رمان ياسمن مرواريدي در دريا 6

یاسمن با تعجب به سمت رزیتا برگشت.
-پوریا برادرت. مگر او. با بقیه زندگی نمی کنه؟
-نه عزیزم. او ن بیشتر سرش به کتاب و نقاشی گرمه. دوست داره آرامش داشته باشه.
-چه جالب. دوست دارم پوریا را ببینم. او حتما مثل پیمان درسته؟
-نه اتفاقا دو تا نقطه متفاوتند. پوریا نمی تونه شلوغی هاي پیمان رو تحمل کنه. به همین خاطر براي خودش یک ساختمان
جدا ساخته.
-جالبه، پوریا کی بر می گرده؟
-نمی دونم. شاید دو سه هفته دیگر.
****
هر دو احساس خوبی بعد از راه پیمایی در باغ داشتند. رزیتا به آرامی روي مبل لمید و گفت:
-عالی بود. بسکه تکان نخورده بودم دست و پاهام مثل آدم آهنی زنگ زده بود. ممنون یاسی جون که باعث شدي کمی راه
برم.
عمه از اتاق بیرونآمد:
-جواب دادن به شاهرخ با خودت. هر چی اون بیچاره نگران تو بی خیالی
یاسمن پرسید
-مگر دکترها بهت استراحت دادند؟
-نه این ها خیلی سخت می گیرند.
سپس با هیجان دست یاسمن را گرفت و روي شکمش گذاشت.

-ببین یاسی داره تکون می خوره.
یک شیئی لغزنده از زیر دست یاسمن سر خورد و او جیغ بلندي کشید و دستش را پس کشید. رزیتا به حرکت او بلند می
خندید که پیمان شاد و سر حال وارد شد.

-اینجا چه خبره. دعوا شده؟
و اخمی ظاهري به رزیتا که هنوز می خندید کرد. عمه هم از حالت شاد آنها خندید.
یاسمن شرمزده خندید و به پیمان سلام کرد.
-سلام دختر دایی، غریب پیدا کرده اند؟
و مبل کنار یاسمن را اشغال کرد و از رزیتا پرسید:
-کوچولوي دایی چطوره؟
رزیتا ظاهري ناراحت به خود گرفت.
-فقط چند روز دیگه مانده. وقتی تحویلش بدهم به یاسمن خانم نشون میدم خوش تیپ کیه!
پیمان براي تحریک او گفت:
-فکر نمی کنم تو دیگر به خوش تیپی برگردي. فقط یه ذره از حالا لاغرتر میشی.
رزیتا با عصبانیت کوسن کنارش را به طرف او پرت کرد و گفت:

-الهی یه زن خیکی گیرت بیاد!!!
پیمان کوسن را میان زمین و آسمان گرفت و با خونسردي خندید:"به حرف گربه سیاه بارون نمیاد".
عمه سري تکان داد و رو به یاسمن گفت:
-از بچگی دائم به هم می پریدند. حالا هم که مثلا بزرگ شدند دست بردار نیستند.
یاسمن با حیرت زیاد پرسید: مگر گربه هاي سیاه در ایران صحبت می کنند؟
همه از حرف او خندیدند و رزیتا در میان خنده گفت:
-نه عزیزم اینجا گربه ها چه سفید چه سیاه میو میو می کنند. این مثل بود.
یاسمن که معلوم بود هنوز کاملا معنی حرف او را نفهمیده لبخند زد و از عمه پرسید:
-عمه من دوست دارم برم به مزار پدر و مادرم. مرا می بري؟
-آره عزیز دلم. حتما.

و از پیمان پرسید:
-تو امروز برنامه به خصوصی داري؟
پیمان با لبخندي به یاسمن در جواب مادرش گفت:
-فقط تا ساعت 11 . بعد از اون در خدمت شما هستم.
عمه گفت:
-چه خوب. من هم خیلی وقته نرفتم. راستی یاسمن جان ببخش مجبورم مهمانی ورودت را بعد از رسیدن مسافر
کوچولویمان بگیرم. آخه می ترسم مابین مهمانی همه چیز به هم بخوره.
-مهم نیست عمه.
-چرا مهمه دوست دارم هر چه زودتر برادرزاده عزیزم را به دوستان و آشنایان معرفی کنم.حالا بلند شو تا ساختمان
اجدادي مان را نشانت بدهم.
و یاسمن او را همراهی کرد. پدر برایش گفته بود که عمه منیر از میان ارثیه پدري خانه قدیمی را انتخاب کرده و یاسمن میان توضیحات عمه انگار از قبل همه جا را دیده بود چون که پدر در آن سوي دنیا همه چیز را خیلی شفاف برایش شرح
داده بود.
زیر زمین مخصوص آشپزخانه و اتاق هاي مسکونی مستخدمین، طبقه اول حال و پذیرایی ، سرویس بهداشتی و دو اتاق
خواب که یکی متعلق به عمه و دیگري فعلا در اختیار رزیتا و همسرش بود و همان طور که پدر گفته بود یک پاسیوي بزرگ
که وسط حال و پذیرایی قرار داشت و با انواع گل هاي رنگارنگ تزئینی پر شده بود.
یک دست مبلمان استیل شیک همراه میز نهارخوري بزرگش، با انواع مجسمه هاي بزرگ و کوچک و دکور بزرگی در یک
سمت، ابهت خاصی به پذیرایی بخشیده بود و حال با مبلمان راحتی و تلویزیونی بزرگ با فرش کرم رنگ پشت اتاق پذیرایی
آرامش و راحتی بیشتري داشت.
از پلکان مارپیچ به سمت بالا رفتند. عمه اتاق پدر مرحوم و پدر کنونی اش را که حالا اتاق مهمان بود نشانش داد. در اتاق
پیمان بسته بود و سر انجام اتاق یاسمن که زمانی اتاق مشترك عمه منیر و همسرش بوده.

وقتی به پایین برگشتند شاهرخ هم آمده بود و بعد از شام با رزیتا آلبوم هاي قدیمی و جدید را دیدند و رزیتا همه را تا
جایی که می توانست به او معرفی کرد.
آخر شب دوباره قرار فردا را گذاشتند و بعد از شب به خیر هر کدام به اتاقشان رفتند.
****
صبح روز بعد و در پی خواب طولانی و راحت شب گذشته با طراوت بیشتري پایین آمد. رزیتا هم تازه بیدار شده بود، با
دوستی و صمیمیتی که طی 24 ساعت گذشته پیدا کردند صبحانه را با میل و رغبت در کنار هم صرف کردند. فرصت زیادي
تا ساعت 11 و آمدن پیمان نداشتند. عمه پرسید:
-حتما مانتو نداري یاسمن جان آره؟
یاسمن در جواب به سادگی شانه بالا انداخت.
رزیتا بلند شد و در حالیکه به طرف اتاقش می رفت به او اشاره کرد.
-بیا از بین مانتوهاي من فعلا یکی را انتخاب کن تا سر فرصت براي خودت چند تا بخري. مانتوهایی که رزیتا از منزلش آورده بود براي همین حالا و حاملگی اش مناسب بود. هر کدام را که یاسمن می پوشید کلی با هم می خندیدند. چون که
همه برایش گشاد بود و به تنش زار می زد. سرانجام یکی را که کمی مناسب تر بود به تن کرد و روسري به سر آماده بود.
-پیمان همان ساعتی که قول داده بود به دنبالشان آمد. یاسمن رزیتا را بوسید و عمه سفارش هاي لازم را کرد و خداحافظی
کردند و دقایقی بعد با سرعت در اتوبان به سمت بهشت زهرا می رفتن. یاسمن ساکت و با اشتیاق خیابان ها، مردم و اجتماع
تازه را نگاه می کرد. پیمان ازآینه او را نگاه می کرد و زیبایی ساده اش را که حتی در حجاب هم حرف اول را می زد تحسین
می نمود.
- -می دونی دختردایی ممکنه اینجا جذابیت شانزلیزه و رودخانه سن و برج ایفل رو نداشته باشه. ولی تهران هم قشنگی
خاص خودش رو داره، سر فرصت همه جا رو نشونت می دم.
عمه با تعجب گفت:
-وا! طوري از پاریس میگی انگار یه عمره اونجا رفت و آمد داشتی!

پیمان با لحن شوخی مخصوص به خودش جواب داد:
-خوب بد کاري کردم که تا حالا قصور کرده ایم. ما می خواستیم زودتر از اینها براي دستبوسی دایی به خدمتشون برسیم.
عمه با نیم لبخندي پر معنی نگاهی به او انداخت.
-امان از جنس خرابت.
پیمان سري تکان داد و مظلومانه گفت:
-تو رو خدا اینقدر شرمنده ام نفرمایید مادر جان!
وسط هفته بهشت زهرا سوت و کور بود. به خصوص قسمت هاي قدیمی. وقتی یاسمن از اتومبیل پیاده شد زانوانش لرزید.
حسی را که قبل از آمدن به اینجا داشت از دست داده بود و به جایش غمی سنگین پاهایش را براي جلو رفتن و رسیدن به
مزار عزیزانی که تا چند سال پیش حتی از موجودیت قدیمی شان هم بی اطلاع بود بی رمق کرده بود.
عمه او را که بی حرکت دید به طرفش آمد و دستش را گرفت. دست هاي یخ زده یاسمن او را وادار کرد که حیرت زده به
چهره رنگ پریده برادرزاده اش خیره شود.

-چی شد قربونت برم؟
پیمان به طرفشان آمد.
-اتفاقی افتاده؟
یاسمن سرتکان داد و اشک هاي عمه سرازیر شد.
-تو که می گفتی اونها جاشون خوبه عمه جان. بیا بیم. منتظرشان نگذار، چشم به راه هستند. او را با خود برد. عمه به قدري
زیاد به آنجا آمده بود که ردیف ها را نشمرده مستقیم به وعدهگاه همیشگی دیدار برادرش رفت. همه چند لحظه در سکوت
به چهره هاي روشن مهدي و مهناز نگاه کردند و عاقبت عمه به حرف آمد.
-داداشم، زن داداش گلم. بلند شید ببینید. دسته گلتون، یاسمنتون اومده. مشتاق دیدار و گریه اش شدت گرفت. پیمان
دستمالی از جیب بیرون آورد و اشک هاي مادرش را پاك کرد و نگاهی به چهره رنگ پریده و بهت زده یاسمن انداخت. او
حتی گریه هم نمی کرد، به آرامی به عکس ها نگاه کرد و متن روي سنگ را خواند.

"مهدي ارجمند. مهناز شفیعی. زوج جوانی که در اثر سانحه تصادف رانندگی دارفانی را وداع گفتند".


مطالب مشابه :


آدرس مراکز تهیه سیسمونی در تهران

نی نی های ناز ما - آدرس مراکز تهیه سیسمونی در تهران, این یک وبلاگه درباره کسی که مامانی شده و




معرفی چند نمونه از مراکز خرید تبریز

۲۱-خیابان سنگ فرش ولیعصر(شانزلیزه تبریز) تهران در مسیر توسعه و




آرشیو گالری عکسهای یک سایت

آدرس عکس پرنده . عکس های زیبا از دربند تهران: عکس های زیبا از خیابان شانزلیزه:




تورمسافرتی

تهران. نوع سفر موزه لوور- شانزلیزه، میدان کنکورد- اتوال به یکی از این دو آدرس ایمیل کنید




سفربه اروپا(7)

سفر به تهران. مخصوصا بدونه که آدرس ها رو خوب بلد نیستی و ها شانزلیزه راla plus belle avenue du




سفرنامه روسیه -مسکو قسمت اول ( پارک ودنخا - خیابان آربات )

مسیر تا تهران همراه من توی اتاق آدرس دو نقطه که که به شانزلیزه مسکو معروف




سفری به پارک شوش تهران

سفری به پارک شوش تهران. و برای پیدا کردن آن قطعا با مشکل آدرس مواجه شانزلیزه.




رمان ياسمن مرواريدي در دريا 6

جذابیت شانزلیزه و رودخانه سن و برج ایفل رو نداشته باشه. ولی تهران مشكل ادرس بعدي




برچسب :