رمان طلایه8

انگار که اردوان به قصد جانم بالا اومده بود که سوئیچ و موبایل و هم چنین کفشاشو هر کدام به سمتی پرتاب کرده بود از این که چه فکری می کرده و چه شده ناگهان لبخندی روی لبهایم نقش بست که دور از چشم اردوان نموند و گفت: -چیه؟!مسخره می کنید؟!مثلا می خواهید بگید که من خیلی شلخته هستم؟ من که لبخندم پر رنگ تر شده بود گفتم: -نه!اصلا چنین جسارتی نکردم فقط با خودم گفتم((خدا عجب در و تخته رو خوب جور کرده))! اردوان که با شیطنت خاصی نگاهم می کرد و گفت: -اره اون هم چه جوری!... از حرص لب پایینم رو جوییدم و بی انکه حرفی بزنم به سمت اشپز خانه ی اردوان رفتم و بساط چای را اماده می کردم .اردوان که انگار قصد نداشت از دور و برم کنار برود اومد روی صندلی اشپز خانه نشست و با حالت دستوری ولی مهربان گفت: -برای شام لطفا زرشک پلو با مرغ ! من که با اخم نگاهش می کردم ,از پشت اشپز خانه ی اردوان همان پستویی که مخفیانه همان شب کذایی بود یک جارو و خاک انداز برداشتم و در حالی که به دستش می دادم گفتم: -لطفا با دقت!بعد هم وسایل خسارت دیده رو تهیه کنید! انگار خنده ترین جک سال را برایش کفته باشم بلند زد زیر خنده و گفت: -این دفعه رو باشه ولی وظایف یه مرد تو خونه این نیست ها!گفته باشم! من هم که دوست داشتم لجش رو در بیاورم گفتم: -بله واقفم ولی اگر دفعه ی بعدی در کار باشه مثل اینکه من در مورد تصمیمم برای اینده همین چند لحظه ی پیش باهاتون حرف زدم. به یک باره خنده روی لب های خوش ترکیبش ماسید و با لحن سردی گفت: -مثل اینکه این هدف ,هدفی که می کنید بیشتر جواب به خواستگارانه تا درس خواندن چون من بهتون گفتم با خیال راحت می تونید همه جا درس بخونید! من هم که از دیدن رنگ ارغوانی اش تا حرف خواستگار وسط می یومد توی دلم قند اب می کردم؛گفتم: -ولی من هم تمام مشکلات و معضلات سر راه شما و خودم رو برشمردم ! در حالی که چای دم کشیده بود با نهایت دقت و سلیقه توی فنجان ها می ریختم روی میز گذاشتم و خودم هم روی صندلی مقابلش نشستم . اردوان متفکرانه با فنجان چای بازی می کرد ولی من حس می کردم یک جور هایی بی قرار است گفت: -تو اگر نگران من هستی به این چیز ها کار نداشته باش و یه مدت به من مهلت بده من خودم همه چیز رو درست می کنم .در ضمن یک خورده هم به فکر ابروی پدرت باش ,من شنیدم پدرت خیلی ادم محترم و سر شناسیه ,فکر نمی کنم راضی باشی با خودت مهر طلاق موجبات موجب ناراحتی و سر افکندگی شون رو فراهم کنی ! اردوان که جمله ی اخر را با کنایه ی خاصی بیان می کرد انگار فکر مرا خوانده بود که به فکر ابروی پدر و مادرم راضی به هر کاری هستم و انگار که سکوت من نشانه ی قدرت او و نقطه ی ضعف من بود کمی لحن کلامش قدرت گرفت و ادامه داد: -در هر صورت میل خودته اگه اینقدر نگرانه جواب به خواستگارات هستی می تونیم برای طلاق اقدام کنیم ولی اگر به من اعتماد کنی هیچ وقت نه ابروی پدر و مادر شما می ره و مادر من دلش می شکنه! من که خودم بیشتر از اردوان به این شکل زندگی رضایت داشتم و اگر تا اخر عمرم هم وضع به همان صورت می گذشت شکایتی نداشتم در حالی که فکر می کردم گفتم: -پس بهتره حد و حدود هایی برای هم قائل بشیم که هیچ کس از حد خودش تجاوز نکنه و باعث ناراحتی و درد سر دیگران نشه. اردوان که چایش را تمام کرده بود دست هایش را ستون چانه اش کرد و مستقیم به من که رو به رویش نشسته بودم نگاه کرد و گفت: -بفرمایید من سرا پا گوشم برای حفظ ابروی خانواده ام و مخصوصا نارات نشدن مامان فرنگیسم راضی هستم هر کاری بکنم. من که تو دلم می گرفتم اره جون خودت به خاطر انها همین چند ساعته پیش بود که با تحدید گفتی((تکلیفت رو روشن می کنم و دیگه خودت نخواستی))و این حرفا ,حالا واسه من مامان فرنگیس جون شده بیچاره فرنگیس خانوم سال تا سال ,ماه تا ماه حسرت دیدن شازده پسرش رو داشت اردوان خان یک سر نمی زد حالا عزیز شده ولی در این باره چیزی نگفتم.سپس در حالی که سرفه ای می کرد م تا صدایم صاف شود گفتم: -اول اینکه دیگه این نامزد عزیزتون حق نداره به طبقه ی من پا بذاره چون من برای خودم حریم خاصی قائلم و به یک سری چیز ها اعتقاد دارم مثلا روی همان فرشی که ایشون امروز با کفش اومدن و دق و دلشون رو سر وسایل من خالی کردن من نماز می خوندم .دوم اینکه حق ندارید به صرف شنیدن یک سری دروغ و شایعه تحت تاثیر نامزدتون قرار بگیرید و زنگ بزنید به من و تن و بدنم رو مثل امروز بلرزونید .خودتون بید مسائل خصوصیتون رو حل کنید چون اگر یک بار دیگر تکرار بشه من دیگه فکر ابرو و این حرفا رو نمی کنم .سوم این که نه شما به مسائل خصوصی من کاری داشته باشید و نه من به مسائل خصوصی شما کار دارم .چهارم هم اینکه حد اقل برای اینکه خانواده ی من بیشتراز این شک نکنند بعضی مواقع باهاشون تلفنی صحبت بکنید .اخه در تمام این مدت من جلوشون فیلم بازی کردم که مثلا با شما خوشبخت هستم و حضور نداشتن شما هم به خاطر درگیری های شغلی عنوان کردم . لحن صدایم حالت ملتمسانه ای به خود گرفته بود با طمانینه ادامه دادم : -اخه می دونید راستش من خجالت می کشم تنهایی برم پیششون اون ها فکر می کنن شما از این ادم هایی هستید که خیلی خودتون رو گم کردید و اصلتون رو فراموش کردین. من که با این حرفم دوست داشتم حرف دل خودم رو به اردوان زده باشم ته دلم حسابی خنک شد ولی سرم رو زیر انداختم و گفتم : -ببخشید این حرف رو زدم اخه اون ها از شب عروسی به بعد حتی یک بار هم با شما صحبت نکردند ,اقا جونم اینها حرفی نمی زدند که شما چرا نمی رید خونشون ولی خب یک تلفن خشک و خالی که دیگه..... بقیه ی حرفم رو نا تموم گذاشتم و گفتم: -حالا این شرایط منه ,اگه نخواستید و هر چند می دونم که این وضعیت هم چندان دوام نداره بهتره همین الان همه چیز رو تموم کنم یعنی حقیقت اینه که من الان خوب سوژه ای برای .... اردوان که تا ان موقع در نهایت ارامش به حرف هایم گوش داده بود یک دفعه امد وسط حرفم و بعد با لحن طعنه امیزی گفت: -حالا نترس سوژه ی خوبت رو از دست نمیدی ! من که برای خودم کلی نوشابه باز کرده بودم که اردوان عاشقم شده و قید گلاره رو می زنه با این حرفش انگار یه باره همه ی ارزوهایم ویران شده بود که زبانم را کوتاه کردم و پیش خودم گفتم((حالا نکنه اصلا پشیمان بشه ))و سکوت کردم .اما اردوان گفت: -باشه شرایط قبول ولی من هم یه شرطی دارم . من که همه ی وجودم گوش شده بود گفتم: -خب ,چه شرطی؟ اردوان که دوباره نگاهش شیطنت امیز شده بود گفت: -باید مثل همه ی زن ها ی دیگه برام شام و ناهار درست کنی! در حالی که خنده ام گرفته بود گفتم: -ولی من که تو این مدت .... اردوان پرید وسط حرفم و گفت: -اره,درست می کردی ولی فرقش اینه که باید نظر خودم رو هر روز بپرسی نه با سلیقه ی خودت . با تعجب نگاهش می کردم و تو دلم می گفتم((حتما بعضی از غذا ها رو دوست نداشته و تو سطل اشغال می ریخته))ولی از فرنگیس خانوم سوال کرده بودم از این فکر که فرنگیس خانوم با ذائقه ی پسرش اشنا نبوده و اشتباهی حرف زده ناراحت بودم اما اردوان که منو حسابی تو فکر دید گفت: -یعنی اینقدر سخته من چهار تا شرط سخت شما رو پذیرفتم ولی شما.... به خودم امدم و گفتم: -نه اصلا پس قرار داد منعقد شد ؟! اردوان جارو و خاک انداز رو برداشت و گفت: -حالا بنده باید از کجا شروع کنم؟ از شدت خوش حالی لپ هایم گل انداخت و گفتم: -نه نمی خواد شوخی کردم خودم الان می رم درستش می کنم . اردوان به سمت اسانسور رفت و گفت: -ولی انگار ,زرشک پلو با مرغ رو فراموش کردین! انگار بهترین پیشنهاد عمرم رو شنیده بودم با خوش حالی به سمت یخچال اردوان رفتم و وسایل لازم رو برداشتم و دست به کار شدم . وقتی همه چیز را اماده کردم بالا رفتم تا به اردوان کمک کنم عاز این که اردوان اینقدر سریع همه چیز را مرتب کرده بود حسابی تعجب کردم گفتم: -خسته نباشید! به چهره ی مردانه ی او که حسابی عرق کرده بود خیره شده .اردوان هم خندید و گفت: -چیه تا به حال فوتبالیست کارگر ندیده بودی؟! از حرفش خنده ام گرفته بود و گفتم: -نه اخه فکر نمی کردم شما هم .... اومد وسط حرفم و گفت: -مثل اینکه تا قبل از اینکه شما تشریف بیارید من زندگی مجردی داشتم ها! -البته با کمک اقا رحیم! اردوان اخم کرد و گفت: مثل اینکه اون ماهی یک بار هم نمی اومد ها!البته بهتره بگیم اقا رحیم بیشتر نیمکت نشین بود ! همه جا را که مرتب شده بود از نظر گذراندم و گفتم: -حتما اون طوری یه که می گین یعنی نتیجه ی عملتون این رو می گه!اردوان سرشو تکان داد و گفت: -چیز هایی رو هم که خسارت دیدن براتون فردا تهیه می کنم . در حالی که با دمم گردو کشکستم گفتم: -نه نمی خواد لازم نیست! اردوان به چشم هایش حالت خاصی داد سپس اشاره ای به طبقه ی من کرد و گفت: -الوعده وفا بنده کارم رو انجام دادم یعنی نود دقیقه تمام شد ,رفتیم تو دقت اضافه! من که حسابی ذوق زده بودم گفتم: -فقط یه نیم ساعت می خوام که برنج دم بکشه اخه قید زمانی که نداشتیم مگه تایم فوتبال بوده به من نگفتید! اردوان با شیطنت نگاهم کرد و گفت: -حیف نبود که ابن زبان رو همیشه بسته نگه داشته بودی!! و در حالی که دستی به مو های پر پشتش می کشید ادامه داد: -خب پس بین دو نیمه یه دوش بگیرم از این وضعیت در بیام .در ضمن شما هم قید زمانی رو به جا بیارین! شپش برای دومین بار با اسانسور شیشه ای پایین رفتیم .من که احساس می کردم شاید دارم ان شب بهترین شب زندگیم رو می گذرونم چند بار خودم رو نیشگون گرفتم که خواب نباشم ! وقتی اردوان با حوله ی سفید رنگش بیرون امد .تازه به یاد اوردم که چند وقت پیش از دیدنش به همین حالت در کنار گلاره چقدر حسرت خورده بودم ولی باید حد و حدود خودم رو می دونستم تا وقتی می توانستیم زیر یک سقف بمانیم که اردوان متوجه گذشته ی من نشه و این تا زمانی که حریم بین ما حفظ می شد میسر بود کاملا طبق قرار داد عمل کنم . در همین افکار بودم و داشتم با سلیقه ی خاصی سالاد کاهو درست می کردم که اردوان وارد اشپز خانه شد و دماغش را به حالت بو کشیدن عمیقی بالا کشید و گفت: -انگار بوی غذا وقتی در حال درست کردنش برسی بیشتر اشتها رو تحریک می کنه ,تا دیدن غذای اماذه توی یخچال ! متوجه مقصودش شده بودم بنا بر این گفتم: -ولی قرار داد فقط غذای اماده طبق نظر شماست نه چیز دیگه ای! اردوان به حالت تفکر سرش کمی سرش را تکان داد و خاراند و گفت: -ببخشید من اشتباه کردم پس باید این رو هم اضافه کنم! یکی از ابروهامو بالا بردم و گفتم : -نه اصلا ,نه شرطی اضافه می شه و نه شرطی کم درسته قرار داد غیر کتبی بود ولی محکمه پس هیچ دخل و تصرفی جایز نیست ! اردوان باز هم لبخند روی صورتش نشست و گفت: -نه واقعا هر چی می گذره بیشتر پی می برم چقدر حیف شد ه تو این مدت خاموش بودین! من که کی خندیدم گفتم: -البته امشب شام رو به مناسبت عقد قرار دادمون با هم صرف می کنیم ولی من بعد طبق قرار داد عمل می کنیم . اردوان هم خندید و گفت: -انگار جدی جدی ما شدیم یه شوهر قرار دادی تمام عیار ! دوباره با خنده ادامه داد: -تا حالا فوتبالیست قرار دادی بودیم زندگیمون دست خودمون نبود وای به حال اینکه شوهر قرار دادی هم بشیم! با لبخند گفتم: -امید وارم تمام بند های قرار داد رو به خوبی اجرا کنیدوالا فسخ قرار داد فسخ عقد نامه هم هست! اردوان اخم کرده و گفت: -انگار قضیه ی اون تنفره که اول گفتی چندان هم غیر واقعی نیست ,من رو بگو همش خودم رو نوید می دادم که همش از سزر ناراحتی زیاده . از اینکه اردوان تمام حرف های من رو یادش مونده اون هم کلمه ی ازت متنفرم رو خجالت کشیده و سکوت کردم و خودم رو مشغول چیندن میز شام نشان دادم .اردوان هم که انگار حسابی پکر شده بود به اتاقش رفت و بعد در حالی که یک شلوارک و تی شرت پوشیده بود ,بی توجه به من تلویزیون را روشن کرده و حواسش را از من پرت نشان می داد .من که از حرف خودم تا حدی پشیمان شده بودم ولی چون نمی توانستم از حد مجازم فراتر بروم بی توجه به بحثی که دقایق پیش بین ما بود .بلند گفتم:
-الوعده وفا بفر مایید شامتون حاضره به وقت اضافه هم نکشیدهاردوان که نگاهش پر از دلخوری بود،سر میز نشست و در حالی که انگار از دیدن غذای مورد علاقه اش کمی حالش تغییر کرده بود نگاه سپاس گزارش را به صورتم دوخت.من سعی می کردم از نگاهش فرار کنم،کفگیر را برداشتم و برایش مرغ و سپس مرغ ریختم.آخ که من چقدر آرزوی رسیدن چنین روزی را داشتم ولی دنهایت باید پا روی احساسم می گذاشتم. اردوان که انگار از قحطی فرار کرده بود در چشم برهم زدنی بشقابش را که خالی بود با لبخندی به طرفم گرفت و گفت: -بی زحمت برام بریز. یک لحظه همه چیز را فراموش کردم و او را که مثل بچه هایی که از مادرشان طلب غذا می کردند با هیجان می نگریستم.گفتم: -همه شو خوردی! اردوان با لبخند سرش را تکان داد و گفت: -اشکالی داره؟اون قدر امشب گرسنمه که هر چی بهم بدی می بلعم. و نگاه شیطنت بارش را بهم دوخت.با آن نگاه انگار روی ابرها راه می رفتم.سریع بشقابش را دوباره پر کردم،دوست داشتم همان طور خیره بنشینم و غذا خوردنش را نگاه کنم ولی زشت بود،خودم را مشغول غذا خوردن کردم که اردوان گفت: -خیلی خوشمزه شده،برای فردا ظهر هم برام همین رو دست کن. من که همیشه می دیدم اردوان ظهرها خانه نیست با تعجب گفتم: -مگه ظهرها هم می یایی؟ اردوان با اخم نگاهم کرد و گفت: -مثل این که به این زودی قرارداد یادت رفت!  -نه،آخه معمولا ظهرها خونه نبودی! اردوان خندید و گفت: -پس آمار رفت و آمد من رو داری؟ دوباره لبخند دلنشینی زد و من در حالی که سر تکان می دادم گفتم: -آخه صدای در،بالا می یاد. اردوان همان طور که برای خودش آب می ریخت گفت: -آخه اون موقع ها هیچ غذایی انتظارم رو نمی کشید. -ولی آخه... اردوان وسط حرفم آمد و گفت: -شوخی کردم بعضی روزها نمی تونم ظهرها خونه بیام،اما خبرش رو بهت می دم. من هم سری به علامت تفهیم شد تکان دادم و گفتم: -در هر صورت برای فردا همین غذا می مونه می ذارم تو یخچال. اردوان که سالادش را هم تا ته خورده بود و با دستمال به حالت قشنگی دهانش را پاک می کرد،گفت: -بی زحمت،یه چای هم درست کن قول می دم دیگه ازت هیچ چیزی نخوام. من که دوست داشتم تا صبح هر چه می خواد فراهم کنم سریع کتری را روی گاز گذاشتم و ظرف میوه را هم آماده  کردم و روی میز قرار دادم. اردوان در نهایت سکوت پنج دقیقه ای می شد که مرا زیر نظر داشت وقتی متوجه نگاهم شد سرش را به طرف تلویزیون گرفت،دیگه احساس می کردم باید بروم بالا و ماندنم لزومی ندارد،هرچه زودتر چایم را نوشیدم.گفتم: -اگه کاری نداری من باید برم. اردوان که تازه یادش افتاده بود که ما،در عین کنارهم بودن از همدیگه جداهستیم گفت: -می تونم یه سوال ازت بکنم؟ با این که توقع چنین چیزی را نداشتم و دوست داشتم  زودتر به تختخوابم پناه بروم و هر چه زودتر به اتفاقاتی که از ظهر بر من گذشته بود،غافلگیری اردوان وقتی مرا دید،نگاه گرمش،حضورش و خلاصه هر چیزی که او در آن نقش داشت،فکر کنم گفتم: -بفرمایید! اردوان که کمی خیره نگاهم می کرد گفت: -بین تو کوروش چیزی هست؟ من که توقع شنیدن این سوال را اصلا نداشتم در حالی که یک دفعه خیلی هول شده بودم گفتم: -مثل این که قرار نبود تو مسائل خصوصی.... وسط حرفم آمد و گفت: -فقط همین یه مورد،اگر هم نگی مجبورم از کوروش سوال کنمٰ،اونم که فعلا از شرایط من و تو هیچی نمی دونه و خیلی راحت همه چیز رو می گه. جمله ی آخرشو با شیطنت خاصی بیان کرد یعنی بهتره خودت بگویی،من که قصد داشتم کمی اذیتش کنم گفتم: -از کجا می دونی شاید هم همه چیز رو بدونه. یک دفعه چای تو گلویش پرید و به سرفه افتاد و با تعجب ابروهاشو بالا برد و باخشم گفت: -یعنی این نارفیق همه چیز رو می دونسته و ه جای این که به من حرفی بزنه،خودشو به تو نزدیک کرده؟! اصلا فکر نمی کردم اردوان تا این حد رگ غیرتش ورم کند و عصبانی شود.طوری که صمیمی ترین دوستش را نارفیق خطاب کند آن هم آدم متشخصی مثل کوروش را،وقتی دیدم دارد با عصبانیت به سمت تلفن می رود و انگار می خواهد بهش زنگ بزند.گفتم: -نه اون هیچی نمی دونه،شوخی کردم.جواب سوالت هم این که من فقط از طرف نهال با جناب دکتر آشنا شدم،اون فکرهایی برا یخودش داره ولی من شرایطم رو بهتر از هر کسی می دونم. اردوان از نصفه راه برگشته و روی مبل ولو شد و نفس راحتی کشید،صورتش را که معلوم بود حسابی طبق گذشته ها ارغوانی شده به سمتم نگرفت و آهسته گفت: -بهتره همیشه همین طور عاقل باشی. و سکوت کرد.در همین افکار بودم که یک دفعه تلفن طبقه ی پایین زنگ خورد.اردوان فکر کرده بود گلاره است و با دستش علامت داد که ساکت باشم من که به یک باره انگار نیشتر به قلبم زدند،در حالی که از ناراحتی اشک به چشم هایم هجوم آورده بودو با خودم گفتم"دیگر زیادی پررو و متوقع شدی به همین حد هم راضی باش."سکوت کردم و کلی به خودم دلداری های دیگر دادم که صدای اردوان که به من نزدیک شده بود به گوشم رسید گفت: -نه مامان،حالش خوبه،آره به خدا همین جا کنارم نشسته،باشه الان می گم زنگ بزنه. با این حرف اردوان تازه یادم افتاد برای امشب بلیط هواپیما داشتم و قرار بود به اصفهان بروم،روی پیشانیم زدم و گفتم: -وای خدای من،چرا یادم رفت آخه؟ تو دلم می گفتم"دختره شوهر ندیده یه شب چشمت به شوهر نصفه نیمه ات افتاد پاک همه چیز یادت رفت.مثلا امشب منتظرت بودن،بیچاره ها خبر نداشتند تازه بعد از این هخمه وقت دختر بیچاره شان امشب با شوهر یه شام خورده و اونقدر حواسش پرت شده که تاریخ تولدش رو هم فراموش کرده چه برسد به پرواز شبش." اردوان که با گوشی بی سیم به سمتم می آمد گفت: -تو امشب قرار بوده بری اصفهان؟! با خجالت از فراموشکاریم به چشم های اردوان نگاه کردم و گفتم: -آره،نمی دوم چرا یادم رفت،امروز اونقدر... اردوان وسط حرفم امد و با لبخند شیطنت باری گفت: -مثل این که خیلی نگرانت شدن،به موبایلت هم زنگ زدن برنداشتی،تلفن رو هم انگا رجواب ندادی،زنگ زدن به مامان من تا از من خبری بگیرن.حالا خوبه یه امشب رو من ازت باخبر بودم والا چه سوتی می شد! من که تلفن بی سم را از دستش می گرفتم،گفتم: -اگر امشب شما حواسم رو پرت نمی کردی،هیچ وقت کار به اینجا نمی رسید. اردوان یک ابروشو بالا برده و گفت: -خوبه هنوز هیچی نشده همه تقصیرها افتاده گردن من!خدا آخرش رو به خیر کنه،زودتر یه زنگ بزن بگو مثلا اردوان مشکل داشته یعنی یه کاری براش پیش اومده نتونستم بیام. با تمسخر نگاهش کردم و گفتم: -حالا نه این که همیشه شما کار نداشتی و همراهم بودی!اونها هم خوش باور می گن،خب مگه همیشه این شوهر عزیزت کار نداره؟1 اردوان که ردی از شرم در نگاهش نشسته بود،گفت: -خب،بگو اردوان گفته وایستا خودم دو سه روز دیگه می برمت. لحظه ای چشم هایم گرد شده و از شنیدن این حرف اردوان شوکه شدم و انگار به گوش هایم شک کرده باشم،گفتم: -یعنی این که شما هم همراهم می یای؟! انگار به حرف خودم شک کرده بودم گفتم: -یعنی الکی بگم شما می یای؟!آخه بعد هی می خوان بگن پس چرا... اردوان وسط حرفم پرید و گفت: -خب می یام،به خاطر شرط آخری که جای هیچ شک و شبهه ای براشون باقی نمی مونه،شما هم نگران نمی شی که هی به خواستگاران عزیزت فکر کنی.در ضمن باید یه سری هم به مامان فرنگیس اینها بزنم. و زیر لب چیزی گفت که فقط حسن سلیقه شو از جمله اش شنیدم. حتی نمی تونستم حرف های اردوان رو باور کنم.با این حال شماره ی خانه ی آقاجونم را گرفتم و منتظر شدم تا تماس برقرار شود،مامان که بیچاره نگرانی از الو گفتنش معلوم بود با اولین زنگ گوشی را برداشت من که نمی دانستم چه بهانه ای برای این سهل انگاریم بیاورم گفتم: -سلام مامان جون. مامان که از شنیدن صدای من خیالش راحتش ده بود گفت: -سلام طلایه،مادر تو کجایی؟!نباید یه زنگ به ما بزنی که نمی یایی،حداقل گوشیتو جواب بده. انگار با فرنگیس خانم حرف زده بود.گفتم: -ببخشید،راستش اردوان حالش زیاد خوب نبود،یعنی مریض شد و دیگه نمی شد تنهاش بذارم. مادرم که انگار خیلی نگران شده بود گفت: -نکنه مادر سر امدنت حرفتون شده؟اگر می بینی شوهرت راضی به اودنت نیست نمی خواد بیایی. همیشه احساس می کردم مادر فکر می کند اردوان زیاد راضی نیست من پیششون بروم ولی با آن حرف هایی که اردوان زد خیالم راحت شده بود با خیال ی آسوده گفتم: -نه مامان جون،اتفاقا اردوان گفت یکی،دو روز صبر کنم با همدیگه بیاییم،آخه یه خورده کارهاش سبک شده. مامان انگا ریک دفعه همه ی نگرانی هایش فراموش شده بود.چون فوری گفت: -راست می گی زلایه؟!چه فکر خوبی،راستش رو بخوای دیگه آقاجون بهش برخورده که چرا دامادش یه بار هم نیومده هر چی هم من بهش می گفتم دامادش سرشناسه،گیر و گرفتاره به گوشش نمی رفت،مادر خیلی کار خوبی می کنید.پس ما منتظریم!قبلش حتما یه زنگ بزن که من تهیه ببینم مادر،آخه ناسلامتی اولین باره داماد عزیزمون می خواد بیاد! از آن همه شور و شعف مادرم،از این که تا این حد خوشحال شده بودم لبخند رضایت روی لب هایم نقش بسته بود و گفتم: -باشه،حتما زنگ می زنم،علی رو ببوس دلم خیلی براش تنگ شده. اردوان که انگار با شنیدن نام علی گوش هایش کمی تیز شده بود بعد از این که تماس را قطع کردم گفت: -چی شد؟!خیالشون راحت شد؟ -آره،اصلا نمی دونم چرا یادم رفت!هیچ وقت تا به حال این طوری نبودم. اردوان مرموز نگاهم کرد و گفت: -علی همون برادرت ود؟! با خنده گفتم: -نه،پسرعموم بود. با این حرف رنگ نگاهش تغییر کرده و با حالت خاصی گفت: -پسرعمو؟ دیدم دوباره بد نگاه می کند گفتم: -نه بابا،برادرمه. اردوان تا خواست حرفی بزنه تلفن دوباره زنگ خورد.اردوان که می خندید گفت: -حتما الان مامانت به مامان فرنگیس خبر رفتن من به اصفهان رو داده و مامان فرنگیس هم زنگ زده مطمئن بشه. به طرف تلفن رفت ولی انگار حدسش اشتباه بود چون دستش را به حالت هیس جلوی دهانش گرفت من که مطمئن شدم گلاره است از روی مبل بلند شدم و در حالی که به علامت بای بای برایش دست تکان می دادم به سمت آسانسور رفتم شاید آن لحظه داشتم از شدت حسادت می میردم و می خواستم فرار کنم اما اردوان در حالی که گوشی به دست دنبالم می آمد دستم را گرفت و با حالت انگشتش مثلا گفت یک دقیقه صبر کنم،دوست نداشتم شاهد گفتگوهایش با گلاره باشم ولی اردوان نگاهم داشته بود و نمی توانستم حرفی هم بزنم.سرم را پایین انداخته بودم و سکوت کرده بودم و لی کتملا واضح  می شنیدم که اردوان گفت: -می دونستم با اون همه قرص که خوردی حالا،حالاها خوابیدی. نمی دانم گلاره چی گفت که اردوان گفت: -روی کارهات فکر کن می فهمی. و دوباره در حالی که انگار عصبی شده بود گفت: -دارم بهت می گم باشه،گفتم باشه. نمی توانست راحت حرف بزند در حالی که بهم اشاره می کرد صبرکنم به سمت اتاقش رفت.من که حوصله ی دیدن و شنیدن این حرف ها را نداشتم و دوست نداشتم شبی را که برایم به آن قشنگی بود با شنیدن مکالمه اردوان خراب کنم.دکمه آسانسور را زدم و به طبقه ی خودم رفتم.اصلا من مگر بله قربان گوی او بودم که به حرفشش گوش کنم و بمانم و عذاب بکشم. با دیدن طبقه ی خودم که با دست های اردوان دوباره تمیز شده بود،لبخند روی لب هایم نشست و سعی کردم به تلفن چند دقیق پیش اصلا فکر نکنم.آنقدر چیزهای خوب اتفاق افتاده بود که قادر بودم دقایق آخر را از ذهنم ساسنور کنم.همین که قرار بوداردوان همراه من به اصفهان بیاید مثل یک معجزه بود ولی یک لحظه از این که منصرف شود ترسیدم.با این که نمی خواستم بهش فکر کنم ولی مدام داشتم به خودم می گفتم"آنها الان دارند بهم چی می گن یعنی اردوان بهش می گه مجبور شدم خرابکاری هاتو درست کنم؟"وای که اگر این را بهش می گفت،چقدر عالی می شد.دختره ی روانی چی سر خونه زندگی من آورده بود. در همین افکا بودم که متوجه شدم اردوان به شیشه ی اسانسور می زند.در حالی که از اتاقم بیرون می رفتم اردوان که در آسانسور منتظر اجازه ی ورود من ایستاده بود گفت: -ببخشید خواب بود؟! -به این زودی خوابم نمی بره. اردوان که انگار معذب شده بود گفت: -می خواستم بگم،بگم...اگر ممکنه شماره ی موبایلت رو داشته باشم. گوشی اش رو از جیبش درآورد و بعد شماره ام را گفتم و اردوان وارد کرد و گفت: شماره ی منو داری؟ -نه متاسفانه. خندید و گفت: -الان شماره ات رو می گیرم که شماره ی من هم برای تو بیفته. بعد صدای زنگ موبایلم از اتاق آمد.اردوان که فکر می کرد به خاطر گلاره ناراحت شدم بی مقدمه گفت: -گلاره بود،می گفت.... وسط حرفش پریدم و خیلی قاطع گفتم: -مطمئنا به من ربطی نداره. -آخه... -لزومی نداره برای من توضیح بدید بالاخره ایشون نامزدتونه اگر امروز هم اینجا رو بهم ریخته دلایل خودش رو داره،شماهم که قول دادید دیگه هرگز تکرار نشه. هروقت صحبت و فکر گلاره پیش می امد دوباره خودم را دور می دیدم و لحن صحبتم حالت رسمی می گرفت بعد به خاطر این که فراموش نکند رابطه ی ما فقط برای آبروی خانواده هامون یک قرارداده،گفتم: -من می دونم شما برای آبریو خانواده تون راضی به این مسائل شدین،پس اصلا احتیاج نیست شرایط زندگی خصوصیتون رو بهم بریزین در ضمن به خاطر این که قرار شد بیایید اصفهان ممنونم. اردوان که چهره اش کمی کلافه نشان می داد سری تکان داد و گفت: -نه،واجب بود خودمم یه سری بزنم. چون می ترسیدم بعد از تماس گلاره پشیمان شده باشد گفتم: -فقط لطفا زودتر خبرش رو بهم بدید که به خانوادم بگم کی می ریم. کمی فکر کرد و گفت: -همین پس فردا صبح حاضر باشی،کارهامو می کنم که بریم. ناخودآگاه لبخندی روی صورتم نشسته و گفتم: -همین پس فردا؟! اردوان از خوشحالی من چشم هایش برق زد و گفت: -اصلا چرا پس فردا!همین فردا عصری می ریم من تا ظهر کارهامو تموم می کنم تو شاعت پنج بعد از ظهر منتظر باش. دوست داشتم بگویم دستت درد نکنهَعاشقتم.اما فقط گفتم: -پسَمن فردا صبح به مامانم اینها خبرش رو می دم. انگارا ردوان خیال نداشت برود به گمانم برای او هم امروز با همه ی روزهای عمرش فرق داشت.وقتی خمیازه مرادید هرچه سعی در مهارش کردم بی فایده بوود.لبخندی زد و گفت: -شماره ی موبایلت رو گرفتم که فردا اردو شام رو بدم  ولی انگا رمن باید تو رو مهمون کنم. لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم: -دوست دارید یه چیزی درست می کنم. اردوان لبخند زد و گفت: -با این که از شام دستپخت شما نمیشه گذشت ولش شام فردا باشه با بنده. و در حالی که وارد آسانسور می شد گفت: -طلایهَمن... بعد از مکثی گفت: -هیچی،هیچی،فعلا خداحافظ و شب بخیر. و پایین رفت.در حالی که خنده ام گرفته بود گفتم: -خدا رحم کرده فقط اومده بود یه شماره بگیره والا تا صبح می موند. از این که قرار بود فردا با او بروم از شادی جیغ کوتاهی کشیدم و پریدم هوا...!ساعت چهار بعد از ظهر بود,از صبح که بیدار شده بودم از خوش حالی انگار روی ایر ها راه می رفتم حال و هوای به خصوصی داشتم .حمام کرده بودم و خیلی با وسواس حاضر شده بودم و بهترین شال و مانتویی را که داشتم به تن کرده بودم .لباس هایی هم که داخل چمدان گذاشته بودم بهترین هایم بودند بعضی از ان ها را فقط خریده بودم و حتی فرصت نشده بود بپوشم . انقدر ذوق زده بودم که قلبم به شدت می زد صبح زود به مامان گفته بودم که چه ساعتی از عصر عازمیم ,ان هم انگار مثل من خوش حال بود البته شاید هم بیشتر ,ولی نه هیچ کس توی دنیا ان لحطه مثل من شاد نبود.اگر بگویم بیست بار در ان یک ساعت اخر جلوی اینه رفتم دروغ نگفتم می دانستم که اردوان از دیدنم تعجب می کند دیشب که اصلا مرتب نبودم دل نمی کند برود حتی وقتی گلاره زنگ زد راستی به گلاره می خواهد بگوید داریم می رویم اصفهان؟امید داشتم خدا به خیر کند ,نکند لحطه ی اخر بگوید نمی ایم .در همین افکار بودم که گوشیم زنگ خورد شماره ی خودش بود.سعی کردم سعی کردم ارامشم را حفط کنم تا صدایم از خوش حالی نلرزد گفتم: -بله! -سلام من پایین منتظرم! -الان می ام . سریع چمدان و ساک بزرگ سوغاتی هایم را داخل اسانسور گذاشتم و پایین رفتم .اردوان که دم در مشغول در اوردن کفش هایش بود تا سرش را بلند کرد یک لحظه مثل کسی که برق بهش وصل کردند مات نگاهم کرد و سپس در حالی که امگار اصلا یادش رفته بود چه می خواهد بگوید با لکنت گفت: -من گرسنمه ,سلام! از بهت و حیرتش خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل کردم و گفتم: -سلام !مگه ناهار نخوردی؟! در حالی که سعی می کرد بیشتر نزدیکم بشود گفت: -خوردم ,نه نخورم می شه گرمش کنی؟تا من یه دوش بگیرم یه خوره برای من هم مثل خودت رخت و لباس برمی داری؟ به چمدان هایم اشاره کرد .من که هنوز باورم نمی شد به همراه او می روم ,غذا رو گذاشتم گرم بشه و خواستم به سمت اتاقش برم تا برایش لباس بردارم که دیدم اردوان هنوز ایستاده و مستقیم مرا نگاه می کند یک دفعه نگاهم در نگاهش گره خورد و مستاصل مانده بودم که چی کار کنم ؟اردوان هم بد تر از من انگار ماتش برده بود و خیال رفتن نداشت ,اهسته گفتم : -تو که هنوز اینجایی! مگه نمی خواستی بری حموم؟ اردوان که به قول شیدا انگار رفته بود تو هپروت ,اهسته گفت: -طلایه!تو چقدر... از بقیه ی حرفش منصرف شد بود که گفت: -چقدر چیز میز,برداشتی؟ من که نگاهم به چمدانم افتاده بود گفتم : -نه ,یکیش سوغاتی یه ,اخه وقت هایی که تو نمی اومدی یه چیز هایی می گرفتم و می گفتم تو براشون فرستادی ,این دفعه رو هم فکر نمی کردم که با هم برویم از قبل خرید کرده بودم . اردوان به چشم هایم خیره شد و گفت: -چه فکر خوبی! سری تکان دادم . گفتم : چه می دونم یه جور هایی اجبار بود دیگه تازه این دفعه هم به علی گفته بودم که تو گفتی اگه شاگرد اول یا دوم و یا سوم بشه برایش دوچرخه بگیری .مثل اینکه اون هم شاگرد سوم شده و بیشتر از دیدن من دلتنگ خریدن دوچرخه اشه ! او که با اشتیاق به حرف هایم گوش می داد گفت: -چه خوب تا رسیدیم براش می خریم ! در حالی که غرق شادی بودم با خده گفتم : -ولی اینطور که تو حاظر می شی شب هم نمی رسیم! اردوان که نگاه مشتاقش را از من گرفت و گفت: -من همین الان می یام. به سمت حمام رفت .داشتم تند تند هر کدام از لباس های اردوان رو که به نظرم قشنگ می اومد بر می داشتم که متوجه زنگ موبایلش شدم با این فکر که شاید فرنگیس خانوم یا مامان اینا باشند به سمت تلفت همراهش رفتم و متوجه اسم گلاره شدم که روی  صفحه ی موبایلش افتاده بود اهمیت ندادم و درباره مشغول به کار شدم و مسواک و حوله ی بزرگ و همچنین کوچکی هم داخل چمدان جای دادم و سپس درش را بستم و به سمت اشپز خانه رفتم و غذای اردوان را در داخل دیس ریختم ,خودم هم ناهار نخورده بودم ولی اشتها نداشتم سریع برایش سالاد درست کردم که اردوان از حموم بیرون اومد .و در حالی که اب موهایش را با حوله می گرفت گفت : -چمدون من رو هم بستی؟ با تشویش گفتم: -اره بستم ! می ترسیدم که دوباره گلاره زنگ بزند و اردوان رو پشیمان کند انگار اضراب خیلی در صورتم مشهود بود که گفت: -چرا اینطوری شدی؟ من که متوجه منظورش نشده بودم گفتم : -چه طوری؟ اردوان که مشغول خوردن شده بود گفت: -هیچی انگار استرس داری! -اخه دیر شده می ترسم به تاریکی بخوریم . به سرعت خوردنش افزود و گفت: -به تاریکی که می خوریم ولی نترس من دست فرمونم خوبه! اما نگرانی من به خاطر چیز دیگه ای بود که گفتم: -میشه عجله کنی؟ -اردوان در حالی که با اشتها غذایش را می خورد گفت: -چشم الان تموم می شه لطفا مسواک و ژیلتم رو هم بردار. -مسواکت رو برداشتم ولی وسیله ی اصلاحت رو نه!هر چیز دیگه رو که می خوای بگو که بردارم! -اهان یه ژل مو هم بردار -باشه! مثل زنی که سال ها در کنار شئهرش زندگی کرده سریع به سراغ وسایلی که گفته بود رفتم اما با صدای زنگ موبایلش انگار به یک باره تمام دلشوره های عالم روی دلم ریختند اردوان گفت: -بله!نمی دونم که گلاره چی گفت که اردوان گفت: -می گم که مامانم مریضه. و بعد محکم تر گفت: -نمی شه نمی فهمی؟ می دونستم گلاره التماس می کند که به اصفهان نرود و من با تمام وجودم می خواستم که اردوان پای حرفش بماند .تمام وجودم مخصوصا گوش هایم خارج از اتاقبه حرف های اردوان بود .اردوان هم صداشو انقدر اهسته کرده بود که نمی شنیدم داشتم می مردم سریع وسایل رو جا دادم و از اتاق خارج شدم. تردوان گوشی را قطع کرده و اخم هایش در هم رفته بودبه یک باره بند دلم پاره شد سکوت کرده بودم انگار منتظر بودم که بگوید نمی شود برویم .دیس غذایش را داخل سینک گذاشت و در حالی که من همان طور پر از تشویش نگاهش می کردم از اشپز خانه بیرون رفت و گفت: -برداشتی؟ با حالت متفکرانه ای بهم خیره شد دستپاچه شدم و گفتم: -اره دیگه چیزی نمی خوای؟ -نه نمی خوام! صدایم می لرزید و به سختی سعی می کردم معلوم نشود .اردوان سری تکان داد و با تعجب و در حالی که با خودش فکر می کرد گفت: -الان لباس می پوشم. به سمت اتاقش رفت .من هم به اشپز خانه رفتم و سریع همه چیز را جابه جا کردم و شستم و همه چیز را مرتب کردم و بیرون امدم . اردوان شلوار جین روشن و تی شرت ابی رنگ پوشیده بود و در حالی که ادکلنش را روی خودش خالی می کرد بیرون امد.من هم در حالی که موهایم را جمع می کردم شالم رو سرم کردم اردوان هنوز چهره اش در هم بود از داخل اسانسور چمدان های مرا بیرون اورد و سپس چمدان خودش را برداشت و به سمت پارکینگ رفتیم. من اولین باری بود که بعد از شب عروسیمون کنار هم توی ماشینش می نشستیم .البته ماشینش رو عوض کرده بود و حالا صاحب ماشینی بود که من نه تا به حالا دیده بودم و نه اسمش برایم اشنا بود ولی خیلی قشنگ بود و معلوم بود که خیلی خاص و بی نظیره. اردوان چمدان ها رو جای داد و گفت: -خب نگفتی چرا رنگت پریده بود! و نگاهی زیر چشمی بهم انداخت .من که مشغول خوندن ایت الکرسی قبل از سفر بودم ,با دست اشاره می کردم که یک لحظه صبر کند .سریع بقیه اش را خواندم و در حالی که تو دلم می گفتم ((خدایا خودمون رو به خودت سپردم))به سمت اردوان برگشتم و گفتم: -چیزی گفتی؟ -هیچی گفتم چرا من تا رفتم حموم و برگشتم اونقدر منقلب شده بودی؟ نمی دانستم چه بهانه ای بیاورم اما گفتم: -من؟! -اره شما خانوم طلایه صولتی! از بردن نامم همراه فامیل خودش قلبم مالش رفت و با لکنت گفتم: -راستش ,راستش ترسیدم با زنگ ,زنگ موبایلت پشیمون بشی اخه به مامانم اینا قول داده بودم که حتما می اییم! اردوان در حالی که سرش را تکان می داد با شیطنت گفت: -اهان !پس میس کالم رو دیده بودی؟ و با حالت با مزه ای ادامه داد: -زود بخور دیر می شه به تاریکی می خوریم ,جریانات داشت! و خندید .از این که اردوان به راحتی مثل شیدا مچم رو گرفته بود خجالت زده شدم و سکوت اختیار کردم !اردوان گفت: -ببین طلایه خانوم تو این سفر رسما خانوم صولتی هستی ! در ضمن من وقتی قول بدم زیرش نمی زنم ,پس دیگه نگران این چیز ها نباشوقتی گفتم می ریم اصفهان تا مامان فرنگیسم رو ببینم و هم پدر و مادرت از خیالات بیرون بیان مطمئن باش که می ریم . از جمله ی اولش که مثلا می خواست بگوید فقط در این سفر می توانم به همه بگویم اردوان شوهر منه نه بعد از ان کمی دلخور شده بودم ولی از بقیه ی حرفش که به خواسته ی گلاره اهمیت نداده بود خوش حال بودم گفتم: -ممنون . اردوان صدای موسیقی ماشینش را کمی زیاد کرد .همیشه عاشق این اهنگ بودم نمی دانم اردوان از روی عمد قبلا این اهنگ رو انتخاب کرده بود یا همین طوری به قید قرعه به نام این ترانه افتاده بود که حرف دلم رو می زد شاید هم حرف دل اردوان ولی من را به حال و هوای دیگری که از هر چه چیز های عجیب در زندگیم بود فارغ شده بودم . من نیازم تو رو هر روز دیدنه از  لبت   دوست دارم   شنیدنه صدای اردوان که این قسمت ها را خودش هم همراهی می کرد شعفی وصف ناپذیر ایجاد کرده بود . اگر مردهای تو قصه بدونن که اینجایی برای بردن تو با اسب بالدار می تازندانگار مقصود اردوان واقعا من بودم که آنقدر با احساس واژه ها را بیان می کرد.دوست داشتم همانجا ازش خواهش کنم گلاره را رها کند و مرا با این که دختر نجیب و پاکدامنی که او تصور می کرد نیستم بپذیرد ولی انگار محال بود اگر گلاره را هم رها می کرد من نمی توانستم.... کولر ماشین روشن بود و هوای خنک داخل ماشین با هوای گرم خرداد ماه حسابی در تضاد بود ولی من از درون گر گرفته بودم و گونه هایم گل انداخته بود و در افکار قشنگ و شیرین خودم فرو رفته بودم. نیم ساعتی از مسیر رارفته بودیم و دیگر از شهر خارج شده بودیم.همیشه عاشق جاده بودم.دوست داشتم هرچه بیشتر می رویم راه بیشتر بشود و هیچ وقت از به مقصد رسیدن راضی نبودم با این که این بار فرق می کرد و با این کارم،آقا جون اینها رو خرسند می کردم ولی از این که در یک محیط کوچک با او نفس می کشیدم و با موسیقی به ناکجا آباد پرتاب می شدم پایانش برایم خوشایند نبود. در همین افکار بودم که گوشیم به صدا درآمد.در حالی که سریع از داخل کیفم بیرون می کشیدم،متوجه اسم شیدا شدم.اردوان انگار تمام هوش و حواسش به موبایل من بود.نمی خواستم جواب بدهم،آخه گوشی موبایلم طوری بود که صدا کاملا توش پخش می شد و می ترسیدم شیدا طبق روال این چند وقته شروع بع بدگویی از اردوان کند و یا شروع به نصیحت و یا این که در مورد شاهرخ حرف بزند.ولی با نگاه پرسشگری که اردوان داشت سریع گفتم: -بله! اردوان صدای موسیقی را حسابی کم کرده بود تا بهتر بشنود.شیدا گفت: -سلام خوبی؟! آهسته گفتم: -سلام،تو چطوری؟دلم برات تنگ شده. شیدا بلند زد زیر خنده و گفت: -آره جون خودت وقت نمی کنم تلفن هاتو جواب بدم.حالا این تعارف شاه عبدالعظیمی ها رو ولش کن. در حالی که صدای خنده اش می آمد گفت: -مامانت اینها خوب هستن؟ -آره،سلام می رسونن.تو چه کار می کنی؟ -طلایه یه نفر اینجاست خیل یدلش برات تنگ شده. من که می دونستم منظورش کیهٰ،در حالی که نمی توانستم راحت با شیدا حرف بزنم و مانده بودم چه جواب دوپهلویی بدهم که اردوان متوجه نشود.گفتم: -ممنون.من چند روز دیگه برمی گردم. شیدا که هنوز می خندید گفت: -چی می گی دختر؟!شاهرخ دلش برات تنگ شده،از اون وقت که رفتی منو کشته بهت زنگ بزنم. می دونستم صدامون کاملا پخش می شود و مجبور بودم همه چیز را برایش تعریف کنم. گفتم: -شیدا بس کن انگار جریان منو نمی دونی! -مگه چه جریانی هست!من همه چیز رو بهش گفتم،اصلا مهم نیست.پدر عاشقی بسوزه که این خان داداش ما بعد از خان دایی نهال زنبیل گذاشته،البته باید ما رو تو اولویت قرار بدی چون خان داداش من پارتیش کلفت تره. متوجه عصبانیت اردوان که آن را سر گاز ماشین پیاده می کرد شده بودم.گفتم: -شیدا چی می گی؟!می دونی که من نمی تونم.....(با کمی مکث ادامه دادم)بی خودی امیدوارش نکن،نمی شه. -تو همه چیز رو بسپر به من کار نشد نداره،اومدی اینجا با چشم های بی صاحبت این بیچاره رو مجنون کردی،حالا هر موقع هم من حرف می زنم می گی امیدوارش نکن.من نمی دونم زود پا می شی می یای تهران،اصلا مامانم می خواد باهات صحبت کنه. -نه،اصلا شیدا این کار رو نکنی،من معلوم نیست کی از اصفهان برمی گردم.آخه قراره ما یک هفته دیگه بریم شمال. شیدا که می خندید گفت: -یه کاری نکن ما پاشیم بیاییم اصفهان!زودتر برگرد.من هم دوریت رو تحمل کنم این خان داداشم بی قراره. با آن سرعتی که اردوان از شدت عصبانیت پیدا کرده بود نزدیک بود پرواز کنیم که از ترس سریع خداحافظی کردم و رو به اردوان گفتم: -اردوان یواشتر،چرا این طوری می ری؟! اردوان که انگار تازه به خودش آمده بود.کم کم سرعتش را کم کرد.اولین باری بود که او را به اسم صدا می کردم ولی او اصلا محل نگذاشت و نیم نگاهی هم بهم نکرد.می دانستم که از حرف های شیدا که کاملا شنیده می شد ناراحت شده.ولی به من چه ربطی داشت که داداش شیدا دلش برایم تنگ شده من که حتی بهشون گفته بودم شوهر دارم.در همین افکار بودم که اردوان گفت: -این شیدا کدوم دوستته؟ من که منتظر یک حرفی از طرف اردوان بودم تا همه چیز را بگویم و خیالش را راحت کنم.آرام گفتم: -همان قد بلنده که توی میهمانی نهال و نامزدی شما هم بود. اردوان که فکر کرده بود از روی عمد گفتم نامزدی شما که بهش بگویم به تو ربطی نداره به خواستگارهای من کاری داشته باشی.با فریاد و خشم گفت: -نامزدی شما،نامزدی شما،یعنی اون قدر فهم نداشتی که متوجه بشی اون مرتیکه ی خیکی من رو جلوی اون همه آدم گذاشت تو معذورات تا حلقه دست دخترش کنم؟ و محکم کوبید رو فرمان و ادامه داد: -دیشب بهت گفتم هیچ کدوم حق ازدواج نداریم،تو هم قبول کردی،پس به این خواستگارهای سمجت هم بگو گم بشن. و در حالی که اخم هایش را درهم می کشید و با غیظ دندان هایش را بهم می فشرد به رو به رو خیره شد.گفتم الانه که گریه اش بگیرد ولی مغرورتر از این حرف ها بود.گفت: -چرا به این دوستات نگفتی شوهر داری که برات لقمه نگیرن؟ در حالی که سعی می کردم خونسردیم را حفظ کنم چون این حرف ها و رفتارهای اردوان بیشتر منو خوشحال می کرد تا ناراحت.گفتم: -خب،مگه تو نگفته بودی کسی نفهمه؟ -لزومی نداشت حتما بگی من شوهرت هستم.فقط می گفتی شوهر دارم اصلا تو چرا حلقه دستت نمی کنی که همین دوستات هم بی خیال بشن. من که خودم را ناراحت نشان می دادم گفتم: -دوست های صمیمی من هستن.هر روز با من می رن و می یان اون وقت نمی گن این شوهر خوش غیرتت چرا یه بار نمی یاد دمبالت؟!چرا یه زنگ نمی زنه،اینها که دیگه پدر و مادر نیستند که تو یه شهر دیگه سه ماه یه بار هم منو نبینن.تازه مامانم اینها خیلی ساده و زودباورن.ولی این شیدا خانم به قول خوش نگاهش می کنم می دونه تو مغزم چی می گذره.تازه جهت اطلاع شما شیدا می دونه من شوهر درام،حلقه ی صوری هم خرش نمی کنه. اردوان که با بهت و تعجب نگاهم می کرد گفت: -می دونه و برای برادرش ازت خواستگاری می کنه. من که سعی می کردم بهش نگاه نکنم گفتم: -آره می دونه،همه چیز رو هم می دونه به هیمن خاطر هم مرتب بهم سفارش می کنه تا نامزد شوهرت با اردنگی از خونش بیرونت نینداخته زودتر طلاقت رو بگیر.اصلا به خاطر گیرهای شیدا برای طلاق گرفتنمه که بهش گفتم یه هفته است اومدم اصفهان. اردوان از شدت عصبانیت دوباره رنگش ارغوانی شده بود و دندان هایش را بهم می سائید و با این کارش منو یاد شب عروسیمون می انداخت.پوزخندی زد و گفت: -بی خود حالا که ما با هم قارمدار گذاشتیم خیل یراحت بهش زنگ می زنی و می گی به داداشش بگه شوهرت طلاقت نمی ده برا یزندگی خودش نقشه بکشه.اصلا اگه نمی تونی الان خودم بهش زنگ می زنم و می گم دفعه ی آخرش باشه به تو کار یاد می ده،فکر آقا جونت رو کردی حرف این دخترهای بی آبروی تهرانی رو گوش می دی؟آی آی...!توهین نکنا...!بی تربیت... در حالی که سکوت کرده بودم سرم را به سمت پنجره گرفته و بیرون را نگاه می کردم با خودم فکر کردم یعنی اردوان عاشقم شده که این گونه عجز و لابه می کند یا این که فقط به خاطر آبروی خانواده هایمان بود ولی نه این کارهای ادم عاشقی بود که از حق خودش محروم شده ولی در هر حالتی اجازه نداشت به شیدا بی احترامی کند.شیدا دوست صمیمیم بود خیلی هم قلب پاکی داشت و تمام حرف هایی را هم که زده بوداز روی دانایی و به قول خودش عاقبت اندیشی اش بود و بد من را نمی خواست. اردوان سکوت کرده بود و می راند گاهی هم زیرچشمی مرا که اخم هایم در هم گره خورده بود نگاه می کرد.آهسته گفت: -ببخشید اگر به دوستت بی احترامی کردم ولی این که ادم کسی رو تشویق به طلاق کنه،به خاطر این که بیاد زن داداشش بشه خیلی کار زشتیه. در حالی که همچنان رویم به سمت پنجره بود و سعی می کردم بهش بی تفاوت باشم،خونسرد گفتم: - شیدا،اصلا چنین آدمی نیست.چون شرایط ما رو می دونه می گه. اردوان آهسته گفت: -در هر صورت معذرت می خوام ولی قول و قرارمون رو فراموش نکن.آخه یه لحظه از این که مامان فرنگیسم خبر ازدواج عروسش رو بشنوه حالم بد شد.به این دوست هات هم بگو شرایط رو بهتر درک کنند والا دفعه ی دیگه کارت قرمز دارن.سری تکان دادم و باز هم سکوت کردم.برای اردوان نمی دانم ولی برای من شیرین ترین لحظات عمرم بود.انگار همه چیز رنگ دیگری داشت.آخه من با تمام وجود عاشقش بودم ولی او را مطمئن نبودم.یعنی همه ی ناراحتیش از ادواج من فقط به خاطر مادرش بود؟از طرفی هم به خودم نهیب می زدم که اگر به خاطر مادرش بود پس چرا دیروز با قصد روشن کردن تکلیفم به سراغم آمد و آن موقع فکر آبروی خانواده و مادرش نبود.نمی دانم چقدر مسیر طول کشید که اردوان کنار یک رستوران که مقابلش تعداد کثیری اتومبیل ایستاده بود نگاه داشت و گفت: -اینجا غذاش عالیه،صاحبش هم باهام رفیقه. داخل پارکینگ مخصوصی که مسئولش تا اردوان را دید جایی را برایش مشخص کرد شدیم.مسئوت پارکینگ که سلام و احوالپرسی گرمی با اردوان می کرد.گفت: -قدم روی چشم ما گذاشتید جناب صولتی بفرمایید بالا،بفرمایید. و سپس شخصی را به نام مجید صدا زد که ما را همراهی کند و اردوان هم بعد از کمی خوش و بش با او به دنبال همان مجید نام راه افتاد. قسمت دنج و خلوتی را برای ما در نظر گرفتند،رستوران حالت سنتی داشت و تقریبا اتاق،اتاق بود و هر اتاق دو سه تخت داشت که به خاطر اردوان در اتاق ما هیچکس نبود و به قول همان


مطالب مشابه :


راهنمای فارسی بازی خدای جنگ 2

راهنمای فارسی بازی دریافت جادوی جدید اسب بالدار رفته سوار شوید




خرید پستی Barbie & The Magic of Pegasus

باشگاه بازی های رایانه باربی و جادوی اسب بالدار. 1cd قیمت: 1000




ترفند های بازی خدای جنگ...

این رمز ها بطور پیشنهادی است رمز هر بازی که جادوی جدید اسب بالدار رفته




بازي -تربيت

و يا يك تكه چوب ساده را اسب خود جادوی تخیل در بازی کودک و جادوی اسب بالدار و




در مورد آنوناکی چی میدونیم؟

آنها همچنین در سراسر منظومه های خوشه پروین و اسب بالدار را بازی کنند ای بالدار است که




رمان طلایه8

رمان جادوی چای بازی می کرد ولی من بردن تو با اسب بالدار می تازندانگار مقصود




برچسب :