رمان وسوسه

دختر جوني كه صورت با نمكي داشت ....به همراه همون پسري كه دم در ديده بودمش وارد حياط شدن ...
سريع دست كشيدم به روسريم و كمي كشيدمش جلو ....دختر با خنده رويي به طرفم امد....و بدون اينكه بهم مجالي بده منو تو اغوشش كشيد ..متحير از رفتار دختر ...سرجام مونده بودم ..و تكون نمي خوردم ..دختر- اي واي دختر حواست كجاست ..تمام پايين شلوارت خيس شد ...زودي به پايين نگاه كردم.... شلنگ افتاده بود رو پام و تمام شلوارمو خيس كرده بود ...خم شد و شير ابو بست ....نمي دونستم اين دختر كي بود كه انقدر خودموني رفتار مي كرد ...يعني همه چيزو درباره منو و حاتم مي دونست .....؟دختر- خانوم خانوما نمي خواي دعوتمون كني بيايم تو ؟سريع به حاتم نگاه كردم ...دختر با خنده برگشت و به حاتم نگاه كرد ......اقا حاتم اين رسمش نبودا ...يهو انقدر ارومو ...بي سر صدا ..دست شما درد نكنه ترسيدي تو خرج و مخارج عروسي بيفتي... و يه شام به ما بدي و با گفتن اين حرف دوباره برگشت طرف من ..:اصلا مي دوني چيه هدي جون ....من نظرم عوض شد ...الان تو و اقا حاتم لطف مي كنيد و منو اين اقا مظاهرو مي بريد بيرون ....و يه شام درست و حسابي بهمون مي ديد .... تا از خجالتمون حسابي در بيايد ..اينطوري منو مظارهرم حق خورده شدمونو پس مي گيريم ..تا شما باشيد كه ديگه سر مردمو كلاه نذاريد و بعد به پسري كه اسمش مظاهر بود چشمكي زد و گفت:.مگه نه اقا مظاهر مظاهر با خنده :حاتم جان ...منم كه نمي تونم رو حرف خانومم حرف بزنم... مي دوني كه ..حاتم لبحند تلخي زد ...دختر - ماشين از ما ....مكان از شما ....حالا اين اقا داماد واين عروس خوشگله مي خوان ما رو كجا ببرن ....؟حاتم به مظاهر نگاهي انداخت ......كلافه بود ....مظاهر - د حرف بزن پسر ...همه منتظريم حاتم - هر كجا كه شما بگيد ....دختر- حالا شد ...مظاهر شما چيزي نگو ...من هوس كباباي و چند پر ريحونهشاه عبدالعظيمو كردم ....همه مي ريم اونجا ...عاليه مگه نه ؟مظاهر – خانوم باز م كه شما....خودت بريدي و دوختي و تن ملت كردي ....دختر- اي بابا چه كنيم ...اين عروس داماد ما... نه اينكه يكم خجالتين ..تا بخوان تصميم بگيرن كه كجا بريم ....صبح شده ..تازه اقا حاتم خودش گفت هر كجا كه شما بگيد ... مظاهر- بدو ...بدو حاتم كه امشب بد تو خرج افتادي ..با خنده:نترس زياد تو خرجت نمي دازيمت ....فقط در حد خونه خراب كردنت پيش مي ريم نه بيشتر ... و زد زير خنده ...حاتم فقط لبخند زد مظاهر دست حاتمو گرفت ...و به سمت در كشيد دختر - اه ...اه... كجا ؟كجا ؟..مظاهر - بريم بگيرم ديگه ...دختر- نخير...مثل اينكه خوبي به شما اقا يون نيومده .... به شما مردا كه رو بديم ...همونم نمي گيريد ..منو عروس خانوم پس چي؟ ... ..گفتم هوس كباب كردم ..هوس زيارتم كردم ...با عشوه سرشو به طرفم چرخوند :مي بيني هدي جون.... چطوري مي خوان سرمونو شيره بمالن ..از من به تو نصيحت ...هيچ وقت به اين اقايون رو نديا ..كه سوارت مي شن .... ...مظاهر با مظلوميت - خانوم دختر- بله مظاهر- دست شما درد نكنهدختر- سر شما درد نكنه ..اااااااقا و در حالي كه دست منو مي كشيد و به طرف اتاق مي برد ...:بيا هدي جون تا اماده بشي ما هم مي ريم تو ماشين و منتظر تون مي مونيم ... فقط تو رو خدا زودي بيايدا....كه من گشنمه ام بشه ...كه ديگه دين و ايمون سرم نميشه و با خنده همراه مظاهر از حياط خارج شدن ..با دلخوري به حاتم نگاه كردم ......از دستش خيلي عصباني بودم ...به چه حقي گفته بود كه ما ازدواج كرديم ...اصلا اينا كي بودن ....كه از ما انتظار شام ...به حساب عروسي هم داشتن ؟چشمامو بستم كه به اعصابم مسلط بشم ...همونطور كه چشمام بسته بود - منظورت از این كارا چيه ؟بايد به ادم و عالم اعلام مي كردي ......كه .چي اتفاقي افتاده....سرمو با خشم تكون دادم ....بايد جار مي زدي ..كه .پسر حاج فتاح كبيري ..يه بار ديگه گند بالا اورده ...و با ابروي يكي ديگه بازي كرده ...بايد اين كثافت كاريتو به همه مي گفتي ...صدام از خشم مي لرزيد و استكانو با دو دستم محكم فشار مي دادم ...برو ..برو این برنامه مسخره از قبل طرح ريزي شده اتو جمع كن ....كه ...امدم ادامه حرفمو بزنم كه ديدم بهم خيره شده ...ساكت شدم ....سكوتش بدتر عصبيم مي كرد ...فكر مي كني با سكوتت همه چي درست ميشه؟ ...يا من زبونم بسته ميشه؟ ...و خفه مي شم ..داغ كردم و صدامو بردم بالا - بابا ...دست از سرم بردار..به چه زبوني بهت حالي كنم كه نمي تونم تحملت كنم ...حالم ازت بهم مي خوره برو اين بساط مهربون بازيتو جمع كن تا بيشتر از این بالا نيوردم ...و با خشونت اسكانو كوبيدم وسط حياط .. البته بيشتر نزديك پاي حاتم بود ......كه با قدرت شكست و هر تيكه اش به يه طرفي افتاد ..چون جلوي پاي حاتم پرتش كرده بودم ..يه تيكه يه طرف صورتش برخورد كرد ....كه سريع دست كشيد رو گونه اش ....دستام و بدنم به وضوح مي لرزيد .....ضربه ارومي به در خورد...زودي به در نگاه كردم ....در باز شد ...
دختر بود ... به دوتامون نگاه كرد ...با وضعيت پيش امده دختر فهميد كه چيزي بين من و حاتم هست و نبايد چيزي بگه ...با ديدنش كه با ناراحتي امد تو حياط ....يه قدم به عقب رفتم ....فهميد اوضاع خرابه ...حاتم با صورتي كه خوني شده بود با عصبانيت از حياط رفت بيرون ...دختر به طرفم امد ....اشكم در امد....از كردم پشيمون شدم ....اروم بهم نزديك مي شد...تنم مي لرزيد ....شايد براي اروم كردن خودم گفتم: - همش تقصير خودشه ...با صداي تقريبا بلندي كه مي لرزيد - من تحمل این چيزا رو ندارم .....اگه اون نبود این بلاها هيچ وقت سرم نمي يومد ......ازش بدم مياد ....برام ....اداي ادماي مظلوم در مياره.....كه چي ؟كه بي گناهه؟..كه كاري نكرده ؟ازش بيزارم ....منو از خانواده ام دور كرد ..بي ابروم كرد ...ديگه كي بهم نگاه مي كنه ؟...هان ؟تمام صورتم خيس شده بود - ازش متنفرم ..تا اخر عمرم ازش متنفرم ....اون حق نداشت با ابروي من بازي كنه... ..حق نداشت منو بد بخت كنه ....حق نداشت منو تو اوج جوني ...گوشه نشين.. اين خراب شده كنه دختر اروم منو به بغلش كشيد ...و من.... بلند زدن زير گريه .....تا كه خالي بشماروم با دستش به شونه ام ضربه مي زد....تا ارومم كنه ...اما چه اروم شدني....... تازه يه شونه مفت گير اورده بودم بايد عقده هاي این چند روزه رو يه جايي خالي مي كردم .....منو با خودش به طرف اتاق برد ...دوتامون نشستيم ....يه دستمال به طرفم گرفت ...دستمالو گرفتم و اشكامو پاك كردم ....دختر با ناراحتي لبخندي بهم زد ....:ببخش زياده روي كردم ..مي خواستم بريم بيرون ..حال و هواي دوتا تون عوض بشه ...مي دونم من هيچ وقت نمي تونم درك كنم كه دوتاتون چي مي كشيد....اشكش از گوشه چشمش در امد ...دستشو رو پام گذاشت ...حتما این چند روزه خيلي اذيت شدي ....به كبودي صورتم نگاهي انداخت ....ولي بي انصافيه كه فكر كني ....اون ناراحت و داغون نيست...بيشتر از تو نباشه كمتر از تو ...توي این چند روزه عذاب تحمل نكرده ...نبودي ببيني ...كه چند روز پيش اقات و چندتا از مردايي كه همراش بودن ..... چه طور افتادن به جونش و تا مي خورد زدنش...مظاهر و چندتا از همسايه ها به دادش رسيدن ...وگرنه معلوم نبود چه بلايي سرش مي يومد...تا ديشبم تو خونه افتاده بود...امروز م كه پدرش امد دنبالش...به زور از جاش بلند شد ....مظاهر كمكش كرد تا خودشو به محضر برسونه ...نمي دونم چه اتفاقي افتاده و ...چي بينتون گذشته.... و كي این نون گذاشته تو سفرتون..اقا حاتم خيلي تو داره ...فكر نمي كنم حتي به مظاهر هم چيزي گفته باشه ...منو و مظاهر فقط مي دونيم ..به اجبار به عقد هم در امديد.....اگه مي گمو مي خندم ..فكر نكن بي خيالم و برام مهم نيست ..اقا حاتم مثل برادرمه ...وقتي مي بينم انقدر ناراحته ..دلم براش كباب ميشه ....هيچ وقت انقدر درمونده نديده بودمش ...سكوت كرد و بهم خيره شد - چقدر مي شناسيش ...؟بيشتر مظاهر مي شناستش ....تو اين مدتم كه تو اين محله بوده من چيز بدي ازش نديدم ...هدي جون ...منظور حرفاتو نمي فهم ...از اينكه تو رو بي ابرو كرده ...و....چي بگم والا ...فقط اينو بدون انقدر مي شناسمش و انقدر قبولش دارم كه بهت بگم ... همچين ادمي نيست كه بخواد كمر به بد نامي كسي ببنده ....نه اوني كه من ميشناسم ..با حرفايي كه تو مي زني زمين تا اسمون فرق مي كنه ....گريه ام شدت گرفت .......شايد داشت درباره كس ديگه اي حرف مي زد كه من نمي شناختمش ....اره حتما هم همين طور بود ....انگشتشو زير چشمم كشيد ...انقدر گريه نكن خانومي ....جز اينكه خودتو بيشتر ناراحت مي كني ...كار ديگه اي نمي كني از اقوامشون هستي ؟نه....سرمو تكون دادم پس چي ...؟منو مظاهر از خيلي وقت پيش تو اين محل بوديم ..يعني خانواده هامونم اينجا هستن ...با امدن اقا حاتم ..و اشنا شدن با مظاهر ... رفت و امدانشونم به خونه ما زياد شد ....خيلي اقا ست ...هر جا كه به مشكلي و گرفتاري برخورد مي كرديم ..خيلي كمك حالمون بود و كمكمون كرده ...با خنده :راستي انقدر حرف زدمو مختو خوردم... هنوز خودمو بهت معرفي نكردم..كار من درستهادستشو به سمتم دراز كرد...اسمم سميه است ...خيلي شرم..البته اقامون بهم مي گه شر ....تو شر بودن يا نبودنم ديگه بايد بعدا ....خودت قضاوت كني ....شوهرمم كه مي شناسي ..اقا سيد مظاهر ....همسايه دو تا كوچه بالاترمون بود ...حالا هم كه مي بيني زن و شوهريم و يه محله رو دور سرمون مي گردونيم ....اوووووووو بسه ديگه دختر ....چقدر ابغوره مي ريزي...پاشو پاشو ...بهت قول مي دم به زيارت حسابي حالتو جا بياره ....نگو حوصله ندارم.... كه نمي ذارم تو خونه بشيني...يه هوا به سرت بخوره ....اين ابغوره ريختناتم يادت مي ره ..كو اين چادرت..بذار ببينم ...اهان چادرمو از روي زمين برداشت ....و به طرفم گرفت ...و از جاش بلند شد سميه- بريم ؟بهش نگاه كردم با حالت با نمكي بهم چشمك زد ..:بريم خانومي؟؟؟؟؟؟دست دراز كردم و چادرو از دستش گرفتمسميه- مي دونستم خيلي گلي ....اين لپات الان يه ماچ ابدار داره سميه- اومممممممممم..اخ كه چه خوشمزه است از حرفش خنده ام گرفت .. به كمكش از جام بلند شدم ...تو حياطم وادارم كرد كه صورتمو بشورم ....اول خودش از در خارج شد و بعدش من مظاهر و حاتم تو ماشين نشسته بودن ...حاتم سرش پايين بود و به حرفاي مظاهر گوش مي كرد .. مي دونستم اصلا تو باغ نيست ....و متوجه حرفاي مظاهر نمي شه مظاهر ما رو ديد ....و به حاتم چيزي گفت ..حاتم سرشو اورد بالا ...اوه خدا صورتشو چيكار كرده بودم ...زود سرمو انداختم پايين كه.. انقدر پيش خدا شرمنده نباشم ...مظاهر پياده شد..و به سمت من و سميه لبخندي زد ....سميه درو برام باز كرد ...دمغ بودم ...ولي سعي هم مي كرد ..لجبازي نكنم ....سميه دم گوش مظاهر چيزي گفت ..مظاهر زود در طرف حاتمو باز كرد و سرشو به گوشش نزديك كرد ...و چيزي گفت .....حاتم نفسشو با ناراحتي داد بيرون و دستي تو موهاش كشيد ... پياده شد و به طرف خونه رفت ...بعد از چند دقيقه امد ..لباسشو عوض كرده بود و ابي به صورتش زده بود ...سميه و مظاهر بيرون ماشين ايستاده ...منتظرش بودن ....مظاهر سريع در طرف منو باز كرد و رو به حاتم :بفرمايد اقا داماد حاتم با دلخوري به مظاهر نگاه كرد .مظاهر در حالي كه لبخند مي زد ..:.اي بابا يه شام مي خواي به ما بدي .....ببين چقدر لفتش مي دي ...سوار شو ديگه ...اه حاتم سرشو از دست كار مظاهر تكون و داد و امد سوار بشه ..سريع خودمو كنار كشيم و به در نزديك شدم ...برگه تازه اي از زندگيم به زمين مي يو فته ....برگ قبلي خيلي بي رحمانه زير پاهاي رهگذراي بي عاطفه... خرد شد و از بين رفت ...اين زندگي رو من نساختم ...به اجبار واردش شدم .. و به اجبار بايد بهش تن بدم ...به سه تا از ادمايي كه تو ماشين هستن اهميت نمي دم ...نگام به درو ديوار كوچه هاست ...به دختر كوچيكي كه تنها سرمايه زندگيش.... دستاي مادرش و يه لحظه رهاش نمي كنه ....به پيرمردي كه تنها تكيه گاهش.... تو اين پيري يه عصاي چوبيه .قدميه به زني كه دستاش پر از خريده و براي رسيدن به خونه ...گامهاشو تند تر بر مي داره...نفسمو مي دم بيرونو و به جلو خيره مي شم ...هر چهارتامون فقط داريم همو گول مي زنيم ......كسي خوشحال نيست ..اين بيرون رفتنم يه بهانه است ....براي حرف نزدن با هم ....براي ايجاد سكوت ...براي اروم كردن اعصاب..سميه اي كه مي گفت شره ..حالا ارومتر از همه ما نشسته بود و جيكش در نمي يومد ...مظاهرم... بهانه سكوتش رانندگي بود ..و حاتم ....نمي بينمش .از موقعي كه سوار شديم يه نيم نگاهم.. بهش ننداختم ...فقط مي دونم اونم سكوت كرده ...فعلا يه ارامش كوتاه ..ارامش بخش ..بهتر از هر قرص و داروييه ...باز به بيرون نگاه مي كنم... كه صداي مظاهر ..همه رو از خلسه در مياره مظاهر - اه حاتم ....صورتت...نيم نگاهي به نيمرخش مي ندازم مظاهر - هنوز خونش بند نيومده...؟حاتم دستي به گونه اش كشيد و به سر انگشتاش نگاه كرد سميه - مظاهر جلوي اون مغازه نگه دار يه چسب زخم بگير ... ....مظاهر - الانحاتم- نيازي نيست... الان بند مياد ..اما مظاهر به حرفش گوش نكرد و سريع پريد پايين ......چندتا چسب زخم گرفت و امد ....نشست پشت فرمونو دستشو گرفت عقب مظاهر -.بگير حاتم جون ....حاتم- نمي خواد مظاهر ...مظاهر - بگير... داره ازش خون ميره ..حاتم دست بلند كرد و گرفت ...و تو دستش نگه داشت و به بيرون نگاه كرد ...مظاهر - ای بابا نگرفتم كه بگيري تو دست.....بزن ..حاتم- مي زنم ..تو برو ...مظاهر - عزيز من داره از صورتت خون ميره ....حالا هي تو سرتق بازي در بيارحاتم كلافه يكي رو در اورد ..اعصابش خرد بود ...اينه اي هم جلوش نبود كه بدونه كجا بزنه ...مظاهر كه شيطنتش گل كرده بود...:سميه اين قديميا هم بد نميگنا ... سميه - چطور؟ مظاهر - نشنيدي كه از قديم گفتن ....كار كه كرد.. ان كه تمام كرد ....در حالي كه از تو اينه به من نگاه مي كرد :شما كه زحمت يادگاري رو صورتشو كشيديد ...يه لطفي كنيدو ......سميه با ناراحتي و صداي تقريبا بلندي :اه مظاهر مظاهر - چشم خانوم ..ساكت شدم ..چرا مي زني ..اول نفهميدم چي مي گن و منظورشون چيه ....اما وقتي خنده هاي زير زيركي سميه رو ديدم تازه دوهزاريم افتاد كه چي مي گن .. خودم زدم به اون راه و جوابي ندادم ...سميه - ...مظاهر نگه دار مي خوام يه بسته خرما بگيرم ....اينجا خرماهاش خوبه .يه نذري دارم بايد اداش كنم ..مظاهر - تو هم همين الان بايد يادت بيفته كه نذر داشتي ..؟سميه - ای بابا ....حالا من يه چيزي خواستم بگيرما ...باز تو هي گير بده ....سميه برگشت طرفم ..:ببخش هدي جون ...هر وقت مي ريم يادم مي ره بگيرم.... خيلي وقته يه نذري كردم ..بايد اداش كنم ..زودي ميايم مظاهر- تو ديگه كجا؟... خودم مي رم مي گيرم ميام ديگه ...سميه - نه بابا همون يه بار كه خودت رفتي...به اندازه كافي بسه ... ديدم هر چي ميوه زده دار بود انداختن بهت مظاهر - ده بييياااا.... ...اخه كي خانوم ؟سميه - بيا پايين... انقدر چونه نزن مرد مظاهر با حالت با نمكي:ببخشيد هدي خانوم ...حاتم جان ...الان ميايم ...چيكار كنم زورم كه بهش نمي رسه وقتي رفتن ..حاتم دستي به گونه اش كشيد ...زياد خون نمي يومد ..ولي اگه چسب مي زد بهتره بود ...يكي ديگه باز كرد ...سرشو برد جلو تا از اينه ماشين بتونه صورتشو ببينه ...يه دفعه از دهنم پريد - اول خون رو صورتتو پاك كن بعد ...تا گفتم ...تازه فهميدم چه گندي زدم ..سريع سرمو چرخوندم به طرف در ......كه ديگه انقدر نگام نكنه دست كرد تو جيب كتش ....احتمالا چيزي پيدا نمي كرد كه هنوز در حال گشتن بود ...وقتي چيزي پيدا نكرد ..خواست دست بكشه و با دستش خونو پاك كنه ..نمي دونم علت اينكارم چي بود ..شايد گفته هاي سميه ....نمي دونم ...فقط مي دونم اون لحظه زياد ازش بيزار نبودم ...براي همين با بي خيالي دستمالمو از جيبم در اوردم ...و به طرفش گرفتم ...بهم خيره شد...تحمل این جور نگاهها رو نداشتم ....به طرف مغازه نگاه كردم ...سميه و مظاهر هنوز در حال خريد بودن...دستمالو ازم گرفت و گونه اشو پاك كرد ..چسب سومو در اورد...كه از دستش افتاد كف ماشين ...از بي حالي دوتامون داشتيم ميمرديم ....سرمو به طرف پايين گرفتم ...دقيقا وسط پاهام افتاده بود خم شدم و برداشتمش ...با بي تفاوتي ..كاغذشو باز كردم ...برگشتم طرفش ......يه دفعه چشام پر اشك شد...نمي دونم چرا ....احساس مي كردم الان به اون اشكا نياز دارم ....و بايد از وجودم خاليشون كنم ...وگرنه دق مي كنم ...اولين قطره از چشمم سرا زير شد ...اب دهنمو قورت دادم .....چسبو اروم به طرف گونه اش بردم و گذاشتم روش ..و با انگشتم ..كمي روش كشيد كه بچسبه ... پشت اون چشماي خيس ديدمش كه بهم خيره شده ......لبام شروع كرد به لرزيدن ....-كاش مي دونستم... براي چي این بلا رو سرم اوردي .....دستامو اروم ... اوردم پايين و بهش خيره شدم ...انگار مي خواست چيزي بگه ..اما برام مهم نبود ...كه مي خواد چي بگه ..براي همين خودمو كشيدم عقبو و سرمو تكيه دادم ...بلاخره يه چيزي از بين لباش خارج شد حاتم - چرا فكـــقبل از اينكه جمله اشو ادامه بده انگشت اشاره امو گذاشتم رو لبام ..- هيچي نگو ....سرمو تكون دادم ....هيچي حرفش تو دهنش خشك شد ..از عصبانيت فكشو محكم تكون داد ...و به بيرون نگاه كرد ...سميه و مظاهر امدن .....مظاهر - ببخشيد كه دير شد ....اما جوابي از ما نشنيدن بيچاره دوتاشون مثلا مي خواستن این جو سنگينو يه جوري از بين ببرن ...اما منو حاتم ...با اخم و تخمامون ...نمي ذاشتيم كه اونا به هدفشون برسن ...سميه خيلي نمكي بود ...همش در حال لبخند زدن و شوخي كردن بود ....مظاهر هم دست كمي از اون نداشت ..بعد از امدن اونا مدام سرم پايين بود ..يا اينكه بيرونو نگاه ميكردم ....فقط گاهي به حرفا و شوخياشون يه لبخند كوچيك مي زدم....وقتي رسيديم از همون اول سميه دستمو كشيد و منو با خودش برد تو ....خيلي وقت بود نيومده بودم ......بعد از نماز و پخش كردن خرما ....يه گوشه دنج پيدا كرديمو و نشستيم ..تا نشستيم سميه شروع كرد...و كلي از خودشو و مظاهر گفت ...اينكه همسايه بودن و عاشق هم شدن ...به اينكه بعد از امدن حاتم به این محل ..و اشنايي با مظاهر ..رفت و امداشون بيشتر شده ...همين طور كه حرف مي زد ..چشمم به ضريح خورد و به فكر فرو رفتم ...سرمو به يه طرف ديگه چرخوندم ....جمعيت زيادي نبود ...و داخل حرم خلوت بود...همين طور به ادما و كاراشون نگاه مي كردم كه چشمم يه جا ثابت موند ...به من نگاه مي كرد ....به ديوار تكيه داده بود ..مظاهر هم كمي پايين ترش در حال خوندن نماز بود ...نه نفرتي بود و نه ترسي ...همين طور همو نگاه مي كرديم ...با اينكه صورتش مثل سايق نبود... ولي هنوز جذابيتشو داشت ....سميه متوجه من نبودو مدام حرف مي زد... و من ....خيره به مردي ...كه قرار بود تمام عمرمو باهاش سر كنم .....اخرم من سرمو گرفتم پايين ....مسعود كارشو كرده بود و با گفتن اون حرفا اون روز ...... ذهنمو از به ياد اوردنش...پاك كرده بود ....ته دلم يه چيزي ميگفت ... مسعود هنوز منو مي خواد ....احتمالا مجبور شده اون حرفا رو بهم بزنه .......شايد بايد بهش .... يه فرصت مي دادم ..كه از این سر درگمي دربياد ...كه بتونه با خيال راحت بياد دنبالم ....اما چطور من كه ديگه .....مني كه اسمم تو شناسنامه يه مرد ديگه است..اون چطور مي خواد بياد دنبالم ....؟باز سرمو گرفتم بالا ...هنوزم خيره بود....نمي دونم با ديدن چهره من به چي فكر مي كرد....اما من خوب مي دونستم به چي فكر مي كنم ..به تمام اتفاقايي كه مي تونست نيفته ....همه چي رو مرور كردم... از اولين برخوردش تا با الان ..همه چي رو مظاهر كه كارش تموم شد... به سميه اشاره كرد كه پا شيم ....و من هم به اشاره سميه از جام بلند شدم ...تو بازار ...مظاهر و سميه ...نظر مي دادن و وايميستادن ...منم مثل ماشين كوكي دنبالشون راه افتاده بودم ... ..تا راه مي رفتن منم راه مي رفتم....وقتي وايميستادن منم وايميستادم ...سميه جلوي يكي از مغازه ها به زور مظاهر برا ي گرفتن يه انگشتر نقره اي نگين دار برد توي مغازه ..منو حاتمو پشت ويترين مغازه وايستاديم ...چشمم به يه انگشتر كه نگين قرمزي داشت افتاد ...انگشتر ظريفي بود ....ازش خوشم امد...كنارش يه انگشتر با نگين مشكي مردونه ...خيره به ويترين بودم كه سميه صدام كرد كه برم تو و نظر بدم ....سميه يه نگين سبز كه همرنگ چشماش بود برداشته بود ...سميه- نظرت چيه ؟-قشنگه سميه- يعني برش دارم ...؟با لبخند كوچيكي سرمو تكون دادم ...سميه- عاليه ..مظاهر... من اينو بر مي دارم ..مظاهر- نه خير این خانوم ما سير موني نداره ...تا منو ور شكست نكنه خيالش راحت نميشه .........هر چي ببينه دلش مي خواد ...سميه- هي اقا انقدر غر نزن.... مي خواستي زن نگيري... حالا هم گرفتي ..بايد خرجش كني ....و شروع كرد به خنديدن ...سميه - تو چيزي نميخري ؟سرمو تكون داد م نهدر حال حساب كردن بودن كه من برگشتم تا انگشتري رو كه ديده بودم يه بار ديگه ببينمش ...دست به سينه وايستاده بود و به من نگاه مي كرد ...زودي برگشتم طرف سميه كه در حال حرف زدن با مظاهر بود ..سميه - واي اينجا كباب كوبيده هاش محشره ....يه بار بخوري ديگه مشتريش مي شي ...به قسمت خانواد گيش رفتيم ...منو سميه يه طرف و مظاهر و حاتم هم رو به رو ي ما نشستن ...بوي كباب ..معده ام حسابي تحريك كرده بود ..به خصوص كه چيزي از صبح نخورده بودم ...دوتا سيني ...يكي براي منو حاتم و يكي براي اونا ...نون سنگك...ريحون تازه ... پياز درشت و دوغ ...اون دوتا كه غرق خودشون شدنو ...شروع كردن به خوردن ...حاتم هنوز دست تو سيني نبرده بود..چنگالو برداشتم و يه تيكه از كبابو جدا كردم ...انقدر گشنه ام بود كه مي خواستم اول يه چيزي بره تو معده ام ...اولين تيكه رو بدون نون گذاشتم تو دهنم .سميه راست مي گفت ..كباباش عالي بود ...خاليش كه انقدر مزه داده بود ...حتما با نون يه مزه ديگه مي داد ...با خوردن من ...حاتمم شروع كرد به خوردن تازه مي فهميدم چقدر گشنه ام بوده ...حين خوردن اصلا متوجه اون نبودم ......هر كي از كنارمون رد مي شد يه نگاهي بهمون مي نداخت ...دوتا ادم دربو داغون به همراه دوتا ادم سالم ....اگر منم جاي اونا بودم و همچين چيزي رو مي ديدم ..حتما بهشون خيره مي شدم..پس به نگاهاشون اهميتي ندادم و مشغول خوردن شدم ...تو اون لحظه ها سير كردن شكمم از همه چي واجب تر بود ...يه تيكه نون موند و به همراه يه نصف كباب ...دست بردم كه بردام و بخورمش.. كه حاتمم دستشو اورد جلو ..همزمان دستامون متوقف شد ..سرمو اوردم بالا ..نگامون بهم افتاد ...زودي دست كشيدم عقب و گرفتمشون زير ميز ...اونم همين طور ...فقط قبل از كشيد ن دستاش به عقب ...گوشه سيني رو گرفت و به طرف من كشيد ...دستمو اوردم بالا و منم كمي كشيدمش طرف اون ...زير چشمي به سميه نگاه كردم ...كه در حال خوردن بود و متوجه ما نبود ...تيكه دادم به عقب ...گفتم لابد باز مي كشه طرف من ...اما نه ... نونو برداشتو از هم جدا كرد تيكه بيشترنونو برداشت و كبابو گذاشت لاش و كمي ريحون هم روش ...بعدم گذاشت جلوم ...و خودشم همون يه تيكه نون كوچيكو برداشت و لاش ريحون گذاشت و خورد ...از جاش بلند شد..مظاهر- كجا ؟ميرم دستامو بشورم ....از پشت سر به قامتش نگاه كردم ....از كارش خوشم نيومد ....و دست به لقمه نزدم مظاهر بعد از اينكه خوردنش تموم شد ...مظاهر- منم برم حساب كنم .......تا حساب مي كنم شما هم اماده شيد بياد پايين ...سميه بلند شد ...:تمام دستام چربه ..مي بيني ..هنوز بزرگ نشدم ...عين بچه ها هر وقت كوبيده مي خوردم تمام دست و صورتمو چرب مي كنم ...تو نمياي ..؟- نه بعد از رفتن سميه ....من و موندم لقمه اهدايي اقا به تيكه ای كه گذاشته بود جلوم ...خيره شدم...گشنه ام بود ..اگه روم ميشد بازم مي خواستم كه سفارش بدن . نمي دونستم برشدارم يا نه ....خيلي گشنمه ام بود... به در دستشويي نگاه كردم ....- بي خيالش بابا ....مثلا با خوردن اين يه لقمه مي خواد چه برداشتي كنه ....حالا توهم با اين يه لقمه كه سير نميشي ...كه گير دادي به اين يه لقمه لقمه رو پس زدم ...به در دستشويي نگاه كردم ..طاقت نيوردم و لقمه رو برداشتم و شروع كردن به خوردن ...تو دلم خودمو توجيه مي كردم :..گشنمه..نمي تونم كه بخاطر هزار جور فكر كردن اقا خودمو به كشتن بدم ..اوه خداي من يعني ....اين يه لقمه منو از مردن نجات مي داد...حالا كه لقمه تموم شده بود ...به غلط كردن افتادم كه چرا خوردم سميه امد:پاشو بريم ...بلند شدم بعد ازامدن سميه ....حاتمم امد ..منو سميه داشتيم ميزو ترك مي كرديم كه به ما رسيد ..به ميز نگاه كرد ...و بعدم به من ...زودي حركت كردم ...كه نگاش بهم نيفته ..حاتم- سميه خانوم مظاهر كجاست..؟سميه- رفت پايين حساب كنه ..حاتم - ای بابا ..چرا ...و زودتر از من و سميه رفت پايين كه جلوي حساب كردن مظاهر بگيره ...سميه - حالا بايد وايستيم ... ببينيم كدومشون كوتاه مياد ...سميه در حال لبخند زدن ....كمي سرشو تكون داد و گفت :به نظر من كه اقا حاتم موفق ميشه ..اين شوهر من... طبق معمول ..كوتاه مياد و با يه لبخند ميگه بفرما اقا حاتم ....حساب كن ..دمت گرم ..به والله خيلي اقاييوقتي ديديم حاتم حساب كرد ...سميه دست به سينه شد و با ناراحتي و اخم : نگفتم..نگفتم ..اين اقامونو... من مي شناسم ....ببين چه ارومم وايستاده كنار ...اه اه انگار نه انگار اون همه كباب خورده ....حالا هم بايد اقا حاتم حساب كنه خندم گرفت..- انقدر سخت نگير سميه- چرا نگيرم عزيز دلم ..هر بار همينه ...يه بارم نشده كه بذاره مظاهر حساب كنه ... مظارهم كه قربونش برم ...انگار همچين بدشم نيومده ..نگاه كن تو رو خدا .... چه مظلومم وايستاده - نگو اقا مظاهر اونطوري نيست ...سميه - حالا امشب مي رسه خونه ...مي دونم چيكار ش كنم با خنده:-نكنه مي خواي يه فصل كتكش بزني ...با خنده اروم زد رو شونه ام...:يه بار كه بخوره ...ياد مي گيره كه از اين به بعد چطوري پول غذاشو حساب كنه ...حالا هم بدو بريم سوار شيم ..كه .انقدر خوردم كه ديگه نمي تونم تكون بخورم ...****موقع برگشتنم ..كاري كردن كه منو حاتم عقب بشينيم ..هوا كمي خنك شده بود ...همين طور كه به بيرون نگاه مي كردم ..... يه ماشين عروس به همراه چندتا ماشين ديگه از كنارمون رد شد ن سميه - واي مظاهر...ماشين عرووووس ....بريم دنبالشون ..خيلي كيف مي ده..بدو ...بدو... گاز بده مظاهر- ای به چشم خانوم ...سميه با چشماي گشاد به طرف مظاهر برگشت و گفت :چه عجب..افتاب از كدوم طرف در امده... كه اينبار بدون چون و چرا گفتي چشم ..مظاهر- اي خانوم ....اخه خودمم امشب هوس كردمسميه - اهان ..همينو بگو ...چه خوشم من .... فكر كردم اقا براي دل خوش من مي خواد بره دنبال ماشين عروس ...مظاهر با خنده سرعت ماشينو زياد كرد و با بوق زدن نزديك ماشينا شد ...كم كم از بقيه جلو زد...و به ماشين عروس رسيد ....داماد انقدر خوشحال بود كه دستشو از روي بوق بر نمي داشت ...عروسم قابل ديدن نبود ...مخصوصا با چادري كه رو خودش كشيده بود ...ماشين ديگه اي با بوق زدن به ماشين ما رسيد ......دو تا پسر از پنجره هاي همون ماشين اويزون شده بودنو با وپارچه هايي كه تو دستشون بود شروع كردن به رقصيدن ..و تكون دادن پارچه ها .همراه با رقصيدن ....سوت مي زدنو .. مي خوندن به يه ميدون بزرگ رسيديم ... ..سه بار دور ميدون دور زدن و بوق زدن... ما هم دنبالشون ....كه يهو داماد قالشون گذاشت و از يه راه ديگه فرار كرد و ملتو بدجور گذاشت سر كار ..همه يه لحظه هنگ كردن كه چه اتفاقي افتاده و وايستادن مظاهر- ايول خوشم امد .... به این ميگن داماد ...عروسو دزديد و رفت ...بعدم با خنده اروم زد تو سرش :چرا من از این كارا نكردم ...اه اه ديدي خانوم ...چقدر بيچاره بوديم منو تو ... تا اخر شب ..مثل ماست وايستاديم و هر چي كه هر كي بهمون گفت ..گفتيم چشم ...سميه خيلي با نمك اهي كشيد و گفت:بس كه بي ذوق بودي مرد ...از حرفاشون و كار داماد به خنده افتادم .....تو جام درست نشستم كه ديدم تبسمي رو لباي حاتم نشسته ..تا ديد من برگشتم طرفش ....زود نگاشو گرفت يه طرف ديگه ...بعد از اينكه ماشينا كم كم حركت كردن و هر كس رفت دنبال كا ر خودش ...ما هم حركت كرديم به سمت خونه وقتي جلوي در رسيديم ...ياد خونه افتادم ....كه بايد تنها با حاتم برم توش اروم از ماشين امدم پايين ..سميه هم پياده شد سميه- عزيزم.. خونه ما چندتا كوچه بالاتره....از اقا حاتم بپرسي يه راست مياره دم در خونمون ...منو تو اغوشش كشيد و گونه امو بوسيد ...سميه- بهم سر بزن ....باشه؟لبخندي زدمو و سرمو تكون دادم ازم جدا شد و از حاتمم خداحافظ كرد ....به چهره ارومش نگاه كردم...و جودش امروز برام نعمتي بود ...يه بار ديگه منو بوسيد و سوار شد و برام دست تكون داد ..مظاهر هم از تو ماشين با دوتامون خداحافظي كرد و حركت كرد ...تا خارج شدنشون از كوچه به ماشينشون نگاه كردم ...حاتم كنارم ايستاده بود ...بهش نگاه نكردم ..يه جور دلهره داشتم ....با وجود سميه و مظاهر يادم رفته بود كه امروز چه اتفاقي افتاده ..حاتم دست كرد تو جيب شلوارش و به طرف در راه افتاد ...با كمي فاصله ازش منم راه افتادم درو باز كرد ...سرمو انداختم پايين و اول من وارد شدم ...تاريك بود و جلوي پامو نمي ديدم ...حاتم- مواظب باش ..پاتو اونجا نذار ...سرجام وايستادم از كنارم رد شد و برق حياطو روشن كرد ...از گوشه حياط رفتم و وارد اتاق شدم...چادرمواز سرم برداشتم...و ايستادم وسط اتاق نمي دونستم كه بايد چيكار كنم ....كه صداي جارو يي كه رو زمين كشيده مي شد ....ذهنمو منحرف كرد حاتم بود ....داشت خرده شيشه ها رو جمع مي كرد ...به گوشه ديوار نزديك شدم و نشستم ...و بهش خيره شدم ..كتشو در اورده بود و حياطو جارو مي كرد ...كارش كه تموم شد ... امد تو ...كمي تو خودم جمع جور تر شدم ..بهم نگاه نمي كرد ..و سعي مي كرد حد المقدرو به طرفم نزديك نشه ...به تشك نگاه كردم..با خودم گفتم :بايد كجا بخوابم ...اصلا مي خواد چيكار كنه ؟كه ديدم امد و تشكو انداحت نزديك من و بالشتي رو مرتب كرد و گذاشت روش و يه ملافه هم اورد و گذاشت رو تشك ..بعدم پتو رو برداشتو با يه بالشت ديگه رفت سمت حياط ...يه پارچه انداخت كف حياط .... پتو رو هم دو لايه كرد و انداخت روش و مرتبش كرد ...به ساعت رو ديوار نگاه كردم 11 بود ..دم در امد وايستاد ..يه لحظه نگام كرد و گفت :اگه....مكثي كرد و ادامه داد ..:.اگه كاري داشتي صدام كن ..خوابم سبكه ...و با گفتن این حرف رفت و برق حياطو خامو ش كرد و رو پتو دراز كشيد ...لباسشو هم عوض نكرد ...منم كه نمي تونستم ..تازه لباسي هم نداشتم ...كمي به حياط و حاتم كه دراز كشيده بود نگاه كردم .....نفسمو دادم بيرون و از جام بلند شدم وبرقو خاموش كردم ...و با مانتو سر جام دراز كشيدم ..وقتي دراز كشيدم فهميدم چقدر بدنم كوفته است ...به پهلو شدم و به حياط نگاه كردم ..ساعد دست راستشو گذاشته بود رو چشماش...نمي دونستم خوابه يا بيدار ...بي حركت بود ..برگشتمو طاق باز خوابيدم و به سقف خيره شدم ...كمي مي ترسيدم بخوام ..ولي خيلي خسته بودم .. به شدن چشمام سنگين شده بود .......... نفهميدم كي خوابم برد.. وقتي چشم باز كردم كه ديدم هوا روشن شده ...سرمو چرخوندم ..تو جام نيم خيز شدم و كش و قوسي به بدنم دادم ....تمام بدنم درد مي كرد ......حاتم تو حياط نبود ...پتو يي رو هم كه ديشب زيرش انداخته بود ..... جمع كرده بود ..و گذشته بود دم در ...حتي نيورده بود تو ..به ساعت نگاه كردم ...10 بود ...از جام بلند شدم ......وقتي مطمئن شدم خونه نيست ....روسري رو از سرم باز كردم به طرف حياط رفتم كه صورتمو بشورم ...شير ابو باز كردم و نشستم ..همين طور كه دستامو مي شستم به دورو برم نگاهي كردم ..... كه چشمم به گوشه حياط افتاد ...شير ابو بستمو بلند شدم .......مقابل دف نشستم ...از وسط پاره شده بود ..و ديگه به درد نمي خورد ...مخصوصا كه گوشه اشم ترك خورده بود ...و نمي شد ديگه تو دست گرفتش ..بر داشتمو و تو دستم گرفتم .... تو دستم كمي تكونش دادم ...-يعني دفم مي زنه؟ ..پس چرا به این روز افتاده ...گذاشتمش سر جاش ...و به طرف اتاق رفتم ..موقعه رفتن تو ..پتو رو برداشتمو بردم تو اتاق ...جاي خودمو هم جمع كردم ... حوصله ام سر رفته بود ...كمي تو اتاق راه رفتم ..خسته شدم .....براي تنوع رفتم توي حياط .....حياط كوچيك بود.... تا 10قدم مي رفتم حياط تموم مي شد و مجبور بودم دوباره راه رفته رو برگردم....دستامو از پشت بهم قلاب كردم ....كمي كه راه رفتم ..احساس گرما كردم ....دست بردمو دكمه هاي مانتومو باز كردم ..هوا بد جور گرم كرده بود ....دستي به گردنم كشيدم ..... عرق كرده بود و موهامو چسبيده بود به گردنم ...پهلوم هنوز درد مي كرد ولي نسبت به ديروز خيلي بهتر شده بود ....به ياد خانوم جون و لاله افتادم يعني الان خانوم جون چيكار مي كنه ؟...لاله چي؟ ....طفلكي خانوم جون ..لابد خيلي غصه مي خوره ...اهي كشيدمو و باز راه رفتم ....دلم براي صداش تنگ شده .بود ..يه دفعه فكري به ذهنم خطور كرد ....بدو رفتم تو اتاق ...روسريمو سرم كردم و چادرو برداشتم و از خونه زدم بيرون .......چندتا كوچه بالاتر ...از كيوسك تلفن شماره خونمونو گرفتم ....خيلي بوق كشيد ولي كسي بر نداشت ...دوباره شماره رو گرفتم .....بازم بي نتيجه بود ......فقط مي خواستم صداشونو بشنوم ..براي من همونم كافي بود ...نا اميد گوشي رو گذاشتم سر جاش ساعت 12و نيم بود .......به طرف خونه راه افتادم ...تا رسيدم دم در متوجه شدم كليد خونه رو ندارم ...و اه از نهادم بلند شد ...همونجا كنار در نشستم ....- كاش مي رفتم محله خودمون .و .از دور مي ديدمشون .....ولي با كدوم پول ؟..با كدوم ابرو ...؟....ساعت شد يك ....گرما بي طاقتم كرده بود ...كه سرو كله اش پيدا شد ...تا منو ديد سرجاش وايستاد.. و بعد اروم بهم نزديك شد ...حاتم- چرا اينجا نشستي ...؟-تو فكر مي كني من برده اتم ...يا نوكرت..... كه بدون كليد منو مي ذاري و مي ري ...نكنه انتظار داري ...تا اخر عمرم اينجا بشينم و پا به پات زجر بكشم ..هان ؟درو باز كرد ..... با عصبانيت زودتر از اون رفتم تو ...و به همون گوشه كه تازه براي خودم پيدا كرده بودم پناه بردم ...از جيبش يه كليد در اورد ...و گذاشت جلوم حاتم - امروز دادم برات درست كنن.......كتشو در اورد و نزديك در نشست ...نمي دونستم چيزي خورده يا نه ..من كه خودمو با نوني كه لايه سفر .گذاشته بو د .... سير كرده بودم ..حتي يه تيكه هم براش نذاشته بودم كه بمونه ...بهش نگاه كردم ...بايد تلكيفمو باهاش روشن مي كردم ...براي همين - اگه ديدي افتادم دنبالت و امدم خونه ات ..براي اين بود كه ...براي اين بود كه تو ..تو منو از خونه زندگيم دور كردي و اين بلايي رو كه نبايد ..سرم اوردي ..جايي ديگه اي رو ندارم ...كه برم اونجا پس سر م..منت نذار كه بهم جا دادي ....ارامش تو چشماش.... عصبي ترم مي كرد ...من ..من ...كمي لبامو تر كردم ...من زنت نيستم ...پس از م انتظاراي بي خودي نداشته باشه ...انتظار اينكه بياي خونه و غذا داشته باشيو هزارتا كوفت و زهرمار ديگه ...- نمي دونم چيكاره ای و چيكارا ميكني .... ولي هر كاريم كه مي كني ....نمي خوام چيزي ازت و كارات بدونم ....- هرچند امثال تو.... كاراشونو همچين مخفي انجام مي دن ....كه كسي چيزي متوجه نمي شه ...شما و امثال شما جز انگلايي هستيد ...كه ادم بايد تا مي توه ازشون دوري كنه ....يه دفعه از جاش بلند شد ...ترسيدم و خودمو كشيدم عقب تر ...بهم نگاهي كرد ....خجالت كشيدم و سرمو انداختم پايين ...كتشو برداشت و بي سر و صدا كفشاشو پوشيد ...دستشو به چارچو ب در تكيه داد....وقتي خيالم راحت شد كه به ..طرف من نمياد :-الانم داري مي ري به ادامه كارات برسي؟ ...طاقت دو ساعت دوري رو نداري ..؟اخي..... با وجود من همه برنامه هات بهم ريخت ....نه ؟با خشم برگشت طرفم ..قلبم امد تو دهنم ..و سريع خفه خون گرفتم ...انتظار هر حركتي رو ازش داشتم ...اما بر خلاف انتظارم ...به طرف در رفتو ...و بعد از اينكه خارج شد ..در محكم بهم كوبيد ..كه باعث شد تو جام تكون بخورم -نوبره والا ...هر غلطي مي كني ...بهشم كه مي گي داغ مي كنه ...پسره نفهم عوضي خوشحال از اينكه بلاخره عصبانيش كردم ....از جام بلند شدم و به خوشنويسياي رو ي كاغذ كه به ديوار چسبونده بود نگاه كردم ...- نه بابا از این سليقه ها هم داشتيو ..ما بي خبر بوديم .....حيف این خطا كه توي اين خونه است ...برگه رو با حرص از روي ديوار كندم و گرفتم تو دستم ...به متن نوشته شده پوزخندي زدم و شروع كردم به ريز ريز كردن برگه ..برگه بعدي رو هم كندمو و همين بلا رو سرش اوردم ...به كتاباش رسيدم ...-اوه.... يعني باور كنم اهل كتاب خوندنم هستي ...كتابي رو برداشتم و تو دستم سريع برگه هاشو ورق زدم ....چيز جالبي كه توجه منو جلب كنه توش نداشت ...پرتش كردم رو كتاباي ديگه .و محكم كوبيدم به كتابهايي كه رو هم چيده شده بود ......تارشو از روي ديوار برداشتم .... تو دستم گرفتم ...و سعي كردم صدايي ازش در بيارم ...اعصابم خيلي بهم ريخته بود ...بعد از حركت دادن چندتا از سيماش...ولش كرد و گذاشتم گوشه اتاق ..تو حياطم افتاب بود و نمي شد رفت تو حياط ....كاري هم نداشتم كه بكنم ..بالشتو برداشتم و دراز كشيدم ......انقدر به درو ديوار خيره شدم كه خوابم برد وقتي چشم باز كردم ...ديدم كه حسابي خوابيدم و از اون موقع ساعتها مي گذره ....همونطور كه به رو به رو خيره بودم ..بعد از گذشت يه 20 دقيقه اي ...صداي زنگ خونه در امد ...ملافه رو كشيدم رو سرم و به پهلو شدم و پشتمو كردم به سمت در .....صداي قفل در امد ...خودش بود ....--بي شعور با این حال روزش دست از كثافت كارايش بر نمي داره ...صداي برگه هايي رو كه روي زمين ريخته شده بود و اون داشت روشون راه مي رفت و ... مي شنيدم ...دلم مي خواست بدونم كه داره چيكار مي كنه ....كمي گذشت.. كه صداي شير اب .از .توي حياط امد ...و بعدم در حياط... كه بسته شد ...اروم برگشتم ...اون رفته بود....تو جام نيم خيز شدم ...كنارم يه قابلمه كوچيك بود ..درشون باز كردم ...زيرش برنج بود و روشم قيمه بوي قيمه ..به يادم اورد كه گشنمه ......حوصله برداشتن قاشقو هم نداشتم ...چهار زانو شدم و قابلمه رو گرفتم تو دستم ....و با ولع شروع كردم به خوردن ....ياد افريقايي افتادم كه غذاشونو با دست مي خورن ....حتي يه لقمه هم براش نگه نداشتم ...حتما بيرون يه چيزي مي خوره .....حالا چرا نگرانم ...به درك كوفت بخوره ...يه تلويزيون هم نداشت كه نگاه كنم ...كاش راديو داشت . به ساعت نگاه كردم ... ...- چرا نيومد ....گاه گداري صداهايي از بيرون مي يومد ...به حياط رفتم و رو پله نشستم ...از ديروز كه از سميه جدا شده بودم ....كس ديگه ای رو نديده بودم ....-كاش امروز مي رفتمو يه سري بهش مي زدم دستامو گذاشته زير چونه ام .....صداي پارس سگي كه پشت سر هم پارس مي كرد به وحشتم انداخت ....معلوم نبود كدوم گوري رفته بود ....از تاريكي و تنهايي ..نمي تونستم خودمو كنترل كنم ...و ترسو به خودم راه مي دادم ....وجود اونم تو خونه ....فقط براي نترسيدنم بود .......ناخون شستمو گذاشتم لاي دندونام و هي از سرش كندم ....- چقدر بي فكره ..شروع كردم به راه رفتن تو حياط ...مچ دستمو اوردن بالا ... به ساعتم نگاه كردم ..دير وقت بود ...رفتم تو اتاق ....فضاي كوچيك اتاق ...دوباره وادارم كرد كه بر گردم تو حياط ....چند دقيقه اي از راه رفتنم نمي گذشت كه صداي قفل در ...خبر از امدنشو داد ...سر جام وايستادم و با اضطراب به در نگاه كردم ...كتشو تو دستش گرفته بود ...و ...سرش پايين بود ..خستگي از سرو صورش مي باريد ...دستامو تو هم گرفته بودم و حرص مي خوردم ...هنوز متوجه من نشده بود ...تا درو بست ...منو ديد .....كمي بهم خيره شديم ...حاتم-چيزي شده ؟تو دلم به خودم غريدم .:.اخه ..عوضي وايستادنت اينجا چي بود ....اصلا براي چي نگران شدم .....انقدر بي فكره كه نمي فهمه .....منو تنها تو اين خونه گذاشته و رفته ...حالا هم مي پرسه چيزي شدهلبامو بهم فشردم ...و با ناراحتي و قدماي محكم به طرف در رفتم كه بازو مو گرفت حاتم - چي شد؟بازومو از دستش كشيدم بيرون و به وسط سينه اش ضربه زدم - لطفا از این به بعد ...شب كارياتو بنداز براي روزا ...يكمم ادم شو ...دندونامو هنوز از شدت عصبانيت به هم فشار مي دادم ...وجود يه اتاق باعث مي شد كه همديگرو به اجبار تحمل كنيم ...و نتونيم از هم رو بگيريم حاتم با حالي بهم ريخته ...كتشو پرت كرد داخل اتاق و با اشفتگي رو پله نشست و با انگشتاي دستش محكم دو طرف سرشو فشار داد ....به قابلمه خالي نگاه كردم ...يعني چيزي خورده ...؟به درك به من چه ....لابد با معشوقه هاي رنگا وارنگش يه چيزي كوفت كرده ...حالا چرا اونجا نشسته ....بلند شدم و پتويي كه ديشب برداشته بود و برداشتم و بردم .....نزديكش پرت كردم ...خيلي عصباني بودم ....سرشو بلند كرد و بهم نگاه كرد ..دست به سينه شدم و سعي كردم از در قدرت وارد بشم ...- خوابم مياد ...و با گفتن اين حرف برقو خاموش كردم ....و مشغول انداختن جام شدم..كه احساس كردم كسي پشت سرم وايستاده ...اروم همونطور كه نشسته بودم برگشتم ..حاتم پشت سرم ايستاده بود ....دقيق نمي تونستم چهره اشو ببينم ...ترسيدم و اب دهنمو قورت دادم ...از جام بلند شدم ..نبايد مي ذاشتم كه فكر كنه ...خبريه ...يه سر و گردن از ش كوتاهتر بودم ...- كري ...گفتم خوابم مياد ...حاتم- سعي كن زياد رو اعصاب من راه نري ...- هه ..ببخشيد نشنيدم ..چي گفتي ؟حاتم- همين كه شنيدي ...انقدر با اعصاب من بازي نكن ...- نه بابا ..زبونم داشتي ...حالا اگه من با اعصاب داغونت بازي كنم ..اقا مي خوان چه غلطـــكه محكم يه كشيده خوابوند دم گوشم ...باور نمي شد ..دستمو روي كشيده اي كه زده بود گذاشتم و اون يكي دستمو اروم اوردم بالا - تو ..تو به چه جراتي ....لبامو محكم بهم فشردمو خواستم با پشت دست محكم بكوبه تو صورتش ...كه دست كوچيكمو تو دستش محكم گرفت ...حاتم - خواهش ازت كردم ...قادر به درك كردن ...هستي يا نه ؟ ..- توي بي شرف دست رو من بلند مي كني .... بعد م مي گي خواهش مي كنم نور ماه رو نيم رخ صورتش افتاده بود ....و چهره اشو يه جور ديگه جلوه مي داد - ازت بدم مياد ...خيلي هرزه ای ...همون بهتر كه با بي ابرويي از اون محل انداختنت بيرون ...چشماشو بست و دستمو بيشتر فشار داد...- چيه داري عذاب مي كشي ....؟وقتي كه اون موقع... بيرون از خونه خوش مي گذروني .....و به ريش ملت مي خنديدي ..بايد به اين روزام فكر مي كردي .....به اين روزا كه بايد این حرفارو تحمل كني ...برات خيلي متاسفم ..يعني يه ادمم انقدر مي تونه پست باشه ؟با خشم و اون يكي دستمو گرفت و منو بيشتر به سمت خودش كشيد ...دندوناشو از شدت عصابنيت بهم فشار مي داد ترسيده بودم ....ولي نمي خواستمم كم بيارم ...- چيه حرفام ناراحتت مي كنه ...؟- اشكال نداره ....تا فردا تحمل كن ....دوباره مي ري پيش اونايي كه دوسشون داري ....همونايي كه با عشوه هاشون همه ي اين ناراحتيا رو از دلت در ميارن حاتم- دهنتو ببند ...- متاسفم ..هميني كه هست ... تا عمر داري بايد بشنوي.... ...اشيه كه خودت پختي چشماش ...از اون حالت خوابالودگي در امده بود ...تو يه حركت منو چرخوند و محكم به ديوار كوبيد ...اخم در امد ...سرش به صورتم خيلي نزديك بود ...حاتم- اخه تو از من چي مي دوني ... ...كه دهنتو باز مي كنيو هر چي كه دلت مي خواد بهم بگي - همه چي رو ...من كه نمي گم ادم و عالم مي گن با پوزخند :مي دوني چي مي گن ؟اينكه تو ..يه كثافت متحركي كه بوي نجاستت از صد فرسنگي هم ....كل محله رو بر مي داره ....حاتم داد زد ..:خفه شو ....چشامو بستم ..صداي نفس زدناي عصبيشو مي شنيدم ..چشمامو باز كردم - چيه آه ..تمام اون بد بختايي كه بي ابروشن كردي ..وجودت گرفته ...-فكر نمي كردي ..اينطور دستتو بذارن تو حنا جناب ....حالا زورت به من رسيده ...؟- من خوره جونتم ..انقدر بهت مي گمو و داد مي زنم كه ديونه بشي ....يه ديونه حيرون و بد بخت...فقط اينو بدون كه من يكي بهت اجاره نمي دم....اجازه نمي دم كه بهم دست درازي كني و بي ابروم كني ..حالا هي حرص بزن ..هي داد بزن ...خودتو خفه كن .چشماشو خون گرفته بود ... حاتم- تو هم يكي از همونايي... از همونايي كه فقط دهنشونو به اندازه عقل ناچيزشون باز مي كنن و حرف مفت مي زنن- كجاي كاري اقا .؟...ديدن كه گفتن ...كرم از خودتته ..نه حرف مردم ..مردم كه بي خودي چيزي نمي گن منو با يه حركت هل داد به طرف تشك ....ازش كمي فاصله گرفتم ...حاتم - من بي ابرو مي كنم ...؟..اره ...اره..راست مي گي ...اين مردم مهربون همون چيزي رو ميگن كه مي بينن ..اصلا هم دهن بين نيستن ...حقم ..نا حق نمي كنن...حاتم- حالا هم مي خوام به همه اون مردم نشون بدم ....كه خوب ببين و از فردا جار بزنن ...كه خدايي نكرده چيزي رو از قلم نندازن ترسيدم و يه قدم رفتم عقب ...واقعا ترسناك شده بود ....اروم به طرفم نزديك شد- به من نزديك نشو ...حاتم - چرا ؟....نمي خواي به مردم نشون بديم ....؟حق دارن براي حرفاشون دليل داشته باشن ...- گفتم بهم نزديك نشو ....حاتم- اون موقعه كه دهنتو باز مي كردي بايد مي فهميدي كه داري چيكار مي كني ..نه حالا چنگي به بازوم انداخت و منو پرت كرد رو تشك ...- چيكار مي كني پست فطرت ...؟افتاد روم و شروع كرد به مهار كردن دستام ...حا م- همون كاري كه با بقيه كردم ...همون كاري رو كه مي خوام به مردم نشون بدم - كثافت به من دست نزن ...زورش خيلي زياد بود ..با انگشتام در تلاش بودم كه به صورتش چنگ بندازم ...دستو پا مي زدم ...مي دونستم زياد جون نداره ...با اون همه كتكي كه خورده بود محال بود ...انقدر انرژي داشته باشه ....اما داشت ...خشم و نفرت خيلي بهش انرژي داده بود -ولم كن ...به روسرمي چنگ انداخت و از سرم كشيدش ...با دندونام .... ساعد دستشو كه نزديك دهنم بود گاز گرفتم كه ..دادش در امد ...دستشو ازم جدا كرد ...ولي با اون يكي منو محكم گرفت ...فكر كردم مي تونم با يه دست ازش خلاص بشم كه زود همون دستشو اورد بالا ..و تلاش كرد دست ببره طرف مانتوم ....جيغ زدم ...- اشغال..بي شرف .... اون بد بختارم ....اينطوري بدنام كردي .....به زور ؟.....وقتي كه ضجه مي زدنو التماست مي كردن ....بي ابروشون كردي .؟با این حرفم ...يهو دستاش شل شدو سرشو كمي برد بالا .....و با ناباوري بهم نگاه كرد ... ....نفس مي زدم ...چشماشو كمي تنگ و كرد و كمي سرشو كج كرد ....دستاشو اروم ازم جدا كرد...ديگه باهام كاري نداشت ..بهش خيره شدم ...كمي از روم بلند شد ... يه دفعه كاملا بي حس افتاد كنارم ....و به سقف خيره شد ...قفسه سينه اش مرتب بالا و پايين مي رفت ....لباش مي لرزيد..سرشو اروم تكون داد و دستاشو گذاش


مطالب مشابه :


دانلود رمان خلوت نشين عشق

دانلود رمان خلوت نشين عشق خلوت نشين عشق. pdf. تعداد صفحات:




رمان وسوسه

دانلود رمان 30- رمان عشق به آنلاین,رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf,www




رمان وسوسه

رمان عاشقانه جمعيت زيادي نبود و داخل حرم خلوت بود 30- رمان عشق به سرعت فراموش




رمان اولين شب ارامش

رو با تنفس عطر دل نشين وجودي رمان عشق به نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf,www




متن کامل فارسي و عربي خطبه فدکیه حضرت فاطمه الزهرا(س)

همانند جنين در شكم مادر پرده ‏نشين شده، و دانلود کتاب رمان pdf وjar و apk; دانلود عشق واقعی




رمان آتش دل قسمت هجدهم

چشمامو بستم و به صداي موذن گوش دادم ، موسيقي دل نشين خلوت هم نبود دانلود رمان صدای عشق




بانوی سرخ (7)

- بهت ياد ندادن تو خلوت كسي - دكتر تورو خدا ناراحت نشين دانلود رمان صدای عشق "جلد




بانوی سرخ (11)

نگاهم و به خيابون خلوت دوختم . دانلود رمان صدای عشق "جلد اول و دوم " رمان برای کامپیوتر(pdf)




برچسب :