رمان من دختر نیستم7

فصل نوزدهمآن شب را در اتاقم خیلی به آن عکس نگاه کردم، نمی دانستم چرا از دیدنش سیر نمی شدم دلم می خواست بدانم چرا مادر همیشه غرق در اندیشه است و اصلاً به چه فکر می کند؟ حتی عمه فرنگیس نیز که شوهرش را در اوج عشق و نیاز و علاقه اش از دست داده و بار زندگی را تنهایی به دوش کشیده این قدر کسل و خسته به نظر نمی آید، بلکه به خاطر روحیه تنها دخترش ساقی هم که شده همیشه اظهار سرزندگی و بشاشی می کرد و قیافه اش با آن صورت رنگ پریده و منزجر مادر، زمین تا آسمان توفیر داشت، بالاخره کنجکاوی ام مرا واداشت که نزد مادر بروم و با او در این باره صحبت کنم. به تعجیل اتاقم را ترک کردم و همه جای خانه به دنبالش گشتم تا این که او را در اتاقش بازیافتم، مثل همیشه خسته، مغشوش و ساکت زانوانش را در آغوش کشیده و روی تخت شسته بود، آرام صدایش کردم:« مادر. » نگاه غمناکش را به من انداخت و گفت:« جان مادر؟ » کنارش نشستم. نمی دانستم از کجا شروع کنم، دوباره نقاشی را نشانش دادم و گفتم:« قشنگ شده یا نه؟ » مادر دستش را بر سرم کشید و بوسه ای محکم بر آن زد و گفت:« خیلی عزیزم، خیلی زیاد. » کمی اندیشیدم. سپس با تردید فراوان گفتم:« مادر چرا اینقدر غصه می خورید؟ » مادر آهی کشید و گفت:« راستش را بگویم؟ »- بگو.- می خواهی بدانی؟- بله مادر، خیلی زیاد.- غم تو را می خورم.با دلواپسی گفتم:« ولی من که غصه خوردن ندارم. » مادر خنده ای تلخ کرد و گفت:« چرا داری، من تو را از خودت گرفته ام و تو نمی دانی. » با لجاجت گفتم:« مادر مثل شعرا حرف نزن، واضح بگو تا بفهمم. » مادر دوباره خنده تلخی کرد و گفت:« راستش می ترسم. » با تعجب پرسیدم:« از من؟ »- از تو، از پدرت، از عزیز، از همه می ترسم، اگر کسی بفهمد من چرا غصه می خورم مرا می کشند، دارم می زنند، دیگر برای بازگوی حقیقت خیلی دیر شده، این راز باید خاموش بماند، کتمانش بهتر از افشایش است، آه خدایا چرا زودتر به فراست نیفتادم تا این گونه زجر نکشم. »با لحنی ملتمسانه گفت:- مادر تو را به خدا بگو چه شده، منظورت از راز چیست، حرف بزن اگر هم رازی در میان هست با من در آن شریک شو.مادر با لحن رمیده ای شروع کرد به خندیدن. از خنده اش وحشت کردم، بعد یکباره خاموش شد و گفت:« آن راز خود تو هستی. من تو را در چه شریک کنم. »- مادر من نمی فهمم.- به موقع می فهمی.- موقعش کی است؟- روز مرگ من.با لحنی منزجرانه گفتم:« مادر، شما آدم را از حرف زدن پشیمان می کنید. » و از جا بلند شدم بروم که مادر وحشت زده صدایم کرد. به جانبش بازگشتم. مادر دستی محکم به سینه ام کشید و گفت:« تو چقدر مرموزی شاهین؟ » از بی حوصلگی نفسی از دهانم بیرون دادم و گفتم:« دیگه چیه مادر؟ » مادر با چشمان لرزانش مستقیم در چشمان من نگریست و گفت:« مگر تو هم سن ساقی نیستی؟ » گفتم:« چرا هر دو پانزده سال داریم. » مادر لبش را گزید و گفت:« پس چرا مثل ساقی سینه های برجسته نداری؟ » عضلات صورتم را از تعجب بی اختیار جمع کردم و گفتم:« چه؟ » بی اعتنا به پرسشم گفت:« به موقع قاعده می شوی؟ » دیگر مطمئن شدم مادر حالش خوب نیست، شاید از عرق های دو آتشه پدر داخل گنجه خورده بود، چرا بی ربط می گفت. اما نکند دیوانه شده باشد، نکند مادر نازنین من بیمار است، اما نه امروز که آش می پخت، حواسش به جا بود. همه چیز سر جایش بود، حتماً مست کرده. نمی دانستم مادر هم عرق می خورد، اما دهانش که بوی الکل نمی دهد، خدایا دیوانه شده ام تو بگو چه شده؟ مادر هنوز وحشت زده به من می نگریست. بهتر دیدم اتاق را ترک کنم، پیراهنم را از پشت گرفت و دستش را به سنجاق شلوارم برد تا آن را باز کند. دوباره آن حالت غیرعادی را در چشمانش دیدم. باز هم مثل آدمی شده بود که شیطان روحش را تسخیر کرده باشد، محکم سنجاقم را چسبیدم، نمی دانستم بترسم یا خجالت بکشم، شقیقه هایم به شدت داغ شده بود، آن چه را که می دیدم باورش برایم سخت بود، بالاخره خودم را از دست او رها کردم و به سرعت در حالی که دستم به شلوارم بود تا پایین نیفتد، وحشت زده اتاق را ترک کردم و هنوز صدای لرزانش را می شنیدم که فریاد می زد:« شاهین نرو، برگرد کارت دارم. » اما من این قدر وحشت زده بودم که با تمام وجودم می دویدم و حتی می ترسیدم پشت سرم را نگاه کنم. تا این که به اتاقم رسیدم، بلافاصله در را پشت سرم قفل کردم، به روی تختم خود را پرتاب کردم و سرم را در بالشت فرو بردم و با مشت های محکمی که بر آن می کوبیدم، آن قدر گریستم تا این که خوابم برد. فردای آن روز وقتی از مدرسه بازگشتم مثل همیشه به استقبالم نیامد و تا آخر شب مدام خودش را از تیر رس نگاهم قایم می ساخت. فهمیدم که از کار دیشبش خجل شده اما تصویر هولناک آن شب مثل کابوسی برای همیشه در مرکز مخیله ام نقش بست، یک هفته بعد از آن ماجرا خبر دادند که عمه فرنگیس سرمای سختی خورده و مادر مقاری سوپ کلم برایش درست کرد و هر دو برای عیادت به خانه شان رفتیم. ولی هر چه اصرار کردیم شهرزاد با ما نیامد، این اواخر خیلی منزوی شده بود و هر چه خواستگار داشت جواب رد می داد. مادر در راه حرص می خورد و می گفت این دفعه هر کس که آمد به زور کتک می فرستمش خانه شوهر. هنوز بچه است و خیر و صلاح خود را نمی داند. اگر بیست سالش شد چه خاکی بر سرم کنم، آن وقت مردهای چهل و پنجاه ساله زن مرده یا زن دار به خواستگاری اش می آیند. حتماً نگاه به ساقی می کند، آخر او را چه به ساقی. این دختره فرنگیه تو سه جلدش تولدش پاریس خورده، می خواد برگرده همان جا. دختره کم عقل لگد به بخت خودش می زند، این آخری پسر اسحاق خان درویش مگر چه عیبی داشت، پسر بیست و سه ساله جوان و رعنا و خوشتیپ، پول پدرش هم که از پارو بالا می رفت. بهانه گرفت که قبلاً عاشق دختر عمویش بوده و همه شهر می دانند، نمی دانم از وقتی که آن امیرخسرو خیر ندیده سر شهین خدابیامرز این همه ادا و اصول در آورد و شیره اش را کشید، چشم و دلش ترسیده یا خدایی نکرده جنی شده، چه می دانم پدرت مرد خوب و ثروتمندی است، از قدیم گفته اند انسان های بزرگ دشمنان بزرگ نیز دارند، شاید یکی از همین دشمنان که ما روح مان هم خبر ندارد کیست و کجاست، دعایی، جادویی، چیزی گرفته و بخت این دختره مظلوم را بسته. » صحبت هایش که تمام شد نزدیک خانه عمه فرنگیس بودیم. بلافاصله در را به صدا در آوردم و بعد از مدتی نه چندان کوتاه پسر نوجوانی که می دانستم آن جا خدمت می کند در را باز کرد و سلام گفت. وارد حیاط که ساقی را دیدم از پشت پنجره اتاقش به ما لبخند می زد، تا این که داخل شدیم. همه فرنگیس سرمای شدیدی خورده بود. صورتش داغ و ورم کرده بود و روی تخت دراز کشیده بود. عزیز و زری خانم نیز کنار او نشسته بودند و رفتارشان بیش از حد با ما سرد بود، اما مادر سعی می کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد، هر چند که ساقی دائماً آمدن ما را خوش آمد می گفت و اسباب پذیرایی را فراهم می ساخت. شاید اگر به خاطر وجود ساقی نبود همان لحظه اول به حالت قهر آن جا را ترک می گفتم، آن روز برای اولین بار احساس کینه شدیدی نسبت به عزیز و زری خانم کردم. انگار سعی داشتند با رفتار سردشان ما را منزجر سازند. آن روز عزیز با بدجنسی به مادر گفت که بیخود برای عمه فرنگیس سوپ درست کرده و عمه فرنگیس بیشتر از همه چیز به استراحت و سکوت نیاز دارد تا سوپ های گندیده. مادر اما این دغل عزیز را مثل همیشه به تلطف خود بخشید و آرام گوشه ای نشست. خانه تاریک آن ها که به لزوم پرده های کلفت کتابی که از پنجره های بلندشان آویزان بود فضای خانه را سرد و بی روح ساخته بود و وجود سرد عزیز و زری خانم که یا خاموش بودند و یا با خود چیزی گفته و به مسخره می خندیدند و یا این که با کنایه هایشان مادر را می آزردند، روحم را بیش از حد معذب ساخته بود. خدا خدا می کردم تا این که مادر زودتر از آن تاریکخانه دل بکند ولی مادر تازه چانه اش به حرف زدن با عمه فرنگیس گرم شده بود تا این که ساقی از دور به من اشاره کرد و مرا با خود به اتاقش برد. اتاق زیبایی داشت. برعکس قسمت های دیگر خانه روشن بود و نورگیر. اتاقی ساده کرم رنگ و کمرنگش دیوار کبود و یک طرف آن کتابخانه ای بلوطی بود که پر بود از کتاب هایی که اکثراً به زبان لاتین بودند، تخت چوبی بلندی در کنار میز گرد و عریض که رویش پر بود از قاب عکس های کوچک و بزرگ که نظرم را به خودش جلب کرد، ولی عجیب تر از همه برایم نقاشی خودم بود که در قالبی سیلور جلوتر از همه قاب های روی میز قرار داشت. دهانم از تعجب باز ماند و با عصبانیت اندیشه ام را بر زبان راندم که:« این را از کجا آوردی! » ساقی کمی مکث کرد و بعد به شیطنت خندید و گفت:« از دفترچه ات دزدیدم. » با عصبانیت نگاهش کردم و پرسیدم:« به همین راحتی! دزدیدی؟ » یا چشمان معصوم آسمانی اش به من خیره شد و لبخند به روی لبش خشکید، طاقت دیدن چهره غمناکش را نداشتم. وانگهی نقاشی من در قالب جلوه ای دیگر به خود گرفته بود و این حرکت ساقی نشانگر آن بود که تشویق ها و تعاریفش از طراحی هایم کاملاً صادقانه بوده، پس لبخندی زدم و گفتم:« باشه، اشکالی ندارد. اما اگر می گفتی خودم به تو می دادمش. » آنگاه لبان سرخش مثل غنچه ای از خنده پر گشود و دندان های سپید و ظریفش که مثل ذرت ردیف و منظم بود هدیوا شد و با لحنی مظلومانه گفت:« معذرت می خواهم. » یک کلام گفتم:« خواهش می کنم. » و بی اختیار به او خیره شدم. به اندام زیبایش که مثل کریستال شفافی بود که با دست تراش داده باشند، با آن پوست سپیدش که با پیراهنی سپید آن را پوشانده بود با نگاه مرموزش طوری مرا می نگریست که انگار به تمام اسرار دنیا وقوف دارد. آن گاه با صدای نوازش گر پرسید:« با امتحانات چه می کنی؟ » روی همان صندلی بلند نشستم و گفتم:« بد نیست. » آن گاه با صدای نوازش گرش ادامه داد:« ولی من تا به حال همه را عالی داده ام. مطمئنم امسال بالاترین معدل را کسب می کنم. » با بی تفاوتی گفتم:« ولی شما که به دبیرستان نرفتید، معلم سرخانه داشتید. » با لحنی مغرورانه جواب داد:« ولی اسمم در لیست دبیرستان است. » با بی میلی گفتم:« ولی من زیاد به درس خواندن رغبت ندارم. »- شاید هم انگیزه نداری؟- نمی دانم، شاید هر دو!- ولی من عاشق درس خواندن هستم، دلم می خواهد در آینده پزشک شوم.- ولی من حالم از بوی الکل و صدای ناله و گرمای تب و سوزن و آمپول به هم می خورد.ساقی لبه تختش نشست و گفت:- ولی حتی فکر کردن به شفای بیماران مرا به وجد می آورد.نگاهم را دوباره به آن میز کذایی انداختم، ساقی از جا بلند شد و در مورد تک تک عکس های داخل قاب عکس به من توضیح داد. اول از همه عکس مردی خنده رو و جوان را نشانم داد و بلافاصله گفت که پدرش است. خوب که دقت کردم دیدم شباهت عجیبی به پدرش داشته. چشم های روشن و موهای روشن اش کاملاً به پدرش رفته بود، حتی حالت لب ها و چشمان خمار پدرش. قاب عکس را به دستش دادم و گفتم:« خدا رحمت شان کند، نمی دانستم که عمه اینقدر خوش سلیقه است. » خنده تلخی کرد و گفت:« و البته خوش اقبال! » می دانستم به خاطر تصادف پدرش و مرگ ناگهانی او این حرف را به کنایه زد. قاب عکس دیگری به دستم داد. یک گربه! قبل از آن که چیزی بگویم گفت:« اسمش الیزابت است، الآن حتماً کلی بزرگ تر شده. هر چه تقلا کردم که او را همراه خود به ایران بیاورم مادر نگذاشت، اگر هم مادر راضی می شد، عزیز اصلاً نمی گذاشت. نم دانی چه گربه ملوسی بود. وقتی او را در آغوش می گرفتم احساس آرامش خارق العاده وجودم را فرا می گرفت. تا به حال یک گربه را از شکم بغل کرده ای؟ » با تعجب گفتم:« نه. » با اشتیاق ادامه داد:« نمی دانی چه لذتی دارد. مخصوصاً وقتی که ضربان سریع قلب کوچکش به ماهیچه های دستت می کوبد و معنای واقعی زیستن را حس می کنی. الیزابت خیلی به من وابسته بود. گاهی اوقات دور از چشم مادر کنار هم می خوابیدیم. آن گاه خودش را با آن پشم های نرم سفیدش به من می مالید، با زبان زبرش گونه هایم را می لیسید ... آه الیزابت. » و مدتی غرق در اندیشه اش ساکت ماند و دوباره ادامه داد:« من عاشق خانه مان در فرانسه بودم. آن جا را خوب به خاطر دارم، حیاط خانه ما مثل یک باغ بزرگ و سرسبز بود. وارد آن جا که می شدی بوی گل در هوا پیچیده بود، سبزه ها تر و تاره، همیشه همه جا شسته بود و پاپیتال روی دیوارها خزیده بود، پروانه ها از تنوع زیاد گل ها نمی دانستند از کدام شان سیراب شوند و الیزابت به دنبال آن ها همه طول باغچه را می دوید. » وقتی در مورد خاطرات گذشته صحبت می کرد چشمانش تلالو خاصی پیدا می کرد. با فراست پرسیدم:« حالا شما کجا را بیشتر دوست داری. این جا را یا فرانسه را؟ » کمی اندیشید و گفت:« فرانسه بی نهایت زیباست. باید جایی را که ما در آن زندگی می کردیم، می دیدی. ما در پاریس بودیم و در خیابانی در مجاورت برج ایفل، حتماً تعریفش را زیاد شنیدی؟ » با تعجیل گفتم:« خیلی زیاد! » او با اشتیاقی که بر آن می افزود ادامه داد:« قبل از این که این پل تماماً فلزی ساخته شود خیلی از مردم شهر مخالفت می کردند و دسته جمعی در خیابان ها شعار مي دادند به اين بهانه كه ساخت اين پل پاريس را بي آبرو خواهد كرد. خيلي احمقانه است! اما بالاخره اين پل توسط الكساندر گوستاو ايفل به ياد صدمين سال انقلاب كبير فرانسه ساخته شد. ارتفاع اين پل 322 متر و داراي 1789 پله مي باشد، كه اين رقم مطابق با همان سالي است كه انقلاب كبير فرانسه به وقوع پيوست. جالب است، نه؟ "با تأييد گفتم: " بله، خيلي زياد. بايد ظاهر زيبايي هم داشته باشد، همين طور است؟ " خنديد و گفت: " من كه عاشقش بودم و هر شب از پنجره اتاقم به آن نگاه ميكردم. ابهتش آدم را ديوانه مي كند. " با زيركي گفتم: " آخرش چي؟ اين جا يا آن جا؟ " دوباره به سؤال من انديشيد و سپس گفت: " هم اين جا و هم آن جا. مي داني، از آن جا خيلي خاطرات خوشي دارم. به خصوص اين كه آرامگاه پدر وزادگاه خود من آن جاست. در اين جا نيز با اين كه بايد از صبح تا شب سايه سنگين عمه زري و عزيز را تحمل كنم و كنايه ها و نيشترهايشان را به دل نگيرم، باز هم احساس طرب و شادماني خاصي دارم، احساس مي كنم، چيزي را كه مدت ها در درونم به دنبالش مي گشتم بيرون از خودم يافته ام. به همين دليل اين جا برايم با ارزش شده، راستش به اين جا عادت كرده ام. به اين خانه، به دائي اتابك خان، دائي وثوق، به منصور زيرك و گستاخ، به زن دايي بهار مهربان، به شهرزاد خنده رو، به تو! "و اين آخري را با لحن خاصي بيان كرد، اما من زياد جدي نگرفتم و بعد به كتابخانه اش اشاره كرد و گفت: " اهل كتاب خواندن هستي؟ " با خجالت گفتم: " نه، يعني فرصتش پيش نيامده. " آن گاه از كتابخانه كتابي درآورد، به سمت من دراز كرد و گفت: " بگير، اين هم يك فرصت طلايي! " كتاب را از او گرفتم و با تعمق اسمش را خواندم: " بيست هزار فرسنگ زير دريا؛ اثر ژول ورن " و بعد در حالي كه كتاب ديگري از ژول ورن به اسم پنج هفته با بالن را نيز به من مي داد، گفت: " اين ها براي خودت باشد، من اصلاً به اين گونه كتاب هاي تخيلي علاقه ندارم. من عاشق كتابهاي رمانتيك و عاشقانه هستم كه دلم مي خواهد در همه آن ها دو نفري كه به هم عشق مي ورزند نهايتاً به يكديگر بپيوندند، اما نمي دانم چرا در اكثر آن ها عكس اين واقعه اتفاق مي افتد. واقعاً كه نويسنده ها چقدر بي انصافند! " به مسخره خنده اي كردم و گفتم: " پس چرا اين كتاب ها را خريده اي؟ " لحظه اي ساكت ماند و سپس گفت: " همه كتاب هايي كه اينجا مي بيني متعلق به پدر بودند، به جز سه و يا چهار تا از آن ها. پدر عاشق ژول ورن و تخيلاتش بود. ژول ورن نيز به راستي داستان سراي قدرتمندي بود. او اهل شهر نانت پاريس بود. لقبش در فرانسه پدر داستان هاي علمي نو است، فرانسه سرزمين بزرگترين و چيره دست ترين نويسندگان دنياست، مثل ژان ژاك روسو، فرانسواز ساگان، بالزاك، الكساندر دوما، گوستاو فلوبر، بو مارشه، پير كارن، شاتو بريان، فرانسوا مرياك، گي دو موپاسان، آندره مالرو، لويي شارل آلفرد دو موسه، ويكتر هوگو و چند تن كه اسامي شان الان در خاطرم نيست. " با لحني تحسين برانگيز گفتم: " حافظه خارق العاده اي داريد. به هر حال بابت اين كتاب ها ممنونم. " زير لب گفت: " خواهش مي كنم. " و بعد از من خواست كه اتاق را براي صرف قهوه به قصد تالار پذيرايي ترك كنيم. قهوه را كه خورديم، مادر مرا صدا زد. مثل آن كه وقت رفتن بود. عزيز زير چشمي دائماً مرا مي پائيد، آرام زير گوش ساقي نجوا كردم: " چطور اين پيرزن بداخلاق را تحمل مي كني؟ " خنده اي كرد و آرام گفت: " به سختي. " و هر دو خنديديم، عزيز سگرمه اش در هم رفت و دوباره به ما نگاه كرد. ساقي بي توجه به نگاه هاي نافذ عزيز به آهستگي گفت: " مثل كوسه هميشه تيغش از آب بيرون است. " از مثال به جايي كه زده بود، بي اختيار به صداي بلند خنديدم، مادر چشم غره اي تند به من رفت و عزيز با كنايه رو به مادر گفت: " سير به پياز مي گه بو مي دي! " مادر باز هم سعي كرد خود را بي تفاوت نشان دهد. آن گاه عمه فرنگيس را كه براي بوسيدن مادر از روي تخت جهد بسيار مي نمود بوسيد و دست مرا محكم در دستش فشرد و در حالي كه به عزيز تعارف بسيار كرد كه بيشتر به خانه ما نيز بيايد و من مس دانستم كه تعارفش از ته دلش نيست كه هيچ از بر دلش هم نيست، در دل به او مي خنديدم و بعد به سرعت از همه ان ها خداحافظي كرديم. ساقي ما را تا در حياط مشايعت كرد و مادر وقتي از او خداحافظي مي كرد، گفت: " چه دختر خانمي، شهرزاد خيلي سراغت را مي گيرد. راه كه نزديك است، بيشتر به خانه ما بيا. " ساقي با شيطنت گفت: " شهرزاد اگر سراغ مرا مي گرفت كه حداقل با شما مي امد ولي به هر حال سلام مرا به او برسانيد. " مادر گونه ساقي را بوسيد و گفت: " فدايت بشوم، مواظب مادرت باشو " ساقي به روي من خنديد و گفت: " شاهين تو هم هواي مادرت را داشته باشو من كه به داشتن چنينمادري حسودي ام مي شود. " مادر كه از تعريف ساقي به وجد آمده بود گفت: " مادر خودت كه فرشته است، دختر! " ساقي خنديد هيچ نگفت و مادر بالاخره از او خداحافظي كرد.فصل بيستمبهار آن سال با تمام زيبايي هايش نيز رو به اتمام رفت. روز دوم تير ماه بود كه رسيد نمره هايم را گرفتم. نتيجه قبولي را كه ديدم خستگي تمام شب هاي امتحان از تنم بيرون رفت. همان روز به تعجيل به خانه بازگشتم. مي دانستم پدر چشم و نظر خاصي روي ارزش و ميزان نمره ندارد و همين را بگويم قبول شده ام براي جلب رضايتش كافي است. همين طور هم شد. پدر نظري سريع بر نمره ها انداخت، سپس گفت: " تابستان امسال را چه خواهي كرد؟ " با نارضايتي جواب دادم: " برنامه خاصي ندارم. " پدر سرفه اي كرد و گفت: " ولي من برايت نقشه هايي دارم. " و بعد روي صندلي يك لم افتاد و گفت: " تو ديگه مرد شده اي. پانزده سال داري، اول جوانيت است. از همين حالا بايد كم كم به امورات زندگي آشنا شوي، ديگر وقت بازي هاي كودكانه و به بطالت گذراندن وقت گذشته است. در ثاني تو تنها ميراث خانواده هستي و بايد بتواني بعد از فوت من بتواني از عهده اين مسئوليت خوب برآيي، در صورتي كه تو نه از من و نه از متعلقاتم هيچ نمي داني. راستش از آن روزي مي ترسم كه به ناچار سر بر بالين بگذارم و آن گاه تو نتواني ميراث پدرت را حفظ كني و عده اي سود جو از فرصت و بي اطلاعي تو استفاده كرده، تمام متعلقات و دارايي هايي را كه من با زحمت و سختي وافري به دست آورده ام، به راحتي از دست تو به نفع خود خارج سازند. پس لازم است كه اين دو سه ماه تعطيلات تابستان را با تقي ميرزا همراه شوي. دوست دارم در اين مدت اصلاً به خانه نيايي و وقتي هم كه مي آيي اين خودت باشي كه به جاي ميرزا اخبار بازديدهايت را باز گو مي كني و حساب و كتاب كار را برايم مشخص مي سازي. ديگر دلم مي خواهد چرتكه كار در دست تو باشد، ملتفتي شاهينم؟ " سرم زا زير انداختم و گفتم: " بله، آقا! " پدر با لحن تحسين برانگيز گفت: " پس هر چه زودتر برو و بار و بنديل سفرت را ببند كه ميرزا فردا صبح اول وقت به عقبت مي آيد. " زير لب چشمي گفتم و پدر را ترك كردم. نمي دانستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت. پدر مسئوليت سختي را به گردنم نهاده بود، احساس مي كردم از عهده اش بر نمي آيم. نمي دانستم چرا مي ترسيدم و وحشت داشتم. اما از طرفي از اين كه تابستان امسال را در خانه نيستم و همراه ميرزا در سفر خواهم بود كمي خوشحال شدم. ماجرا را نيز براي مادرم و شهرزاد بازگو كردم. مادر نيز مثل خودم مردد ماند خوشحال باشد و يا دلواپس و ناراحت. صبح فرداي آن روز ميرزا به عقبم آمد و من با چشم هاي سرخ بي خوابي كشيده، مردد و افسرده، از پدر خداحافظي كرده و به دنبالش راه افتادم. مادر و شهرزاد با گريه مرا تا سر كوچه باغ مشايعت كردند. منصور و عمو وثوق نيز به آن ها پيوستند. عمو وثوق كه بي حوصلگي مرا ديد، محكم بر شانه ام كوبيد و گفت: " محكم باش پسر! " منصور نيز دستم را فشرد و گفت: " خوش به حالت، برو صفا كن. " ميرزا با اتومبيلي نو و خاكستري رنگ به جانبمان آمد و من سوار بر اتومبيل از آنجا دور شدم. وقتي به عقب بازگشتم مادر را ديدم كه كاسه آبي را ريخت و خود را به حالت زاري در آغوش شهرزاد انداخت. يك لحظه دلم برايش غش رفت، آخر چطوري مي توانستم سه ماه دوري از او را تحمل كنم. اي كاش همان روز به پدر مي گفتم كه توان چنين كاري را ندارم. مي دانستم كه راه درازي را در پيش داريم. تمام ديشب را به امروز انديشيده بودم و پلك هايم بي نهايت سنگيني مي كرد. هر چه تقلا كردم بيدار بمانم نتوانستم و بالاخره خواب چشمانم را ربود، تا آن كه احساس كردم كسي تكانم مي دهد. چشم باز كردم ديدم، تقي ميرزا با خنده مي گويد: " بلند شو پسر! رسيديم. " از داخل اتومبيل نگاه كنجكاوم را به اطراف افكندم، تقي ميرزا با اشاره گفت: " اينجا دهات آخوره است. اكثراً لر و بعضاً هم ترك هستند. مردمان خوبي هستند. يادت باشه مبادا عنوان كني كه پسر اتابك خان هستي ها. " با تعجب پرسيدم: " چرا؟ "- چرا ندارد، فرمايش پدرت است. حق هم دارد، بالاخره پدرت، بخيل و دشمن زياد دارد. اگر هو بيفتد كه پسرش...و مثل ان كه حوصله نداشته باشد مرا كامل توجيه كند، گفت: " مي فهمي كه! " با ترديد گفتم: " بله! " و بعد متوجه انبوه بچه هاي چهار تا شش، هفت ساله اي شدم كه با دهان باز، چشمان گرد، پيراهن هاي كهنه و خاكي و برخي نيز مف آويزان به ما نگاه مي كنند. تقي ميرزا با عصبانيت فرياد زد: " چخه،چخه. " و بچه ها پا به فرار گذاشتند. از اتومبيل خارج شد و بوي طرب و تازگي وارد ريه هايم شد، نفس عميقي كشيدم و گفتم: " عجب هوايي. " تقي ميرزا به آسمان نگاه كرد و گفت: " عجب آسماني! " به آسمان چشم دوختم، تا به حال آن را اين قدر نيلي و زيبا نديده بودم و بعد يك نگاه به روستا انداختم. خانه هاي كوچك كاهگلي چسبيده به هم كه پنجره هاي كوچكي بر سينه داشتند. سرم زا به عقب چرخاندم. پشت ده و پشت همان جاده باريكه خاكي كه اتومبيل ما از آن گذشته بود از كشتزارهاي حاصل خيز كه مثل پارچه اي چهل تكه سبز رنگ و زرد رنگ در كنار هم در مساحت هايي متفاوت قرار داشتند. تقي ميرزا باد در غبغب انداخت و گفت: " همه اين ---- از آن پدرت است. فقط كه اين جا نيست، تا سه آبادي ديگر هم وضع بر همين منوال است. اما اين دهات كمي بهتر از بقيه است و ما بين چهار تاي ديگري است. امشب را اينجا مي مانيم و از فردا براي سركشي تابستانه شروع مي كنيم. امسال باران خوبي آمده، ديگر رعيت ها و كشاورزها براي ندادن خراج بهانه اي ندارند كه هيچ، بايد بدهي سال پيش را هم بپردازند و بعد با دقت درهاي اتومبيل را قفل كرد و گفت: " اين جا بماند بهتر است. ( اتومبيل را مي گفت. ) تو را كه در خانه خدا رحم مستقر كردم، بايد يك سري به ---- بزنم. حيف است اتومبيل بيچاره را توي اين سنگ ها و گل ها ببرم و بياورم. " و بعد دستش را به كمرم گذاشت و راه افتاديم. طبيعت آنجا بي نظير بود. كمي كه جلوتر رفتيم، درختان سرو بلندي در كنار جوي آب به ترتيب قد بر افراشته بودند و كنار جوي پر بود از زنان و دختراني كه به رديف سر آن نشسته بودند و دستمال هايشان را بر گل مي زدند و به ظرف هاي مسي شان مي كشيدند، آن گاه آن ها را با آب جوي مي شستند. نگاه شان كه به ما افتاد، سر همه شان به جانب ما چرخيده شد و شروع كردند با صداي بلند به تقي ميرزا سلام گفتن، تقي ميرزا بي اهميت به آنان به راهش ادامه مي داد. يك سگ گله از دور مرتباً پارس مي كرد. كوچه هايده پر بود از مرغ هايي كه با چنگال هايشان مرتباً خاك را زير و رو مي كردند. بوي خاك، بوي علف، بوي گل نمناك، ريه هايم را پر كرده بود. بي اختيار لبخند مي زدم و احساس سبكي مي كردم. كمي دور تراز جوي آب از سربالايي نسبتاً كوتاهي بالا رفتيم. با وجود سنگ هاي ريز و درشتي كه روي هم انباشته بود، راه رفتن برايم دشوار شده بود، اما اين ناهمواري را نيز دوست داشتم. ده پر بود از زن و بچه. مي دانستم كه در اين ساعت از روز، مردهايشان يا گوسفندها را به چرا برده اند و يا به كشاورزي مشغولند تا اين كه وارد خانه اي شديم كه درش باز بود و حياط بسيار طويل و عريضي داشت، با همان سنگ هاي ناهموار. در انتهاي آن نيز ايواني پهن و عريض كه سه چهار اتاق به رويش قرار داشت. تقي ميرزا داد زد: " يا ا... ! " و چون صدايي نشنيد، صدا زد: " حاج بي بي! حاج بي بي! " بعد زني كه با چادر نماز به تعجيل در ايوان حاضر شد، چشمش كه به تقي ميرزا افتاد هول برش داشت. به سرعت پله هاي ايوان را پايين آمد، با خوشحالي گفت: " سلام، سلام، خوش آمدي. " تقي ميرزا با بي تفاوتي جواب سلام زن را داد وگفت: " خدا رحم كجاست؟ " زن با همان لحن صميمانه اش گفت: " رفته پيش كدخدا مي آيد، شما بفرماييد بالا. " و با اشاره اتاق ها را نشان داد. تقي ميرزا دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: " اين آقا از اقوام من است. " زن اين را كه شنيد، اجازه نداد حرف تقي ميرزا تمام شود، مرا در آغوش كشيد و پيشاني ام را محكم بوسيد و تا توانست قربان صدقه ام رفت و وبعد دست مرا گرفت و همراه خود كشاند. تقي ميرزا نيز همراه ما آمد. زن همان طور كه تعارف مي كرد در چوبي آبي رنگ اتاقي را باز كرد. كفش هايمان را پشت در درآورديم و داخل شديم. اتاق بسيار تميزي بود. از فرش دوازده متري كه گوش تا گوش آن را پوشانده بود فهميدم كه دوازده متر بيشتر نيست. دور تا دور آن را نيز با بالشت هايي گرد و دراز به رنگ مخملي قرمز و سرخ آبي كه روكش سفيد نصفه داشتند و دو تا دو تا روي هم قرار داشتند، پوشانده بود. به زير آن بالشت ها نيز پتوهاي سپيد تميزي بود و ما به روي يكي از همان پتوها نشستيم و به همان بالشت هاي گرد تكيه زديم. زن در حالي كه رويش را محكم گرفته بود، رو يه روي ما نشست و گفت: " خيلي صفا اورديد! " تقي ميرزا در جواب تعارف آن زن ساده و مهربان هيچ نمي گفت، سگرمه اش را درهم كشيده و يكي از زانوانش را در آغوش كشيده بود. همان تقي ميرزايي كه چشمش به پدر مي افتاد، مثل موش زير باران لرزان و كوچك مي شد. يك آن حس كردم كه اخلاق ناهنجار و دوگانه اش حالم را بهم مي زند. زن از اتاق خارج شد و بعد از مدتي كوتاه دو استكان چاي قندپهلو برايمان آورد و دوباره رفت. چاي را كه خورديم، پيرمردي از در وارد شد. تقي ميرزا از جايش بلند شد و با او دست داد. من هم همين كار را كردم. پيرمرد ما را به جايمان فراخواند و گفت: " چه عجب! اين طرف ها. " تقي ميرزا خنديد و گفت: " ناراحتي بروم؟ " پيرمرد خنده كوتاهي كرد و گفت: " مهمان حبيب خداست. چرا ناراحت باشم، فقط تعجب كردم چطور مثل هميشه يك راست به خانه كدخدا طاهر نرفتي؟ " تقي ميرزا پوزخندي زد و گفت: " ديگر هم نخواهم رفت! مردك فلان فلان شده، حالا ديگر زاغ سياه مرا چوب مي زند. رفته پيش خان پشت سر من چه ها كه نگفته. " پيرمرد ساكت ماند و هيچ نگفت. مي دانستم كه تقي ميرزا انتظار داشتف خدا رحم از او پشتيباني مي كرد. آن گاه دوباره زن وارد شد و سلامي گفت و سيني چاي را با خودش برد. پيرمرد دستي به ريش هاي بلند سفيدش كشيد و گفت: " نمي خواهم اوقاتت را تلخ كنم، اما كدخدا تا حدودي حق داشته. آخر حرف خودش را هم كه نزده، شكايت اهالي روستا را به گوش خان رسانده. اين مردم را نبين كه چشمشان كه به تو مي افتد از ترس زبانشان سنگين و گردن و گوش هايشان شل مي شود، دل همه شان از تو پر است. اما از اين كه به تو حرفي بزنند مي ترسند. به محض اين كه پايت را از ده بيرون مي گذاري به سمت خانه كدخدا هجوم مي برند. " تقي ميرزا با عصبانيت فرياد زد:- چه مرگشان است، ارث پدرشان را از ما مي خواهند؟پيرمرد به آرامي گفت: " حالا چرا عصباني مي شوي، داريم با هم صحبت مي كنيم. صداي بلند براي زمان مشاجره است. " تقي ميرزا آرام گرفت و گفت: " تقصير من است، بايد پارسال به وقت خشكسالي که هیچ باران نزد و همین دهاتی های گدا گشنه با التماس و زاری به جانم افتادند که به جناب اتابک خان بگویم امسال را خراجی و مالیات ندهند، دلم برایشان نمی سوخت و به التماس از خان نمیخواستم یک سال به آن ها مهلت بدهد.مرده را که رو بدهی به کفنش خرابی میکند ، خودم کردم که لعنت بر خودم باد»دوباره زن وارد شد و دوباره سلام کرد و سینی چای را این بار با سه استکان در فاصله ای مابین ما و خدارحم گذاشت و رفت.خدارحم سرفه ای خشک کرد و گفت:«خدا پدرت را هم بیامرزد،مردم ما که بی چشم و رو نیستند خودت دیدی که چقدر از تو تشکر کردند و احترامت گذاشتند اما حالا که خودمان هستیم و غریبه ای هم نیست همه میدانند که میزان مالیات که باید به خان تعلق گیرد 4/1 سود حاصله از زمین های دیم و 3/1 زمین های آبی است،در صورتی که تو چیزی مازاد بر این سود را از کشاورزان بیچاره و خیر ندیده ...»هنوز صحبت های خدارحم تمام نشده بود که تقی میرزا وحشت زده و عصبانی فریاد زد:« شما دیگر چرا؟شما هم که بهتان میزنید،این چه مزخرفاتی است که به خورد من میدهید،مگر من مال مردم خورم آقا؟!»پیرمرد با نوسان دست هایش از تقی میرزا خواست آرام گیرد.تقی میرزا با رنگ پریده و قیافه ای منزجر خاموش شد.پیرمرد بی توجه به فریاد های میرزا تقی ادامه داد:«درست است که قشر دهاتی ساده و بی سواد است اما حساب و کتاب کار خودش که از دستش خارج نمیشود»میرزا تقی با غیظ فراوان گفت:«شما بیشتر از این دخالت نکنید من خودم با کدخدا صحبت میکنم.»پیرمرد ریش سپیدش را خاراند و گفت:«صلاح مملکت خویش خسروان دانند» در همین موقع پسر بچه ای کچل که مفش تا دم لبش آویزان بود وحشت زده داخل شد و رو به تقی میرزا گفت:«آقا بچه ها با سنگ زدند شیشه های ماشین را خرد کردند ، تقی میرزا که عصبانیت تشدید شده اش به مرز جنون رسیده بود شانه دهانش را کشیده و یک ریز فحش میداد و بعد از جا بلند شد سیلی محکم پس سر پسر بیچاره زد و از اتاق خارج شد . زن باز هم وارد اتاق شد و سلام کرد و دانستم که آن جا رسم بر این است که هر کس از جمعی خارج و دوباره داخل شود سلام میکند سپس همان طور که استکان ها را در سینی میگذاشت گفت:«پس میرزا کجا رفت؟»خدارحم بی اختیار خنده اش گرفت . من هم خندیدم زن در حالی که به خنده من میخندید گفت:«اسمت چیه پسرم؟»به آرامی گفتم «شاهین»- گشنه ات که نیست شاهین خان- فعلا نه- به وقت اذان پسرهایم از سر کارشان می آیند و غدا میخوریم.پیرمرد به زن تشری زد و گفت:«باز هم که در را پشت سرت نبستی الان مگس ها دیوانه مان میکنند»زن زیر لب گفت:«ای بابا،دوباره که غر زدی الان میبندم» و بعد رو به من خندید و رفت،چهره مهربانی داشت، موهای مشکی و ابروی مشکی،بینی چاق و کوتاه و لپ هاش خشک و صورتی ،پوست صورتش هم خشک شده بود و بی روح اما بی نهایت مهربان بود. آن چه که مرا بیش از حد متعهد می ساخت بگویم که آن زن میتوانست جای دختر خدارحم باشد تا این کههمسرش.یک ساعتی گذشت تا سر و کله تقی میرزا پیدا شد با چهره ای عصبانی و تنفسی منقطع ولی هرچه خدا رحم تعارفش کرد داخل نیامدو دم در ماند از همان جا صدا زد و گفت امشب را باید به تنهایی همان جا بمانم و او مجبور است تا هوا تاریک نگشته به شهر بازگرددو برای اتو مبیل اقدامی کند آن اتو مبیل متعلق به پدرم بود که آن راامانت برای روی غلتک افتادن و هر چه سریع تر انجام شدن کارها به دست میرزا سپرده بود و میرزا بیشتر از همه چیز هول خشم پدر را داشت هر چه خدا رحم تعارفش کرد که حداقل ناهار را آن جا بماند افاقه نکرد.حتی زن خدا رحم،« حاج بی بی» با تاکید فراوان بر این که به خاطر تقی میرزا غذای زیادی تدارک دیده بر ماندن او اصرار کردو تقی میرزا به سردی تعارفات آن ها را رد کرد و فقط در جواب تعارف پر محبتشان به آن ها گفت:« که تا زمانی که باز می گردد مراقب پسر اقوام ما ( که به دروغ مرا می گفت) باشید» و آن جا را به سرعت ترک گفت . من به داخل اتاق بازگشتم و صدای زن و پیرمرد را شنیدم که می گفتند :« انگارنه انگار از میان خود ما بلند شده، یادش رفته مادرش کوکب باجی از زور گرسنگی تنها در خانه اش مرد» و بعد از مدت کوتاهی چهار پسر قد بلند که ارخلق راه راه، شب بند قداره، شال جوزه گر و شلوار دبیت مشکی به تن داشتند وارد شدند و یکی یکی با من دست دادند و سلام کردند و رو به روی من به ردیف نشستند با آن که سن هر چار تایشان ظاهراً از من بیشتر بود اما در مقابل من سر به زیر افکنده و خاموش بودند تا این که خدا رحم آمد و یکی یکی آن ها را به من معرفی کرد ابتدا پسربزرگش غلام را که پوستش به زیر آفتاب سوخته،زیر چشمانش تحلیل رفته و بینی دراز و باریکی داشت و سه نفر دیگر را که از نظر ظاهری و شکل و اندازه شباهت شدیدی به غلام داشتند را حسن و اکبر و خلیل معرفی کرد و وقتی در پی معرفی خدا رحم گفتم: « از آشنایی با شما خوشوقتم» همگی ساکت و مردد ماندند و من دانستم که آنها بیش از حد با این گونه مناظران بیگانه اند و بهتر است با آن ها با زبان ساده و بیغل و غش خودشان صحبت کنم مدتی بعد پسرها همگی رفتند و در حالی که هرکدام وسیله ای برای برپا ساختن سفره ناهار در دست داشتن باز گشتند خدا رحم صدا زد: « ضعیفه ،بیا کمک کن شاهین خان دست هایش را بشوید» زن با تعجیل دم در حاضر شد و گفت :« بیا عزیزم، آفتابه لگن حاضر است.» و بعد با آفتابه لگنی مسی که در دست داشت کنار ایوان ایستاد و با احتیاط آب بر روی دستهایم ریخت و بعد داخل رفتیمو دور سفره نشستیم . غذا برنج بود و آبگوشت با ماست و دوغ محلی، حاج بی بی بشقابم را پرکرد از برنج و روی آن ملاقه ای پر از آبگوشت ریخت تا به حال این غذا را با هم نخورده بودم، بخصوص اینکه قاشق و چنگالی هم در کار نبود و می بایست به تقلید از آنها با دست غذا بخورم. باز هم دلم نیامد تکه ای نان بریدم و سعی کردم با نان لقمه بگیرم اما خیلی ناشیانه ترازآن بود که خدا رحم به مشکلم پی نبرد .سپس زیر چشمی به زنش نگاهی انداخت و در پی آن حاج بی بی نگاهی به دستهایم انداخت و به پسر کو چکش فرمان داد که: « خلیل برو از گنجه یک قاشق بیاور»خلیل بلا فاصله به فرمان مادرش به سمت مطبخ رفت و مدتی بعد قاشق بسیار نازکی را به من داد که با کوچک ترین اشاره ای خم می شد اما خیلی بهتر از آن بود که غذایم را با دست بخورم هرچند که دل خوشی هم از آن غذا نداشتم و با طبعم سازگار نبود. ناهار که صرف شد پسرها به سرعت سفره را جمع کردند و بردند معلوم بود پسرهای مطیع و مودبی هستندو بعد پسر سومی اکبر،برایم یک شلوار مثل شلوارهای گشاد خودشان آورد تا با پو شیدن آن راحت تر باشم. آن روز فقط در دل خدا خدا می کردم که خورشید زودتر غروب کند و بگذرد، چرا که حوصله ام بش از حد سر رفته بود و کلافه شده بودم، نه آن چهار پسر با من حرفی می زدند و نه من وقتی عقب نشینی آن ها را می دیدم رغبت می کردم سر صحبت را باز کنم.همه چیز در سکوت و واهمه گذشت تا ابن که غروب شد، حاج بی بی رختخواب مرا به تنهایی در اتاق کناری پهن کرد و من به جملگی آنها شب بخیر گفتم و به رختخوابم رفتم ،معلوم بود که بهترین لحاف و تشکش را برایم پهن کرده ، چرا که بوی تازگی نخ و پشم می دادند و بیش از حد سفید بودند آن شب به تازگی متوجه شدم آب و هوای آن جا چقدر با شهر توفیر دارد. خانه خودمان در این موقع از فصل تنها ملحفه ای نازک روی خود می انداختیم، اما شبهای ک.هستانی این روستا خنک تر از آن بود که من آن لحاف سنگین پشمی رابر روی خودم نیندازم. فردای صبح آن روز دیرتر از همه از خواب بلند شدم . حاج بی بی دوباره آفتابه لگن برایم آورد تا دست و رویم را شستم ، سپس سفره را پهن پر از لبنیات محلی برایم گسترانید،خامه،سر شیر، تخم مرغ، شیر و کره،ولی من به همان یک لیوان شیر و دو حبه قند بسنده کردم. حاج بی بی با لباس زیبایی که بر تن داشت منتظر نشست تا صبحانه ام را بخورم،آن گاه باظرافت زنانه اش سفره را جمع کرد و برد و دوباره از در که وارد شد سلامی گفت و روبرویم نشست و خندید، آن قدر مهربان و با تولا بود که دلم نیامد این حرف را در لم سر خورده بگذارم و با خجالت گفتم :« شما خیلی مهربانید،مثل مادرم» حاج بی بی از روی خوشحالی از خنده غش رفت و گفت :« خداوند تو را برای پدر،مادرت نگه دارد پسرم، چند سال داری؟» گفتم:« پانزده سال»- زنده باشی، از همان دیروز که دیدمت به خدا رحم گفتم خیلی پسر مودبی هستی، احترام بزگ ترت را هم خوب داری،معلوم هست زیر بته ای نیستی و با فهم و کمال و با خانواده ای.- بزرگی از خودتان است راستش شما این قدر گرم و صمیمی هستید که من اصلاً احساس غریبی نمی کنم.- تو هم مثل پسرهای خودم هستی، چه فرقی می کندعزیزم!- راستش اصلاً به شما نمی آید که پسرهای به این بزرگی داشته باشید.حاج بی بی در فکر فرو رفت و بعد با صدای نوازش گرش گفت:- راستش را بخواهی آن ها پسرهای واقعی من نیستند.بلافاصله با تعجب پرسیدم :-پسرهای شما نیستند مگر شما زن خدا رحم نیستید.حاج بی بی کمی تامل کرد و گفت :وا.........چه بگویم اما باشد حالا که بحث به این جا کشید برایت می گویم،چه فرقی می کند، گفتم که تو هم مثل پسرهای خودم هستی،راستش را بخواهی مدت هاست که با کسی درددل نکرده ام یعنی جرات نکرده ام که درددل کنم، این جا یک کلاغ و چهل کلاغ است می دانی که چه می گویم؟سرم را به علامت تایید تکان دادم و او شروع کرد به سر گذشت زندگی خودش را تعریف کردن:« سیزده ساله بودم که پدرم مرا به مردی، بزاز دوره گرد شوهر داد که اسمش جمعه بود. به جمعه که شوهر کردم مرا همراه خودش به این آبادی آورد و به تنهایی خانه ای کوچک در بالای ده ساخت اوایل زندگی مان به خوبی و خوشی سپری می شد . جمعه خیلی خاطرم را می خواست و تا دلت بخواهد نازم را می کشید،تا این که پنج سال تمام گذشت و من بچه ام نمی شد برایم رمال آورد،جن گیر آورد،به شهر بردم، به طبیب نشانم داد! اما افاقه نکرد تا این که اخلاقش کم کم نسبت به من عوض شد مثل آنکه از من لجش گرفته بود بهانه پشت بهانه بود که می گرفت و تا می توانست مرا با تازیانه می زد آن قدر کتکم می زد که همسایه ها به التماس و فحش او را از من جدا می کردند یک روز می گفت چرا جواب سلامم را آهسته دادی، روز بعد که محکمتر جواب سلامش را می دادم می گفت سر من داد می زنی؟صدایت را می بری بالا.یک روز می گفت چرا ماست ها را دوغ کردیو روز دیگر این که چرا دوغ درست نکردیو هر شب و روز کارش شده بود با تازیانه به جانم افتادن، هر چه التماسش می کردم فایده نداشت تا این که یک شب دوباره به بهانه ای مرا زیر بار شلاق گرفته بودتمام شد و هرچه فحش و ناسزا داشتم نثار خودش و روح پدرش کردم. او هم نامردی نکرد و فردای صبح آن روز، اول وقت مرا پیش آخوند ده برد و سه طلاقه ام کرد من هم که دیگر نه پای پیش داشتم و نه پای پس با تن سوزان و زخمی ام که هنوزیادگاری های شلاقش بر آن نقش بسته بود به خانه خواهرم حاج خانوم که در ده بالایی هستند رفتم. حاج خانوم مرا که دید یک صبح تا شب از گریه نخوابید و شوهرش نعمت ا...خان این قدراز دست جمعه شاکی بود که اگر جلویش را نمی گرفتیم همان شب می رفت و سر بریده اش را می آورد تا این که ده روز گذشت و حاج خانوم گفت جمعه در خانه شان با من کار دارد همان وقت سگرمه ام را در هم کشیدم و رو ترش کرده به جانبش رفتم و پشت به او ایستادم و گفتم:« چه شده؟ کاری داشتی» زیر لب سلامی مظلومانه کرد گفتم :« سلام لر بی طمع نیست،بگو چه می خواهی؟» که شروع کرد به گریه و زاری و قسم و آیه که هنوز خاطرم را می خواهد و دیگر دست به رویم بلند نخواهد کرد و آن قدر گریه کرد که دلم برایش سوخت هر چند می دانستم اشک هایش اشک تمساح است و از این غلط کردم ها پیش تر ها گفته و عمل نکرده اما چه می شد کرد، تا ابد که نمی توانستم در خانه خواهرم بمانم، این آخری ها شوهرش هم بدجور به من نگاه می کردو شب ها با ترس و لرز به خواب می رفتم از نا چاری عذرش را پذیرفتم اما چون مرا سه طلاقه کرده بود نمی شد به همان راحتی دوباره به عقدش درآیم و او گفت که با خدا رحم ریش سفید ده صحبت کرده که خدا رحم مرا به عقد خود در آورد و بعد از آن دوباره مرا به عقد خویش خواهد در آورد.همان روز با اشک و ناله از حاج خانوم خداحافظی کردم و مخفیانه از مردم ده به عقد خدا رحم در آمدم و خدا رحم مرا تا فردای آن روز به خانه اش بردپایم که به این جا رسید احساس آرمش عجیبی کردم.خدارحم دور از چشم پسرهایش مرا به طویله برد تا شب را آن جا بخوابم،نیمه های شب بود که سر و صدای کوتاهی شنیدم از لای درنگاه کردم دیدم خدارحم روی پله های همین ایوان نشسته و در فکر است یک دفعه از خود یبخود شدم به جانبش رفتم و شروع کردم به بوسیدن دستش و قسمش دادم که نگذارد جمعه دوباره مرا به عقد خود درآوردخدارحم که دهانش از تعجب باز مانده بود مردد ماند تا ایکه ماجرای تازیانه و کتک های وقت و بی وقتش را که مرا هلاک می ساخت برایش گفتم ،خدا رحم که از اسمش پیداست مرد مهربان و رحم دلی است ،دلش راضی نشد اما گفت که می ترسد چرا که غلام پسر بزرگش یک سال از من هم بزرگتر است، خلاصه آن قدر گریه کردم تا این که خدا رحم قبول کردو فردای صبح آن شب اول وقت از خانه بیرون رفت من هم از ترسم در طویله مدام آیت الکرسی می خواندم تا این که با یک بسته نق به خانه بازگشت یک مشتش را روی سرم ریخت و یک دانه اش را در دهانم گذاشت خلاصه خدا خیرش دهد مرا از دست آن مرد دیوانه نجات داد. بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم که اگر همان شب خودم هم التماس خدا رحم را نمی کردم ، خود خدارحم همین کار را می کرد، البته خدا می داند نمی شود گناهش را شست. الان که هفت ساله زنش هستم و الحمدا....... راضی راضی ام پسرهاش هم کاری و سر به راهند، غلام پسر بزرگم درده بالایی نامزد دختر دایی اش است و قرار است تا سال دیگر عروسی شان را همین جا بگیریم تا بقیه اش هم خدا بزرگ است.من که غرق در داستان جالب زندگی حاج بی بی شده بودم پرسیدم:« جمعه را چطور دیگر ندیدید؟» لبخند کمرنگی زد و گفت :« چرا همان سال در کوچه دیدمش» تا مرا دید رنگش پرید، دنبالم افتاد و گفت: « دیدی آن پیر خرفت چطور تو رااز من گرفت، به من حقه زد»برگشتم تف غلیظی به رویش انداختم و گفتم:« دهنت را آب بکش ، خودم خواستم زنش بمانم» این را که گفتم همان موقع سرش را چنان محکم به دیوار کوبید که خون پاشید، بعد هم از ترس به دو به خانه برگشتم بعدها شنیدم که از این ده رفته و اصلاً از او خبری نیست خدا را شکر تا به حال هم دیگر ندیدمش لبخندی زدم و گفتم:« چه زندگی پر فراز و نشیبی» خندید و گفت:« چه می شود کردقسمت ما هم این بود» و بعد از جا بلند شد و گفت:« تو هم یک دوری در ده بزن خیلی قشنگ است ،دلت هم باز می شود پای حرفهای من که باشی اول جوانی دلت را از غم و غصه آبله می گیرد، به دنبالش به مطبخ رفتم و پرسیدم :« حال پسرهایتان کجا هستند؟» در حالی که آفتابه جارو را خیس می کرد گفت:« غلام و حسن و اکبر که رعیتی می کنند. این روزها هم که آخرهای کاشت است این جا عمده محصول کشاورزان اگر بدانی سیب زمینی است.خلیل هم چوپان است.» با کنجکاوی سن پسرهایش را پرسیدم و او گفت که غلام بیست و هفت سال،حسن بیست و سه سال، اکبر بیست سال، و خلیل شانزده ساله است و مادرشان ده سال پیش از این از درد سرطان فوت شده،کمی روی ایوان پرسه زدم از آن جا هم کمی از منظره روستا نمایان بود، تا ساعت دوازده که پسرها به خانه بر می گشتند خیلی مانده بود، بالاخره حوصله ام در خانه نگرفت و با همان شلوار دبیتی که از دیشب به پا داشتم از خانه خارج شدم در راه که می رفتم در همه خانه ها را باز دیدم و این امر برایم خیلی جالب بود. روستای خلوتی بود و شاید هم به خاطر این بوده که اکثر مردان و پسران الان مشغول کار در زمین بودند. از سربالایی پایین رفتم لب چشمه)، باز هم پر بود از دختران دهاتی که تا مرا دیدند شروع کردند به پچ پچ کردن و خندیدن، عده ای ظرف های غذای دیشب شان را و یا رخت های کثیف شان را می شستند و عده ای دیگر مشغول پر کردن مشک و یا قمقمه های پلاستیکی شان بودند تا این که صدای نزدیک دختری توجه مرا به خودش جلب کرد: (( آقا خرسک نمی خرید؟)) به جانبش رفتم و دیدم دو خرسک مربع شکل شش متری روی زمین جلوی پایش انداخته و روی صورتش پر بود از مگس های سیاه بی تفاوت از کنارش رد شدم که دوباره صدا زد: (( آقا تو را خدا اگه پول داری بخر، ننه ام مریضه، دلم خونه)) نمی دانم چه شد که یک دفعه زانوانم سست شدند. دوباره به جانبش بازگشتم، دستی به خرسکها کشیدم و گف


مطالب مشابه :


درس1 ادبيات فارسي3 انساني

5 ـ نه در ايوان قربش وهم باقي نمي ماند / مصراع اول آرايه ي عكس بزرگ شمردن/ زمين بوسيدن :




درس 1

5 ـ نه در ايوان قربش و مصراع دوم، آرايه ي عكس و بزرگ داشتن،‌بزرگ شمردن/ زمين بوسيدن :




شیرینی یک تلخی 2

تارا خودش را به ايوان رساند وگفت: فکر کن منو بهادر درحال بوسيدن هم عكس شخصيت هاي رمان




مدایح ، میلادیه و سرود های حضرت عباس علیه السلام

وفا خشتى ز ايوان اميد نوكران بوسيدن وقتى كه چشمم مى ‏افتاد به قاب عكس




رمان من دختر نیستم7

ورزند نهايتاً به يكديگر بپيوندند، اما نمي دانم چرا در اكثر آن ها عكس بوسيدن مادر از




ادامه ریاضی اول از 147 تا 175

عددي ساخته شود. ∗∗ از دانش آموزان بخواهيد مربع هاي كوچك كنار ايوان بوسيدن پدر و مادر




برچسب :