رمان آسانسور

محسني - منا خجالت بكش تو يه پرستاري... وقتي نتوني كار به این سادگي رو انجام بدي ..چطوري مي خواي جون يه انسانو نجات بدي؟
- .من پرستارم ....نه شكسته بند..

محسني دستي به صورتش كشيد و از ته دل:
اوه خداي من ...
بهزادم كه اسم منو توسط محسني شنيده بود ...يه جوري نگام كرد ...
" ای خدا مصبتو شكر.....تعصبشونو ببينم يا لجبازياشونو "
غد بازي رو كنار گذاشتم ... و از جام بلند شدم و به محسني نزديك شدم ...
- خيل خوب... بگو چيكار بايد بكنم
محسني -..برو كنار پام تا بگم...
- خوب ..؟
محسني - اگه اشكالي نداره اول كفشمو در بيار ...
بهزاد كه راضي به این كار نبود ....
كنارم نشست و دستاشو به كفش نزديك كرد كه من به پاش دست نزنم
ولي خيلي بد اين كارو كرد كه داد محسني رو در اورد
محسني – ارومتر... داري چيكار مي كني ؟
..بهزاد كه از داد محسني ترسيده بود..دستاشو كشيد كنار
...اروم اول بند كفشاشو باز كردم ...و خيلي اروم كفشو در اوردم ..كمي دردش گرفت ولي صداشو در نيورد ...
..حالا نوبت جورابش بود ...
بهزاد با حالتي عصبي:
این يكي... ديگه كاري نداره
و اروم خودش جورابو در اورد ...
در حالي كه خنده ام گرفته بود
- پس پاشم خودت جا بنداز
چشماش باز شد..
بهزاد- من كه بلد نيستم
-پس چرا هي مي پري وسط و مزاحم مي شي ..برو كنارو بذار من كارمو بكنم
سرشو سر درگم تكوني داد و ازم فاصله گرفت ...
به محسني نگاهي انداختم
دستامو به پاش نزديك كردم ولي لمسشون نكردم
- خوب ببين دستمو درست گرفتم ؟
سرشو تكون داد...
محسني - فقط دختر زجر كشم نكني ...
..رگ شيطنتم گل كرد ...
محسني فهميد ...سعي كرد خنده اشو قورت بده:
صالحي اذيت نكنيا ...


مثل خودش ..
- نه.. مگه مرض دارم؟
كه دوتايمون زديم زير خنده

بهزاد واقعا ديگه داشت جوش مي اورد ...
بهزاد- يه جا انداختن انقدر خنده داره ...؟
....سرخ شدمو و چيزي نگفتم
محسني - افرين همونطوري نگهش دارو .... اونطوري كه ياد گرفتي حركتش بده ...محكم و سريع ....
از درد گرفتن پامم نترس

هنوز دستامو رو پاش نذاشته بودم ...
در كنار بهزاد يه جور خجالت مي كشيدم كه به پاش دست بزنم ...
..و اونم دقيقا بالاي سرم دست به سينه ايستاده بود ..و خود خوري مي كرد
سرمو اوردم بالا و به چشماي محسني كه حالا رنگ مهربوني به خودشون گرفته بود خيره شدم ...
يه دفعه شرم و خجالت تمام وجودمو گرفت .... زودي سرمو گرفتم پايين ....
اب دهنمو قورت دادم ...و با دستايي كه سر انگشتاش از استرس سرد شده بود ...پاشو گرفتم ...
تا گرفتم بهش نگاه كردم ...
فكر كنم از همه چي دلم با خبر شده بود كه همونطور خط نگاشو روم زوم كرده بود ...
...سعي كردم اضطراب و دلهره اي كه به جونم افتاده بودو از خودم دور كنم
كمي پاشو مالش دادم كه...
در حين مالش دادن باز بهش خيره شدم ...
نگاشو از نگام بر نمي داشت ....تمام وجودم گرم شده بودو نمي تونستم كاري كنم ....داشتم مسخ مي شدم ...كه زودي چشمامو بستمو و مچ پاشو توي يه حركت جا انداختم ...
با اينكه خيلي تلاش كرد صداش در نياد... ولي بازم ..دادشو كه زياد بلند نبودو زد
زودي دستامو از پاش جدا كردم
هنوز درد داشت ولي نه به اندازه قبل ..و سعي كرد با گوشه پارچه روپوشش كه پاره كرده بود مچ پاشو ببنده... و منم بدون دخالتي دوباره برگشتم سر جامو و زمين نشستم
همونطور كه پاش دراز كرده بود به پاش دست مي كشيد ..
محسني- لعنتي اصلا نفهميدم چطوري افتادم

بهزاد كه از محسني خوشش نيومده بود ..با قيافه در همي ...خسته از تلاش بي حاصل مثل من و محسني يه گوشه نشست ...
بهزاد- فكر مي كنيد كي به دادمون برسن ...؟
- از اين اسانسور خيلي كم استفاده ميشه ...
محسني - مخصوصا از بعد از ظهر به بعد ..كسي به طرفشم نمياد ...
بهزاد- يعني ممكنه كسي متوجه خرابي اسانسور نشه؟
منو محسني سكوت كرديم
بهزاد زودي به طرفم چرخيد
بهزاد- اگه كسي نياد ... چيكار بايد بكنيم ...؟
به محسني نگاه كردم ...كه حالا مي تونست كمي پاشو تكون بده ...
بهزاد يه دفعه:
بايد از سقف بريم
محسني - شوخي نكن فوقش تا نيم ساعت ديگه پيدامون مي كنن
بهزاد- اگه نكردن
بازم سكوت ...
بهزاد- زودي به طرف ميله دور تا دور اتاقك رفت ....و پاشو گذاشت رو ش و دستشو به جايي گير داد..و با دست چپ ...به در وسط سقف چند بار ضربه زد ولي باز نشد ...
بعد از چند ثانيه ..تلاش بي ثمر
نتونست زياد خودشو نگه داره و مجبور شد كه قبل از اينكه بيفته خودش بياد پايين
...همونطور كه نگاش به دريچه اسانسور بود
بهزاد- تنها راهمون سقفه
محسني -بعد از اون بايد چيكار كنيم؟
بهزاد با چهره اي اخمالو رو به محسني :

اگه ايه ياس كسي نخونه... بعدش لابد يه كاري مي كنيم
محسني با متلك- جناب مهندس ما ايه ياس نمي خونيم ..شما مرحمت كنيد و تلاش بي نتيجه اتونو انجام بديد
بهزاد به طرفم برگشت و بهم خيره شد
وقتي شور و شوقي از جانب من نديد ...
دوباره به طرف دريچه رفت ..
و محكم به درش كوبيد ....
كه با ضريه چهارم ..در كمي جابه جاشد..
احساس كردم خيلي خوشحال شد ...
پريد پايين و رفت وسط
و سر جاش..به طوري كه به سمت بالا مي پريد ... چند بار به در ضربه زد ...
كه در.... با اخرين ضربه اش حسابي رفت كنار ...
با يه جهش دستاشو به لبه هاي دريچه گير داد و سعي كرد بره بالا ...
تا نيمه خودشو كشيد بالا ...و با يه تلاش ديگه كل بدنشو كشيد بالا
محسني از جاش با پايي كه مي لنگيد پا شد ور فت به زير دريچه
محسني - اميديم هست ؟
بهزاد- فكر كنم بين دو طبقه گير افتاديم ..كمي بالا تر يه دره

محسني سرشو انداخت پايين
محسني - خدا كنه متوجه غيبتمون بشن... وگرنه با اين كارا فكر نمي كنم ...
از جام بلند شدم ...
و منم رفتم كنار محسني و دوتايي به دريچه خيره شديم ...
بهزاد سرشو اورد تو
بهزاد- بتونم خودمو برسونم اون بالا..فكر نكنم باز كردن در زياد سخت باشه
-اگرم باز كني .دكتر چي ؟....
- .دكتر كه نمي تونه با اين پا تا اونجا خودشو بكشونه .بالا .
به پاي محسني نگاه كرد...
بهزاد- خوب منو تو مي ريم بالا و براي دكتر كمك مياريم ...
به محسني نگاه كردم ...
- از كجا مي دوني كه مي توني درو باز كني ؟
بهزاد- امتحانش كه ضرري نداره ...
فقط كمك مي خوام ...
دوباره به محسني نگاهي كردم..
محسني - - برو
بهزاد دستشو به طرفم دراز كرد ...
..كه محسني:
من قلاب مي گيرم ...تو دستاتو گير بده به لبه بعد خودتو بكش بالا ..بهزاد فهميد كه منظور محسني از اين كار چيه ..برا همين دستشو پس كشيد ...
محسني برام قلاب گرفت..
محسني - مي توني؟
- اره بابا
پامو گذاشتم رو دستاشو ..و با يه جهش خودمو كشوندم بالا ...
اما بازم بهزاد كار خودشو كرد و به كمكم امد و بازوهامو گرفت تا بتونم بالا بيام
....
زودي به محسني كه با حرص دندوناشو فشار مي داد نگاه كردم ...
با صداي محكم و ارومي:
محسني - زود خودتو بكش بالا
...
سريع بازوهامو از دست بهزاد جدا كردم...و خودمو به زور كشيدم بالا
سر جام وايستادمو كف دستامو كه خاكي شده بودنو اروم بهم كوبيدم...دستم..هنوز درد مي كرد
به دري كه كمي بالا تر از ما قرار داشت خيره شد م
- بايد چيكار كنم؟
بهزاد- كافيه فقط من برم بالا ....
تو حو است به من باشه
...
تعجب كردم ..
- پس چرا از من خواستي بيام بالا؟
بهزاد-...دوست داره؟
- كي ؟
به چشام خيره شد..
بهزاد- هر نفهمي ...با اين كاراتون مي فهمه
- كدوم كارا؟
بهزاد- منا ...جواب من چي شد ؟
-كدوم جواب؟
بهزاد با حرص- منا
نگام به محسني كه پايين ايستاده بود افتاد
- من ..من
بهزاد- من فقط براي گرفتن جواب امدم
كمي ازش فاصله گرفتم ...محسني كه گفتگوي ما رو ديد ..سرشو انداخت پايينو و رفت بشينه
بهزاد-...تا امشب جواب منو بده
-پس من مي رم پايين ...فكر كنم.. پاش درد گرفته
بهزاد با صداي بلندي - اون پاش درد نمي كنه
- ..مگه نگفتي تا امشب بهم وقت مي دي ؟
بهزاد- باشه برو پايين... اگه اينجا بودن اذيت مي كنه ...
رو لبه در نشستمو پاهامو از دريچه اويزون كردم ...محسني سريع از جاش بلند شدو امد كمكم ...
بايد مي پريدم ..انگار بالا رفتن خيلي راحتر از پايين امدن بود.
محسني - .بپر ...هواتو دارم ...
برگشتمو به بهزاد كه با خشم نگاهم مي كرد نگاه كردم ...

ناراحتي و غمش ..ناراحتم مي كرد ..ولي نه به اندازه اي كه از رفتن به پايين منصرف بشم ....
.عوضش توجه و نگاه دامون ..برام طور ديگه اي بود

و پريدم ..با تماس پاهام به كف اتاقك ..بدنم كاملا تو بغل محسني جاي گرفت ...
قرمز شدم و زودي ازش فاصله گرفتم ....خود دامونم زودي خودشو كشيد كنار ...
سرمو چرخوندم به طرف بالا

بهزاد بد نگام مي كرد ... با حرص از جلوي در يچه رفت كنار و دوباره برگشت و بهم خيره شد
ترسيدمو بدون نگاه كردن به دوتاشون

رفتم كناري نشستم ...
...سرمو اوردم بالا ..بهزاد ديگه جلوي دريچه نبود
محسني با ناراحتي رفت زير دريچه و به بالا خيره شد...
...
محسني - پيشش مي موندي ..
سرمو اوردم بالا..
- كاري اون بالا نمي تونستم بكنم...
...
سرشو اورد پايين و به من نگاه كرد ...
لبخندي زد و برگشت سر جاش و اروم رو زمين نشست....
..صداي تقلا كردن بهزاد به گوش مي رسيد ...سرم پايين بودو به نوك كفشام خيره شده بودم
كه صداي محسني در امد
سرمو اروم اوردم بالا و به لباش چشم دوختم

محسني – روزا ي اولي كه امده بودم اين بيمارستان ...
....از محيطو ادماش اصلا خوشم نمي يومد...راسش به اصرار...
سرشو بلند كردو بهم خيره شد
محسني - صبا ...يعني همون خاله هم سن و سالم كه البته يه چند سالي ازم بزرگتره ....قبول كردم بيام اين بيمارستان ..
فقط خودش خواست به كسي در مورد رابطه فاميلمون چيزي نگم....
منم گفتم باشم
چند ساله كه با ما زندگي مي كنه ...بعد از فوت پدربزرگ و مادر بزرگم ..به اصراراي ما امد خونه امون ...حالا هم چند سالي هست كه باهامون زندگي مي كنه...اون خانوم و اقايي رو هم كه اونروز تو خونمون ديدي مادر و پدرم م بود ن
...
محسني – با وجود صبا كم كم داشتم به محيط و ادماش عادت مي كردم ...
همه چيز داشت خوب پيش مي رفت ..و منم سرم تو كار خودم بود ...تا اينكه ....
سرشو حركت داد به طرف سقف ...
منم با نگاهش به سقف خيره شدم ...
همزمان نگامونو از دريچه گرفتيم و بهم خيره شديم ....
با حالت سوالي
-تا اينكه...؟
لبخند ي زد و گفت :
محسني –..تا اينكه يه كله شق امد تو بخش ما ...
چشام گشاد شد ...
محسني - يه كله شق ..خود راي ..كه به حرف هيچ كسي گوش نمي كرد ..الا خودش ..
.و هر كاري رو كه به صلاح ديد خودش درست بود .انجام مي داد...كه بيشترشونم درست نبود و همش خرابكاري بود
محسني - گاهي اين كله شق زيادي دست و پاچلفتي مي شد .و خيلي مظلوم ..گاهيم شوخ و شاد و سر زنده ...
تا جايي كه دلش مي خواست باد لاستيكاي ماشين يه دكتر بدبختو خالي كنه ...
يه بارم كه انقدر محبت كرد و لاستيكاي ماشينو پنچر كرد ..
.اگه مي دونست ...تمام اون روز با چه بدختي پنچر گيري كردمو و خودمو رسوندم به خونه ..
هيچ وقت با اون بي رحمي با اون ميخ به ظاهر طويله به جون لاستيكا نمي افتاد...
...
...چون درست زده بود لاستيك زاپاسمو پنچر كرده بود.....

به خنده افتاد و سروش انداخت پايين ...
چيزي نگفتم و بيشتر تو خودم جمع شدم ....
محسني - هر روز كه مي گذشت ..اين كله شق ..نه... ديگه كله شق نبود..حالا لجباز و تند خو شده بود
با همه خوبتر مي شدو با يكي بدتر ... ..اره هموني كه پشت سرش بد و بيراه مي گفت ...
هموني كه قايمكي مي رفت تو اتاقش و.... زير ميزش قايم مي شد..و فكر مي كرد هيچ كس نمي فهمه ...و فقط خودش زرنگه
از خجالت اب شدم ...و لب پايينمو گاز گرفتم ...
محسني - فقط بد شانس بودكه گوشيم از دستم افتاد و نقشه اش عملي نشد ...براي سر به سرم گذاشتنم ...
صورتم تب دار شد و حسابي قرمز كردم ....
..و سرمو تا جايي كه مي تونستم گرفتم پايين ....

محسني - البته كسي تو اين بيمارستان نبود كه از محبتاش بي نصيب مونده باشه ... ...از تاجيك بگير تا خاله بي نواي من
محسني - حتي به خاله اون دكتر هم چندتا برچسب زد ...
و اونو متهم كرد به بي قيد و بند بودن
محسني - ..ولي كاش مي دونست ...خاله اون طرف... هميشه با ماشين نامزدش كه دوست منه ..رفت و امد مي كرد
با تعجب سرمو اوردم بالا ..كه نگام به نگاه شماتت بارش تلاقي شد...
زودي دوباره سرمو گرفتم پايين....

لبخندي با نمكي زد و ادامه داد
محسني - يه دفعه دكتر ما به خودش امد و ديد كه اي دل غافل ... وقتي بر مي گرده خونه انگاري يه چيزي سرجاش نيست ....

.يه چيزي رو گم كرده .....با خودش فكر كرد شايد ....ديوونه شده ...يا يه حس بي خوديه... كه خيلي زود گذره
اما وقتي كه به بيمارستانم مي امد و مي ديد ...كه روزايي كه اون لجباز نيست باز م يه چيزي كمه ...
تازه فهميده بود .اگه يه روز نبينتش ...طاقت نمياره ..حتي با لجبازياش و دعواهاشم كه شده ....بايد ببينتش
حتي وقتي كه سرما خورده بود و تو اتاق صبا هذيون مي گفت :بازم دوست داشت ببينتش ...
شايد تنها زماني كه تونستم اونو به خودم نزديك ببينم زماني بود كه حسابي سرما خورده بود و تو ماشين از سرما مي لرزيد و چيزي رو نمي فهميد ...
و من مجبور شدم براي اينكه بيارمش تو خونه ..بگيرمش تو بغلم...

محسني - به قول خاله اش زيادي مغرور بود و زيادي محافظه كار ..و شايدم كم عاشق شده بود كه پيش قدم نمي شد ...تا اينكه
وقتي ديد كه با يكي ديگه مي خواد باشه ......حتي ترسيد پيش قدم بشه..
ولي اونيم كه مي خواست باهاش باشه .
.ادم خوبي نبود و از بيمارستان قبلي به خاطر گند كارياش بيرونش كرده بودن..... ولي با داشتن اشناهاي دم كلفت ..امده بود به اين بيمارستان
محسني - لجباز... كه از اين دكتر دل خوشي نداشت... به حرفاشم گوش نكرد ....و اخر م كار خودشو كرد.. تا اينكه به خودش ضربه زد ...
اشكم اروم در امد... سرم پايين بود و .. چيزيم نمي تونستم بگم

محسني - حتي نمي دونست... شب تصادفش ....چقدر برام سخت بود كه عملش كنم ..
.وقتي از در خارج مي شدم كه برم خونه ...يهو ديدم سريع يكي رو بردن تو اورژانس..نمي دونم چرا دلشوره گرفتم ...
به طرف ماشينم رفتم ...نوبت كاريم تموم شده بود ...
خواستم سوار بشم ولي دلم طاقت نيورد و ...ماشينو ول كردم و برگشتم ......
زود ي خودمو روسوندم به اورژانس ..
اول متوجه شدم ...طرف يه دختره ..تپش قلبم شدت گرفت تا اينكه خودم رفتم بالا سرش ...
بيشتر صورتش پر از خون شده بود .....براي يه لحظه نمي دونستم بايد چيكار كنم ...
حتي هرچي كه بلد بودم و از ياد برده بودم ..
كه صداش در امد و فهميدم نفس مي كشه و زنده است ...همين برام كافي بود تا قدرت بگيرم ...
حالا قطرات اشك رو تمام صورتم رژه مي رفتن ...
بهم نگاهي كردو لبخندي زدي
محسني - وقتي تو اسانسور دستمو گرفت ...
فهميدم چقدر ترسيده ....
حتي با اون وضعم.... چشات داشت از درونت خبر مي داد...
بعد از عملم تا بهوش بياي ..تو بخش موندم ...هي بهت سر مي زدم
ولي بهوش نمي امدي ...
كم كم داشتم مي ترسيدم نكنه ديگه به هوش نياي ..كه اين لجباز نشون داد ..نه ...هنوز لجبازه و مي خواد بيدار شه ...
..صداي گريه ام در امد...
ساكت شد ..بهش نمي تونستم نگاه كنم ...
با شنيدن حرفاش تازه مي فهميدم چرا اونشب با سرعت خودمو رسونده بودم به بيمارستان ..
بدون اينكه بخوام... بله دقيقا همين بود ..دلم جاي ديگه اي اسير شده بود ...
كه با پيشنهاد دايي بهزاد كلي بهم ريختم ...

و اونشب اين دلم بود كه منو به اين سمت كشوند
با صداي اروم و دلنشيني :
محسني - حالا نمي خواي بگي چرا انقدر از اين بدبخت كه دلش به وجود تو خوشه .....بيزاري ....؟
چشمامو بستمو بينيمو كشيدم بالا...
و ساكت شدم ....
دامونم ساكت شدو بهم خيره نگاه كرد
- من..من...
ديگه نتونستم و به گريه ام ادامه دادم ... وقتي سرمو اوردم بالا ..بهزادو ديدم كه بالاي دريچه نشسته و با ناراحتي بهم خيره شده
سرمو حركت دادم به سمت دامون ....
از نگه دوتاشون در عذاب بودم
سرمو گرفتم پايين ...
كه بهزاد به اين سكوت پايان داد
بهزاد- مثل اينكه فهميدن ما اينجا گير افتاديم ..مي خواستم در بالا رو يه جوري باز كنم كه خودشون باز كردن ....
رو پاهش نشست و دستشو به سمت دراز كرد...
بهزاد- تا بخوان اسانسور راه بندازن... كمي طول مي كشه ..تا اون موقعه بيا بفرستم بري بالا ....كه اينجا نموني ...
زودي به دامون نگاه كردم
- پس
دامون- برو بالا ..من زياد منتظر نمي شم ...اينم راه مي ندازن ..
بهزاد دستشو تكوني داد
بهزاد- بيا........كمكت مي كنم راحت بري بالا ...
از جام بلند شدم ...و .به وسط اتاقك رفتم...
دستشو به سمت دراز كرده بود...
برگشتم طرف دامون كه با لبخند خيره بهم.....رو زمين نشسته بود ...
دستمو اروم به طرف دست بهزاد بلند كردم ....

به چشماش خيره شدم...برام اشنا نبودن و چيزي رو ازشون نمي تونستم بخونم ...
ولي برق خاصي داشتن
دستمو همونطور دراز بود...كه با خوشحالي كمي به طرفم خم شد ..كه دستمو مشت كردم ...
با تعجب تو جاش متوقف شد ...
بهش لبخندي زدم ...

سعي كرد لبخندي بزنه و به روي خودش نياره
و يه بار ديگه دستشو تكون داد ..ولي من دستمو اروم اوردم پايينو و يه قدم به عقب رفتم
بهزاد به چشام خيره شد ...و با ناراحتي :
بهزاد- مثل اينكه ....ديگه نيازي نيست تا شب منتظر جوابت بمونم ...پرستاره بداخلاق ...بد سليقه ...
بهش لبخندي زدم
بهم خيره شد و اونم دستشو كه همونطور دراز بود مشت كرد...و كشيد عقب

بهزاد- اميدوارم يه روزي باز ببينمت...البته شاد و خوشبخت ...
از حالت نشسته در امد و سر جاش ايستاد و بازم نگام كرد ...
و با ناراحتي
بهزاد- چي ميشه كرد....تا بوده همين بود ..
.و با اخرين خنده اي كه بهم كرد
به طرف در رفت و با كمك افرادي كه براي كمك امده بودن رفت بالا ...
برگشتم طرف دامون.. كه با لبخند رو زمين نشسته بود ...
به هم خيره شديم ...
محسني - چرا نرفتي ؟
رفتم و اروم كنارش رو زمين نشستم و بدون نگاه كردن بهش :
- بعضي از دوست داشتنا ...به درد دو روز مي خورن ..كه در واقعه معني دوست داشتنو هم نمي دن ..مثل اوني كه مادرش داشت ابرو مي برد..
-بعضي از دوست داشتنا هم از سر هوسن..كه يه شبه ميانو مي رن ...مثل

ساكت شدم ...و هردو بهم لبخندي زديم و من ادامه دادم :
- بعضي از دوست داشتنام ..فقط در حد تشكيل خانواده است ..مثل همسايه اي كه با ديدنم گل از گلش مي شكفت
- بعضي از دوست داشتنام ..قراره به مرور...... شكل بگيره... ولي اولش بيشتر رنگ همراهي رو داره ...براي فرار از تنهايي ..و رسيدن به ارامش .
.مثل دوست داشتن بهزاد..... كه فقط مي خواست كسي رو داشته باشه.. كه تنها نباشه

برگشتم طرفش ..منتظر بود..لبخندي زدم ..
- بعضي از دوست داشتنام مثل دوست داشتناي توه... كه تا دنيا دنياست... نميشه براي جبرانشون كاري كرد .
..لبخندش پر رنگتر شد ...
كمي خم شدم و سرمو تيكه دادم به شونه اش ...و با چشماي بسته ...
- اره دوست داشتناي تو ...كه هيچ وقت تموم نميشه ...
كه احساس كردم ...دستشو از پشتم رد كرد و رسوندبه بازوم..و فشارش دادو منو بيشتر به خودش تكيه داد .......كه ته دلم خالي شد ...

صداشو دم گوش شنيدم..
فقط تو زندگي اينطوري تلافي نكنيا....باور كن همين طور ادامه بدي به خاطر پنچر گيري لاستيكا ....ور شكست مي شم ...
با چشماي بسته ..در حالي كه غرق در اغوش گرمش بودم ..لبخندي زدم و با خنده :
- سعيمو مي كنم ..كه زيا د تلافي نكنم ..فقط ماهي دوبار...اونم به خاطر روي گل تو ..عزرائيل جونم
.ودوتايي زديم زير خنده

كه منو بيشتر كشيد تو بغلش ....
محسني - لجباز كله شق... عزرائيلت خيلي دوست داره ...




چند ماه بعد"

مطالب مشابه :


پست های آخر رمان آقا ی مغرور خانم لجباز

دنیای رمان - پست های آخر رمان آقا ی مغرور خانم لجباز - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع




آقای مغرور خانوم لجباز 11

رمــــان ♥ آقای مغرور خانوم لجباز 11 - میخوای رمان بخونی؟ رفت عقب حالا هر دو تا دستش




"پست 25 و 26 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز "

دنیای رمان - "پست 25 و 26 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز " - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع




رمان آسانسور

رمان عاشقانه بهزاد- فكر كنم بين دو طبقه گير افتاديم كمي ديگه كله شق نبود حالا لجباز و




آقای مغرور خانوم لجباز 13

رمــــان ♥ آقای مغرور خانوم لجباز 13 - میخوای رمان مشکی و پوست سفید.یه جورایی انگار دو




پست 20 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز

دنیای رمان - پست 20 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان




آقای مغرور خانوم لجباز 14

رمــــان ♥ - آقای مغرور خانوم لجباز 14 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 59 - رمان دو راهي عشق و




پست اول رمان آقای مغرور ، خانم لجباز

دنیای رمان - پست اول رمان آقای مغرور ، خانم لجباز - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان




برچسب :