قسمت دوازدهم رمان گیتار خیس

فصل دوازدهم
یه هفته از عمل فرشته می گذشت و امروز فرشته از بیمارستان مرخص می شد. دل تو دلم نبود. یه جا بند نبودم؛ بالاخره هم رضا زنگ زد و گفت که فرشته مرخص شده و امشب به خاطر خوب شدنش مهمونی گرفتن؛ خوشحال بودم. چند وقت بود که یه آهنگ برای فرشته ساخته بودم. می خواستم امشب براش بخونم؛ امشب وقتش بود.
با ماشین داشتیم به سمت خونه ی آقای منصوری می رفتیم. شهاب نذاشته بود که من راننده بشم. می گفت:«تو خیلی خوشحالی و ماشین رو می کوبونی به یه جایی و هر دومونو به کشتن می دی.» ده دقیقه ای تو راه بودیم تا رسیدیم به خونشون؛ خونشون یه خونه ویلایی بزرگ بود و یه حیاط که پر از گل بود. تقریباً نصف خونه ای که ما شیراز داشتیم؛ بعد از اینکه ماشین رو پارک کردیم و زنگ زدیم، رضا در رو واسمون باز کرد و بعد از احوال پرسی با رضا سه نفری رفتیم داخل. ایندفعه دیگه تقریباً همه بچه های دانشکده اونجا بودن. به محض اینکه وارد شدیم. با چشمهام دنبال فرشته گشتم که دیدمش، اون هم ما رو دید و اومد سمتمون و بعد از اینکه باهامون احوال پرسی کرد. دعوتمون کرد که بشینیم و خودش رفت پیش چند نفر دیگه؛ من گیتارم رو هم باخودم آورده بودم و منتظر بودم که بهم بگه یه آهنگ بخون تا من همون آهنگی رو که براش ساخته بودم بخونم. ولی نه تنها فرشته بهم نگفت بخون. بلکه دیگه بعد از اون سلام و احوالپرسی نه طرفم اومد و نه یه کلمه حرف زد؛ پیش خودم گفتم:«خب شلوغه و این همه مهمون داره. نمیشه که همش بیاد اینجا و پیش تو بشینه؛» مهمونی تموم شد و فرشته یک کلمه هم با من حرف نزد. حتی موقع رفتن هم برای خداحافظی نیومد.
بدترین مهمونی عمرم بود. شهاب هم که با دوستاش سرگرم بود و حواسش به من نبود؛ شب بود و خوابیده بودم که یهو یه درد توی بدنم پیچید. انگار که سیم داغ فرو کرده باشن توی پهلوم. زود بلند شدم و رفتم قرصهامو خوردم. کمی که حالم بهتر شد دوباره خوابیدم.
امروز شهاب کلاس نداشت. واسه همین هم خودم ماشینو برداشتم و رفتم سمت دانشگاه؛ توی کلاس سر جام نشسته بودم و منتظر فرشته بودم. چند دقیقه بعد فرشته وارد شد؛ براش دست بلند کردم ولی بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه رفت رو یه صندلی همون وسطا نشست. باورم نمی شد! اصلاً دلیل این کاراشو نمی فهمیدم؛ توی همین فکرها بودم که یه صدای خنده توجهم رو به خودش جلب کرد، جواد بود. همون که اون روز شهاب از خجالتش در اومده بود، داشت به من می خندید. تعجب کردم! ظاهرم که درسته. پس این پسره به چی داره می خنده؟ رد نگاهشو دنبال کردم که دیدم دستم که برای فرشته بلند کرده بودم هنوز توی هوا مونده.
بعد از کلاس رفتم دنبال فرشته و قبل از اینکه سوار ماشینش بشه صداش زدم. وایساد. دویدم طرفش و وقتی که بهش رسیدم گفتم: سلام.
فرشته هم با سردترین لحن ممکن جوابمو داد.
- فرشته تو چرا اینجوری شدی؟ چیز بدی از من دیدی؟
فرشته همونجور بی اعتنا گفت: نه.
- پس چرا رفتارت عوض شده؟ چرا مثل قبل با من حرف نمی زنی؟
فرشته: چون دلیلی برای این کار نمی بینم.
بعد هم برگشت و سوار ماشین شد و رفت. من هم همونجور هاج و واج به رفتنش نگاه کردم؛ چرا اینجوری شده بود؟
تو خونه روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم و به رفتار فرشته فکر می کردم، به رفتار خودم. به چشمهای فرشته فکر می کردم، یعنی می شد من اشتباه کرده باشم؟ نه امکان نداشت اون چشمها بدون شک چ.....
یهو شهاب پرید جلوم. یه متر پریدم توی هوا!
- چته دیوونه؟! زهرَم ترکید.
شهاب: چسب وصله بیارم؟
- واسه چی؟!
شهاب: تا زهرَتو پنچرگیری کنیم.
- هر هر هر! مردیم از خنده بانمک.
شهاب: اِه پس بذار یه جُک با نمک دیگه هم بگم.
- شهاب برو. فعلاً حوصلتو ندارم.
شهاب: می گن یه روز یه فرشته خانومی زنگ می زنه به خونه و میگه به سنا بگین بیاد تو پارک. ولی آقا سینا می شینه و به سقف خیره می شه. هه هه هه حالا بخند.
- خاک بر سرت! خب زودتر می گفتی.
زود آماده شدم و رفتم توی پارک. فرشته روی نیمکت نشسته بود، به طرفش رفتم و همونطور که داشتم می خندیدم بهش سلام کردم.
فرشته: سلام. بشین.
- به روی چشم.
نشستم و منتظر شدم تا شروع کنه به حرف زدن.
فرشته: سینا می خوام یه چیزی بهت بگم، می دونم برات سخته. ولی باید قبول کنی/
- چی؟ هر چی هست بگو.
فرشته: دیگه نمی خوام زیاد دور و بر من باشی. دیگه ازت خوشم نمیاد.. می خوام هر چی بینمون بوده همینجا تموم بشه. گر چه که چیزی هم بینمون نبوده.
با دهنی که از تعجب باز شده بود بهش نگاه می کردم. آب دهنمو قورت دادم و گفتم: چرا؟مگه از من چیز بدی دیدی یا از من کار بدی سر زده؟
فرشته: نه! نه! اصلاً. تو پسر خوبی هستی. ولی من نمی تونم با تو ازدواج کنم.
- داری شوخی می کنی دیگه؟ مگه نه؟
فرشته: نه دارم جدی حرف می زنم. شوخی اون حرفهایی بود که قبلاً بهت زدم.
- ولی تو که منو دوست داشتی. مگه خودت نمی گفتی؟!
فرشته: ببین سینا. آدم می تونه هر چیزی رو دوست داشته باشه. مثل یه گل، پرنده، یا اصلاً سگ رو. ولی این دلیل نمی شه که مثلاً با اون سگ ازدواج کنه.
اشک تو چشمهام جمع شده بود. یعنی واقعاً این فرشته من بود که این حرفها رو می زد؟ همون که عاشقانه دوسش داشتم؟
- یعنی....یعنی من تا حالا برات یه سگ بودم؟
فرشته: ببین سینا من نگفتم تو برام مثل یه سگ بودی. ولی چیزی بیشتر از اون هم نبودی. تو در حدی نیستی که من بتونم باهات ازدواج کنم. ما اصلاً به هم نمی خوریم. مخصوصاً از لحاظ خانواده. تو از یه خانواده ای هستی که معلوم نیست کی بودن و چی بودن؟ تنها دارایی با ارزش تو توی این دنیا یه گیتاره که اونم شرط می بندم که شهاب واست خریده. خب دیگه چی داری؟ هیچی. اگه شهاب توی خونش راهت نمی داد الان باید توی خیابونا می خوابیدی. اونوقت حتماً باید همراه سگا توی آشغالا می خوابیدی. پس ارزشت به اندازه ی همون سگاست.پس این جریان رو همین جا تموم کن. من به خاطر بیماریم وضعیت روحی خوبی نداشتم. به همین خاطر هم به یه نفر نیاز داشتم که یکم باهاش حرف بزنم. حالا هم حال من خوب شده. پس دیگه دلیلی نمی بینم با تو باشم. پس دیگه دور و بر من نگرد چون اگه به بابام بگم بلایی سرت میاره که دوست ندارم برات اتفاق بیافته. پس خودت یکم سعی کن آدم باشی و عاقلانه عمل کنی. می دونم سخته ولی حداقل سعیتو بکن.
دستهام داشت می لرزید. کنترلی روی اشکهام نداشتم. سرم پایین بود و گوله های اشک از صورتم قِل می خورد و روی زمین می افتاد. به خودم که اومدم دیدم فرشته رفته. حلقه ای رو هم که بهش داده بودم گذاشته بود روی نیمکت. حلقه رو برداشتم و نگاش کردم. یعنی این فرشته همونی بود که با اذیت شدن من گریه می کرد؟ حلقه رو بوسیدم و گذاشتمش توی جیبم. نمی خواستم باور کنم که چیزایی رو که شنیدم فرشته گفته؛ دوباره یه دردی تو شکم و پهلوهام پیچید. زود به طرف آبخوری پارک رفتم و قرصمو خوردم و صورتمو شستم. نمی خواستم شهاب بفهمه گریه کردم. ولی شهاب زرنگتر از این حرفا بود. همین که منو دید فهمید که گریه کردم ولی هر کاری کرد که دلیلش رو بهش بگم نگفتم؛ اون شب دوباره دلم درد گرفت و باعث شد که نتونم بخوابم.
فردا با شهاب به طرف دانشگاه می رفتیم. اصلاً حال و حوصله گوش دادن به حرفهاشو نداشتم و سرمو تکیه داده بودم به شیشه. حال من توی شهاب هم اثر گذاشت و شهاب دیگه تا دانشگاه حرفی نزد؛ توی کلاس که رفتم فرشته حتی به سمت من نگاه هم نمی کرد.
این بی تفاوتی فرشته ادامه داشت تا روز تولدش. من برای تولدش یه تابلو کشیده بودم. اون روز توی دانشکده فرشته به همه کارت دعوت داد، به همه به جز من. خیلی دلم گرفت. هر موقع ناراحت می شدم درد شدیدی توی شکمم می پیچید و هر روز هم دردش بیشتر می شد؛
وایساده بودم و منتظر شهاب بودم که با یه کارت توی دستش اومد.
شهاب: بریم که مهمونی امشبو افتادیم.
- من نمیام.
شهاب با چشمهایی که از حدقه بیرون زده بود گفت: نمیای؟! تو به جشن تولد فرشته نیای؟! پس اون تابلو که یه ماه داری می کشیش رو گذاشتی که اهدا کنی به خانه سالمندان!
- نمی دونم. ولی من پامو تو اون مهمونی نمی ذارم.
شهاب: تو غلط می کنی. خودم قلم پاتو می شکونم.
- من نمیام....



مطالب مشابه :


قسمت آخر

ر مثل رمان - قسمت آخر - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است




قسمت اول رمان دختری از جنس غرور.......

ر مثل رمان باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است آن همه اشک را




قسمت پانزدهم رمان دختری از جنس غرور

ر مثل رمان - قسمت پانزدهم رمان دختری از جنس غرور - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو




قسمت سیزدهم رمان گیتار خیس

ر مثل رمان - قسمت سیزدهم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر




قسمت ششم رمان گیتار خیس

ر مثل رمان - قسمت ششم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست




قسمت چهارم

ر مثل رمان - قسمت چهارم - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است




قسمت دوازدهم رمان گیتار خیس

ر مثل رمان - قسمت دوازدهم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر




قسمت هفتم رمان گیتار خیس

ر مثل رمان - قسمت هفتم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست




قسمت سوم دبیرستان عشق

ر مثل رمان - قسمت سوم دبیرستان عشق - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست




برچسب :