رمان آخرین برف زمستان قسمت 32


چشماشو باز کرد وبهم خیره موند.
ـ می دونم اونقدری سمجم که حاضرم یه راه رو صدبار برم تا به اون نتیجه ی دلخواه برسم اما هرگز یه اشتباه رو دوبار تکرار نمی کنم.
سرمو پایین انداختم ومتفکرانه به محتویات روی میز خیره شدم.بعد یه سکوت چندثانیه ای اون باز به حرف اومد.
ـ سپردم به بچه ها یه سری تحقیق اساسی در مورد کامرانی وکارخونه اش انجام بدن.برام یه جورایی قضیه مشکوکه.مطمئنم همه چیز به اون کمک مالی وسرمایه گذاری ختم نمی شه.نزدیک به شش ساله که با امثال کامرانی دارم کار می کنم.نمی گم صد در صد اما خیلی خوب جنسشون رو می شناسم.می دونم چه هدفی پشت خواسته هاشونه.نینا تو اینجور مسائل دختر زرنگیه.معمولا وقتی می خوایم برای شرکتی سرمایه گذاری وسهامش رو به مشتری هامون عرضه کنیم،اون وگروهش که چهارنفری هستن حسابی روش تحقیق می کنن.
دلخور وناراحت اعتراض کردم.
ـ درموردش چیزی بهم نگفته بودی.
ـ درمورد چی؟نینا وگروهش؟
باحرص نگاهمو ازش گرفتم.
ـ نه خیر.تحقیق در مورد کامرانی.
ـ خب حق داری.باید میگفتم اما می دیدم که این روزا سرت حسابی شلوغه ودرگیر همایش وفیلم نامه ات هستی.نمی خواستم این آرامش رو ازت بگیرم.
ـ بازم که خودت بریدی ودوختی.
بی توجه به اعتراضم،لبخند محوی زد وگفت:اون دفعه که حرف شرکت آذین رو پیش کشیدم،دیدم چطور دست وپاتو گم کردی ومضطرب شدی.واسه همین نشد که اینم بگم.فکرکردم اگه بی خبر بمونی،برات بهتر باشه.
خب نباید از دستش عصبانی می شدم.آخه منم دقیقا به همین دلیل،قضیه ی تماس طرلان رو نگفته بودم.مثل اینکه زمان اعتراف رسیده بود ودر کمال پشیمونی،شرمنده وخجالت زده باید یه چیزایی می گفتم.
ـ راستش...راستش منم یه موضوعی رو ازت پنهون کرده بودم.
به طرفم خم شد وبا بهت پرسید.
ـ چه موضوعی؟!
مردد ودستپاچه با ناخن های دستم ور رفتم.
ـ طرلان باهام تماس گرفته بود.
ـ کی؟چرا چیزی به من نگفتی؟
ـ حدود چهارروز پیش...خب...خب منم...منم نمی خواستم بی خودی نگرانت کنم.
نفسشو با حرص فوت کرد وبه صندلی تکیه داد.نگاش نمی کردم اما مطمئن بودم داره چپ چپ براندازم می کنه.
ـ اینو باید الآن بگی؟
طلبکارانه لب ورچیدم.
ـ خب تو هم قضیه ی تحقیق رو ازم پنهون کردی.تازه قرار امروز رو هم فراموش نکردم ها.
ـ به خدا از دستت دلم می خواد سرمو بکوبم به این دیوار.
باترس زیر چشمی نگاش کردم.
ـ باور کن چیز زیاد مهمی نگفت.بیشتر تهدیدم کرد وقضیه ی گذشته رو پیش کشید.اینکه با هدف وارد زندگی مون شده ومیونه مون رو بهم زده.
پوزخند دردآوری رو لبش نشست وچشماشو هاله ای از غم پوشوند.
ـ جالبه اونوقت از بهم زدن میونه ی ما چی به کامرانی واون می رسید؟
ـ به کامرانی که چیزی نمی رسید اما اون از دده انتقام می گرفت.آخه دده مخالف طلاق طرلان از شوهرش بود و وقتی نتونست جلوشو بگیره،اون رو از تیره و خونواده مون طرد کرد.
با تاسف سر تکان داد وگفت:هیچ وقت از این زن خوشم نیومد.می دیدم با حضورش رفتارت عوض شده اما نخواستم اون روحیه ی شادی روکه باهاش داری ازت بگیرم.تو اون موقع خیلی آروم وگوشه گیر شده بودی.
از یادآوری گذشته حس خوبی بهم دست نمی داد.چون می دونستم تهش فقط دلخوری هست ودلخوری.
سعی کردم دوباره بحث رو به تماس طرلان برگردونم.
ـ اون فهمیده من پیش توهستم.بهم گفت بودنم اینجا به نفع اوناست.اینطوری بیشتر می تونن تورو تحت فشار قرار بدن.
دستاش بی اختیار مشت شد ونگاهشو ازم گرفت.دستم بی اراده به سمت دستای مشت شده اش رفت.ضربه ی آرومی رودست چپش زدم وزمزمه وار گفتم:بذار من برم.این به نفع هردومونه.اینطوری اونا نمی تونن بی خودی تهدیدت کنن.
با سرزنش تو نی نی چشمام زل زد.
ـ اونا برای رسیدن به خواسته شون هرکاری می کنن.این فقط تو نیستی که هدفشونی.خود من وامنیت شغلیم وحتی سرمایه ام،هدف تهدید اوناست.اگه اینجا باشی لااقل خیالم راحته که جات امنه.یه بار که بهت گفتم،بذار این مشکل رو با هم حل کنیم.باشه؟
فشار آرومی به دستش آوردم وخودمو عقب کشیدم.
ـ قبول اما دیگه چیزی رونباید از هم پنهون کنیم.می خوام در جریان تموم مراحل تحقیقتون باشم.



ـ باشه من حرفی ندارم.هرچی که بشه بهت می گم.
با اطمینان سر تکان دادم.
ـ خوبه.اینطوری خیالم راحت تره...خب برگردیم سر بحثمون.
ـ کدوم بحث؟!
چشمامو ریز کردم وبا بدجنسی پرسیدم.
ـ تو با نینا سر همین قضیه قرار داشتی دیگه؟
لبخند مهربونی زد وبه محتویات روی میز نگاه کرد.
ـ باورکن به محض اینکه رفتم تو اتاقم،باهام تماس گرفت وگفت یه سری اطلاعات بدست آورده.خب می تونستم به قول تو فردا ازش بگیرم اما دیدم تواین اوضاع اگه توخونه بمونم احتمال پیش اومدن بحث ودلخوری بیشتر وجود داره،از خونه زدم بیرون.رفتم خونه ی دایی وبا اون ونینا در مورد اطلاعاتی که وجود داشت صحبت کردم.
اینبار من به سمتش خم شدم.
ـ خب چی شد؟
ـ یه موضوع خیلی مهمی رو فهمیدیم.کامرانی بین سال های پنجاه وشش تا شصت وهفت یعنی حدود یازده سال،عضو هیئت مدیره ی شرکت آذین که رقیب الآنشه بوده.شرکتی که گروه تولیدی وکارخونه اش تواراک بوده وهست.سال شصت وهفت رئیس کارخونه ، کیومرث فخر آور بر اثر سکته ی قلبی فوت می کنه.و ورثه ی اون مرحوم دست رو اموالش میذارن وبعدش با اینکه اون کارخونه سرپا می مونه وباز به کارش ادامه می ده اما کامرانی از اونا جدا میشه و سرمایه اش رو با گرفتن یه سری وام های کلان دوبرابر ویه گروه تولیدی،تو تهران با نام بهپویان راه اندازی می کنه.
کم طاقت وعجول پرسیدم.
ـ خب کجای این قضیه مهمه؟
ـ وکیل حقوقی سابق شرکت آذین ودختر مدیرعامل، پریسا فخرآور همسر کامرانیه.
ـ پریسا خانوم؟!
متجب پرسید.
ـ می شناسیش؟
ـ قبلا باهاش آشنا شدم.
ـ مث اینکه این خانوم بعد از گرفتن حق الارثش از دوتا برادرهاش وبا تدارک اون وام هایی که ازشون حرف زدم.سهم بزرگی توتاسیس کارخونه ی کامرانی داشته.منتها بعدش کم کم نقشش کمرنگ شده واز دهه ی هشتاد به این ور باهاشون همکاری نمی کنه.
ـ راستش دلیل همکاری نکردنش رونمی دونم.اما اون سرطان داره ومتاسفانه دکترها ازش قطع امید کردن.
سرتکان داد وبه فکر فرو رفت ودیگه چیزی نپرسید ونگفت.منم گیج وسردرگم به اطلاعاتی که اون در اختیارم گذاشته بود فکر کردم وبه حرفهای پریسا خانوم که بوی انتقام می داد.
راستش بعد حرفای اون شب تصمیم گرفتم.یه فرصت دوباره به جفتمون بدم.البته فقط واسه اون شناخت وفعلا بی خیال رفتن شم....نباید به صرف تهدید های طرلان اینقدر زود جا می زدم.
فردای اون روز سهیل دوست رهی ومحمد با یه وانت،تیرک های چوبی و نمد های مورد نیاز رو از پارس آباد آورد.محمد با ماشین اون راهی دانشگاه شد ومنم چون پراید خودم زیر پام نبود،با ماشین محمد رفتم.
اینانلو نبود اما بچه های دیگه با خوشحالی از آلاچیق استقبال وبه محمد در برپاییش کمک کردن.حدود دوساعتی کارمون طول کشید وبعد هرچی اصرار کردیم سهیل باهامون به خونه بیاد،قبول نکرد ودوباره راهی اردبیل شد.
با ذوق چندباری دور آلاچیق گشتم وداخلش رفتم.دوباره ذهنم به سمت ایل ودشت پرکشید وبی تاب نفس کشیدن تو هوای روح بخشش شد.
عصری موقع برگشت به خونه نگاه گذرایی به گوشیم انداختم وبا لحنی که نگرانی توش موج می زد ،گفتم:چندروزیه مدام با گوشی هانا تماس می گیرم اماجواب نمی ده.دیگه دارم دیوونه می شم.
ـ شماره ی خونه اش روداری؟
سرتکان دادم.
ـ آره منتها اونم کسی بر نمی داره.حالا امشب دوباره باهاش تماس می گیرم،ببینم چی می شه.شیطونه می گم پاشم بی خبر برم سنندج.
ـ مگه براش اتفاقی افتاده؟!
باناراحتی دستامو تو جیب پالتوم فرو بردم وبه حالت خمیده به صندلیم تکیه دادم.
ـ حال همسرش لاوین خوب نیست.
ـ بیماریش خیلی جدیه؟
با نگرانی نگاهمو به جلو دوختم.
ـ آره فکرکنم...هانا زیاد درموردش حرفی نمی زنه.
ـ اون خیلی بهمون کمک کرده ،درست نیست تو این اوضاع تنهاش بذاریم.
سرتکان دادم ودوباره ی تو خلسه ی افکار بی سروتهم فرو رفتم.
محمد منو به خونه رسوند وبه سر کارش برگشت.عصری با شقایق تماس گرفتم وازش درمورد کارها پرسیدم.خوشبختانه قرار شده بود دوتا از همکلاسی های سابقمون که ساکن بندر عباس بودن،باهامون تواین پروژه همکاری کنن.تجهیزات رو هم یه مقداریش رو از اینجا می بردیم وباقی رو از همونجا تهیه می کردیم.
می خواستم واسه شام کتلت درست کنم.موادش رو آماده کردم و وسایل سالاد فصل رو از یخچال بیرون آوردم.تصمیم داشتم حین سرخ کردن کتلت ها،سالاد رو هم آماده کنم.
با زنگ خوردن گوشیم حواسم به کل پرت شد.مخصوصا وقتی دیدم شماره ی هانا روش افتاده. چند دقیقه قبل خودم سه بارباهاش تماس گرفته بودم که اون هربار ریجکتش کرده بود.یه نگرانی عجیب وغریب به دلم چنگ انداخت وبی اختیار نوک انگشتام سرد شد.
ـ الو هانا جان.
ـ سلام آیلین ،خوبی فدات شم؟
بی اختیار گوشه ی لبم رو گاز گرفتم.صداش به حدی ناراحت ومنقلب بود که باعث شد کلی فکر منفی ودلهره آور به ذهنم خطور کنه.نگفتم خوبم ونپرسیدم چطوره،فقط با پریشونی اعتراض کردم.
ـ چرا هرچی باهات تماس می گیرم جواب نمی دی؟
یه مکث چند ثانیه ای وبعد با بغض گفت:نمی تونستم.حالم اصلا خوب نبود.
یه چرا زیر زبونم اومد اما جرأت نکردم بپرسم.هق هق بلند گریه اش تو گوشی پیچید و بی خبر روسرم آوار شد.




ـ لاوین داره می میره...داره می میره.
احساس کردم قلبم دیگه نمی زنه ونفس برای کشیدن کم آوردم.گوشام سوت می کشید وجملات بی سرو تهی که هانا به زبون می آورد،مثل تیغه ی تیز چاقو تو قلبم فرو می رفت.
ـ سرطان داره...سرطان ریه... به من نگفت،گولم زد...دیگه خوب نمی شه،دیر شده...عملش کردیم...من چیکار کنم،می میرم بدون اون می میرم.
بغض خیلی ناخونده رو گلوم ونیش اشک تو چشمام نشست.نفس رفته با هق هق گریه های بی صدام برگشت.
باورم نمی شد،نه نمی خواستم همچین چیزی رو باور کنم.نگاه مهربون لاوین واون لبخندهای با محبتش که هرگز از کسی دریغ نمی کرد،جلو چشمام نقش بست.
چطور باور می کردم صدای باصفاش وقتی باعشق برای هانا به زبون کردی ترانه میخوند،حالا خش دار وگرفته شده؟
چه جوری باور می کردم موهای نقره ای کنارشقیقه اش که نشونه ی گذر عمر بود واونو همیشه در برابر چهره ی جوون وشاداب هانا شرمنده می کرد،باید بریزه؟
ومحبت پدرانه اش که فقط برای آوات نبود وهانا وبرادرش ساوان رو هم ازش بی نصیب نمی گذاشت،از نزدیکانش گرفته شه؟
چطور باید اونهمه محبت وخوبی از هانای پروبال شکسته وآسیب دیده،دریغ می شد؟اون بدون لاوین نمی تونست ادامه بده.اینو منی می دونستم که تو تموم اون چهارسال تحصیلی ندیدم شبی بدون اشک ریختن برای این جدایی موقت،خوابیده باشه.
ـ چی داری می گی هانا؟دیوونه شدی؟
صداشو آورد پایین وبا هق هق گفت:ای کاش دیوونه شده بودم...ای کاش من الآن رو اون تخت لعنتی افتاده بودم...ای کاش من می مردم.
اشکای داغم تند تند اومد پایین و چونه ام لرزید.بینیم از به مشام کشیدن روغن سوخته ی درون تابه که دودش بلند شده بود،تیر کشید.دست وپام می لرزید وتوان این رو نداشتم که بلند شم وزیر شعله رو خاموش کنم.
فقط گریه بود وگریه.این تنها آوای بی کلامی بود که بینمون جریان داشت.
کمی که آروم شد،با صدای خفه ای زمزمه کرد.
ـ دیشب عملش کردن.رو قسمت گردن وسینه اش غده های ریز ودرشت بیرون زده بود.بمیرم براش تموم تنش آب رفته...به من چیزی نگفت.نذاشت ساوان هم بگه.می خواست منِ احمق هرطور شده این ترم درسم روتموم کنم...می دونست...از خیلی قبل تر می دونست.دکترش گفته بود اما اون به من نگفت.
با بغض نالیدم.
ـ آخه چطور همچین چیزی ممکنه؟اون که حالش خوب بود؟
ـ ٰفکر میکردیم خوبه؟همه چیز از دوسال پیش شروع شده وبا اون عفونت چند ماه قبل عود کرده.اون موقع دکترش نتونست درست تشخیص بده،لاوینم بی خیالش شد...بی خیال شد تا اینجوری منو به خاک سیاه بنشونه.
دوباره هق هق گریه اش تو گوشی پیچید.
ـ باهاش قهرم.هرچی التماس میکنه ونازم رو می کشه باز باهاش حرف نمی زنم..دیشب که خواب بود یواشکی رفتم تو اتاقش وآروم زخم های پانسمان شده اش رو بوسیدم...دیگه دارم کم می یارم آیلین...ساوان نمیذاره دکتر بهم حقیقت رو بگه اما من حس می کنم دارم از دستش می دم.
با پشت دست اشکامو پس زدم وتموم توانم رو یک جا جمع کردم،از روی صندلی خیز برداشتم وشعله ی زیر تابه رو خاموش کردم.اما دیگه توانی برای برگشت به سر جام نداشتم.همونجا رو زمین سر خوردم وگوشی به دست سرمو رو زانوهام گذاشتم.
ـ آوات چی؟!اون چیزی می دونه؟
ـ می دونه اما هیچی نمی گه...همش کنار پدرش می شینه وبهش زل می زنه،از خواب وخوراک افتاده.با کلی خواهش والتماس می ره مدرسه.اگه ساوان نبود نمی دونم باید چه خاکی به سرم می ریختم.
دوباره گریه واینبار از همیشه بلند تر ودرد ناک تر.
ـ لاوینم داره از دستم می ره آیلین...همه ی زندگیم داره جلو چشام پر پر می زنه.
قلبم بی اختیار فشرده شد وبرای غم بزرگی که رو دوش هانا بود،خون گریه کرد.هانای بیچاره ی من...عزیز دل شکسته وغمینم...دوست مهربون وهمیشه همراهم.
نفهمیدم چطور باهاش خداحافظی وتماس رو قطع کردم.چون تو آخرین لحظات درد بدی تو معده ام پیچید ونفس رو تو سینه ام حبس کرد.
دست محمد که رو شونه ام قرار گرفت،سرمو به سختی بلند کردم.انگار یه وزنه ی سنگین بهش وصل بود ونمیذاشت درست بالا بگیرمش.
ـ آیلین حالت خوبه؟
صدام خشک وخشن شده بود ونمی تونستم حرف بزنم،واسه همین فقط سر تکان دادم.یه نگاه گذرا به دور وبرش انداخت وبا تردید پرسید اتفاقی افتاده.
با یاد آوری تماس هانا اشک تو چشمام دوباره حلقه زد.اما قبل از اینکه جوابی بدم بلند شد و هود رو روشن کرد.تموم خونه بوی روغن سوخته گرفته بود.
دوباره کنار پام زانو زد.
ـ داری گریه می کنی؟
شونه هام لرزید واشکام صورت نگرانش رو از تو قاب نگام دزدید.
ـ هانا...
فقط تونستم همین رو بگم.دستمو گرفت وکمکم کرد از جام بلند شم.
ـ هانا چی؟چرا اینجا نشستی؟
منو به سمت نشیمن برد و وادارم کرد رو کاناپه بشینم.خودش هم با فاصله ی کمی کنارم نشست وگفت:خب؟!
صورتمو پشت دستام پنهون کردم.
ـ لاوین سرطان...
معده ام دوباره تیر کشید و نتونستم حرفمو درست وشمرده بزنم.از شدت درد حالت خفگی بهم دست داد.
ـ آخ خ.
ـ چی شد؟
دستمو رو معده ام گذاشتم وفشار دادم.به سمتم خیز برداشت.
ـ دردت دوباره شروع شده؟
از لای دندون های بهم کلید شده ام نالیدم.
ـ دارو...هام.
سریع از جاش بلند شد وبه سمت اتاقم دوید.با ناامیدی بهش خیره شدم.شربتی که باعث تسکین دردم می شد،تو یخچال بود.چنددقیقه بعد با شیشه ی خالی کپسول امپرازولم برگشت.
ـ این که تموم شده.
فقط نگاش کردم واون ابروهاش تو هم گره خورد.
ـ مگه قرار نشد هر دوره بعد تموم شدنشون بری دکتر؟
ـ شربتم...تو یخچاله...برام می یاریش؟
با سرزنش نگام کرد وبه سمت آشپزخونه رفت.
بعد خوردن شربت حالم کمی بهتر شد وتونستم راحت تر نفس بکشم.
وقتی قضیه ی بیماری لاوین روگفتم،حسابی متاثر شد.بلافاصله با هانا تماس گرفت وحتی با برادرش ساوان هم صحبت کرد.
قرار بود آخرهمین ماه لاوین رو واسه شیمی درمانی وادامه ی روند درمانیش به تهران منتقل کنن.
***



از وقتی این موضوع رو فهمیدم به کل روحیه مو باخته بودم.محمد گهگاهی دلداریم می داد اما بی فایده بود.وقتی به این فکر می کردم که الان هانا داره چی می کشه،زندگی به کامم تلخ می شد.
باهاش مرتب در تماس بودم.می خواستم برم پیشش،حتی محمد هم از این تصمیم برخلاف تصورم حمایت کرد اما اون نخواست.طفلی هانا با اون اوضاع بهم ریخته ی زندگیش،نگران وضعیت منم بود.
تو این مدت نوشتن فیلم نامه رو تموم کرده بودم وهمه ی فکر وذکرم همایش بود که تقریبا هشت روز دیگه افتتاح می شد.
این روزها از صبح می رفتم دانشگاه و حوالی سه یا چهار عصر هم، محمد می اومد ومشغول می شدیم.چیدن آلاچیق ،تهیه ی بروشور وکتاب وپوسترهای از قبل چاپ شده،محصولات دامی عشایرمون،خرید یه تعداد چارقد رنگی که مطمئن بودم دخترهای دانشجو ازش استقبال می کنن وحتی درست کردن آش دوغ که یه غذای ساده و خوش مزه بود هم جزء برنامه هامون قرار داشت.میخواستیم باهاش یه پذیرایی مختصر از بازدید کنندگانمون تو روز افتتاحیه داشته باشیم والبته پختن فطیر که تصمیم داشتم واسه اولین بار امتحانش کنم.
تازه برنامه ی نقالی وقصه گویی هم بود که افسانه های خطه ی آذربایجان ودشت مغان رو شامل می شد وقرار بر این بود گفتنش برعهده ی من باشه.
ایده ی برپایی ننوی نوزاد وسط آلاچیق هم تو آخرین لحظات به ذهن محمد رسید.قرار بود امروز کمی زودتر بیاد ودرستش کنه.
داشتم به سختی میز سنگینی رو نزدیک در آلاچیق می کشیدم که دستهای مردونه ای گوشه ی دیگرش رو گرفت وبه اون سمت که می خواستم کشید. سرمو بلند کردم وبا دیدن چهره ی جدی اینانلو،زیر لب تشکر کردم.
یه نگاه گذرا بهم انداخت وگفت:خواهش میکنم.
جدیدا خیلی سرد برخورد می کرد واز این سرسنگین شدنش هیچ خوشم نمی اومد.واسه همین اخمام بی دلیل توی هم رفت وخودمو با پاک کردن روی میز مشغول کردم.
ـ چیدن آلاچیق تموم شده؟
به طرفش برگشتم وکوتاه جواب دادم.
ـ بله.تا حدودی.
ـ یعنی براش برنامه های دیگه هم دارین؟
درسته قرار نبود چیزی از برنامه هامون رو لو بدیم اما چون دیگه فردا افتتاحیه بود اگرم می گفتم، فرصتی نمی شد تا بقیه فکر مارو عملی کنن.درضمن اینانلو هم همچین آدمی نبود که از حرفام سواستفاده کنه.چادر اون،تنها چادری بود که انگار برخلاف روند رقابتی که بین چادرهای دیگه وجو داشت،کار خودش رو می کرد. به هرحال افتخار مدیریت همچین همایشی کم نبود واون نیازی به رقابت با دیگرون نداشت.
ـ یه ننوی بچه...محمد به فکرش رسید وگفت تا قبل از شروع همایش عملیش کنه.
یه چند لحظه رو صورتم مکث کرد وبعد با یه لحن معذبی گفت: عالیه.
کمی این پا واون پا کردم وبه ساعتم چشم دوختم.ساعت یک ونیم ظهر ومن گرسنه ام بود.می خواستم تا قبل از اومدن محمد با یه شیرکاکائو ی داغ و کیک ضعف دلمو بگیرم.واسه همین بلند شدم وبرای اینکه از زیر سنگینی نگاهش فرار کنم،گفتم:می رم یه چیزی بخرم،فعلا با اجازه.
ـ خانوم مغانلو؟!
چند قدمی ازش دور نشده بودم که به ناچار برگشتم ومنتظر بهش زل زدم.
ـ می خواستم در مورد موضوعی باهاتون حرف بزنم.
نفس عمیقی کشیدم وپرسیدم.
ـچه موضوعی؟!
ـ در مورد ارتباطتون با آقای ایل بیگی...راستش من اون روز اتفاقی حرفاتون رو با خانوم طلوعی شنیدم ومی خواستم...
ابروهام تو هم گره خورد وتو دلم یه فحش درست وحسابی نثار شقایق کردم وخیلی جدی حواب دادم.
ـ اما من نمی خوام درموردش بهتون توضیحی بدم.این زندگی خصوصی منه.
با ناراحتی سرتکان داد.
ـ می دونم.قصدم خدایی نکرده دخالت یا سرک کشیدن تو زندگی شما نیست.فقط...
دوباره یه نگاه به ساعتم انداختم و گفتم:دلیلی برای صحبت در این مورد نمی بینم.
اونقدر جدی ومحکم این حرف رو زدم که اون بی اختیار سکوت کرد وگذاشت با خیال راحت از کنارش بگذرم.
ساعت سه ونیم بود که محمد رسید.داشتم تو آلاچیق ورنی ها رو پهن می کردم که با لبخند مهربونی وارد شد وسلام کرد.با خوش رویی جوابش رو دادم ودعوتش کردم کمی بشینه.آخه خستگی از سر و روش می بارید.
با تردید پرسیدم.
ـ ناهار خوردی؟!
وسایل ننو رو پیش کشید تا جا بزنه ودر همون حین گفت:نه بابا.اونقدر تو موسسه کار سرم ریخته بود که نشد.توچی؟ خوردی؟
ـ یه شیرکاکائو با کیک.
چپ چپ نگام کرد.
ـ همین؟مث اینکه یادت رفت دکترت چی گفته...حالا خوبه اون روز خودت تنهایی رفتی پیشش و اون حرفا رو تحویلت داد وبرات نسخه پیچید.
ـ گرسنه ام نبود.
کسل وبی حوصله بلند شد.
ـ می رم یه چیزی بگیرم با هم بخوریم.
از آلاچیق بیرون رفت.سریع پاشدم ودنبالش رفتم.چند قدمی دور نشده بود که بازوشو گرفتم.
ـ نه تو خسته ای،بذار من برم.می دونم از کجا باید بخرم.یه ساندویچی خوب می شناسم که هات داگ هاش حرف نداره.تا من برم وبیام تو هم اون ننو رو درست کن.
با لبخند ضربه ی آرومی به دستم که هنوز رو بازوش بود،زد ودوباره به آلاچیق برگشت.نگاهمو از مسیر رفتنش گرفتم وبا اینانلوکه جلوی چادرش ایستاده بود وبا اخم نگام می کرد،چشم تو چشم شدم.



اهمیتی ندادم ورومو با بی تفاوتی ازش گرفتم.قدم زنان از دانشگاه بیرون رفتم وحدود بیست دقیقه بعد با پاکتی که حاوی دوتا ساندویچ ونوشابه بود،برگشتم.نرسیده به چادرها،بایکی از همکلاسی های قدیمی که از بچه های گرایش فیلم برداری بود،برخورد کردم وسلام واحوالپرسی مون کمی طول کشید.یه نگاه گذرا به پاکت تودستم انداختم وبا حس اینکه محمد گرسنه ست،برای رفتن این پا واون پا کردم.بلاخره طرف رضایت داد ورفت.منم یه نفس راحت کشیدم و اومدم به راهم ادامه بدم که اینانلو باز جلوم سبز شد.
ـ می تونم یه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟!
کلافه پوفی کردم ونگاهمو باحرص ازش گرفتم.
ـ یه بار که گفتم.نمی خوام درموردش باهاتون حرف بزنم.
ـ اما من می خوام.
بعد اون لحن تاکیدی محکم،بانرمش غیرقابل انتظاری زمزمه کرد.
ـ خواهش میکنم.
دست چپمو که آزاد بود فشردم وسعی کردم خونسرد باشم.
ـ باشه می شنوم.فقط یکم سریع تر.
زیر چشمی نگاهی به آلاچیق انداختم وبا ناراحتی منتظر شنیدن حرفاش شدم.
ـ می دونم این به من اصلا ارتباطی پیدا نمی کنه اما...شما برای من...یعنی می دونین من روتون همیشه یه حساب دیگه ای وا می کردم.منظورم این نیست که الآن...اَه!
ضربه ی آرومی به چمن زیر پاش زد ودستش رو با کلافه گی تو موهاش فرو برد.می دونستم براش سخته چیزی که می خواد بگه رو درست جمع وجور کنه.
یه نفس عمیق کشیدم وباجسارت گفتم:من از همسرم جدا شدم.حدود یکماهی می شه.اما الآن دارم تو خونه اش زندگی می کنم.قانون وشرع می گه تا سه ماه رو می تونم.محمد هم ازم خواسته بهش فرصت بدم.منم نمی خوام اینو ازش دریغ کنم.می دونم عجیب وغیر قابل هضمه اما این حق ماست مگه نه؟
بی توجه به سوالی که پرسیدم،زمزمه کرد.
ـ کلاس مبانی هنر های تجسمی استاد مهران...اولین بار اونجا بود که متوجه حضورم شدین.اما من از همون روزای اول می شناختمتون.شاید همین نام خونوادگی هم وزن وهم ریشه مون وادارم کرد بهتون توجه بیشتری نشون بدم اما بعدش...بعدش دیگه چیزی دست خودم نبود.بهتون علاقه مند شدم ولی بیشتر از اون برای شخصیت دست نیافتنی وخاص شما احترام قائل بودم.اینکه مغرور بودین اما این غرور از سر خود بزرگ بینی نبود،از سر حفظ عزت نفس وشرافت تون بود.شاید واسه همینم هرگز جرات نکردم پاجلو بذارم.پیش خودم گفتم هنوز زوده.باید بذارم حسابی روم شناخت پیدا کنین تا بتونم بی هیچ تردید وترسی حرف دلمو بزنم.اما دیر رسیدم.وقتی ترم آخرتون که دیگه کلاس هامون به نوعی با هم نبود،شما رو حلقه به دست تو سالن دانشکده دیدم،آه از نهادم بلند شد.هیچ فکر نمی کردم اینطور راحت از دستتون بدم...می دونم گفتن این حرفا یه جورایی بی فایده ست.قصد منم مشغول کردن ذهن شما یا ناراحت کردنتون نیست اما...
ذهنم هنوز درگیر اعترافاتش بود.یعنی اینانلو بهم علاقه داشته؟سرمو بلند کردم وبه ظاهر منتظر باقی حرفاش شدم اما در اصل یه بررسی وارزیابی مختصر ازش کردم.حتی پای محمد رو وسط این ارزیابی کشیدم ویه مقایسه ی سطحی...ازچیزی که به ذهنم خطور کرد،نفس تو سینه ام حبش شد.سعی کردم همه ی افکارمو پس بزنم ودوباره مسیر نگاهمو به آلاچیق بدوزم.قلبم بی اختیار به تپش افتاد.دست خودم نبود اما من باید می رفتم.
ملامت گر وکلافه صداش زدم.
ـ آقا اینانلو؟!
می خواستم سریع حرفش رو بزنه وبذاره برم.من به یه چیزایی رسیده بودم که تا خود محمد رو از نزدیک نمی دیدم ودرست وغلط بودنش رو حس نمی کردم،بی خیالش نمی شدم.
ـ می شه اون فرصت رو به من بدین؟
انگار با این درخواستش برق سه فاز بهم وصل شد.ناباورانه نگاهمو بهش دوختم وزیر لب زمزمه کردم.
ـ هیچ معلومه چی دارین می گین؟!
ـ اون مرد یه بار امتحانش رو پس داده ،درسته؟خب چرا دوباره می خواین تلاش کنین...موندنتون تواون خونه فقط مساوی با آسیب دیدن دوباره ودوباره ی احساساتتونه.منتها اینبار دیگه چیزی مث عقد نامه واون اسم تو شناسنامه هم نیست که ته دلتون رو گرم کنه.نذارین ازتون سؤاستفاده شه.
قلبم بی اختیار فشرده شد.اون چطور به خودش جرات می داد همچین حرفی بزنه؟چه جوری می تونست اینقدر راحت در مورد من ومحمد قضاوت کنه؟
ـ سؤاستفاده؟!!فکر نمی کنین وقتی اینطور با جسارت جلوی من ایستادین واز احساساتتون ویه فرصت دوباره با زنی که هنوز تو عده ی شوهرشه حرف می زنین،دارین همین کار رو می کنین؟اون مرد حتی اگه یه نامردم باشه،حتی اگه چیزی مث عقدنامه بینمون نباشه واسمش تو شناسنامه ام خط خورده باشه،حتی اگه ازش متنفرم باشم باز یه چیزی به اسم تعهد تو قلبم وجود داره که بهم این حق رو میده،به اون یه فرصت دوباره بدم وبه شما نه.
راهمو کج کردم واز کنارش گذشتم.تند حرف زده بودم،بهش توهین کرده بودم واون رابطه ی دوستانه ی چهار ساله رو زیر پا گذاشته بودم اما حق داشتم،نداشتم؟
وارد آلاچیق که شدم،محمد رو قامت بسته برای نماز دیدم.دلم بی اختیار با دیدنش تو اون حال وهوا لرزید وبغض کردم.بهش اعتماد نداشتم این درست،علاقه ای هم در کار نبود قبول،حتی یه چیزی به اسم صیغه ی جاری شده ی طلاق بینمون سایه انداخته بوده صحیح،اما اجازه نمی دادم هرگز وهرگز کسی بخواد اینطوری من ومحمد رو که یه روزی خواسته یا ناخواسته زن وشوهر بودیم،زیر سوال ببره.
یه لحظه با یادآوری مقایسه ی چند لحظه قبلم،ترس برم داشت.با تردید نگاهمو به اون چهره ی پر از آرامش دوختم ویه نفس عمیق کشیدم.تکان خوردن لب هاش رو زیر نظر گرفته بودم وبه اون زمزمه های آهنگین گوش می دادم.من این مرد رو چنددقیقه قبل با بهنام اینانلو مقایسه کردم ودر نهایت به این نتیجه رسیدم که نمی تونم کسی رو به جای اون بپذیرم...لااقل الآن نه،شاید دوسال دیگه... یا شش ساله دیگه...نه ده سال دیگه...شایدم هیچ وقت.
یه چرا نشست تو پس زمینه ی ذهنم وتا موقعی که نمازش رو سلام نداد،بی خیالم نشد.می دونستم بعد نماز عادت داره آیة الکرسی بخونه وهربار موقع خوندنش جفت دستاشو رو زانوهاش مشت می کنه.هرگز نفهمیدم دلیل این کارش چیه...چرا دچار اون تنش عصبی ناآشنا می شه؟چراباهام در موردش حرف نمی زنه؟



مطالب مشابه :


یک ننو برای خواب راحت نوزاد

یک ننو برای خواب راحت نوزاد. همراه با خرید این دستگاه شما یک کیف مسافرتی هم دریافت خواهید




فروردین در باغ نگارستان

بازیچه ها و عروسکها می نشینند و به نوای لالای مادربزرگ در کنار ننوی نوزاد خرید دستگاه




رمان آخرین برف زمستان قسمت 32

دامی عشایرمون،خرید یه تعداد چارقد ننوی نوزاد وسط آلاچیق هم تو ننوی بچه محمد




آخرین برف زمستان قسمت9

ایده ی برپایی ننوی نوزاد وسط آلاچیق هم تو آخرین لحظات به ذهن محمد ـ یه ننوی خرید بک لینک




رمان یک تبسم برای قلبم (20)

چند لحظه بعد صدای گریه مهرزاد توی اتاق پیچید و من نوزاد لخت و رو توی ننوی خرید رو که دید




برچسب :