رمان هواتو از دلم نگیر قسمت 4 آخررررررر

شب زودتر از همیشه رفتم خونه.... تکتا راست میگفت عکس های حسین دور و برم پر بود... نمیتونستم ازش دل بکنم.... کسی که به عنوان یک دوست اومد و بعد همه زندگیم شد... رابطه ی ساده ای که هیچ وقت فکرشم نمیکردم عشق بشه.... عشق چیزی که هر رابطه ای رو خراب میکنه.....
خسته بودم... روزای اول کارهامون کمتر بود ولی چند وقتی بود خیلی کار میکردیم.... شب ها دیگه وقت نداشتم با نغمه چت کنم و رابطه ام با نغمه محدود به ایمیل هامون شده بود.
صبح بلند شدم و بعد یه صبحانه ساده از خونه زدم بیرون.... هنوز خوابم میومد.... وقتی رسیدم دفتر همه سر کارهاشون بودن
هنوز پشت میزم نرسیده بودم که صدای داد و فریاد تکتا و یکی از مشتری ها رو شنیدم. کیفم رو دست خانم محسنی دادم و به طرف دفتر بالا رفتم.
-آقا چکتون برگشت خورده.... منم با وکالت صاحب ملک میتونم حکم تخلیه بگیرم...
-هیچ غلطی نمیتونی بکنی
-درست حرف بزن.... چک اجاره سه ماهه شما برگشت خورده.... موقع عقد قرار داد هم ازتون 100 میلیون چک ضمانت گرفتم
-هیچ کاری نمیتونی بکنی.... واسه چندرغازم نمیتونی منو بندازی بیرون.... توی فسقل بچه میخوای من رو بیرون کنی
-اینجا چه خبره
صدام بلند تر از همیشه بود.... با صدای من همه ساکت شدن
-ببخشید شما؟
-من مدیر این آژانسم
مردک خندید و گفت: گل بود به سبزه نیز آراسته شد.... اون مرحوم مرد تا یه عده بیان خاله بازی کنن
-درست حرف بزن تا مجبور نشدم بندازمتون بیرون....
رو به تکتا گفتم: چی شده تکتا؟
-چک سه ماه اجارشون برگشت خورده.... مبلغ چک هم زیاده و این آقا حاضر به تخلیه ملک نیستن
-باشه مشکلی نیست
لبخند روی لب های مشتری پر رنگ تر شد
-شما تشریف ببرید به کاراتون برسید
با حرفم مشاور ها رفتن و من و تکتا و اون مردک احمق موندیم.... رو به مشتری کردم و گفتم: اگه ظرف سه روز آینده ملک تخلیه شد یا بدهی شما پرداخت شد که هیچی در غیر این صورت وکیلم باهاتون تماس میگیره
-شما هیچ غلطی نمیتونین بکنین...
-خواهیم دید... حالا هم بیرون من وقت اراجیف شما رو ندارم
بعد از رفتن اون مرد بی اراده شروع به لرزیدن کردم...
-نوشین خوبی؟
-آره
-داری میلرزی... چت شد یهو؟
لحنش نگران بود... خیلی نگران تر از یه همکار....

 

لحنش نگران بود... خیلی نگران تر از یه همکار....
-خوبم .... چیز مهمی نیست....
اما هنوز میلرزیدم.... دستم رو به یکی از صندلی ها گرفتم و نشستم. تکتا برام یه لیوان آب قند آورد و به دستم داد.
-بخور.... فکر کنم فشارت افتاده....
لیوان رو ازش گرفتم و گفتم: خوبم چیزی نیست... 
خانم محسنی بالا سرم ایستاده بود و دستش روی شونه هام بود به تکتا گفت: پایین صداتون رو شنیدن ترسیدن
-چرا ترسیدی؟ خودتو چرا اینجوری کردی؟ نمیدونی نگرانت میشم
حرفش باعث شد جا بخورم... با اینکه حالم خوب نبود اما توی مغزم حرفش رژه میرفت... نگرانت میشم؟
انگار فهمید زیاده روی کرده بلند شد و من رو با خانم محسنی تنها گذاشت.
لیوان نصفه رو روی میز گذاشتم و بلند شدم.... هنوز ذهنم درگیر حرف تکتا بود... حرفش برام حکم زنگ خطر رو داشت.... من دیگه توانی برای شروع جدیدی نداشتم و باید بهش میگفتم بالای گوری داره گریه میکنه که توش هیچ مرده ای نیست.... خانم محسنی وقتی دید نسبتا بهتر شدم به سرکار برگشت. رفتم پشت میزم نشستم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم و داشتم خودم رو توجیه میکردم که اشتباه میکنم...
تکتا رو تا ظهر ندیدم .... باعث شد کلا بی خیال حرف صبحش بشم و به کارام برسم.... طرف های ظهر اومد پیشم
-بهتری؟
-آره ممنون خوبم
-چرا خودتو عصبی میکنی؟ من که هستم.... فکر کردی نمیتونستم از پس اون یارو بربیام؟
-همچین فکری نکردم.... خب دست خودم نیست صدای بلند میشنوم و یکی سرم داد میزنه حالم بد میشه.... 
-بیشتر مراقب خودت باش....
-باشه ... ولی دلیلی نداره نگرانم باشی..... 
بعد لحنم رو شوخ تر کردم و گفتم: من بمیرم تو میشی رئیس اینجا
-واست متاسفم که این طرز فکرته
و رفت. دیگه به حرف و رفتارش توجه نکردم. عصر هم زودتر از همیشه و بدون خداحافظی رفت. وقتی رسیدم خونه با کلی پیغام از طرف نغمه برخورد کردم....قرار بود برای هفته بعد بیاد ایران.... بار اولی بود که میخواستم نیمه زندگیم رو ببینم... کسی که از روی چندتا عکس و یه صدا میشناختمش.... عکسهاش رو که می دیدم انگار عکس های خودم بود. شباهت بسیار زیاد.... ولی دنیامون فرق داشت... بزرگ شده غرب با من!
دلم برای دیدنش پر می کشید. قرار بود یک ماه ایران بمونه. ازم قول گرفته بود کسی از اومدنش با خبر نشه

دلم برای دیدنش پر می کشید. قرار بود یک ماه ایران بمونه. ازم قول گرفته بود کسی از اومدنش با خبر نشه
استرسم برای اومدن نغمه روز به روز بیشتر می شد... باید خونه رو برای اومدنش آماده میکردم ولی از علایقش خبر نداشتم.... توی دفتر نشسته بودم و به پس فردا فکر میکردم که ساعت 5 صبح نغمه میرسید.... برگه ای جلو روم بود و مثلا داشتم لیستی که باید می خریدم رو می نوشتم ولی هر یه کلمه که می نوشتم فوری خط میخورد... نمیدونستم چقدر تو سلیقه با نغمه مشترک هستم... تکتا با فایل یکی از مشاورا سراغم اومد
-ببین اینا رو بگیریم واسه فایلینگ یا نه؟
-چی؟
-حواست کجاست؟
-دارم لیست خرید می نویسم...حواسم بهت نبود... چی گفتی؟
-مزاحم کارت نمیشم ببین این رو فایلینگ کنیم واسه دفتر
مشخصات ملک بدک نبود...
-به نظرت قیمت اجاره اش نسبت به متراژ و بقیه مشخصاتش زیاد نیست؟
-آره ولی میگه نیمه مبله است.... خودش این قیمت رو داده
-بده مشاورا.... نهایتا نمیره اجاره
-باشه.... راستی کمک نمیخوای؟
-چرا اتفاقا
-چی میخوای بخری؟
-واسه اومدن نغمه است... خواهرم
-میدونم یه چیزهایی قبلا گفتی .... خب بذار اومد با خودش برو خرید... اینطوری بیشتر بهتون خوش میگذره
-فکر بدی نیست....
-من رفتم کار داشتی به همراهم زنگ بزن
-باشه.....
ساعت نزدیک 7 بود که از دفتر اومدم بیرون... یه سری لوازم اولیه رو خریدم و رفتم خونه
به محض رسیدنم یه اس ام اس از تکتا داشتم
" کوچک باش و عاشق..
که عشق خود میداند آیین بزرگ کردنت را"
براش تشکری فرستادم و مشغول چیدن لوازمی که خریده بودم شدم... اما هر از گاهی جمله ای که فرستاده بود توی ذهنم مرور می شد.

براش تشکری فرستادم و مشغول چیدن لوازمی که خریده بودم شدم... اما هر از گاهی جمله ای که فرستاده بود توی ذهنم مرور می شد.
دل توی دلم نبود.... نیم ساعتی به نشستن پرواز مونده بود... بالاخره پروازشون نشست.... نمیدونم چطور بگم حسی که از دیدن نیمه خودم پشت شیشه ها داشتم... نغمه من اومده بود. مثل خودم بود. انگار خودم رو می دیدم ولی تو یه دنیای دیگه... وقتی تونستم بغلش کنم از شدت ذوق فقط اشک می ریختم... حال نغمه هم بهتر از من نبود... بوش میکردم، دست میکشیدم رو صورتش انگار باورم نمی شد این عروسکی که جلومه خواهرمه... نغمه هم حالش از من بهتر نبود... هیجان شدیدی داشتیم.... وسایلش رو تحویل گرفت و با هم به خونه رفتیم.کلی حرف برای گفتن داشتیم... از خونه ام خوشش اومده بود.
-خونه ات خیلی نازه
-مرسی ولی نه به اندازه خونه شماها
-اونجا واسه تو هم هست
-من هیچ سهمی ندارم
بعد چمدونش رو باز کرد و انبوهی از سوغاتی هایی که آورده بود رو نشونم داد.... 
-اینو از یه حراجی برات خریدم.... این یکی رو مامان چشمش گرفت خرید برات فرستاد.... ببین این پیراهن رو، توش معرکه میشی.... گفتی عروسک دوست داری اینا رو مامان برات فرستاد.... راستی اینم اون کتابی که میخواستی، به دو زبان ایرانی و فرانسه است.... این کار دست مامانه ببین خوشت میاد
پشت هر مامانی که میگفت فقط کلمه مریم توی ذهنم نقش می بست... مامان اون فقط برای من مریم بود....
تا نزدیکی ظهر فقط حرف زدیم.. انقدر وسیله آورده بود که نصف اتاقم پر شد.
نزدیک ظهر به تکتا زنگ زدم و گفتم دارم میرم سفر... دوست داشتم با نغمه باشم.... 
-خوبه... به نظرم سفر برات لازمه... حسابی خوش بگذرون
-خیلی کار ریختم سرت نه؟
-نه اصلا... برو که باید بری حسابی خوش بگذرونی
-مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن
-باشه... خداحافظ
گوشی رو انداختم رو مبل و به وسایلی که میخواستم با خودم ببرم خیره شدم.... لباس ها و صندل ها ، لوازم شخصی... کارت های اعتباری.... یه ساک برداشتم و خودم رو با انتخاب کردن وسیله هام سرگرم کردم... نغمه زودتر از من وسایلش رو جمع کرده بود... وقتی سوغاتی هامو داد بیشتر چمدونش خالی شده بود... دلش میخواست بریم زیارت و منم اولین بلیط قطار مشهد رو گرفته بودم.... ساعت 10 صبح فردا باید حرکت میکردیم... بین انبوه لباس ها گیر کرده بودم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد

بین انبوه لباس ها گیر کرده بودم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد
"تو را دوست دارم بدون این که علتش را بدانم

محبتی که علت داشته باشد یا احترام است، یا ریا . . ."
بازم تکتا.... نمیدونم چرا تا فکرم از بابتش راحت می شد دوباره همه ذهنم رو پر از تشویش میکرد... نمیخواستم باور کنم که همه حرفهاش از علاقه است و با خودم کلنجار میرفتم که همه اینا دوستانه است و من و تکتا فقط دوستیم....
بالاخره ساکم رو بستم و سراغ نهاری رفتم که نغمه درست کرده بود... با اینکه هیچی از اسم و نحوه پختش نفهمیدم ولی بهم چسبید. بعد از نهار برای خرید با نغمه بیرون رفتیم... وقتی چیزی می خرید مثل بچه ها ذوق میکرد.... حرف زدنش هم باعث جلب توجه فروشنده ها می شد. البته جدا از ظاهرمون که تنها تفاوت ما لباس هامون بود.... از جاهایی که خوشش میومد عکس میگرفت... حتی نزدیک بود از یه پادگان عکس بگیره که دوساعت واسش توضیح دادم اینجا کجاست... شام رو هم بیرون خوردیم و بعدش به خونه برگشتیم.... هردو نرسیده از شدت خستگی خوابمون برد... صبح هم زود بیدار شدیم تا به قطارمون برسیم. 
**
چادر سفیدی سرش کردم و پشت سرش وارد حرم شدم... از دیدن جمعیت و فضای حرم حس کردم یخ غریبی اش وا رفت... به ضریح تکیه کرد و زیر لب چیزهایی رو زمزمه میکرد... حال منم بهتر از اون نبود... همه این دلتنگی ها و غصه های چند وقته سر باز کرد و صدای هق هق ام بین صدای جمعیت گم شد... نغمه با ولع خاصی دست به ضریح می کشید نمیدونم چقدر گذشت ولی وقتی از حرم بیرون رفتیم حال هردومون بهتر شده بود.... بر خلاف من اصلا چشماش سرخ نبود... توی حیاط نشستیم و سرم رو با تسبیح توی دستم گرم کردم. سرش رو به اطراف میچرخوند و هرچیزی که می دید ازم سوال میکرد
-نوشین... چرا وقتی میاین زیارت گریه میکنید؟
-هرکی وقتی میاد اینجا یه دردی داره، یه گره ای تو کارشه... واسه همین تا میرسه بغض میکنه و گریه میکنه
-یعنی تا وقتی درد نداشته باشین نمیاین؟
-خب اینجا اینطوریه... انقدر مردم دغدغه دارن که وقت نمی کنن برن زیارت.... سرشون شلوغه... تا وقتی دلشون خوشه یاد هیچی نیستن حتی خودشون
-چرا خدا رو فقط واسه حل مشکلاتتون میخواین؟
-این رو نمیدونم ولی میدونم در مورد همه همین طوریه
-نه اصلا اینطوری نیست.... نزدیک ما یه کلیسا هست که مسلمونها رو هم راه میده.... منم مثل بقیه هر یکشنبه میرم اونجا.... جلوی محراب زانو میزنم و دعا میکنم...
-مگه تو مسلمون نیستی؟ پس چرا کلیسا؟
-مسجد با خونه خیلی فاصله داره.... ولی خب اونجا تا دلت بخواد کلیسا هست.... بعدشم خونه خدا مهم نیست چه شکلی باشه مهم اینه خونه خدا باشه... من بعضی وقتها با کشیش حرف میزنم و ازش کمک میگیرم
-مگه مرجع تقلیدی چیزی ندارین؟
-چرا فکر میکنی کشیش هم نمیتونه کمک آدم بکنه.... خود شماها چندبار پیش کسی رفتین که تو مسجدتون نماز میخونه؟
-منظور پیش نمازه؟
-همون..... مگه همین پیش نماز کسی نیست که شما رو به طرف دین میبره، کمک میکنه از خدا غافل نشین... خب چه فرقی داره این کی باشه مهم اینه که خدای من و اون مسیحی یکیه.... مهم این نیست چی پوشیده یا چی صداش میکنن.... بهش میگن پدر، یا میگن حاجی آقا.... مهم بودنشه و اینکه وقتی به یکی نیاز داری تا باهاش حرف بزنی کمکت کنه... اتفاقا اون کشیش به دین اسلام هم آشنایی کامل داره ... به نظرم وقتی از خدا سوال داری از خودش بپرس یا کسی که نماینده خداست... شما تا سوال دینی دارین میرین کتاب هاتون رو باز می کنید یا از همدیگه می پرسین.... ولی ماها از کشیش می پرسیم... حتی منی که مسلمونم از کشیش می پرسم.... شماها از همدیگه می پرسید و بعد هرکی تصورات خودش رو میگه و اینطوری ممکنه خیلی چیزهایی رو بهشون عمل کنید که اصلا درست نیست
-اینایی که تو میگی چیزی که خیلی وقته مردم بهش عادت کردن و نمیشه عوضش کرد
-وقتی نمیتونی محیط رو عوض کنی خودت رو عوض کن... تو اینطوری نباش... اینطوری از یه نفر شروع میشه و بقیه یاد میگیرن که باید پیش کی برن و سوال بپرسن
-ولی خب خیلی ها پیش همون حاجی آقا میرن....
-برن ولی تعدادشون کمه و کسایی که واقعا به دین اصلی عمل میکنن که فکر کنم اصلا وجود ندارن....

-برن ولی تعدادشون کمه و کسایی که واقعا به دین اصلی عمل میکنن که فکر کنم اصلا وجود ندارن....
-یعنی چی؟ داری کل دین و آئین رو زیر سوال میبری!
-زیر سوال نمیبرم... خود تو چقدر نماز میخونی؟ 
-خب اهل نماز نیستم
-نیستی ولی با خدا هم حرف نمیزنی؟ وقتی بهش نیاز داری میای و توقع داری همیشه باشه... قرار نیست برای حرف زدن با خدا حتما چادر سرت کنی و وضو بگیری به قول پدر آنجل خدا رو میتونی حتی توی تاکسی داشته باشی ، یعنی حتی وقتی پشت چراغ قرمز هستی میتونی با خدا حرف بزنی.... پس الکی با گذاشتن قانون خودتونو از خدا دور نکنید
با بفرمایید گفتن یه دختر بچه که سینی نون و پنیر رو به طرفمون گرفته بود حرف های نغمه تموم شد. نون پنیر رو برداشت و از دخترک تشکر کرد...بعد از زیارت برای خرید رفتیم بازار.... دوباره مثل بچه ها شد.... کارهاش خیلی جلب توجه میکرد و اصلا براش مهم نبود بعضی ها دیوانه خطابش کنن... دوست داشت از حسی که داره لذت ببره..... 
بعد از خرید مستقیم رفتیم هتل.... خیلی خسته بودیم.... از هتل به تکتا زنگ زدم
-سلام خانوم... رفتی سفر من رو یادت رفته ها
با اینکه از لحنش جا خورده بودم ولی سعی کردم جلوی نغمه حرفی نزنم
-سلام خوبی؟.... خب سفر همینه دیگه وقت آدم پر میشه.... چه خبرا؟ دفتر در چه حاله 
-خوبه... مثل همیشه است ولی خب جای تو خیلی خالیه...
-فردا میرم شیراز.... میدونی که حسابی درگیرم
-میدونم .... به خواهرت برس بهت حق میدم اگه حتی بخوای همه زندگیت رو باهاش باشی
-مرسی.... کاری داشتی حتما بهم زنگ بزنیا
-باشه
-کاری نداری من برم؟
-نه عزیزم مواظب خودت باش خداحافظ

ارتباط قطع شده بود ولی من هنوز مات جمله آخر تکتا بودم.... عزیزم، مواظب خودت باش؟ عزیزم!؟
من کی عزیز تکتا شدم که خودم خبر نداشتم... دوباره ترسیدم... نمیتونستم وگرنه سفرم رو نیمه ول میکردم تا تکلیفم رو با تکتا روشن کنم.... 
**
نغمه مثل همه ی توریست ها سرگرم عکس گرفتن از گوشه گوشه تخت جمشید بود و هر ازگاهی به حرفهای لیدری که هتل همراهمون کرده بود گوش میداد.... من هنوز همه حواسم پیش تکتا بود.... با فکر کردن به عزیزم گفتنش ته دلم می لرزید ولی من میترسیدم.... نمیدونستم آخرش چی میشه و دلم نمیخواست همه چی رو به زمان بسپرم تا حلش کنه.... نمیخواستم وقتی خودم تکلیفم معلوم نیست کسی رو درگیر کنم.... 
-به نظرت بریم شاهچراغ؟
-نمیدونم.... بریم؟
-بریم.... به نظر خوبه ، بقیه هم میان
سرم رو تکون دادم و پشت سر نغمه راه افتادم.... توی اتوبوس رای همه بر این شد بریم خرید و شاهچراغ رو به فردا موکول کنیم...دوباره نغمه بازار دید و بچه شد... هرچی به دستش رسید خرید و البته بیشتر خریدهاش برای مریم بود.... من هیچ عکس العملی نشون نمیدادم و فقط خرید کردن نغمه رو نگاه میکردم... اونم با میل خودش هرچی دوست داشت می خرید.
**
بعد از شیراز رفتیم اصفهان.... حسابی به نغمه خوش گذشته بود ولی به دلیل دانشگاهش ناچار شد زود بره... دقیق نفهمیدم چه کاری پیش اومده بود براش ولی یه ماه اومدنش به 15 روز رسید... توی فرودگاه خیلی بی قراری میکردم... تازه بهش عادت کرده بودم و نمیتونستم ازش جدا بشم.... قرار شد همه عکس هایی که گرفتیم رو براش ایمیل کنم.... و بالاخره رفت... بعد از پرواز نغمه برگشتم خونه... خیلی خسته بودم و دلم میخواست بخوابم..... صبح باید می رفتم دفتر البته بعد 15 روز و قرار بود تکلیفم رو با تکتا روشن کنم!

صبح زودتر از همیشه بلند شدم و بعد یه صبحونه مفصل راهی دفتر شدم... جز آقا تراب هیچ کس نبود... به طرف پله ها رفتم و به آقا تراب گفتم :
-سلام... برام یه چایی میارین؟
-چشم خانوم
-تکتا اومد بگو بیاد پیشم
دوباره چشمی گفت و منم سراغ میزم رفتم... لب تابم رو روشن کردم و به عکس حسین که هنوز روی صفحه بود نگاه کردم.... لب تاب رو روشن و باز روی میزم گذاشتم و به سراغ فایلینگ های این دو هفته رفتم ... میخواستم بدونم تو این یه مدتی که نبودم چی شده.... مشغول بررسی فایلینگ ها بودم که آقا تراب با سینی چایی اومد
-مرسی بذاریدش روی میز
-خانوم تکتا اومد و گفتم بهش شما اومدین گفت بره بانک بعدش میاد پیشتون
-باشه مرسی
انقدر سرگرم فایل ها بودم که چاییم رو یادم رفت...
-بدم عوضش کنن؟
با صدای تکتا سرم رو بلند کردم... نمیدونم چرا به محض دیدنش همه عصبانیتم خوابید... کلافگی ام از بین رفت... دست هاش رو توی جیب شلوار جینش کرده بود و با یه پیراهن آبی طوسی جلوم ایستاده بود... مثل همیشه ساده و مرتب بود... 
-نه خوبه همین طوریشم
-تو که چایی سرد دوست نداری بذار عوضش کنن
-تو از کجا میدونی چایی سرد دوست ندارم؟
-از اونجایی که همیشه تا برات چایی میارن داغ میخوریش... وقتی هم بمونه میدی عوضش میکنن.... 
-ممنونم از نکته سنجیت ولی الان سرد رو ترجیح میدم
بعد لیوان چایی رو برداشتم و یه قند هم توی دهنم گذاشتم ، با اینکه از مزه چایی سرد اصلا خوشم نمیومد ولی خب سعی میکردم بخورمش..
-مشخصه داری زورکی میخوری
بعد آقا تراب رو صدا کرد و گفت: بی زحمت چایی خانوم رو عوض کن و واسه منم یه دونه بیار
بعد رفتن آقا تراب گفت: خب.... کارم داشتی؟
-میخواستم با هم حرف بزنیم ولی نه اینجا
-پس کجا؟ مشکلی پیش اومده؟
-اگه امروز حرف نزنیم پیش میاد....
متفکرانه روبروم نشست... نمیدونستم از کجا شروع کنم... با خودم کلنجار میرفتم که آقا تراب با دوتا لیوان چایی برگشت... سینی رو با اشاره من روی میز گذاشت و رفت.. تا دهن باز کردم حرف بزنم گفت: اول بخور چایی ات رو تا سرد نشده
-میخورم
لیوانش رو برداشت و گفت: می شنوم
-ببین روز اول قرار بود فقط کار کنیم و بعدش گفتی از محیط رئیس و مرئوسی ، چه میدونم از این رسم و رسومات کاری خوشت نمیاد... گفتم باشه ، گفتی تکتا صدات کنم و روابط دوستانه باشه تا کار جلو بره گفتم چشم... گفتی تو سود سالیانه شریک بشی و گفتم چشم ولی دلیل این اس ام اس ها و این حرف زدن های اخیر و نگرانی ها و دقت کردن هاتون رو نمیتونم درک کنم
ساکت شد... لیوان چایی اش رو سر کشید و گفت: چاییت سرد نشه
-دارم باهات حرف میزنم بی خیال چایی من شو
-ببین.... دلیل همه اینا روشنه.... 
-خب میگی منم بدونم؟

ساکت شد... لیوان چایی اش رو سر کشید و گفت: چاییت سرد نشه
-دارم باهات حرف میزنم بی خیال چایی من شو
-ببین.... دلیل همه اینا روشنه.... 
-خب میگی منم بدونم؟
سینه اش رو صاف کرد و گفت: نمیدونم چطوری ولی خب باید بهت بفهمونم که بهت علاقه دارم
-داری اشتباه میکنی.... یعنی چی؟ فکر کردی وقتی صدات میکنم تکتا بهت اجازه دادم بهم علاقمند بشی؟
-چرا متوجه نمیشی؟ سرت رو کردی زیر برف؟ من از اولشم بهت علاقه داشتم... محیط کاری بهونه بود.... وگرنه چرا با خانم محسنی گرم نمیگیرم؟ چون از گرم گرفتن با دخترا خوشم نمیاد ولی تو فرق داری...... تو .... 
-من چی؟ یه احمقم نه؟ 
بعد لب تابو چرخوندم به طرفش و گفتم: اونی که میخوامش اینه نه تو
-کاش نمیخواستیش
بلند شد و از پله ها پایین رفت... اعصابم از دستش خرد بود... با حرص دنبالش راه افتادم... وقتی رسیدم پایین همه مشغول کارشون بودن... تکتا بالا سر خانم محسنی بود و داشت بهش چیزی رو توضیح میداد...
-تکتا
وقتی صداش کردم سرش رو بلند کرد و گفت: الان میام
انگار نه انگار بالا بحث میکردیم.... خیلی سنگین و شمرده با خانم محسنی حرف میزد و فاصله اش رو باهاش حفظ کرده بود... درسته حریم من رو هم رعایت میکرد ولی خب انقدر ازم فاصله نمیگرفت. چند دقیقه ای دست به سینه ایستادم تا کارش تموم بشه... وقتی حرفش تموم شد خیلی آروم به طرفم اومد و گفت: بهتره بیرون حرف بزنیم....
از دفتر بیرون اومدم و تکتا هم پشت سرم خارج شد..
-میای بریم کافی شاپ سر خیابون بیستم؟ پیاده راهی هم نیست
-باشه
شونه به شونه هم به طرف کافی شاپ رفتیم... توی راه هردومون ساکت بودیم
وقتی رسیدیم به کافی شاپ در رو باز کرد برام و خودش رو کمی کنار کشید تا اول من وارد شم... کافی شاپ نسبتا خلوت بود و دو سه تا از صندلی هاش توسط زوج هایی مثل ما پر شده بود.... یه گوشه نشستیم ... هنوز نرسیده مسئولش اومد و تکتا هم سفارش داد... بعد از رفتنش رو به من کرد و گفت: می شنوم
-من میخوام فقط دوست بمونیم... مثل الان... نه بیشتر.... علاقه نه... من رابطه ای که تو میخوای رو نمیخوام.. میخوام برات مثل بقیه باشم، بقیه دوستات.... ساده بی هیچ تعهدی
-چرا از علاقه من فرار میکنی؟ واسه کسی که دیگه نیست؟
-مهم نبودن اون نیست مهم اینه که تو نمیتونی جاشو بگیری
-چرا؟
-چون من نمیخوام... ببین بعد رفتن حسین داغون شدم نمیتونم رابطه جدیدی رو شروع کنم چون هنوز به اومدنش فکر میکنم
-چرا فکر میکنی نمیاد؟
-چون اگه میخواست بیاد میومد...
-در هر حال بهتره این علاقه رو همینجا تموم کنی.... تو فقط دوست منی

-در هر حال بهتره این علاقه رو همینجا تموم کنی.... تو فقط دوست منی 
-من دوستت دارم چه بخوای و چه نخوای.... میتونم مثل دوست کنارت بمونم... ولی باور کن حسین اومدنی نیست.... چرا به خودت یه فرصت دوباره نمیدی... همه چی رو فدای یه رابطه ساده کردی.... کسی که تو ازش دم میزنی قدر یه توضیح براش ارزش نداشتی.... راحت تورو پس زده
با خشم بلند شدم و گفتم: نمیذارم به شعورم توهین کنی.... این من بودم که اشتباه کردم
-اشتباه کردی باشه.... تاوانشم دادی.... فکر نکن همه مثل تو سرشون زیر برفه.... من میدونم چرا بقیه طردت کردن.... چرا هیچ کس باهات در ارتباط نیست.... چون انقدر بدبین و خودخواه شدی که فکر میکنی ته دنیا به هم زدن حسین با توئه.... همه چی رو در موردت میدونم.... دختر حاجی همه چی رو بهم گفت....
-پس شیما ازت خواسته بهم علاقه مند بشی؟ دلش به حالم سوخته؟
-دلش نسوخته... وقتی دیدم یه دختربچه امورات دفتر رو گرفته دستش ازش سوال کردم که چی شده.... اونم برام توضیح داد.... منم دوستت داشتم و واسه همین اون شرط ها رو گذاشتم....
-چون دوستم داشتی شریک شدی؟
-میفهمی معنی شریک چیه؟ یعنی اگه تو خراب کنی منم این وسط ضرر میدم وگرنه میتونستم مثل بقیه حقوقمو بگیرم و برم.... وقتی بهم زنگ زدی تو یه جای دیگه کار میکردم ولی قراردادم رو فسخ کردم اومدم دفتر..... تو کی میخوای بفهمی که بقیه مثل تو فکر نمیکنن
-منت چیزی رو سرم نذار
-اینا منت نیست روشن کردن دیدگاه توئه.... تویی که یادت رفته آدم ها قرار نیست در مقابل هرکاری و هر چیزی ازت تقاضایی داشته باشن
-ولی تو داری.... تو در مقابل این کارات میخوای علاقه ات رو بهم تحمیل کنی
کفری شد.... دستش رو توی موهاش کرد و بعد از اینکه با نگاه کردن به اطراف بهم فهموند همه دارن نگاهمون میکنن گفت:
-باشه از اینجا تا ته دنیا دوست.... فقط دوستتم ولی بذار مثل یه دوست واقعی کنارت باشم.... خودتو ازم نگیر
ساکت شدم.... نمیتونستم با این یکی هم مخالفت کنم ؛ برای اداره دفتر به تکتا نیاز داشتم!
بعد از حساب کردن میز دست نخورده امون از کافی شاپ بیرون زدیم.... حالم بهتر شده بود ؛ خشمم رو سرش خالی کرده بودم... شونه به شونه هم راه افتادیم.... وقتی رسیدیم دفتر مثل همیشه رفت سر کاراش و منم پشت میزم رفتم.... دیگه از جبهه گیری در مقابل تکتا خبری نبود.... مثل یه دوست صمیمی پذیرفته بودمش....
**
سرم خیلی درد میکرد.... به پیشنهاد تکتا بی خیال دفتر شدم و برگشتم خونه.... تا رسیدم خونه چند تا مسکن خوردم و روی کاناپه دراز کشیدم.... نیم ساعتی نگذشته بود که صدای افتادن چیزی من رو از جام پروند... بلند شدم و در رو باز کردم و از دیدن اثاث کشی واحد بغلی حسابی اعصابم خرد شد... تو این سردرد فقط سر و صدای اثاث کشی رو کم داشتم.... خانوم نسبتا مسنی دستش رو به کمرش زده بود و سر همه کارگرها غر میزد
-ببخشید
بالاخره بی خیال داد و بیداد شد و صدای منو شنید
-اااا ببخشید جانم
-میشه یه ذره آروم تر.... من سرم درد میکنه این کارگرهاتون انگار ناشی اند، 
-ببخشید تروخدا چشم.... بهشون تذکر میدم ولی خب خودتون میدونید دیگه اثاث کشی همینه
-درست میگین شرمنده
در رو بستم و دوباره دراز کشیدم.... هوا گرم شده بود و میدونستم حتما خیلی اذیت میشن... بلند شدم تا هم شربتی براشون درست کنم و هم سر خودم رو گرم کنم تا سر دردم کمتر اذیتم بکنه
یه پارچ بزرگ شربت رو همراه چند تا لیوان به اضافه بیسکوئیت توی سینی چیدم و دوباره جلوی در رفتم... خانومی که باهاش حرف زده بودم روی پله نشسته بود و خودش رو باد میزد اونم با یه تیکه از کارتن هایی که توش وسیله گذاشته بود
-بفرمایید
-وای دستت درد نکنه دخترم.... شرمنده کردی کاش از خدا چیز دیگه ای میخواستم
-خواهش میکنم نوش جان... چیزی خواستین زنگ واحدمو بزنید
-مرسی عزیز دلم.... 
بعد یه لیوان شربت برای خودش ریخت و گفت: راستی اسمت چیه دخترم؟
-نوشین هستم....
-منم ملوکم... اما همه به اسم فامیلی شوهرم صدام میکنن ؛ کرمانی
-خوشبختم... میخواین بیاین تو تا کارگرا کارهاتون رو بکنن
-نه عزیزم مزاحم نمیشم...
-مزاحم چیه.... هوا گرمه، بیاین داخل منم تنهام، هم خنک میشین هم نفسی تازه میکنید
بعد خودم رو از جلوی در کنار کشیدم تا بیاد
سینی شربت رو به دست پسرش دادم و گفتم به بقیه هم بده
نگاهی به سرتاسر خونه ام کرد و گفت: خانواده نیستن؟
-من تنها زندگی میکنم
-چرا؟ دانشجویی؟
-نه ... قصه اش مفصله بشینید یه میوه ای چیزی بیارم
اومدن خانم کرمانی باعث شد حالم بهتر بشه و سر دردم رو فراموش کنم

پس که اینطور....
همه چی رو سر بسته برای خانم کرمانی توضیح دادم... از وقتی به ساختمان ما اومده بود یه جورایی مثل مادر حمایتم میکرد... خصوصا که تکتا هم حسابی جاشو تو دل این زن باز کرده بود.... میدونست حریمم رو حفظ کردم و از نظر اون کار درستی بود... تکتا هر ازگاهی میومد جلوی در و بهم سر میزد و هیچ وقت به خودش اجازه نمیداد بیاد بالا... آشنایی خانم کرمانی و تکتا سر خراب شدن سیستم کامپیوتر بچه های خانم کرمانی شروع شد و اینکه تکتا هم به پیشنهاد من برای درست کردن سیستم به خونه خانم کرمانی رفت ....
-یعنی علاقه نداری مادرت رو ببینی
-نه
سینی چای رو برداشتم و به آشپزخونه بردم
-یعنی چی؟ اون مادرته
-بی خیال خانم کرمانی... راستی دوباره چایی بیارم
-اگه زحمتت نیست بیار...
چون آقا همراه بچه ها رفته بود کرج ، خانم کرمانی هم پیش من اومده بود شب نشینی....
-راستی شما نمیخواین با خواهر آقا ایرج آشتی کنید؟
-نوشین جان شوهر نکردی بدونی خواهر شوهر چیه... فتنه است... دوری و دوستی بهتره دخترم
حرفی نزدم و مشغول ریختن چای شدم... دوست نداشتم زیاد دخالت کنم و فقط در حد گفتن نظرم حرف زدم....
**
روز های آخر سال بود... همه دفتر شده بود کار... هم میخواستم حساب های سالیانه رو ببندم و هم عیدی خوبی به مشاورا و بقیه بدم... تکتا هم میخواست به خاله اش سر بزنه.... حسابی سرم شلوغ بود.... هر روز که به عید نزدیک تر میشد بیشتر یاد رفتن حسین می افتادم... این اواخر کمتر بهش فکر میکردم و همه وقتم با تکتا بود... شرط یه دوست ساده رو پذیرفته بود و این تنها دلخوشیم بود.
-تکتا من میرم خونه... باید یه ذره خرید بکنم کاری نداری؟
-نه برو.. مواظب خودت باش
-باشه فعلا
از دفتر بیرون زدم و سوار ماشین شدم... تو مسیر دفتر تا خونه همه فکرم پیش تعطیلات عید بود... دوست داشتم یه مدت با خودم تنها باشم خصوصا که این عید من رو یاد رفتن حسین می انداخت.... نزدیک خونه جلوی یه سوپرمارکت نگه داشتم تا برای شام خرید کنم... انقدر سرم شلوغ بود که اصلا حواسم به یخچال خالی خونه نبود... توی سوپرمارکت سرگرم خرید بودم که صدایی شنیدم
-اااا نوشین خودتی
سرم رو بلند کردم و یکی از دوستان دوران پیش دانشگاهی ام رو دیدم
-سپیده
-سلام خوبی؟ میدونی چند وقته ازت خبر ندارم؟
-سلام مرسی تو خوبی؟
-آره فکر کنم یه سالی بشه
-چه خبرا؟ کجایی؟ ازدواج کردی حتما دیگه با حسین
با این حرفش ساکت شدم...
-نوشین چی شده؟ نگو که
-همه چی بهم خورد سپیده
-چی داری میگی
بغضم ترکید... یه زخم کهنه دوباره سر باز کرد
بغلم کرد، همه وسایلم از دستم افتاد... تو بغلش زدم زیر گریه
-بیا بریم بیرون اینجا زشته
با هم زدیم بیرون. 
-بگو ببینم چی شده
به ماشین اشاره کردم و گفتم: بیا ماشین هست بریم تو ماشین
سوار ماشین که شدیم گفت: میگی چی شده یا نه؟
-باهام به هم زد... وقتی عشق قبلیش اومد منو پس زد
-چی داری میگی؟ شوخی میکنی؟ تو اون همه عذاب کشیدی که بذاره بره؟
-سپیده نابودم کرد
هرچی شده بود رو براش تعریف کردم... دست به سینه نشسته بود و گوش میکرد... همه چی از رفتن حسین تا حتی ابراز علاقه تکتا...
-حالا عوض غمبرک زدن بیا شماره و اون ادرس کوفتی ات رو بده که دوباره سر نخوری در بری
شماره ام رو توی گوشی اش سیو کرد و گفت: بیا برات میس میندازم زنگ بزن و بعدش هم آدرس بده
-بیا بریم خونه من
-باید برم خونه میدونی که مامانم چقدر گیر میده
-باشه
بعد از دادن شماره و آدرس تا دم خونه رسوندمش و با حال نسبتا بهتری رفتم خونه... داشتن یه دوست تو شرایط سخت نعمته!
**

 

موهامو جمع کردم و مقنعه ام رو روی سرم مرتب کردم... قرار بود تا سپیده بریم دفتر تا تکتا رو ببینه ، البته خود تکتا اصلا خبر نداشت... تعطیلات عید هم تموم شد.. تمام مدت تعطیلات تکتا باهام در ارتباط بود.. حضور تکتا و بودن های همیشگی سپیده باعث شد کمتر به نبودن حسین فکر کنم..... سوئیچ رو برداشتم و از خونه خارج شدم. سپیده جلوی در به ماشین تکیه داده بود و منتظرم بود
-بهت میاد
-چی؟
-مقنعه سورمه ای... یه مدلی میشی به پوستت خیلی میاد
-لطف داری
-من تکتا نیستم برام عشوه بیای... دارم راستش رو میگم
-سوار شو بریم دیر شد
تو کل مسیر از خواستگاری حرف میزد که تازگی براش اومده بود... 
-نمیدونی نوشین چقدر بامزه است.... قیافه اش شبیه بازیگرا میمونه ، فقط خجالتیه شدید... باهاش حرف بزنی مثل آفتاب پرست رنگ عوض میکنه
-انگار همچین بدت نیومده ها....
-خوبه فقط خجالتیه... میترسم با این موضوع به مشکل بخورم البته فعلا هی میان و میرن تا بشناسیم همدیگه رو
-خوبه
وقتی رسیدیم دفتر گفت: مرگ من بذار برم یه ذره اذیتش کنم... من اول میرم تو پشت سرم بیا ولی آشنایی نده
-سپیده گناه داره طفلی
-ااا بذار دیگه نمیخورمش که
-باشه ولی شورشو در نیاری
-چشم
پیاده شد و راه افتاد... ماشین رو پارک کردم و پشت سر سپیده دنبالش رفتم توی دفتر... تکتا بالا سر یکی از مشاورا بود و داشت در مورد فایلینگ اشتباهش براش توضیح میداد... سپیده هنوز وارد نشده یکی از مشاورا به طرفش اومد
-میتونم کمکتون کنم؟
-فکر نکنم کاری از دست شما بر بیاد
-دنبال خونه هستین یا میخواین ملکتون رو
-میدونی مزاحم نشو یعنی چی؟
مشاوره گیج به سپیده نگاه کرد... پشت سرشون ایستاده بودم ، سپیده برگشت و بهم اشاره کرد که تکتا کدومه و منم آروم بهش اشاره کردم.... خیلی آروم به طرفش رفت. پشت سر تکتا تک سرفه ای کرد که باعث شد تکتا برگرده
-ببخشید میتونم وقتتون رو بگیرم
تکتا برگه ها رو روی میز مشاور گذاشت و با گفتن بفرمایید منتظر بقیه حرفهای سپیده شد
-میخواستم برام یه خونه بخرید البته با شرایط خیلی خاص
-خب میتونید به همکارام بگین کمکتون کنن... شرمنده من سرم شلوغه 
و خیلی راحت از پله ها بالا رفت
به طرفش رفتم و گفتم: تحویل گرفتی؟ گفتم به کسی محل نمیذاره
-این چرا اینطوری کرد... مشتری مداری حالیش نیست
-حالیشه و خریدار عشوه نیست.... بیا بریم بالا
با سپیده از پله ها بالا رفتیم ، تکتا به محض دیدن ما بلند شد تا بره
-سلام... بشین ، خودیه پایین داشت باهات شوخی میکرد

سپیده سلامی کرد و گفت: من دوست نوشینم.... سپیده.... از وقار شما تعریف کرده بود میخواستم ببینم خالی نبسته باشه دیدم نه واقعا پسر خوبی هستی.... حیفه اینجا بمونی باید بری خارج... یه زن مو بلوند بگیری و زندگی راحتی داشته باشی، البته از اونجایی که خوراکت کامپیوتره میتونی با دختر بیل گیتس هم باشی 
تکتا همینطوری به سپیده خیره شده بود... منم از چرت و پرت های سپیده خنده ام گرفته بود
گوشی رو برداشتم و به آقا تراب سفارش چایی دادم.... اولش برای تکتا سخت بود ولی طی چند دقیقه خیلی راحت با سپیده کنار اومد.... سپیده هم کلا شیفته منش تکتا شده بود.... 
تا چند ساعتی پیش هم بودیم... وقت نهار که شد با سپیده از دفتر بیرون زدیم... تکتا با یه عذرخواهی نیومد ولی میدونستم میخواد با سپیده تنها باشم تا سپیده معذب نباشه.... توی رستوران سپیده گفت:
-واقعا پسر خوبیه... حسین رو بی خیال شو و اینو بچسب... دیوانه دوستت داره
-سپیده من و تکتا فقط دوستیم همین و بس!
-دوستیت بخوره تو سرت.... تو آدم نمیشی
**
چیزی به نامزدی سپیده نمونده بود... روی کارت دعوتم اسم تکتا هم بود... سپیده به عنوان یه زوج دعوتمون کرده بود.... همه خاطراتم با تکتا زنده جلوی چشمام بود... دلم واسه دیدنش پر میکشید.... همه وجودم بیقرارش شده بود.... اصلا حوصله این مهمونی و این نامزدی رو نداشتم....نغمه و مریم هم جدا دعوت بودن... بعد از برگشتشون از شمال رابطه من با هردوشون بهتر شده بود.... حتی یه بار از شدت دلتنگی مریم رو بغل کردم و برای اولین بار کسی رو داشتم که آرومم کنه.... یه ماه بود از تکتا هیچ خبری نداشتم.... 
-بیداری نوشین؟
-آره چطور؟
-فردا نامزدی سپیده است... میای دیگه؟
-ببینم چی میشه... میدونی حوصله جشن رو ندارم
-ولی اون دوستته
-بس کن نغمه
-میدونی میخوام چیکار کنم؟
-نه
-به حسین بگم دوستش دارم.... 
-میخوای بازیش بدی؟
-نه میگم من نغمه ام، نوشین نیستم ولی دوستش دارم
-خب اگه بگه نه چی؟
-براش میجنگم.... تو این مدتی که از همه چی دور بودم فهمیدم دوستش دارم... این حس چیزی نیست که بخوام با بازی دادنش خرابش کنم... یه کار میکنم منو بشناسه اگه براش جنگیدم و به دستش نیاوردم بعد میکشم کنار

-براش میجنگم.... تو این مدتی که از همه چی دور بودم فهمیدم دوستش دارم... این حس چیزی نیست که بخوام با بازی دادنش خرابش کنم... یه کار میکنم منو بشناسه اگه براش جنگیدم و به دستش نیاوردم بعد میکشم کنار
-چطوری؟ تو که سه هفته دیگه باید بری
-میرم ولی ارتباطم رو باهاش قطع نمیکنم.... برای عید دوباره میام ایران.... تو این مدت همه سعی خودم رو میکنم.... میدونم میتونم به دست بیارمش البته جوری که خودشم بخواد با من باشه
-بعدش چی؟
-عقد میکنیم و می برمش پاریس....
-خوشبخت بشین
با تعجب خیز برداشت و گفت: یعنی برات مهم نیست؟
-الان برای من خوشبختی تو مهمه.... من هیچ حسی به حسین ندارم.... من حتی حرفهاشم نشنیدم.... پسر خوبیه و فقط اذیتش نکن
-نوشین باورم نمیشه اینا رو تو میگی
-چرا؟ چون یه زمان فکر میکردم دوستش دارم؟ من اشتباه میکردم... حس من به حسین فقط یه عادت بود.... یه عادت و ترک عادت موجب مرضه... برای همین فکر میکردم داغون شدم، اگه اون واقعا عشق زندگیم بود براش می جنگیدم ولی من فقط محکومش کردم...
-میدونی چرا گذاشت و رفت؟
-هنوز دقیق نمیدونم
-میخواست به خودتون فرصت بده.... تو اذیتش میکردی و اونو توی منگنه گذاشته بودی و از یه طرف فکر میکرد داره تورو از خوشبختی دور میکنه... فکر میکرد فرشاد ایده آله برات و اون داره این زندگی خوب رو ازت میگیره.... توقع داشت تو برگردی و باهاش حرف بزنی ، البته وقتی هردوتون خشمتون خوابید ولی خب بیشتر از هم فاصله گرفتین... شاید اگه عاشقش بودی تو پیش قدم می شدی.... نمیگم سعی نکردی ولی سعی تو در حد یه دوست بود نه یه عاشق.... ولی اگه تکتا رو دوست داری که میدونم داری براش بجنگ
-هیچ راه تماسی نذاشته.... به چند نفر سپردم برام آدرس خونه خاله اش رو گیر بیارن
-عالیه... عشق یعنی همین.... یعنی تا اون نیست تو هم نباشی.... میدونم داری عذاب میکشی ولی دوست داشتن همینه
-خوشحالم که تورو دارم.... 
-فردا میای دیگه؟
-ببینم چی میشه

اصلا حوصله نداشتم... یه کت شلوار ساده تنم کردم و موهامم نغمه درست کرد... به پیشنهاد مریم یه ذره هم آرایش کردم البته هردوشون درک میکردن اصلا حوصله ندارم....سه تایی از خونه بیرون زدیم... مراسم سپیده تو یه باغ اطراف تهران بود... پشت فرمون نشستم و نغمه هم کنارم نشست و مریم راحت رفت صندلی عقب...
-نوشین روشن میکنی ضبط رو؟
-چشم مریم جون
نمیتونستم هنوز مامان صداش کنم....
نغمه گوشی اش رو برداشت و مشغول شد... چند وقتی بود سرش یک سره تو گوشیش بود.... دخالت نمیکردم میدونستم خودش میدونه داره چیکار میکنه... مریم با یه لبخند به خیابون خیره شده بود.... جلوی گلفروشی نگه داشتم و دسته گلی که نغمه بعد کلی ژورنال ورق زدن سفارش داده بود گرفتم... دوباره سوار ماشین شدم
-نوشین جان باز کن اخمتو نامزدی دوستته ها
-باشه مریم
صدای ضبط رو بیشتر کردم و با سرعت بیشتری به طرف باغ رفتم.... دلم میخواست بی خیال من می شدن تا تنها توی خونه میموندم....
نغمه دستش رو دراز کرد تا آهنگ رو عوض کنه

نغمه دستش رو دراز کرد تا آهنگ رو عوض کنه
-بذار این رو گوش بدیم قشنگه
و آهنگ مورد نظرش رو گذاشت
"یه حرفایی همیشه هست که از عمق نگاه پیداست
از اون حرفای تلخی که مث شعر فروغ زیباست
از اون حرفها که یک عمره به گوش ما شده ممنوع
از اون حرفهای بی پرده شبیه شعری از شاملو
از اون حرفها که میترسیم از اون حرفها که باید زد
از اون درد دلای خوب از اون حرفهای خیلی بد

نگفتی و نمیگم ها حقیقت های پنهونی
از اون حرفها که میدونم از اون حرفها که میدونی
به زیر سقف این خونه منم مثل تو مهمونم
منم مثل تو میدونم تو این خونه نمیمونم
یه حرفهایی همیشه هست که از درد توی سینه ست
مثل رپ خونی شاهین پر از عشق پر از کینه ست
پر از نا گفته هایی که خیال کردیم یکی دیگه
دلش طاقت نمیاره همه حرفامون و میگه
میگه میگه . . .
همیشه آخر حرفا پر از حرفای ناگفته ست
همیشه حال ما اینه همیشه دنیا آشفته ست
به زیر سقف این خونه منم مثل تو مهمونم
منم مثل تو میدونم تو این خونه نمیمونم
به زیر سقف این خونه منم مثل تو مهمونم
منم مثل تو میدونم تو این خونه نمیمونم"
بالاخره به باغ رسیدیم.... نغمه از کسی که جلوی بود پرسید:
-کجا بریم الان؟
-برین داخل قسمت پارکینگ ماشین رو بذارین بعد بهتون میگن کجا برین
به قسمتی که بهمون گفته بودن رفتیم و ماشین رو گذاشتیم... بعد پیاده شدیم و مریم دسته گل رو توی دستش گرفت و با هم به طرف قسمتی که برای جشن درست کرده بودند رفتیم.... پشت یکی از میز ها نشستیم
-اینجا خیلی خوشگله ها
مریم برای حرف نغمه سری تکون داد... من اصلا جشن برام مهم نبود، تو دنیای خودم سیر میکردم...
-پاشو سپیده اومد بیا بهش تبریک بگو
با بی میلی بلند شدم.... من که هزار بار بهش تبریک گفته بودم، واسه چی الان باید دوباره این کار رو میکردم. پشت سر نغمه و مریم راه افتادم. نغمه بغلش کرد و بوسیدش و با کلی آب و تاب از زیبایی تعریف کرد و بهش تبریک گفت، من فقط به یه تبریک ساده اکتفا کردم و راهم رو کشیدم و پشت میز نشستم.... حوصله تشریفات و رسم و رسومات نامزدی رو نداشتم... حتی به صورت بزک کرده سپیده هم کاری نداشتم....
جشن اوج گرفته بود.... نغمه بین جمعیت می رقصید و مریم هم با مامان و خاله سپیده سرگرم حرف زدن بود... به لیوان شربتی که جلو روم بود خیره شدم... نغمه نفس نفس زنان بهم نزدیک شد و گفت: نمیای برقصی؟
-حوصله ندارم، تو جای منم برقص....

لیوان شربتم رو یه نفس سر کشید و گفت: دیوونه ای... الان باید شاد باشی، خوشحال باشی ، عوضش زانوی غم بغل کردی
-برو نمیخواد منو نصیحت کنی.... 
سری تکون داد و دوباره به جمعیت پیوست.... با کاردی که دستم بود روی پوست میوه ها خط می کشیدم... بی اراده حرف T رو روی ظرف ها می کشیدم. تو گلوم یه بغض بود که خفه نمی شد.... حس میکردم چیزی نمونده بزنم زیر گریه... بی تابی داشت همه وجودم رو نابود میکرد... حسی که بعد رفتن تکتا داشتم اصلا با حسی که بعد رفتن حسین داشتم قابل مقایسه نبود... هرچی بیشتر فکر میکردم بیشتر مطمئن می شدم نغمه و حسین بیشتر به هم میان تا من و حسین!
دستی دور گردنم حلقه شد
-نوشین نمیای... بیا دیگه .... بدون تو خوش نمیگذره
-نغمه اذیت نکن.... نمیام
-آخه چرا؟
روی صندلی کناریم نشست و گفت: دلت براش تنگ شده؟
-نمیدونی چه حالی دارم
-اتفاقا میدونم
-به به خوب خلوت کردینا.... انگار نه انگار نامزدیه بهترین دوستتونه
با حرف سپیده یه نیشخند زدم و دوباره ساکت شدم
-نوشین بس کن... قبلش حسین حسین میکردی البته با اجازه صاحب جدید آقا حسین ، الانم تکتا تکتا.... تو که انقدر دوستش داشتی چرا گذاشتی بره
-خودمم نمیدونستم دوستش دارم
-پس قبول داری که تو به حسین هیچ حس خاصی نداشتی؟
-اومدین بازجویی؟ برین به جشنتون برسین
با تشر من هردوشون رفتن.... گوشیم رو برداشتم و به عکس تکتا خیره شدم.... از وقتی رفته بود عکسش رو همه جا می دیدم.... حالا فقط اون رو میخواستم و هرچی از حسین داشتم دور انداخته بودم
دستی رو روی شونه ام حس کردم
-نغمه بس کن برو.... یه بار دیگه بیای سراغم میرم خونه ها
-آرزوم بود یه بار از توی قاب گوشیت بهم زل بزنی تا بفهمم چقدر برات مهمم

مثل برق گرفته ها برگشتم
باورم نمیشد تکتا جلو روم باشه.... نمیتونستم ببینمش، چشام خیس اشک شده بود....


مطالب مشابه :


لیست قیمت لب تاپ دل

دانلود موزیک - لیست قیمت لب تاپ دل Inspiron 5110 Inspiron 5110 . Intel core i5 2.0 --> 2.9 GHz 3MB-1066 . 4 GB (DDR 3) 500 GB (5400 rpm)




بررسی لپ تاپ Dell Inspiron 5110 قدرتمند

بررسی لپ تاپ Dell Inspiron 5110 نوع لب تاب و بالا، طراحی زیبا و قیمت فوق العاده




لیست قیمت لپ تاپ - نوت بوک - نت بوک دل Dell در بازار تهران ، 89/07/28

درایور یک فروشگاه آنلاین برای دانلود ، دانلود ،گوشی موبایل ، قیمت نت بوک دل Dell




قیمت لپ تاپ

computer,لیست قیمت لب تاب,قیمت رایانه لیست قیمت لپ تاپ دل Inspiron 5110-N, 15.6" · قیمت




قیمت انواع لپ تاپ ها

( لب تاب ) 960,00 لیست قیمت لپ تاپ دل - Dell Dell Inspiron 5110 i7-8GB-750GB-1GB Intel Core i7 2630QM




نصب ویندوز ایکس پی بر روی لب تاپ های جدید

نصب ویندوز ایکس پی بر روی لب تاپ های جدید . در این قیمت بهترین مورد را خودتان انتخاب کنید:




همه چیز درباره لپ تاپ جدید دل مدل Dell Inspiron 5110

همه چیز درباره لپ تاپ جدید دل مدل Dell Inspiron 5110: 5110 با طراحی زیبا و قیمت بسیار




رمان هواتو از دلم نگیر قسمت 4 آخررررررر

-به نظرت قیمت اجاره اش نسبت به دل توی دلم نبود لب تاب رو روشن و باز روی میزم گذاشتم و به




پرسش وپاسخ کامپیوتر واینترنت سری 2

من وقتی با لب تاب کار می کنم یه دل می باشد نظر من شرکت دل سری 5110 با قیمت خیلی




برچسب :