رمان کلبه ی عشق8

*
رمان کلبه ی عشق

*
بابا بهروز:شروین چکار می کنی پسرم
شروین دستش را بر روی شانه ی اقا جون نهاد و او را در آغو گرفت و آرام سر خود و با زانو نشست صدای هق هق گریه ی او مامان سایه و عمه بهر را نیز به گریه انداخت
شروین:بردی اقا جون بردی تو برنده شدی
آقاجون دستانش لرزید و نگاه پر غرورش را از او برگرداند
آقاجون:بلند شو پسر اون رفته اون به خواسته اش رسیده دیگه من نوه ای ندارم شما دیگه خانواده ی من نیستین
شروین:خیلی دیر شد آقاجون خیلی دیر شد شیرین به خواسته اش نرسید نرسید شیرین(وفریادی کشید)به خاطر شما خواهر من داره با مرگ روبه رو می شه
همه جا را سکوت در بر گرفت سکوتی عجیب شروین از جایش بلند شد
شروین:آقای بهادری اگه خواهر من چیزیش شد این باغ لعنتی رو به اتیش می کشم
بابا بهروز خودش را به او رساند و شانه اش را گرفت با ترس زل زد به چشمانش
بابابهروز:چی شده شروین شیرین کجاست
شروین بابا بهروز را در اغوش گرفت گرمای اغوش پدرش را دوست داشت
شروین:بابا شیرین تیر خورده بابا تیر خورده
بابا بهروز به خود لرزید مامان سایه با شنیدن این حرف بر زمین افتاد عمه جیغی کشید شروین به طرف مامان رفت و او را بلند کرد و رفتن تنها کسانی که در انجا مانده بودن بابا بهروز و اقا جون بود
بابا بهروز:آخرش کار خودتون کردین اقاجون آقاجون دخترم پاره ی تنم بود اگه چیزی نمی گفتن چون احترامی بود که براتون داشتم آقجون دخترم شیرینم توی بیمارستانه اونم به خاطر خودخواهی شما همه رو از خودتون دور کردین دلیلش چی بود این همه غرور ارزش اون رو داشت (به طرف آقاجون برگشت)اگه شیرین چیزیش بشه هیچ وقت هیچ وقت بهروز را نمی بینین
از در بیرون رفت آقاجون بر روی صندلی افتاد ونگاهش را به همان عکس دوخت عکس شیرین بود و آن خنده هایش که اورا شاد می کرد چیکار کرده بود یعنی واقعا غرور ارزش این همه دوری را داشت ارزش نفرت را داشت دست لرزانش را به طرف قاب پیش برد و نگاهی به چشمان اب او کرد باید می رفت و نوه اش را می دید او که اینطور نبوذ باید می رفت
دکتر به بیرون آمد و کلاهش را از سرش برداشت و نگاهش را به نگاه منتظر ارشیا دوخت عشق زیاد را از آن چشمها می خوتند چه جوابی داشت به او بدهد سرش را به زیر انداخت
دکتر:ما هرچی از توانمون بود انجام دادیم دیگه همه چی به دست خداست
ارشیا بی حرکت بدون آنکه بلکی بزند اشکش بر روی گونه اش سرازیر شد گریه های همه را می شنید و لی دیگر دوست نداشت داخل مراقبت های ویزه شد و به طرف اتاق او رفت کسی جلویش را نگرفت و به طرف اتاق رفت شیرینش بین لوله ها بود نزدیکش رفت و دست سرد اورا در دست گرففت بوسه ای بر آن نهاد که اشکش بر روی دستش ریخت
ارشیا:شیرین بلند شو اذیتم نکن مگه نمی خواستی کنارم باشی بلند شو که دلم خندهاتو می خواد ارشیا نمی تونه بی تو شیرین نگاهتو نگیر شیرین تو به من این قول رو داده بودی تو که نمی خواستی غم کسی رو ببینی بیا ببین همه ناراحتن همه تنهام نذار شیرین تو که می دونی من بی تو هیچم
هق هق گریه اش بالا رفته بود صدای قدم ها و عصایی شنید به عقب برگشت همان مرد پرغرور را دید ولی این بار غرور نبود فقط تنها چیزی که در چشمانش دیده می شد بخشش بود ارشیا بی اختیار از کنارش بلند شد آقا جون کنار تخت شیرین نشست و دست اورا در دست گرفت
آقاجون:امروز می خوام برات حرف بزنم واره درست بود تو درست گفتی من شکستم اره به زانو در اوردیم ولی نمی خوام این زانو در اومدن با رفتنت تموم شه توی زندگیم همه رو از دست دادم همسرم پسرم حالا تو تو نوه ی عزیزم هستی نوه ای که با هر لبخندش دل این پیرمرد را شاد می کرد ولی بروز نمی داد چشماتو باز کن اقاجون ببین که اقاجونت دیگه اون غرورش شکسته تو موفق شدی اره درست گفتی زندگی بازی نیست زندگی پر از احساس و عشق بود که من ندونستم ولی تو به من یاد دادی این سنگ آب شد
دستان شیرین تکانی خورد ضربان قلبش نامنظم می شد چشمانش را باز کرد و نگاهش را به آقاجون دوخت و لبخندی زد آقاجون اشک ریزان و با دستهای لرزان دستش را فشرد نگاهش راب به ارشیا دوخت ارشیا با ان چشمان شبش نگااهش می کرد اشره ای به ارشیا کرد ارشیا به او نزدیک شد یا نفس های بریده
شیرین:می... خوام....موا..ظب ....
چشمانش را بست و صدای ایستادن ضربان قلبش در اتاق پیچید همان جا قلب ارشیا نیز ایستاد و نگاهش به صفحه ی ظربان قلب شوکه ماند....
ارشیا بوسه ای به سنگ قبر نهاد ودستی بر روی آن کشید
ارشیا:سلام
شروین و شیرین خنده ای کردن
شیرین:آخه عزیزم این چه طرز سلام کردنه
با خنده های انها همگی خنده ای کردن ارشیا اخمی کرد و صورتش را برگرداند آقاجون با خنده دستی بر روی شانه ی ارشیا نهاد
آقاجون:پسرم تو کار خودتو بکن اینارو ولشون کن
ارشیا خنده ای کرد:آقاجون شما هم
عمو بهداد: ای یایا کشتیمون پدر سوخته زود باش دیگه
خنده ای کردم و به کنارش رفتم اخمی کرد که زبانی برایش در آوردم دستم را بر روی سنگ قبر کشیدم ولبخندی زدم
شیرین:مادر جون ما اومدیم همنطور که بهتون قول داده بودم همه باهم متحد اومدیم (نگاهی به آقاجون کردم ولبخندی زدم)البته آقاجون اومده از شما معذرت خواهی کنه (خنده ای کردم)ارشیا هم اومده سلام کنه
دوباره خنده ی همه بالا رفت ارشیا دستم را گرفت و فشرد خیره شدم به حلقه های ازدواجمون و لبخندی زدم
تک تک کل خانواده به نزدیک سنگ قبر اومدن ارشیا بازویم را گرفته بود و می فشرد شروین کنار شبنم ایستاده بود و خیره نگاهش می کرد خیلی زود همه چی اتفاق افتاده بود بعد از ایست قلبی که کردم همه در این باور بودن که دیگه شیرینی نیست ولی یک نوری منو برگردوند هیچ وقت نمی تونم لبخند مادرجون رو که منو برگردوند فراموش کنم بعد از اینکه به زندگی برگشتم تمام ماجرا را فهمیدم آقاجون هم مهربون بود همه را برگردوند خونه تا کنار هم باشن عمو بهداد را طوری در آغوش گرفت که انگار چیزی گرانبهارا دوباره به دست آورده بود وحید هم بعد از آن ماجرا به بیمارسان بردنش کسی را یاد نداشت فراموشی گرفته بود ولی باز هم همه اورا در کنار خودمان قبول کردیم از اونجا بود که فهمیدیم بله آقا شروین و شبنم نزدیک 3سال هست که همدیگر را می شناسند ولی به ما نمی گفتن بعد از خوب شدنم آقاجون یک جشن مفصلی برای ازدواج من ارشیا و شروین شبنم گرفت لبخند اون روزش را فراموش نمی کنم
ارشیا:به چی فکر می کنی خانومم
آخ که قند توی دلم آب شد لبخندی زدم و گونه اش را بوسیدم
شبنم:تو هم که مثل داداشت شرم وحیا نداری
خنده ای کردم و گفتم:به کوری چشم شما
شروین با اخم جلو آمد:هووووی شیرین به زن من چیزی نگوها یعنی
ارشیا یک قدم به او نزدیک شد:هااان یعنی چی
شروین دست شبنم را گرفت:یعنی باهاتون قهر می کنیم
هر چهار نفر خنده ای کردیم ارشیا نزدیک گوشم آمد :خوب بریم خونه دیگه
خنده ای کردم و به طرف ماشین رفتیم مامان باباها هنوز آنجا بودم دلشان می خواست با یکدیگر و مادر جون صحبت کنند به عقب برگشتم مادر جون را دیدم که کنار آقاجون ایستاده بود به طرف ارشیا نگاه کردمم که او و شروین چشمکی به یکدیگر زدن کاسه ای زیر نیم کاسه ی هر دو بود
ارشیا:شیرین بیا دیگه
نزدیک شبنم رفتم:مواظب باشی ها
شبنم خنده ای کرد:داداش جونت باید مواظب خودش باشه
خنده ای کردم راست می گفت سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ارشیا دستم را گرفت
ارشیا:خوب زندگیمون از چی شروع شد
لبخندی زدم:زندگیمون از به دنیا اومدن شروع شد
خنده ای کردم ارشیا دستم را فشرد و بر روی انگشتان دسم بوسه ای نهاد نگاهی به خیابان کردم به کجا می رفتیم نگاهم را به طرف او برگرداندم
شیرین:مگه نمی ریم خونه
ارشیا:نه
شیرین:پس کجا داریم می ریم
ارشیا جوابی نداد و به جلویش خیره شد
شیرین:ارشیاااااا
ارشیا خنده ای کرد:جانم خانومم
با حالتی نگاهش کردم که کار اومد دستش
ارشیا:داریم می ریم شمال
شیرین:ماه عسل دیگه
ارشیا خنده ای کرد:دخترم دخترای قدیم واالله
مشتی به بازویش زدم و خندیدم:حالا چرا اونجا
ارشیا نگاهم کرد:زندگی منو تو از همونجا شروع شد اونجا بود که ارشیا عاشق شد کلبه ی عشقی که در انتظارمونه کلبه ی عشقی که فقط می خواد تو قدمت رو توی اون بذاری
لبخندی به او زدم و به جاده خیره شدم توی زندگی خیلی اتفاق ها می افته اتفاقاتی که هیچ وقت انتظار آن را نداریم ولی همیشه به این باوریم که بعد از سختی آرامش می آید واین هم درست بود به مقصد که رسیدیم به کلبه خیره شدم آره او راست گفته بود زندگی ما از اینجا شروع شد دستانش را بر دور خود احساس کردم لبخند عمیقی زد
ارشیا:به کلبه ی عشق خوش آمدی



یک روز
شاید یک روز که آفتاب گیسوی نقره ای دماوند پیر را نوازش می کند
در یک غریو تندر بارانی در یک نسیم نوازش گر بهار
یک روز شاید همراه پرواز پرستوی عاشقی واژه لبخند به سرزمین سوخته من باز گردد
یک روز شاید امید کوبه در را بفشارد
و سپیدی ها تمام این سیاهی ها را پر کن
آن روز بر مردگان نیز سیاه نخواهم پوشید
حتی بر عزیزترینشان


تموم شد نظر!!!


مطالب مشابه :


رمان کلبه ی عشق

صفحه اصلی | عناوین مطالب | دانلود رمان | طراحی کاور 13- رمان کلبه ی عشق. 14- رمان گل




رمان کلبه ی عشق

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ دانلود آهنگ رمان کلبه ی عشق.




رمان کلبه ی عشق

رمان عاشقانه | عناوین مطالب | دانلود رمان | طراحی کاور ارشیا:به کلبه ی عشق خوش




رمان کلبه ی عشق

رمان کلبه ی عشق. خیلی رمانتیکه کلبه ی چوبی آخه دیونه رمانسرا,نگاه دانلود,رمان




رمان کلبه ی عشق(3)

رمان کلبه ی عشق(3) ارشیا:بیا دانلود رمان برای




رمان کلبه ی عشق

دانلود آهنگ رمان کلبه ی عشق. شروین سراسیمه به داخل آمد و شیرین را در اغوش ارشیا دید سرم رو




رمان کلبه ی عشق

دانلود رمان 13- رمان کلبه ی عشق [ پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۱ ] [ 13:13 ] [ تینـــا ] [ ]




رمان کلبه ی عشق8

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان کلبه ی عشق * بابا بهروز:شروین چکار می کنی




رمان کلبه ی عشق(4)

رمان کلبه ی عشق(4) آقاجون عصایش را محکم به زمین دانلود رمان برای




رمان کلبه ی عشق(2)

رمان کلبه ی عشق(2) لیوان آب رو سر کشید و بدون حرفی از کلبه بیرون رفت اه دانلود رمان برای




برچسب :