رمان ملودی زندگی من 13


آرمان دستمو کشید و منم همراهش کشیده شدم.در ماشین بوگاتی رو باز کرد و منو نشوند تو ماشین.
_مرسی.
آرمان جلو و کنار آرشام نشست.گفت:خواهش میکنم.
بوگاتی باید ماشین آرشام باشه.چون اگه نبود تا اونموقع آرمان منو تو سرما نگه نمیذاشت.چقدر این پسر ماشین داره!هر کی ندونه فکر میکنه کارخونه ماشین داره!
به آرشام نگاه کردم.کت اسپرت مشکی و تیشرت طوسی که خیلی به چشماش میومد با شلوارلی مشکی پوشیده بود.خیلی از تیپش خوشم میاد.موهاش هم ریخته بود تو صورتش.
آرشام:کجا برم؟
آرمان برگشت سمتم و گفت:ملودی دلت میخواد کجا بریم؟
_اووم...من تاحالا جاهای دیدنی مونترال رو ندیدم.
آرمان برگشت و رو آرشام گفت:بریم دیدنی های شهر مونترال رو نشونش بدیم تا کفش ببره.
از حرفش خندم گرفت.آرشام فقط به یه لبخند کوچیک اکتفا کرد!
آرشام:جاهای دیدنی مثل طبیعت رو باید تو روز ببینین.الان میبرمتون به یه موزه که شامل بخش های مختلفه.وقتی رسیدیم بیشتر براتون توضیح میدم.
از تو آینه داشت نگاهم میکرد.
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه.
بعد از 20 مین رسیدیم.جلو ساختمونی عظیمی ایستاد.آرمان پیاده شد.صندلی رو خم کرد تا بتونم بیام بیرون.اوف.آخه کی گفته برای ماشین های شاسی کوتاه دو در درست کنن؟سوار و پیاده شدن ازش مصیبتبه به خدا.آخه تا بخوای سوارشی کله آدم کوبیده میشه به سقف.انقدر هم باید گردنت رو کج کنی تا مواظب باشی یه وقت سرت به سقف نخوره! البته مشکل از ماشین بدبخت نیست.مشکل ازمنه! من راحت نیستم توش.به خاطر همین زیاد سوار ماشین بابا نمیشدم.اون موقع هم که داشتیم میرفتیم شمال سقف ماشین آرشام پایین بود و من میپریدم تو ماشین!
آرمان دستشو جلوم تکون داد و گفت:کجایی تو؟چرا اینجا ایستادی و زل زدی به ساختمون؟
لبخند زدم و گفتم:همین جام.میخواستی کجا باشم؟
آرمان:خب خداروشکر.فکر کردم تو افکارت غرق شدی.
_داشتم به مشکلات پیاده شدن از ماشین های دو دره فکر میکردم.به نظر من ماشین دو دره باید شاسی بلند باشه نه کوتاه.چون سقفش بلند تره.
آرمان:آها.آره همینطوره.با نظرت موافقم.
برگشتم سمت ماشین اما نبود.
_آرشام کو؟
آرمان:رفت ماشینو پارک کنه.دور و برت رو نگاه کن.ببین چقدر محیط سرسبزیه.
به اطرافم نگاه کردم.وای خدا.اینجا چقدر خوشگله.زمین با چمن سبز پوشیده شده بود.
آرمان:بریم جلوتر تا بهتر ببینی.
رفتیم جلو.وای خدا.وسط محوطه دریاچه ای بود که دور تا دورش زمین خاکی بود برای تماشا کردن و پیاده روی.
_وای چقدر اینجا قشنگه.انگار نه انگار که اومدیم موزه.
آرمان:آره.اما منظره قشنگ تری هم وجود داره که بعدا باهم میریم میبینیم.
_باشه.
همه جا هم درختکاری شده بود.وای خدا دلم ضعف رفت.
آرمان:بریم داخل ساختمون.آرشام اومد.
_بریم.
پیش آرشام که دم ساختمون منتظر ایستاده بود رفتیم.با اخم همیشگیش نگاهمون میکرد.

چرا هروقت منو میبینه اخماش میره تو هم؟!! بهش اهمیتی ندادم و سرمو بلند کردم و به اسم موزه نگاه کردم."Musee de la Civilisation de Quebec"
آرمان با دست به پشتم ضربه ای زد و گفت:بریم؟
_بریم.
آرشام بدون هیچ حرفی جلوتر از ما حرکت کرد و وارد ساختمون شد.ای بی شخصیت!هنوز نفهمیده خانوم ها مقدمن؟
آرمان در رو باز کرد و خم شد.
_چیکار میکنی؟
آرمان:بفرمایید داخل مادمازل.lady's first.
فدای ادب و شخصیتت.چقدر پسرعموی باشخصیتی دارم.
لبخند زدم و ازش تشکر کردم و وارد شدم.
_مرسی.
آرمان:قابلتو نداشت خانومی.
از لفظ گقتن خانومی مور مورم شد!تاحالا کسی اینطوری صدام نکرده.
آرمان:ببخشیدا.
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:برای چی؟
آرمان:برای رفتار آرشام.نمیدونم چش شده.یه لحظه خوب و خندونه, یه لحظه بد و اخمالو.
همونطور که داشتم اطرافم رو دید میزدم گفتم:
_تو برای چی عذرخواهی کنی؟اونی که باید عذرخواهی کنه اونه نه تو.تازه اصلا برام مهم نیست.
آرمان:درسته.امیدوارم ناراحت نشی بخاطر رفتاراش.اون خیلی مغرور و خودداره و چیزی رو بروز نمیده.حتی الان هم نمیدونم چشه که اخماش تو هم رفت.چون همونطور که گفتم چیزی رو بروز نمیده.حتی به من که دوست صمیمیشم چیزی نمیگه!
از رفتاراش معلومه که مغروره.اون از ماجرای تو دانشگاه و شمال و اینم از این!
_نه چرا ناراحت بشم؟! حتی نگاهش هم کنی میبینی که غرور از سرتا پاش میباره.
آرمان خندید و به جلو هولم داد..
آرمان:از دست تو شیطون.بریم سمت چپ.از اینجا شروع میشه.
با تعجب به اطرافم نگاه کردم.اینجا نمایشگاهه؟! همه جا قسمت بندی شده.
_آرمان اینجا نمایشگاهه یا موزه؟!!
آرمان:موزه که هست اما آثار رو بخش بندی کردن.مثلا یه اثر تاریخی رو تو بخش تاریخی گذاشتن.اما میشه گفت نمایشگاهه.بذار آرشام بیاد برات توضیح میده.
_اون که سرشو گذاشت پایین و رفت.فضا هم که خیلی بزرگه.حتما رفته آخر سالن.چون اینجا که نمیبینمش.
آرمان سرشو چرخوند و به یه نقطه اون ور سالن اشاره کرد.
آرمان:اوناهاش.آرشامه.

آروم آروم به طرفش رفتیم.نزدیکمون شد.
آرمان:بی خبر کجا رفتی؟
آرشام:پیش دوستم.از این طرف بریم.
پشت سرش راه افتادیم.همینطور که از کنار غرفه های مختلف رد میشدیم آرشام بهم توضیح میداد.
_پس میشه گفت اینجا نمایشگاهه.
آرشام دستاشو تو جیبش کرد و ادامه داد:
آرشام:آره.نمایشگاهه که داخل موزه ایجاد کردن.هیچ موزه ای به اندازه ی این موزه تو جهان مورد توجه قرار نگرفته.بازدید کننده زیادی رو جذب میکنه.
_آها.اینجا فقط یه نمایشگاه داره؟
آرشام:نه نمایشگاه های مختلفی داره که دوتاشون ثابت و دائمی هستن.
آرمان:هوی بی معرف.چرا منو تاحالا اینجا نیاورده بودی؟
_تاحالا نیومدی؟!
آرمان:نه.
آرشام همیطور که به غرفه ها نگاه میکرد گفت:یعنی اصلا اینجا رو ندیده بودی؟
آرمان:نه.
حرف آرمان دوپهلو بود.منظورش چی بود؟
آرشام:آرمـــان.
آرمان:قربون آرمان گفتنت.جونم عشقم؟
وااای! یکی منو بگیره که الان پخش زمین میشم.اولش سعی کردم آروم بخندم اما دیگه کنترلش از دستم خارج شد و بلند خندیدم.
آرشام هم خندش گرفته بود.اینو از شونه های لرزونش فهمیدم!آرمان خندشو خورد و رفت کنارش.دستشو تو دستش حلقه کرد.
آرمان:جون دلم؟کارم داشتی؟
آرشام خندید و گفت:جونت بی بلا.آره.میخواستم بگم انقدر دروغ نگو.تو که اومده بودی.
او لَلَ!آرشام هم بله؟!
آرمان ایندفعه خندید و گفت:ایش.اینطوری حرف نزن چندشم میشه.
انقدر بلند قدم برمیداشتن که ازشون عقب افتادم.قدم هامو بلند کردم و پشتشون راه افتادم.
آرشام نگاهش کرد و گفت:چجوری؟
آرمان:آرشام.پسرم یه چیزیت میشه ها.چشات چرا خمار شد؟من دختر نیستما.اینطوری نگام نکن میترسم.
آرشام خندید و بدون هیچ حرفی روش و برگردوند به جلو و از روی تاسف سری براش تکون داد.
آرمان زد پس سرش و گفت:بی ادب.برای خودت متاسف باش.
من دیگه از خنده روده بور شده بودم.حتما صورتم از خنده قرمز شده بود.
آرشام:بس کن آرمان.زشته جلوی...
با ابرو منو نشون داد.پسرجون تو لالی؟میمیری بگی ملودی؟یا چمیدونم فامیلتون؟!! پوف.

آرمان:اتفاقا از قصد اینکارو کردم.بیچاره تازه اومده اینجا.نمیتونی درست رفتار کنی؟پسره ی خشک نچسب!ایــــش.
جمله ی آخر رو به شوخی و با خنده گفت.
آرشام:نگفتی تو که اومده بودی اینجا.پس چرا گفتی نیومدی؟!
آرمان برگشت سمتم و گفت:ببین ملودی.چه سریع بحث رو عوض میکنه.
آرمان هم مثل کامیار شوخه.یکی از یکی دیگه بدتر!کامیار نمکدون خانواده ست!
آرمان جدی شد و گفت:چرا اومده بودم اما تو با من نیومده بودی.یادته قرار بود تو منو بیاری اینجا و برام توضیح بدی؟
آرشام:آره.خب اونموقع کار داشتم.
آرمان:إ؟اونموقع شما خونه تشریف داشتین که!
آرشام:خب تو خونه نمیشه کار داشت؟!قضیه رو کشدار نکن.بگو چی میخوای بدونی؟
آرمان لبخند خبیثی زد و گفت:چرا میشه.اما الان کارت مهم تر بود که.مخصوصا که مریض اورژانسی داشتی.وقتی هم برگشتی و گفتم میخوام با ملودی بریم بیرون با سر اومدی.
آرشام با اخم نگاهش کرد و گفت:کم چرت بگو.
آرمان ابرو انداخت بالا و گفت:خب به من چه.راست میگم دیگه.تو تازه از بیمارستان اومده بودی و خسته بودی اما تا گفتم میخوایم بریم موزه و جاهای دیگه رو ببینم اومدی و نگفتی خسته ای و کارداری.
چونه ش رو خاروند و حالت متفکرانه به خودش گرفت و گفت:اینش عجیبه.
آرشام:آرمان ساکت میشی یا ساکتت کنم؟
صداش عصبی بود.
آرمان دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت:غلط کردم.از همین الان ساکت میشم.آه.نگاه.
با دستش رو لبش خط فرضی کشید.
آرشام:یعنی چی؟
آرمان دوباره اینکارو تکرار کرد اما خلاف جهت.
آرمان:یعنی زیپ دهننمو بستم.
آرشام:دیوونه.
آرشام برگشت طرفمو گفت:از دست این آرمان.کجا بودم؟
با تعجب گفتم:کجا بودی؟
آرشام یه نگاه به آرمان که داشت میخندید کرد و زیر لب گفت:لنگه ندارن.
ها؟ چی گفت؟منظورش چی بود؟!
آرشام:منظورم ادامه جمله م بود.خب داشتم میگفتم همونطور که دیدین اینجا دارای نمایشگاه های مختلفیه و موضوعات مختلفی داره که هر کدوم غرفه های مخصوص به خودشون رو دارن.شامل موضوعات مربوط به ورزشی.تاریخی.فرهنگی.علم و دانشه.
به سالن دوباره نگاه کردم و گفتم:آره.دیدم.خیلی جالبه.طراح اینجا کی بوده؟
آرشام:طراح این موزه معمار مشهور Safdie Moshe بوده که گالری ملی آتاوا رو هم طراحی کرده.و اسباب سرگرمی و یادگیری بازدیدکنندگان رو فراهم کرده.
_آهان.مرسی بابت اطلاعاتتون.
فقط سرشو تکون داد و به راهش ادامه داد.وسط راه موبایلش زنگ خورد.
یه گوشه رفت و جواب داد.
آرمان داشت غرفه ها رو دید میزد.
آرشام اومد کنارمون و گفت:آرمان باید برم.بیمار دارم.بریم؟
آرمان:ملودی بریم؟
_آره بریم.من همه جا رو دیدم.
راه خروج رو در پیش گرفتیم.

راه خروج رو در پیش گرفتیم و سوار ماشین شدیم.آرمان:ملودی شام چی میخوری؟
_هیچی.
آرمان:هیچی که نمیشه.از بس غذا نمیخوری لاغر موندی دیگه.استخون.
با حالت اعتراض گونه گفتم:إ آرمان خیلی بدی.من استخون نیستم.هیکلم خوبه و مانکن م.به قول مامان دختر اروپایی.
آرمان از آینه نگاهم کرد و گفت:پررو
_وا چرا پررو؟
آرمان:پررو نه.از خودراضی
_خب چرا از خودراضی؟
آرمان:خیلی به خودت گرفتیا.
نیشمو باز کردم و گفتم:ما اینیم دیگه.
آرشام تک سرفه ای کرد و گفت:آرمان میرین خونه؟
اوخ!اصلا حواسم بهش نبود.خب نخودیه دیگه!چقدرم شبیه نخوده با این قد و قواره!
آرمان نگاهم کرد و گفت:ملو بریم خونه؟ یا باهم شام بریم بیرون بخوریم؟
_بریم...
آرشام وسط حرفم پرید و گفت:برین خونه بهتره.همه جا بسته شده.
اگه بسته شده پس چرا سوال کردی؟!این وقت شب کجاش بسته س آخه؟!اصلا کی از تو پرسید نخـــــــود؟!
آرمان:نه باز که هست اما شاید ملودی میخواد بره خونه استراحت کنه.
_آره بهتره.باشه برای یه وقت دیگه که دوستتون کار نداشتن.
ای جون حال کردم.چه تیکه ای پروندم!
آرمان برگشت و لپمو کشید.همچین کشید که آخم رفت هوا.
_آخ آخ!چته؟
خندید و گفت:من عاشق همین تیکه هاتم.
_دیوونه این چه کاری بود؟نمیتونستی مثل آدم بگی؟
با دست جلوی دهنمو گرفتم.
آرمان:چی شد؟
به جلو خم شدم و آروم دم گوشش گفتم:میمردی این حرفو نمیزدی؟
آرمان با تعجب گفت:چرا؟
_خب دیوونه نمیخواستم متوجه تیکه ام بشه.
آرمان خندید و گفت:نه بابا آرشام زرنگتر از این حرفاست.
اوف.این حرفشو بلند گفت.ملینا هم مثل آرمانِ.هیچی نمیگه وقتی هم میگه گند میزنه.
به آرشام که درحال رانندگی بود نگاه کردم.یه دستش روی شیشه بود که کلافه به سرش میکشید.با اون یکی دستش هم فرمون رو گرفته بود.من که از رفتاراش سردر نمیارم!
آرشام دستشو برد سمت ضبط و آهنگ فرانسوی رو عوض کرد.فکر کنم حالش گرفته شد.خوشم اومد!لبخند پهنی رو لبام نشست.نمیدونم چرا از حرص خوردن دیگران لذت میبرم.
آرشام به حالت قبلیش برگشت.
این آهنگش باید ایرانی باشه.از ریتم و ملودیش مشخصه!خواننده شروع به خوندن کرد.
*دریا رو به قلبم دادی
تو بندت بودن یعنی آزادی
دریا رو به قلبم دادی...*

لبخندم بیشتر شد.این پسره دست از سر این آهنگ برنمیداره؟به این همه عشقش حسودیم شد و بیشتر به دختر مورد علاقه ش!خب گوش دادن به این آهنگ چه مفهومی داره؟حتما دلش پیش دختره ست!
آرشام خم شد و آهنگ رو عوض کرد.إإإ.چرا همچین کرد؟از این آهنگ خوشش میومد پس چرا عوضش کرد؟
نگاهش کردم.اخماش تو هم بود.باز رفته بود تو ژست قبلی!همه چیه آرشام عجیبه.همه کاراش و رفتاراش عجیبه!
از دست این خل بازیاش خندم گرفت اما قورتش دادم.
*تو رو دیدم و دید من به این زندگی تغییر کرد
همین لبخند شیرینت من و با عشق درگیر کرد*

لبخند عریضی صورتمو پوشوند.یاد روزای شمال افتادم.ناخودآگاه بهش نگاه کردم.با اخم داشت نگاهم میکرد.میگم خُله میگین نه.خُله دیگه!بی دلیل اخم میکنه.
*شروع تازه ایه واسه من از نفس افتاده
خدا تورو جای همه نداشته هام بهم داده*

منم خیلی ریلکس از تو آینه جلو نگاهش کردم.
*چه آرامش دلچسبی تماشای تو بهم میده
تو ایده آل ترین خوابی که بیداری من دیده*

انگار کم آورد چون سرشو برگردوند و دیگه نگاهم نکرد!
*نه نمیزارم که فردا یه لحظه از تو خالی شه
تو بد هم بشی معنای بدی واسم عوض میشه*

به آرمان نگاه کردم.سرشو به صندلی تکیه داده بود و چشمام رو بسته بود.
*یه لحظه هم اگه دور شی حواسم پی تو میره
هوا بدون عطر تو برای من نفسگیره*

سرمو بلند کردم و دوباره به آرشام نگاه کردم.داشت نگاهم میکرد اما بدون اخم.دوباره به آرمان نگاه کردم.لبخندی رو لباش بود.رد نگاهم رو گرفت و به آرمان نگاه کرد.
*ببین این عشق دریایی دلمو عفو دنیا کرد
تو ثابت کردی که میشه یه دریا توی دل جا کرد*

اخماش حسابی رفت توهم.چه پدرکشتگی با من و آرمان داره نمیدونم!این چندمین باره که وقتی من و آرمان رو باهم میبینه اخماش میره تو هم.نمیدونم برای چی!
*
چه آرامش دلچسبی تماشای تو بهم میده
تو ایده آل ترین خوابی که بیداری من دیده*

سرعت ماشین بیشتر شد.دستمو به دستگیره چسبوندم.انگار عصبانیتشو روی پدال خالی میکرد.
*نه نمیزارم که فردا یه لحظه از تو خالی شه
تو بد هم بشی معنای بدی واسم عوض میشه*

باوحشت نگاهش کردم.اخماش همونطور تو هم بود.میترسیدم کار دستمون بده.
*یه لحظه هم اگه دور شی حواسم پی تو میره
هوا بدون عطر تو برای من نفسگیره*

ماشین از حرکت ایستاد.آرشام همونطور که به جلو نگاه میکرد گفت:
_رسیدیم.
خیلی بد ترمز کرد طوری که
آرمان بیچاره از ترس تو جاش سیخ نشست.
آرمان:چته تو؟این چه وضعه ترمزگرفتنه؟
آرشام:پیاده نمیشین؟دیرم شده.
آرمان:من که سراز کارای تو در نیاوردم.ملودی بریم.
آرمان دستمو گرفت تا راحت پیاده شم.
سرمو خم کردم تا ازش بابت بردنم به موزه و توضیحاتش تشکر کنم اما اصلا مهلت نداد و گازشو گرفت و رفت.صدای جیغ لاستیکای ماشینش بلند شد.با دهن باز دور شدنش رو که دیگه تبدیل به یه نقطه تو سیاهی شب شده بود تماشا کردم.
آرمان:اصلا این دیــــوانه ست.
از لحنش خندم گرفت.رفتیم داخل.دکمه پایین رو آسانسور و زد.
_یقینا همینطوره.چرا اینجوری کرد؟
آرمان:چه میدونم.یه دفعه فاز و نولش قاطی میکنه.
پوفی کشیدم.وارد شدیم.شماره 80 رو زدم.آرمان بعد از من طبقه 66 رو زد.
آرمان:بیا شام مهمون من.
_نه جون تو الان اصلا حسش نیست.باشه یه وقت دیگه که سرحال بودم.
آرمان:باشه.
از آسانسور بیرون اومدم.
آرمان لبخند زد و گفت:به هر حال بابت رفتارای آرشام بازم شرمنده.
_مهم نیست.فراموشش کن.
آرمان:خیلی گلی.
_میدونستم.
آرمان خندید و گفت:شیطون.شب خوش.
_شبت بخیر.
براش دست تکون دادم و وارد خونه شدم.لباسام و درآوردم و یه راست رفتم تو تخت و زیرپتو خزیدم.همش فکرم پیش رفتارای آرشام بود.آخه تا کی میخواد منو ببینه و اخم کنه؟یعنی به خاطر همون قضیه وانیاست؟نه فکر نمیکنم.حتی هروقت منو با آرمان میبینه اخم میکنه.این رفتاراش خیلی عجیبه!خیــــلی.
این کاراش چه معنی ای داره؟...

با احساس گرسنگی از خواب بیدار شدم.به ساعت رو پاتختی نگاه کردم.ساعت 3صبح بود.پتو رو کنار زدم و از اتاق بیرون اومدم.رفتم تو آشپزخونه و از یخچال یه ظرف ژیگو درآوردم و شروع کردم به خوردن.همونطور که تو طول آشپزخونه راه میرفتم و تیکه های برش خورده رو میخوردم به این فکرکردم که باید از آرمان آدرس دانشگاه و بگیرم.
آخیــــش.دلم داشت سوراخ میشد.قوطی پپسی از یخچال برداشتم و چند قُلپ خوردم.یه برش دیگه از ژیگو برداشتم و به طرف اتاقم راه افتادم.داشتم از کنار در ورودی رد میشدم که صدایی نظرمو جلب کرد.پشت در ایستادم.صدای زنگ در واحد روبرویی بود.
کی میتونه باشه تو این ساعت؟
صدای در اومد که یعنی باز شده.صدای پسری بلند شد که خواب آلود به انگلیسی میگفت:
آه.لعنتی.کیه این وقت صبح؟مرض داری پسرجان؟
فضولیم گل کرد.از چشمی به واحد روبرویی نگاه کردم.اوف خیلی خوب دیده نمیشن.پسری که در و باز کرده بود حالت بانمکی به خودش گرفته بود.شبیه پسرکوچولوها شده بود.یه دستش به در بود و خودشو بهش تکیه داده بود.چشماش هم نیمه باز به نظر میومد.یه پسر دیگه هم روبروش بود.همون که زنگ زده بود.پسر همسایه یه چشمشو باز کرد و یه چشم دیگش بسته.انگار نور چشماشو میزد!
تا اون پسر مقابلشو دید چشماش تا آخرین حد باز شدن.
_آیدین؟
پسر خندید و گفت:مرض.این چه طرز مهمون نواریه؟
پسر همسایه به فارسی گفت:خودتی؟ اینجا چیکار میکنی؟
آیدین:نه پس عمه منه.مشکلیه؟میخوای برم؟
پسر همسایه:نه این چه حرفیه.کی اومدی؟
آیدین:همین الان.
پسر همسایه:مسخره.میگم کی رسیدی؟
آیدین:خب همین الان.
پسر همسایه یه قدم به جلو برداشت که اون پسر پرید عقب و چسبید به در خونه من.یه متر از جام پریدم.نزدیک بود هین بلندی بگم که سریع با دست مانع شدم.
پسر همسایه صداشو آورد پایین و گفت:دیوونه خوابه.این چه کاری بود؟
آیدین:خب داشتی هجوم میاوردی سمتم منم عکس العمل نشون دادم دیگه!...صبرکن ببینم کی خوابه؟
پسرهمسایه:عَمه م.بیا بریم تو بعد حرف بزن.نصف شبی چه بساطی درست کردی!
آیدین:مگه من چیکار کردم؟بده اومدم بهت سر زدم؟تو که نیومدی نامرد.گفتم حداقل من بیام یکم حال و هوام عوض شه.صبر کن.
چشم راستم از بس باز کرده بودم تا خوب ببینمشون درد گرفت.چشم چپمو باز کردم و دوباره از چشمی دیدشون زدم.
پسر همسایه که داشت میرفت تو دوباره برگشت سمتش و گفت:باز چیه؟
آیدین:جدی کی اینجاست؟
پسر همسایه:کجا؟
آیدین:تو خونت.
_هیچکی.
آیدین:هیچکی؟پس چرا گفتی خوابه؟
_آها.منظورم به اون خونه بود.
آیدین:خب؟
_خب که خب.
آیدین:اه.مثل آدم نمیتونی حرف بزنی؟
پسر دست به سینه به در تکیه داد و ابروهاشو انداخت بالا.
_نچ
آیدین:همونی هستی که بودی.عوض نمیشی.کی تو این خونه ات خوابه؟
خونش؟خونه این پسر واحد روبروییه؟! پس چرا آرمان موزمار هیچی نگفت؟!
_ملودی.
ها؟این اسم منو از کجا میدونه؟...آها حتما آرمان بهش گفته دیگه.
آیدین:بَه موضوع جالب شد.ملودی خانوم کی باشن؟
_یه بنده خدا.بیا بریم تو الان صدامون میره.همه خوابن دیوونه.بیا.
دستشو کشید و برد سمت خونه.
آیدین همونطور که داشت به سمت داخل میرفت گفت:نگو که دوست دخترته که باور نمیکنم.تو و اینکارا؟عمرا.اونم خونه خودت؟
من دهنم باز مونده بود.این چی میگفت؟این پسره کیه؟..
****
صبح زود بلند شدم و لباس ورزشیمو پوشیدم.میخواستم قبل از اینکه برم دانشگاه اول صبحی پیاده روی کنم و سرحال بیام.
صدای اس ام اس موبایلم بلند شد.آرمان بود.نوشته بود"امروز یکشنبه است."
این پسر علم غیب داره؟خوشم میاد که به فکرمه.از بچگی همینطور بوده.
چند تا تیکه بیسکوییت و شیر خوردم و رفتم بیرون.
داشتم در و میبستم که پسری از واحد روبرو بیرون اومد.نگاهش کردم.لباس ورزشی خوشگل سفید پوشیده بود.کناره های شلوارش خط مشکی داشت.گرمکن رو هم دور گردنش بسته بود.موهاشم بالا داده بود و عینکش هم رو چشماش.آی الان دلم میخواست یه تیکه بپرونم بهش.
_آفتاب بدم خدمتتون؟
آخ.بالاخره از دهنم پرید!
پسر سرشو بلند کرد و نگاهم کرد.نکنه پسر همسایه است؟آخ باز گند زدم.آبروم رفت
عینکشو از رو چشماش برداشت و گفت:نه به اندازه کافی نور هست.
میخواستم حرفی بزنم اما حرفمو فراموش کردم و ماتش شدم.خدای من.این...این اینجا چیکار میکنه؟!

_امــــــــم...سلام.

عینکشو بالای سرش گذاشت و گفت:
_علیک سلام.
نگاهش آروم بود.چشام از تعجب در اومد.این الان جواب منو داد؟!چه عجب!از جوابش هول شدم.فکر میکردم مثل قبل در جواب سلام و سوالم سرتکون بده!
_خب...آمـــم...صبح بخیر.
به گوشه ی چشمش دستی کشید و گفت:
_صبح تو هم بخیر.
اوهو!امروز چش شده؟!هم جواب منو میده و هم خودمونی حرف میزنه!
_آرمان کدوم واحده؟امروز که سرکار نیست؟مطب تعطیله دیگه؟
نگاهش سرد شد.
آرشام:واحد12.مشکلی پیش اومده؟
لبخندی زدم و گفتم:
_مرسی...نه میخوام برم پیاده روی.با کوچه و خیابون و راه های اینجا آشنایی ندارم.اگه کاری نداره باهام بیاد که مسیر خونه رو تو راه برگشت گم نکنم.
آرشام موبایلشو از جیب شلوار ورزشیش بیرون آورد و بهش نگاه کرد.
آرشام:الان خوابه.منم میخوام برم پیاده روی.میخوای بامن بیا.
الانه که چشمام از کاسه در بیاد.این همون آرشامه؟!!
آرشام تکونی به خودش داد و گفت:
آرشام:میای؟
بدون هیچ حرفی نگاهش کردم.باورم نمیشد این آرشام باشه که این حرفو زده!
آرشام دستشو آورد بالا و تکون داد:
آرشام:الو...میای؟
چشمام تا آخرین حد گشاد شدن!چی گفت؟ گفت الـــو؟! خدایا دارم خواب میبینم؟
آرشام:ملودی خانوم میای یا نه؟
نه پس اشتباه شنیدم.چون این لحنش خشک و جدی بود.انگارخودش تازه فهمید چه حرفی زده!
از حالت بهت بودن خارج شدم و گفتم:
_آره میام.
آرشام:پس بریم.
_باشه بریم.
رفت سمت پله ها.اولش پشت سرش راه افتادم اما وقتی یک طبقه پایین رفتیم ایستادم.تازه فهمیدم که باید 20 طبقه رو با پله ها طی کنم و پایین برم.
آرشام برگشت طرفم و گفت:
آرشام:چرا ایستادی؟
_یعنی 20طبقه رو پیاده باید بریم پایین؟!
آرشام:آره مگه چشه؟
_بگو چیزیش نیست.من اگه بخوام این همه پله رو طی کنم که دیگه جونی برام نمیمونه!
آرشام خندید و گفت:
آرشام:بیا بریم الان آفتاب طلوع میکنه.
رو پله نشستم و گفتم:
_عمرا.اینجوری پا برام نمیمونه.
آرشام:بیا کوچولو انقدر غر نزن.
اخم کردم و گفتم:
_کوچولو خودتی.
آرشام با دست خودشو نشون داد و گفت:بهم میخوره کوچولو باشم؟
امروز شنگول میزنه ها!این رفتارا ازش بعیده!
بهش نگاه کردم.نه اصلا نمیخورد.هرچیزی بهش میخورد غیر از کوچولو!از فکرش خندم گرفت.سریع جلو دهنمو گرفتم تا صدام تو راهرو پخش نشه.
_اصلا.
آرشام:خب حالا بریم.
از جام بلند شدم و سمت آسانسور رفتم.دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم:
_ابدا.خودت برو.مگه از جونم سیرشدم؟!
میخواستم وارد آسانسور بشم که به سمت بیرون کشیده شدم.
آرشام:خانوم کوچولو وقتی میگم بیا یعنی بیا.با من کلکل نکن.
مچ دستمو گرفت و از پله ها پایین رفت.منم دنبالش کشیده میشدم.
_آخ ول کن دستمو.کی باهات کل کل کرد؟خب من میخوام با آسانسور بیام.به تو چیکار دارم؟
آرشام:گفتی با من میای پس هرجا میرم تو هم میای.
این دیگه کیه؟!چقدر رو داره.
_دستمو ول کن.
آرشام بی توجه به من به راه خودش ادامه داد.هرکاری کردم نتونستم دستمو از لای دستش بیرون بکشم.زورم بهش نمیرسید.شده بودم مثل بچه هایی که دنبال مادرشون میرن و مادرشون به زور میخوان جایی ببرنشون.
تا خود همکف از پله ها پایین اومدیم.رفتاراش ضد و نقیض داره!معنی این کاراش چیه؟
با هر بدبختی که شد دستمو از دستش بیرون کشیدم و ماساژ دادم.بدون توجه بهش رفتم بیرون و شروع کردم به دویدن.نفس عمیقی کشیدم.صبح زود حال میده برای پیاده روی.
صدای آرشام اومد.
آرشام:صبر کن.تو که اینجاها رو نمیشناسی.
جوابشو ندادم.حرص منو در آورد.انگار با بچه طرفه!
یعنی آرشام همون پسر همسایه دیشبیه؟ همون پسری که به در تکیه داده بود؟!پس چرا آرمان چیزی نگفت؟چرا نگفت اون دوستی که خونشو بهم داده آرشام بود؟
به بازوم فشاری اومد.
آرشام:خانوم کوچولو با توام.
با عصبانیت برگشتم طرفش و گفتم:
_من کوچولو نیستم.
آرشام:هستی چون مثل بچه ها رفتار میکنی.
با حرص گفتم:یک بار دیگه به من بگی کوچولو من میدونم و تو.
آرشام لبخند شیطونی زد و گفت:کوچولو.
نمیدونم از کاراش بخندم یا گریه کنم؟!این آرشام با اون آرشام قبلی 180 درجه فرق میکنه.
  اخم کردم و با عصبانیت بازومو از دستش بیرون کشیدم.قدم زنان به راهم ادامه دادم.
آرشام:وایستا.
_خودم میرم.
آرشام:تو اینجا رو نمیشناسی.گم میشی
_گفتم خودم میرم.
آرشام به همون حالت خشکش برگشت و گفت:هرکاری میخوای بکن.ببینم خودت به تنهایی میتونی راه خونه رو پیدا کنی یا نه.
برگشتم طرفش و دست به کمر ایستادم و گفتم:
_حالا میبینی.
شروع کردم به دویدن.نمیدونستم مقصدم کجاست اما فقط میدویدم.
بعد از چند دقیقه آرشام از کنارم رد شد.
دیوونه!یه لحظه خوبه و یه لحظه بد...خب تقصیر خودم بود.من نباید باهاش اینطوری رفتار میکردم.
اون که کاری نکرده بود.فقط میخواست کمکم کنه و حرص منو در بیاره که موفق هم شد.باید باهاش نرم رفتار میکردم.
اولین باری بود که اینقدر شاد و شیطون و مهربون میدیدمش!از حالت مغرور بودنش و کوه یخی بودنش در اومده بود...
اما خودم باعث شده بودم که این رفتار و با من بکنه و اینکه بی تفاوت از کنارم رد بشه.
سعی کردم نزدیکش باشم تا وقتی برگشت همراهش برم اما دورادور و پشت سرش ولی انقدر قدماش بلند بود که بهش نمیرسیدم.
یک ساعت و نیم گذشته بود و هنوز مشغول پیاده روی بودیم!خم شدم و دستامو به پهلوهام فشردم...وای این بشر خسته نشد؟
بعد از ده دقیقه دیدم سرعتشو کم و راهشو کج کرده و داره برمیگرده.خواستم یه جا قایم شم که منو نبینه اما دیگه دیر شده بود.اون منو دیده بود!
یه لبخند محوی زد و از کنارم به سرعت رد شد.
صداشو شنیدم که گفت:
_خیلی مغروری.
دیگ به دیگ میگه روت سیاه!به من میگه مغرور؟کی به کی میگه!چرا مغرورم؟حتما به خاطر اینکه به حرفش گوش نکردم اما آخرش پشیمون شدم و یواشکی پشت سرش حرکت کردم!
********* نه ماه بعد... اولین روز دانشگاه با آرمان رفته بودیم برای اسم نویسی.بهترین دانشگاهه."دانشگاه هاروارد".بابا مدارک لازم رو به عمو داده بود که کار دانشگاه رو درست کنه و منو ثبت نام کنه اما عمو فقط تونسته بود کار اقامت منو جور کنه.مدارک رو هم داده بود به آرمان. دانشگاه خوب و بزرگی بود.آرمان ازش برام گفت.از اینکه بین این همه دانشگاه این دانشگاه بهترین و معروفه.قبلا اسمش مک گیل بوده که بعد از سال ها به اسم هاروارد تغییر دادن. دوست های زیادی پیدا کردم.دخترا و پسرایی که همکلاسی من هستن خیلی باادب و باشخصیت هستن.تک و توک بینشون ایرانی پیدا میشه.یکی از دوستای من هم که درحال حاضر دوست صمیمی منه اسمش"الیزه" ست.خیلی دختر مهربونیه و برعکس من آرومه.مثل سولماز میمونه! آها.سولماز یه بار بعد از دوهفته مستقر شدن بهم زنگ زد و گله و شکایت کرد."که چرا بهم نگفتی بیام فرودگاه و خبرم نکردی و ...".اما از طریق ایمیل و فیس بوک باهاش در ارتباطم.ملینا هم هر یکشنبه که روز بیکاریمه بهم زنگ میزنه و باهام حرف میزنه.انگار قضیه خواستگاری مهبد جدی شده.امیدوارم کار درست رو انجام بدن. آرامیس هم گهگاهی زنگ میزنه و حالمو میپرسه! به محیط دانشگاه و بچه ها و اساتید عادت کرده بودم.اما هیچ کس مثل دلگشاد جون خودم نمیشه!نه منظورم استاد عزیزم آقای دلگشا بود.چقد اذیتش کردم.همیشه با من مدارا میکرد.درسته من دختر مغروریم ولی در عین حال شیطونم.خب دست خودم نیست.خیلی ها مثل من هستن. من از بچه های اینجا چند ترم جلوترم.اما چون دانشگاه رو نصفه ول کردم و اومدم اینجا مجبور شدم دوباره برگردم به ترم قبل! دیروز امتحان دکترا برگزار شده بود.از دوهفته پیش فهمیده بودم.یعنی آرمان بهم خبرداد.منم گفتم شرکت کنم چون دیگه درسم هم داره تموم میشه.تو ایران ترم آخر بودم اما چون همونطور که گفتم درس هامو نصفه ول کردم مجبور شدم همون ترم رو دوباره بخونم. هنوز معلوم نیست جوابش کی میاد.به نظر خودم خوب دادم.امیدوارم که قبول بشم.وای مطمئنم اگه اسممو تو لیست اسامی قبولی دکترا ببینم ذوق مرگ میشم! بعد ازاتفاقی که اون روز تو پیاده روی افتاد آرشام رو ندیدم.هیچ وقت خونه نیست!همیشه صبح زود از خونه میزنه بیرون و شبا دیر وقت میاد خونه.بیچاره دلم براش میسوزه!اون پسره که اسمش آیدین بود دوست صمیمی و قدیمی آرشامه.چند بار باهاش برخورد داشتم.خیلی پسر خوب و شوخیه.مثل خودم شیطونه! وای چقدر ذهنم سنگین شده.از جام بلند شدم و رفتم تو هال.تی وی رو روشن کردم وخودمو پرت کردم رو کاناپه. برای خودم پفک و چیپس و ماست موسیر آوردم و خودمو با خوردن و دیدن فیلم مشغول کردم. آخرای فیلم بود که صداهایی اومد.از توی راهرو بود.صدای زنونه ای اومد. _همینجاست؟مطمئنی خونه ست؟ صدای مردونه ای اومد: _آره. زن:اوف بیا این وسائلو از دستم بگیر خسته شدم. مرد:انقدر غر نزن.نبینم جلوش از این کارا کنیا.اصلا از این رفتارا خوشش نمیاد.میدونی که؟ زن:اوهوم میدونم.باید خودمو کم کم بهش نزدیک کنم. صداها برام آشنا بود اما برای کی بود نمیدونم.از جام بلند شدم و پاورچین پاورچین به طرف در رفتم. مرد:آفرین.یه وقت خر نشی قاطی کنیا.باید تحملش کنی.پول میلیاردی براش مثل تک تومنی میمونه.باید مراقب این لقمه چرب و نرم باشی که از دستت در نره. زن خندید و گفت:نگران نباش.من کار خودمو خوب بلدم. مرد:خوبه.همین خونه ست.زنگو بزن. پشت در ایستادم و از چشمی نگاهشون کردم.پشت در خونه آرشام ایستاده بودن و پشتشون به من بود.خیلی صداشون آشنا بود.خیلی... بعد از دودقیقه زنگ زدن در خونه باز شد و آیدین در و باز کرد.پشت سرش آرشام اومد. آرشام با صدای متعجب گفت:شما اینجا چیکار میکنید؟ مرد:سلام بر آقا داماد عزیز. زن نزدیک آرشام شد و بهش دست داد. زن:سلام عزیزم.خوبی؟ آرشام:وانیا کی اومدین؟ وانیا؟این وانیا بود؟این دختر که داشت از نقشه های پلیدش حرف میزد وانیا بود؟یعنی اون پسره ونداده؟وایـــــــــی... با دستم کوبوندم رو سرم.حالا چه غلطی کنم؟چه جوری بهش نشون بدم که من و آرشام با هم نامزدیم؟ونداد رو کجای دلم بذارم؟یا خـــــدا...   تو سالن هی دور خودم میچرخیدم و با خودم غر میزدم...آخه دخترخوب نونت کم بود آبت کم بود دروغ گفتنت چی بود؟ هدفم چی بود از دروغ گفتن؟چرا گفتم اون نامزدمه...شوهرمه...برای اینکه آرشام از دستش راحت بشه؟...نه اینکارو کردم تا حرصشو در بیارم...آخه چرا؟...چون ازش خوشم نمیومد...اما آخرش این دروغ بی ثمر موند!

همین جور داشتم به خودم سرکوفت میزدم که صدای زنگ در منو از جا پروند.سریع خودم و رسوندم پشت در و از چشمی نگاه کردم که ببینم کیه...آیدین بود.یعنی چی میخواد؟نفس عمیقی کشیدم و آروم در و باز
کردم.

سریع گفتم:چی شد آیدین؟

آیدین گفت:سلام چه خبر؟خانواد ه خوبن؟درس ها خوبن؟تو خوبی؟مرسی منم خوبم.

این 9ماه به شوخ طبعیاش عادت کرده بودم اما الان واقعا این مسئله نامزدی آزارم میداد و حوصله شوخی نداشتم.بهش درمورد جریان شمال و نامزدی دروغین گفته بودم.اما هنوز جرات نکردم به آرشام حرفی
بزنم.شاید بدونه و شایدم ندونه! اما حتما آرامیس یا مامانش بهش گفته...اوف نمیدونم گیج شدم...

جدی نگاهش کردم و گفتم:آیدین تورو خدا....الان وقت شوخی نیست.چی شد؟وانیا همه چی رو گفت؟آرشام چه عکس العملی نشون داد؟فهمید؟نفهمید؟

آیدین لبخند آرامش بخشی زد و گفت:دختر تو چقدر هولی.رنگتم که مثل گچ سفید شده.اجازه میدی بیام تو برات توضیح بدم؟

آخ اصلا حواسم نبود تعارف کنم بیاد تو.از جلو در کنار رفتم.اومد داخل.خیلی ریلکس نشست رو راحتی و از روی میز ظرف پفک و گرفت بغلش و شروع کرد به خوردن.

خدایا این چه بشریه؟من دارم جوش میزدم و حرص میخورم اونوقت آقا به جای آروم کردن من خیلی راحت مشغول خوردنه!

با حرص گفتم:آیدیــــــن

انگشت به دهن به سمتم برگشت و گفت:هان؟چی شده؟

رفتم سمتش و ظرف و از دستش کشیدم بیرون و گذاشتم رو میز.

دست به کمر شدم و گفتم:آیدین میگی چی شده یا نه؟

آیدین هنوز تو شک بود.بیچاره حق داشت.خیلی بد صداش کردم.

آیدین:چته تو؟جای خوش آمد گوییته؟چه طرز صداکردنه؟!

با کلافگی گفتم:ببخشید.حالا بگو چی شد.

آیدین:نمیخوای بگی سفربخیر.خوش اومدی.چه عجب از این طرفا؟

آخ.راست میگه.اصلا کی اومد کانادا؟!

_راست میگیا.تو کی اومدی؟

خم شد و ظرف و دوباره برداشت و دوتا پفک گذاشت تو دهنش و دولپی خورد.

خندیدم و گفتم:نکن دیوونه.خفه میشی.

آیدین همینطور که داشت میخورد گفت:دیشب رسیدم.

_مواظب باش نپره تو گلوت.همه مال تو.

دوتا دیگه برداشت و فرو کرد تو دهنش.

آیدین:اون که معلومه.من و تو نداریم.

چقدر این پسر پررو ِ...دو هفته مونده بود پیش آرشام و بعدش برگشت انگلیس.اونجا زندگی میکنه.اما نامرد نمیگه شغلش چیه.

لبخند شیطونی زدم و گفتم:آیدین جان؟

آیدین:هوم؟

سرش تو ظرف پفک بود.از دیدن این صحنه ترکیدم از خنده.نگاهش کن.انگار از صحرای کربلا برگشته که هرچی بدی دستش میخوره.پفک شد غذا؟

سرشو بلند کرد و گفت:چیه؟

خندیدم و گفتم:تو بخور من میگم.

آیدین:باشه.

_میگم.تو خودت گفتی من و تو نداریم.درسته؟

آیدین:اوهوم.

_خب حالا که من و تو نداریم بگو شغلت چیه؟

آیدین شروع کرد به سرفه کردن.بالاخره کار دست خودش داد.
 


مطالب مشابه :


رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی 57

(علی بگو مامان پاشو افرین پسرم )) ارمان یا علی گفت و بلند شد ♥ 117- رمان مسير عشقfereshteh27




رمان ملودی زندگی من 13

آرمان جلو و کنار آفرین.یه وقت خر نشی قاطی کنیا.باید تحملش کنی.پول ♥ 117- رمان مسير




کی گفته من شیطونم 17

ارمان که دید خیلی استرس دارم با یه دستش از پشت دامن - افرین دختر ♥ 117- رمان مسير




کی گفته من شیطونم 19

- ایول به ادم با هوش افرین خودت فهمیدی - ارمان ترو خدا چی کار میکنی ♥ 117- رمان مسير عشقfereshteh27




رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی 55

گریه نکن عزیزم افرین ارمان : ‌نه دیگه ♥ 117- رمان مسير عشقfereshteh27




برچسب :