رمان افسونگر

*

هیچ کدوم قصد نداشتیم حرف بزنیم ... انتهای سالن یه میز دو نفره قرار داشت با دو تا صندلی ... چسبیده به دیوار ... زیر یکی از دیوار کوب ها ... و روی میز یه کیک کوچیک بنفش رنگ ... دنیل دستم رو کشید وسط سالن ... خم شد از روی میز پذیرایی کنترل استریو رو برداشت و روشنش کرد ... بازم صدای موسیقی مورد علاقه من ... اما اینبار با صدای خودم ... با تعجب به دنیل نگاه کردم و اون بهم لبخند زد ... کمی خم شد و با صدای آهسته گفت:- با من می رقصی؟سرمو چند بار به نشونه مثبت تکون دادم و لبهامو کشیدم توی دهنم ... دستش دور کمرم حلقه شد و من توی آغوشش گم شدم ... کنار لاله گوشم با نفس های گرمش زمزمه کرد:- دیگه هرگز با کسی جز تو نمی رقصم!و من بی اختیار گفتم:- منم ...کمرم رو فشار داد و من بیشتر بهش چسبیدم ... سرم رو روی سینه اش گذاشت ... یکی از دستاش فرو رفت توی موهام ... باز صداش بلند شد:- جعد این موها دنیای منه ...سرمو گرفتم بالا ... چشماش روشن تر از همیشه شده بودن ... عین خودش آروم گفتم:- و رنگ این چشما دنیای من ...چشماشو با لذت بست و لبخند زد ... باز سرم رو توی سینه اش پنهان کردم ... چه آرامشی داشتم توی آغوشش ... بازوهامو با دستاش لمس کرد و گفت:- چه حسی داری؟- آرامش ...- و؟- اعتماد ...- و؟- امنیت ...- و؟چی می خواست بشنوه؟ م خواست اعتراف بگیره؟ دیگه نه! اینبارنوبت اون بود که حرف بزنه ... خندیدم ... کشدار ولی با صدای آهسته ... آروم گفتم:- خودت چی؟به هم نگاه نمی کردیم ... اما احساس همو خیلی خوب درک می کردیم ... با صدای آرومی گفت:- فقط عشق!قلبم لرزید ... باید یه چیزی می گفتم ... اما چی؟! ترجیح دادم بازم سکوت کنم، بعضی وقتا سکوت بهترین جواب برای عشقه! ثایت شد ... دیگه منو توی آغوشش عین گهواره تکون نمی داد ... ناچارا منم ایستادم ... سرمو آرود سمت صورتش بالا ... اینکه آروم حرف میزد برام خیلی شیرین بود:- می دونی که من چند سالمه! می دونی که یه سر دارم و هزار سودا ... می دونی که زیبایی و افسونگر ... می دونی که با هر مردی باشی اون مرد خوشبخت ترین مرد روی کره زمین می شه! فقط نگاش می کردم ... آب دهنم رو قورت دادم ... لحظه ای که منتظرش بودم داشت می رسید ... لحظه ای که همیشه فکر می کردم روز بعدش روز انتقاممه! اما الان می دونست که روز دیگه بهترین روز زندگیمه! کمی ازم فاصله گرفت ... با یه دستش یکی از دستامو گرفت و با دست دیگه از توی جیب کتش جعبه ای رو خارج کرد ... چشمامو بستم ... لابد برام هدیه خریده! توی دلم نالیدم:- یالا بگو! یالا دنیل ... بگو دوستم داری تا همین الان خودمو بندازم توی بغلت ...با صدای دنیل چشمامو باز کردم:- با من ازدواج می کنی عشق من؟روی دو زانه نشسته بود و یه حلقه رو گرفته بود به سمتم، اگه بگم یه دور سکته کردم و خدا شفام داد دروغ نگفتم! دهنم اندازه یه غار باز مونده بود! فکر هر چیزی رو می کردم جز ازدواج با دنیل! منتظر بودم فقط ازش بشنوم که دوستم داره ، اما برای ازدواج .... وای خدای من! قفسه سینه ام با هیجان بالا و پایین می شد ... دو دستم رو بردم بالا و گرفتم جلوی دهنم ... از زور شوق اشک توی چشمام جمع شده بود ... با بغض نالیدم:- اوه دنیل ... دنیل از روی دو زانو بلند شد و منو کشید توی بغلش ... دستامو دور شونه اش پیچیدم و با همه احساسم گفتم:- خیلی دوستت دارم دنی ... خیلی زیاد!و دنیل توی لاله گوشم گفت:- دیوونه توام افسون ... منو توی این سن به قدری عاشق کردی که جوونک بیست ساله به گرد پام هم نمی رسه! می خوام به خاطرت دیوونگی کنم ... می فهمی؟
دهنمو چسبوندم به شونه دنیل ... می خواستم جلوی جیغ زدنم رو بگیرم ... برام مهم نبود کت دنی رژ لبی بشه ... باید یه طوری خودمو تخلیه می کردم ... اخر هم طاقت نیاوردم از تو بغلش اومد بیرون و در حالی که عین بچه ها ورجه وورجه می کردم پشت سر هم گفتم:- آره ... آره ... آره!دنیل با خنده به من خیره شده بود ... من دور خودم می چرخیدم و از ذوق می خندیدم! خدایا ازت ممنونم! انگار اینبار واقعا داری نگام می کنی ... واقعا دوست داری من خوشبخت بشم ... خوشبختی من کنار دنیل بود ... کنار کسی که خوشبختی مامانمو گرفت ... نذاشتم این افکار آزارم بده ... مطمئن بودم که الان مامانهم از توی بهشت داره به خوشبختی دخترش لبخند می زنه ... دنیل حلقه رو از جعبه بیرون آورد و اومد به سمتم ... به زور منو نگه داشت و حلقه رو توی انگشتم فرو کرد ... اندازه اندازه بود ... با ذوق نگاش کردم و پریدم توی بغل دنیل ... یه جوری که یه لحظه نزدیک بود تعادلشو از دست بده و از عقب هر دو پخش زمین بشیم ... اما خودشو کنترل کرد ... پاماو دور کمرش پیچیدم و قبل از اینکه بتونه کاری بکنه لبهامو چسبوندم روی لبهاش ... توی کمرم چنگ انداخت و این بیانگر هیجانش بود ... دیوونه وار همو می بوسیدیم ... صدای موسیقی هم زمینه خاطرات عاشقانه مون شده بود ... همه چیز از ذهنم پر زده بود ... انتقامم ... دوروثی ... ادوارد ... جیمز ... متیو ... فردریک ... فقط دینل رو می دیدم و توی چشمای اون هم فقط خودمو ... خواستم ازش جدا بشم که اجازه نداد و منو محکم تر به خودش فشار داد ... سرمو کشیدم کنار گوشش و گفتم:- دنیای منو رنگی کردی ...و در جواب شنیدم:- و تو دنیای منو خاکستری کردی ... درست همرنگ چشمات ...باز هم بوسه ... باز هم عشق ... باز هم دیوونگی ... دستشو از روی کمرم سر داد سمت بندینه های پشت لباس ... جلوشو نگرفتم ... شاید الان وقتش بود ... وقت کاری که من می خواستم جلو بندازمش ... اما نشد ... اراده دنیل این اجازه رو بهم نداد ... بندینه ها یکی یکی باز می شدن ... و من لحظه به لحظه مشتاق تر ... تماس دستش رو کمرم دیوونه م کرده بود ... سرشو اورد توی گردنم و هرماه با نفسای داغش گفت:- خیلی کوچولوئی ... اما ... امشب می خوام به خاطرم بزرگ بشی ... می شی ... آره افسون؟در جوابش آخرین بندنه رو خودم کشیدم و گفتم:- بهت نیاز دارم!لباس افتاد روی پارکت ها ... آخرین حرفی که بینمون رد و بدل شد جمله دنیل بود:- مدت هاست که بهت نیاز دارم ...***کیک رو زدم سر چنگال و بردم جلوی دهن دنیل ... روی پاهاش نشسته بودیم ... پیرهن سفید دنیل تنم بود ... خود دنیل نیمه برهنه روی تخت دراز کشیده بود ... کیک روی خورد و بهم لبخند زد ... کمرمو گرفتم و خودمو لوس کردم:- آی ...دنیل از جا پرید ... دستشو گذاشت توی کمرم و گفت:- درد داری؟با لوس بازی گفتم:- آره ... فکر کنم وقتشه!با تعجب گفت:- وقت چی؟- به دنیا اومدن بچه ...با خنده زد پس گردنم و گفت:- دیوونه! ترسیدم ...از ته دل قهقهه زدم و یه تیکه دیگه از کیک رو خوردم ... چنگال رو از دستم گرد ... تکه ای کیک برداشت و گفت:- نوبت به دنیا اومدن بچه مون هم می رسه! چی فکر کردی ...با دهن پر از کیک فقط تونستم چشمامو براش گرد کنم و نگاش کنم. نمی شد حرف بزنم ... غش غش خندید و با عشق منو کشید توی بغلش :- ای جانم! یه بچه که مامانش تو باشی ... یه مامان کوچولو!کیک رو قورت دادم و گفتم:- لوس نشو! باید منو ببری جهان گردی ...بازومو چنگ زد و گفت:- جهان گردی هم می برمت ... تو هر چی بگی مگه می تونم چیزی جز چشم بگم؟عین گربه گوله شدم توی بغلش و گفتم:- منو خیلی دوست داری؟- یه دنیا!- می یای بریم شنا؟- افســــون!- جون من ...از جا بلند شد و گفت:- پس می ریم استخر توی زیر زمین ... سرمو کج کردم و دوتایی رفتیم به سمت زیر زمین ... خوبه خدمتکارها نبودن! با دیدن منو دنیل با اون وضع و شاهر همه شون کپ می کردن ... پیرهن دنیل رو در اورد پرت کردم اون طرف ... دست همو گرفتیم ... من با هیجان گفتم:- یک ، دو ، سه ...هر دو با هم شیرجه زدیم ... آب دورمون رو گرفت اما دست همو رها نکردیم ... امیدوارم بود هر وقت مشکلات هم دورمونرو اینجوری گرفتن دست همو رها نکنیم ... دنیل تکیه گاه من بود اگه از دستش می دادم مسلما فرو می ریختم ... پاهامو بغل کرده بودم و داشتم به داد و هوارهای دوروثی گوش می کردم ... گاهی گریه می کرد ... گاهشی جیغ می کشید ... گاهی به من و فک و فامیلم فحش می داد ... وقتی اسم فردریک و لئونارد رو برد شکی که بهش کرده بود به بقین تبدیل شد ... مطمئن بودم کسی که لئونارد رو از توی زندان بیرون آورده خودش بوده ... شاعر میگه چاه مکن بهر کسی اول خودت ... دوم کسی! بیچاره خواست منو حذف کنی خبر نداشت همه چیز برعکس می شه ... سعی کردم ذهنم رو بکشونم به یک ساعت قبل ... من و دنیل روی کاناپه نشیمن نشسته بودیم و داشتیم میوه می خوردیم ... اون انگور می ذاشت توی دهن من و من توت فرنگی می کردم توی دهن اون ... هر دو غرق هم و به دنیال لذت بیشتر ... داشتیم با هم حرف می زدیم ... راجع به مراسم ازدواجمون و اینکه مامانش به زودی قراره بیاد ... گفت در مورد من با مامان و خواهرش حرف زده و اونا می خوان بیانمنو ببینن! البته نگفته بود من دختر همون زنی هستم که یه روز بدبختش کرده و منم داشتم همه سعیم رو می کردم که نفرتم از مامانش رو توی قلبم پنهون کنم تا بتونم باهاش خوب برخورد کنم و همون لحظه اول نپرم خرخره اش رو بجوم! میوه می خوردم و هر از گاهی وسط حرفای دنیل ابراز نظر می کردم که یهو با جیغ دوروثی پریدم بالا :- دنیل! هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟دنیل هم مثل من جا خورده بود اما خیلی زودتر از من به خودش اومد ... - چی شده دوروثی؟ این چه وضعشه؟- این سوالیه که من باید از تو بپرسم! چرا گوشیتو جواب نمی دی؟ دفترت هم که نرفتی ... تلفن خونه رو هم که کسی نیست جواب بده! خونه چرا اسنقدر سوت و کوره!- دوروثی ... تو حق نداری منو بازخواست کنی!- من حق هر کاری رو دارم ... تو نامزد منی و من باید از کارات سر در بیارم ...دنیل به من نگاه کرد ... سعی کردم از نگاهم چیزی نفهمه ... خون داشت خودنمو می خورد ... دوست داشتم بلند شدم یه مشت بکوبم پای چشم دوروثی و بعدش با غرور بگم دنیل دیگه نامزد تو نیست ، نامزد منه! اما به خاطر دنیل جلوی خودم رو گرفتم ... دنیل از جا بلند شد و گفت:- دوروثی فکر کنم بهتر باشه با هم حرف بزنیم ... دوروثی با خشم داد کشید:- چه حرفی؟ باید اول جواب منو بدی ....- باشه جوابت رو می دم ... بیا بریم توی اتاقم ... اینجا نمی شه ...سریع یه قدم رفتم جلو و گفتم:- دنیل ...دنیل دستشو بالا اورد و گفت:- نگران نباش افسون ... خواهش می کنم ...سر جام متوقف شدم .... دوروثی با تعجب نگام کرد ... نموندم که نگاشو ببینم ... زودتر از اون دو تا از نشیمن خارج شدم و رفتم توی اتاقم ... از همون لحظه ای که دنیل همه چیز رو برای دوروثی گفت تا الان دوروثی فقط داد کشید ... سرم داشت منفجر می شد ... بهتر بود من دخالت نکنم ... دوست داشتم برم توی اون اتاق و بهش بگم صداشو ببره ... اما نباید این کار رو می کردم ... کمی که فکر کردم دیدم دوروثی واقعاً باخته! این همه وقت روی دنیل کار کرده بود و وقتی داشت اونو به دست می اورد خیلی راحت من از چنگش درش آوردم. حق داشت ناراحت باشه، حق داشت به زمین چنگ بزنه! یه ربع بعد صدا ها خوابید ... فقط صدای هق هق دوروثی می یومد ... طبق عادت قدیمیم گوشمو چسبودنم به در ... صدای دنیل رو شنیدم:- دوروثی ... خودت بهتر از هر کسی می دونی که عاشق من نبودی! تو دیگو رو دوست داشتی ... اگه پدرت جلوت رو نگرتفه بود الان با اون ازدواج کرده بودی .... اصلا نمی دونم چی شد که یهو به من پناه آوردی ... اما قسم میخورم با وجود همه تلاش هایی که میکردی هیچ وقت نتونستی سرید چشمات رو مخفی کنی! تو دیگو رو از دست دادی و شاید من شدم وسیله ای برای ارضای حس خودخواهیت ... در هر صورت برای اینکه فکر نکنی تو زندگی با من چیزی رو از دست دادی اون آپارتمانی که توی لندن داشتم و تو عاشقش بودی رو به نامت کردم ... نمی خوام با دلخوری از هم جدا بشیم .... عشق دست خود آدم نیست ... تو باید منو درک کنی ... از همون دیدار اول ... وقتی افسون رو دیدم دلم لرزید ... هیچ ربطی به اون نداره این حس ... روزای اول اون منو هنوز ندیده بود ... اما من یواشکی نگاش میکردم و از لرزش قلبم حیرت زده میشدم! حسی در برابرش داشتم که در برابر هیچ کس نداشتم! فکر می کردم ترحم و دلسوزیه! فکر می کردم عذاب وجدانه ... اما نبود! من عشق گمشده ام رو پیدا کرده بودم ... وقتی اومد پیشم روز به روز حسم قوی تر شد .. خواستم باهات ازدواج کنم خواستم پا بذارم روی دلم ... اما این ظلمی بود در حق هر جفتمون ! پس رفتم سمت دلم ... توام بد کردی دوروثی ... توی چندان مظلوم واقع نشدی... بدبخیت اینجاست که گاهی یادت می ره من چقدر نفوذ دارم! فکر میکنی نمی دونم لئونارد رو آزاد کردی و آدرس افسون رو بهش دادی؟! من همه چیز رو می دونم ... اما هیچی بهت نگفتم فقط به خاطر اینکه قرار نبود دیگه توی زندگیم باقی بمونی ... متاسفم! هم برای خودم هم برای تو که گاهی خودخواهی و غرور چشماتو کور می کنه ... روزای خوبی رو با هم گذروندیم ... برات آرزوی خوشبختی می کنم! بعد از اینکه ازدواج با افسون صورت بگیره در مورد دیگو با سر پائولو صحبت می کنم. قول می دم که راضیش کنم ...صدای در اومد ... فکر کنم دوروثی رفته بود ... اما آیا واقعا رفته بود؟ یاد باید منتظر تهدیداتش می موندم؟ ***دایه برگشته بود خدمتکار ها هم اومده بودن ... همه داشتن خودشون رو برای روبرویی با مامان و خواهر دنیل اماده می کردن ... اما من هیچ حسی نداشتم ... دنیل یه لحظه هم دست از سرم بر نمی داشت ... مدام دور و برم می پلکید ... خبر ازدواجمون مثل بمب ترکیده بود و احترام من توی خونه دو برابر شده بود ... تنها کسی که انگار هیچی براش اهمیتی نداشت دایه بود! خیلی خشک و بی روح بین خونه جولان می داد و به خدمتکارا امر و نهی می کرد ... اتاق من و دنیل رسما یکی شده بود و من شبا توی اتاق دنیل می خوابیدم ... خودش که همیشه می گفت:- اگه شبا سرت روی بازوم نباشه خوابم نمی بره! و من هم دقیقا همون حس رو داشتم ... گاهی از احساسات شدیدش می ترسیدم ... اینقدر منو غرق عشقش کرده بود که می موندم باید در جوابش چی بگم! من و اون همه افسونگری در برابر قدرت عشق دنیل درمونده شده بودم ...از دست غر غر های دایه پناه بردم به اتاق بنفش ، مشغول وارسی کمدم شدم ... شاید بهتر بود چند دست لباس آماده بخرم! صدای زنگ گوشیم بلند شد ... با این خیال که دنیله با هیجان پریدم به سمتش... اما دنیل نبود ... باز هم ادوراد بود ... مثل همیشه ... خیلی وقت بود که دیگه جوابش رو نمی دادم ... با اولتیماتومی هم که دنیل بهش داده بود جرئت نداشت دور و بر خونه آفتابی بشه ... حتی دانشگاه هم نمی تونست بیاد چون دنیل رسما سرویس رفت و برگشت من شده بود ... تنها راه ارتباطمون همون تلفن بود که من جواب نمی داد ... گوشی رفت روی پیغامگیر و صدای ادوراد توی اتاق پیچید:- نمی دونم گناهم چیه که دیگه نمی ذاری صداتو بشنوم! من از اول صادقانه باهات برخورد کردم ... امید داشتم پاداش صداقتم مهربونی تو باشه نه این رفتار سرد ... امروز دلیل رفتارات رو فهمیدم ... اونم نه از زبون خودت ... از زبون دوروثی ... ما خواهر و برادر قربانی خودخواهی دنیل شدیم ... افسون! هنوز هم نیم تونم تو رو مقصر یا خودخواه بدونم ... من هنوز هم دوستت دارم ... دنیل به درد تو نمی خوره! بیشتر فکر کن ... من منتظرت میمونم ... یه روز پشیمون می شی ... یه روز از اون خونه دلزده می شی ... بدون در خونه من همیشه به روی تو بازه! چرا جوابمو نمی دی افسون؟ من اینقدر ترسناکم؟ خوشحال می شم اگه اجازه بدی حداقل گاهی اوقات صدات رو بشنوم ... بعد از این حرف بوق ممتد شنیده شد و تماس قطع شد ... دلم براش سوخت ... اون بیچاره هم دل به بد کسی بسته بود ... دختری که با قلب سنگی رفت طرفش و کم کم عاشق مردی شد که شاید از هیچ نظر براش مناسب نبود ... ادوارد یا حتی جیمز که خیلی وقت بود خودش رو گم و گور کرده بود یا متیو که دیگه جز نفرت چیزی توی چشماش وجود نداشت تقصیری نداشتن. مقصر عشق بود و قلاب های محکم و نفس گیرش ... وقتی طعمه ش رو انتخاب می کرد دیگه رحم نمی کرد ... ***این زن با نگاه کهربایی زنی بود که روزی باعث آواره شدن مامان شده بود! دنیل کاش اینقدر دوستت نداشتم که مجبور بشم به خاطرت جلوی خودم رو بگیرم و نتونم چشمای مادرت رو از حدقه بکشم بیرون! زنیکه عوضی! نگاه مهربون اما پر ابهتی داشت. هر چی که بود من هیچ حسی نسبت بهش نداشتم. اما از دایان خیلی خوشم اومد ... مهربونی از نگاش چکه می کرد و وقتی منو در آغوش کشید یه لحظه حس کردم خدا بهم یه خواهر داده! چشمای عسلیش پر از شوق زندگی بود و حرف زدنش با دنیل مهربون و سرشار از انرژی و شیطنت ... مشخص بود دنیل هم خیلی دوسش داره! دایان با شیطنت گفت:- دارم عمه می شم؟من با چشمای گرد شده نگاش کردم و دنیل که داشت قهوه یم خورد به سرفه افتاد ... مادر دنیل که اسمش الیزابت بود دستی به پشت پسرش کشید و رو به دایان گفت:- تو هیچ وقت نمی فهمی شرم یعنی چه!دایان پا روی پا انداخت و گفت:- اوه مامان! مگه من چی گفتم؟ خودت می دونی که دنیل هرگز زیر بار ازدواج نمی رفت ... الان هم مسلما افسون حامله است! دنیل مجبور شده ...دنیل که گونه های سرخ شده من به خنده انداخته بودش سریع گفت:- دنیل مجبور نشده دایان! دنیل عاشق شده!دایان خودش رو زد به غش کردن و گفت:- اولالا! هیشکی هم نه تو! دنی باور کنم؟- بهم اعتماد کن ...بعد نگاهی به من کرد ، دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:- بیا اینجا عزیزم ...از جا بلند شدم و کنارش روی کاناپه نشستم ... الیزابت کمی خط روی پیشونی بلندش انداخت و گفت:- دنیل ... چقدر چهره افسون برای من آشناست ...یه لحظه بدنم لرزید ... نه از ترس بلکه از نفرت ... دستامو مشت کرد ... دنیل که همه حواسش به من بود دستامو گرفت توی دستاش ... به نرمی از هم بازشون کرد و رو به مادرش خیلی کوتاه گفت:- اشتباه می کنی!بعد چرخید سمت دایان و گفت:- ازتون خواستم بیاین اینجا تا برایمراسم ما تصمیم بگیرین ... خوب میدونین که من سر رشته ای از اینجور کارا ندارم ...دایان دو کف دستش رو به هم کوبید و گفت:- همه چیز رو بسپر به من! خودم درستش می کنم... اول باید بریم سر وقت کلیسا و کشیش ... بعدش لباس ... بعد کیک و گل ... مهمونا ... کارت دعوتا ... دایان همینطور می گفت، اما من و دنیل فارغ از حرفای اون توی نگاه هم حل شده بودیم ... با حرکت لب گفتم:- منو ببوس!می خواستم اذیتش کنم ، می دونستم محاله جلوی مادر و خواهرش منو ببوسه! اما در کمال حیرتم همینطور که دستامو توی دستش فشار می داد خم شد و منو بوسید! اونم یه بوسه طولانی که صدای دایان رو در اورد:- هــــی! اینجا آدم نشسته! رعایت منو بکنین حداقل که دلم می خواد ...دنیل با یه بوسه کوتاه روی لبام ازم فاصله گرفت ، بهم لبخندی زد و سرشو چرخوند سمت دایان، با خودخواهی گفت:- همینه که هست ...- اسم بچه تون رومن انتخاب می کنم بعد می رم ...دنیل با اخم گفت:- اولا که بچه ما خودش پدر مادر داره دوما تو چه گیری دادی به بچه!دایان با ناز خودشو باد زد و گفت:- با این چیزی که من دارم از شما دو تا می بینم تا وقتی من هنو تو برایتون هستم افسون باردار می شه ...بی اختیار گفتم:- وای نه!دنیل غش غش خندید ... دستشو حلقه کرد دور شونه من و دم گوشم گفت:- این منو دست کم گرفته، هر چند که بعضی وقتا اینقدر منو از خود بیخود میکنی که بعدی هم نیست حدسش درست از آب در بیاد ...تقریبا جیغ زدم:- دنـــــی!و دنی فقط خندید ... زندگیم پر از عشق شده بود ... اینقدر زیاد که باورش برای خودم هم سخت بود ... ا پاسی از شب همه دور هم گل گفتیم و گل شنیدیم ... وقتی خمیازه کشیدن هامون شروع شد از جا بلند شدیم و بعد از شب بخیر به اتاق های خوابمون رفتیم ....جلوی آینه ایستاده و مشغول بافتن موهام بودم ... دنیل به پشتی تخت تکیه داد بود ... پاهاشو دراز کرده بود و دست به سینه خیره شده بود به من ... پنبه رو برداشتم آغشته به شیر پاکن کردم و گفتم:- منو نخوری با چشمات!خندید و گفت:- چرا با چشمام؟- دنی! بی تربیت ...- زود باش بیا دیگه ....- نمی بینی کار دارم؟ خوب تو بخواب ...- بدون تو؟ اون خواب حرومم باشه ...- بچه شدیا!- برای اینکه با تو باشم باید بچه بشم ...پنبه رو کشیدم روی صورتم و بهش لبخند زدم ... آرایشم رو که پاک کردم رفتم سمت تخت خواب ... جلوی تخت که رسیم دنیل خم شد پایین لباس خوابم ساتن صورتی رنگم رو گرفت توی مشتش برد نزدیک لبش ... غر زدم:- نکن! مگه بت پرست شدی؟منو کشید توی بغلش و گفت:- نه ... من فقط افسون پرستم ...دستمو فرو کردم توی موهاش و گفتم:- دنی، به نظرت مامانت منو شناخت؟- نه ، ولی شک کرده!- بهش میگی؟- نه ...- اگه خودش بفهمه چی؟- نمی فهمه ... بفهمه خوب فهمیده دیگه! چی می شه؟ مطمئنم اونم نسبت به مادر تو عذاب وجدان داره ...- عذاب وجدانش دیگه به چه دردی می خوره ...انگشتشو گذاشت روی لبم و گفت:- هی! بهتره حرفای خوب بزنیم ....- مثلاً چی؟- مثلا از بچه مون!اینو گفت و با خنده چشمک زد ... زدم تو شونه اش و گفتم:- لـــــوس!- خوب در مورد چی حرف بزنیم؟تصمیم گرفتم کمی اذیتش کنم ... - دنیل!- جان دنیل ...- اگه من بمیرم تو ...با دستش در دهنم رو محکم گرفت ... چشمامو گرد کردم و سعی کردم حرف بزنم اما عین لال ها فقط صداهای ناواضح از دهنم خارج می شد ... دنیل با خشم و شمرده شمرده بدون اینکه دستش رو برداره گفت:- یا حرف نزن ... یا درست حرف بزنم ...مظلومانه سرمو کج کردم ... منو بین پاهاش قفل کرد و گفت:- دستمو بر می دارم ... دیگه ادامه نمی دیا ...باز سرمو کج کردم ... دستشو آروم برداشت و اماده به حمله بهم خیره شد ... آماده بود یه چیزی بگم تا دوباره بپرسه جلوی دهنم رو بگیره ... اما من فقط مظلومانه نگاش کردم ... هیچی هم نگفتم .... یهو دلش برام ضعف رفت ... منو کشید توی بغلش و در گوشم گفت:- عزیزم ... این دنیا رو لحظه ای بدون تو نمی خوام ... کی می خوای بفهمی که همه دنیای منی؟ تصورش هم منو می کشه ...همونطور که سرم روی شونه اش بود مشغول بازی با موهای پشت گردنش شدم و گفتم:- دنی ...- جانم؟- یه سوال بپرسم؟- بگو عشقم ... اما حواست باشه باز نخوای منو اذیت کنی ...- نه دیگه این یکی جدیه ...- بگو ...- یادته بهت گفتم می خواستم ازت انتقام بگیرم؟- اوهوم ...- حالا اگه به خودت بیای و بفهمی من هنوز همون افسونم و دارم ازت انتقام می گیرم چیکار می کنی؟ اگه روزی بفهمی بهت خیانت کردم؟!اهی کشید و گفت:- من اشتباه نکردم ...- می خوام بدونم ... جدی دنیل اگه بفهمی بهت خیانت کردم چی کارم می کنی؟- اون روز با همه وجودم آرزو می کنم از زندگیم محو بشی ... و بعد محوت می کنم!با تعجب گفتم:- یعنی منو نمی بخشی؟- هرگز! هر چیزی رو که بتونم ببخشم خیانت رو نمیتونم ... من قلبم رو گرفتم جلوی تو ... و تو اونو پذیرفتی ... پس چه دلیلی برای خیانت کردن وجود داره؟ این دیگه فقط خیانت نیست ... نامردیه! پستیه! رذالته! و اینا هیچ کدوم قابل بخشش نیستن ... - خیانت رو توی چی می بینی؟- خیانت فقط جسمی نیست افسون ... حتی اگه ذهنت روزی منحرف شد به سمت مرد دیگه ای بدون که داری خیانت می کنی ...به اینجا که رسید منو کشید عقب با اطمینان توی چشمام خیره شد و گفت:- اما تو به من خیانت نمی کنی ... هرگز! مطمئنم ...به دنبال این حرف پیشونیم رو محکم بوسید ... سرم رو گرفتم بالا ... حرفاش داغم کرده بود ... مثل بچه ها لب ورچیدم و گفتم:- بقیه شو می خوام ...با تعجب گفت:- بقیه چی؟- بقیه اون بوسی که جلوی مامانت نصفه موند ...چند لحظه با حیرت نگام کرد و بعد یه دفعه منو کشید سمت خودش ... عاشق وحشی بازی هاش بودم!با بغض خیره شدم بهش ... دلخور بودم اما نباید دلخوریم رو نشون می دادم ... اومد به سمتم ... با خشونت منو کشید توی بغلش و گفت:- عزیزم ... قربون اون چشمات برم ... اینجوری نگام نکن! من که نمی رم بمیرم!- دنیل! دستاشو برد بالا و گفت:- خیلی خب ببخشید ...- دوست ندارم در مورد خودت اینجوری حرف بزنی ...- باشه عزیزم ... دیگه نمی گم ... اما دوست دارم برام بخندی ... بخند تا برم ...نگاهم افتاد به ساک دستی کوچیکش ... سه روز! ونیز ... باز بغش کردم و نگاه ازش گرفتم ... با کلافگی نشست روی مبل و گفت:- ببین با آدم چی کار می کنی! این سه روز برای خودم هم جهنمه! اما چاره ای نیست ... باید برم ... تو که درک می کنی! این پرونده تا وقتی کاراش تموم نشه فکرم آروم نمیشه ... میخوام بتونم ببرمت ماه عسل ... دور تا دور اروپا ... باید این کار لعنتی رو تموم کنم ...- این سه روز تو بغل کی بخوابم ...با پرشونی چنگ زد توی موهاش و گفت:- فکر کردی برای من آسونه؟ من دستمو بذارم زیر سر کی؟ اصلا من این سه روز نمی خوابم ... می خوام هر شب تا صبح به عکست نگاه کنم ... - طاقت می یاری؟- هر وقت بی طاقت شدم می رم برات دنیا دنیا هدیه می خرم که دلتنگی از یادم بره ...- من چی کارکنم؟توام با داین برو دنبال کارای عروسی ... می خوام بهترین جشن رو برات بگیرم عزیز دلم!- تو نباشی هیچ کاری دوست ندارم بکنم ...دوباره از جا بلند شد اومد به طرفم ...- عزیزم ... به خاطر من!اینقدر چشماش ملتمس بود که دلم سوخت و گفت:- خیلی خب باشه ... اما زود برگرد ... قول بده!- قول می دم ... حالا منو ببوس تا برم ...سرم رو بردم بالا ... بوسیدن همان و داغ و شدن هر دو تامون همان ... بعد از گذشت چند دقیقه خودمو کشیدم عقب و گفتم:- دنی برو دیرت می شه ...با چشمای خمار شده اش منو کشید سمت خودش و گفت:- حالا یه کم دیرتر اشکال نداره ...و من هم از خدا خواسته همراهیش کردم ... ***دور رو گذشته بود ... دنیل رفته بود و کار من صبح تا شب شب تا صبح خوابیدن روی تخت خواب مشترکمون و فکر کردن بهش بود ... گاهی هم تلفنی باهاش حرف می زدم اما هیچ کدوم اینا نمی تونستن آرومم کنن ... نیاز به لمس وجودش داشتم ... آغوش امن و پر از محبتش ... شب دوم بی اون بودن رو داشتم سپری می کردم ... کنار پنجره ایستاده بودم و داشتم حیاط رو نگاه می کردم ... خوابم نمی برد ... به عادت دنیل یه فنجون قهوه توی دستم بود و به فکر فرو رفته بود ... صدای موبایلم بلند شد ... حتم داشتم که دنیله ... سریع جواب دادم:- جانم ...- افسون ....با شنیدن صدای ادوراد ترسیدم ، نمی دونم چرا! ادوارد که ترس نداشت اما من ترسیدم! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:- برای چی به من زنگ می زنی؟ می دونی ساعت چنده؟صداش کش می یومد و کاملا مشخص بود حالت طبیعی نداره ... - افسون ... به خاطر خدا ...سکوت کردم ... چش شده بود؟! صداش هم غم داشت و هم بی تاب بود ... ادامه داد:- فقط همین یه بار ...- چی می گی ادوارد؟ من متوجه نمی شم!- فردا تولدمه افسون!راست می گفت! خب به من چه؟! قبل از اینکه بتونم چیزی بگم نالید:- بیا ببینمت ... افسون ... همین یه بار ... برای آخرین بار! بذار باهات خداحافظی کنم ... بعدش برای همیشه از برایتون می رم و تو دیگه رنگ منو هم نمی بینی ... قول می دم ...- شرمنده ادوارد ... نمی تونم ...- افسون ...ازت خواهش می کنم! می دونم که دنیل نیست ... حالا که نیست بیا ... اون خبردار نمی شه ...با خشم گفتم:- من به دنیل دروغ نمی گم ...یه دفعه به گریه افتاد ... می دونستم که مست و حالتش عادی نیست ... اما بازم گریه هاش دلمو ریش کرد:- تور و خدا ... اینقدر بی انصاف نباش ... فقط میخوام ببینمت ... یه مهمونی گرفتم به مناسبت خداحافظی با تو ... بیا افسون ... بیا!- مهمونی گرفتی؟ بیام که بشم مضحکه خواهرت؟- اون نیست ... هیشکی نیست ... من و دوستامیم فقط ... می یای افسون؟چرا اینقدر صداش می لرزید؟ این همه غم از کجا اومده بود؟! ای خدا ... بی اراده گفتم:- کجا؟- ویلای خودم ... افسون ... می دونم می یای .. تو خیلی مهربونی ... میای ...بعد از این حرف تماس قطع شد ... دلم خیلی برای می سوخت ... نا خوداگاه اشکم سرازیر شد ... بیچاره ادوراد! خدایا منو ببخش ... باید یه روز از همه شون طلب بخشش کنم ... باید می رفتم ... برای آخرین بار ... باید ازش می خواستم منو ببخشه ... هیچ اتفاقی نمی افتاد ... وقتی دنیل برگشت بهش می گم که ادوراد منو توی تولدش دعوت کرده و دلیل رفتنم رو هم بهش می گم ... هیچ چیز بهتر از صداقت نیست ... آره این بهترین راهه ... من می رم و بعد همه چیز رو می گم ... نگاهی به سر تا پای خودم کردم و وقتی از مقبول بودنم مطمئن شدم از ماشین پیاده شدم ... دسته گل و هدیه ام رو توی بغلم فشردم و رفتم سمت در ویلا ... دلم بی جهت شور می زد ... شاید به خاطر این بود که دنیل فردا صبح از سفر بر می گشت ... شاید هم به خاطر این بود که در مورد مهمونی ادوراد هنوز چیزی بهش نگفته بودم .... و شاید ... نمی دونم چی بود ... اما هر چی که بود خیلی بد بود ... وارد ویلا شدم و بهخاطر سردی هوا با سرعت حیاط بزرگ رو طی کردم و وارد ساختمون شدم ... همونطور که حدس می زدم دختر و پسرای انچنانی داشتن مستانه توی بغل هم می رقصیدن ... جلوی در خشک شده و نمی دونستم چی کار کنم که حضورش رو کنارم حس کردم، چرخید ... درست کنارم ایستاده بود ... لاغر تر از همیشه ... با چشمای گود افتاده ... با دیدنم لبخند تلخی زد و گفت:- بالاخره اومدی !دسته گل رو گرفتم به طرفش و سعی کردم سر برخورد کنم:- برای آخرین بار ... فقط به حرمت دوستیمون ....قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم منو کشید توی بغلش و گفت:- ازت ممنونم ...محکم هولش دادم و گفتم:- از اینکارا خوشم نمی یاد ادوارد ... من دیگه نامزد دارم ... سعی کن زیاد به من نچسبی ...مظلومانه سرشو تکون داد ... دسته گل و هدیه منو به دست خدمتکار سپرد و گفت:- بیا بریم به دوستام معرفیت کنم ...معرفی کردن من یه ربعی طول کشید ... دوست داشتم هر چه زودتر اون مهمونی خفقان اور رو ترک کنم ... ادوارد گیلاسی نوشیدنی برداشت ... یه دستش رو گذاشت پشت کمرم و با دست دیگه اش گیلاس رو به لبام نزدیک کرد و گفت:- بخور عزیزم ....به زور جرعه ای خوردم و دستشو پس زدم ... گفتم:- بهتره من برم ادوارد ! فردا دنیل می خواد می خوام اماده بشم ... فقط اومدم که به درخواستت بها داده باشم ...با ناراحتی گفت:- به این زودی؟یه دفعه صدای دی جی بلند شد:- به افتخار ادوارد عزیز و دوست زیباش افسون!صدای موسیقی لایت فضا رو پر از احساس کرد ... با خشم گفتم:- به اینا حالی که بین ما چیزی نیست ...با غصه گفت:- اینکه اینا چی فکر میکنن مهم نیست ... مهم برای من اینه که تو نسبت بهم حسی نداری ...- درست فهمیدی! الان هم می خوام برم ... اما قبلش ... عاجزانه ازت می خوام منو ببخشی ... من نمی خواستم اینطوری بشه ... می بخشی منو؟آهی کشید و نگاهشو دوخت به دوستاش که به ما نگاه می کردن ... گفت:- همه منتظرن ما با هم برقصیم ... - ادوراد انگار نمی فهمی؟- باهام برقص ... بعدش برو ... اونوقت می بخشمت ... نذار جلوی دوستام بشکنم افسون!خدایا باید چی کار می کردم؟ باز صدای دنیل رو شنیدم:- من هرگز دیگه نمی رقصم ...دست ادوارد اومد پشت کمرم ...- خودمو شسکتی ... غرورمو نشکن! خواهش می کنم! چاره ای نبود ... باهاش رفتم وسط ... همه پیست رقص رو برامون خالی کردن ... سعی می کردم فقط به دنیل فکر کنم ... داشتم خیانت می کردم ... توی مرام دنیل من الان داشتم بهش خیانت می کردم! خدایا ... چی کار باید بکنم؟! ادوارد زمزمه کرد:- توی اتاق بالا برات یه هدیه گذاشتم ... یه تصویر از تو ...- تصویر؟- آره خودم کشیدمش ... - جدی می گی؟!!!- آره ... دوست داری ببینیش؟برای اینکه هر چه زودتر از اون رقص خسته کننده نجات پیدا کنم گفتم:- معلومه که دوست دارم ... بریم؟دست از رقصیدن کشید ... دستمو گرفت توی دستش و منو برد سمت پله ها ... بی اراده بهش لبخند زدم ... نیم خواستم ناراحت ببینمش ... در مقام افسونگر شاید دوست داشتم غم همه مردها رو ببینم اما در مقام افسون نه! با هم وارد اتاقی شدیم و در پشت سرمون بسته شد ... دور خودم چرخی زدم و گفتم:- کوش؟ادوارد رو پشت سرم حس کردم ... چرخیدم همان و قفل شدن لبام روی لباش همان! با ترس ونفس بریده خیلی سریع خودمو کشیدم عقب ... سینه ام از خشم بالا و پایین می شد ... دستم رو بردم بالا و با قدرت روی گونه اش فرود اوردم ... جیغ کشیدم:- کثافت! همه اش یه نقشه بود آره؟ میخواستی به خواسته ات برسی فقط؟ رسیدی؟ خیلی رذلی!دستش هنوز روی گونه اش بود و نگاش خیره به چشمای من ... آروم و با غم گفت:- نه! این برام یه حسرت بود ... همین! ببخش ... دیگه تکرار نمی شه ...رفتم سمت در و با خشم گفتم:- دیگه منو نمی بینی که بخوای تکرارش کنی! عوضی ...با سرعت از پله ها رفتم پایین و خودمو از ویلای پرت کردم بیرون ... حالا می فهمیدم چرا اینقدر دلشوره داشتم! پسره سو استفاده گر ... همه راه ویلای ادوارد تا ویلای دنیل رو فکر می کردم ... از خودم بدم اومده بود .. با اینکه من مقصر نبودم اما خودم رو خیانت کار می دیدم ... باید همه چیز رو برای دنیل تعریف می کردم ... همه چیز رو ... نباید بذارم نظرش نسبت به من عوض بشه ... فردا ... فردا همه چیز درست می شه ... کلافه بودم ... هر کاری می کردم نمی تونستم آروم بشم ... طول و عرض اتاق رو طی می کردم و به خودم بد و بیراه می گفتم! تصمیم گرفتم یه زنگ بزنم به دنیل و همین امشب همه چیز رو براش تعریف کنم ... عذاب وجدان منو می کشت! گوشی رو برداشتم و خواستم شماره بگیرم که کسی به در زد ... آهی کشیدم و گفتم:- بله؟صدای الیزابت بلند شد:- افسون ... بیداری؟نفسمو فوت کردم ... این وسط فقط همینو کم داشتم ... به ناچار گفتم:- بفرمایید تو ...در اتاق باز شد و الیزابت در حالی که سرشو گرفته بود بالا اومد تو ... حالا که دنیل نبود چطور باید خودمو کنترل می کرد! جریان فراق دنی و کثافت کاری ادوارد کم بود؟ این هم اضافه شد ... خدایا به ظرفیتم اضافه کن! دارم کم می یارم ... اومد جلو ... لبخندی بهم زد و روی نیم ست اتاق ولو شد ... ناچارا رفتم و روبروش نشستم و یه لبخند کج و کوله تحویلش دادم ... پاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و گفت:- خوبی؟- بد نیستم! - چه خبر از دنی؟- خوبه ... - فردا می یاد ... درسته؟- درسته ... - خیلی دلت براش تنگ شده؟- معلومه!از جوابای کوتاهم پی به حال خرابم نبرد ... شاید هم برد اما به روی خودش نیاورد! لبخندی بهم زد که شبیه دهن کجی بود و گفت:- افسون! تو ... من هنوزم عقیده دارم که چهره تو خیلی برای من آشناست!با پام چند ضربه کوتاه روی زمین زدم و گفتم:- چی بگم؟ نمی دونم چرا ...- تو اصالتا انگلیسی نیستی ... درسته؟ابروی چپم رو بالا انداختم و موشکافانه گفتم:- شاید ...دستشو لبه مبل قرار داد و سرشو بهش تکیه داد ... با لبخند مسخره اش گفت:- حس می کنم به هویتت پی بردم ... اما دوست ندارم حدسم درست باشه!یعنی واقعا فهمیده بود؟ خوب بفهمه به درک! اینو دیگه کجای دلم بذارم؟ فقط نگاش کردم و اون ادامه دادک- اسم مادرت افسانه نیست؟پس بالاخره فهمید ... خیره شدم توی صورتش ... پشیمون بود؟ نه چیزی شبیه پشیمونی رو نمی شد توی صورتش حس کرد، اما کنجکاوی بیداد می کرد ... باید خونسرد می موندم ... اگه خشمگین می شدم کسی که می باخت خودم بودم ... با خونسردی می تونستم حرصش رو در بیارم ... اینبار نوبت من بود که با ژستی مغرورانه پا روی پا بندازم و بگم:- شاید ...چشماشو گرد کرد و گفت:- تو ... تو دختر همون افسانه ای هستی که ...پریدم وسط حرفاش و گفت:- حرص نخورین ... بله من دختر افسانه هستم ... همونی که یه روز توی این خونه پناهنده شده بود و شما به خاطر حسادت و مکر زنانه اواره اش کردین.یهو از کوره در رفت ، دستشو گذاشت روی سینه اش و گفت:- من؟ من به خاطر حسادت اونو اواره کردم! مادر تو برای شوهر من دام گذاشته بود ...بازم خودمو کنترل کردم و خونسردانه گفتم:- مطمئنین؟چشماشو براق کرد توی چشمام و گفت:- چی می خوای بگی؟- من؟ هیچی! شما دارین حرف می زنین ... من از اول می دونستم مامانم افسانه بوده و شما هم اونو اواره کردین. اما حرفی نزدم ... شما بحثشو پیش کشیدین.- دختر تو خیلی گستاخی ...- اوهوم ... خیلی ها این نظر رو دارن!- من می دونم تو هدفت از انتخاب دنی چیه! من تو رو خوب شناختم ...- جدی؟!- آره ... من نمی ذارم این ازدواج صورت بگیره ... تو می خوای کار نیمه تموم مادرت رو تموم کنی ... شاید هم یم خوای انتقام بگیری...- اوهوم دقیقا همینو می خواستم ... داشت از زور تعجب پس می افتاد ... - پس اعتراف می کنی!- آره ... من به خود دنیل هم گفتم ... هدف اولیه من همین بود ... اما بعدش نظرم عوض شد ...- و لابد عاشق شدی ...- بله ...- و انتظار داری باور کنم ...- می تونین باور نکنین!- من نمی ذارم دنیل با تو ازدواج کنه ... لبخندی زدم و گفتم:- می تونین باهاش صحبت کنین و اینو بگین ... ولی مطمئنا! همین یه ذره احترامتون هم زیر سوال می ره ...- دختر تو شرم نداری؟- برای بی شرم ها نه ...الیزابت از جا بلند شد ... نگاهی با خشم به من انداخت و رفت سمت در ... می دونستم که اون هیچ خطری برای من نداره ... برای همین هم برام اهمیتی نداشت ... جلوی در که رسید چرخید به طرفم و گفتم:- از مادرت چه خبر؟ آهی که کشیدم بی اراده بودم ... به پنجره نگاه کردم و گفتم:- دق کرد و مرد ... صدای آهش نگاهمو کشید به اون سمت ... یه لحظه فقط یه لحظه حس کردم چهره اش در هم شده ... خیلی زود از اتاق رفت بیرون و در رو زد به هم ... رفتم به طرف تخت خواب ... خودم رو روی تخت رها کردم و پاهامو کشیدم توی بغلم ... اصلاً از یادم رفت که قصد داشتم زنگ بزنم به دنیل ... اینقدر به دیوار روبروم نگاه کردم که خوابم برد ...***با نوازش دستی لا به لای موهام چشمامو باز کردم ... اولین چیزی که دیدم چشمای دنیل بود ... یهو هوشیار شدم و سیخ نشستم ... دنیل به روم لبخند زد و گفت:- صبح بخیر عزیز من ...خندیدم و گفتم:- دنی!دستاشو باز کرد و گفت:- جان دنی ... هنوز لباس بیرون تنش بود و معلوم بود که تازه اومده ... 

*


مطالب مشابه :


دانلود افسونگر با فرمت پی دی اف و جاوا

خانه رمان - دانلود افسونگر با فرمت پی دی اف و جاوا - خانه رمان




رمان افسونگر

رمان ♥ - رمان افسونگر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی 22-رمان افسونگر.




دانلود رمان افسونگر برای موبایل و کامپیوتر

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان دانلود رمان افسونگر برای موبایل و کدهای جاوا.




دانلودرمان افسونگر نوشته هماپوراصفهاني براي موبايل جاوا و کامپيوتر،اندرويد،ايپد،تبلت،ايفون

دانلود جدیدترین دانلودرمان افسونگر نوشته هماپوراصفهاني براي موبايل جاوا رمان افسونگر




دانلود رمان افسونگر

دانلود رمان افسونگر. افسونگر پی دی اف. افسونگر جاوا. تاريخ : ۹۲/۰۲/۲۳ | 15:1 | نویسنده : محدثه




رمان افسونگر

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان افسونگر * کدهای جاوا.




رمان افسونگر

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان افسونگر. کدهای جاوا.




رمان افسونگر

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص در مقام افسونگر شاید دوست داشتم غم همه مردها کدهای جاوا.




برچسب :