماجرا باید انجام دهد، مطالبی سرهم بندی می کرد و به علاقه مندان می گفت.
*عبور از تنگه ی رویدادهای مسافرت 
هوا صاف و درخشان و وزش باد ملایم و معتدل بود. ویکتوریا با سرعت اوج می گرفت، ترمومتر ارتفاع 500 پایی را نشان میداد. 
در حین اوج گیری وزش باد بالن را به آرامی به سمت جنوب غربی می کشانید. چشم انداز دل فریبی در نظرگاه مسافران قرار داشت، اکنون جزیره ی زنگبار چون لکه ی سیاهی جلوه می کرد که در سایه ای از ابر پوشیده شده باشد ولی پوشش سبز مزارع و کشتزارها هنوز به خوبی نمایان بود.
ساکنان جزیره ، همچنان خشم آلود در پی آن جست و خیز می کردند، و بالن هرچه بیشتر از زمین اوج می گرفت، فریادهای مردم در این فضای گسترده کمتر به گوش می رسید.
جو، پس از مدتی سکوت را شکست و گفت:              راستی چه منظره ی باشکوهی است 
سرنشینان به او جوابی ندادند، زیرا کندی همچنان در خود فرورفته بود، و دکتر هم با دقت تمام چشم به حرکات و نوسانات هواسنج داشت. و مشغول برداشتن یادداشتهایی از آن بود. دیک کندی چنان در خویشتن فرو رفته بود که گویی چشمی برای دیدن ندارد. نور خورشید، داخل بالن را کاملا روشن کرده بود و چهره ی مسافران در هاله ای از نور مشخص بود.
در این موقع ویکتوریا به ارتفاع 2500 پایی رسیده بود. 
جو، دوباره پرسید: چرا حرفی نمی زنید؟              دکتر که با دوربین خود مشغول تماشا بود، گفت: میبینی که دارم نگاه می کنم. به هنگام پرواز از فراز دریا ، دکتر تصمیم گرفت اندکی بر ارتفاع بالن بیفزایید. با وجود این باز هم می توانست سواحل دریا و ساختمان دهکده ها را به خوبی مشاهده کند.
گاهی از این ارتفاع، کاروان شترهایی را می دیدند که ساربانان، آنها را برای استراحت در یک جا گرد آورده بودند. در آنجا درختان چون جنگلی انبوه به نظر می رسید و بومیان را می دیدند که از دیدن بالن در فضا وحشت کرده، به این طرف و آن طرف می دوید ند. اغلب آنها به تفنگهای بلندی مسلح بودند که لوله ی آن به طرف بالا نشانه می رفت.
جو پرسید: اگر آنها به سوی بالن تیراندازی و آن را سوراخ کنند آیا ما سقوط خواهیم کرد؟ 
یک سوراخ کوچک ممکن است ایجاد پارگی کند و گاز محتوی مخزن را به هدر بدهد.
پس بهتر نیست که از آنها فاصله بگیریم، آنها از دیدن ما چه فکری می کنند؟  لابد مانند خدایان ما را پرستش خواهند نمود. دکتر گفت : بگذارید آنها ما را بپرستند، کار آنها پرستیدن مظاهر گوناگون طبیعت است.
بعد از تبادل نظر، تصمیم گرفتند که شب را در سه نوبت، یک به یک بیدار بمانند و مراقب باشند. دکتر از ساعت 9 دیک از نیمه شب ، و جو تا ساعت 9 صبح فردا بیدار ماندند.
*حملات شبانه
هوا کمتر تاریک شد و شب تیره ای فرا رسید. دکتر فرگوسن چون این منطقه را نمی شناخت ناچار شد اندکی پایین بیاید. و بالن را روی شاخه ی درخت تناوری ثابت کرد. تاریکی به قدری سنگین بود که حتی سایه ها به سختی دیده می شدند.
دکتر بر طبق قرارشان، می خواست از ساعت 9 تا نوبت پاسداری خود بخوابد. ولی قبل از آن به دیک که نوبت نگهبانی اش بود، گفت: خیلی مواظب باش.    جو گفت: مگر خبری است؟     دکتر گفت: نه ولی صدای محکمی به گوشم خورد.
وانگهی نمیدانم باد ما را به کجا کشانده است. بنابراین لازم است خیلی مراقب باشی. 
دکتر پیش از خوابیدن پیش از خوابیدن باز هم گوش خوابانید، ولی چون صدایی نشنید، لحاف را بر سر کشید و خوابید. 
آسمان از ابر سیاهی پوشیده بود، کمترین نسیمی نمی ورزید، ویکتوریا هم که بر روی شاخه درخت متوقف بود هیچ حرکتی نداشت. کندی کنار پنجره نشست و با دلهره ی درونی در سکوت مطلق به اطراف نگریست.
طبیعت وهم آلود شب، بر اضطراب وی می افزود. ناگهان احساس کرد که در بیست قدمی خود چیزی را دیده است. اما هرچه بود مانند برق ناپدید گشت و دیگر نتوانست چیزی ببیند.
شاید این یک احساس درونی باشد که انسان گاهی تصور می کند که نوری در پیش چشمانش ظاهر شده است.
کندی که همچنان با بیم و امید، مراقب اطراف ویکتوریا بود، ناگهان صدای سوتی را در آن فضای سرد و خاموش شنید ناگهان در نظرش رسید که هیکل موجودی را می بیند، تصمیم گرفت دکتر را بیدار کند. دکتر از خواب بیدار شد، ولی کندی با اشاره  او را به سکوت دعوت کرد.       اتفاقی افتاده؟      بله! بهتر است جو را هم بیدار کنیم. بعد از این که جو هم بیدار شد، کندی آنچه را که دیده و شنیده بودبا آنها در میان گذاشت.     جو گفت: حتما باز هم داستان آن میمون های لعنتی است.        ممکن است چنین باشد. ولی باید احتیاط کنیم.             کندی گفت: من و جو پایین می رویم ببینیم چه اتفاقی پیش آمده است.
هردوی آنها، روی شاخه ی درختی که بومیان آن را «بااوباب» می گویند، قرار داشتند. سیاهی شب همه جا را فرا گرفته بود در این هنگام جو خود را خم کرد و بیخ گوش کندی گفت: سیاهان هستند! جو درست گفته بود، عده ای سیاه پوست داشتند از درخت بالا می رفتند. طولی نکشید که سر دو انسان ظاهر گردید.     کندی آهسته گفت: مواظب باش باید فورا آتش کنی.
صدای شلیک دو تیر، سکوت شب را شکست و بدنبال آن صدای ناله ای برخاست، در یک آن، دسته ی سیاهان ناپدید شدند.
اما در میان صداها، صدایی به زبان فرانسه شنیده شد که می گفت: به دادم برسید! کمک کنید! 
دکتر که اضطراب درونی خود را پنهان می داشت، گفت: یقینا یکی از افراد فرانسوی به دست آنها گرفتار شده، و ما نباید بیش از نجات دادن او از اینجا برویم. خصوصا که صدای آن تیرها به او فهماند کسانی به کمکش آمده اند! شما چه نظری دارید؟!
کندی گفت: ما هم با شما هم عقیده ایم، باید او را نجات دهیم. 
کندی دست دکتر را گرفت و گفت: ساموئل می شنوی! اگر آنها همین امشب ما را کشتند چه؟       افراد نیمه وحشی عادت دارند شکار خود را در روز بکشند، بنابراین صبر می کنیم تا آفتاب طلوع کنند. کندی گفت: من می توانم از تاریکی شب استفاده کنم و خود را به او برسانم؟ چطور است.
دکتر پس از چند لحظه سکوت و تفکر، در حالی که همراهانش با امید به وی می نگریستند، گفت: نقشه ی من این است، درست دقت کنید، ما در بالن خود دویست لیتر سنگ و خاک برای ایجاد تعادل گذاشته ایم. من فکر می کنم که این مرد بدبخت هرکه باشد، بر اثر درد و شکنجه ی وارده، وزنش بیش از یکی از این کیسه ها نخواهد بود و یا حداکثر وزن او هم به اندازه ی ما است. و اگر یکی از این کیسه ها را به بیرون پرتاب کنیم، تعادل حاصل شده و این مرد ناشناس می تواند در بالن سوار شود. کندی پرسید: این کار چگونه انجام گیرد؟  به همین جهت کیسه های شن را در لبه ی نشیمنگاه قرار می دهیم و اگر موفق شدیم آن زندانی را سوار کنیم، آنوقت معادل وزن او شن ها را بیرون می ریزیم. جو گفت ما آماده ایم. کیسه های شن در لبه ی نشیمنگاه گذارده شد. و اسلحه ها را پر کرده و آماده ی شلیک نمودند آنگاه دکتر گفت: اکنون کاملا مراقب باشید، جو ماموریت دارد که در موقع لزوم کیسه های شن را بیرون بریزد، و دیک هم باید خود را برای ربودن آن مرد ناشناس آماده کند، ولی مشروط به این که، بدون اجازه ی من هیچ کاری را سر خود انجام ندهید. ابتدا، جو باید قلاب لنگر را باز کند سپس فوری سوار بالن شود. 
در این مدت دکتر به وا رسی مخزن گاز پرداخت و بالن را برای بالا رفتن آماده کرد. بعد دکتر بیلی بدست گرفت و سیمی را که کارش تجزیه ی آب بود به دو سر بیل بست، سپس از درون کیفش چیزی شبیه زغال برداشت و آن را به دو انتهای سیم متصل نمود.
دوستانش حیرت زده، بی آنکه حرفی بزند، او را می نگریستند. دکتر پس از انجام این کارها در وسط بالن ایستاد، دو قطعه زغال را به هر دو دست خود گرفت و سرهای دو سیم را به هم متصل کرد، ناگهان روشنایی خیره کننده ای در دو انتهای سیم ها ظاهر گردید  به طوری که نور آن تمام اطراف را روشن ساخت.  جو، با حیرت فریاد کشید: زنده باد رئیس! دکتر اشاره کرد که ساکت باشد.
*مرگ کشیش
دکتر فرگوسن، روشنایی را به تمام اطراف تا مسافت دوری انداخت، کندی و جو با حیرت فراوان فضای روشن را به دقت وارسی می کردند.
درختی که ویکتوریا روی آن توقف کرده بود، در وسط یک زمین زراعتی قرار داشت و از چندین کلبه ی پوشالی در پیرامون زمین مشاهده می شد. در سیصد پایی درخت، چوبه ی داری بر پا شده بود و پای چوبه ی دار مرد جوانی که حدودا سی ساله به نظر می رسید روی زمین دراز کشیده بود. مرد موهای سرش به روی سینه خم شده بود. چند تار مو بر فرق سرش دیده می شد. و نشان می داد که بقیه ی موها بر اثر زد و خورد جراحت برداشته و کنده شده است.
جو فریاد زد: این مرد یک کشیش است. یکی از نمایندگان کلیسا!     کندی گفت: بیچاره!         دکتر گفت: ناراحت نشوید او را هم نجات خواهیم داد. دسته ی سیاه پوست ها با دیدن بالن که مانند سیاره ای با دنباله ی فروزان بر فراز سرشان در حال حرکت بود، دچار وحشت شدند. داد و فریاد آنها سبب شد که کشیش بینوا سرش را بلند کند، برق امیدی در چشمانش درخشید، بی آنکه بداند موضوع از چه قرار است، با نا امیدی دستش را به سوی نجات دهندگان خویش گشود.
فرگوسن گفت: خدا را شکر که هنوز زنده است، دوستان آماده باشید او را نجات دهیم. جو، بالن را خاموش کن تا پایین بیاید.
دستور دکتر اجرا شد نسیم ملایمی، ویکتوریا را به بالای سر زندانی کشانید، درهمان حال بالن با فشار گاز شروع به پایین آمدن کرد. دکتر با حرکت دست شعله ی روشنایی را به نقطه ای که سیاهان ایستاده بودند انداخت، تا از این موجود نا شناخته بیشتر بترسند. کشیش توانایی ایستادن نداشت و دست و پایش را نبسته بودند، به محض این که بالن با زمین مماس شد، کندی اسلحه اش را رها کرد، خم شد و کشیش را با دو دست در بغل گرفت و به درون بالن کشاند، و جو بلافاصله کیسه ی شن را به بیرون پرتاب کرد، دکتر بر اثر ایجاد تعادل منتظر بود که بالن به سرعت اوج گیرد، اما برخلاف انتظار، بالن چند متر بالا رفت و بی حرکت ماند. 
دکتر مضطربانه پرسید: چه کسی بالن را گرفته و مانع بلند شدن آن می شود؟ سیاهان با فریادهای خشم آلود به سوی ویکتوریا می دویدند. در همان حال جو به طرف پایین خم شد و فریاد زد، یکی از این سیاهان لعنتی خود را به بالن آویخته است.
دکتر فرگوسن فریاد کشید: دیک! زودتر خود را به چلیک های آب برسان و یکی از آنها را به بیرون پرتاب کن. در همان دم بالن سبک تر شد و شروع به بالا رفتن کرد، بیش از سیصد پا اوج نگرفته بود که سیاه پوستان دیدند که یکی از افرادشان به بالن چسبیده و جانش در خطر افتاده است. پس بنای فریاد کردن گذاشتند. 
سرنشینان؛ برای این پیروزی که نصیبشان شده بود هورا می کشیدند. بالن تکانی خورد و ناگاه به قدر صد پا بالا رفت. 
کندی پرسید: چه شد؟  که یک دفعه بالن به بالا رفت؟      چیزی نیست؛ سیاه بالن را رها کرد! 
جو به طرف زمین خم شد و دید که سیاه بومی معلق زنان به زمین سقوط کرد. پس از آن دکتر سیم ها را از هم جدا نمود. دوباره تاریکی همه جا را فرا گرفت. ساعت یک صبح را نشان می داد. بعد از چند دقیقه، مرد ناشناس، چشمانش را گشود و دکتر به او گفت: نترسید! شما نجات پیدا کردید.
کشیش بینوا آهی کشید و با تبسمی مرارت بار پاسخ داد: آری از مرگی فجیع نجات یافتم، برادران از مساعدت شما بسیار ممنونم. اما دیگر چیزی از حیات من باقی نمانده. و گمان نمی کنم چندی دگر زنده بمانم. پس از بیان این کلمات از هوش رفت. دیک فریاد زد: او دارد می میرد! دکتر به طرف کشیش خم شد و گفت: خیر او نمی میرد ولی بسیار ناتوان است و قوای خود را از دست داده. بگذارید استراحت کند.
کند ی به کمک جو، کشیش را که سراسر پاهایش مجروح بود و زخم میله های داغ در بدنش دیده می شد، زیر یک روپوش خواباندند. دکتر نیز با پنبه جراحت های بدنش را شست و بر آنها مرهم مالید. سپس، قطرات شربت مسکنی بر لبان او چکاند، کشیش لب ها را به هم مالید و دارو را فرو برد. با صدای رنجور تنها توانست بگوید: از شما متشکرم.
فردای آن روز حال بیمار اندکی بهتر شده بود و توانست پرده ها را کنار بزند و نجات دهندگانش را به نزد خود بطلبد. دکتر فرگوسن از او پرسید حالتان چطور است؟ پاسخ داد: اندکی بهترم.
کشیش که با ایمان سخن می گفت: اظهار داشت من هرگز این همه لطف را از خداوند انتظار نداشتم، خداراشکر که آخرین لحظات زندگی ام را در کنار دوستانی چون شما می گذرانم. این ملاقات برای من ارزش فراوانی داشت.
سپس ادامه داد: مرگ در کنار من است، نیک می دانم. مرا به زانو بنشانید که در حال نیایش به سوی خدا بروم. 
سه ساعت بعد ویکتوریا به قلب یک کوه آتشفشان رسیده بود. موقعیت بالن در آن وضع در  15/24 درجه طول و 15/4 عرض جغرافیایی قرار داشت. در برابر خود دهانه ی آتشفشانی را می دیدند که دودها و شعله های آتش را به اطراف پراکنده می ساخت. ناحیه ی بسیار خطرناکی بود و بالن، خود به خود به طرف این کوه آتش کشیده می شد.
دکتر خطر را احساس می کرد، و می بایست به هرترتیبی شده از آنجا دور شوند. با تلاش زیاد توانست ویکتوریا را بالا ببرد. ساعتی بعد از کوه آتشفشان و شعله های سوزان آن، غیر از نور کم رنگی دیده نمی شد. بالن، توانسته بود با اوج گیری زیاد، خودرا از دام آتش مهیج برهاند.
*ذخایر سرشار از طلا
شب به آرامی می گذشت، دکتر کشیش را معاینه کرد و گفت: او کم کم دارد آخرین باز مانده ی رمق هستی خود را از دست می دهد و هیچ قدرتی نمی تواند وی را به سوی زندگی باز گرداند.
کشیش برای آخرین بار چشمان بی فروغ خود را به ستارگان دوخت و کلماتی از دهان او خارج شد.
« فرزندان من! خداوند مهربان، که به همه کس پاداش می دهد، شما را در پناه خود نگه دارد. » کندی جواب داد: پدر باز هم امیدوار باش ناتوانی زودگذر است، شما نمی میرید و در این هوای صاف امکان زنده ماندنت بیشتر است.
چهره اش شکوفا شد و در آن حال گفت: خدای من! مرا در پناه رحمت خود بگیر. و آخرین حرفش تشکر از دوستانش بود.
دکتر به طرف او خم شد و گفت: او مرده! هرسه در برابر جسد زانو زدند. دکتر آهسته گفت: فردا صبح جنازه اش را در یکی از نقاط آفریقا به خاک می سپاریم. 
نزدیک ظهر دکتر فرگوسن تصمیم گرفت، در دره ای خشک مابین دوکوه فرود آید. تا جنازه ی کشیش را به خاک بسپارند. ولی باخارج کردن جسد، بالن قسمتی از سنگینی خود را از دست می داد و مجبور بودند گاز بیشتری مصرف کنند. به همین سبب وقتی بالن روی زمین نشست، جو پیاده شدو مقداری سنگ جمع کرد و معادل پانصد لیور آن در مخزن بالن ریخت. دکتر برای تعادل بالن، سنگها را سبک و سنگین می کرد. سپس دیک در پی یافتن جای مناسبی برای دفن جنازه کشیش به راه افتاد. بالاخره محل مناسبی را انتخاب کردند و در آنجا گوری کندند و جسد کشیش را در درون آن قرار دادند، در حالیکه کندی و جو خاکها را بر روی مرده می ریختند، دکتر فرگوسن در گوشه ای ایستاده و به اندیشه ی عمیقی فرو رفته بود، به طوریکه صدای دوستانش را نیز نمی شنید. کندی پرسید: ساموئل به چه فکر می کنی؟
- به بازی تقدیر! آیا می دانید که این کشیش فقیر را در کجا دفن کرده ایم؟       - مقصودت چیست؟
- این مرد مسکین که عمری را در فقر و محرومیت گذرانده بود، اکنون در یک معدن طلا دفن شده است.
کندی و جو، از تعجب فریادی کشیدند: در یک معدن طلا؟!
- بلی، اینجا معدن طلا است و این کلوخه های سنگ که زیر پای شماست، طلای ناب و خالص است.
جو، چون دیوانگان خود را به روی سنگها انداخت و کندی نیز از او تقلید نمود. دکتر گفت: دوستان عزیزم، اندکی آرام باشید. کمی درست بیاندیشید. تمام این طلاها به چه درد ما میخورد؟ ما که نمی توانیم آنها را باخود ببریم.
- برای چه نتوانیم باخود ببریم؟    - برای آنکه این سنگهای معدنی برای بالن ما سنگین است. من در اولین نگاه موضوع را فهمیدم. ولی نمی توانستم به شما بگویم. و ما مجبوریم تمام این ثروت را نادیده بگیریم و بگذریم. جو سری تکان داد و گفت: مثل این که حق با شماست، گویا غیر از این چاره ای نیست، به قدر احتیاج کیسه ها را پر می کنیم و بقیه را موقع مراجعت می توانیم حمل نماییم. 
دکتر فرگوسن گفت: جو، هنوز چند قطعه از ثروت تو باقی مانده. و اگر بتوانیم آنها را تا پایان سفر خود نگهداریم تو تا آخر عمر بی نیاز خواهی بود. هنگام عصر، ویکتوریا هشتاد مایل به سمت مغرب پیش رفته بود و تا آن وقت حدود هزار چهارصد مایل از زنگبار دور شده بودند.
*سرگردان در میان طوفان
ساعت سه بامداد طوفان بیداد می کرد. شدت باد به قدری بود که بالن نمی توانست روی زمین بند شود. درختان جنگل هم در هم می پیچید و نزدیک بود پرده ی بالن را تکه پاره کنند. دکتر گفت: باید هرچه سریع تر از اینجا برویم. ماندن در اینجا به هیچ وجه صلاح نیست. اما عزیمت آنها با اشکالاتی روبرو شد. طناب لنگر براثر شدت باد به هم پیچیده و آزاد کردن آن به آسانی میسر نبود. کندی هرچه تلاش کرد نتوانست طناب را آزاد کند. در آن شرایط خطرناک، هرلحظه امکان داشت که ویکتوریا در نتیجه ی وزش بادهای تند به هوا پرتاب شود.
سرنشینان بالن به این منظره ی وحشتناک چشم دوخته بودند. شدت گرد و غبار به حدی بود که کنترل ویکتوریا از دست دکتر فرگوسن خارج شده بود. بالن مانند توپ فوتبال به دور خود می چرخید. فشار گاز همچنان نبود که بتواند جلوی آن را بگیرد، گویی بالن در این گرد و غبار گم شده بود. یک ثانیه مسافرین با آنچه در درون بالن بود، در هم می ریخت. و ظرفهای پر از آب در فضا می رقصید. سرو صدا آنچنان بود که مسافرین صدای همدیگر را نمی شنیدند و با هردودست به طنابها چسبیده و تنها فکرشان این بود که خود را نگه دارند. ساعتی بعداندک اندک از شدت باد کاسته شد و توده های غبار کم گردید. افق به آرامی روشن می گشت. آن شب، در منطقه آرامی فرود آمدند. از شدت خستگی و بی آنکه شام و غذایی بخورند به خواب عمیقی فرو رفتند. 
*در حوالی سنگال
بالن سمت غرب را پیش گرفته بود و در مسیر جریان باد حرکت می کرد. هنگام طلوع آفتاب، شدت باد به قدری بود که بی اراده گاهی به سمت شمال و زمانی به سوی مغرب کشیده می شد ولی دکتر فرگوسن از آن می ترسید که مبادا باز هم اتفاقات تازه، بالن را به سمت مرکز آفریقای وحشی بکشاند. ویکتوریا مسافت زیادی را پیمود. آنها به سوی " زندر " دومین شهر ناحیه ی " مارادای " می رفتند. البته به طور خلاصه باید بگوییم که آنها چندین شبانه روز به همان ترتیب شهرها و کوههایی را پشت سر نهادند. در آن قسمت خطرناک ترین قبایل بدوی زندگی کرده اند. و اگر مسافران به زمین فرو می آمدند، طعمه ی این بدوی ها می شدند.
متاسفانه، وضعیت عمومی بالن نیز بسیار خطرناک و بحرانی شده بود. دکتر گفت: گاز نداریم و بالن مرتبا پایین می آید، باید به هر زحمتی شده خود را به آن طرف رودخانه که محل سکونت فرانسویان است برسانیم. اگر بتوانیم دو روز دیگر استقامت کنیم، به سرحد سنگال خواهیم رسید. اگر به آنجا برسیم دیگر خطری ما را تهدید نخواهد کرد. 
روز 27 مه سا عت 9 صبح کلبه ها از چشم انداز آنها ناپدید شد و قلعه کوهها نمایان گشت. دکتر فرگوسن، به یادآوری خاطرات مسافران قبلی که  از این نواحی گذشته بودند گفت: تا رسیدن به سنگال خطرات زیادی در پیش است.
کندی وحشت زده پرسید: آیا بالن سوراخ شده است؟      - خیر اما جایگاه ذخیره ی هیدروژن آسیب دیده و تمام گاز در حال خارج شدن است. نمی توانیم آسیب وارده را ترمیم کنیم. هیچ کاری نمی توان کرد. تنها راه نجات ما این است که باز هم بالن را سبک تر کنیم.
بالن در سرا شیبی کوه تعادل خود را پیدا کرد. جو گفت: در اینجا می توانیم محل امنی برای استراحت پیدا کنیم. همه موافق بودند. سپس لنگر را در محلی استوار نمودند و بالن در 50  متری زمین ایستاد. دکتر گفت: در نزدیکی ما جنگلی دیده می شود به همین جهت جرات نمی کنیم که شب را روی زمین بمانیم. کندی گفت: لااقل پایین برویم.
- نه جدا شدن ما از بالن و رفتن به زمین کار خطرناکی است. شب را که بسیار تاریک بود همانجا گذراندند و هرکدام به نوبه ی خود خوابیدند. چند ساعتی نگذشته بود که صدای ترق و تروقی وی را از خواب بیدار کرد. به سرعت از جا برخاست، ناگهان حرارت تندی به صورتش خورد. جنگل یکپارچه آتش شده بود.
دکتر گفت: بدون شک، اینها قبیله ی تالیبوس یا الحاجی هستند. هاله ای از آتش، ویکتوریا را احاطه کرده بود ولی دکتر فرگوسن بدون تامل با کارد کمری طناب لنگر را برید. بالن در همان لحظه به هوا برخاست. در این موقع فریادهای مهیب قبایل بدوی، همواره با پرتاب تیروکمان ها، تمام جنگل را فراگرفته بود، اما بالن به یاری باد، با سرعت تمام به طرف مغرب روانه گردید.
* مبارزه در حال فرار
دکتر گفت:  اگر دیشب بالن خود را سبک تر نکرده بودیم، گرفتار آن قبایل بدوی می شدیم.
جو گفت: اگر هرکاری به موقع انجام پذیرد، نتیجه ی مفیدی می دهد. ما نجات یافته ایم، دیگر نباید از چیزی بترسیم. 
دکتر فرگوسن، سر خود را تکان داد و گفت: هنوز هم خطر باقی است. دیک گفت: چه چیزی تحدیدمان می کند؟ بالن که به اندازه ی کافی سبک شده. در این موقع که جنگل انبوه را پشت سر نهاده بودند، دیدند که سی چهل اسب سوار، با شلوارهای گشاد و روسری های آویخته و نیزه های بلند، و با تفنگهای لوله بلند، درست با همان سرعت بالن، آنها را تعقیب می کنند. خشم و عصیان از قیافه های آنان پیدا بود.
دکتر فرگوسن وحشت زده به آنها خیره شد. و گفت اینها از افراد قبیله ی تالیباس و یا الحاجی هستند، گرفتار شدن به دست آنها، وحشتناک تر از آن است که در جنگلی با دسته ی ببر و شیر و پلنگ روبرو شویم.
از قیافه هایشان پیداست که حالت طبیعی ندارند و خیلی قوی به نظر می آیند.
ما فعلا در ارتفاعی هستیم که بالن در تیررس آنها است. اگر تیری به چادرمان یا مخزن بالن بخورد، معلوم نیست که چه به سر ما خواهد آمد. دکتر فریاد زد: جو، تمام مواد غذایی، ابزار آلات من و حتی طناب لنگر را پایین بینداز. دیگر چاره ای نداریم. جو پارامترها و سایر وسایل را دور ریخت. دکتر فریاد کشید: دو تفنگ را هم بینداز. بالن دوباره بالا رفت. مانند بادکنکی در هوا چرخ می زد و دور می شد.
دکتر گفت: اگر فقط نیم ساعت پایداری کنیم، از همه ی مخمصه ها نجات خواهیم یافت. 
بالن بر روی زمینی که تنها چند درخت نیمه برهنه داشت، فرود آمد و بلند شد. همانند توپ فوتبال جست و خیز می کرد. سرانجام به شاخه ی یکی از درختان بند شد و ایستاد. کندی گفت تمام شد. جو گفت: هنوز صدمتر با رودخانه فاصله داریم.
مسافرین سرگردان و مضطرب قدم بر روی زمین گذاشتند. به ساحل رودخانه رفتند ولی کسی در آنجا نبود و درعین حال عبور از رودخانه هم میسر نبود. آنها تقریبا یک ساعت با وحشیان فاصله ی زمانی داشتند. مقداری از این برگهای خشک را جمع کردند و با سوزاندن برگها و ایجاد حرارت در بالن از رودخانه عبور کردند. در ساحل گروه بیست نفری با لباس انیفورم و پرچم فرانسه ایستاده بودند و با تعجب وضع بالن را تماشا می کردند. و آنها را نجات دادند.
*بازگشت به لندن
افسران و سربازانی که در ساحل رودخانه ناظر فرود بالن در آخرین لحظات این سفر پرماجرا بودند، از سوی حکم ران سنگال ماموریت داشتند که در کنار آبشار " گونیا " یک پست  نگهبانی مستقر سازند و هیئت آنهاعبارت بود از دو افسر نیروی دریایی به نام " دوفرس " و " ورودامه " کاپیتان کشتی و عده ای سرباز.
دکتر فرگوسن بعد از انجام تشریفات رسما از فرمانده هنگ تقاضا کرد که با امضای صورت مجلس، ورود آنها را گواهی نماید.
متن صورت جلسه چنین بود:
« ما امضا کنندگان این صورت مجلس گواهی می کنیم که در این روز شاهد ورود آقای دکتر فرگوسن و دو تن از همراهانش، آقایان: ریشارد کندی و جوزف ویلسون بودیم ... و ما با ایمان کامل برحسب وظیفه ی خود این صورت مجلس را امضا می کنیم »
آبشار گونیا به تاریخ 24 ماه مه 1862
امضا کنندگان: ساموئل فرگوسن- ریشارد کندی- جوزف ویلسون- دو فایز درجه دار- رودامل کاپیتان کشتی-گیلون و لوبل


مطالب مشابه :


تزیین خانه با پارچه های قدیمی

تهیه یک لحاف گرم و نرم آموزش خیاطی از مبتدی تا فوق حرفه ای و قبول سفارش دوخت انواع




اصول و قواعد اساسی زبان ترکی

آنا دیلی آموزش زبان ترکی ماشین دوخت، خیاط، Tıkıcı تیکیش: کیسه صفرا، زهره، Öd اؤدلک:




آنچه در مورد کیسه ی خواب باید بدانیم

با پر مناسب و دوخت خوب داشته کیسه خواب توسط ماده ای عایق و گرمایی کیسه ی خواب باید




داستان "پنج هفته در بالن"

از مدتی پیش، برای آموزش زبان عربی و یکی از این کیسه ها نخواهد ستارگان دوخت و




چه نوع کیسه خوابی انتخاب کنیم

در ابتدا باید گفت این نوع کیسه خواب ها تماما دارای کلاه یکسره از جنس کیسه خواب بوده و تمام




برچسب :