26 دختر یخی پسر اتش

الیکا سویچ ماشینش رو از تو کیفش برداشت و به سمت ماشینش راه افتاد.به ماشینش که رسید دزدگیر رو زد.دستش رفت سمت دستگیره در تا درو باز کنه،ولی دستی مانعش شد.فوری دستش رو عقب کشید.
سرش رو بالا ارود که ببینه اون شخص کیه.با دیدن سامیار پوفی کرد و گفت:میشه دستتون رو بردارید اقای راد؟
سامیار:متاسفانه نمیشه خانوم فرهمندفر
الیکا نگاش رو دوخت به زمین و گفت:اقای راد من عجله دارم.مثل شما بیکار نیستم.
سامیار:همین می خوایید با دوست پسرتون برید بیرون که عجله دارید؟
نگاهی به اطرافش کرد و ادامه داد:کجاست؟نکنه رفته برات چیزی بخره؟
الیکا دستاش مشت شد.سفیدی چشماش یکم تیره شد.هر وقت خیلی عصبانی می شد اینجوری میشد.
الیکا نتونست خودش رو کنترل کنه،اون بهش گفته بود که دوست پسر داره.
دست مشت شده اش رو باز کرد و ارود و بالا و با تمام قدرتش زد تو صورت سامیار.
سامیار با تعجب نگاه الیکا کرد.که دید رنگ سفیدی چشماش فرق کرده.تا حالا عصبانیت الیکا رو ندیده بود.
سامیار دستش شل شد و از کنار دستگیره ی در رفت کنار.الیکا فوری سوار ماشین شد و از جای پارک اومد بیرون و به سمت در وردی رفت.و سامیار رو تنها گذاشت.
سامیار هنوز نگاه جای خالی ماشین الیکا کرد.الیکا به اون سیلی زده بود.دستش رو گذاشت روی جایی که سیلی خورده بود.
سامیار خوشحال بود.چراش رو خودش هم نمی دونست.لبخندی زد و جایی که سیلی خورده بود رو نوازش کرد.
خودش نمیدونست چشه.یه دختر زده بود توگوشش ولی اون خوشحال بود.شاید به خاطر اینکه فکر میکرد برای الیکا مهمه.فکر میکرد الیکا اهمیت میده سامیار راجبش چی فکر میکنه.
با این فکر ضربان قلبش زیاد شد.دستش رو از روی صورتش برداشت و لبخند زنان به سمت ماشینش رفت.مطئنن هرکسی نظارگر این اتفاق بود می گفت سامیار دیوونه شده.ولی سامیار اهمیت نمی داد.قلب سامیار برای الیکا تند میزد.
الیکا با عصبانیت از جای پارکش بیرون اومد و به سمت در ورودی رفت.هنوزم عصبانی بود.
نمیدونست چرا ولی دوست نداشت سامیار راجب اون اونطوری فکر کنه.دوست داشت واسش توضیح میداد ولی نمی تونست.چون هیچ دلیلی نبود که برای اون کاراش رو توجیح کنه.
جلوی در ورودی کنار پای جازمین ترمز کرد.
مامان جون جلو نشست و جازمین و جک هم عقب نشستن.
الیکا رو به بچه ها گفت:حالا کجا می خواین برین؟
جازمین با هیجان مخصوص خودش گفت:بریم حافظیه.
الیکا دنده رو عوض کرد و به سمت حافظیه راه افتاد.تو راه جازمین و جک همش راجب دانشگاه و دوستاشون برای الیکا تعریف می کردند.
ولی حواس الیکا اصلا اونجا نبود که به حرف های اونا بتونه گوش بده.خود الیکا هم نمی دونست داره به چی فکر میکنه.ذهنم درگیر بود.ولی درگیر چی رو نمی دونست.ناراحت بود ولی دلیلش رو نمی دونست.
اون هیچی رو نمی دونست.احساس دختری رو داشت که توی جاده ی زندگی راه خودش رو گم کرده باشه.سردرگم بود ولی بازم دلیلش رو نمی دونست.
خسته از این ندونستن ها بود،واسه ی همین چشماش رو برای یه مدت خیلی کوتاه بست و بعد فوری چشمانش رو باز کرد و نگاش رو به جاده دوخت.
جک توی کل راه حواسش فقط به یه چیزی بود.الیکا.اینکه از وقتی سوار ماشین شده رفتار الیکا عجیب شده.اون الیکا رو خیلی خوب می شناسه.می دونه که وقتی سفید چشماش یکم تیره میشه،نشون از عصبانیت زیادی اونه.
ولی چیزی که نمیدونست این بود که الیکا چطور می تونه در 10 دقیقه که رفت و ماشین رو اورد،عصبانی بشه.یعنی چی اونو تا این حد عصبانی کرده بود؟
کلافه از این سئوالا سرش رو به شیشه ی سرد چسبوند و نگاه خیابون ها کرد.
به حافظیه که رسیدن الیکا ماشینش رو همون اطراف پارک کرد و به همراه جک و جازمین و مامان جون از ماشین پیاده شد.

جازمین اسچتزی رو روی زمین و قلاده اش رو گرفت.

الیکا
به سمت در ورودی حافظیه رفتیم.
بلیط ها رو گرفتم و با بقیه به داخل حافظیه رفتیم.شانس اوردیم به اسچتزی گیر ندادن،چون حوصله نداشتم.
جازمین به همراه اسچتزی تندتر از ما می رفتن.جک هم پشت سر ما داشت راه می رفت.
رو به مامان جون گفتم:مامان جون به پدر گفتین که اومدین ایران؟
مامان جون:امروز عصر بهش می گم
-بهش نگفتین.مامان جون میدونید اگه پدر بفهمه اومدین ایران و بعد اومدین خونه ی من خیلی عصبانی میشه
مامان جون با لحن محکمی گفت:من هرکاری دلم بخواد میکنم.و به کسی ربطی نداره.
با لحن محکم مامان جون ساکت شدم.جک اومد کنارم و باهام هم قدم شد.
جک:الیکا چرا عصبانی هستی؟
در حالی که از پله ها بالا می رفتم گفتم:من از چیزی عصبانی نیستم
جک:به من دروغ نگو.من تو رو خوب می شناسم
-جک من از چیزی عصبانی نیستم.
جک با لجبازی گفت:چرا هستی.وقتی سوار ماشین شدم سفید چشمات مثل همیشه نبود.و این نشون از عصبانیت تو.
-چیزی رفته بود تو چشمم.چیز خاصی نبود
و بعد به سرعت قدمام اضافه کردم و پیش جازمین رفتم.
میدونستم نمی تونم چیزی رو از جک قایم کنم.چون جک خیلی تیز بود.مطمئنم متوجه نگاه سامیار موقعی که داشتیم باهم حرف می زدیم شده بود.
کلافه موهام رو دادم داخل مقتعه ام.جازمین و مامان جون و جک به سمت قبر حافظ رفتن.ولی من حوصله نداشتم.واسه ی همین کنار درختی وایسادم و منتظر اونا شدم.اسچتزی هم کنارم وایساده بود.انگار متوجه این شده بود که حوصله چیزی ندارم.
بعد از چند دقیقه جازمین و جک و مامان جون اومدن.
جازمین:بریم فروشگاش.میخوام یه کتاب حافظ بخرم.
جک:نکه خیلی چیزی ازش می فهمی
جازمین:خب ترجمه به انگلیسش رو می خرم.
مامان جون:شما برید من و الیکا اینجا می مونیم.
جازمین:اِاِ چرا الیکا رو قاطی خودتون می کنید؟من که نمی تونم برم.من فارسی بلد نیستم.
جک:جازمین راست میگه مامی.الیکا همراه ما میاد.شما هم برای اینکه تنها نباشید اسچتزی پیشتون می مونه.
همون موقع اسچتزی پارسی کرد و دمش رو تکون داد.جازمین خندید و گفت:اخی.الیکا خیلی بزرگ شده.
نگاهی به اسچتزی کردم و گفتم:تازه فهمیدی؟
جازمین:خب توجه نکرده بودم.
جک:بیاید بریم دیگه.که بتونیم سعدیه هم بریم.
جازمین فوری دستم رو کشید و گفت:راست میگه جک.بدو بریم.
و منو دنبال خودش کشید.دستم رو ازدستش بیرون کشیدم و گفتم:خودم می تونم بیام.
و بعد اروم کنارش قدم برداشتم.
جازمین:این طرز راه رفتنت منو یاد دوتزن می ندازه
دوتزن یکی از هم کلاسی هامون بود.هیچ وقت نمی دویید.هیچ وقت جوری لبخندی نمیزد که دندوناش معلوم بشه و خیلی چیزای دیگه.همیشه می گفت:به پرنسس هیچ وقت این کارو نمی کنه.
کلا هیچکی باهاش دوست نبود.
با اعتراض گفتم:من کجام شبیه اون پرنسسه.
جک:همه چیت شبیشه.
-کسی با تو نبود جک

تا جک اومد چیزی بگه وارد فروشگاش شدیم.
جازمین یه کتاب حافظ که ترجمه ی انگلیسی داشت خرید و جک به گردنبند گرفت.
باهم از فروشگاه خارج شدیم.جازمین با شوق و ذوق پیش مامان جون رفت و بهش کتابش رو نشون داد.مثل بچه ها بود.
مامان جونم با یه لبخند به حرفاش گوش میداد.بعد از اینکه جازمین درباره ی کتابش گفت دست مامان جون رو کشید و گفت:مامی میگن اینجا حوضی هست که اگه توش سکه بندازی ارزوهات براورده میشن.بیا بندازیم.
مامان جون می خنیدید و دنبال جارمین کشید می شد.
من و جک و اسچتزی دنبال اونا راه می رفتیم.جازمین ازم به سکه گرفت و چشماش رو بست و سکه رو با هیجان انداخت توی حوض و نگاش کرد.
جک با خنده گفت:نکنه دعا کردی که ازدواج کنی؟
جازمین زبونش رو برای جک در اورد و گفت:لو نمیدم.
جک:میخوام که ندی


مطالب مشابه :


دانلود کتاب اس ام اس بارون ۶ برای موبایل آندروید و جاوا

برای موبایل دانلود کتاب جک جاوا دانلود کتاب طنز جاوا 92 دانلود کتاب پیامک جاوا كتاب اس




دانلود کتاب جوک و اس ام اس دنیز نسخه جاوا

دانلود کتاب جوک و اس ام اس دنیز نسخه جاوا جوک های جدید و خنده دار اسفند 92;




26 دختر یخی پسر اتش

مامان جون جلو نشست و جازمین و جک هم بریم فروشگاش.میخوام یه کتاب حافظ بخرم. جک: کدهای جاوا.




رمان " گناه من رسوایی نیست" | JAVA | ANDROID | EPUB | PDF

mb1.92 جاوا کتاب آموزش " یـوگــا "برای گوشیهای ولـگردان راه آهـن (جک لنـدن )




25 دختر یخی پسراتش

جک سرش رو از توی یخچال بیرون اورد و با پاش در یخچال رو بست و کدهای جاوا. 92-رمان یک




برچسب :