رمان روز نود و سوم قسمت 30

 

قسمت سی ام روز نود و سوم

-امیرمحمد ،دست از سر من بردار

«امیرمحمد شاکی نگاهم کرد و گفت

-به اجازه ی کی دقه به ثانیه خونه ی مادرت میری ،امیرمحمد نیست آخ جون ،سر و تهتو میزنن اونجایی

-باباجان ،مادرمه ها ،تو خودت که اینو بهتر از هر کسی الان باید درک کنی

امیرمحمد- پس فردا که شکمت اومد بالا هم میری دیگه؟

«شاکی و با حرص نگاهش کردم و گفتم

-حتما به خاطر همین یه دلیل برم بچه امونو سقط کنم آره

«با حالت مسخره ای لب گزید و گفت

-نه نگهش دار هیفا،موش تو سوراخ نمی رفت جارو به دمش می بست ،من میخوام بدونم این بچه رو کی میخواد بزرگش کنه؟خودتو تو آینه دیدی؟این بچه رو وبال گردنت نکن ،هیفا من مسئولیت قبول نمی کنما...

«تو چشمش نگاه کردم چه راهت در مورد بی مسئولیتیش حرف میزنه!با حرص گفتم

-میشناسمت ،نمیخواد خودت و بهم معرفی کنی ،کی کی نداری مدت ص*ی*غ*ه تموم بشه راحت بشی؛اصلا چرا منتظری هان همین الان تمومش کنیم ؟تو راحت بشی،حرص منو با این ریخت و قیافه امو نخوری ،تو به اندازه ی کافی نگرانی داری ...

«با حرص و صدای خش دار گفت

-باز رفتی خونه ی مامان جونت زبون در آوردی؟چیه گفته :(باباتو دارم راضی میکنم ؟)آره؟دور برداشتی؟قدیما حرف از جدایی نمی زدی ،رنگت می پرید ،صدات می لرزید با هام میخواستی حرف بزنی صد بار خودتو پیش مرگم میکردی حالا انقدر گستاخ شدی که زل میزنی تو چشممو برام تعیین و تکلیف میکنی؟...

«امیرمحمد که حرف میزد انگار هر آنی گلوی منو بیشتر می فشردن،حس میکردم تنم داره تو حرارت می سوزه ،سرم گیج می رفت و بیجون و بی جون و بیجون تر میشدم ،انگار یه بار هفت منی رو سرم بود و توی یه قایق شناور سوار هستم ،چشمام سیاهی رفت و گوشام سوت کشید و....

«نمیدونم چقدر گذشته بود که صدا رو میشنیدم ولی انگار به پلکام سنگ وصل کرده بودن و نمی تونستم چشمام باز کنم یکی اول با صدای ناشناس گفت

-اگر انقدر نگرانشی برای چی با زن حامله ات این کار رو می کنی که فشارش بره بالا؟شما جوونا با خودتونم پدر کشتگی دارید

امیرمحمد- حالا چی میشه؟

دکتر- با این شیوه ای که تو در پیش گرفتی یا زنتو می کشی یا بچه اتو

«امیرمحمد هم بی رودروایسی گفت

-اگر بدونم دومی اتفاق میوفته ...«چشمو باز کردم و با همون حال با حرص و بغض و کینه نگاهش کردم ،نگاه امیر به طرفم برگشت و مستأصل ونگران گفت

-هیفا؟!!!

-اگر بدونی بچه ات می میره ،انقدر ادامه میدی تا جواب بده نه؟

«دکتر سری تکون داد و گفت

-پسرجان یه پیشنهاد دارم برات ،طبقه دوم همین درمونگاه یه روان شناسه اتفاقا روان شناس شیفت شبشم عالیه برو یه ویزیتت بکنه

«امیرمحمد شاکی دکتر رو نگاه کرد و دکتر گفت

-مرد حسابی زنتو داری می کشی می فهمی یا نه؟

«محمد حسن در حالی که نیوشا تو بغلش خواب بود اومد تو اتاق و گفت

-امیر ،من دوقلو ها رو ببرم خونه هردوشون خوابشون برده

دکتر-پس تجربه پدر شدن داری که هنوز اینی؟«دکتر رفت بیرون و محمد حسن گفت

-هیفا جان خوبی؟

«سری تکون دادم و امیرمحمد گفت

-ببرشون خونه ،فعلا که دارو زدن باید باشیم

«محمد حسن خداحافظی کرد و با صبا و دوقلو ها رفتن و امیر گفت

-هیفا!«اومد نزدیکم و گفت:»آخه ما بچه میخواییم چیکار؟چرا لگد به بختت میزنی؟

-حرف اصلیتو بزن

«امیرمحمد تو چشمام بی وقفه مانور داد و گفت

-تو رو بی بچه میخوام

«با حرص و در حالی که دندونام و رو هم گذاشته بودم گفتم

-بی سرخر آره؟که هر وقت از رنگ و لعاب افتادم و عادی شدم ،هری؟ص*ی*غ*ه ،ص*ی*غ*ه نگه میداری خیال کردی با نفهم طرفی؟

-پس نقشه است؟

-آره چون که تو حامله ای من نقشه کشیدم

امیرمحمد- میخوای عقدت کنم آره؟

نه میدونم از این بخارا نداری

امیرمحمد دلت برای روی سگم تنگ شده؟

-دلم برای آدم بودنت تنگ شده،تو دلت عروسیه،چی میخوای که من ندارم؟بیکسم،محتاجم،ضعیفم،خونواده ام طردم کردن،به قول هم کیشیات ل*و*ن*د،جوون ،کم سن و سال *مفت باشه کوفت باشه ،چرا باید عقب بکشی این طور خر کجا میخوای گیر بیاری؟تازیانه ظلمت و بهش بزن صاحب نداره که ازت بازخواست کنه،حامله شد؟بچه رو میندازه چون تو میخوای ،محرمین تموم شد دوباره ص*ی*غ*ه چرا ؟چون تو میخوای،چون تو نون میدی جون میگیری،چون تو رئیسی چون تو مردی ،مرد ،بر پدر حماقت بیاد که منو از شاهزاده بودنم کنیز تو کرد که حالا میگی تو رو بی بچه میخوام چون اینطوری برات به صرفه ترم داری منو کارگرج*ن30خودت میکنی ،من باید همه مصیبت هاتو تحمل کنم ،مستیتو ،خستگیتو ،حماقتتو،ه*و*ستو*عصبانیتتو ،روز بدتو روز خوبتو هر کوفتتو من باید تحمل کنم به کدوم گناه امیرمحمد به کدوم جرم من شدم برات این؟شدم خانم اتاق خوابت و برات هیچ ارزشی جز این ندارم؟

«امیرمحمد با حرصی مشابه من گفت

-خیلی چشم سفیدی،قبل این مصیبت ها از گل نازک تر بهت گفته بودم ؟کم بهت رسیدم؟جات بد بود؟بهت بد گذشت؟اون شب مستی کی محرمیت خونده نخونده تو بغلم بود؟

-منه احمق

-احمق؟چرا چون عاشقمی

-من به گور بابام خندیدم

امیرمحمد- نه احمق منم ،که با دوتا ناز و عشوه ات خر تو میشم

-کی تو؟تو اگر خواب منی که پنبه دونه ای تو خر من بشی دنیا رسیده به آخرش حتما ،تو دندون دریدن قلب منو داری تو خر بشی؟

«یه سیگار از جیبش در اورد تا گذاشت بین لبهاش یادش افتاد که حالم بد میشه برای همین رفت بیرون ،خدایا ببین چه داره به سر زندگیم میاد نجاتم بده ای قادر مطلق نجاتم بده که امیدی جز تو ندارم...»

-هیفا؟!!!انت؟!!!

«چشمامو باز کردم و برگشتم دیدم جبارِ،همون عاشق دیرینه ام که به خاطر کوروش تو مجلسمون قیامت به پا کردم و ابتاه و جلوی جبار دو خونواده اش سکه یه پول کردم ،همون پسری که از طایفه ابتاه بود و ابتاه خیلی دوستش داشت...اومد داخل اتاق،پوست برنزه ،چشمای کشیده مشکی ،موهای کوتاه کوتاه،بینی کوچیک ولی کوفته ای،لبهای پهن ،قد بلند و چهار شونه ...چشماش برقی زد و با ذوق دوباره گفت

-انت؟

«روسریم و رو سرم کشیدم و مضطرب گفتم

-سلام!«با شعف و ذوق اومد نزدیکم و گفت

جبار-سلام العلیک حبیبی

-هووووووش!حبیبی و زهر مار،مرتیکه به کی میگی حبیبی؟

«یا قمر بنی هاشم ،یا قمر بنی هاشم امیرمحمده ...،جبار برگشت طرفش و باهم گفتن:تو؟»

«تو؟؟!!!!مگه همو میشنا...یا علی صبا گفته بود ،اون روز که اولین بار رفته بودم خونه صبا قبل محرمیت با امیر ،صبا گفت که عاشق دیرینه ات تو بازاریه که شوهرش اینا هستن»

امیرمحمد- فرمایش؟!!!

«قیافه اش شبیه خروسی شده بود که قراره با یه خروس دیگه بهم بپرند هر دو دست به کمر ،زل زدن تو چشم هم ،جبار گفت

-با تو کاری ندارم

امیرمحمد- تو رو خدا؟اومدی تو اتاق زن من با من کاری نداری؟پس بگو چه غلطی اینجا میکنی؟

«جبار برگشت و تو چشم من نگاه کرد و با یکه وردگی گفت

-تو ..تو...تو مگه با ...شوهرت ...هیفا...

امیرمحمد- ببین ،یارو با من حرف بزن

جبار- ووه این دختر حاج عبدالعزیزه...

امیرمحمد- جمع کن بابا زن من ننه بابا نداره ،ننه باباش منم حالا بیرون

«جبار یهو یقه ی امیرمحمد و گرفت و امیرمحمد و سریع مقابله به مث کرد و از جا با وحشت بلند شدم و جبار گفت

-امیرمحمد،من میدونم تو مجردی،شاهرخ گفت زن از راه به در کردی ولی من نمی دونستم اون هیفای منه

«امیرمحمد چرخی با همون یقه ی به مشت گرفته ی جبار زد و جبار رو چسبوند به سینه دیوار و با حرص گفت

-خفه شو مردک،هیفای تو ؟آدم از مادر زاییده نشده کسی اسم زن منو بیاره تو که میمونی جای خود داری ،کثافت دهنتو تو گل میگیرم که لال بمونی تا ابد و دهر ،تو چشم من نگاه میکنی زنمو نسبت میدی به خودت ،غلطا ،لنگه همون شاهرخ نا نجیبی ،پست فطرتا...

« وای جبار همین طور داشت قرمز می شد ،امیر محمد با استخوون های بالای انگشتاش داشت به خرخره جبار فشار میاورد ،گفتم الان می کشتش ،اومدم آرنج امیر محمد و گرفتم و گفتم

-امیر ،امیر الهی فدات شم ولش کن خفه اش کردی...

«امیر محمد با دست راستش آهسته منو از کنارش به پشت سرش هدایت کرد و دوباره جبار رو به دیوار محکم تر کوبید و گفت::»

-جبار ،دندون دریدن گردن کسی رو که به ناموس من چشم داره رو دارم و می درم و خیالی هم برام نیست،می کشمت ،می کشمت دور و بر زنم ببینمت ...

«دکترو مسئول پذیرش و چند تا از مردم که گویا همراه مریض بود اومد و امیر رو از جبار جدا کرد و ؛دکتره گفت

-آقا تو چته آخه چرا با همه دعوا داری؟

جبار- فکر کردی بی صاحبه

«امیر تو دست های اون چند نفر که بود نعره زد

-لَشتو گم کن از جلوی چشمم جبار

«جبار که آزاد بود ،اومد طرفم من به امیر نگاه کردم و رفتم عقب و امیرمحمد داد زد

-به زن من نزدیک نشو مرتیکه

جبار-ووه، بنت عبدالعزیز!انت ...

امیر باز با تموم قوا داد زد:

فارسی حرف بزن می زنم تو دهنت جبار فارسی حرف بزن جوابت و بدم

امیرمحمد-بیا اینور هیفا

«منم سریع رفتم طرف امیرمحمد که نگهش داشته بودن و گفتم

-جبار برو من ازدواج کردم برای چی دنبال منی؟

جبار- ازدواج؟تو شوهرت 5سال پیش مرده ،چه بلایی داری سر خودت میاری ؟چادر سرت کن ببرمت...

ادامه دارد ...

نویسنده:نیلوفر قائمی فر


مطالب مشابه :


رمان پسر ادم دختر حوا1

بـــاغ رمــــــان - رمان پسر ادم دختر حوا1 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان روز نود و سوم قسمت 30

بـــاغ رمــــــان - رمان روز نود و سوم قسمت 30 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




دالیت قسمت 12

بـــاغ رمــــــان - دالیت قسمت 12 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




باغ ملک

دانستنیها ی تاریخ وجغرافیایی ایران وجهان - باغ ملک - اشنایی کامل با شهرهای ایران وجهان




رمان دالیت 20

بـــاغ رمــــــان هستی-آشغال توئی نه من از چی داری می سوزی از اینکه الأن درباره باغ




رمان هزارویک شب عشق 2

بـــاغ رمــــــان - رمان هزارویک شب عشق 2 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




پست هشتم رمان شماره تلفنت رو دارم

بـــاغ از من متنفری و کینه رو به دل داری."رکسان پدرش را به سمت خودش درباره باغ




شیدای من قسمت آخر13

بـــاغ رمــــــان - شیدای من قسمت آخر13 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




آسمون ابری 14

بـــاغ رمــــــان -پس چی بود؟!تو داری چی کار میکنی؟!چیو میخوای مخفی کنی؟! درباره باغ




شیدای من11

بـــاغ رمــــــان -نه زحمت کجا بود؟بگو چی دوست داری -هرچی درست کنی خوبه درباره باغ




برچسب :