رمان می تراود مهتاب قسمت27

من در شرف فارغ التحصیلی بودم. صبا و کیوان کنار هم زندگی شیرینی داشتند و خاله فروزان توی آسمونا سیر می کرد. صبا چاق تر و خوشگل تر شده بود. کیوان هم قدری چاق شده بود و آثار خوشبختی و رضایت از چهره اش مشهود بود. سروش قد کشیده برای رفتن به دانشگاه آماده می شد. آقای گرایلی و خاله فروزان بدو مفتخر بودند و از هیچ تلاش و خرجی برای به ثمر رسوندن تنها پسرشون فروگذار نبودند. جای خانم جان خالی بود که زمزمه کنه: پسر پسر قند عسل. عسل و دایی فربد هم با تمام توان کمر به تربیت دختر ملوس و دوست داشتنی شون، خزر بسته بودند. دختری که من نفهمیدم کی و چگونه پا به عرصه ی حیات نهاد و اینک دل رو توی سینه ی مامان فرح و خاله فروزان می لرزوند. خاله فروزان، خزر رو توی بغلش می گرفت محکم و صدادار ماچش می کرد و می گفت: جای خانم جان خالی که دلش برات غش کنه عمه. مامان هم بخشی از درآمدش رو به خزر اختصاص داده و مدام برای برادرزاده ی عزیزش هدیه می خرید. من میان این جمع خوشبخت وصله ای ناهمگون بودم. اون شور و نشاط و سرخوش احوالی از وجودم رخت بربسته بود. مهتاب، آن دختر شوریده حال و شیطان، مبدل شده بود به زنی شکست خورده و پریشان با روحی افسرده و قلبی خونین که خنجر تیر زمانه زخمی اش نموده و مرهمی نبود که التیامش بخشد. ماوایی نمی یافتم و هیچ کجا قرارگرفتم مگر توی اتاق خودم. آن زمان که خسته از دست هیاهوی زندگی و این همه جنب و جوش در به روی خودم می بستم و قلم به دست گرفته نقشی از شایان عزیزم بر سینه ی سفید کاغذ رسم می نمودم. حالا برای خودم نقاش قابلی بودم و می تونستم تمام زوایای صورت قشنگ شایان و حتی حالات نگاهش رو برای دل خودم ترسیم نمایم و ساعتها بدان زل بزنم. دیوارهای اتاقم جایگاه تصاویری بود که از شایان ترسیم کرده بودم، حتی زیر شیشه ی میز تحریرم. جا به جا تصویر شایان بود که از هر سو به من نظر داشت. من تمامی حالات چهره ای شایان رو از حفظ بودم و همه رو ترسیم نموده بودم. تمام حالاتی رو که دوست داشتم. اون زمان که به روم می خندید، وقتی که به روم اخم می کرد، وقتی که عصبانی بود و رگ پیشانی اش برجسته میشد، حتی نگاه ملتمسش رو وقتی ازم می خواست بگم که دوستش دارم. فکر شایان و خاطرات اون روزها تمام قلبم رو، مغزم رو و تمام وجودم پر نموده احساس می کردم هر دم از فشلر این افکار قالب تهی خواهم کرد. مامان خواستگاران متعددم رو رد کرده چون می دونست عشق شایان تمام وجودم انباشته و من قادر نخواهم بود مرد دیگه ای رو جایگزین او که سراسر وجودم رو مسخر کرده بود نمایم. توی دانشگاه هم خواهان زیادی داشتم. نگاههای آتشین و مشتاق بعضی از پسران صورتم رو می سوزانید اما هیچ کدوم جرئت نداشتند خواسته ی قلبی شون رو عنوان کنند. نمی دونم اگر می فهمیدند من بیوه ای هستم که نام دو مرد در شناسنامه ام ثبت شده باز هم پا پیش می گذاشتند یا نه! و اگر هم خود تمایل داشتند خانواده شان موافقت می نمودند یا نه!! در هر صورت برای من هیچ فرقی نداشت. من خیال ازدواج نداشتم. من با خیال شایان و اون روزهای کوتاه با هم بودن زندگی می کردم و اگر نفسی بود و رمقی، از خاطره ی گرمای وجود شایان و یاد اون روزها نشات می گرفت که سرپا نگهم داشته بود و نه هیچ انگیزه ای برای زیستن.امتحاناتم به پایان می رسید و من خودم رو برای فارغ التحصیل شدن مهیا می نمودم. برنامه ی خاصی برای آینده ام نداشتم. نمی دونستم با تموم شدن دانشگاه چطور باید سرم رو گرم کنم. دایی فربد می گفت بهتره استخدام آموزش و پرورش بشی، خاله فروزان می گفت بهتره کلاس خصوصی دایر کنی و مامان هم مرا به خود واگذارده بود که هر طور صلاح می دونم عمل کنم. می گفت اون کاری رو بکن که روحت رو ارضا می کنه.بعد از شکستهای متوالی که توی زندگی خورده بودم مامان بیشتر باهام مدارا می کرد و مراقب بود حرکتی و یا حرفی موجب رنجشم نشه.امتحاناتم رو هم با موفقیت پشت سر نهادم و مامان بدین مناسبت میهمانی شامی ترتیب داده دایی فربد و خاله فروزان اینا رو برای شام به بیرون دعوت کرد و بعد از شام هم سویچ یک ماشین رو توی دستام گذاشت. هدیه ی غیر منتظره ای که برق شادی رو توی چشام نشاند. برقی که دایی فربد انگشت روش گذاشت و گفت: کجا بود این همه سال این برق شادی که دل من ضعف می کرد براش!! بعد هم خم شد و گونه ام رو محکم بوسید. خشکم زده بود و باور نداشتم که از خودم ماشین داشته باشم. من یک سال پیش موفق به اخذ گواهینامه شده بودم. اون هم مامان اصرار کرده بود و گفته بود توی این دوره ی ناامنی رانندگی برای یک زن از سواد خواندن و نوشتن مهم تره. من هم گرچه تمایلی برای طی کردن پله های ترقی نداشتم چرا که انگیزه ای در خود نمی دیدم، اما به خاطر شاد کردن دل مامان که تنها دلخوشی ام شده بود در آموزشگاهی ثبت نام کرده و همون جلسه ی اول قبول شدم و مامان فرح رو غرق در حیرت و شادی کردم. مامان گفت: این ماشین هم هدیه ی فارغ التحصیلی اته هم کادوی گواهینامه ات.دایی فربد هم با شادی گفت: که تو هم ادغام شده. به قول خانم جان خدابیامرز هرچی که زیر رفت، نه این که دیر رفت. بعد هم دستم رو فشر و خندید و پرسید: ربطی بود یا نه؟منم خندیدم و گفتم: نبودم ربطش می دیم دایی جون. بعد هر دو با هم و همزمان گفتیم: یادش به خیر اون روزا!! و من جوشش اشک رو توی کاسه ی چشاش دیدم که سعی در خشکاندنش می نمود. فهمیدم که دلش تنگه برای اون روزهای با هم بودن که خانم جان زنده بود. من هم بودم و چقدر زیاد!! اما من مبارزه نکردم و اشکم رو فشاندم. خاله فروزان بغضش رو فرو خورد و گفت: ببینم می تونی شب مون رو خراب کنی فربد! یک شب این دختر می خواست بخنده. مامان هم چنان دستم رو توی دستاش گرفته بود و آهسته می فشرد. ای خدا من اگه این خانواده ی کوچک مهربان رو نداشتم که تا حالا دق کرده بودم. که اگر نفسی هست همانا از برکت گرمای عشق است. عشقی که قلبم رو لبریز نموده، هر چند اون وجود سراسر ایثار رو که به قلبم گرما می بخشید و همه ی امیدم برای زیستن بود به میل خود و بنا به مصلحت طرد نمودم، و گرمای عشق خانواده ی کوچکم که میان تمام یاخته های تنم نفوذ کرده و جریان دارد تا روزی که هستم و نگاه عزیزانم به من می فهماند که باید باشکم چرا که اونا دوستدارم هستند. و من می بالم به خود که چنین خانواده ای صمیمی و مهربان دارم.بعدازظهر یکی از روزهای تیر ماه بود. مثل همیشه تنها بودم که تلفن زنگ زد. عسل بود. گفت: دیدم بیکاری، گفتم بیای دنبالم بریم بیرون.حوصله ی گشت و گذار نداشتم، طالب تنهایی هم نبودم. نمی دونستم دلم چی می خواد! پرسیدم: تا بیرونش کجاها باشه!عسل خنده ای کرد و گفت: چند جا. اول این که بیای خونه ی ما، بعد بریم خزر رو بذاریم پیش مامانم، بعدش بریم گل فروشی و یک دسته گل بگیریم، بعدشم بریم بیمارستان.قلبم یهو افتاد پایین. گرچه لحن عسل بیانگر اتفاق بدی نبود با این همه اسم بیمارستان که میاد ترس هم به دل آدم میاد. پرسیدم: بیمارستان واسه کی؟ کسی طوری شده؟عسل سر خزر داد کشید و گفت: اِ نکن. بعد خطاب به من گفت: هم آره، هم نه. آره از این جهت که یک نفر توی بیمارستان بستریه. نه، از این جهت که خطری نیست و حال بیمار خوبه و از اقوام هم نیست.با کنجکاوی پرسیدم: قوم و خویش نیست پس کیه؟عسل مکثی کرد و انگار لباش رو به هم فشرد، چون گفت: اوم، استاد ارژنگه. همین چند دقیقه پیش فربد زنگ زد و گفت شب که مغازه رو تعطیل کنه می خواد بره بیمارستان. بهش گفتم خب زودتر راه بیفت که دنبال منم بیای. اما فربد گفت: از ظهر آقا فرهاد گذاشته رفته پیش استاد و اون دست تنهاست و نمی تونه زودتر تعطیل کنه. گفت: ببین اگه مهتاب هم تمایل داره و می خواد استادش رو ببینه بیاد دنبالت و با هم بیاین. حالا میای یا نه؟جواب دادم: چرا نیام؟ اتفاقا بدم نمیاد استاد رو ببینم. خیلی وقته ازش خبر ندارم. اون به گردن ما حق داره.عسل گفت: کی میای دنبالم؟گفتم: دوش بگیرم بهت زنگ می زنم.چه خوبه انسان توی زندگی اش برنامه ای داشته باشه. کار و گرفتاری گرچه گله و شکایت به لب میاره اما انگیزه ای است برای ادامه ی حیات. این که بدونی مثمرثمری و اگر تو نباشی یک جای چرخ زندگی لنگ می زنه. می دونی که کارسازی و هستند کسانی که تو چشم امیدشان باشی. کار گرچه خود نیازمند انرژی، لیکن مولد آن است و به کالبد هر چند خسته ات، روح زندگی می دمد. من هم که گویی جانی به دست و پایم آمده بلند شده دوش گرفتم و خیلی زود حاضر شدم. به هنگام رانندگی یک حس خوب و شیرین زیر پوستم می دوید و حالا که می خواستم دنبال عسل برم این شیرینی ملموس تر بود. فکر می کردم می تونم مفید بوده باری از دوش دیگری بردارم. بهتر دیدم به فکر شغل مناسبی باشم. باید در این مورد با مامان مشورت می کردم. من نباید روزهای عمرم رو به بطالت می گذروندم. درد دلم توی سینه ام محفوظ، اما این دلیل خوبی برای رکود جسمی و روحی ام نبود و من باید از جسمم کار می کشیدم و روحم رو به طریقی درگیر پیامدهای شغلی ام می نمودم. درگیریهای خصوصی افکارم رو به شبهای عمرم انتقال می دادم. روزهای عمرم باید با سعی و تلاش سپری می شد. می خواستم پا به درون اجتماع گذاشته گوشه ای از اون رو به خودم اختصاص بدم و در ساختن جامعه و گذران بهینه ی روزهای عمر سهمی بسزا داشته باشم.عسل رو برداشته به خونهه ی مامانش بردم. خزر شیرین زبون بود و روی پای عسل بلبل زبونی می کرد. کاش دلی در سینه داشتم براش ضعف کنه. من خزر رو با تمام وجود دوست داشم اما قادر نبودم محبتم رو بروز بدم و یا باهش بازی کنم. فکر می کردم زنی سالخورده هستم که بازی کودکان از او قبیح است. فشردن گونه اش تنها کاری بود که از من سر می زد. مامان با تمام سردی اش، بیشتر از من با خزر بازی می کرد. پس از سپردن خزر به دست مادربزرگش با عسل به یک گل فروشی رفتیم و دسته گل مناسبی سفارش داده به طرف بیمارستان به راه افتادیم. خیابونا شلوغ و ترافیک سنگین بود. عسل غر می زد که فربد هم خودش رو راحت کرد و تو انداخت تو دردسر.گفتم: نه عسل من رانندگی رو دوست دارم. عسل گفت: منم دوست دارم به شرط این که توی اتوبان باشم بتونم ویراژ بدم نه این خیابونای شلوغ و پر تردد. این خیابونا آدم رو از هرچی رانندگیه دلزده می کنه.هوا کاملا تاریک شده بود که به بیمارستان رسیدیم. عسل شماره اتاق استاد ارژنگ رو از دایی فربد پرسیده بود. توی بیمارستان سکوت نسبی برقرار بود و عسل که سعی می کرد صدای پاشنه های کفشش آرامش بیمارستان رو به هم نزنه به سختی راه می رفت. اتاق استاد در طبقه ی سوم بیمارستان انتهای راهرو واقع شده بود. عسل تقه ای ملایم به در زده و متعاقب او، من وارد اتاق شدم. دایی فربد روی یک صندلی کنار تخت استاد نشسته بود. آقل فرهاد در حالی که پشت به در اتاق داشت خم شده از توی یخچال چیزی برمی داشت. استاد ارژنگ روی تختش نشسته با دایی مشغول گفتگو بود. سرش رو باندپیچی کرده و دستش از گردنش آویزون بود. عسل توی راه گفت که استاد تصادف کرده اما خطری متوجه اش نیست و من خاطرم آسوده شد.استاد که مشغول صحبت بود با دیدن ما انگار خشک شد. حرف توی دهان نیمه بازش معلق موند. انگار انتظار دیدن ما رو نداشت. اون هم بعد از چندین سال! عسل خیلی راحت جلو رفته سلام کرد و دسته گلش رو روی میز گذاشت. نگاه استاد ارژنگ دل رو توی سینه ام لرزوند. نگاهش آشنا و هنوز مثل اون روزها گرم بود و گویا. گویی حرفهای نگفته و همه ی احساسات به زنجیر کشیده شده ی درون، به یکباره و با هم توی چشاش جا خودش کردند. من آهسته به طرف تختش گام برمی داشتم. من هم خیره به استاد بودم. یخ کردن بودم. این چه حالی بود که بر من چیره گشت! نفهمیدم! دایی فربد سرفه ای نمود تا من و استاد از حال و هوای خاص خود بیرون بیاییم. آقا فرهاد که از معرکه دور بود با بسته های سرد آب میوه به طرف ما آمده با عسل به خوش و بش پرداخت. استاد هم به خود آمده شروع به احوال پرسی نمود. فضای اتاق به حالت عادی بازگشت و من نفس راحتی کشیدم. دایی فربد دوباره رشته ی کلام رو به دست گرفته و مثل همیشه سر به سر دیگران گذاشت. استاد هم بر اعصاب و نگاهش غالب گشته دیگر به من نگاه نکرد مگر به وقت تشکر.ساعت از ده گذشته بود که آقا فرهاد عزم رفتن نمود و به دایی فربد گفت: یه جایی همین گوشه کنارا واسه خودت جور کن بگیر بخواب. من که رفتم.طعنه می زد که چرا دایی فربد خیال رفتن نداره؟ بعد هم کیف دستی اش برداشت رو به استاد نمود و گفت: فربد اصرار داره که فردا هم بیام پیش ات. صبح تا ظهر سر خودت رو گرم کن، بعدازظهر من میام.و من فهمیدم که استاد به راستی تنهاست و شاید توی دنیا همین یک پسرخاله رو داره که به دادش برسه.دایی فربد هم به پیروی از آقا فرهاد از جا بلند شد، دست استاد رو فشرده به آقا فرهاد گفت: پیش بندت رو باز نکن داداش. ما نیازی به تو نداریم. مادامی که آقا عرفان اینجاست، تو هم می تونی بست بشینی.استاد ارژنگ تشکر کرد و گفت: ممنونم. نیازی نیست. یک ساعت در روز که بیاد کافیه. اونم واسه اینه که حوصله ام سر نره.دایی فربد با لحنی شماتت بار گفت: چقدر خواستم دستت رو بند کنم عرفان جان؟ نگفتم خانم جانم می گه تنهایی واسه خود خدا خوبه و بس؟ واسه این روزا بود که می گفتم. گرچه هنوزم دیر نشده. ماهی رو هر وقت از آب بگیری می میره. و به حرف خودش با لودگی خندید و نفهمید که استاد چه آه سنگینی از سینه برون داد. من آخرین نفری بودم که از استاد خداحافظی می کردم. استاد تشکر کرد و نجوا گونه ازم خواست باز هم به دیدنش برم و تنهاش نگذارم. دلم براش می سوخت که جهت پرکردن اوقات تنهایی دست به دامن این و آن می شد.اما من به دیدنش نرفتم. دلم می خواست نیم روزی از تقویم زندگی اش رو به خود اختصاص داده از کسالت روحی اش بکاهم، لیکن مدتها بود که با خواسته های قلبی مبارزه می کردم و گوش به فرمان عقلم بودم. عقلم منعم می نمود. چرا که من از حال و هوای بچگی بیرون آمده و چون دیگران پیامدهای بعدی کردارم رو می سنجیدم. من زنی بیوه بودم با شکست در دو ازدواج و این خود وزنه ای سنگین بود به پاهایم که اجازه نمی داد چون دخترکی سرخوش احوال و سبکبال جست و خیزکنان در هر راهی گام بردارم. تعمق می باید و تامل. و من پیش از هر ارتباطی لازم می دیدم پیرامون آن اندیشه نمایم.بعد از ظهر پنج شنبه بود ومن هنوز هم مثل اون زمونا عاشق پنج شنبه هستم.یادش بخیر اون موقع که مدرسه می رفتم از صبح پنج شنبه به خانم جان می گفتم آخ جون پنج شنبه اومد خانم جان هم اسم پنج شنبه رو گذاشته بود پنج شنبه خوشگله.همیشه پنج شنبه ها تا دیر وقت بیدار می موندم وتمام کانالهای تلویزیون رو سیاحت می کردممی دونستم که جمعه میشه تا ظهر خوابید ومنم به قول خانم جان از سوء استفاده می کردم .مامان در اتاقش رو می بست که صدای تلویزوین اذیتش نکنه خانم جان هم رخت خوابش رو کنار من جلوی تلویزیون می انداخت دوست داشت با من همراهی کنه اما دقایقی بعد صدای خروپفش بلند می شد ومن مجبور بودم خودم رو جلو تلویزیون بکشم دلم نمی خواست با بلند کردن صدای تلویزیون مزاحم خواب خانم جان عزیزم بشم . به یاد ندارم هیچ جمعه ای که نماز صبح خونده باشم و چه حرصی می خورد خانم جان وتا عصر جمعه نق می زد که دیشب دستت گذاشتی تو کاسه شیطون وامروز نمازت رو قضا کردی اما من همیشه می گفتم:خدا مثل شما بخیل نیست خانم جان خدا منو به بچه گی و جوونی ام می بخشه.به یاد اون زمونا جلو تلویزیون نشسته مشغول تماشای فیلم سینمایی بودم حالا دیگه رخت خوابم رو توی هال پهن نمی کردم روی مبل نشسته در خود فرو رفته بودم مامان داشت آماده خوابیدن می شد نگاهی بهم کرد وگفت:سعی کن زود تر بخوابی فردا فاءزه خانم میاد بد نیست یک دستی هم به اتاق تو بکشه. زشته که خواب باشی. بدون این که چشم از تلویزیون بگیرم سرم رو تکون دادم. مامان هم شب به خیر گفت و رفت تو اتاقش. و من به جمعه ای که به نظافت و کارهایی خسته کننده و ملال آور می گذشت اندیشیدم و از این که روزهای عمرم بدون هیجان و با کسالت سپری می شد دلم چنگ شد. کنترل تلویزیون رو برداشته از خیر فیلم سینمایی گذشته به اتاقم رفتم. صبح زود با صدای فائزه خانم که بلند بلند حرف می زد و میز و صندلی ها رو جا به جا می کرد از جا برخاستم. هنوز هم خوابم میومد اما چاره ای نبود. این سر و صداها نشان می داد که باید به مامان و فائزه خانم پیوسته دستگیری شان نمایم. کسل و بی حوصله از اتاق بیرون رفته پشت میز آشپزخانه نشستم و به استکان چای ام خیره شدم. هوا گرم بود و مامان کولر رو روی دور تند گذاشته بود. فائزه خانم به مامان می گفت: خدا خودش به آدمیزاد کم طاقت رحم کنه. چطور می خواد تو آتیش جهنم دووم بیاریم؟دلم گرفت. فائزه خانم همیشه از آخرت می گفت و از مرگ و میر یاد می کرد. هر لحظه آماده ی رفتن بود و توی دنیا قرار نداشت. همیشه می گفت آدم باید از خدا خوف کنه و دل به دنیا نبنده.خانم جان هم فائزه خانم رو دوست داشت و می گفت همین خوفی که از خدا داره خوبه. دلم قرصه که دست از پا خطا نمی کنه و چشم به زندگی و مال و اموال مردم نداره. خانم جان همیشه می گفت کلید خونه تونو بدین فاوزه خانمَ، خودتون بندازین برین بیرون. شب که برگردین خونه تو مثل دسته گله، یک سیخ هم جا به جا نشده. به نظر خانم جان فائزه خانم جواهری نایاب بود. خاله فروزان هم که حوصله نداشت دنبال کارگر راه بره به حرف خانم جان گوش می کرد و کلید رو به دست فائزه خانم می داد و می رفت بیرون. ظهر هم می گفت آقای گرایلی غذا از بیرون بگیره. می گفت کارگر که میاد، خونه ی آدم از هم در می شه که منم حوصله ندارم. خوبی فائزه خانم به اینه که به خونه هامون وارده و می دونه چه کار کنه. صبحانه ام رو خورده مشغول جمع کردن میز بودم که صدای زنگ در حیاط به گوش رسید. فائزه خانم گوشی آیفون رو برداشت و بعد رو به مامان کرد و گفت: آقا فربده.دایی فربد آمده بود دنبال من تا با هم به باغ پدرخانم آقا فرهاد بریم. مامان مثل همیشه ساز مخالف کوک کرد و گفت: شما خودتون مهمونین، درست نیست یکی دیگه رو هم دنبال تون راه بندازین.دایی فربد خیاری رو از توی یخچال برداشته با پوست گاز زد و گفت: غریبه که نیستند آجی. آقا فرهاد خودش گفت بیام دنبال مهتاب. تازه، پدر خانمش اینا که نیستند. اونا رفتند شمال. فرهاد دیده باغ خالیه از من و عسل دعوت کرده و البته مهتاب. و چون دید مامان ناباورانه نگاهش می کنه گفت: به جون آجی خودش گفته مهتاب رو هم با خودمون ببریم.مامان کوتاه آمده و گفت: اگه مهتاب خودش موافقه من حرفی ندارم.و من که از یکنواختی روزهای عمرم به ستوه آمده بودم از خدا خواسته به اشاره ی دایی به اتاقم رفتم تا لباس راحت و مناسبی بپوشم. توی دلم قند آب می کردند که موقع به هم پاشیدگی اتاقم حضور نداشتم و شب که برمی گشتم همه جا مرتب و تمیز بود. منم شده بودم خاله فروزان. گاهی از خاله فروزان خوشم میومد که راههای هموار زندگی رو برمی گزید و با شکوه و ناله هیی که حاصل خستگی بود خاطر دیگران رو مکدر نمی کرد. خاله فروزان همیشه می خندید و از هر مسئله ای به سادگی می گذشت.عسل توی ماشین نبود. من و دایی فربد با هم دنبال عسل و خزر رفتیم. خزر شاد و سرحال با کلاه حصیری کوچولویی که مامان براش خریده بود روی زانوی عسل نشسته گاه سرش رو خم کرده به من که روی صندلی عقب ماشین نشسته بودم می خندید و دالی می کرد. غم فقدان خانم جان توی سینه ام جای گرفت. خانم جان همیشه می گفت: میوه ی دل فربد رو ببینم دیگه آرزویی ندارم. و من به جای خانم جان، از پس اشکی که در دیدگانم حلقه زده بود به خزر، میوه دل دایی فربد نگاه می کردم و به روش لبخند می زدم.دایی فربد مقابل باغ ایستاده چند بوق پیاپی زد. باغبانی لاغر اندام در رو به رومون باز کرده و ما رو هدایت نمود. روی ایوان مسقف مقابل که در حصار درختان تنومند قرار گرفته و از خنکای مطبوعی برخوردار بود استاد ارژنگ دیدم که روی صندلی نشسته و با دیدن اتومبیل دایی فربد از جا برخاسته با لبخندی گرم و صمیمی به پیشواز شتافت و متعاقب او آقا فرهاد و مرضیه همسرش. عسل به دایی گفت: استاد ارژنگ هم که هست. تو می دونستی؟دایی که داشت ماشین رو گوشه ای پارک می کرد جواب داد: نه والله.بعد برگشته لپ خزر رو کشید و گفت: به مامان بگو چه اشکالی داره؟ ما دیگه داریم با آقا عرفان یار غار می شیم.بعد هم شیشه رو پایین کشید و با صدای بلند سلام کرد و خطاب به آقا فرهاد گفت: خبر نداشتیم از ستاره ی سهیل هم دعوت کردی. می دونستیم از خونه تا اینجا رو ملق زنون می اومدیم.بعد هم پیاده شد و ما هم به تبعیت پیاده شده باب احوال پرسی و خوشامدگویی ها و تعارفات متداول گشوده شد.باغ نه چندان بزرگ اما فوق العاده سرسبز ومصفایی بود که روح خسته و ملول آدمی رو که درگیر مشغله ی زندگی دنیایی و تجملات آن شده، به آرامش سوق می داد و آدمی را وادار می نمود ساعاتی از افکار درهم و برهمی که چون اختاپوس به جان مغزش افتاده فاصله گرفته دل و دین به طبیعت زیبا بسپارد و به خود بیندیشد و به خدای خود، و روح مکدر را صیقل ببخشد. آرامش حاکم بر باغ که لا به لای درختان تنومند محسوس بود منو به فکر واداشته دوست داشتم تک و تنها به انتهای باغ رفته با خودم و روح خسته و افسرده ام خلوت نمایم. اما صدای مرضیه مرا از دنیای خیال بیرون کشانید که گفت: مهتاب جون برین تو اتاق مانتوتونو در بیارین. گرما می خورین. من هم به دنبال عسل به راه افتادم و توی یکی از اتاقها به تعویض لباس پرداختم. عسل مانتو و روسری اش رو در آورده دستی به موهای بلندش کشید اما باز روسری به سر کرده و با همان بلوز و دامن نخی و بلندش به آشپزخانه رفت. من هم مانتوام رو درآورده موهای بلندم رو که دم اسبی کرده بودم مرتب نموده با همان بلوز قرمز خوشرنگ و شلوار کتان قهوه ای که خیلی خوش ترکیب و خوش فرم بود دنبال عسل به راه افتادم. مرضیه اجازه نداد کمکش کنیم و گفت: پذیرایی با فرهاده. شما بفرمایید منم الان خدمت می رسم. و دقیقه ای بعد کنار من و عسل روی ایوان جای گرفت. آقا فرهاد وظیفه ی پذیرایی رو به عهده گرفت و دایی فربد وظیفه ی مزه پرانی. عسل و مرضیه با هم گفتگو می کردند. صحبتهای زنانه در مورد خانه داری و شوهر، و من در سکوت نظاره گر بودم. دلم می خواست کسی کاری به کارم نداشت و من می تونستم توی دل باغ خودم رو گم کنمَ، دلم می خواست روی یک تخت چوبی زیر سایه ی درختی دراز کشیده با طیب خاطر به گذشته ام سفر کنم. به چند سال پیش که زیاد هم دور نبود و من با شیطنت از در و دیوار بالا می رفتم و همه رو عاصی می کردم، به اون زمان که گرچه بزرگتر شده و قد کشیده بودم اما از جلد خودم بیرون نیامده و میل به جست و خیز داشتم و مشت به شانه های دایی فربد می کوبیدم و خواسته ای رو مطرح کرده به جبر و زور، دیگران رو وادار به تسلیم در برابر خودم می نمودم. به اون زمان که برچسب زن به پیشانی ام نخورده و من آزادانه دست به هر کاری می زدم بدون این که زیر ذره بین نگاهی قرارگیرم و یا اخمی بر پیشانی نشانده شماتتی برانگیزم. اما حالا به جبر در لاک خود فرو رفته خویش را به دست زمانه سپرده بودم تا آن کند با من که می خواهد و من پیش می رفتم با تقدیر هر کجا که می کشاندم. آنقدر در خود فرو رفته بودم که از دور و اطرافم غافل مانده بودم. صدای دایی فربد مرا از دنیای خیال بیرون کشانید که گفت: شربتش دست سازه دایی. هنر دست آقا فرهاد خودمونه.
و من به خود آمده دیدم آقا فرهاد با سینی حاوی شربت آلبالو مقابلم خم شده. نگاهش کردم و مثل یک عروسک کوکی دست توی سینی برده لیوانم برداشتم. اونقدر توی خودم و افکارم غرق بودم که فراموش کردم تشکر کنم. لیوانم رو به لب برده جرعه ای نوشیدم و باز مات و مبهوت با نگاهی ثابت و خیره در خودم فرو رفتم. احساس تنهایی می کردم. بدجوری دلم هوای شایان کرده بود. نه اون روز، که همه روز. دلم براش اندازه ی دنیا تنگ بود و تمام وجودم اونو می طلبید. با سماجت چشم به درختان سر به فلک کشیده ی باغ دوخته، می جستمش. گویی از لا به لای شاخه های درهم به من نگاه می کند. یاد اصفهان افتادم. سفری رو که من با لجبازی ها و بد خلقی هایم به کامش تلخ نمودم در صورتی که می تونست جزو به یاد موندنی ترین و شیرین ترین لحظات عمر من و او محسوب بشه. لیوانم رو به لب برده، با غیظ سر کشیدم.دست استاد هنوز از گردنش آویخته بود و من که دوست داشتم از حال و احوالش جویا باشم لب فرو بستم. نزدیک ظهر آقا فرهاد سیخ های کباب رو از توی یخچال بیرون آورده از دایی خواست برای برپا کردن آتش منقل به ته باغ رفته کمکش نماید. مرضیه هم به آشپزخانه رفت تا برنج مهیا کند و عسل هم برای خوابوندن خزر به یکی از اتاقها پناه برد. هوا قدری راکد و گرم شده بود اما من روی صندلی ام موندم و به خلوت باغ چشم دوختم. صدای جیرجیر گنجشکهای سرمست و آواز پرندگان گوشم رو نوازش می داد و من با خودم و افکارم خلوت نمودم. اما دقایقی بعد صدای گرم، مهربان و گوش نواز استاد غالب بر آواز پرندگان گشته پرده ی گوشم رو به نرمی نوازش نمود: تفاوت این مهتاب با اون مهتابی که من می شناختم از زمین تا آسمونه.برگشتم و استاد رو دیدم که روی یکی از صندلیها و متمایل به من نشسته. آنقدر توی خودم غرق بودم که متوجه حضورش نشده بودم. استاد پاها رو زیر صندلی روی هم قرار داده بود و در حالی که دستش رو روی ساعد گچ گرفته اش نهاده بود نگاهم می کرد. نگاهم رو متوجه انتهای باغ کرده گفتم: من خیلی وقته که پوست انداختم استاد.استاد گردنش رو به قدر کم کج کرد و گفت: این یعنی طی کردن مراحل تکاملی. گذروندن دوران سخت زندگی و چشیدن تلخیها، چشم انسان رو به روی خیلی از مسائل باز می کنه. شکستها و نامرادیها به آدمی درس زندگی و چگونه زیستن می دن. تو خیلی زودتر از موعد تلخی های زندگی رو تجربه کردی در حالی که روح جسور و بازیگوشت پذیرای این مرحله از زندگی نبود و من متاسفم. گو این که این تجربیات تلخ تو رو خیلی بیش از حد تصور متحول کرده و من فکر نمی کردم تو رو اینگونه ببینم. تو روح حساسی داری مهتاب و شاید قرار گرفتن تو در این دوران به دور از انصاف بود. نمی دونم، شاید گله از بخت نامراه و شاید از تعجیل خود انسان که من فکر می کنم مورد دوم درباره ی تو مصداق پیدا می کنه. تو دختر بچه ی سر به هوایی بودی، دختری که همه چیز و همه کس رو ملعبه ی دست خود قرار می داد و در حال و هوای بچگی سیر می کرد و چیزی از زندگی مشترک نمی دونست. نمی باید اینقدر عجولانه باری زندگی ات تصمیم می گرفتی. به یاد ندارم توی زندگی ام اینقدر متعجب شده باشم. باورم نمی شد که مهتاب کوچولو، دخترک بازیگوش اینقدر زود بخواد تشکیل زندگی بده. به هر حال کسب تجارب چشم ما رو برای ساختن فردایی بهتر باز می کنند. تو نباید اینقدر ناامید باشی و خودت رو ببازی. تو هنوز خیلی جوونی مهتاب، حیفه که پشت به زندگی بکنی. من با این نگاه آشنا نیستم. دیگه چشات برق نمی زنه. کو اون برقی که حکایت از سرمستی و شور زندگی داشت؟بغض توی گلوم به بازی پرداخت. بدون این که نگاهش کنم، گفتم: این شکست برای من خیلی گرون تموم شد. دیگه چیزی توی دنیا وجود نداره که شادم کنه. من همه جا رو خاکستری می بینم استاد. استاد که داشت نگاهم می کرد، گفت: این با روح هنرمند تو تناقض داره. باید سعی کنی به این خمودی غلبه کنی. کسی که با رنگهای الوان سر و کار داره نباید همه جا رو خاکستری ببینه. بعد خودش رو جلوتر کشید و گفت: وقتی که شنیدم توی یک رشته ی هنری ادامه تحصیل دادی فوق العاده خوشحال شدم که بالاخره راه خودت رو پیدا کردی. این یعنی بلند شدن پس از زمین خوردن، یعنی در مقابل شکست، زانو خم نکردن و ایستادگی نمودن.با همون بغض گره خورده گفتم: من اگه مقاومتی هم کردم به خاطر اطرافیانم بوده که همیشه نگرانم بودند. والا روح من خیلی وقته که مرده. پاهایش رو از زیر صندلی بیرون آورده درازشان کرد و گفت: پس به مبارزه ادامه بده. انگیزه چی باشه زیاد مهم نیست، همین که وجود داره مهمه. خودت رو از گذشته ی تلخت جدا کن.نگاهش کردم و گفتم: چطور خودم رو ازش جدا کنم وقتی جزئی از وجودم شده؟ من دقیقه ای از گذشته ام جدا نیستم.گفت: این اشتباهه مهتاب. گذشته ات رو بریز بیرون.تند و عصبی نگاهش کردم و گفتم: یادآوری بعضی خاطراتم به من توان موندن می ده. گذشته ی تلخم جزء لاینفکی از وجودم شده.استاد آهی کشید و گفت: من دقیقا نمی دونم چی به سرت اومده! اما فکر می کنم برای ساختن آینده ای روشن باید در حال زندگی کرد و دست از گذشته شست. تو باید سر خودت رو گرم کنی، طوری که کمتر فرصت فکر و خیال داشته باشی. تفکرات بیهوده مثل تارهای ظریف عنکبوت مغز رو احاطه می کنند. تو نباید به افکار موهوم ات فرصت تنیده شدن بدی. به هر حال پیشنهاد من به عنوان یک دوست اینه که خودت رو مشغول کنی. توی خونه موندن و به صحرای خیال تاختن آدمی رو مجنون می کنه.سرم رو پایین انداخته در حالی که با انگشتانم بازی می کردم، گفتم: شاید حق با شما باشه.استاد لبخندی زد و گفت: خوشحال می شم اگه پیشنهاد دوستانه ی منو برای همکاری بپذیری. من ازت دعوت به کار می کنم.متعجبانه نگاهش کردم که ادامه داد: موسسه ی نقاشی ام رو گسترش دادم. دنبال نقاش ماهری بودم که چه کسی بهتر از تو؟ گفتم: اما من چندان هم متبحر نیستم.تبسمی کرد و گفت: تبحر داری، تجربه نداری.از لای درختان دایی فربد رو دیدم که با سیخهای کباب به طرف ما می آمد، همون طور که چشم به دایی داشتم، گفتم: روش فکر می کنم.گفت: خوشحالم که می خوای فکر کنی. این نشان رشد توئه. تو نه تنها از لحاظ روحی رشد کردی که در کمال خوشحالی ناظر رشد جسمانی تو هم هستم. تو خیلی قد کشیدی مهتاب. می شه به عنوان یک خانم زیبا و جوان روت حساب کرد. تو دیگه اون دختر بچه ی شیطان و سر به هوا نیستی. از تعریفش گرچه محظوظ اما خجل شدم و سر به زیر انداختم.پس از یک ماه دست و پنجه نرم کردن با افکار موهومم بالاخره پیشنهاد استاد رو پذیرفتم و در موسسه اش مشغول به کار شدم. روح حساس و زخم خورده ام با کلیشه شدن مغایرت داشت. من نمی تونستم خودم رو درگیر کارهای اداری و دربند قوانین خاص بنمایم. من هنوز طالب آزادی بودم. نیاز داشتم هرازگاه در خود فرو رفته با افکارم خلوت نمایم. کار در موسسه استاد ارژنگ این آزادی رو به من می داد. من هنوز هم زندگی رو جدی نگرفته و دوست داشتم آن کنم که خودم دلم می خواهد. استاد ارژنگ این امکان رو به من می داد. او که با حالات روحی من آشنایی کامل داشت به وقت لزوم بار کلاسم رو به دوش می کشید و این فرصت رو به من می داد تا با تهاجمات روحی دست و پنجه نرم کنم. موسسه هنری استاد ارژنگ فرصت در خود فرو رفتن و اندیشیدن رو به من می داد.استاد خانه ویلایی باصفایی رو برای این کار در نظر گرفته بود. خانه ای قدیمی با حیاطی مصفا که در پشت ساختمان واقع شده و دارای دو باغچه ی بزرگ بود با چند درخت میوه. محیطی دنج و صمیمی که با روح لطیف استاد سازگاری داشت. فضای این موسسه با موسسه ای که من وعسل در اون ثبت نام کرده بودیم تفاوت فاحشی داشت. در اینجا جو خشک و جدی کلاس حاکم نبود. محیطی بود آرام و دوستانه با هنرجوهایی صمیمی که به نوعی با یکدیگر روابطی دوستانه ایجاد کرده بودندو دختران و پسران از هر دو قشر و در هر ردیف سنی به میل خود آزادانه به کلاس رفت و آمد می کردند و هر کدام نقشی به سزا در ایجاد این محیط دوستانه ایفا می کردند. حیاط موسسه هم حال و هوای خاص خودش رو داشت. استاد که مردی تنها، رئوف و طالب آرامش بود با سلیقه ای خاص حیاط را تبدیل به باغ وحشی کوچک نموده به پرورش حیوانات اهلی سرگرم بود. یک جفت خرگوش، چندین مرغ و خروس، چند اردک و لاک پشت و مگی که به مقدار زیا د چاق و تپل شده بود توی حیاط جولان می دادند. یک تخت چوبی بزرگ و پهن هم روی ایوان قرار داشت که مفروش بود و بیشتر جایگاه مگی تنبل. استاد جسته گریخته و در شیفت شبانه به طور خصوصی سنتور هم تدریس می نمود. خانم برچلویی کار ثبت نام هنرجوها رو بر عهده داشته و من و استاد به تدریس نقاشی مشغول بودیم. رسیدگی به حیوانات هم از علائق خاص استاد بود و او با عشقی وافر به اونا می پرداخت.از روزی که با استاد همکاری می کردم روحیه ام بهتر شده بود. خودم مکلف به انجام کاری می دیدم و این خود انگیزه ای بود که به من شور زندگی می بخشید. با این همه یاد شایان و حسرت روزهای از دست رفته همچنان با من بود و لحظه ای رهایم نمی کرد. هر وقت که یادش به دلم چنگ می انداخت به حیاط موسسه پناه برده خودم رو با حیوانات دست آموزی که معصومانه نگاهم می کردند سرگرم می نمودم. آن زبان بسته ها هم به من انس گرفته دورم حلقه می زدند و از دستم خوراکی می خوردند و اجازه می دادند از سر مهر دست نوازش به سرشان کشیده مورد عطوفت شان قرار دهم. به وقت فراغت استاد رو می دیدم که پشت یکی از پنجره ها به تماشای من ایستاده و به این رابطه ی دوستانه با نیکی نظر می اندازه. این رو از لبخند کجی که کنار لبانش جا خوش کرده بود می فهمیدم.هوا رو به سردی می گذاشت و تعداد هنرجوهای موسسه انگشت شمار شده بود با این همه من همه روزه در موسسه حضور به هم می رساندم. این برام عادت شده بود. دیگه طاقت توی خونه موندن رو نداشتم. مامان هم که خیالش از جانب من راحت شده بود کمتر توی خونه آفتابی می شد. می گفت به بیمارستان عادت کرده و بعد از خانم جان خونه اونو می خوره. من هم احساس می کردم در و دیوار خونه بهم فشار میاره و هر دم احساس خفگی می کردم. بیشتر روزها تا غروب کنار استاد بودم حتی اگه کاری نداشتم. من از سنتور زدن استاد لذت می بردم و به وقت تدریس گوشه ای روی زمین می نشستم و در سکوت به دستهای هنرمندانه ای استاد خیره می شدم. کلاس سنتور مفروش بود. استاد معتقد بود سنتها رو باید حفظ نمود. او از تجملات گریزان بود و سعی می کرد محیط کار و زندگی اش ساده اما صمیمی باشه.حوالی ظهر یک روز پاییزی بود. روزی نسبتا سرد و نیمه ابری. اون روز از صبح به حال خودم نبودم. دلم هوای شایان رو کرده بود. من همیشه زمستانها و ایام نوروز رو با یاد شایان سپری می کردم. دورانی که برایم مملو از خاطرات شیرین بود. دورانی که گرچه با سماجت و لجبازیهای من به کام شایان تلخ اما برای من سرشار از خاطره بود. خاطره ی شیرین در کنار او بودن. خاطره ای که هیچ وقت از خانه ی ذهنم محو نمی شد. موسسه خلوت شده بود. طوری که استاد خود به تنهایی از پس آموزش برمی آمد و رفتن من بهانه ای بود برای گم کردن خویش. با این همه من هر روز در موسسه حضور بهم می رساندم حتی اگر مفید نبودم. استاد با هنرجوهای انگشت شمارش سرگرم بود. خانم برچلویی هم برای انجام یک سری کار بانکی از موسسه بیرون رفته بود. من هم که کار خاصی برای انجام دادن نداشتم به حیاط پناه برده روی لبه ی سنگی حوض نشستم و خیره به آّبی زلال موندم. شاید توی آب دنبال تصویر شایان بودم. دلم هوای اون چشای خوشگل رو کرده بود، اون چال سویایی که به وقت لبخند نمودار می شد، اون خنده های شلیکی مانند و اون رگ برجسته ی پیشانی اش رو. دستم گرمای دستش رو می طلبید و قلبم محبتی رو که از نگاهش می جوشید. دلم توی سینه چنگ شده بود و بغضی کوچولو توی گلوم بازی می کرد. دست به میان آب برده مشتی روی بوته ی گلی پاشیدم و باز دوباره. چهره ی قشنگ شایان توی آب حوض شکست و بغضم رهانیده شد. اشک گرمم روی گونه روان شد. دل تنگم بهانه ای یافت تا عقده بیرون بریزد. چهره ی شایان دوباره توی آب حوض نقش بست و من با این نقش خیالی به حرف نشستم. گفتم که چقدر دلم براش تنگه و چقدر دوستش داشته و دارم، گفتم تا دنیا دنیاست من فراموشش نخواهم کرد و یادش همیشه توی قلبم هست و من با یاد و خاطره ی اونه که نفس می کشم. گفتم که قلبم توی سینه براش تنگه و...نمی دونم چقدر به حال خودم بودم که صدای آروم استاد توی گوشم نشست: خیلی دوستش داشتی؟جا خوردم. برگشتم استاد رو دیدم که پشت سرم و خیلی نزدیک دست به سینه ایستاده و داره نگاهم می کنه. دوباره به آب خیره شدم، مشتی آب به باغچه پاشیدم و گفتم: داشتم و دارم تا روزی که زنده ام.کنارم روی سنگ حوض نشست و گفت: هیچ وقت نمی خواستم توی زندگی دیگران فضولی کنم اما در مورد تو و گذشته ات کنجکاوی بدجوری آزارم می ده. بارها می خواستم ازت در مورد گذشته ات سوال کنم اما نمی دونم چه چیز باعث شد سکوت کنم!با نگاهی ثابت و خیره به آب حوض پرسیدم: شما از گذشته ی من چی می دونید؟ استاد جواب داد: حقیقتش با این که خیلی کنجکاو بودم اما هیچ وقت از کسی سوال نکردم. روزی که عسل کارت عروسی تو رو برام آورد رو هیچ وقت از یاد نمی برم. انگار دنیا رو با همه ی عظمتش به سرم کوبیدند. چرا که اصلا انتظارش رو نداشتم. تو متفاوت با دیگر دختران بودی. من در مورد تو طوردیگه ای فکر می کردم. به هر حال توی جشن تو شرکت نکردم. بعد آهی کشید و گفت: چون قادر نبودم تو رو توی لباس عروسی و در کنار فرد دیگه ای ببینم.با این که پیش از این حدس می زدم استاد به من کم و بیش علاقه مند شده، به روی خود نیاورده پرسیدم: چرا استاد؟نگاهش رو توی چشام دوخت و گفت: اینقدر به من نگو استاد. من دیگه استاد تو نیستم. من و تو دوست و همکار هم هستیم.متعجب نگاهش می کردم که گفت: به من بگو عرفان. خواهش می کنم. با دهانی نیمه باز نگاهش می کردم که گفت: وقتی که استاد خطابم می کنی خودم رو از تو دور می بینم در حالی که...دیگه ادامه نداد. گلگون شده بود. نگاهم رو دزدیم و دوباره مشتی آب به باغچه پاشیدم. استاد ادامه داد: می پرسی چرا؟ تو نفهمیدی چرا؟ یعنی نگاه من اونقدر گویا نبود؟متعجب نگاهش کردم و گفتم: منظورتون چیه استاد؟نگاهم کرد و با لحنی آروم گفت: عرفان.صورتم رو به جانب دیگه چرخوندم و گفتم: برام سخته. خیلی سخته.ادامه داد: سالهاست آرزو دارم اسمم رو از دهن تو بشنوم. البته در خیال مکررا شنیدم. من و تو توی خیالاتم زندگی شیرینی داریم و تو چه گرم و صمیمی صدام می زنی. مهتاب وقتی که تو منو عرفان صدا می زنی من توی آسمونا سیر می کنم.حرفهای عجیب استاد برام تازگی نداشت. پیش از این هم گاه متحیرم می کرد و من خیلی وقتها متوجه منظورش نمی شدم. اما حالا که از غالب بچگی بیرون آمده بودم می دونستم چی می خواد بگه اما به روی خودم نیاوردم و خم شده خرگوشی رو که پوزه اش رو به پاچه ی شلوار استاد می مالید نوازش کردم. استاد گفت: ببینم مهتاب نمی خوای از گذشته ات برام بگی؟من هم که مدتها بود در مورد شایان با کسی حرف نزده بودم بدون در نظر گرفتن احساسات استاد لب به سخن گشودم و تمام ماجرا رو براش بازگو کردم. استاد هم خیره به آب حوض، به من گوش سپرد و بعد از اتمام حرفهام سرش بلند کرد و گفت: برات از صمیم قلب متاسفم و بهت تبریک می گم و خوشحالم که از مناعت طبع بالایی برخورداری. هر دختر عاقلی باید همین تصمیمی می گرفت که تو گرفتی. تو با از خود گذشتگی ات، جوانمردی رو به سوی زندگی دلخواهش سوق دادی و این خیلی ارزشمنده مهتاب. دوباره آهی کشید و ادامه داد: خوشحالم که منو قابل دونستی و باهام درد دل کردی. می تونم باور کنم که تو دوستی منو پذیرفتی و این مایه ی مباهات منه. به هر حال من سنگ صبور تو هستم و تو می تونی به من اعتماد کنی. سینه ی من گنجینه ی اسرار توئه.زهرخندی زدم و گفتم: من سری برای فاش کردن نداشتم. اینا حقایق زندگی ام بودند. حقایقی که برای هیچ کس پوشیده نیست. همه می دونند که من چقدر به شایان علاقه دارم و به همین خاطره که به هیچ خواستگاری جواب نمی دم. مامان به هیچ تلفنی پاسخ نمی ده چون می دونه عشق شایان تمامی وجودم رو در بر گرفته و اون به احترام این عشق، که خوشبختانه خیلی خوب درکش می کنه، سکوت کرده و کاری برخلاف میل من انجام نمی ده. من خوشحالم که مامان فرح زن باشعوریه و می تونه منو و احساساتم رو درک کنه. استاد دلسوزانه نگاهم کرد و گفت: من با درک احساسات مخالف نیستم. اما این درست نیست که پدر و مادری به صرف درک کردن بچه هاشون، اونا رو توی انتخاب راه زندگی آزاد بگذارند چه بسا که اونا راه غلطی رو برگزیده باشند. کما اینکه تو شیوه ی درستی رو برای ادامه ی زندگی برنگزیدی. هیچ فکر کردی این راهی که تو انتخاب کردی به کجا ختم می شه؟ تنهایی و واموندگی، بی کسی و بی همزبونی و پیزی زودرس روح و جسم انتهای این راهه.شانه بالا دادم و گفتم: برام مهم نیست. به هر حال من هیچ وقت طعم خوشبختی رو نخواهم چشید. چه تنها بمونم چه در کنار شخص دیگه ای باشم. پس چرا یکی دیگه رو شریک روزهای غمبار زندگی ام بکنم؟ من که میل آشتی با زندگی ندارم.ناباورانه نگاهم می کرد، گفت: تو اشتباه می کنی مهتاب. به نظر من این شکست اونقدرا مهم نبوده که تو به خاطرش...میان حرفش پریدم و گفتم: من به شکست زندگی ام فکر می کنم عرفان...نام عرفان ناخودآگاه از میان لبانم بیرون پرید و خودم هاج و واج موندم. با دهانی نیمه باز به استاد نگاه کردم که با آرامش تشویقم کرد که ادامه بدم و گفت: بگو مهتابم، ادامه بده.گفتم: من به گوهری می اندیشم که از کف دادم. حسرت پشت نمودن به شیرین ترین لحظه های زندگیه که منو عذاب می ده. شاید با شکست بشه کنار اومد اما با حسرت جانکاه نه. شکست گرچه تلخ اما سازنده اس. اما حسرت مثل آتیشیه که جیگر آدمو کباب می کنه.بغضم شکست و اشکم روان شد. عرفان با دلسوزی و در سکوت نگاهم می کردو من خیلی راحت گریستم.فصل77زمستان سرد از راه رسید و من رو در حال و هوای خودم غرق کرد. همه ساله با سرمای زمستان من در خیالم به اصفهان سفر می کردم. احساس می کردم شایان کنارم هست و این برام قوت قلبی بود.صبح مثل همیشه شال و کلاه کرده به طرف موسسه به راه افتادم. می دونسم روز آرومی در پیش خواهیم داشت. در هوای سرد هنرجوها اغلب غیبت می نمودند و به هر بهانه کلاس رو به روزی دیگه موکول می کردند. استاد ارژنگ سرحال نبود. گفت احتمالا سرما خورده کم و بیش عطسه می کرد و از کنار بخاری جنب نمی خورد. از این که هنرجوهاش غیبت داشتند اظهار خوشحالی کرد و از من خواست معدود هنرجویان رو زودتر دست به سر کنم. من هم نکات پیش افتاده ای رو تدریس کرده کلاس رو تعطیل نمودم. بعد هم سراغ حیوانات استاد رفته آب و غذاشونو دادم، نزد استاد برگشتم. استاد ریز می لرزید و مچاله شده بود. یک لیوان چای تازه دم براش بردم و ازش خواستم به اتاقش رفته استراحت کنه. بعد مانتوام رو پوشیده، کیفم رو برداشتم و گفتم: استاد کاری ندارین؟استاد عطسه ای کرد و گفت: ممنون که به حیوونا غذا دادی. از دیروز بهشون سر نزده بودم.به ذهنم خطور کرد استاد می خواد چی بخوره؟ پرسیدم: خودتون چی استاد؟دوباره عطسه ای کرد و پرسید: چی رو خودم چی؟گفتم: غذا دارین؟دوباره عطسه کرد و گفت: یک لیوان شیر گرم می خورم و می خوابم.دلم بر بی کسی و تنهایی اش سوخت. گفتم: ای وای شیر که غذا نمی شه استاد. زهر خندی زد و گفت: از سرمم زیاده. من بیشتر شبا شیر می خورم.گفتم: اما الان ظهره و شما هم مریضین.مهربانانه نگاهم کرد و گفت: تو اولین نفری هستی که نگران حالم می شی و برام دل می سوزونی.خیلی کنجکاو شده بودم که از گذشته ی استاد سر دربیارم اما فضولی رو جایز نمی دیدم. کیفم رو روی میز گذاشتم و گفتم: من می مونم براتون غذا درست می کنم.شادی زایدالوصفی توی چشای عسلی استاد مشهود شد. گفت: مهتاب راضی نیستم تو به خاطر من زحمت بکشی.دوباره مانتوام رو درآوردم و گفتم: جای تعارف نیست استاد. لطفا برین تو اتاق تون، استراحت کنین.استاد به اصرار من به تنها اتاقش که با راهرویی باریک از کلاس ها جدا می شد و آشپزخانه هم مجاورش قرار داشت، رفت و من هم آستینها رو بالا زده سر توی یخچال کردم تا ببینم چه کار می تونم بکنم. یخچال استاد تمیز و مرتب اما تقریبا خالی بود. یک شیشه شیرَ، یک پلاستیک پر از هویج، یک سبد پلاستیکی حاوی اسفناج، یک ظرف تخم مرغ، یک بشقاب تره حلوای ماسیده و مقداری پنیر و کره محتویات یخچال رو تشکیل می داد. نمی دونستم با اسفناج و هویج چطور سوپ بپزم. توی یخدون یخچال هم نه مرغی بود و نه گوشتی. سوپ بدون قلم و گوشت که ممکن نبود و اگر بود من بلد نبودم. توی جامیوه ای هم خالی بود در حالی که من می خواستم برای استاد یک لیوان آب میوه بگیرم. دست به کمر و متحیر توی فکر بودم. بهتر دیدم قبل از هر کاری یک لیوان شیر گرم براش ببرم تا بعد. شیر رو برداشته توی کاسه ای ریختم و پس از گرم کردن توی یک لیوان بلند ریخته با قندون توی سینی گذاشتم و آهسته و برای اولین بار پا به اتاق استاد نهادم. استاد لحاف رو روی سرش کشیده و به خوابی عمیق فرو رفته بود. شاید هم خواب نبود. کنجکاوی نکردم چون ممکن نبود. تمام هیکل استاد زیر لحاف بود. لیوان شیر رو بالای سرش نهادم و برگشتم. گوشی تلفن رو برداشته شماره ی خاله فروزان رو گرفتم. خاله فروزان خودش گوشی برداشت و گفت: تو برگشتی؟ هنوز که ظهر نشده.گفتم: نه خاله من هنوز موسسه ام. می خواستم ببینم بدون گوشت و قلم هم می شه سوپ پخت؟خاله فروزان که تعجب کرده بود گفت: شاید بشه اما نه مزه داره نه خاصیت. حالا چرا؟گفتم: استاد ارژنگ مریضه. می خواستم براش


مطالب مشابه :


رمان سوگلی سال های پیری

پيش خريد کرده تو بهترين جاي مشهده و خوونه داداش يک کم دورتر از مرکز مانتو و شال منو در




زندگی واقعی 3

نه که با این کفش ها و این مانتو آبروتو تقریبا مرکز باری که در مسیر اصفهان به




رمان طلایه ۲۸

بدی که داشتم از اصفهان برمی گشتم عزا و مانتو و شالم را در آوردم و بعد فروش (ghazal) ♥ 182




رمان نگار من ، تویی 14

لحظه آخر که از در داشتیم مانتو مشکی رنگم رو همراه با نغمه وارد مرکز خرید شدیم و به




رمان می تراود مهتاب قسمت27

عسل مانتو و روسری اش رو در همه ساله با سرمای زمستان من در خیالم به اصفهان رمان اریکا




برچسب :