تصادف14

روی تختم ولو شده بودم و همش به این فکرمیکردم که چجوری از دلش دربیارم.همون موقع یه پیام برام اومد.

یونگ هوا نوشته بود:خیلی فکرنکن هنرجوی عزیز...یکیشو بهت میگم...از این به بعد از پیش من تکون نمیخوری. هرجا رفتم باید بیای.بقیه اش رو هم خودت فکرکن...شب خوش.

----------------------------------------

همه وسایلم رو جمع کرده بودم ولی دوباره چک کردم تا چیزی رو جا نذارم.امی اومده بود دنبالم تا با هم بریم فرودگاه.

-وااااااای ساغر...بدو دیگه.هواپیما پرید.زودباش بیاااااا

-بذار یبار دیگه ببینم همه چیزو برداشتم.(امی اومد دستمو کشید)ساغر دیوونه ام کردی.ولش کن.اونجا هم فروشگاه داره خب فوقش از اونجا میگیری دیگه.بیاااا

خیلی زود به فرودگاه رسیدیم.همون موقع یه پسره امی رو شناخت و اومد سمتش که ازش عکس و امضا بگیره.دوباره همه ریختن سرمون.البته خوشبختانه منو نمیشناختن.منم سریع اومدم کنار.یه گوشه ایستاده بودم که صدای جیغ شنیدم وقتی برگشتم دیدم کیونگ جون و پدرش دارن میان و دورشون پر از دختره.

کیونگ جون واقعا خوشتیپ شده بود مخصوصا با اون کلاه و عینک دودی.چند دقیقه بعد یونگ هوا هم رسید.انقدر زیبا شده بود که نمیتونستم چشم ازش بردارم.یونگ هوا و کیونگ جون هم زمان به سمت من اومدن و سلام کردن.من یه گوشه تنها ایستاده بودم و به اونا نگاه میکردم که با حوصله خاصی جواب طرفدارهاشون رو میدادن.بعدازچند دقیقه آقای کیم گفت:خوب دیگه بچه ها وقتشه که برین....امیدوارم بهتون خوش بگذره و منو بی خبر نذارین...

همگی از آقای کیم خداحافظی کردیم.من صندلیمو پیدا کردم و نشستم.کنارم خالی بود.صندلی امی هم پشت سر من بود.داشتم از پنجره بیرون رو نگاه میکردم که دیدم یک نفر نشست کنارم وقتی برگشتم یونگ هوا رو دیدم.

-کم کم داره از کارای آقای کیم خوشم میاد....مرد عاقلیه.مگه نه؟

با تعجب گفتم:چی؟منظورت چیه؟؟یونگ هوا چیزی نگفت.ازش پرسیدم:امممم....میدونی کیونگ جون کجا نشسته؟؟

یونگ هوا با سردی گفت:پشت سرمون.برگشتم و دیدم که امی و کیونگ جون کنارهم نشستن.کیونگ جون وقتی منو دید چشمکی زد منم خندیدم.تقریبا نیم ساعتی میشد که تو آسمون بودیم.من همش از پنجره بیرون رو نگاه میکردم.یونگ هوا گفت:من موندم اون بیرون چی داره که انقدر بهش خیره شدی؟؟

-خب چیکارکنم؟؟حوصله ام سررفته......

-واقعا؟خب اینو از اول بگو.بیا اینو گوش کن.....ببین چجوریه!!

هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و آهنگو پلی کردم.یه آهنگ آرامش بخش فوق العاده بود که یونگ هوا میخوندبعد از اینکه آهنگ تموم شد گفتم:واااااااای این واقعا فوق العاده است.یونگ هوا گفت:چی؟یعنی خوشت اومده؟تازه ضبطش کردم.

-امممم.....نه خوشم نیومد    

یونگ هوا با ناراحتی و تعجب گفت:ولی تو الان خودت گفتی که....

-خوشم نیومده ........عاشقش شدم.این خیلی خیلی قشنگه.یونگ هوا لبخندی از روی رضایت زد و گفت:تو اولین کسی هستی که این آهنگو گوش دادی.اگه میگی خوبه پس حتما خوبه.

-پس من خیلی سعادت داشتم.درسته؟؟یونگ هوا گفت:نخیر من سعادت داشتم که تو خوشت اومده.هردومون خندیدیم.

----------------------------------------

-آقایون این اتاق شماست...اینم کلیدش...یه نقشه از جزیره هم تو اتاقتونه و دیگه اینکه ما هر شب کنار ساحل جشن داریم.شما هم میتونید شرکت کنید.واما شما خانمهای خوشگل....اتاق کناری هم مال شماست...اینم کلیدتون.اگه سوالی هست در خدمتم.

کیونگ جون:نه خیلی ممنون آقا.

من و امی رفتیم توی اتاقمون.یه اتاق بزرگ و دنج بود.وسایلامون رو جابه جا کردیم.امی رفت یکم بخوابه.منم به مادرم زنگ زدم و یکمی با هم صحبت کردیم.یهو هوس کردم برم ساحل یکم قدم بزنم.رفتم از امی بخوام باهام بیاد ولی دیدم خوابه.دیگه دلم نیومد بیدارش کنم.برای همین خودم تنهایی رفتم ساحل.تقریبا شلوغ بود ولی خیلی جای قشنگی بود.

بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ خورد.یونگ هوا بود:سلام هنرجوی عزیز......کجایی؟؟

-سلام.من تو ساحل نشستم.چطور؟

-تنهایی؟؟منم گفتم آره.یونگ هوا گفت:مگه من نگفتم از کنار من تکون نخور؟چرا تنهایی رفتی؟

-آخه...فکرکردم شاید بخوای استراحت کنی....(نذاشت حرفمو ادامه بدم)

-حداقل برو یه جای دیگه بشین.اون پسره بدجوری داره بهت نگاه میکنه.

با تعجب به اطرافم نگاه کردم ولی یونگ هوا رو ندیدم وقتی یه نگاهی به کنارم انداختم دیدم یه پسره نشسته و به من خیره شده.یونگ هوا گفت:بلند شو دیگه....زود باش برو یه جای دیگه بشین وگرنه عصبانی میشم ها.

-صبرکن ببینم.اصلا خودت کجایی؟؟من پسری رو نمیبینم که بهم خیره شده باشه.

-پشت سرت یه کافی شاپه....میز دوم.بیا اینجا.انقدرهم دروغ نگو وگرنه تنبیه میشی.(قطع کرد)

وقتی با دقت نگاه کردم دیدم یونگ هوا همونطوری که گفته بود توی کافی شاپ نشسته.منم رفتم پیشش یه قهوه با هم خوردیم و اومدیم بیرون یکم قدم بزنیم.همینطور اطرافم رو نگاه میکردم که متوجه شدم یونگ هوا پشت سرم ایستاده.وقتی برگشتم بهم اشاره کرد که برم سمتش منم رفتم.

یونگ هوا گفت:یه چیزی بهت میگم هیچ وقت فراموش نکن....وقتی با من هستی دوست دارم دستمو بگیری.پس لطفا همینجوری تنهایی برای خودت قدم نزن.(دستشو آورد جلو)خب منتظر چی هستی؟؟

منم دستشو گرفتم.یونگ هوا لبخندی زدوچیزی نگفت.یه بازارچه همون نزدیکی بود از یونگ هوا خواستم بریم اونجا اونم قبول کرد.چنتا پسر بچه تقریبا8ساله داشتن سر اینکه کی اول گیتار بزنه با هم دعوا میکردن.یونگ هوا رفت سمتشون و گیتار رو ازشون گرفت.نشست یه گوشه و شروع کرد به گیتار زدن.خیلی قشنگ میزد.دلم میخواست ساعتها بشینم و بهش خیره بشم.بهم اشاره کرد که کنارش بشینم منم رفتم.

-اون ریتمی که جلسه قبل بهت آموزش دادم رو یادته؟منم به علامت بله سرم رو تکون دادم.یونگ هوا یه گیتار دیگه از اون پسرا گرفت و به من داد.

-خوبه.میخوام با من گیتار بزنی و بخونی.منم قبول کردم و باهم شروع کردیم به گیتار زدن.این ریتم آهنگ FooL بود که یونگ هوا با جونیل میخوند(آهنگی که گذاشتم برای وب).

یونگ هوا شروع کرد به خوندن.منم قسمتهایی که جونیل میخوند رو خوندم.وقتی آهنگ تموم شد صدای تشویق و سوت اومد.سرمو که بلند کردم دیدم همه دورمون جمع شدن و دست میزنن.یونگ هوا هم چشمکی زد و خندید.

---------------------------------------

یک هفته از اومدن ما به جزیره میگذشت.تو این مدت خیلی جاها رفتیم و کلی بهمون خوش گذشت.شبها میرفتیم جشن کنار ساحل و میخوندیم.همه چیز خیلی عالی پیش میرفت تا اینکه یک روزکه تو اتاق مشغول استراحت بودم جونگ هیون باهام تماس گرفت.

-سلام ساغر جان.حالت چطوره؟؟خوش میگذره؟؟

-سلام هیونگ.خیلی ممنون.جاتون واقعا خالیه...

-ساغر جان میدونی یونگ هوا هیونگ الان کجاست؟آخه موبایلش رو جواب نمیده.

-راستش نه.من الان تو هتلم.شاید با کیونگ جون رفته بیرون.چطور مگه؟اتفاقی افتاده؟

-نه چیزی نشده.فقط میخواستم تولدش رو بهش تبریک بگم.ما اینجا براش یه جشن گرفتیم.

-چی؟؟؟؟ت...ت....تولد؟؟مگه امروز تولدشه؟؟

-یعنی شما نمیدونستی؟؟آره امروز تولدشه.من بعدا بهش زنگ میزنم.خوش بگذره.مواظب خودتون باشید.

امروز تولد یونگ هوا بود و من به کل فراموش کرده بودم.آخه من چطور چیز به این مهمی رو فراموش کردم؟؟یکم فکر کردم و بعد تصمیم گرفتم که یه مینی پارتی براش بگیرم.خیلی سریع همه چیزو به امی گفتم و ازش کمک خواستم اونم قبول کرد که با کیونگ جون کمکم کنه.قرار شد من یونگ هوا رو ببرم بیرون تا امی و کیونگ جون همه چیزو آماده کنن.

خیلی سریع از مسئول هتل خواستم تایه کیک برامون سفارش بده.یکمی تنقلات گرفتم و آوردم.زنگ زدم به یونگ هوا خیلی زود جواب داد:جانم...

-سلام.من میخوام برم خرید.امی یکم کار داره نمیتونه باهام بیاد...(هنوز میخواستم ادامه بدم که پرید وسط حرفم)

-چشم میام.فقط 5دقیقه صبرکن تا آماده بشم.

منم رفتم بیرون منتظرش ایستادم بعد از چند دقیقه اومد.

-آآآ......دیر که نکردم؟؟منم سرمو تکون دادم.یونگ هوا گفت:پس بریم.منم راه افتادم ولی دیدم اون ایستاده و به من نگاه میکنه.تازه یادم افتاد باید چیکارکنم.عقب عقب رفتم و دستشو گرفتم.یونگ هوا لبخندی زد:حالا شد...خب دقیقا کجا میخوای بری؟؟

با تردید گفتم:نمیدونم....یه جایی که خوش بگذره.اگه بخوای خوش بگذرونی کجا میری؟؟

-من؟؟خب من میرم شهربازی.ولی یادمه گفتی میخوای بری خرید.

-آره ولی دیر نمیشه.اول بریم شهربازی.میخوام امروز خوش بگذرونیم.....

یونگ هوا با تعجب گفت:چیزی شده؟؟یهو مهربون شدی.

منم با حالت قهرگفتم:چیزی نشده.مگه قبلا مهربون نبودم؟؟فقط خواستم خوش بگذرونیم.مگه بده؟؟

یونگ هوا ابروشو انداخت بالا و گفت:نه بد نیست.ولی معمولا وقتی میخواستی خوش بگذرونی اول از کیونگ جون میخواستی باهات بیاد نه من.

ایستادم و با ناراحتی گفتم:خب اگه دوست نداری میتونی نیای!!خودم تنهایی میرم.شایدم کیونگ جون باهام اومد.

یونگ هوا دستشو انداخت دور گردنم:خیله خب.حالا قهر نکن شوخی کردم.بهم حق بده تعجب کنم.تو خیلی عجیبی من هیچ وقت از کارای تو سردرنمیارم.حالا اخماتو باز کن و بخند.امروز باید خوش بگذرونیم.

منم یه لبخند زدم.یونگ هواهم خندید و با هم به شهربازی رفتیم.اون روز سعی کردم واقعا کاری کنم که یونگ هوا خوشحال بشه.برای همین هر چی بهم میگفت سریع قبول میکردم.توشهربازی واقعا بهمون خوش گذشت مخصوصا کلبه وحشت که فکرکنم طفلکی یونگ هوا حسابی ترسیده بود.البته باید بگم منم خیلی ترسیدم.

بعد از شهربازی یونگ هوا ازم خواست بریم سینما منم قبول کردم.اونجا تقریبا خلوت بود.یه فیلم عاشقانه گذاشته بودن. ولی خیلی فیلم مسخره ای بود.وسطای فیلم یونگ هوا خوابش برد و سرش افتاد روی شونه من.منم خندم گرفت و بلند خندیدم.یونگ هوا از خواب پرید:چیه؟؟چه خبر شده؟؟

من با خنده گفتم:هیچی...فیلم قشنگیه مگه نه؟؟

-پاشو بریم.خسته شدم.با هم اومدیم بیرون.به یونگ هوا گفتم بریم خرید اونم قبول کرد.میخواستم براش یه چیزی به عنوان کادو بخرم ولی نمیدونستم چی بگیرم.همینجوری مغازه ها رو نگاه میکردم که به یه بوتیک رسیدیم.با هم رفتیم داخل.به یونگ هوا گفتم:من همیشه دوست داشتم لباس پسرونه بپوشم.از لباسای پسرونه خوشم میاد.حتی سلیقه ام هم تو خرید لباسای پسرونه خیلی عالیه.

یونگ هوا با خنده گفت:جدی میگی؟؟خب بذار ببینم سلیقه ات چقدر خوبه...یه لباس برداشت جلوی خودش گرفت و گفت این چطوره؟؟منم گفتم:بدرد نمیخوره.رفتم پشت سرش.دستامو گذاشتم رو شونه هاش و به سمت مبل هلش دادم:بشین اینجا تا من بیام.

رفتم بین قفسه ها و بعد از کلی گشتن یه چیز مناسب و شیک پیدا کردم.آوردم وازش خواستم تا بپوشه.یونگ هوا هم قبول کرد.بعد از چند دقیقه از اتاق اومد بیرون.خیللللللی خوشگل شده بود.یه ژست گرفت و گفت:چطوره؟؟؟

-خودت چی فکرمیکنی؟؟؟یونگ هوا خودشو تو آینه یه نگاهی کرد و گفت:خوشم نیومد

-چی؟؟واقعا؟؟...(باناراحتی گفتم)پس بهتره درشون بیاری

-خوشم نیومد.....عاشقشون شدم.به نظرم باید قبول کنم که سلیقه ات حرف نداره.اینارو دوست دارم.میخرمشون.(رفت تا دوباره لباسشو عوض کنه منم تو این فاصله پولشو حساب کردم)یونگ هوا اومد بیرون ولی لباسهاشو عوض نکرده بود.

-چی شد؟؟پشیمون شدی؟؟

-نه....میخوام همینا تنم باشه.رفت تا پولشو حساب کنه.منم سریع دستشو گرفتم و کشیدمش بیرون.

-چیکارمیکنی؟؟پولشو ندادم هنوز...وایسااااا

-بیا من کلی کار دارم.یونگ هوا که فهمید قضیه چیه ایستاد رو به روی من:نیازی نبود این کارو بکنی.....

-بذارش به حساب تشکر یه هنرجو از استادش.یونگ هوا هم خندید و گفت:باشه حرفی نیست.خیلی ممنون.

----------------------------------------

نزدیک هتل بودیم.به امی پیام دادم که ما نزدیکیم آماده باشین.یونگ هوا خیلی خوشحال بود.منم از اینکه اونو خوشحال میدیدم حس خوبی داشتم.چند متری تا اتاق فاصله داشتیم.به یونگ هوا گفتم من زودتر میرم.همین که رسیدم پشت در یونگ هوا دستمو گرفت و منو چرخوند سمت خودش.نگاه های مهربونشو نثارم کرد.

-امروز به من خیلی خوش گذشت ازت ممنونم...

-خواهش میکنم استاد.....قابلی نداشت.

-میشه همیشه مثل امروز باشی؟؟

-چی؟؟من...من همیشه همینجوریم.

-آره هستی ولی....ولی نه با من.تو همیشه با کیونگ جون اینجوری هستی.امروز اولین باری بود که میدیدم تو به استادت توجه کردی.لطفا هرروز همینجوری باش.اینجوری میتونی از دلم دربیاری.

-چ...چ...چی؟؟یعنی میخوای بگی هنوز از دلت درنیومده؟؟

-معلومه که نه.یادت رفته دوروز پیش با کیونگ جون چجوری منو ترسوندی؟؟هان؟؟

-اما اون فقط یه شوخی بود...

-به هر حال من هنوز از دستت دلخورم.

-خیله خب باشه.(باناراحتی گفتم)سعی میکنم هر روز همینجوری باشم.

یونگ هوا لبخندی زد.دستشو دور کمرم حلقه کرد و آروم صورتشو آورد نزدیک صورتم.نمیدونستم چیکار کنم.یونگ هوا اومد نزدیکتر ولی همون موقع امی درو باز کرد.منم خیلی سریع از یونگ هوا فاصله گرفتم.امی با ناراحتی و نگرانی گفت:بالاخره اومدین؟؟س...س..ساغر....یه مهمون داریم.

با تعجب گفتم مهمون؟؟یونگ هوا گفت بیا بریم داخل.همین که پاشو گذاشت تو اتاق یه نفر پرید بغلش و اونو بو*س*ید.

-اوپااا.....تولدت مبارک...

از تعجب داشتم شاخ در می آوردم.آخه این صدای سانی بود.اون دیگه اینجا چیکار میکرد.تحمل اون کارش دیگه اصلا برام ممکن نبود.یونگ هوا که بیشتر از من تعجب کرده بود سریع رفت روی مبل نشست و چیزی نگفت.

امی با ناراحتی گفت:متاسفم ساغر....سانی کل برنامه هارو بهم ریخت....واقعا متاسفم.


Waiea%2BGarden.jpg

این هتلیه که ما رفتیم.

PARADIZE_1_VIEW.jpg

اینم یه نما از هاوایی.جاتون خالی.....



مطالب مشابه :


لیست مراکز طرف قرارداد با کارت تخفیف مهر

بوتیک پاریس دیزاین عروسی: لیان پوشاک زنانه و




تاریخچه برند های معروف لباس

نخستین بوتیک دلچه و مدلهای زنانه کاملا ساده و مد دیزاین های جدیدشان را




برندگان جوایز AIA در سال 2006- 1؛2؛3

این بوتیک زنانه عرضه و پیشکشی بود برای معماران تا سرپیچی جزئی از قوانین کافه دیزاین;




برندگان جوایز AIA

دیزاین بوم. اخبار این بوتیک زنانه عرضه و پیشکشی بود برای معماران تا سرپیچی جزئی از قوانین




با شامپو چه کارهایی می توان کرد!

بوتیک هایی که در این فروشگاه دیزاین دبن هامز یک برند اصلی انگلیسی است مخصوص پوشاک زنانه




تاریخچه برند های معروف لباس

نخستین بوتیک دلچه و مدلهای زنانه کاملا ساده مد دیزاین های جدیدشان را




تصادف14

ولی نمیدونستم چی بگیرم.همینجوری مغازه ها رو نگاه میکردم که به یه بوتیک رسیدیم زنانه




برچسب :