رمان گشت ارشاد9

امیر حسین که این رفتار رها رو پیش بینی کرده بود توی یه حرکت ناگهانی مچ دستشو تو دستش گرفت
رها بی حال نگاهی بهش کرد و زیر لب نالید:امیر حسین ولم کن بزار بمیرم جون یه لجن نجات دادن نداره
و از حال رفت
امیر با قدرت و با سختی زیاد کشیدتش بالا و با بیسیم درخواست امبولانس کرد وجود رها برای نشون دادن اوج لجن بودن منصور الزامی بود
از خونه ی منصور هم خبر رسیده بود که اونو و همراه کلی افراد که وضع عادی نداشتند گرفته بودند
و از کلی هم مشروبات الکلی و مقداری هم مواد مخدر کشف شده بود
امیر که شب سختی رو گذرونده بود با خستگی خودشو به خونه رسوند تا یه ذره استراحت کنه
***************************۸
شایسته اما تو این چند روز حسابی دلتنگ امیر حسینش شده بود
دیدن امیر از دور و حرکات اون حسابی دلشو برای امیر تنگ کرده بود
چند سالی بود که تمام ده شب ماه محرم رو خونه میموند و غر غر هایی مامانش و حاجی رو به جون میخرید
چیزای زیادی تو مراسم ازارش میداد از جمله همون غیبت های سر دیگ غذا . همون چشم چرونی های بعضی ها .اسراف ها و ریا کاری ها و یه چیز جالب تر که همیشه سرش با فرهاد دعوا داشت نوع نگرش فرهاد به مراسم بود
کل ده شب رو پای دیگ غذا و مرتب کردن دسته و……… میموند و نمازش اکثر اوقات قضا میشد و شایسته هیچ وقت نمیتونست توجیهاتش رو بپذیره چون اینو هرکسی هم میدونست امام حسین حتی وسط جنگ هم نمازشو خوند پس کار فرهاد به جز ریا کاری معنی دیگه ای نمیداد
ولی اینجا همه چی برعکس بود بلافاصله بعد اذان نماز ها خونده میشد
از پشت پنجره به امیر حسین خیره شده بود لباس مشکی تنش و چفیه ی مشکی دور گردنش ابهت و مردونگی خاصی بهش بخشیده بود و دل شایسته رو هر لحظه بی تاپ تر میکرد
امیر توی دسته ی عذاداری ایستاده بود و سینه میزد و صورتش خیس از اشک هاش بود سرش پایین بود و به هیچ کسی نگاه نمیکرد
اره تفاوت داشت با فرهاد با پسر عمه شایسته و با خیلی های دیگه که این شب ها براشون بیشتر شبیه جشن بالماسکه میموند
روحانیت چهره ی امیر حسین دلشو اروم کرده بود و میدونست خداوند فرشته ی نجاتی رو سر راهش قرار داده و اگه بخواد ناشکری کنه از دستش میده
یاد حرف خانم جون افتاده ببخش تا بخشیده بشی
اره امیر حسین با تمام غیرت و تعصب و اعتقاداتش باهاش کنار اومده بود اونو تو انتخاب راهش ازاد گذاشته بود و با تمام چیزهایی که ازش دیده بود چشماشو بسته بود و گذشت کرده بود
و شایسته تصمیم خودشو گرفته بود کنار امیر و خانواده ش یه نگرش جدیدی به دینش پیدا کرده بود که البته تا کامل شدن هنوز فاصله داشت
یاد اون روزی افتاد که از امیر در باره ی علت اینکه باباش هنوز حج واجب نرفته پرسید
جواب جالبی شنید
وقتی نوبتشون شده بود مادر بزرگ پیر علی اقا با حسرت التماس دعا گفته بود و هم نرگس خانم و هم علی اقا دلشون نیومده بود که اون پیرزن رو ارزو به دل بزارن و نوبت خودشونو به اون داده بودند و برای بار دوم هم که اسم نویسی کرده بودن هنوز نوبتشون نشده بود
قاعده ی جالبی هم داشتند و پولی که میخواستن هر سال حج عمره برن رو صرف خرید جهیزیه برای دختر های بی سرپرست میکردند
اهی کشید و با خودش فکر کرد درست برخلاف پدر و مادرش
فردا شب شام غریبان بود و شایسته باید جواب نهایی رو به امیر حسین میداد ولی ته دلش هنوز دو دل بود
رها چشماشو باز کرد و دوباره خودشو رو تخت بیمارستان دید
ناامید و افسرده از همه ی دنیا به بیرون خیره شده بود اصلا چرا امیر حسین نجاتش داده بود از این کارش کلی شاکی شده بود
ولی از یه لحاظ هم خوشحال بود که مدارکی داشت که حداقل میتونست منصور خان رو به خاک سیاه بشونه این خاصیت رو حداقل تو زندگیش داشت
یاد اون شب افتاد زمانی که منصور از اتاق بیرون میرفت با اون چشمای شیطانیش بهش زل زده بود و گفته بود:یادته بهت گفتم برات یه مرگ تدریجی در نظر گرفتم ؟
وقتی سکوت رها رو دید ادامه داد
اهان ایدز روکه خوب میشناسی برات امشب اونو تو وجودت به یادگار میزارم تا بدونی هیچ وقت با گنده تر از خودت شوخی نکنی
رها حرفشو زیاد جدی نگرفته بود ولی اون شب وقتی بعد منصور چند نفر اومدن سراغش و علنا بهش اعلام کردند که ایدز دارن با خودش فکر کرد از این کفتار هرچی بگی بر میاد
ولی هنوز هم ته دلش یه ذره ارزو داشت که حرف منصور فقط یه بولوف بوده باشه و منتظر ورود پرستار شد
**************************
امروز روز عاشورا بود و همه از صبح در حال تکاپو بودند و شایسته نمیدونست چه اتفاقی برای منصور افتاده فقط مادرش از خونه زنگ زده بود و گفته بود حال شکوفه خوب نیست بیا پیشش منصور خان رو گرفتند
ولی شایسته خوب میدونست حتما منصور کاری کرده که امیر حسین میتونه کمک انجام بده و اونا ازش خواستن بره اونجا
و اونم خیلی راحت دست رد به سینه ی مادرش زد و گفت:امروز روز عاشوراس و من میخوام عذاداری کنم حالا اگه وقت شد فردا میام
چقدر هم مادرش غرغر کرده بود و گفته بود که از کی تا حالا تو عذاداری میری ولی نمیدونست که امیر حسین چقدر عقاید شایسته رو تغیر داده و روش تاثیر گذاشته بود
تو حیاط خونه دنبال امیر میگشت که با حیرت به فرزین که کنار امیر حسین در حال سر و سامون دادن به دسته ی عذاداری و و پخش زنجیر بین افراد بود نگاه کرد
با خودش فکر کرد نه بابا پسر حاجی نفیسی بزرگ و از این کارا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اون الان باید در حال فخر فروشی و ریا تو حسینیه ی محل باشه اینجا چی میخواد ؟؟؟؟؟؟؟
نتونست جلوی خودشو بگیره چادرشو مرتب کرد و بیرون رفت و سلام کرد
امیر حسین با حرارت و اشتیاق و فرزین با شرمندگی جوابشو دادند
شایسته:چی شده فرزین اینجا چی کار میکنی؟
فرزین:هیچی زنگ زدم به امیر حسین ببینم کجاست بیام پیشش
شایسته:واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟محل خودمونو چی کار کردی؟
فرزین:فرهاد و حاجی و کلی ادم دیگه هستند من یه نفر نباشم کار عذای اقا رو زمین نمیمونه
و بعد از امیر عذر خواهی کوتاهی کرد و دست شایسته رو گرفت و به گوشه ی حیاط برد
نگاه شرمزده شو به شایسته دوخت و گفت:میدونم دیره برای این حرفم ولی میدونم هنوز فرصت برای جبران هست من از وقتی که امیر حسین وارد خانوادمون شد تازه فرق بین خودمو و اونو فهمیدم نمیخوام زیاد برات سخرانی کنم فقط میخوام منو ببخشی برای کتک هایی که بهت زدم و هرکدوم از کارای من که باعث ناراحتیت شد
شایسته حرفی نمیزد و فقط با حیرت به این فرزین جدید که با شرمندگی رو به روش ایستاده بود نگاه کرد
فرزین برادرانه بوسه ای به دستش زد و خواست که دور بشه که شایسته دستشو کشید و گفت:فرزین قول میدی ریحان رو خوشبخت کنی؟اون خیلی خانمه
فرزین اهی کشید و گفت:میدونم اون واقعا خانمه و امیدوارم شرمنده ی هیچ کدومتون نشم
و پیش امیر رفت و با دنیایی از حیرت شایسته رو تنها گذاشت
شایسته اما یه فکر دیگه تو سرش بود امشب شب اخر بود و مهلت تموم میشد و باید جواب نهایی رو به امیر حسین میداد ایا پیشش میمونه یا نه ترکش میکنه؟؟؟؟؟
بالاخره شب شام غریبان رسید و امیر حسین و فرزین و بقیه پسرا هم با کمک هم یه محلی برای روشن کردن شمع ها درست کردند
شایسته با عشق نگاهی به امیر حسینش کرد تصمیم خودشو گرفته بود
گناه امیر بیشتر از گذشتی که کرده بود نبود
دو تا شمع توی دستشو فشرد و به سمت حیاط رفت همه در حال روشن کردن شمع هاشون بودندو با چشم های غرق در اشک ارزو ها و حاجاتشون رو از خدا میخواستند
امیر کمی دورتر از همه ایستاده بود و غرق تو فکر خودش بود
ته دلش ترس عجیبی داشت و با خودش فکر میکرد شایسته چه تصمیمی بالاخره میگیره
از طرف دیگه فکر رها رو میکرد و قولی که ازش گرفته بود و به منصور که سعی میکرد خودشو با هزار جور پارتی بازی در بیاره
سخت تو فکر بود که دست شایسته روی شونه ش نشست
با لبخند نگاهی بهش کرد و گفت:جانم عزیزم کاری داری باهام بانو ؟
شایسته سرشو پایین انداخت و گفت:میای باهم بریم شمع روشن کنیم؟
چشمای امیر حسین برقی زد و گفت:اره عزیزم چرا که نه
ولی لبخند روی لبش برای چند دقیقه رفت و جدی رو به شایسته گفت:تو فردا باید بری و رها رو ببینی یه حرفایی هست که میخواد بهت بگه
شایسته با حیرت نگاهی به امیر انداخت و خفه پرسید :تو رها رو از کجا میشناسی؟
امیر سکوت کرد و به رقص شعله های شمع خیره شد
شایسته عصبی تر و کلافه تر از قبل گفت:با تو ام میگم رها رو از کجا میشناسی ؟
امیر نگاهی بهش کرد و گفت:بهتره از زبون خودش بشنوی
حالا هم بیا بریم شمعمونو روشن کنیم و دست های شایسته رو تو دست های قوی و مردونه ش گرفت و برد
شایسته با فکری که هزار جور علامت سوال و فکر های مختلف توش وجود داشت همراه امیر رفت
دو تایی تو خلوت شمع هاشون رو روشن کردند
و شایسته بالاخره تصمیم گرفت بعد ده شب به خونه ی خودش برگرده
پیش خانم جون رفت و خودشو تو بغلش انداخت اون حس نگرانی و دلهره ای که داشت با عطر یاس تن خانم جون کم تر شده بود
شایسته:خانم جون ببخشید من خیلی مزاحمت بودم این چند روز
خانم جون:الهی فدات بشم مادر مراحم بودی منم از تنهایی در اورده بودی
بعد زیر گوش شایسته زمزمه کرد:دخترم قدر شوهرت و زندگی که خدا بهتون هدیه کرده بدون و سر مسائل الکی بهم نریزش
خیلی ها رو میشناسم که در حسرت همین زندگی که شما دارید دارن میسوزن دخترم
شایسته دقیقا به حرف های خانم جون گوش میکرد و بوسه ای به صورتش زد و گفت:چشم حتما
خانم جون:بازم پیشم بیا شایسته ی من
شایسته:حتما میام خانم جون
خانم جون عصا زنون خودشو به امیر حسین رسوند و سفارشات لازم رو بهش کرد
و اولین چیزی که گفت این بود از زنت هیچ وقت چیزی رو پنهان نکن که یه چنین شرایطی براتون پیش بیاد
و امیر هم چشم بزرگی گفته بود و با وجود اینکه دوست نداشت شایسته چیزی از رابطه ش با رها بدونه ولی نمیتونست دروغ هم بهش بگه و قرار فردا رو با رها براش گذاشته بود
با دکتر رها صحبت کرده بود و از نداشتن ایدزش مطمئن شده بود ولی هنوز هم درگیر این فکر با خودش بود که از این فرصت دو باره ای که خدا بهش داده بود باز چه جوری استفاده میکنه
از اهالی محل خداحافظی کردند و سوار ماشین شدند که به سمت خونه برن
دو تایی غرق تو افکار خودشون بودند که موبایل شایسته زنگ خورد
شایسته گوشی رو جواب داد و چشماش رنگ نگرانی گرفت سریع قطع کرد و رو به امیر گفت :بریم بیمارستان نزدیک خونمون
امیر :چرا چیزی شده ؟
شایسته با حالی که چندان تعریفی نداشت گفت:بابام سکته کرده
فقط زود برو
امیر با سرعت رانندگی میکرد و شایسته واقعا بی تاپ شده بود
درست بود که دل خوشی از حاجی نداشت ولی با همه ی این مسائل پدرش بود و براش عزیز
امیر جلوی در بیمارستان نگه داشت و شایسته خیلی سریع خودشو به سی سی یو رسوند
مادرش و شکوفه روی صندلی نشسته بودند و سرشون رو به دیوار تکیه داده بودند
شایسته با نگرانی به سمت اونا دوید و جلوی صندلی دو زانو نشست و به چشمای مادرش با علامت سوال خیره شد
اب دهنشو با ترس قورت داد و گفت:چی شده مامان؟
محبوبه خانم با اشک بهش خیره شد و گفت:ابروش رو دارن میبرن نتونست طاقت بیاره قلبش نتونست دووم بیاره
شایسته دستای مادرش رو تو دست گرفت و ادامه داد و گفت:چی شده مامان بهم بگو
محبوبه خانم به رو به روش خیره شد و گفت:اون از اون منصور از خدا بی خبر که هم ابروی ما رو برد هم این بچه رو نابود کرد اونم از این فرهاد بی شعور
شایسته:فرهاد مگه چی کار کرده ؟
محبوبه:پسره ی از خدا بی خبر گند بالا اورد انقدر حاجی بهش میدون داد تا بی چارمون کرد
هفته ی پیش نشسته بودیم که زنگ خونه رو زدند یه دختر بچه ی دبیرستانی اومد جلوی در خونمون
مثل بید میلرزید و گریه میکرد میگفت از فرهاد حامله شده حالا چه جوری به پدر و مادرش بگه و اصرار داشت باید حتما بریم خواستگاریش
هیچی حاجی هم فرهاد رو برد تو اتاق با زور تهدید فهمید بله کار خودشه
دختره هم نمیدونی چقدر ساده و بچه بود نمیدونی
قلبش نتونست دووم بیاره و سکته کرد
شایسته سری تکون داد و به سمت پنجره ی سی سی یو رفت و نگاهی به حاجی که روی تخت خوابیده بود انداخت از اون همه ابهت دیگه خبری نبود فقط یه تن بیمار بود و صورتی که رنجشش از پشت پنجره هم پیدا بود
به سمت مادرش رفت و گفت:پاشو عزیزم گلم برو خونه استراحت کن من میمونم پیشش
محبوبه:دل نگرانشم مادر نمیتونم
شایسته دست شکوفه رو تو دست فشرد
غم نگاه خواهرش داشت دیوونه ش میکرد این منصور بی شرف همه ی زندگیش رو به اتیش کشونده بود
شایسته:عزیزم پاشو تو هم برو خونه حالت زیاد خوب نیست گلم
شکوفه دسته شایسته رو بیشتر فشرد و به سمت خودش کشوند و با چشمای پر از اشک و دستایی که یخ کرده بودند بهش گفت:شایسته تو رو خدا به امیر حسین بگو یه کاری کنه که اون کثافت تو زندون بمونه باید ادم بشه
شایسته:باشه گلم الان برو خونه من بعدا باهات حرف میزنم
با اصرار زیاد شایسته شکوفه و محبوبه از جاشون بلند شدند تا برن خونه
امیر حسین جلو اومد
تا اون موقع برای اینکه اعضاء خانواده راحت باشن جلو نیومده بود
امیر:سلام حاج خانم خدا بد نده ؟نگران نباشید من هر کاری ازم بر بیاد انجام میدم
محبوبه:الهی خیر ببینی پسرم
شایسته:امیر جان اگه میشه مامان و شکوفه رو ببر خونه من میمونم
امیر:به روی چشم بانو بریم حاج خانم
شکوفه با حسرت به رابطه ی امیر و شایسته خیره شد و گلایه مند از بخت سیاه خودش با امیر به سمت خونه رفتند
شایسته کنار پنجره ایستاده بود اصلا تحمل ناتوانی حاجی رو نداشت اونو همیشه پر ابهت دیده بود
تو دلش شروع به حرف زدن با پدرش کرد
شایسته:حاجی میبینی پسر عزیزت چی کار باهات کرد؟دیدی این طرفداری های بی خودت کار دستت داد؟ای کاش نصف اونا منو دوست داشتی
الانم من با تمام این بی مهری ها من دوستت دارم عاشقتم بابا
خیلی وقته بهت نگفتم بابا کاش میتونستم بگم کاش ………………….
اشک هاشو از چشماش پاک کرد و صدای نگران فرزین رو کنار گوشش شنید
فرزین:وای شایسته چه بلایی سرمون اومده حاجی چی شده؟
شایسته با هق هق براش تعریف کرد
فرزین مشتی به پیشونیش زد و گفت:پسره ی عوضی اگه دستم بهش برسه بی چارش میکنم
شایسته:دیدی اقا فرزین پسر حاجی نفیسی تو زرد از اب در اومده
فرزین:ما هیچ کدوممون درست و حسابی در نیومدیم نمیتونیم انکار کنیم
شایسته:حالا تو از کی تا حالا اینا رو فهمیدی؟
فرزین:از بعد خواستگاریتون از امیر حسین خوشم اومد پسر باحالی به نظرم میومد
باهم دوست شدیم رابطه مون خیلی باهم قوی شد امیر مرد واقعی بودن رو بهم نشون داد
بعد رو به شایسته گفت:شوهرت خیلی مرده قدرشو رو بدون حالا هم پاشو برو خونه من میمونم
شایسته با اشک نگاهی به فرزین کرد و گفت:نه نمیتونم دلم پیششه به مامان قول دادم تو برو
اصرار فرزین فایده ای نداشت و شایسته پیش حاجی موند سرشو به دیوار تکیه داد و به حرفای فرزین فکر کرد و خیلی دوست داشت بدونه امیر چی کار کرده که اونو انقدر تغییر داده
و به رها فکر کرد و اینکه امیر اونو از کجا میشناسه


مطالب مشابه :


رمان گشت ارشاد - 3

معتادان رمان, دانلود رمان گشت ارشاد برای گوشی و (pdf و موبایل) دانلود رمان سوغات | لیلا .




رمان گشت ارشاد9

رمان ♥ - رمان گشت ارشاد9 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان گشت ارشاد,




دانلودرمان گشت ارشاد نوشتهfereshte 69کاربرنودهشتیاموبایل

دانلودرمان گشت ارشاد نوشتهfereshte pdf مستقیم دانلود ضربان قلب برای




دانلودرمان گشت ارشاد نوشته fereshte 69 کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل/کامپیوتر/تبلت/آیفون/آیپد

دانلود جدیدترین دانلودرمان گشت ارشاد نوشته fereshte 69 کاربر انجمن نودهشتیا رمان موبایل,




دانلود رمان نسیان | Y*A*S کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

دانلود رمان نسیان رمان گشت ارشاد pdf رمان نسیان برای گوشی و موبایل و تبلت و




دانلود رمان عشق ، درس ، دردسر | shiva-68 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

دانلود رمان عشق ، درس رمان گشت ارشاد pdf رمان عشق درس دردسر برای گوشی و موبایل




دانلود رمان بهادر

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص دانلود رمان بهادر از maryammoayedi فرمت pdf 104-رمان گشت ارشاد.




دانلود رمان فانوس

بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان بزرگترین سایت دانلود رمان, pdf رمان گشت ارشاد




برچسب :