رمان زيباي عرب6

انقدر کم حوصله و عصبی بودم که خودم هم از خود بیزار بودم .زندایی بی حوصلگی من را به پای باران چند روز اخیر می گذاشتو زهرا خانم دم کرده بابونه و گل گاوزبان درست می کرد و به خوردم می داد تا تقویت روحیه بگیرم.
ان شب در سالن بزرگ خانه همه دور هم نشسته بودند که مقصود به خانه امد .همه می دانستیم که دو روز پیش هنگامیکه اقا رحمان و زهرا خانم سر خاک مینا رفتند مقصود نیز انجا رفته و از انها درخواست کرده که او را ببخشند و به خاک مینا انها را قسم داده بود که گذشته را فراموش کنند و از گناه او در گذرند .اقا رحمان از ببخشش امتناع کرده اما زهرا خانم همان جا به حرمت خاک مینا قسم خورده بود که مقصود را ببخشد و گذشته را فراموش کند.ان وقت اقا رحمان با نیم نگاهی چهره پریشان دیدگان نمناک مقصود ،او را در اغوش گشوده و او را بخشیده بود و از فردای انروز او همچون سابق به میان جمع می امد .اما کمتر با مقصود حرف می زد گرچه مقصود به همین هم راضی بود و از اینکه با ورودش به خانه دیگر او را گریزان نمی دید احساس رضایت می کرد.
زندایی با خوشحالی از این گذشت با رها از انها تشکر کرد و با دیده تحسین به این همه گذشت و بخشش انها لبخند زده و خدا را شکر می کرد.ان شب شام در محیطی گرم صرف شد ،همه به نوعی از کنار هم بودن لذت می بردیم.شام به اتمام رسیده بود که صدای زنگ تلفن بلند شد .مقصود گوشی را برداشت و گفت:
-بله بفرمایید...
یکباره دیدگانش برقی زد و در حالیکه به من و زندایی نگاه میکرد لبخندزنان گفت:
-سلام مسعود جان حالت چطوره؟
خودم را سرگرم جمع کردن سفره کردم .غرورم جیحه دار شده بود و با خود عهد بسته بودم با مسعود حرف نزنم .بنابراین وسایل سفره را جمع کردم و در حالیکه شاد و خندان با مسعود حرف می زد به کمک زهرا خانم رفتم صدای زندایی را شنیدم که می گفت:
-همه حالشون خوبه سلام می رسونن .چرا زودتر زنگ نزدی ؟مقصود چند شب پیش بهت زنگ زده بود اماگویا تو گرفتار بودی و اون نتونسته با تو حرف بزنه..
متوجه شدم که مقصود صلاح ندانسته از شب نشینی مسعود و ملانی حرف بزند و نخواسته زندایی را نگران کند .زندایی دقایقی حرف زد و با صدای بلند من را فراخواندو گفت:
-امل جان دخترم ....بیا.مسعود می خواد باهات حرف زنه و حالت رو بپرسه.
با دستکش کف الود از اشپزخانه بیرون امدم و گفتم:
-زندایی دستم بنده .بهش برسون وبگو که حالم خیلی خوبه .
زندایی لحظه ای درنگ کرد وبعد ناچار دوباره گوشی را در دست گرفتو گفت:
-مسعود جان امل بهت سلام می رسونه ..نمی تونه باهات حرف بزنه....
-.....
-باشه تو هم به ویدا سلام برسون.از راه دور هر دوتون رو می بوسم خدانگهدار.
مکالمه قطع شد و زندایی از این مکالمه خیلی خوشحال بود .اگر چه از قبل تصمیم گرفته بودم که با مسعود حرف نزنم اما فکر نمی کردم عمل کردن به ان تا ان حد سخت باشد زهرا خانم خیلی اصرار کرد دست از ظرف شستن بردارم و با مسعود حرف بزنم اما من قبول نمی کردم .پس از شستتن ظرفها سردرد را بهانه کردم و به اتاقم رفتم.چیز در درونم به من می گفت که اشتباه کردم نباید جای را برای رقیبم باز می کردم ،باید با مسعود حرف می زدم اما یکی دیگر ندا می داد ننه کار تو درست بوده این حق مسعود بود که بیتوجهی بیند .
ان شب با خودجنگیدم تا به یک نقطه ای یقین برسم و بفهمم که کدامیک از ندای درونی ام درست است.عشق مسعود به من را با عشق مقصود به مینا مقایسه کردم و از اینکه مقصود بعد از سالها هنوز هم عاشق مینا بودو انچنان عاشقانه از او یاد می کرد گویی که هنوز زنده است ولی عشق مسعود به من ......
صدای ارام قدمهای مقصود را که از پله ها بالا می امد شنیدم به سرعت اشک هایم را پاک کردم مقصود با زدن چند ضربه به در وارد اتاقم شد.با دیدن من که روی تخت نشسته بودم کنارم نشست.نگاهم کرد و با علم به این که لحظات قبل گریه کرده ام گفت:
-این همه خودت رو زجر نده .تو که تلافی کار مسعود رو سرش در اوردی همین که باهاش حرف نزدی می تونه براش بزرگترین تنبیه باشه .در ثانی شاید اونطور که تو فکر می کنی نباشه.
-یعنی می گی خودم رو گول بزنم ؟مگه تو خودت با ویدا حرف نزدی و اون بهت نگفت که مسعود با مللانی به شب نشینی رفته؟پس چرا می خوای از مسعود حمایت کنی و گناه بی وفایی انو بشویی؟
-من نمیخوام گناه کسی رو بشویم،فقط شاید مسعود واقعا گرفتاره و نمیتونه برات نامه بده یا تلفن کنه.امشب هم که دیدی به محض این که فرصت کرده به اینجا زنگ زده .حالاتو باهاش قهر بودی و حرف نزدی ،ولی اون تلاش خودشو رو کرده.
به تندی گفتم:
-بله،ولی تلاشش رو وقتی کرده که فهمیده ممکنه ما از جریان شب نشینی اون شب با خبر شده باشیم و خواسته گناهش رو ماست مالی کنهن .اما من فریب نمی خورم .حالا که اون بی خیال این عشق شده پس من هم مثل خودش می شم.
-پس تکلیف اون همه عشق و علاقه و قول و قرارهاتون چی میشه؟!
-خب منم مثل مسعود زیر همه اونا می زنم .مگه اون این کار رو نکرده؟
مقصود با شک و تردید نگاهم کرد .بعد در حالیکه بلند می شد گفت:
-تو امشب عصبانی هستی و یه چیزی می گی .من مطمئنم اگه امشب استراحت کنی فردا ککمی حالت بهتر می شه و دیگه نمی خوای مثل حالا همه چیز رو بهم بزنی ،پس بهتره که بخوابی.
-این من نیستم که دارم همه چیز رو بهم می زنم .این مسعوده که همه چیز رو فراموش کرده.نزدیک به یه ماهه که از اینجا رفته و منو در بی خبری قرار داه.اون فرصت هر تفریحی رو داره اما به من که می رسه گرفتاره و همه مدافعش میشن .من مطمئنم که امشب هم برای این زنگ زده چون ویدا بهش گفته که ما از ماجرای شب نشینی اون با ملانی با خبر شدیم برای همین می خاسته قضیه رو یه جوری رو هم بیاره و منو از شک در بیاره ولی کور خونده !من فریبش رو نمی خورم .
مقصود خنده کنان گفت:
-این همه عجولانه قضاوت نکن .من مطمئنم که همه چیز به زودی معلوم می شه .اگه مسعود قصد فریب تو رو دداشته باشه من بهت قول می دم که از طریق ویدا باخبر بشیم .اصلا می دونی چیه من با ویدا کار دارم زنگ می زنم بهش می گم که کارهای مسعود رو زیر نظر داشته باشه و اگه دست از پا خطا کرد ،به من خبر بده .البته این در صورتیه که تونخوای مسعود رو ببخشی،در غیر این صورت همین حالا می تونی با من به اتاقم بیای با مسعود حرف بزنی و خودت تکلیفت رو مشخص کنی.
با بیتفاوتی شانه بالا انداختم و در حالیکه روی تخت می خوابیدم گفتم:
-من با مسعود کاری ندارم و نمی خوام باهاش حرف بزنم .من عشق رو گدایی نمی کنم و به دنبال این نمی افتم که از مسعود بخوام دلیل بی وفایش رو برام شرح بده اونم با شوخی و مسخره بازی جوابم رو بده و منو سربدوونه.من خیال می کنم مهر و محبتی بین ما نبوده و همه چیز راو فراموش می کنم.
مقصود متحیرانه نگاهم میکرد.زمانی که بیرون رفت تا به ویدا زنگ بزند.چشمه اشکم جاری شد .ان شب تا سپیده دم بیدار بودم و در حسرت عشق فراموش شده ام به سردی گریه کردم .
**********
صبح به اصرار زندایی به همراه مقصود به فروشگاه رفتم تا با کار کردن خودم را سرگرم کنم. مقصود با تسط کامل بر تمامی شعبات نظارت میکرد و من حالا که به این کار علاقمند شده بودم بر خلاف روزهای قبل با اشتیاق به محل کارم می رفتم .مقصود توضیح داد که بنا به درخواست وصیت نامه دایی پس از مرگ تمامی ثروت مادر و سود حاصله به مقداری است که ممن را صاحب اصلی دو تا از شعب کار فرو شگاه دانستو می توانم در صورت تمایل اداره انها را در دست بگیرم اما من که از نحوه ی کار اطلاعی نداشتم تصمم گرفتم که همچنان شعبات زیر نظر مقصود اداره شود و سود حاصله به حساب من واریز شود .
همراهی من با مقصود سبب شده بود که ما با هم از قبل صمیمی تر شویم .مقصود طی دو تماس دیگر با مسعود سعی کرد که رنگ کدورت را ازمیان مابردارد اما از طریق ویدا فهمیدیم که مسعود همچنان به بیرون رفتن های خوود با ملانی ادامه می هد و حتی روابط انها به جاهایی باریک کشیده شده است.کوتاه نیامم و حاضر صحبت با مسعود نشدم مسعود نیز تلاش بیشتری نکرد و فقط به پرسیدن حال من از زندایی اکتفا می کرد و سلام می رساند.
ان روز ظهر در حالی که راهی خانه بودیم و مقصود رانندگی میکرد به من که چشم به جاده دوخته بودم نگاه کردو گفت:
-چیه داری به چی فکر میکنی ؟
شانه بالا انداختم .قانع نشد و باز پرسید:
-نمی خوای بگی تو چه فکر هستی؟
هیچی فقط داشتم به گذشته ها فکر میکردم.
اندکی درنگ کرد و بعد گفت:
-منظورت تز گذشته ها ،مسعوده؟
-خب مسعود هم جزیی از گذشته منه اما بیشتر فکر من معطوف به گذشته ها دور می شه به اتفاقی که افتاد و مادرم مجبور شد از اینجا فرار کنه.شاید اگه اون از اینجا نمی رفت من تا این اندازه احساس دلتنگی نمی کردم.
-ولی تو تنها نیستی .یادت رفته که خانواده دلسوز داری که حاضرند به خاطرت هر کاری بکنند تو خودتد شاهدی که مادر چقدر دوستت داره یا زهرا خانم و اقا رحمان تو رو مثل دختر شون دوست دارن حتی من...
یکباره ساکت شد .با برافروختگی سر به زیر اننداختم .سکوتی که میان ما حاکم شده بود با صدایی پر طنین نفسهایمان شکسته می شد .من از مدتها قبل متوجه احساس مقصود شده بودم ولی هرگز فکر نمی کردم او به همین راحتی سعی کند پرده از احساسش بردارد.اما به نظر می رسید او تصمیم خود را گرفته و به این باور رسیده که من مسعود را فراموش کرده و قلبم خالی از محبت و عشق مسعود است و برای همین می خواست از احساس خودش حرف بزند .
مقصود با صدایی نواشگر گفت:
-تو مسلما فهمیدی که من مدتیه که به تو علاقمند شدم،اما این احساس رو به زبون نمی اوردم چون پای مسعود در میون بود و من نمی خواستم که به عشق مسعود ناخنک بزنم .اما حالا که همه چیز میون تو و مسعود تموم شده ،پس فکر می کنم بهتره تو بدونی که ....
به میان حرفش دویدم و با ناراحتی گفتم:
-خواهش میکنم مقصود ...خواهش می کنم ادامه نده .من نمی توننم این عشق رو قبول کنم.
-چرا ...چه چیزی مانع از پذیرش عشق من به تومی شه ؟
سرم رابه رفین تکان دادم و گفتم:
-هیچ مانعی وجود نداره ،فقط من امادگی پذیرش چهیچ عشقی رو ندارم .
-و این معنیش اینه که تو هنوز به انتظار بازگشت مسعودی؟!
به تندی جواب ددادم:
-منت منتظر هیچ کس نیستم .فقط نمی خوام دوباره خودم رو اسیر یه عشق توخالی و پوشالی کنم.نمیخوام دوباره دلم بشکنه.
مقصود به نرمی دستش را روی دستم گذاشتو با شوقی وصف ناپذیر گفت:
-عشق من تو خالی نیست.عشق من به تو عمیق و باور نکردنیه!تو صداقت منو در عشق شاهد بوودی .خودت دیدی که من هنوز پس از سالها به عشق خیالی مینا پایبند بودم اما حالا که اون مرده من دنبال یه عشق زنده و گرم می گردم .بهت قول می ددم که هرگز دلترو نشکنم و کاری رو که مسعود با تو کرده تکرار نکنم.
-بس کن مقصود ...خواهش می کنم بس کن!
دستم را به سرعت کشیدم و صورتم را با دست پوشاندم .احساس بدی داشتم من هنوز از پایان عشق مسعود مطمئن نبودم هنوز هم منتظر او بودم چطور می توانسم عشق مقصود را بپزیرم.در ان شرایط که تکلیف خود را با مسعود نمی دانستم نمی خواستم قلبم را از عشق دیگری پر کنم باید با مسعود حرف می زدم و از بی وفایش می گفتم .
در حالیکه تلاش می کردم که پرسش من به مقصود برنخورد گفتم:
-میشه شماره مسعود و به من بدی ؟می خوام بهش زنگ بزنم.
-میخوای باهاش اتمام حجت کنی؟!
-نه می خوام علت این همه بی مهریش رو بدونم .می خوام بفهمم که چرا برام نامه نمیده و اصلا چرا منو فراموش کرده ؟اون خودش به من گفت میون جمع نمی تونه ازادانه باهام صحبت کنه و تموم حرفهاش رو توی نامه می نویسه .حالا می خوام بدونم چرا به من اظهار عشق کرد و در حالیکه منو میون معرکه عشق انداخت رهام کرد و با دختر دیگه ای دوست شد؟اون اگه به ملانی علاقه داشت چرا اینقدر خودشو دلباخته من نشون داد و دم از مهر و وفای خودش در عشق می زد؟می خوام این چیزها رو ازش پرسم.
در میان گریه حرف می زدم و از بی وفایی مسعود شگوه می کردم.مقصود با مشاهده اک هایم به ارامی گفت:
-برای تماس با مسعود باید یکی دو روز صبر کنی .ویدا می گفت که اونا قرار برای اسکی چند روز به ژنو برن.چند روز بعد که از سوئیس برگشت می تونی با مسعود حرف بزنی .
نیشخندی زهر الود زدم .پس مسعود حتی این فرصت را هم داشت که برای تفریح به کشور دیگری برود،اما انقدر وقت نداشت که برای من نامه بنویسد و من را از نگرانی درارد.
یک هفته از ان روز گذشت تا اینکه بلاخره یک شب مقصود به اتاقم امد و گفت:
-ویدا همین حالا تماس گرفت.اونا امروز برگشتن و تو می تونی همین حالا به مسعود زنگ بزنی و باهاش حرف بزنی .از ویدا خواستم که امشب رو مانع خروج مسعود از خونه بشه پس همین امشب حرفهات رو بزن.
به ارامی بلند شدم و به اتق مقصود رفتم .قلبم در سینه به شدت می تپید ،حرفهای زیادی برای گفتن داشتم اما حالا احساس می کردم با شنیددن صدای مسعود اورا می بخشم وباز سرمهر بیایم.
مقصود شماره را گرفت و بعد گوشی را به دستم داد.در کنارم نشست و در حالیکه نگاهم میکرد همچون من به انتظار برداشتن گوشی از طرف مقابل ماند .بالاخره کسی ان طرف خط جواب داد:
-بفرمایید خواهش می کنم.
دلم ضعف رفت.او در کشوری غریب همان تکیه کلام اشنایی را داشت که من بارها در تماسهای داخلی از زبانش شنیده بودم.با لکنت زبان در حالیکه بغض گلویم را می فشردگفتم:
-سلام مسعود منم امل .
-سلام
انقدر سرد و بی روح جواب سلامم را داد که برای لحظاتی همه چیز را از خاطرم بردم .صدایش عاری از هیچ اشتیاقی بود دلم می خواست سرش فریاد بزنم چرا با من این گونه رفتار می کند تا ایکه خودش به حرف امدو گفت:
-دست از سرم بردار!بهتره منو فراموش کن همن طور که من تو رو فراموش کردم .هر چی بین ما بوده دیگه تموم شده من دیگه دوستت ندارم و می خوام با ملانی ازدواج کنم پس دیگه به من فکر نکن .خداحافظ!
گوشی را گذاشت .سرد و بیروح ،مبهوت به گوشی نگاه کردم .باور نمی شد مسعود انچنان بی رحمانه حرف زده باشد .مسعود انچنان راحت گفت فراموش کرده انگار اصلا از همان اول عشقی نبوده است.
اشک ریزان به مقصود نگاه کردم .اوگوشی را از دستم گرفت و روی دستگاه گذاشت.یکباره رها شده از هر امتناعی سر بر سینه اش گذاشتم و گریه کردم .او دلدارانه موهایم را نوازش می کرد ،گفت:
-گریه کن عزیزم ،گریه کن تا اروم بشی .من متوجه همه حرفهای میون تو و مسعود شدم.متاسفانه مسعود انچنان با عتاب حرف زد که من ناخواسته همه حرفهاش رو شنیدم .من به خاطر تو متاسفم اما اگه یادت باشه بهت گفته بودم که ملانی ،مسعود رو دوست داره .حالا نمی دونم چطور ،اما به هر ترفندی که بوده مسعود رو راضی کرده که باهاش ازدواج کنه.اما من می خوام از تو یه قولی بگیرم و اونم اینه که نباید از این موضوع حرفی به مادر بزنی.اون بیچاره قلب ضعیفی داره نمی خوام من یا تو پیام رسون این خبر ناراحت کننده باشیم.مسعود خودش باید به مادر من توضیح بده .
به ارامی سر تکان دادم.سالگرد دایی فصل بود چه بسا مسعود همراه ملانی عازم ایران می شد تا هم زندایی عروس خود را از نزدیک ببیند و هم این که بتواند در مراسم پدر همسرش شرکت کرده باشد.دلم برای خودم می سوخت .از این که اینگونه طرد شده بوده احساس شکست می کردم اما تمام تلاشم را میکردم تا پیش روی مقصود از خرد شدنم دم نزنم.
مقصود که حالا می دید کم کم ارام شده ام به خیال این که با موضوع کنار امده ام گفت:
-حال که تکلیف خودت رو با مسعود معلوم کردی ،ازت می خوام که به پیشنهاد من خوب فکر کنی .یادت باشه که من در کنارت هستم و هرگز عشق تو رو به بازی نمی گیرم .تو میتونی عشق منو در بوته ازمایش محک بزنی و از صدداقت اون مطمئن بشی .من پاک ترین و جاودانه ترین عشقدنیا را به تو هدیه می کنم.
بغض راه گلویم را مسدود کرده بود .قبل از ان که دوباره اشک هایم جاری شود به نقطه پایان رسیده و با ازدواج قریب الوقوع او با ملانی همه چیز به اتمام می رسید.مسعود ازدواج میکرد و با ملانی به ایران می امدو من باید شاهد عاشق بی وفایی خود که با دیگری نرد عشق باخته بود ،می ایستادم با دیدن او ،هر دم خاطرات گذشته را در ذهنم تکرار می کردم و در خود می شکستم.
من باید می رفتم و کسی را از رفتن خوود باخبر نمی کردم باید صبح زمانی با مقصود به فروشگاه می رفتم به بهانه خرید از مغازه بیرون بیام و بلیط تهیه کنم حالا برای هر کجا باشد برایم فرقی ندارد فقط دور باشد هر چی دورتر بهتر .بله باید می رفتم و این خانه و ادم های مهربانش را به فراموشی می سپردم.
همه چیز را تهیه کرده بودم و تمام پولی را که از فروش خانه در کویت و سوود حاصله ی فرو شگاهها را به یک حساب در گردش واریز کردم .شب زمانی که در میان نششسته بودم به فردا می اندیشیدم که باید از عزیزانم برای همیشه دور شومو دیگر انها را نمی بینم .هر بار که نگاهم به مقصود می افتاد متوجه می شدم که مقصود با نگاه شیفته و پر احساس نگاهم میکند ولی من خسته تر از ان بودم که عشقی جدید را قبول کنم .تصمیم گرفته بوودم تا ابد در سوگ این عشق ناکام زندگی خواهم کرد!
ناچار بودم برای انکه فردا با مقصود به شهر نروم همان شب نقش بازی کنم .می خواستم فرداپس از رفتن او قبل از بیدار شدن زندایی خانه را ترک کنم و از سر دو راهی عازم شیراز و پس از ان تهران شم.زهرا خانم پس از دادن صبحانه به مقصود خودش نیز یک چرتی می زد و این بهترین فرصت برای گریز بود .
خودم را به سردر زدم زندایی با دیدنم ناراحت گفت:
-شاید سرما خورده باشی وسردرد شروع بیماریت باشه.
زهرا خانم به سرعت بلند شد و در حالیکه لیوانی آب و یک قرص مسکن می آورد در ادامه سخنان زن دایی گفت:
- بیا این قرص رو بخور. هم سردردت رو خوب میکنه وهم اگه سرما خورده باشی برات خوبه.
برای حفظ ظاهر قرص رو خوردم. آقا رحمان با دلسوزی گفت:
- بهتره یک کمی پماد ویکس هم به پیشونیت بزنی سردردت رو تسکین میده.
- نه خیلی ممنون.از بوی اون اصلا خوشم نمیاد.در ثانی پوستم رو میسوزونه.
مقصود مداخله کرد و گفت:
-فکر میکنم اگه امشب رو زودتر بخوابی حالت بهتر میشه .فردا هم در خونه استراحت کن تا کاملا خوب بشی اگه دیدی سردردت ادامه داره فردامی تونی بری دکتر .اینجا دکتر های خوبی پیدا می شه.
به تایید سر تکان دادم و در حالیکه در دل با همه وداع می کردم صورت زندایی و زرا خانم را بوسیدم .بعد از اقا رحمان و مقصود خداحافظی کردم و شب بخیر گویان به اتاقم رفتم.
نقشم را خوب بازی کرده بودم و همه چیز را در زیر تخت پنهان کرده بودم زمانی که لوازم ضروریم را در ساک می گذاشتم برای یک لحظه برای بردن یا گذاشتن بادگیر اهدایی مسعود دچار تردید شدم ،اما بالاخره خودم را راضی کردم و ان را در ساک گذاشتم .این تنها هدیه اسی مسعود به من بود و من خیال داشت تا ابد ان را نزد خود نگه دارم و لحظه ای از خود دور نکنم.بعد از بستن ساکم ان را در زیر تخت گذاشتم .
چراغ اتاقم را خاموش کردم تا مقصود به خیال اینکه در خواب هستم به اتقم نیاید .ان شب اخرین شبی بود که من در ان خانه امن و میان ادمهای که دوستم داشتند ،زندگی می کردم واحساس می کردم ان شب به درازی شب یلداستو به پایان نمی رسد .فردا عازم شهری بزرگ بودم و می خواستم خود را در میان شلوغی ان گم کنم تا کسی از من ردی ناشته باشد .من از راه دور با مزار پدر و مادرم نیز وادع کردم و از خدا خواستم به اننها ارامش ابدی بدهد.
***********
اتوبوس جادههای پر پیچ وخم را طی میکرد و من تا ساعتی دیگر به تهران می رسیدم .در طول راه همه اش گریه میکردم .صبح زمانی که از خانه خارج شدم با نگاهی به ساختمان با ساکنان مهربانش خداحافظی کردم .
دو نامه ای جداگانه برای مقصود و بقیه ای اهل خانه نوشته بودم از اقا رحمان و زندایی و زهرا خانم به خاطر محبتهای بی شائبه شان تشکر کرده بودم و از انها خواسته بودم که من را به خاطر اینکه بدون خداحافظی با انها رفته بودم ،ببخشند.
در طی نامه ای به مقصود که ان را در اتاقش گذاشته بودم،به او اعتراف کرده بودم که همچننان مسعود را دوست دارم و علی رغم بی وفایش نمی توانم فراموشش کنم ونمی توانم عشق او راقبول کنم.از او خواستم که لطف کند و سود حاصله از فروشگاه ها را هر ماهه به حسابم واریزکند .همچین از او خواسته بودم تا هیچ وقت به دنبالم نگردد چون نمی خواهم پیدایم کند و تصمیم گرفته ام که برای همیشه خود را در میان حوادث روزگار گم کنم و تلاش کنم تا روزهای خوشی را که با انها داشتم را به ناچار فراموش کنم.
زمانی که به ترمینا بزرگ تهران رسدم با راهنمایی چند عابر مهربان و راننده تاکسی که با توجه به لهجه ام متوجه شد که انجا غریب هستم ، توانستم در هتلی اتاق پیدا کنم .همان روز اول برای خرید خانه ای به بنگاه مراجعه کردم ان قدر شانسداشتم تا بعد از چند روز گشتن بالاخره خانه مناسب و خوبی را خریدم .
خانه بیش از انتظار من شیک بود .خرید لوازمخانه ام یک ماهی وقتم را گرفت و زمانی که از خریدن فارغ شدم ،صاحب خانه ای مستقل و کاملا ابرومند شده بودم .ظاهرا خانه برای من خوش اقبال بود چند هفته بعد توانستم وارد کادر اموزش و پرورش شوم و به عنوان معلم پاره وقت وارد یکی از مدارس پایین شهر مشغول به تدریس شوم .
هر شب دلتنگ زندایی و بقیه می شدم و با یاد انها گریهمیکردم .در محیط کار چند دوست پیدا کردم اما انقدر صمیصی نبودم که از انها بخوام که هر از گاهی به دیدنم بایند .خصوصا اینکه من به جایی معلمی امده بودم که همه او را دوست داشتند برای همین با من انقدر راحت نبودند اما بعضی از انها صمیمی تر از بقیه برخورد میکردند .
در میان همکارانم اقای امیدی مشاور مدرسه،که از همان بدو ورودم از من استقبالی گرم کرد و همه را به من معرفی نمود .علاقه ای او به شعر من را بهیاد مسعود می انداختو این سبب شده بود من نیز صمیمانه با او برخورد کنم.
اقای امیدی مرد جوانتقریبا سی یا سی ویک ساله بود او با بچه ها خیلی با محبت و ارامش برخورد میکرد و برای همین بچه ها او را خیلی دوست داشتند.
******
چیزی به سالگرد دایی نمانده بود تلگراف تسلیتی اماده کرده بودم و در ضمن دادن نشانی جعلی ان را به نشانی منزل دایی فرستادم.
نمی خواستم هیچ ردی از خودم به جایی بگذارم.به هیچ کس نگفته بودم که من تنهایی زندگی می کنم همیشه وانمود میکردم که باخانواده زندگی میکنم چون می ترسیدم در این شهر بزرگ کسی برایم مزاحمت ایجاد کند .
بچه های کلاس که در اواسط سال با تغییر معلم مواجه شده ودر ابتد من هم در زمینه اموزش و هم در زمینه ای تدریس با مشکل مواجه شدم اما با کمک اقای امیدی توانستم نبض کللاس را در دست بگیرم.
ان شب در سکوت تنهایی نشسته بودم و روزنامه می خواندم که یکباره با دیدن اگهی تسلیت فوت دایی غمی بزرگ سیسنه ام را فشرد من از صبح با خود جنگیدده بودم تا به امدن مسعود در این روز فکر نکنم اما نتوانسته بودم .
مسعود حتما با ملانی به ایران برگشته بودو زندایی نیز با دیدن شرایط حتمابا ازدواج انها موافقت خواهد کرده.فکر کردن در مورد زندایی سبب شد یادم بیاید که چقدر دلتنگ او هستم .وسوسه شدم زنگی بزنم و خبری از زندایی بگیرم می خواستم حال مریض او را جویا شوم و از سلامتی زندایی مطمئن شوم .
به پشتی تکیه دادم نمی دانستم چه کار کنم .بالاخره دل به دریا زدم و شماره خانه ای دایی را گرفتم .صدای بوق ممتد در گوشی پیچید من صدایی تپش قلبم را می شنیدم .یکباره طنین صدایش در گوشی پیچید که گفت:
-بفرمایید خواهش می کنم.
به سرعت تماس را قطع کردم اصلا به فکرم نرسید که ممکن است مسعود گوشی را بردارد .پس او به ایران برگشته بود همان طور که قول داده بود اما چه فایده او به همراه ملانی امدده بود .با یاد این موضوع اشکهایم بی اختیار جاری شدند .بازم دلم برایش پرمی کشید می خواستم دوباره صدایش را بشنوم.
بی اراده گوشی را برداشتم مجددا شماره را گرفتم .این بار زود گوشی را برداشت و با همان تکیه کلام همیشگی گفت:
-بفرمایید خواهش می کنم.
سکوت کردم می خواستم بشنوم .می خواستم همه لذت دنیا را در صدایش خلاصه کنم مسعود این بار با بی حوصلگی تکرار کرد:
-بفرماییدخواهش می کنم.
چشم هایم را بستم و بی صدا گریستم.بارها این کلمات را شنیده بودم در حالیکه اتاقهایمان با هم فاصله ای نداشت اما باز می شنوم ولی فرسخ هها از هم فاصله داریم.
گوشی دستم بود و اصلا نگران این نبودم که ردیابی شوم.مسعود که سکوت این سوی خط را دید با لحن اشنا و پرکننایه گفت:
-اینجا انجمن حمایت از کر لال هاست خواهش می کنم فرمایید.
صدایی خنده زنانه ای امد و به دنبال ان مکالماتی به زبان انگلیسی به گوش رسید .به سرعت تماس را قطع کردم.ارام ارام اشک می ریختم .اخ مسعود تو با من چکار کردی ؟هرگز فکر نمی کردم مسعود این چنین با من بی وفایی کند.
ان شب دوباره غمم تازه شده بود و برای چندمین بار با خودم عهد بستم که مسعود را فراموش خواهم کرد و راه زندگی خود را از او جدا خواهم کردهمانطور که مسعود وارد یک زندگی جدید شده بود از خدا خواستم که به من طاقت این کار را عطا کند فقط او می دانست که من چه عذابی می کشم فقط خدا می دانست......
ان روز صبح اقاي اميدي مثل روزهاي ديگر کتاب حافظ را برداشت و شروع به خواندن يکي از اشعار حافظ نمود که تلفن زنگ زد اقاي اميدي دست از خواندن کشيد و تلفن را جواب داد. من که همانطور با يکي از همکارانم حرف مي زدم متوجه اضطراب او شدم .اقاي اميدي به سرعت گفت:
-همين الان خودم رو مي رسونم بهتر از جات تکون نخوري تا من بيام فهميدي؟!
به سرعت گوشي را گذاشت و رو به مدير گفت:
-بايد برم خونه حال همسرم اصلا خوب نيست بايد ببرمش بيمارستان.
-باز هم همون حمله اسم؟
-بل دوباره به سراغش اومده.
-خيلي خب ،باشه مي توني بري .نگران مدرسه هم نباش من خودم مي چرخونم.
اقاي اميدي به سرعت تشکر کرد و مي خواست از دفتر خارج بشه که من با عجله گفتم:
-اگه بخواين من مي تونم شما رو برسونم.
-ولي کلاس هاتون...
-نگران نباشين من فقط ساعت اخر کلاس دارم.تازه درس هم نمي خوام بدم امروز بايد درس مي پرسيدم که اگه يکي از همکاران اين کار رو انجام بده من تمام وقتم ازاده.
خانم اديبي فورا گفت:
من ساعت اخر بيکارم .مي تونم اين کار رو انجام بدم .پس با خيال راحت مي تونين بااقاي اميدي برين و به داد همسر ايشون برسين.
همزمان با اميدي تشکر کرده و بيرون امديم.وقتي اقاي اميدي ادرس داد فهميدم که خانه ها ما هر دو در يک کوچه است منتها اقاي اميدي انتها کوچه و من ابتداي کوچه زندگي مي کردم.
وقتي که رسيديم اقاي اميدي به سرعت پياده شد و با کليدي در خانه را باز کرد و به محض ورود او با صداي بلند همسرش را صدا زد صدايي ضعيفي از اتاق خواب مي امد اقاي اميدي به سرعت همسرش را بغل کرد و به طرف من امد و گفت:
-حالش خوب نيست بايد برسونيمش بيمارستان.
با نگاهي به چهره زن جوان که در اثر کمبود اکسيژن کبود شده بود به سرعت سر تکان دادم اقاي اميدي من را به همسرش معرفي کرد و گفت:
-يکي از همکاران هستن که لطف کردن منو رسوندن و گرنه خدا مي دونست تا کي بايد معطل ماشين مي شدم.حالا وقت براي معرفي هست.
بعد به من نگاه کرد و با نگراني گفت:
-خواهش مي کنم عجله کنيد ودر رو پشت سرمون ببنديد.
به سرعت ماشين را روشن کردم و به سمت بيمارستان حرکت کردم با رسيدن به بيمارستان به سرعت مريم را داخل اتاق بردندو مشغول رسيدگي به او شدند.
با ديدن ناراحتي اقاي اميدي سعي کردم به او دلداري بدهم و اقاي اميدي نيز با من درد دل کرد و گفت که همسرش را خيلي دوست دارد.با باز شدن در اقاي اميدي به سمت دکتر رفتو از او پرسيد:
-حال بيمار ما چطوره اقاي دکتر؟
-خوبه دچار يک حمله شديد شده بود که کم کم داره برطرف مي شه .
دکتر به اقاي اميدي گفت که مي تونه همسرش را ببيننه .من به همراه اقاي اميدي وارد اتاق شديم.با ديدن حال بد مريم و اقاي اميدي که چشمهايش پر از اشک شده بود خيلي ناراحت شدم .از اتاق بيرون امدم تا انها راحت باشند.مدتي بعد اقاي اميدي بيرون امد و رو به من گفت:
-امروز خيلي زحمتتون دادم .از کار و زندگي انداختمتون.
-اين حرف رو نزنين .حال خانمتون چطوره؟
-فعلا که خوابيده .دکترش هم گفته وضعيتش رو بهبوديه ولي بايد تا عصر اينجا بمونه .من بايد خونه مادر مريم برم و انو از وضعيت دخترش با خبر کنم.اخه اونا تلفن ندارن بايد خودم به اونجابرم.
-اگه بخواين من شما رو مي رسونم و بعد برمي گردونم بيمارستان.
اقاي اميدي با سپاسگزاري گفت:
-نه ديگه به شما زحمت نمي دم از صبح تا حالا معطل شدين ،خيلي ازتون ممنونم.در ثاني پدر و مادرتون منتظرتونن.
-کسي توي خوننه منتظر من نيست پس نگران نباشين .
اقاي اميدي با تعجب گفتک
-يعني چي که کسي منتظرتون نيست ؟يعني اونا به مسافرت رفتن؟
لبخند غمگيني زدم و گفتم:
-اونا سالهاست که مردن .من اين موضوع رو به کسي نگفتم ،خواهش مي کنم شما هم به کسي نگين.شايد اگه شما اين همه به من نزديک نبودين و احتمال فهميدن اين موضوع رو نمي دادم به شما هم نمي گفتم.من به خاطر احتياط ومخاطرات،خبر تنهايم رو تا حالا مخفي کردم پس شما هم....
-خيالت راحت باشه .من به کسي حرفي نمي زنم .اما حالا که اين موضوع رو فهميدم بايد بهم يه قولي بدي .
با تعجب پرسيدم:
-چه قولي؟
-بايد قول بدي که از امشب به بع مدام به ما سر بزني من و مريم هم تنها هستيم وخونه مادر مريم با ما خيلي فاصله داره براي همين نمي تونيم زياد رفت و امد داشته باشيم .
لبخند زنان موافقت کردم و با اقاي اميدي بيرون امديم و او را به خانه مادر مريم رساندم .و بعد از مدتي او را دوباره به بيمارستان رساندم.
***********
من تقريبا هر روز به خانه انها مي رفتم و حالا با انها خيلي صميمي شده بودم .مريم زن دلسوز و مهرباني بود و اقاي اميدي به او علاقه اي وافر داشت .رفتار اقاي اميدي بسيار شبيه مسعود بود وهميشه سعي مي کرد ادم را بخنداند.
اقاي اميدي اکثر روزها بعداز تعطيلي مدرسه از من مي خواست او به بانک برسانم و اين روزها رفتارش کمي عجيب بود .وقتي علت اين موضوع را از مريم پرسيدم او گفت که علي مدتي است که دنبال گرفتن وام است .او مي خواهد براي اتاقهاي کودکان بهزيستي سيستم خنک کننده نصب کند و براي همين با استفاده از سند خانه مي خواهد وام بگيرد .
با شنيدن اين موضوع خيلي متاثر شدم .چون خودم نيز يک يتيم مثل همه بچه هاي بهزيستي بودم و مي خواستم من هم کمکي انجام بدم .راي همين به مريم گفتم که اگر علي بخواهد مي توانم سند خانه خود را در اختيار او بگذارم تا بتواند به وسيله ان وام بگيرد.
روز بعد مريم گفت که اين موضوع را به علي گفته و او بسيار خوشحال شده است وقبول کرده .
رفت و امد من به خانه انها همين طور ادامه داشت و من هر شب به ياد مسعود به ماه نگاه مي کردم .هنوز هم باورم نمي شد که مسعود به من خيانت کرده باشد و فقط چند صباحي نقش يک عاشق را بازي کرده .
موضوع بي وفاي مسعود را به مريم گفته بودم و ظاهرا او هم به اقاي اميدي که حالا من او را علي صدا مي زدم گفته بود
حال مريم بعضي اوقات خيلي بد مي شد اما با اقدام سريع من و علي خوشبختانه مشکل چنداني برايش به وجود نمي امد .
در اخرين باري که مريم حالش بد شد و ما او را به بيمارستان رسانديم
دکتر از علي خواسته بود تا مريم براي مدتي به جايي دور از اين هواي الوده ببرد.
انها تصميم گرفتند که مدتي به شمال کشور سفر کنند .من که به انها خيلي وابسته شده بودم و دلتنگ انها مي شدم و از طرفي ديگر نگران تنهايي خودم بودم، و اين دو موضوع فکر من را به شدت مشغول کرده بود. و نمي دانستم در مدتي که انها نيستند چه کنم اما مريم و علي با پيشنهاد همراهي انها من را غافلگير کردم اما نمي خواستم مزاحم انها شوم براي همين قبول نکردم تا با انها همسفر شوم.وقتي با اصرار مريم و علي مواجهه شدم قبول کردم .علي سرم به سرم مي گذاشت ميگفت که براي ماشينم راضي شده من را به اين سفر ببرند.

از شهر هاي سرسبز شمال ديدن کرديم .بسيار زيبا و خوش اب وهوا بودند .من از لاهيجان که عروس شهرهاي شمال ،که بسيار سرسبز و زيبا بود خوشم امد.به جاهاي ديدني زيادي رفتيم .
اب و هواي مناسب و تفريح و گردش باعث شده بود که حال مريم بهتر شود و روحيه اي شاد داشته باشد واين موضوع من و علي را بسيار خوشحال کرد .
علي در طول سفر اطلاعات کاملي در مورد شهر ها و مکانهاي ديدنيشان به من مي داد.سفر با انها به من نشان داد که تا چه اندازه ان دو به هم وابسته هستند .سفر چهل روزه ما انقدر تند و سريع گذشت که باورم نمي شد که اين همه مدت گذشته باشد.روزي که عازم تهران شديم ،حاصل اين سفر چند البوم عکس بود که نشان مي داد که چقدر در اين سفر به ما خوش گذشته است.
***********
با بازگشت باز هم همان روزها ي تکراري شروع شد .روزها خودم را با خواندن کتاب سرگرم مي کردم و شب ها به ديدن مريم و علي مي رفتم.
ان شب وقتي به خانه انها رفتم،مريم تنها و منتظر علي بود با ديدنم گفت:
-چه خوب شد اومدي داشتم از تنهايي دق ميکردم .
-چرا تنها؟مگه علي اقا کجاست؟
-يه جلسه اي فوري داشت .اما بايد کم کم پيداش بشه.
همانطور که روي مبل مي نشستم پرسيدم:
-جلسه ؟جلسه چي؟
-والله من هم درست نمي دونم .ظهر که از خواب بيدار شدم ديدم علي لباس پوشيده مي خواد بره بيرون وقتي ازش پرسيدم کجا،گفت يه جلسهفوري پيش اومده داره مي ره بهزيستي .منم چون خواب الود بودم نپرسيدم در مورد چيه.
کمابيش فهميده بودم که علي در بعضي امور خيريه دست دارد .اما کنجکاو شده بودم بيشتر سر در بيارم.وقتي ديدم که مريم نگران ساعت را نگاه مي کند گفتم:
-بهتره يه زنگ به بهزيستي بزني.
-قبل از اينکه تو بياي زنگ زدم .گفتن جلسه ساعت هشت تموم مي شه و اعضاء رفتن تاجايي را ببينن.پرسيدم کجا ،اما اونا هم ادرسي درست نداشتن.حالام ساعت يازده اس يعني علي کجا مونده؟
لبخند دلگرمي زدم و گفتم :
نگران نباش کم کم پيداش مي شه تا اون بياد من پيشت مي مونم.
-ازت ممنونم امل جان اگه تو رو نداشتم چه کار مي کردم؟
خنديدم .او نيز خنديد و بعد دوستانه پرسيد :
-مي تون يه سوال خصوصي ازت بکنم.؟
-بپرس.
کمي ترديد کرد بعد گفت:
-تو هنوز به گذشته فکر مي کني؟
-مي تونم فکر نکنم؟گذشته جزيي از وجود منه.
-خب درسته اما من فکر مي کنم اگه تو گذشته ها رو رها کني اينده اي بهتري خواهي داشت.
از پنجره اتاق به ماه نگاه کردم و با صدايي لرزان گفتم:
-روزها و شبهاي زياديه که دارم با خودم مي جنگم اما گذشته و خاطرات اون هميشه با منه.
-شايد علتش اينه که خودت نمي خواي دست از خاطرات برداري.فکر کردن بهگذشته را رها کن تا کم کم احسلس ارامش کني.
-گفتنش اسونه مريم جون اما عمل کردن بهش خيلي سخته!
مريم دستهايم را در دست گرفت و با محبت گفت:
-ولي تو مي توني اين کار رو بکني .شايد خودت متوجه نباشي امل جان تو انقدر خوشگلي که چشم خيلي ها رو به خودت خيره مي کني .مي دوني علي ديشب چي مي گفت؟
پرسان نگاهش کردم.او ادامه داد:
-مي گفت يکي از دوستاش دنبال يه دختر خوب و خوشگل مي گرده.علي مي گفت چطوره تو رو بهش پيشنهاد کنه.
-نه مريم از تو و اقا علي خواهش مي کنکم که اين کار رو نکنين.من هنوز درگير گذشته ام.
مريم گفت:
-خب براي همين مي گم با گذشته ات خداحافظي کن .مسعود رفته دنبال زندگيش و تو هنوز منتظر اون هستي .تو چرا خودت رو فداي يه احساس زود گذر مي کني؟
-اما اون يه احساس زودگذر نبود .من هنوز به اندازه اي سال گذشته مسعود رو دوست دارم.
مريم با دلسوزي گفت:
-اين درست،اما امل جان به اين پايبندي مي گن عشق يکطرفه.تو به گذشته وفاداري اما مسعود به کلي اونو فراموش کرده.
-برام مهم نيست .نمي خوام به احساسي که از اون در قلبم دارم خيانت کنم.
-تو ديوونه اي دختر وهيچ کس اين کار رو نمي کنه.
اشک ارام ارام برگونه هايم جاري شد .مريم راست مي گفت من ديوونه بودم ديوونهاي عشق مسعود!
مريم که حال زارم را ديد ديگر اصراري نکرد تا اينکه يک ساعت بعد علي به خانه امد.علي براي ما توضيح داد که خانه فعلي ايتام فرسوده است راي همين انها تصميم گرفتند تا در جايي مناسبي مکاني براي انها بسازند.محل مناسبي را پيدا کرده بودند اما نتوانستند با صاحب ملک به توافق برسند .
من در لابه لاي سخنان او به ميزان کمبود مالي انها پي بردم و همانطور که علي مشغول حرف زدن بود جرقه اي در ذهنم روشن شد .من اين پول را در حساب بانکي داشتم و مي توانستم به بچه هايي که خودم هم جزيي از انها بودم به صورتي کمک کنم.
يک هفته بعد يک شب که به خانه انها رفتم .انها خيلي خوشحال بودند .و به من خبر دادند که مشکل مسکن ايتام حل شده .در همان روز نامه اي به دستشان رسيده که داخل ان يک فقره چک به مبلغي قابل توجه بوده و قرار شده که با وصول ان چک ان ملک را خريداري کنند .با کنجکاوي پرسيدم :
-کي اين چک را فرستاده؟!
علي جواب داد:
يه نشوني اينجا نوشته شده بود اما حدس مي زنم جعلي باشه .بعضي از ادمها دوست دارن ايثارشون مخفي باقي بمونه.
مريم با بشقابي از شيريني که خودش درست کرده بود کنارمان نشستو گفت:
-خب حالا به مناسبت اين خريد بزرگ ،دهنتون رو شيرين کنين که اين شيريني خوردن داره.
علي در حاليکه نگاهم ميکرد:
-ان شاالله يه روز شيريني شادي شما رو مريم بهمون بده .نمي خواي يه شيريني و سور به ما بدي.
-شيريني که قابل نداره هر وقت خواستين تشريف بيارين خونه در خدمتم.اما سورش هم با هم مي ريم بيرون و يه شب مهمون من باشين. اين که مشکلي نداره.
علي خنديدو گفت:
-خوب بلدين از زير سوالم در برين .خودتون هم مي دونين منظورم چيه مي دونم مريم بهتون گفته....
-بله گفته و من هم جوابم رو بهش دادم.
-اما من اونو جواب نمي دونم ،اون در واقع يه نوع پيله کردن به گذشته اس.
غم در خانه دلم نشست چرا همه فکر مي کنند مي توانم مسعود را فراموش کنم .علي که سکوتم را ديد گفت:
-گوش کن امل جان تو دوست نزديک ما هستي و ما دلمون مي خواد کمکت کنيم .من دلم نمي خواد تو رو ناراحت کنم اما فکر مي کنم بهتره که ديگه گذشته ات را فراموش کني .حميد پسر خوبيه .من از همه جهات تضمينش مي کنم .اون تو رو دم در مدرسه ديده يه روز سراغت رو از من گرفت و منم هر چي مي دونستم بهش گفتم .البته در مورد احساست نسبت به مسعود حرفي نزدم .اگه قبول کني يه روز رسما بياد خواستگاريت .من چند روزه دارم دست به سرش مي کنم ،ولي اون امروز ازم قول گرفت که حتما باهات حرف بزنم .حالا تو چي ميگي؟
-بهش بگو من خيال ازدواج ندارم .بگو مي تونه بره سراغ يکي ديگه .
علي لحظاتي نگاهم کرد اما وقتي اشک را در چشمانم ديد بحث را عوض کرد .
ان شب زودتر به خانه رفتم.حال و حوصله اي ماندن نداشتم.دلم به شدت گرفته بود و مي خواستم تا دلم مي خواست گريه کنم.به ماه نگاه کردم و باز ياد بي وفايي مسعود در قلبم دوباره زنده شد به طور درد ناکي گريستم.
***********
با خريداري ملک جديد، علي و همکارانش تمام تلاش خود را مي کردند تا خانه را هر چه زودتر براي بچه ها اماده کنند.
در هنگام ورود بچه ها به خانه جديد ،من و مريم نيز به انجا رفتيم .کودکان با ديدن ان خانه اي قشنگ و نقاشي ها کودکانه برروي ديوار ان خيلي خوشحال شدند .بر لبان همه لبخند شادي بخشي بود و من با ديدن اين همه شادي و اشتياق احساس ارامش و اسودگي ميکردم و از اينکه توانسته بودم در شادي اين بچه ها سهيم شوم بسيار خوشحال بودم.
به مناسبت ورود به خانه جديد ،ان روز ميهمان يکي از هتل هاي شهر بوديم .من هر بار به مريم نگاه مي کردم مي توانستم رنگ حسرت را در نگاهش ببينم .يک بار از او پرسيدم :
-مريم جان چرا نمي خواي بچه دار بشي؟
مريم لبخند غمگيني زد و گفت:
-چون مي ترسم بچه دار بشم و يک وقت دچار حمله اسمي بشم و اون وقت کسي نباشه که از اون نگهداري کنه و وقتي گريه کرد به دادش برسه ، اونوقت بچه ام از گريه تلف ميشه .من نمي خوام هرگز اين اتفاق بيفته.
-اما مريم جان اين طررز فکر اشتباهه .شايد هرگز اين اتفاق نيفته ،وتو نبايد به خاطر يه ترس، خودت رو در حسرت بچه دار شدن نگه داري.در ثاني بايد به شوهرت هم فکر کني .نمي بيني اون چطور با نگاهش داره بچه ها رو قورت مي ده؟به فکر اون نيستي.
مريم به علي که داشت قاشق به قاشق به کودکي غذا مي داد نگاه کرد وگفت:
-چرا به فکر اونم هستم .خيلي وقت ها به خاطر اون تصميم مي گيرم تا بچه دار بشم اما خيلي زود به خاطر ترسي که دارم پشيمان مي شم.براي همين اين کار رو گذاشتم براي موقعي که حالم خوب بشه.
-اماخيليها هستن که مشکل اسم دارن اما بچه دار ميشن .فقط بايد در دوران بارداري تحت نظر پزشک باشن.مطمئن باش مشکلي پيش نمي ياد.
مريم سر تکان داد و باز به بچه ها نگاه کرد و در اخر گفت:
نمي دونم بايد در اين باره با دکتر مشورت کنم.
لبخندزنان سکوت کردم و دوباره به علي نگاه کردم که بچه را مي بوسيد و دست نوازش بر سرشان مي کشيد.
با شروع سال تحصيلي جديد من و علي دوباره همکار شديم .من هرروز صبح دنبال او مي رفتم و در حاليکه براي مريم دست تکان مي داديم راهي مدرسه مي شديم.
يک روز در حالي که از دفتر خارج مي شدم علي من را صدا زد و گفت:
-ميشه من رو تا يه جايي برسوني؟
لبخندزنان گفتم:
-باز هم بانک؟مي خواي بازم وام بگيري؟
-نه بانک نيست .خيالت راحت باشه .امروز خيلي معطل نمي شي .
-باشه بيا تا هر جا که بخواي مي رسونمت.
لبخند زنان تشکر کرد و با من به راه افتاد .با راهنمايي علي به محلي که بنا به گفته او بيماران خاص را در انجا نگهداري مي کردندرفتيم.وقتي جلوي ساختمان رسيديم با اصرار علي من هم پياده شدم و با بي خيالي دنبالش روانه شدم .از چند اتاق ديدن کرديم که بيماران سرطاني وکليوي و لاعلاج در انجا بستري بودند .به خواسته اي علي به دفتر مسئول انجا رفتيم.
زماني که علي مسئول انجا را به من معرفي کرد ،تازه فهميدم که در دام علي گرفتار شدم.
-معرفي مي کنم ،خانم حداد،ايشون هم اقاي حميد وارسته.
به علي که لبخند مي زد نگاه کردم با ديدن اخم چهره ام به سرعت گفت:
-تا شما و اقاي وارسته کمي حرف بزنين و باهم انا بشين من مي رم به چند تا بيمار سر بزنم.
مي خواستم اعتراض کنم ککه ديدم علي به سرعت خارج شد و مجالي برايم باقي نگذاشت.سکوتي ميان من و اقاي وارسته حاکم بود و در بلا تکليفي ايستاده بودم.
پس از مدتي اقاي وارسته به خود امد و گفت:
-مي بخشين خانم حداد ،من اونقدر از ديدن شما غافلگير شدم که پاک يادم رفت تعارفتون کنم بشينين.خواهش مي کنم بفرمايين.
دانستم که علي حتي به خود او خبر نداده بود که مي خواهد من را امروز به اينجا بياورد.
سرم پايين بود ،امااحساسمي کردم که چشماني کنجکاو دارد نگاهم مي کند .اقاي وارسته من من کنان گفت:
-علي از شما براي من خيلي حرف زده ....
-اميدووارم بدگويي نکرده باشه.
-اه،نه اصلا.اتفاقا ازتون تعريف مي کرد.
لبخند زدم به نحو شگرفي احساس ارامش مي کردم .از ديدن دستپاچگي اقاي وارسته به نوعي شيطنت اميزي تفريح ميکردم.حالا مثل لحظات قبل از دست علي ناراحت نبودم شايد براي اينکه مي دانستم که در اين توطئه اقاي وارسته دست نداشته.
اقاي وارسته دستس به موهايش کشيد و گفت:
-مي دونم که از طريق علي با پيشنهاد من مواجهه شدين،اون تقريبا همه چيز رو در مورد شما به من گفته ومن هم ازش خواستم ترتيب يک ديدار را بده تا من بتونم در مورد خودم باهاتون حرف بزنم.که خب ...علي شيطنت کرده و به نظر مي رسه هر دو تامون رو غافلگير کرده.
لبخند کمرنگي زدم با ديدن لبخندم ادامه داد:
-باورتون ميشه اولين باره که اين طور دست و پايم رو گم مي کنم؟
سرم را به ارامي تکان دادم .با ديدنحال پريشان اقاي وارسته تصميم گرفتم که او را از مخمصه نجات بهم .در حاليکه مستقيما به چشمانش نگاه ميکردم گفتم:
-گوش کنيد اقاي وارسته !متاسفانه برخلاف اونچه شما تصور مي کنين علي اقا همه چيز رو در مورد من به شما نگفته .الته قصد فريب يا حله اي نبوده منتها چون اون از احساس من باخبر نبوده نتونسته يه موضوع مهم رو به شما بگه.
با سر در گمي پرسيد:
-چه موضوعي؟
-اين که من قبلا به مردي علاقه داشتم و با وجود بي وفاي اون بازم دوستش دارم و نمي تونم محبت کس ديگه اي رو جايگ


مطالب مشابه :


حقوق کودک نیازمند بازآفرینی

دکتر فرناز ناظرزاده کرمانی پارادایم ها و گفتمان های نوینی که زاده تحولات پسامدرن و فرآورده




جزوه سازه های سنتی

Dames in the world دکتر فرهاد فخار تهرانی . شعبات فرعی قنات ها را بریده گویند . طاق کرمانی پوش:




جلسه شوراي اسلامي استان اصفهان مورخ 23/10/93

» آموزش زبان انگلیسی (حجت کرمانی) » دنیاتل بادرود(فتاحی) » نطنز




خاستگاه فرقه های سری در دوران باستان +دانلود

دکتر عباسی. بچه بعضی از فرقههای سرّی، با دایر نمودن شُعَبات مختلف، سعی ازدواج زوج




رمان زيباي عرب6

مقصود با تسط کامل بر تمامی شعبات نظارت -دکتر کشيک ♥ 236 - رمان ‍پسر تهرانی دختر کرمانی




/آنچیزی که عمل ما را قیمت می‌دهد در آخرت اخلاص است

آیت الله موحدی کرمانی همچنین در خطبه اما دکتر جلال برخلاف دارد تعداد شعبات خود




راه رهایی جهان اسلام، مبارزه با غربگرایان و فراماسونرها

اولین لژ به فرمان دولت انگلستان در کلکته ی هند ایجاد شد و سپس شعبات لژهای دکتر کرمانی




برچسب :