رمان دبیرستان عشق


استاد:با خودت خلوت کردی؟چرا انقدر داری خودتو عذاب میدی؟
-استاد چرا همچین سوالی از من میپرسید؟ شما هم اگه همه ی زندگیتونو از دست میدادید تا اخر عمرتون سیاه پوش و عذادار باقی میموندید
استاد کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:مطمئنم تا اخر عمرم صبر نمیکردم دختر
لحن صداش و دختر گفتنش منو یاد فرزاد انداخت و باعث شد دوباره چشمام پراز اشک بشه
سرمو به سمت اب برگردوندم و گفتم:استاد انسان در طول زندگیش تنها یه بار عاشق میشه منم درسته که زود ولی تجربه اش کردم عاشق شدم عاشق معلمم
ولی خیلی زود تنهام گذاشت دیگه بهار زندگی من به خزون تبدیل شده شما از یه کسی که هیچ امیدی به زندگیش نداره توقع دارید برای زندگیتون چی کار کنه ؟
خواهش میکنم دیگه حرفی راجبه به این موضوع نزنید ممنون
بر خلاف تصورم یه شادی و برقی توی چشماش اومد انگار از جواب منفی من خیلی هم ناراحت نشد
نگاهی به ساعتم انداختم کم کم داشت دیرم میشد
از جام بلند شدم و رو به استاد که تقریبا میخم شده بود گفتم:با اجازتون استاد
استاد:خداحافظت باشه
اروم اروم به سمت پایین رفتم و ذهنم درگیر خیلی چیزا بود و از همه بیشتر حالی که چند مدت بود داشتم و دلم میخواست برم جاده ی هراز جایی که فرزاد رو از دست داده بودم
دلم هوای دلنشین شمال رو میخواست و موج های دریا و ارامشی که چند سال بود که دنبالش بودم
نا خود اگاه یاد نصیری افتادم نمیفهمیدم چرا انقدر اصرار به ازدواج با من داره ؟
اخه مگه من چی داشتم ؟یه دختری که توی ۱۹ سالگی بیوه شده بود و روحش کاملا تخریب شده بود نمیفهمیدم با چه امیدی میخواد زندگی شو با من بسازه
بالاخره بعد یه روز پر از فراز و نشیب رسیدم خونه
مهرداد نیم نگاهی به ساعتش کرد و خیلی اروم پرسید؟کجا بودی تا الان مهرناز؟تا ساعت ۴ که بیشتر کلاس نداشتی
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:رفته بودم پیاده روی یه کم حالم جا بیاد
مهرداد یه کم این پا و اون پا کرد و گفت:به هر حال من زیاد بهت سخت نمیگرم ولی خوبیت نداره بخوای خیلی بیرون بمونی
بغضم دوباره تو گلوم چنگ زد حق با مهرداد بود من یه زن بیوه بودم و خوبیت نداشت تنها همه جا برم و بیام ولی من همش ۲۱سالم بود خیلی دردناک بود این حرفا
سعی کردم این حالت رو فراموش کنم و گفتم :داداش من میخوام برم شمال میشه منو چند روزی ببری اونجا ؟
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:میخوای بری داغ دلتو تازه کنی
-داغ دل من همیشه تازه هست فقط میخوام برم ویلا همون جایی که عقد کردیم اگه نرم دق میکنم خواهش میکنم
مهرداد:باشه با کاوه هماهنگ میکنم اگه بشه یه روزه بری و برگردی
-میخوام تنها برم
مهرداد چشماشو تنگ کرد و گفت:حرفای جدید میشنوم ؟همینم مونده تنها بزارم بری
-داداش من دو روز میخوام برم اونجا تنها باشم تازه سرایدارای ویلا هم هستن نگرانی نداره که
مهرداد:حالا ببینیم چی میشه
-میخوام پس فردا برم و تا پنج شنبه برای مراسم سیاوشو مینا برسم
مهرداد:حالا چه عجله ای داری تو اخه
-نمیتونم داداش به این مسافرت احتیاج دارم
مهرداد:اوکی با کاوه هماهنگ کنم بهت خبر میدم ولی من یا مهدی میام میرسونیمت
باشه ای گفتم و به سمت اتاقم رفتم و بوم نقاشیمو جلو گذاشتم و و ادامه ی تصویر نیمه کاره ای که از منظره ی دریا داشتم میکشیدم رو کمی کامل کردم بعد کامل بسته بندیش کردم تا وقتی که رفتم شمال با صحنه ی طبیعی تری درستش کنم
صبح کلاسم ساعت ۹ بود که تموم شد میخواستم زود تر برگردم خونه تا وسایلامو جمع کنم
به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم و که بوق ماشینی توجهمو جلب کرد
نیم نگاهی به عقب کردم با دیدن اقای زند لبخندی زدم و به سمتش رفتم حالا که میدونستم ازدواج کرده باهاش راحت تر بودم
-سلام اقای زند احوالاتتون خوبه ؟سمانه جون چطوره؟
زند:سلام مهرناز خانم ما خوبیم تو چطوری ؟کجا میری بیا برسونمت باهات کار دارم
-مزاحمتون نمیشم اقا
زند :بیا دختر خوب کار مهم باهات دارم
به سمت ماشینش رفتیم تو لحظه ی اخر نگاهم به نصیری گره خورد که با حیرت و صد البته با عصبانیت فوق شدید نگاهمون میکرد
نگاهمو ازش دزدیدم و سوار ماشین فرید شدم
زند:خوب حالت چطوره بهتری؟
-نمیدونم اقا دیگه حال خوب برام معنا نداره راستش
زند:اینجوری حرف نزن باید با واقعیت کنار بیای و زندگی جدید برای خودت شروع کنی
حرفی نزدم و صورتمو به سمت پنجره برگردوندم
-ببخشید اقا گفتید باهام کار داشتید؟
زند :اره ببین من با خانم رستگار صحبت کردم خیلی خوشحال شد و کلی هم استقبال کرد و گفت :انگار خانم صمیمی معلم زیستشون زمان زایمانشه و باید بره و کلی دنبال جایگزین براش میگردن وقتی شنید تو دبیر شدی میخواست بال در بیاره ازم خواست بگم از اول هفته اینده که معلمشون میره تو یه سری بهش بزنی
-اقا شما دیگه تدریس نمیکنید ؟
فرید زهر خندی زد و گفت:نه بعد سالی که تو فارق التحصیل شدی منم تدریس رو بوسیدم و گذاشتم کنار الان یه شرکت مهندسی دارم حالا بگو ببینم نظرت چیه؟
-راستش اقا من خیلی برام مشکله بیام اونجا تک تک مکان های اونجا واسه من تداعی کننده ی یه خاطره س
فرید:بالاخره تا کی میخوای تو گذشته زندگی کنی ؟این مسئله میتونه برات یه شانس بزرگ باشه به خودت بیا و بهش پشت پا نزن
سر کوچه رسیده بودیم نگه داشت و گفت:دلم میخواد مهرناز شاد همیشگیمو ببینم همون شاگرد زرنگ و ثابت قدم باشه؟
-ممنون اقا خیلی برام زحمت کشیدید ایشالا جبران کنم
زند:خواهش قابل شاگرد اول رو نداشت کوچکترین کاری بود که میتونستم انجام بدم
-بازم مرسی اقا به سمانه جون از طرف من سلام برسونید
سرشو با حالت بامزه ای خاروند و گفت :خبر داری راستی ؟
-از چی اقا؟
زند:دارم بابا میشم
از زور شوق وای بلندی گفتم بعد سه سال اولین بار که اینجوری از ته دل خوشحال شده بودم
-وای اقا من خیلی خوشحالم ایشالا به سلامتی باشه
زند لبخندی زد و گفت:باید خاله ی بچمون باشی هم من دوستت دارم هم سمانه
-مرسی اقا خیلی خوشحالم کردید
زند:قابل شما رو نداشت خدا رو شکر که ما تونستیم لبخند رو به لب شما هدیه بدیم خوب دیگه برو بده اینجا وایستی
-مواظب سمانه جون و کوچولوتون باشید میشه من شماره ی سمانه جون رو داشته باشم ؟
فرید از توی داشبورت کاغذ و قلمی برداشت و شماره رو برام نوشت و گفت:اونم خیلی دوست داره با تو رفت و امد کنه راستش اون توی ایران کسی رو نداره همه ی خانوادش خارج از کشورن خوشحال میشم از تنهایی درش بیاری
-حتما اقا
زند:خوب دیگه خداحافظ مواظب خودت باش
-شما هم همین طور خدا نگهدارتون
فرید پاشو روی گاز گذاشت وبا زدن بوقی ازم دور شد
کیفمو و چادرمو مرتب کردم و با لب خندون به سمت خونه رفتم که دست قوی بازوهامو کشید و منو محکم به دیوار چسبوند

استاد نصیری با خشم و عصبانیت منو چسبوند به دیوار
از چشماش خشم شعله میکشید
من مات و مبهوت بین دستای قویش اسیر شده بودم
چشمام تا اخرین حد ممکن باز شده بود و با تعجب گفتم:چیزی شده استاد؟
استادنیش خندی زد و گفت:واسه خاطر اون بود که منو قبول نمیکردی؟اره؟پس دیگه انقدر برام جانماز اب نکشید و بی خود نگو به خاطر شوهر خدا بیامرزت که نمیخوای ازدواج کنی؟
خدای من این چرا این قدر غیرتی شده بود؟از یه استاد دانشگاه بعید بود یه چنین رفتاری
عصبی شدم و گفتم:مسائل خصوصی زندگی من به خودم ریط داره استاد این چه طرز برخورده ؟شما اصلا چه میدونید اون کیه که اینجوری قضاوت میکنید
استاد:اونجوری که تو باهاش صمیمی بودی فکر دیگه ای نمیشد کرد
-نه استاد اشتباه کردید اون اقا معلم دوران دبیرستان بنده بودن و واسم کار پیدا کرده بودن
دستی به موهاش کشید و ناخوداگاه گفت:غلط کرده
خندمو به زور قورت دادم اینو دیگه کجای دلم بزارم ؟
-ولی برای رفع سوءتفاهم خدمتتون میگم ایشون زن و بچه دارن حالا هم اگه اجازه میدید من برم تا کسی تو این وضعیت ما رو ندیده
مات و مبهوت نگاهم کرد و از جلوم کنار رفت
خداحافظی زیر لبی گفتم و به سمت خونه رفتم
هر جفتشون از یادم رفتن دلم به سمت شمال کشیده شد و اینکه قراره جایی برم که فرزادم برای اخرین بار اونجا نفس کشیده بود
وسایلامو جمع کردم مهرداد و مهدی رو راضی کرده بودم با پرواز برم و برگردم
بلیط رفت و برگشت رو برام گرفته بودن و ساعت ۶ صبح پرواز داشتم
توی اتاقم بودم و وسایلامو جمع میکردم که نازی در زد و وارد شد
نازی:به به مهرنازی گل داری اماده میشی ؟منو با خودت نمیبری بیمعرفت؟
دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم :الهی فدات بشم من خودت که میدونی به این تنهایی چقدر احتیاج دارم
نازی:میترسم مهرناز بری و با اعصاب داغون تر برگردی به خدا تو این سه سال تو یه روز خوش و بدون گریه نداشتی
گردنبندی که روز عقد فرزاد گردنم انداخته بود رو لمس کردم و گفتم:نه نازی مطمئن باش باید برم تنها راه ارامشم فکر کنم همین باشه
نازی اروم بوسه ای روی گونم گذاشت و گفت:تو رو خدا مهرناز برو و یه کوچولو شاداب تر برگرد
-تمام سعیمو میکنم عزیزم
صبح مهرداد قرار بود تا فرودگاه برسوندتم خانم جون از زیر قران ردم کرد و نگاه پر محبتی بهم کرد و گفت:مادر خدا به همرات مواظب خودت باشی عزیزم
-باشه فدات بشم من
بغلش کردم و توی اغوشش اروم گرفتم
تا فرودگاه به بیرون خیره شده بودم و حرفی نمیزدم
وقتی رسیدیم مهرداد کارامو انجام داد و نزدیک رفتنم که شد کلی بهم سفارش کرد و پولم بهم داد که کم نیارم
هرکاری کردم راضی نشدن با اتوبوس برم میدونستن دیدن جایی که فرزاد تصادف کرده بود چه بلایی سرم میورد
بالاخره رسیدم به ویلا جایی که کلی خاطرات قشنگ باهاش داشتم
در زدم و سرایدار درو برام باز کرد و با خوشرویی باهام سلام و احوال پرسی کرد
وارد ویلا که شدم تک تک خاطرات روز خواستگاری و عقد برام زنده شد
هرجا که برمیگشتم انگار فرزاد بود انگار هنوز اینجا بود
لباسامو عوض کردم و به سمت ساحل رفتم
دریا طوفانی به نظر میرسید درست مثل حال دل من
سمت همون محلی که عقد کرده بودیم رفتم
نگاه به اسمون کردم ابری بود مثل چشمای من
انگار همه چی مناسب حال زار من بود
روی شن های نیمه مرطوب همون جایی که عقد کرده بودیم نشستم و شن را توی دستم گرفتم و محکم فشارشون دادم خیلی سعی کردم که اشکام نریزه ولی نمیشد
سرمو رو به اسمون گرفتم و گفتم:خدا داری میبینی ؟منم مهرنازت ببین دارم داغون میشم چرا بعد فرزادم منو انقدر زنده نگه داشتی؟اخه این همه عذاب تا کی ؟
خدایا خدایا تو که ارحمن راحمینی التماست میکنم دیگه منو اینجا نگه ندار
سرمو روی زمین گذاشتم و تا جایی که توانم بود گریه کردم
الان اروم تر نشستم با این که هوا سرده ولی دلم نمیخواد برگردم داخل ویلا
رو به دریا میکنم و این اهنگ سیاوشو بلند میخونم از ته دلم
من همون جزیره بودم خاکی و صمیمی و گرم
واسه عشق بازی موج ها قامتم یه بستر نرم
{دارم همینجوری به سمت دریا هم میرم }
یه عزیز دردونه بودم رو تن خیس موج ها
یه نگین سبز خالص روی انگشتر دریا
تا که یک روز تو رسیدی توی قلبم پا گذاشتی
غصه های عاشقی رو تو وجودم جا گذاشتی
{سرمای اب داره ارومم میکنه دلم فقط ارامش میخواد}
زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیر و رو شد
برای داشتن عشقت همه جونم ارزو شد
تا نفس کشیدی انگار نفسم برید تو سینه
ابر باد و دریا گفتن حس عاشقی همینه
اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی
اما تا قایقی اومد از منو و دلم گذشتی
رفتی با قایق عشقت سوی روشنی فردا
من و دل اما نشستیم چشم به راهت لب دریا
{تا کمر توی ای بودم ابو با گریه تو دستم گرفتم و به هوا میریختم و بلند خوندم}
دیگه تو خام وجودم نه گلی هست نه درختی
لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی
دل تنها و غریبم داره این گوشه میمیره
اما حتی وقت مردن باز سراغتو میگیره
میرسه روزی که دیگه قعر دریا میشه خونم
ولی تو دریای عشقت باز یه گوشه ای میمونم
با گریه بیت اخرو زمزمه میکردم که یه دفعه زیر پام خالی شد و توی اب فرو رفتم

احساس خفگی بهم دست داده بود احساس میکردم همه ی وجودم پر از اب شده
نفسم داشت میبرید
درست تو لحظه ی اخر یه دست قوی و مردونه کشیدتم بالا
هنوز تقلا میکردم و سرفه میکردم منو تو بغلش گرفت و روی ساحل خوابوند
مرد:خانوم خانوم حالتون خوبه؟نفس بکشید سعی کنید
از شنیدن صداش چشمای بی رمقم تا اخرین حد ممکن باز شد
یه جفت چشم سیاه اشنا رو به روم بود و همون موهای لخت همیشگی و عادت همیشگیش که سعی داشت با تکون دادن سرش اونا رو از صورتش جمع کنه
تک تک اجزای صورتش رو نگاه میکردم ولی به چشمام اطمینان نداشتم
اره حتما مردم و فرزاد اومده دنبالم
گوشه ی استینشو به سمت خودم کشیدم تعادلش از بین رفت و افتاد توی بغلم
محکم دستمو دور کمرش حلقه کرد و توی بغلش گریه میکردم
با حیرت و تعجب نگام میکرد و سعی داشت خودشو از توی بغلم جدا کنه
ولی من با تمام توانم چسبیده بودمش تا دیگه از دستش ندم
-وای باور نمیکنم بگو بگو فرزادم که هنوز زنده ام و دارم نفس میکشم ولی اگه مرده باشمم مهم نیست مهم اینه که تو کنارمی
مرد ناخود اگاه اخمی کرد و خودشو ازم جدا کرد و گفت:خانم حالتون خوبه؟فرزاد دیگه کیه؟حواستون هست دارید چی کار میکنید ؟
احتمالا دارید هزیون میگید
ناباورانه نگاهش کردم چی داشت میگفت فرزاد؟
باد سردی شروع به وزیدن کرد و سوز بدی توی وجودم نشست تمام تنم میلرزید انگار تمام امیدم به یاس و نا امیدی تبدیل شده بود چشمامو بستم و بی رمق گفتم:خدایا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم
اروم اروم چشمامو باز کردم تمام تنم توی تب میسوخت احساس گر گرفتگی داشتم گلوم به شدت میسوخت صدای زنی رو شنیدم که انگار داشت برای کسی چیزی رو تعریف میکرد
زن:نه دیوونه نیست اقا طفلکی سه سال پیش تو همین ویلا عقد کرد چون تو ایام عید بود اقا و خانم به ما مرخصی داده بودن
تا اینکه چند ماه بعد عقدشون خبر بهمون رسید که شوهرش تو یه تصادف میمیره البته جنازشو انگاری هیچ وقت پیدا نکرده بودن پلیسا احتمال داده بودن چون تصادف توی شب اتفاق افتاده حیوونای درنده جنازرو از بین برده باشن
باز صدای فرزادش توی گوشش پیچید:اخی همون بود طفلکی منو با همسرش اشتباه گرفته بود منو بگو کپ کرده بودم حالا حالش چطوره؟
خانمه خنده ای کرد و گفت:علی رضا خان از خداتون باشه زنت مثل مهرناز باشه نمیدونی انقدر گل و خانومه که هرچی بگم کم گفتم ولی حیف که تو اول جونی بهار زندگیش خزون شد الان وقتی دیدمش باورم نشد مهرناز باشه داغون شده شکسته شده خواهرش مریم خانم میگفت سه ساله یه چشمش اشکه یه چشمش خون هنوز اشک چشمش خشک نشده
وای خدا کنه هوا بهتر بشه و مش قربون بتونه دکترو بیاره ما هم کم حواس اگه خانم بفهمه مواظب خواهرش نبودیم بیچارمون میکنه کلی سفارششو کردن
خوب اقا میشه شما یه لحظه کنارشون بمونید تا من برم سوپشو بیارم ؟
علی رضا:اره برو خاله کوکب من پیشش میمونم
تو چشماش زل زده بودم علی رضا دیگه کی بود ؟این فرزاد من بود قلبم دروغ نمیگفت مگه میشه یه ادم همه ی زندگیشو نشناسه؟
کنارم نشست و گفت:حالتون بهتره خانم؟
نم اشک تو چشمام نشست و دستش که کنار تختم بود محکم چسبیدمو و گفتم:فرزاد این بازیا چیه؟من سه ساله دارم رنج دوریتو میکشم بس نیست؟چرا ازارم میدی؟
با حالت معذبی گفت:خانم به خدا اشتباه گرفتید من فرزاد نیستم اسمم علی رضاست
دوباره احساس ضعف کردم دستشو بالا اوردم و روی صورتم گذاشتم و بهشون بوسه زدم و گفتم :من همین یه نفس از جرئه ی جانم باقیست اخرین جرئه ی این جام تهی را تو بنوش
زیر لب زمزمه کردم :چیزی نگو فرزاد کنار تو بودن برام حتی اگه رویاشم باشه قشنگه فقط کنارم بمون التماست میکنم بزار اروم بشم
علی رضا بر خلاف میلش کنارم نشست دستشو روی قلبم گذاشتم و اروم خوابم برد
چشمامو باز کردم هوا روشن شده بود و بوی نمه بارون رو حس میکردم
یه دفعه انگار چیزی یادم اومده باشه با دلهره از جام بلند شدم و روی تخت نشستم
دنبال فرزاد گشتم نه نبود
دوباره بی رمق روی تختم افتادم و به چیزی که دیشب برام پیش اومده بود فکر کردم رویای قشنگی بود
دستمو کنار بینی م گرفتم و حس کردم هنوز دستای فرزاد توی دستمه
خاله کوکب در زد و وارد اتاق شد با یه سینی پر و پیمون از صبحونه
خاله کوکب:سلام خانم کوچیک حالتون بهتره خدا رو شکر؟
-اره ممنون ببخشید برای شما هم دردسر شدم
خاله کوکب:مادر جان خدا بهت رحم کرد اگه اقا علیرضا نرسیده بود معلوم نبود چه بلایی سرت میومد
گوشام تیز شد پس من اشتباه نکرده بودم قاطی هم نکرده بودم
-کوکب خانم این علی رضا خان کیه دقیقا ؟
ریز خندید و گفت:پسر مش رضا یکی از اهالی روستامونه به بچه های روستا هم درس میده دیشب عجب شبی شده بود شما دو دستی این بنده ی خدا رو چسبیده بودی ولشم نمیکردی –کجا میتونم ببینمش؟
کوکب خانم:الان که مدرسه ی روستاس اگه دلتون میخواد ببرمتون
-اره میشه بریم خواهش میکنم
کوکب خانم:باشه مادر لباس گرم بپوش بریم
دو تایی خودمونو به مدرسه ی روستا رسوندیم
از پنجره ی نگاهمو بهش زوم کردم داشت درس میداد دقیقا مثل زمانی بود که تو مدرسه به ما درس میداد
راه نفسم بند اومده بود به گلوم چنگ انداختم تا بتونم نفس بکشم به ارواح خاک اقاجونم حاظر بودم قسم بخورم که فرزاد بود
زانوهام توان این همه هیجان رو نداشت عشق من زنده بود با چشمای خودم داشتم میدیدمش
سرشو برگردوند و نگاهش تو نگاهم گره خورد و خیره نگاهم کرد
تحمل نگاهاشو نداشتم
زانو هام خم شد و روی زمین افتادم
کوکب تو سرش زد و گفت:وای چی شدی عزیزم حالت خوبه ؟
-شوهرمه به خداوندی خدا قسم فرزادمه
کوکب خانم لبخند محوی که زیرش پر از ترحم و دلسوزی بود زد و گفت :عزیزم اقا علی رضا حتما شباهت داره بهش بیا بریم عزیزم
ناباورانه نگاهش کردم که صدای علی رضا باعث شد به سرعت به سمتش یرگردم
علی رضا:سلام خانوما اتفاقی افتاده؟
رو به کوکب گفت :حالشون بهتره؟
من مات و مبهوت نگاهش میکردم بی اختیار از جام بلند شدم و دستامو برای تو اغوش گرفتنش باز کردم و به سمتش رفتم ولی همین که خواستم بغلش کنم خودشو عقب کشید و دستشو حایل کرد و با اخم و تشر گفت:وای خانم چی کار میکنید؟حواستون هست؟
ناباورانه نگاهش کردم و اشک هام بی محبا ریخت
یعنی دارم اشتباه میکنم این فرزاد من نیست؟ولی امکان نداره این همه شباهت………………
دستمو جلوی دهنم گرفتم تا بغضم نشکنه و به سمت ویلا دویدم
یعنی دارم اشتباه میکنم این فرزاد من نیست؟ولی امکان نداره این همه شباهت………………

دستمو جلوی دهنم گرفتم تا بغضم نشکنه و به سمت ویلا دویدم

رو به روی دریا نشسته بودم و دستامو تو هم گره دادم و اجازه دادم اشکام راهشونو پیدا بکنن

قرار بود امروز برگردم ولی اصلا دلم نمیخواست برم با وجود اون فرد و شباهت خارق العاده ش به فرزاد اصلا نمیتونستم از پیشش برم

خاله کوکب صدام کرد و گفت:خانم کوچیک خانم کوچیک بیاید تلفن داداشتونه

به سمت خونه رفتم و با مهرداد صحبت کردم

-سلام داداش خوبید شما؟

مهرداد:سلام خواهر بی معرفت دلمون برات تنگ شده نمیخواید برگردی؟

-نه داداش میخوام چند وقتی اینجا بمونم

مهرداد:چییییییییییی؟چی پیدا کردی اونجا مگه؟دانشگاهت میخوای چی کار بکنی؟

-اگه میشه تا اخر ترم برام مرخصی بگیرید

مهرداد:چی میگی تو میفهمی مهرناز؟

-داداش من به این تنهایی احتیاج دارم چند ماه که بیشتر نیست تازه کوکب خانمو و شوهرشم هستن

مهرداد:عروسی من و خواستگاری سیاوشو میخوای چی کار کنی؟

-برای عروسی شما که حتما میام ولی واسه اخر هفته بزرگترا باید برن وجود من نیازی نیست

مهرداد:نمیدونم والا حالا باز بهت زنگ میزنم خداحافظ

-باشه داداش خداحافظ

نفس عمیقی کشیدم و به عکس خودم توی ایینه رو به رو نگاه کردم

فعلا دلم نمیخواست کسی از وجود علی رضا خبر دار بشه

یه لباس مرتب تنم کردم و چادرمو روی سرم مرتب کردم و به سمت مدرسه برگشتم بچه ها تعطیل شده بودن و علی رضا بیرون اومد و داشت میرفت که خودمو بهش رسوندن

-ببخشید اقا علی رضا

به سمتش برگشت و با تعجب نگاهم کرد

علی رضا:بله خانم چی شده باز ؟

مطمئن تو چشم هاش نگاه کردم و با خونسردی و اعتماد به نفس بی سابقه ای گفتم:دو تا موضوع را باید باهاتون در میون بزارم

اول اینکه بابت رفتارم واقعا شرمنده ام من خیلی ابن چند روز مریض بودم و رفتار هامو با بت مریضیم بزارید دوم اینکه من میخوام چند وقتی توی روستا بمونم و دانش جوی تربیت معلم هستم میخواستم با اجازه ی شما توی مدرسه و توی امر تدریس کمکتون باشم

از قیافش معلوم بود حسابی از مدل حرف زدن من تعجب کرده بود

علی رضا:خوب ما خوشحال میشیم کمکمون کنید ولی بهتره با مدیر مدرسه صحبت بکنید

-بله ممنون از لطفتون با اجازتون

ازش جدا شدم و نفسمو با هیجان بیرون دادم اره راهش همین بود باید بهش نزدیک میشدم و خصوصیاتشو میدیدم

کلی با مریم و نازی و بقیه کل کل کردم تا تونستم راضیشون کنم که بمونم

با مدیر مدرسه حرف زدم کلی خوشحال شد و قبول کرد که برم تو مدرسه و کنار علی رضا کار کنم

تو مدرسه من معلم بچه های چهارم ابتدایی شده بودم و علی را هنمایی رو درس میداد

تو دفتر نشسته بودیم و چایی میخوردیم

نگاهم به علی رضا زوم شده بود البته زیر چشمی

اخه خیلی سخت بود کنار کسی باشی که شبیه ترین فرد به همه ی زندگیته

تمام حواسش به ورقه هایی بود که داشت صحیح میکرد تو این چند وقت اصولا هیچ توجهی به من نداشت دیگه کم کم نا امید شده بودم و داشتم مطمئن میشدم که این فقط یه شباهت خارق العاده بود

رئیسی معلم کلاس پنجم رو به علی رضا گفت:به به علی اقا شنیدم امشب قراره قاطی مرغا بشی؟

به سرعت سرمو بالا اوردم و با حیرت و نگرانی بهش نگاه کردم وای نه کاش دروغ باشه خدای من ……………..

برام سخت بود باور ازدواج کسی که با فرزاد مو نمیزد در نظر من خودش بود

علی رضا محجوبانه خندید و گفت :نه بابا احمد جان این مش رضا منو کشته ولی دیگه خودمم فکر میکنم وقتش باشه

من داشتم میمردم ضربان قلبم به هزار رسیده بود و بغض مثل همیشه تو گلوم داشت خفه م میکرد

احمد:پس به سلامتی شیرینی رو افتادیم دیگه ؟

علی رضا:اگه قسمت باشه و خدا بخواد بله

احساس کردم قلبم ایستاد و من الان دیگه فقط یه مرده ی متحرکم چشمام سیاهی میرفت اصلا چرا باید این همه عذاب میدیدم دیگه باور کرده بودم اون مرد هرکسی که هست دیگه برای من نیست نه قلبش نه روحش

برای این چند ماه که انقدر ازار و اذیت کردم خودمو و الکی دل به چیزی بستم که سرابی بیشتر نبود خیلی ناراحت شدم

دیگه کم کم باور کرده بودم که فرزادم من سه سال پیش مرده بود و من باید بدون اون به زندگیم ادامه میدادم

ازجام بلند شدم و در حالی که سعی میکردم تعادلمو حفظ کنم به سمت مدیر رفتم و ازش اجازه خواستم که برم

اونم که رنگ پریده و حال زارمو دید این اجازه رو بهم داد

دیگه باید برمیگشتم و با کمک فرید میرفتم توی مدرسه ی خودمون و مشغول میشدم حداقل الان اواخر دی ماه بود میتونستم برای ترم بهمن برگردم دانشگاه

دیگه تصمیم گرفتم یه زندگی جدید رو شروع کنم با باور اینکه دیگه فرزادی ندارم

وقتی خواستم از در دفتر بیام بیرون نگاه حسرت امیزمو برای اخرین بار به علی رضا انداختم و قبل از اینکه اشکامو ببینه بیرون اومدم

راه ویلا رو پیش گرفتم هوا خیلی بد بود و تا ویلا هم راه زیاد بود در واقع ویلا از مدرسه یه مقدار دور بود

اون روزی هم که علی رضا نجاتم داده بود اومده بود به شهاب پسر کوکب خانم که مریض شده بود درس رو که غایب بود یاد بده

هنوز از حیاط دور نشده بودم که صدای علی رضا رو شنیدم

به سرعت به سمتش برگشتم

-بله اقای راد کاری با من دارید؟

علی رضا:میتونم راجبع به یه مسئله ای باهاتون صحبت کنم؟

-بله حتما بفرمایید{قلبم تو دهنم بود دقیقا نمیدونستم چی میخواد بگه}

علی رضا:راستش اقای رئیسی از من خواستن راجبع امر خیر با شما صحبت بکنم من شرایط شما رو براش توضیح دادم ولی ایشون گفتن که در هر صورت حاظرن با شما ازدواج کنن و روی پیشنهادشون هستن

شکستم این نهایت حسی بود که اون موقع داشتم فقط خورد شدن و متلاشی شدن قلبم رو حس کردم

احساس ترحم میکردم من شوهر نمیخواستم فقط دست از سرم بردارن همین

با رنجش و دلخوری که واضح توی صورتم دیده میشد گفتم:از طرف من بهشون بگو من قصد ازدواج ندارم با اجازتون

راهمو به سمت ویلا گرفتم هوا بارونی شده بود و قطرات ریز بارون روم میریخت

علی رضا:خانم موحد صبر کنید بگم بابا علی بیاد ببردتون خیس میشید زیر بارون سرما میخورید

برگشتم و با چشمای اشک الودم نگاهش کردم و به سمت ویلا رفتم

بارون به شدت شدید شده بود و من هنوز پیاده روی میکردم ولی انگار راهمو گم کرده بودم اصلا نمیدونستم دقیقا الان کجام

اخر خسته و در مونده زیر یه درخت نشستم و پناه گرفتم واقعا هوا سر بود و سوز بدی میومد خودمو جمع کردم تا سرما رو کمتر حس کنم

یه مقدار که از درد پام کم تر شد دوباره راه افتادم ولی تو اون جنگل تقریبا بزرگ واقعا گم شده بودم

دیگه نای راه رفتن هم نداشتم و هوا کم کم رو به تاریکی میرفت ساعت ۳ از مدرسه بیرون زده بودم مونده بودم تا برای درس علوم شیفت بعد الظهر به علی رضا کمک کنم

توانم تموم شد سرمای هوا یه طرف خستگی و بی حالی خودمم از یه طرف دیگه باعث شد همون جا بیفتم

صدای هق هقم تو فضای جنگل پیچید و تو اون تاریک و روشنی یه نوری دیدم از شوقم با داد کمک خواستم و با دیدن پسری که بهم نزدیک میشد نا خود اگاه از جام بلند شدم و خودمو کمی عقب کشیدم

-اقا ببخشید من اینجا گم شدم میشه بهم کمک کنید؟

پسر در حالی که معلوم بود اصلا تعادلی نداره نگاه بدی به سر تا پام کرد و تقریبا بهم حمله کرد

وخودشو بهم چسبوند داد بیداد من هم فایده ای نداشت چون کسی صدامونو نمیشنید

پسر:به به دیگه از این بهتر نمیشه تو این جنگل رویایی که خانم خوشگل گیرت بیفته

و لباشو اروم روی لبام کشید خیلی سخت بود سرمو این ور و اون ور میکردم که نتونه لباشو به لبام نزدیک بکنه

-تو رو خدا ولم کن دست از سرم بردار عوضی

پسر :اوه اوه عزیزم بخوای سر تق بازی در بیاری هم به من بد میگذره هم به تو ها بزار یه تفریح شاد و مفرح با هم داشته باشیم

-خفـــــــــــــــــــــــ ه شو عوضی اشغال ولم کن بزار برم

سیلی محکمی رو صورتم خوابوند و وحشیانه مانتومو تقریبا توی تنم پاره کرد

زیر مانتو یه بولیز نازک داشتم واقعا خیلی سرد بود

از بوی الکل دهنش حالت تهوع گرفته بودم

لباشو زیر گلوم گذاشته بود
سرمو رو به اسمون گرفتم و از ته دلم خدا رو با داد صدا زدم
دیگه امیدم تقریبا نا امید شده بود ابروم داشت از بین میرفت اونم توسط یه ادم هرزه ی عوضی
تو همین اوضاع بودیم که صدای مردم روستا و نور چراغاشونو دیدم که منو صدا میکردن

نور امید تو دلم روشن شد ولی قبل از اینکه بخوام داد بزنم پسره محکم دهنمو چسبید

میخواستم داد بزنم ولی نمیشد درست تو لحظه ی اخر گاز محکمی از دستم گرفتم
دستشو ناخود اگاه کنار کشید و من با تمام توانم داد میزدم
دیگه داشتم از حال میرفتم گلوم میسوخت و چشمام اروم روی هم میرفت صورتم از جای سیلی های پسره تقریبا سر شده بود

زیر لب اروم زمزمه کردم :خدایا تو رو به امام حسین قسم میدم ابرومو بخر

تو همین حال بودم که سنگینی پسر از روم کنار رفت و من تونستم نفس راحتی بکشم
صدای فرزادمو میشنیدم که دائما به پسره فحش میداد و با چوب توی دستش کتکش میزد
پسره با وجود حال خراب خودش از حال رفت و علی رضا به سمتم اومد و نگاهم کرد
خدایا این نگاه که دیگه شباهت نیست این دو تا چشم سیاه که با عصبانیت به من نگاه میکنن رو بارها دیده بودم حالتش مثل زمانی شده بود که من و فرید رو باهم میدید
اروم کنارم نشست دستشو زیر سرم گذاشت و کمکم کرد که بشینم
ازش خجالت میکشیدم اخه تقریبا هیچی تنم نبود از جاش بلند شد و پالتو شو بهم داد تا تنم کنم

پالتوشو تنم کردم و یواش بوش کردم حتی بوی فرزاد رو هم میتونستم حس کنم

با چشمای به خون نشستش رو به روم نشست و دستشو بالا برد که روی صورتم فرود بیاره ولی با دیدن صورت درب و داغون من تقریبا پشیمون شد و دستشو رو درخت بغلم فرود اورد

علی:اخه مگه من بهت نگفتم وایستا برسونمت ؟چرا لجبازی کردی؟اگه یه ذره دیر تر رسیده بودم معلوم نبود این لاشخور چه بلایی سرت اورده بود
حرفی نزدم دلم اغوش گرم و حمایت گرش رو میخواست
نگاهم کرد و نگاهش روی گردنبندم زوم موند تا چند دقیقه هیچ حرفی نزد و شقیقه هاشو با دستش فشار داد و نا خود اگاه گفت:من این گردنبندو یه جایی دیدم برام خیلی اشناست
من مات و مبهوت فقط نگاهش کردم مطمئن بودم دیگه حسم بهم دروغ نمیگه این فرزاد منه و این که چرا علی رضاست رو باید ته و توه ماجرا رو در بیارم

بالاخره نیروی امداد و مردم روستا رسیدن

صدای پیرمردی رو شنیدم که میگفت:علی رضا بابا جان چی شد پیداش کردی؟

علی رضا روسریمو به دستم داد و با تشر گفت:سرت کن الان همه میان

ای خدا غیرتش که دیگه خود فرزاد بود

بالاخره همه رسیدن ولی من به خاطر حال بیش از حد درب و داغونم همون جا کنار علی از حال رفتم

چشمامو اروم اروم باز کردم توی صورتم هنوز درد رو حس میکردم همین باعث شده بود ابروهام از درد تو هم بره صدای کوکب رو شنیدم
کوکب:وای مهرناز خانم بیدار شدید ؟الاهی من براتون بمیرم داغون شده صورتتون
لبخند اجباری بهش زدم و گفتم:نه نگران نباش خوبم
کوکب:پاشو مادر غذاتو برات کشیدم بخور ضعف نکنی
با کمک کوکب نشستم و غذامو خوردم توی ایینه به خودم نگاه کردم واقعا صورتم داغون بود خودمم میخواستم نمیتونستم با این وضع برگردم تهران همه سکته میزدن احتمالا
طرفای غروب بود هوا بهتر شده بود برای تغیر روحیه م کنار ساحل نشسته بودم و توی یه سکوت محض فقط به صدای امواج گوش میکردم علی رضا از دیشب پالتو شو نبرده بود و هنوز پیش من بود منم روی دوشم انداخته بودمش احساس میکردم فرزادمو کنارم دارم توی دنیای خودم و خاطرات قشنگ عشقم غرق بودم که صدای گرم و دلنشینشو کنار گوشم حس کردم
علیرضا:سلام خانم موحد حالتون شکر خدا بهتره؟
از شنیدن صداش جا خوردم و یه کمم خجالت کشیدم اخه پالتوش روی دوشم بود
اولین کاری که کردم پالتوشو از روی دوشم در اوردم و به سمتش گرفتم
-سلام ممنون از لطف دیشبتون مرسی حالم بهتره بفرمایید پالتوتون
لبخند قشنگی زد از همونایی که دل من همیشه براش ضعف میرفت و باعث شد ناخوداگاه بهش خیره بمونم
با سرفه ش به خودم اومدم و عذر خواهی زیر لبی کردم و سرمو رو به دریا برگردوندم
علی رضا:شوهرتونو خیلی دوست داشتید؟
-همه ی زندگیم بود
علی:چه جوری با هم اشنا شدید ؟
لبخند محزونی زدم و گفتم:معلم مدرسه م بود و دوست برادرم با مرگش همه ی امید منو تو دنیا ازم گرفت
علی:خیلی شبیه من بود ؟
-راستش تقریبا شما فتو کپی همسر من هستید همه ی رفتار و حرکاتتون و اگه گاهی اوقات من زیاد از حد خودم خارج میشم به بزرگواری خودتون ببخشید
علی لبخندی زد و گفت:نه خواهش میکنم این چه حرفیه
بعد توی یه سکوت پر معنی فرو رفت
امروز بالاخره باید کارمو انجام میدادم من باید با مش رضا صحبت میکردم مطمئن بودم تنها کسی که از حقیقت خبر داره اونه
میدونستم علی رضا الان مدرسه س واسه همین از فرصت استفاده کردم و خودمو به مش رضا رسوندم
خونش خیلی ناز و رویایی بود یه خونه ی خوشگل وسط یه باغ
در کلبه رو اروم زدم :در بازه هرکی هستی بیا داخل بابا جان
اروم وارد خونه شدم با دیدنش اول سلام کردم
مش رضا:سلام دخترم خوبی؟کاری پیش اومده اومدی پیش من؟
نمیدونستم چه جوری باید براش مطرح میکردم یه کمی دست دست کردم ولی اخر دلو زدم به دریا من دیگه توان اینجا موندن رو نداشتم نمیتونستم تحمل کنم علی رضا فرزاد من نباشه
-مش رضا میتونم یه سوال بپرسم؟
مش رضا:اره بگو بابا جان
-به ارواح خاک اقا جونم قسم اگه راستشو بهم بگید میرم و دیگه پیدام نمیشه ولی حداقل با خیال اسوده نفس میکشم.علی رضا پسر واقعی شماست؟
مش رضا حسابی لخماش تو هم رفت و با تشر گفت:این چه حرفیه میزنی دختر جان معلومه پسر خودمه خبر دارم چند وقتیه دنبالشی چی از جون ما میخوای اخه خجالت داره والا من از دار دنیا همین یه پسرو دارم اونم میخواید از من بگیری؟
بغضمو قورت دادم ولی حریف اشکام نشدم به خاطر فرزادم حاظر بودم التماسم هم بکنم
اروم جلو پاش زانو زدم و گفتم :به خدا من دختر بدی نیستم ولی علی رضا فوتوکپی شوهر منه هیچ تفاوتی باهاش نداره اخه مگه این امکان داره؟خودتون بگید مشتی مگه میشه دو تا ادم انقدر بهم شبیه باشن؟من فقط حقیقتو میخوام
به سمت صندوقی که گوشه ی اتاقش بود رفت و درشو باز کرد و شناسنامه ای از توش در اورد و به سمتم اومد و پرت کرد توی صورتم و گفت:بیا ببین دختر جون درست بخونش این شناسنامه شه پس دنبال شوهرت تو خونه ی من نگرد پاشو برو از همون جایی که اومدی فهمیدی
اروم شناسنامه رو باز کردم وای خدای من تیرم به هدف نخورده بود همه چی درست بود اون فرزاد من نبود
با دستای لرزونم از جام بلند شدم و به سمت ویلا دویدم فقط میخواستم از اینجا برم خیر سرم اومده بودم اینجا ارامش بگیرم ولی با روح داغون تر باید برمیگشتم
تمام وسایلامو جمع کردم پیش خاله کوکب رفتم و ازش خداحافظی کردم و کلی بابت این چند وقتی که پیششون بودم ازشون تشکر کردم اونم کلی دلتنگی کرد و ناراحت بود از رفتنم
به سمتم مدرسه رفتم تا هم از مدیر اجازه ی رفتنمو ببینم هم با بچه ها خداحافظی کنم هم برای اخرین بار فرزادمو زنده و با چشم خودم ببینم
با مدیر خداحافظی کردم خیلی ناراحت شد ولی گفتم که باید برگردم اونم چون قرارداد خاصی با هم نداشتیم
از تک تک بچه ها خداحافظی کردم اونا هم کلی ناراحت شدن ولی چاره ای نبود باید برمیگشتم
دیگه اماده ی رفتن شده بودم رو به روی علی رضا ایستادم
سیر نگاهش کردم برای اخرین بار
-ببخشید اقای راد من این چند وقته شما رو خیلی اذیت کردم امیدوارم ببخشید و حلالم کنید
علی رضا لبخندی زد و گفت:خواهش میکنم امیدوارم غم همسرتون کم تر اذیتتون کنه و زودتر به زندگی عادی برگردید
اشک تو چشمام حلقه زد اره اون فرزاد من نبود خیلی سرد بود با من انگار توی قلبش هیچ احساسی به من نداشت
-ممنون با اجازتون خداحافظتون
از همشون دور شدم و با شوهر کوکب به سمت فرودگاه رفتم الان سوار هواپیمام و ذهنم و روحم داغون تر از قبل شده نمیدونم دیگه باور کردم که زندگی بدون فرزاد ادامه داره

بالاخره بعد چند ماه دوباره رسیدم خونه باغ

درو باز کردن و رفتم داخل

خانم جون اول از همه سمتم اومد و من توی بغلش گرفت

خانم جون :سلام مادر الهی فدات بشم چقدر لاغر شدی؟بالاخره برگشتی عزیزم؟

-سلام عزیزم اره دیگه دلم براتون تنگ شده بود

مهرداد:به به ابجی خانم تشریف اوردید ؟نازی مهدی دایی بیاید اومد

مهدی:سلامممممممم عزیزم بهتری ؟

نازی:مهرناز چقدر لاغر کردی راستشو بگو از چه رژیمی استفاده کردی؟

سیاوش:مگه دستم بهت نرسه نامرد خواستگاری منو پیچوندی

-ای بابا چرا همه رگباری پشت هم سلام میکنید ؟سلام بر همگی

بعد خوردن چای و خوش و بش با بچه ها

خودمو به اتاقم رسوندم دوباره باید به قرصای ارام بخشم پناه میوردم

یه دونه خوردم و اروم خوابیدم

بالاخره ترم جدید شروع شد و من افسرده تر از قبل به زندگی و دانشگاهم ادامه میدادم

هوا رو به بهار میرفت امروز اواخر اسفند شده و همه تو تکاپوی خریدن ولی من مثل تمام این سه سال فقط لباس مشکی میپوشم البته داریم وارد سال چهارم میشیم

با پیاده روی خودمو به مدرسه میرسونم و سر کلاس میرم اره همون دبیرستان عشقی که خودم توش درس خونده بودم روحیم عالی نبود ولی به بدی اون چند ماه پیش هم نبودم

بعد اومدن از شمال استاد نصیری هم انگار فهمیده بود من به دردش نمیخورم با یکی از اساتید خانوم ازدواج کرده بود و من متعجب به اون تب تند عشقش که خیلی زود فرو کش کرد فکر میکردم و به عشق خودم به فرزاد که بعد چهار سال پر شور از اول شده بود

فردا صبح عیده بالاخره یه سال دیگه بدون وجود فرزادم داره میگذره نزدیک غروب افتابه و من رو تاپ وسط باغ نشسته بودم و تاپ میخوردم

نازی کنارم نشست و گفت:به به مهرنازی خلوت کردی با خودت

-اره میبینی نازی غروب خورشید خیلی قشنگه

بدون هیچ حرفی تاپ خوردیم

مینا جواب مثبتو به دایی داده بود و قرار بود بعد عروسی مهرداد و سپیده که ۵ عید بود اونام یه عقد مختصر بگیرن

هوا دیگه گرگ میش شده بود و نازی پیش مهدی رفت که دو تایی با هم چایی اتیشی درست کنن و هممون بریم کنار اتیش

مهدی:اهای ابجی خانم نمیخوای بیای پیش ما ؟چایی داره حاظر میشه ها ؟

-الان میام

غروب افتاب که میرسه دل ادم خیلی میگیره و من هم دلتنگ بودم و هم دلگیر و با یه بغض قدیمی

همه دور اتیش جمع بودن که صدای زنگ بلند شد من از همه به در نزدیک تر بودم

-بچه ها پا نشید من باز میکنم

به سمت در رفتم و در و باز کردم توی تاریک و روشنی هوا فقط یه سایه دیدم که پشتش به در بود

-بله بفرمایید با کسی کار داشتید ؟
سایه به طرفم برگشت

دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا هیجانمو کنترل کنم فرزاد رو به روم وایستاده بود

چهره ی دلنشینشو تو تاریک و روشن هوا میدیدم چشماش توی تاریکی بود و بقیه ی صورتش توی روشنی

یه کنی نزدیک تر بهم شد چشمای نافذ سیاهش داشت تا ته وجودمو میسوزوند

با عشق بهم نگاه میکرد این نگاه دقیقا نگاه فرزادم بود پاک و پر از احساس

تنم طاقت دیگه نداشت بی اختیار زانوهام خم شد و دو زانو روی زمین نشستم

نمیتونستم باور کنم کسی که رو به رومه عشق من باشه زندگی من باشه احساس میکردم دنیا دوباره سر شوخی باهام گرفته

تازه ازفکر علی رضا بیرون اومده بودم

سرمو رو به اسمون گرفتم و با داد و گریه ای که توی هم مخلوط شده بود گفتم:خدایاااااااااااااا التماست میکنم این کارو باهام نکن حتی شوخی دردناکه

با هق هق داد زدم :دیگه طاقت ندارم طاقت این رو یاهای شیرین چند روزه رو منم ببر پیش فرزادم خدا

فرزاد هم مثل من زانوهاش خم شد و رو به روم روی زمین نشست چشمای قشنگش غرق در اشک بود

دستای لرزونمو تو دستش گرفت و بوسه بارونش کرد

با بهت بهش نگاه کردم طعم این بوسه ها حقیقی بود بهت و خیال نبود

دستمو از دستش جدا کردم و اروم روی تک تک اجزای صورتش کشیدم و اونم فقط شونه هاش میلرزید از گریه هیچی نمیگفت

خنده و گریه م با هم مخلوط شد :خدا داری چی کار میکنی با من ؟این رویا مثل واقعیته فرزادم الان پیشمه

فرزاد دیگه نتونست تحمل کنه و منو توی بغلش کشید

منم محکم چسبیدمش بوش کردم اروم شدم حتی اگه رویاهم باشه ارامشه قشنگیه

فرزاد:الهی من برات بمیرم که انقدر شکسته و ضعیف و رنجور شدی؟چه کردم من با تو اخه خانومم؟

صدای مهرداد رو میشنیدم فکر کنم نگران شده بود

مهرداد:مهرناز کجا موندی تو کی بود دم در ؟

ولی من انگار لال شده بودم و دو دستی فرزاد رو چسبیده بودم دلم نمیخواست از دستش بدم

مهرداد بهمون رسید و یه دفعه ساکت شد

مهرداد:ف ف ف ر ززادد خودددتی؟

سرشو بالا اورد و اشکاشو پاک کرد منو از بغلش جدا کرد و به سمت مهرداد رفت و صمیمانه تو بغلش گرفت و گفت:خوبی داداش

مهرداد و بقیه هم مثل من هنوز توی هنگ بودن

نازی به سمتم اومد و گفت:مهرناز تو هم داری میبینی ؟الان این خود فرزاده یا من توهم زدم؟نه بابا حتما خوابم

بعد سیلی محکمی به صورتش زد تا از خواب بلند بشه

فرزاد:نه خودتونو نزنید نازی خانم من واقعا فرزاد فهیمم

مهدی:کجا بودی تو؟

مطالب مشابه :

رمان دبیرستان عشق

دنیای رمان - رمان دبیرستان عشق - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان دبیرستان عشق 3

رمان دبیرستان عشق 3. غذامو خوردم و به سمت اتاقم رفتم یه صندلی کنار میز تحریرم گذاشتم و کتاب




رمان دبیرستان عشق 7

رمان دبیرستان عشق 7. هفته پیش رفته بودیم خونه ی مریم اینا و سپیده رو برای کاوه خواستگاری




رمان دبیرستان عشق 10 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - رمان دبیرستان عشق 10 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو




رمان دبیرستان عشق 5

رمان دبیرستان عشق 5. مهرداد به شوخی گفت:به به اقا فرید چشم ما روشن با خواهر ما خلوت کردی که چی؟




رمان دبیرستان عشق

رمان عاشقانه دلتنگی. صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | پروفایل | طراح قالب




رمان دبيرستان عشق 11

دنیای رمان - رمان دبيرستان عشق 11 موضوعات مرتبط: رمان دبیرستان عشق [fereshte69] تاريخ : ۹۲/۰۲/۱۹




رمان دبیرستان عشق 6

رمـان رمـان♥ - رمان دبیرستان عشق 6 - مرجع تخصصی رمان - ♥رمـان رمـان




رمان دبیرستان عشق 8

رمـان رمـان♥ - رمان دبیرستان عشق 8 - مرجع تخصصی رمان - ♥رمـان رمـان




برچسب :