خرید سیسمونی

سلام

شنبه ۶ صبح با پیامک مادر محترمه از خواب پریدم

<< داره برف میاد توی ترافیک نمونی >>

نماز رو که خوندم از پنجره اتاق بیرون رو نگاه کردم

برف بیداد می کرد

خیلی خوابم میومد با خودم گفتم خدا هم نمی خواد امروز زود برم سر کار

ساعت ۹ از خونه زدم بیرون نزدیکای ۱۰ محل کار بودم

ساعت ۱۳ به خانومی زنگ زدم گفت نتونستن واسه خرید سیسمونی برن بیرون خیلی یخبندونه

ساعت ۱۴ مرخصی گرفتم رفتم ماشینمو با بابا عوض کردم و رفتم خونه ( ماشین خودم طرح ترافیک نداشت )

حیف شد که به خاطر کمبود جا همه نتونستن باهمون بیان

من - خانومی - دایی - مامان خانومی - مامان خودم و خواهر خانوم ارشد

راه افتادیم به سمت خیابون بهار

ساعت ۱۵ اونجا بودیم حدوداً تا ساعت ۱۹ طول کشید

یه ست فیروزه ای با یه کهنه شوی بچه خریدیم

خدا باعث و بانی این گرونی ها رو اگه قابل هدایت هست هدایت وگرنه از صفحه ی روزگار محوش کنه ( بلند بگو آمین )

ای کاش همتون با ما میومدین خیلی خوش گذشت ( البته بجز لحظه پول دادن )

دیروز اتاق پسر گلمون رو می چیدیم به اتفاق خواهر های عزیزمون

من و دایی وسایل بچه رو سر هم می کردیم ( خودش یه پروژه چندین ساعته بود که کلی دید مهندسی می خواست )

شب جگر - دل - قلوه و خوئک خوردیم اونجام جاتون خالی خیلی فاز داد

خدایا ازت می خوام این جنس شادی رو به صلاح خودت حداقل واسه یکبار هم که شده واسه همه ی خانواده ها توی زندگی مشترکشون قرار بده

پ ن : ببخشید که خیلی متن روونی نبود امروز اصلا قصد آپ کردن نداشتم اما دوست داشتم توی شادیمون شریک باشید حتی واسه چند لحظه

دست حق یارتون