رمان نیش - 1

یا لطیف

نگاه بیحوصله و کسل پیروز از ازدحام داروخانه به اسمان نارنجی کشیده شد برف نم نمک باریدن گرفته بود.
یاد اولین برفی که دیده بود افتاد ، به مادرش گفته بود "مامان از اسمون کاغذ می ریزه "

آه بلندی کشیدو باز نگاهش به در داروخانه دوخته شد . امان از دست مادرش .بخاطر اصرارهای او ،مجبور شده بود با "آنا " به دکتر برود .
دلش شور ِ رستوران را می زد موبایلش را برداشت و شماره گرفت سامان گوشی را پاسخ داد.

-الو سلام پیروز خان ...چطوری هنوز بیمارستانی ؟

-سلام ...نه چه خبر؟

-امن و امان ...صاحب مجلس نیم ساعت پیش زنگ زد که مهمونا شون از بهشت زهرا تو راهن !

آنا با کیسه ی داروها از داروخانه بیرون زد.

پیروز سریع گفت: همه چی ردیفه ؟

-بله پیروزخان ... راستی شب خودتون می اید دیگه ؟

-اره خدافظ!

در ماشین که باز شد جبهه ای از هوای سرد تنش را به لرزه انداخت. کیسه ی داروها را گرفت و آنا ماشین را روشن کرد .

-چقدر سردِ

پیروز بی اعتنا گفت: آنا گفتم بعدا خودم داروهامو می گیرم ...بخدا شرمنده تم !

آنا دوروبرش را حسابی نگاه کردو زیر لب زمزمه کرد:این حرفا چیه ؟
و بعد از کلی بالا و پایین کردن از پارک در امد . پیروز کلی حرص خورد .رانندگی زنها را اصلا قبول نداشت .

کمی که از شلوغی خیابانهای اصلی فاصله گرفتند آنا سکوت را شکست و پرسید: خاله که میگه چند بار ِ خواب امیر افشین رو دیدی ؟

پیروز گفت: اره اما هیچ وقت حرفاش یادم نمی موند منتها دیشب فقط یه جمله گفت؛گفتش "من اینجا گیرو گرفتارم"

آنا آه عمیقی کشیدو به برادر جوانمرگش اندیشید به زندگی خوب و خوشی که یکباره رنگ ماتم گرفت انگار همه ی روزهای خوش عمرش فقط یک لحظه بوده .امیر افشین پسر ته تغاری و تخس و پردردسر خانه شان همین مرداد امسال توی تصادف دچار مرگ مغزی شد و حالا هر کس که اعضایی از او را در بدنش داشت تماس می گرفت و می گفت امیر افشین کمک می خواهد ...

سوال پیروز افکارش را برهم زد: اونی که قلب افشین روگرفته هم خوابشو دیده ؟ اصلا مگه می دونسته کسی که تو خوابشه همونیه که قلبشو داده !

-اره عکس افشین رو دیده بوده ...بعدشم خودش مارو پیدا کرده چون مامان اصلا نمی خواست کسی رو ببینه ،می گفت همین که می بینم حال ِ پیروز به خاطر کلیه ی افشین خوب شده بسمه ... اما اون اقا خودش اومد و گفت که خواب پسرتونو چند بار دیدم که ازم کمک خواسته !

-خب ...شاید ...نکنه بدهکار ِ به کسی ؟

آنا قاطعانه گفت: نه ... صبح که مامانت زنگ زدو بهم گفت ...یاد ِ یه چیزی افتادم ...اصلا فراموشش کرده بودم !

پیروز با کنجکاوی گفت: چی ؟

آنا پارک کرد و رو به پسرخاله اش پیروز گفت: یادمه ترم سوم بود یا شایدم چهارم ... چند وقتی بود خیلی پکر بود پرس و جو کردم در مورد یه دختری حرف زد فقط یادمه گفت من باهاش بد کردم دیگه هر چی پرسیدم مگه چکار کردی حرفی نزد ... میگم شاید ...

پیروز بدون فکر گفت: افشین خیلی شیطونی می کرد !

آنا گوشه ی لبهایش را پایین اوردو گفت: نمی دونم یعنی ...خب اره ... همیشه دنبال دک کردن منو مامان از خونه بود ... حالا شایدم قضیه ی دختره نباشه ...معلوم نیست !

پیروز پرسید: یعنی می خوای بگی دختره رو ...

-بعیدم نیست ...

راه افتاد و گفت: من شماره ی یکی از دوستای دانشجو شو دارم اسمش "امیر صلح جو ِ " شاید اون بتونه کمکی کنه!

پیروز سری تکان داد و گفت: به هر حال شماره شو بده من خودم پیگیری می کنم

 

 
پیروز برای نمه اشکی که توی چشمان مادرش "فرحناز"،نشسته بود پوفی کشیدو پنهان از دید ِ آنا چشم غره ای به او رفت . فرحناز متوجه نشد و بی اختیار گفت: ای خدا ایشا... هر دوتون رو تو لباس عروسی ببینم !

پیروز داغ کرد و اینبار غلیظ تر از قبل به مادرش چشم غره رفت و با خودش گفت"تا این دختره رو به ریش من نبنده ول نمی کنه که"

آنا معلوم بود ذوق کرده چون لبخند خجولانه ای بر لب اوردو با آب و تاب در مورد حرفهای امیدوارکننده ی دکترحرف زد.

پیروز به سمت اتاقش رفت .فرحناز گفت: مامان جان بیا ناهار !

سری تکان داد و گفت: می آم

داخل اتاقش شد و غرلندکنان گفت:تو کل ِ تیر و طایفه مون یکی مث ِ مادر من ساده دل پیدا نمیشه ...

ساعتش را دراوردو شلوار راحتی پایش کرد و جای پلیورش را با تی شرت سبکی عوض کرد .چند لحظه روی تختش نشست و نگاهی به عکس دونفره اش با امیر افشین انداخت و با نیشخندی زمزمه کرد:عشق و حالشو تو کردی حالا منه بیچاره باید دنبال ِ حلالیت باشم ...

بعد خندیدو عکس را برداشت و دوباره خطاب به امیرافشین گفت: نکنه بابا شدی خبر نداری ؟

صدای مادرش باز بلند شد .

-مامان پیروز ...بیا ناهار !

عصبی غرید:آنارو کجای دلم بذارم ...اَه!

انقدر لفتش داد که آنا امد دنبالش و داخل اتاقش شد و در را بست. توی دلش گفت"نه بابا ... بفرما تو "آنا لباس عوض کرده بود و بلوز استین کوتاه ابریشمی کرم رنگی تنش بود با یک شلوار لوله تفنگی جذب و موهایی که به تازگی بلوند شده بود .

آنا همیشه نچسب بود با همه ی زیباییش، نه فقط برای او برای همه ی پسرهای فامیل ...گرچه کلا خانوادگی ،خصلتشان غرور و خودشیفتگی بود اما آنا در خودخواهی سرآمد بود منتها نمی فهمید چرا از موقعی که او کلیه ی امیر افشین را گرفته ،آنا هم احساس صمیمیت بیشتری پیدا کرده و در این میان مادرانشان از همه خوشحال تر بودند .
آنا رشته ی افکارش را پاره کردو کنایه زد: تو چرا تختت دونفره س ؟همیشه برام سوال بوده؟

پیروز چقدر از جواب پس دادن ان هم به دختری که هیچ وقت نزدیکش نبوده بیزار بود .

لبخند کمرنگی زدو گفت: اخه زیاد جفتک میندازم ...بریم ناهار !

آنا جوری پشت سرش می امد انگار می خواهد چیزی را القا کند چیزی که باعث می شد در چشمان مادرش برقی به
وضوح بدرخشد و این پیروز را عاصی می کرد .

برای همین سر ناهار برخلاف مادرش و آنا خیلی ساکت وعبوس بود . انقدر آنا پرسید:خوبی ؟

و او فقط سر تکان داد که بلافاصله بعد از ناهارعزم رفتن کردو گفت: باید برم جایی کار دارم ...پس من شماره ی
دوست امیرافشین رو برات می فرستم !

پیروز تا جلوی در بدرقه اش کردو گفت: باشه ...بابت امروزم مرسی باعث زحمتت شدم !

آنا لبخند گرمی زدو بالخره رفت .پیروز خودش را به اشپزخانه رساند و رو به مادرش گفت: مامان ...این کارا این نگاه کردنا ...یعنی چی ؟ چرا یه کاری می کنی آنا واسه خودش رویا ببافه ...لباس عروس چیه ؟

فرحناز مادرانه گفت:قربونت بشم ...تو یه دونه پسرمی برات ارزوها دارم اخه کی بهتر از آنا ... چرا انقدر دست دست می کنی ؟می دونی چقدر خواستگار داره ؟

پیروز بی قید و خونسرد گفت:خب خداروشکر ... مامان اینهمه الکی قربون صدقه اش نرو فکرمی کنه خبریه ...بابت این کلیه که قرار نیست من همه کاری بکنم ...

فرحناز با ناامیدی پرسید:یعنی تو آنارو دوست نداری ؟ دیگه کی میخوای از آنا خوشگلتر و خانمتر ... درس خونده اما می دونم لب تر کنم حاضره زنت بشه ...

پیروز زود جوش می اورد مخصوصا از حرفهای بی منطق

-درس خونده خوشگله خواستگار داره اینا به من مربوط نیست ... من 28 سالمه اونم 28 سالشه ...این اولین مشکلم با آنا ،دومیش اینه که اصلا هیچ چیش به چشمم نمی یاد ... سوم اینکه من اصلا زن نمی خوام ... !

فرحناز با ناباوری گفت:یعنی نه آنا نه هیچ کس دیگه !

-من زن نمی خوام نه حالا نه هیچ وقت دیگه ...تا اخر عمرم ور دلت می مونم ...دیگه ام جلوی من پشت سرم قربون
صدقه ش نمی ری ها ...مامان گناه داره خیالات برش می داره ... دوست داری اذیت بشه ؟

حرفش را زدو به اتاقش پناه برد . نیم ساعت بعد فرحناز با سینی داروهایش داخل شدو بی مقدمه گفت:اگه زن نگیری
می رم سر ِخاک بابات می گم عاقت کنه ...آنا رو نمی خوای نخواه ...اما باید زن بگیری!

پیروز به لبهای اویزان مادرش نگاه کردو قبل از اینکه از اتاق بیرون برود برخاست و در اغوشش کشیدو با
چاپلوسی گفت: مامان خوبم مامان قشنگ خودم همه از عروس بدشون می اد تو عروس می خوای ؟ خودم میخوام بمونم پیشت نوکریتو کنم زن بگیرم می رم ها اونوقت غصه می خوری که چرا زنم دادی !

فرحناز مثل بچه ها گفت: نه ...غصه نمی خورم ...ترو به خاک بابات ...هر کیو می خوای ...اصلا هر کی تو خودت گفتی اما زن بگیر مادر ...من اینطوری دوست ندارم ...خواهر بیچاره م که داغ جوون دید توام یه روز به خودت می ای که دیگه مادری نیست برات عروسی بگیره ...تا من زنده م زن بگیر ...!


پیروز به ناچار گفت:چشم ... حالا صبر کن ...بذار سر وقتش !

 

 
بعد از سه روز پیگیری از طریق امیر صلح جو ،رسید به نامزد سابقش مژده اصلانی و او ؛از انجا که نام امیر صلح جو امده بود وسط ،با اکراه ادرس دختری را داده بود که توی شهر کتاب هفت حوض کار می کرد .دختری به نام "حنانه فراهانی "
پنج شنبه عصر بود و هوا بارانی و خیابانها هم شلوغ ،پیروز کلافه از رانندگی ،نگاهی به شماره ی موبایلش انداخت و غر زد:اکه هی اینم که دم به دیقه ...
دگمه ی سبز را فشرد و گفت:سلام آنا پشت فرمونم ...بگو!
آنا پرسید: چیزی پیدا کردی ؟
حسی سمج و موذی وادارش کرد دروغ بگوید.
-فعلا که نه ...چطور؟
آنا من منی کردو گفت:میگم پیروز اگه دختره رو پیدا کردی بگو تا همراهت بیام !
پیروز نیشخندی زدو دوباره گفت:چطور؟!
-خب دلم می خواد خودم ...یعنی می خوام بدونم افشین چکار کرده ؟
پیروز به زور از لابه لای ماشینهابیرون کشیدو گفت:آنا پشت فرمونم بعدا زنگ می زنم !
موبایلش را خاموش کرد و داد زد: اَه ...چقد زرررررررررررمی زنه !
هیچ وقت رابطه ی خوبی با بچه های خاله اش نداشت .امیر اشکان که بعد از ازدواجش شده بود غلام حلقه به گوش فک و فامیل زنش و سالی یکبار او را می دید .
آنا هم که دختربود و او کلا میانه ای با دخترهای فامیل نداشت مخصوصا آنا که خیلی احساس زیبایی می کرد افشین را هم که بچه حساب می کرد .چهار سال از خودش کوچکتر بود و همیشه پی خانه ی خالی برای ...
شاید اگر غزاله هم یکی بود مثل آنا اصلا نگاهش نمی کرد اما غزاله هم خاکی بود هم دوست داشتنی وهم فامیل دور ،پدرش می شد پسردایی پدرخودش ،اما این بیماری موذی و اذاردهنده او را از داشتن زندگی طبیعی اش محروم کرده بود و سه سال گذشته را فقط توی راهروهای بیمارستان سپری کرد . بدتر از همه اینکه زندگی یکباره روی بدش را به خانواده ی سلطانی نشان داد .
بیماری او ، سکته ی ناگهانی پدرش ،افسردگی مادر و سوسه امدن دامادها برای گرفتن ارثشان ،مخصوصا رستوران که با دخالت مادرو خواهرش پوری که همیشه پشت مادرش بود توطئه شان ناموفق ماند .
او فرزند آخر در خانواده ی میراحمد سلطانی بود . پدرش در میدان هروی یک چلو کبابی بزرگ با موقعیتی عالی داشت اما به سبب بیماری پیروز در اواخر عمرش ،زیاد به انجا رسیدگی نمی کرد . 2 سال قبل وقتی پدرش فوت کرد دوخواهر بزرگش پروانه و پیمانه از انجا که هردو صاحب پسر بودند و پسرانشان هم بیکار و عاطل و باطل می گشتند از مادرشان خواستند تا زودتر رستوران را بفروشند تا فرشید ِ پروانه و بهداد ِ پیمانه ،بتوانند دستشان را جایی بند کنند حتی خواستند که گرداندن رستوران را به اندو بسپارند اما پوری مانع شد . او به عنوان یکی از وراث رضایت به فروش رستوران را ندادو گفت: این خواهرای بیرحم من فقط فکر خودشونن از الان پیروز رو مرده می بینن و می خوان همه چی رو برای خودشون بردارن ... خلاصه رستوران دوسالی بسته بود . دعوا و کدورت شد و دست اخر مادرش فرحناز مجبور شد به خاطر پیوند دوباره ی خانواده از زمینهای پدری اش واقع در دماوند بگذرد و ارث اندو را زودتر بدهد .
بهداد یک مغازه ی کافی شاپ در ولیعصر زد و فرشید همچنان با سود پولی که توی بانک بود یک ماشین مدل بالا زیر انداخت والاف توی خیابانها می چرخید .
اپارتمان، بنا به خواست فرحنازبعد از مرگش تنها به پوری داده می شد و رستوران هم متعلق به پیروز ... اگر پوری نبود امروز او باید دنبال کار می گشت ان هم با ان همه اولدورم بولدورمش ...
خلاصه خواست خدا بود ،او با ان حال خرابش بماند و امیر افشین سرو مر گنده طعمه ی خاک و کلیه اش نصیب اوشود .
اما از پنج ماه پیش که این کلیه بندوجودش شده بود خوابهای عجیبی می دید . بیشترین خوابی که از امیر افشین می دید و برایش عجیب بود که چرا هر بار او را در یک وضعیت می بیند . این بود که او را در اتاقی پر از دسته گل می دید که دختر یازنی روی صورتش خم شده و لبهایش را می بوسد بعد امیر افشین را می دید که با چهره ی متبسم به او می نگرد .اما دیشب افشین علنا گفت"گیر و گرفتار است "و حالا او به دیدن دختری می رفت که صددرصد افشین بی ابرویش کرده بود .

پیروز با این دید به دیدار حنانه رفت و از نخستین روز دیدار، ذهنیتش نسبت به او سیاه بود

 

 
نگاهش به ساختمان بزرگ شهر کتاب در گوشه ی میدان افتاد ،پارک کردو زمزمه کرد :برم بگم چی ؟ بگم با افشین چه گندی زدی ؟

چند لحظه به داخل فروشگاه بزرگ که جمعیت نسبتا زیادی درونش در حال گشت و گذار و خرید بودند خیره شد . فکری شیطانی وجودش را پر کرد .ندایی درونش گفت: سه سال که نه چند سال ِ عین پیرمردا همه ش کنج خونه مریض و علیل بودی ... وقتشه توام یه حالی کنی ... راست بگی که چی ... نهایتش یه سُری هم تو می خوری ُ بعدا بهش میگی کی بودی و چی می خوای ... الان صاف بری بهش بگی از طرف افشین اومدی اونم نازو عشوه می ریزه که من حلالش نمیکنم دیگه ... اصلا ببین طرف چکاره س شاید از اینکه با افشین بوده ناراحتم نبوده؛ شاید ... از این ادمای تیغ زن باشه بفهمه دنبال حلالیتی خرج ِ خونه شو هم ازت بخواد ...!

و با صدای بلند گفت: اصلا برم ببینم این تحفه کیه ؟ افشین که خودش چنگی به دل نمی زد ببینم سلیقه ش چطوریاست!

نم نم باران روی کاپشن خوش دوخت مارک زارایش را مرطوب کرد .زیر لب گفت:اوووف کتاب فروشی ِ یا سالن ارایشگاه !

روی درب وردی کاغذی زده بودند که نوشته بود "چاپ پنجم غزال رسید"

داخل شد موجی از هوای گرم پوست سرما زده ی صورتش را نوازش کرد . فضای دلچسب و ارامی بود . هرکسی
سرش توی قفسه ای در حال انتخاب بود . دورو بر را نگاه کرد و برای اینکه میان ان همه زن و دختر تابلو نباشد کتابی را برداشت و الکی ورق زد . انتهای سالن صدایی نازک گفت:محمد جان کتاب" کیمیای محبت" رو داریم یا تموم شده ؟

صدایی مردانه و ضعیف از جایی دور شاید از پستوی مغازه به گوش رسید:داریم ، بیا ببر!

نگاهش رفت پی دختری که پشت به او به سمت همان پستو می رفت . قد بلند با ژاکت بلند آبی ...

-آقاهه کتاب ُ برعکس گرفتی !

نگاه پیروز متوجه دو دختر جوان شد که با خنده های ریز از کنارش گذشتند و بعد متوجه شد کتابی که در دستش است برعکس گرفته دندان قروچه ای کرد و بی حوصله کمی به صندوق نزدیکتر شد . با خودش گفت: اصلانی گفت؛توی شهر کتاب فروشنده ی کتاب ِ

بعد فکر کرد برای زنی مثل این که معلوم نیست با امیر افشین چه غلطایی کرده کار کردن تو یه همچین جایی ... پوشش خوبیه!

زن یا دختر جوان ِ ژاکت ابی، که معلوم نبود حنانه است یا نه را دید . زیر لبی گفت:اووووف عجب دافیه... پدسگ چه لب و دهنی داره ... افشین کوفتت بشه ...مرتیکه یابو خوش سلیقه بوده !

و بعد فکر کرد اگر هم حنانه نباشد حتما امارش را در می اورد برای شروع کیس خوبی بود . قد بلند برنزه با لبهایی که ظاهرا پرتز شده بود و دماغ عملی چشمان کشیده و بادامی ِ قهوه ای روشن ... خوشگل بود .

حدسش درست بود .خودش بود حنانه .این را از صدا زدن دختری ده یازده ساله که از در وارد شدو با صدای بلند حنانه را صدا زد فهمید .

-حنانه ...کتاب غزال اومده !

حنانه با نگاهش به انتهای راهرو چشم دوخت و علاوه بردختر بچه، پیروز را هم از نظر گذراند اما زود نگاهش را
گرفت و ارامتر گفت: اره ملیکا جونم بیا تو چرا داد می زنی ؟

همان دو تا دختری که مسخره اش کرده بودند باز از کنارش رد شدند به قولی کرم ریختند . اما پیروز با خودش گفت:یه همچی دافی حاضرواماده ی بهره برداری هست شما دو تا اسکلت چی می گین !

و اخم غلیظی نثارشان کرد . عاقبت دست دست کردن را کنار گذاشت و جلو رفت .

خیلی مودبانه سلام کرد و همانطور که با نگاهش صورت قشنگ و شیک حنانه را از نظر می گذراند گفت: یه کتاب خوب می خوام !

حنانه با ژست خاصی موی بلندی را که از شالش بیرون امده بود با ناخن بلند و لاک خورده اش تو داد و با صدایی
که بیش از حد نازک و تحریک امیز بود گفت: تو چه موضوعی اخه ؟

پیروز بی اختیار لبخندی به رویش زدو به عادت بهداد گفت"وای مامانم اینا "
- همین ...این غزال چیه ؟
-
حنانه سرش را پایین انداخت و گفت: برای خودتون می خواین ؟
-
ناز صدایش کم شد اصلا ازبین رفت .
-
پیروز هم جدی تر گفت:خیر برای خواهرم می خوام ...رمان ِ دیگه ؟!
-
-بله ... صبر کنید ...
-
رفت و با یک جلد کتاب آبی رنگ به جانبش امد .
-
چیز ِ دیگه ...
-
پیروز به اندازه ی یک پلک زدن هم چشم از او بر نمی داشت از او که نه از لبهایش ... و حواسش نبود که هی لب خودش
را گاز می زند .
-
چـ ...چرا یه کتاب در مورد تاریخچه ی فوتبالم می خوام !
-
حنانه دیگر کاملا اخم کرده بود و اصلا نگاهش نمی کرد .
-
اگه نوشته ی خود ِاقای فردوسی پورو می خوای ...تموم کردیم ...از نویسنده ی دیگه ای هست بدم ؟
-
پیروز لبخندی زدو گفت:بده !
-
حنانه به سمت قفسه ها رفت و بعد از چند لحظه امدو گفت: تموم شده ... شرمنده !
-
پیروز کمی خودش را جمع و جور کردو گفت: ایرادی نداره ...همین چقدر شد؟
-
دقایقی بعد سوار ماشینش شد و از دور باز به فروشگاه زل زد . از دست خودش عصبی بود و غرزد:خوره بازی در
اوردی دیگه ...!
-
اما باز بی اختیار لبش را گاز گرفت و گفت: پسر چه هلوییه !
 
 
 
 
- بعد از عمل پیوند و سر پا شدنش با کمک پوری ،دستی به سروگوش رستوران کشیدو چلوکبابی را تبدیل کرد به یک رستوران شیک امروزی با منویی از انواع غذاهای ایرانی ،حالا هم پول پوری را پس می داد .
-
- خوشحال بود این روزهااز قرار همه چیز توی فالش بود ،زندگی ،عشق ،حس برنده بودن ... انگیزه ی زندگی کردن در وجودش زبانه می کشید فقط اگر مادرو خاله اش می گذاشتند .
-
-الو جانم مامان !
-
-
فرحناز اول قربان صدقه اش رفت و بعد گفت: مامان خاله ت زنگ زده دارم میرم اونجا ...گفت تو هم بیای ... حالا نمی تونی شام بیای عیب نداره ...اما واسه ساعت 10بیا دنبالم یه چند دیقه بشین بریم خونه !
-
معترضانه گفت:مامان !
-
-می دونم کار داری اما زشته ... خاله ت میگه ترو می بینه دلش اروم می گیره ...بیا مادر خب ؟!
-
گوشی را بی خداحافظی قطع کرد و غر زد: اینا تا آنارو به ریش من نبندن ول کن نیستن !
-
ساعت 8 رستوران را سپرد به سامان ،و بی اختیار رفت به هفت حوض ...
-
توی زندگی اش فقط هیجان کم داشت اتفاقا این روزها تا به فکر سرگرمی می افتاد ،چهره ی حنانه در خاطرش نقش
می بست .لبخندی روی لبش امد و پایش را روی پدال فشرد .
-
چهار روز گذشته بود اما تک تک اجزای صورت حنانه به وضوح توی ذهنش بود .از دیدن چراغهای روشن شهر
کتاب ذوق کرد اینبارباید محتاطتر عمل می کرد .
-
قبل از ورود به شهر کتاب ،دوباره موبایلش زنگ خورد . پوری بود به ناچار گوشی را برداشت.
-
الو سلام پوری
-
سلام پیروز جان چطوری داداشی ؟
-
پیروز اخمی کردو گفت:باز چه خبره ... تو الکی محبتت قلمبه نمیشه!
-
پوری نفس عمیقی کشیدو گفت: ببین ...منم با توام مخصوصا که هیچ وقت از آنا خوشم نیومده ... اما انگار اینا یه کلیه
دادن که کلی ترو بگیرن !
-
پیروز پایش را توی ماشینش گذاشت و با حرص در را بست و گفت: چی شده؟
-
والا چی بگم ...خاله که می گفت جلوی من فقط از مردن بگید دیگه امیدی به زندگی ندارم ...حالا امشب هی خواستگار
خواستگار می کنه ... هی وجنات نداشته ی آنا رو واسه مامان ردیف می کنه ...مامان طفلی اومدنی نظرتو در مورد آنا
گفت اما حالا گیر افتاده ...هی ام می پرسن پس بچه م پیروز کو؟
-
-کی ؟خاله فریده؟
-
-اره ...اما از اونجا که شام امشب و دعوتشون برنامه ریزی شده س جناب پیمانه و پروانه بانو هم تشریف دارن
خواستم روشنت کنم ...ببین اگه این دوتا بویی ببرن تو از آنا خوشت نمی یاد کاری می کنن راضی شی به گرفتنش ،فعلا
فکر کردن تو اونو می خوای برای همین تو سنگر ما هستن ...و مخالف سرسخت آنا ...پس ضایع نکن بیا ... اتفاقا با آنا
هم گرم بگیر ...بذار تو یه فرصت مناسب با آنا حرف بزن!
-
پیروز شاکی شدو بیحوصله گفت: پوری خفتم نکنن !؟
-
نه ...تو بیا من حرف بهدادو میندازم وسط ذهنشونو از تو منحرف می کنم ...اخه بهداد خواسته واسه خاطر اونو هنگامه خانمش وساطت کنم تا پیمانه راضی بشه برن خواستگاری
-
باشه می ام، جایی ام زودی می ام...ببین بگو یه کتاب می خواستی منو فرستادی پی کتاب !
-
پوری بی کنجکاوی گفت: خیله خب ،خدافظ!
-
پیروز محکم روی فرمان زدو گفت:اکه هی اگه گذاشتن از زندگیت لذت ببری!
-
-
. سرتا پا مشکی پوشیده بود و بوی عطرش هم خوب و شیرین بود . شهر کتاب خالی از مشتری و حنانه هم تنها بود .
-
وارد شد نگاه سنگین حنانه را روی خودش حس کرد . او هم از زیبایی و خوش تیپی کم نداشت . پس متین و بی اعتنا
رفتار کرد اما از قرار ان دفعه خیلی تابلو کرده بود چون حنانه جلو امدو بی هیچ مقدمه ای گفت: اگه دنبال تاریخچه ی
فوتبال اومدین ...شرمنده نداریم !
-
پیروز کم نیاوردو با شیطنت گفت: تاریخچه ی والیبال چی ؟
-
نداریم
-
بسکتبال ؟
-
نداریم
-
کشتی
-
نداریم
-
با خنده گفت: حوصله چی !
-
حنانه عجولانه گفت: اونم نداریم ...
-
پیروز عمیق تر خندیدو دندانهای ردیف و سفیدش را به رخ کشید:چرا حوصله ندارین؟
-
حنانه با حرص نگاهش کردو گفت: جناب شما اصلا قصد خرید ندارین !
-
و راه افتاد به سمت صندوق
-
پیروز از ان نگاههای مختص مردان را به سرتاپای حنانه انداخت و گفت: نه اتفاقا ... می خوام !
-
حنانه چرخید و نگاه هیزش را غافلگیر کرد اما پیروز سریع چشمانش را به قفسه ی کتابها دوخت و گفت: شما حافظه
ی خوبی دارین ...چه زود منو شناختین!
-
حنانه حرفی زد که پیروز نشنید و خواست بپرسد که صدایی مردانه باز از جایی دور به گوش رسید .
-
خانم فراهانی ... ؟
-
حنانه پاسخ داد: جانم محمد !
-
محمد گفت: فروشگاه رو تعطیل کن !
-
حنانه خیره به پیروز گفت: چشم ...
-
و نگاه معناداری به پیروز انداخت و گفت: خب ... اگه چیزی می خواین بفرمایید ؟
-
پیروز اهسته و رک پرسید: شوهر دارین؟
-
حنانه اول جا خودرو بعد اخمی کردو گفت: بفرمایید اقا ...ما اصلا کتاب نداریم !
-
پیروز باز لبخند زیبایی زد و در حالیکه عقب عقب می رفت تا فروشگاه را ترک کند گفت: کتاب که دارین اما انگار
حوصله ندارین ...باشه یه وقت دیگه می ام ... شب خوش !

حنانه زمزمه کرد:این دیگه کیه !
 
 
- آنا در را برویش گشود . بدون روسری با یک تونیک راه راه نسبتا بلند و شلوار کاربنی و ناخنهای لاک زده ای به همین رنگ ... چنان سلام و احوالپرسی کرد که انگار جدی جدی ،پیروز نامزدش است .
-
-بده من کاپشنتو !
-
پیروز کاپشنش را به دستش سپرد و اهسته پرسید: همه اومدن ؟
-
اوهوم فقط جای تو خالی بود ...
-
با ورود به سالن بزرگ خانه ی خاله فریده ، موجی از سلام و خوشامد بود که به طرفش سرازیر شد .خواهرها بدون شوهرانشان امده بودند و خواهرزاده هایش همه دور هم جمع بودند و پیروز از هیچ ادمی در این دنیا به اندازه ی بهداد منزجر نبود . بهداد با ان چشمان شرور به آنا اشاره ای کرد و لب زد"مبارکه" پیروز پشت چشمی برایش نازک کرد و با تک تک خواهرها احوالپرسی کرد .
-
خاله با چشمان اشکی به طرفش امدو گفت: عزیزم باشی خاله ...چطوری ؟ مگه قرار نبود هر روز به من سر بزنی ؟
-
پیروز با ارامش پاسخ داد: خاله جون گرفتارم ... تازه یه ذره داش حالم روبراه می شد که سرما خوردم
-
خوشبختانه نیم ساعتی در مورد سرماخوردگی اش بحث شد و بعد هم شام صرف شد و به محض زمزمه ی ازدواج
،پوری با زرنگی گفت: خب بهداد ... خاله شما چکارا می کنی ؟ فعلا هیچ کس فکر زن گرفتن نیست جز تو !
-
پیمانه با دلخوری اشکاری چشم غره ای به پوری زد و گفت: تا پیروز هست بهداد زن نمی گیره !
-
پیروز سریع گفت: من تا کامل خوب نشم زن بگیر نیستم !
-
بهداد گفت: مامان ِ من فکر می کنه زن گرفتن به سن و سال ِ
-
پیمانه طعنه زد: زن گرفتن به عقل ِ...
-
پیروز ادامه داد : که تو نداری دایی جان !
-
بهداد فقط سه سال از پیروز کوچکتر بود و هیچ وقت هم حس نمی کرد پیروز برایش دایی است بیشتر همدیگر را رقیب
حساب می کردند .
-
بهداد با ناراحتی گفت : من هر طور شده تا اخر سال ِ دیگه ازدواج می کنم ... اندازه ی خودم عقلم کار می کنه !
-
پیروز بی حواس گفت: اگه عقل داشتی اصلا زن نمی گرفتی ...زن چیه ؟!
-
این حرف هیچ به مذاق خاله فریده خوش نیامد چون بلافاصله عکس العمل نشان داد و گفت:پیروز جان ،خاله شما که
مشا... عقلت خوب کار می کنه چرا این حرف رو می زنی ... مرد و زن ، باید به وقتش ازدواج کنن!
-
پوری زود غائله را ختم کرد: خاله جون اینو میگه که بهداد رو اروم کنه وگرنه سال دیگه باید پیروزم بی هیچ عذر و
بهانه ای زن بگیره !
-
و خاله غلیظ گفت:الهی آمین!
-
پوری بی خیال دخترهایش "نسیم و نسترن" به شوهرش "بابک"زنگ زدو گفت چون دیروقت است شب را نزد مادرش
و پیروز می ماند .
-
و چون با ماشین خودش امده بود او مادرش را سوار کردو پیروز پشت سرش رانندگی کرد .
-
پس از ورود به اپارتمان پیروز غر زد: مامان خواهش می کنم دیگه خونه ی خاله نرو ... من لازم باشه پول ِان کلیه رو
میدم اما زیر بار این حرف نمی رم که آنا رو بگیرم !
-
پوری پالتویش را از تنش در اورد و گفت: کاشف به عمل اومد که جناب "فرزام رستمی " پسرعموی ،آنا خانم نامزد
کردن و چون آنا جون خواستگار تاپی نداره دربه در دنبال یه کیس مناسب ِ واسه رو کم کنی خانواده ی عموشون !
-
فرحناز ذاتا مهربان بود .
-
آخه مادر جون آنا که خوبه!
-
پیروز زود جوش می اورد.
-
باز مامان گفت ،آنا خوبه ...؛خوبه که خوبه مامان من این دختر و که هیچ ،هیچ دختر دیگه ای رو نمی خوام ...تا بیام به خودم بجنبم مریض بودمو همش از این دکتر به اون دکتر و هفته ای سه روز دیالیز می شدم بعدشم که هنوز جای بخیه م می سوزه درد می کنه زن به چه کارمه ...منم میخوام مثل هر ادم عادی ای زندگی کنم اصلا می خوام مجردی کنم عوض همه ی اون سالایی که اسیر دکتر و قرص و دوا بودم ...تا فرزام خان بودن آنا یه نگه به دوروبرش نمی کرد حالا ایشون زن گرفتن من شدم عزیز...!؟
-
پوری چشم غره ای به برادرش رفت و رو به مادرش با لحن دلجویا نه ای گفت: صبر کن به وقتش همچی زن بگیره و
بره که خودت بگی کاش هیچوقت از خدا همچی چیزی نمی خواستی !

و پیروز را با نگاهش وادار به عذرخواهی از مادرشان کرد .



مطالب مشابه :


آمار و ارقام نهایی جام رمضان 92 بندرترکمن

هتل پارس آرایشگاه یارجان محمد ایری - آنا مصطفوی - امیر فلاحی -ایلیاد کر .




سال نو مبارک

انا هم اسلایس آرایشگاه پارمیس. مامان ثمین. نی نی. پارس تولز زیباسازی




سرو سامون گرفتن اقوام سارا 83

اومده اینجا ملت هی عروسی و عقدی میگیرن تو شهر سارا اینا در سرزمین پارس ارایشگاه انا




28 ماهگیت با تاخیر مبارک عزیز دلم

کردم و اومدم قرار بود با خاله زیبا بریم آرایشگاه و شب رو هم که خونه آنا; كيميا پارس




رمان نیش - 8

رمان الهه پارس به خودش امد و آنا را با نگاهی خصمانه بعد بپره تو ارایشگاه خودشو




رمان غم نبودت - 25

رمان الهه پارس غزل_انا رو هم چیزی نیاز نداشتم فقط باید میرفتم ارایشگاه یه صفایی به




رمان غم نبودت - 18

رمان الهه پارس _سلام انا یه ارایشگاه خوبی نزدیکای خونه بود.رفتم اونجا .انقد شلوغ




رمان نیش - 1

رمان الهه پارس آنا هم که دختربود و او کلا اوووف کتاب فروشی ِ یا سالن ارایشگاه !




نگاهی به گرایش دختران به رفتارهای پسرانه

کرد و دیگر به جای آن که با پدر به آرایشگاه مردانه بروم با مادر به خرید پارس پور نازلی




برچسب :