گناهكار 71 و 72

عصر شده بود ..تو بالکن نشسته بودم و چشمم به در بود تا ببینم کی باز میشه و آرشام میاد تو..حتی ظهر هم برنگشت خونه دل تو دلم نبود..

بی بی _ دخترم پاشو بیا تو سرما می خوری..

- نه بی بی منتظر آرشامم تا نیاد خیالم راحت نمیشه..

-- دخترم این که نشد کار..هر بار این پسر از این در رفت بیرون تو هی افتادی تو هُول و وَلا و یه چشمت به در بود و یه چشمت به ساعت که ببینی کی بر می گرده..ناهارم که درست و حسابی نخوردی دم غروبه مادر هوا رو به خنکی میره مریض میشی بیا تو دخترم..


کف دستامو تو هم فشار می دادم..به هیچ کدوم از حرفای بی بی توجه نداشتم..دست خودم نبود نگران بودم..

چرا این همه استرس تمومی نداره؟..


بی بی _ بیا دخترم اینم از شوهرت..خداروشکر که صحیح و سالمه..

با دیدن ارشام تو درگاهه در عین ترقه تو جام پریدم..آرشام با این حرکتم مات همونجا موند..نگاش که به چهره ی پریشونم افتاد اخماش جمع شد..اروم درو بست و اومد سمتم..


آرشام_ چیزی شده؟!..

نیم نگاهی به بی بی انداختم که با لبخند سرشو تکون داد و رفت تو : امان از این دل ِ عاشق..پروردگارا حکمتت رو شکر..


همین که رفت تو بدو رفتم سمت آرشام و اونم که هاج و واج مونده بود کف حیاط بی حرکت تو جاش ایستاده بود و منم تا بهش رسیدم خودمو پرت کردم تو بغلش..با تموم وجود بوی تنش و به ریه هام کشیدم..


چند لحظه که گذشت سرمو بلند کردم و نگاهمو دوختم تو چشماش..

آرشام با نگاهی متعجب محو چشمام شد..به روش لبخند زدم..با تموم عشقی که در خودم سراغ داشتم نگاهش کردم..


آرشام_ تو امروز چت شده؟!..

با بغض رگبار جملات رو زبونم جاری شد..

- کجا بودی؟..چرا ظهر برنگشتی خونه؟..نمیگی دل من هزار راه میره؟..چرا به فکر من نیستی؟..چرا من ذره ای برات مهم نیستم که شده یه خبر بهم بدی بگی حالت خوبه؟.....


وباز محکم بغلش کردم جوری به خودم فشارش می دادم که اگه می خواستم نمی تونست منو از خودش جدا کنه..

-- برو حاضر شو..


با تعجب سرمو بلند کردم..همون لبخند همیشگیو رو لباش داشت..

-- پس چرا معطلی دختر برو دیگه..من همینجا منتظرتم....راستی صبر کن..........


ازم جدا شد و رفت کنار حوض..یه بسته ی تقریبا بزرگ گذاشته بود اونجا..به قدری با دیدنش جوگیر شده بودم که اصلا ندیدم وقتی اومده تو یه چیزی دستش بوده..


اومد سمتم و بسته رو داد دستم..

- این چیه؟!..

-- برو حاضر شو ..

و به داخل خونه اشاره کرد..


با لبخند رفتم سمت خونه و جلوی در قبل از وارد شدنم برگشتم و نگاهش کردم..کنار حوض ایستاده بود و دست به سینه با ژست خاصی منو نگاه می کرد ..

پالتوی مردونه و شیکی به رنگ مشکی تنش بود که فوق العاده بهش می اومد..

*************************

توی بسته همه چیز بود..کیف..کفش..مانتو..شال ..شلوار..کلا یه ست کامل به رنگ سفید و آبی نفتی..

 شال آبی نفتی و کفش هم ترکیبی از مشکی و آبی نفتی که یه جورایی اسپرت بود..سلیقه ش حرف نداشت..

بشمار سه تنم کردم..نمی دونستم قراره کجا بریم..اصلا قراره چی بشه؟!..

فقط بی تاب این بودم که کنارش باشم..

حالا هر کجا که می خواست باشه..

************************

 آرشام ماشین و کنار ساحل نگه داشت..دقیقا پشت یه صخره ی خیلی بلند..هر دو پیاده شدیم..

 صدای دریا..شن وماسه های ساحل زیر پامون..صدای برخورد امواج دریا با صخره های کوچیک وبزرگی که سد راهشون شده بود..

و خورشیدی که درحال غروب کردن بود..

همه چیز زیباست..خدایا خلقتت رو شکر..این همه نعمت و برکتت رو شکر..از اینکه منو به عشقم رسوندی ازت ممنونم..از اینکه بین این همه مشکلات ما رو کنار هم نگه داشتی فقط می تونم بگم..خدایا شکرت..


هر دو رو به دریا و با نگاهی عمیق به غروب افتاب، کنارهم ایستاده بودیم..

-- می خوام بدونم الان چه حسی داری؟..

نگاهش کردم..باد نسبتا شدیدی شروع به وزیدن کرده بود..کم مونده بود شال از سرم بیافته..و ارشام رو به دریا ایستاده بود ولی نگاهش فقط به من بود..

حس می کردم الان..توی این لحظه ..چشمای سیاهش می تونه بیش از پیش به درونم نفوذ کنه..

نافذ..مثل همیشه..


- انگار که خوابم..مثل یه رویاست..وای آرشام رو ابرام به خدا..

و با ذوق دستامو زدم به هم وبه دریا نگاه کردم..سنگینی نگاهش و خیلی خوب حس می کردم..با لبخند و پر از هیجان نگاه مجذوب کننده ش رو که عمیقا به من دوخته شده بود غافلگیر کردم و تا نگاه خندونم و روی خودش دید با همون لبخند چشم ازم گرفت..


 -- همیشه می گفتم زندگی ما ادما مثل یه خواب می مونه..به هر چیز که فکر کنیم به هر چی که تو ذهنمون بیش از بقیه پر و بال بدیم همون اتفاق می تونه روزی سرنوشتمون رو عوض کنه..


بهش نزدیک تر شدم..درست شونه به شونه ش..

با شیطنت گفتم: پس به این روزا هم فکر می کردی؟!..

 نگام کرد..هیچی نگفت ولی همون نگاه برام کافی بود تا جوابم رو دقیق ازش بگیرم..

لبخندم پررنگ تر شد..


- یه چیزی بپرسم؟!..فکر کنم الان دیگه وقتش باشه..

سر تکون داد..

به دریا نگاه کردم..


- چطور بگم..آخه می دونی..باید زودتر مطرحش می کردم ولی نشد..یعنی نتونستم..اون روز سر عقد خواستم بگم ولی به شدت اخماتو کشیده بودی تو هم و حتی نگامم نمی کردی تا بتونم حرف دلمو بزنم..اما حالا که می تونم باهات حرف بزنم تصمیم گرفتم تا دیر نشده بهت بگم..


با نگاهی جستجوگرانه درون چشمانم، کامل برگشت طرفم و منتظر بهم چشم دوخت تا حرفمو بزنم..

کمی نگاهش کردم و دوباره به دریا خیره شدم..

- چرا سرعقد عاقد گفت مهریه 1391 ی سکه است؟!..در صورتی که من از همه چیز بی خبر بودم..مگه نباید من قبول می کردم؟!..

 -- این موضوع انقدر برات مهمه که ذهنتو درگیر کرده؟..


جدی برگشتم و نگاهش کردم..

- معلومه که مهمه..من نمی خواستم مهرم اینقدر زیاد باشه..همیشه از مهریه ی سنگین متنفر بودم و هستم..

خونسرد جوابمو داد..

-- 1391 ی سکه برای من سنگین نیست..

 - منظورمن این نبود..خودم نمی خوام اینقدر باشه..

-- پس چی؟!..

- تا دیر نشده زنگ بزن به این حاج آقا مهدوی و بهش بگو من میام و رسما میگم که این مقدار مهریه رو نمی خوام..


 باز همون غرور رو تو چشماش دیدم..ولی اگه اسم من دلارام ِ که بلد بودم سرکوبش کنم..

-- من حرف و عملم یکیه..تغییری توش نمیدم..

 - ولی مهر حق منه منم میگم این همه رو نمی خوام..اصلا چرا هزار وسیصد و نود و یکی؟!..

-- وقتی حاج آقا ازم پرسید منم اولین چیزی که به ذهنم رسید همین بود..همون سالی که عقد می کنیم..دلیل خاصی نداشت..

- من این مهریه رو نمی خوام..


 و با اخم صورتمو برگردوندم و به دریا خیره شدم..چند لحظه سکوت بینمون حکم فرما بود و تنها صدای امواج سهمگین قادر به شکستن این سکوت بودند..


فاصله ش رو باهام کمتر کرد..دست به سینه با لحنی کاملا جدی...........

-- حرف حسابت چیه؟..فکر نکنم تو این دوره دختری پیدا بشه که با مهریه ی سنگین مخالف باشه..


بدون اینکه نگاهش کنم............

- من با دخترای دیگه کاری ندارم..من خودمو دارم میگم که از مهریه ی سنگین بیزارم..اگه اون روز باهام خوب برخورد می کردی مطمئن باش جلوشو می گرفتم..ولی از طرفی به خاطر بی بی و عمومحمد سکوت کردم چون نمی خواستم ناراحتشون کنم..

-- چرا ناراحت؟!..


پوزخند زدم..

- چون حتم داشتم تا موضوع رو بکشم وسط تو یه قشقرقی به پا می کنی..

روبه روم ایستاد..نتونستم چشممو از روش بردارم..نگاهش می درخشید..این سیاهی چشما تو دلم غوغایی به پا می کرد..


-- فکر کنم الان باید خوشحال باشم که همسرم روی من این همه دقیق و حساب شده شناخت پیدا کرده درسته؟..

لحنش یه جورایی خاص بود..بدون ذره ای غرور..اینو کاملا حس کردم..


خواستم لبخند بزنم ولی جلوی خودمو گرفتم..اونم که از رو نمی رفت همینجور ادامه می داد..

-- می خوای طلاقت بدم باز بریم عقد کنیم اینبار تعیین مهریه رو بذارم به عهده ی خودت؟..اینجوری راضی میشی؟..


 نگاهمو از تو چشماش گرفتم که مبادا بزنم زیر خنده..

-- سکوت علامت رضاست؟..

 فقط همون لبخند کمرنگ رو لباش بود..داشت منو وادار می کرد..

-- زنگ بزنم حاج آقا؟..

نگاهش کردم..

-- واسه تغییر مهریه تو سند ازدواج..


دیگه نتونستم طاقت بیارم و ناخداگاه لبخند زدم..و با دیدن چهره ی خندونم نزدیک بود لبخندش پررنگتر بشه که به لباش دست کشید وسرشو چرخوند ..سرشو تکون می داد و من بلند بلند می خندیدم..

بعد از چند لحظه لباشو به هم فشرد و نگام کرد..چشماش اخر منو می کشه..


- باشه من حرفی ندارم..فردا اول وقت ..خودمم حتما باید باشم؟!..

--نمی دونم ولی مطمئنا باید امضای خودت باشه..زیاد نباید از خونه بیای بیرون ولی حالا که این همه اصرار می کنی مجبورم همین یه بار رو کوتاه بیام..


با لبخند نگاش کردم..

- خب بگو حاج آقا بیاد خونه ی عمومحمد..هر چی رو که لازم باشه امضا می کنم..

--موضوع رو باهاش درمیون میذارم..تا ببینم چی میشه..خب حالا نگفتی می خوای مهریه ت چی باشه؟..





لبخندم کمرنگ شد..سرمو زیر انداختم و بعد هم به دریا نگاه کردم..

- هیچی..

-- هیچی؟؟!!..

- به ظاهرهیچی..

-- دلارام دقیقا بگو چی می خوای؟..

- چیزی که نشه روش به عنوان مادیات حساب کرد..چون مطمئنم خوشبختی رو با پول نمیشه به دست اورد..چون شاهد چنین زندگی هایی بودم..نمی خوام واسه خوشبختیم پول رو تضمین کنم....با محبت..گذشت..وفاداری و از همه مهمتر....با « عشق » میشه یه زندگی مستحکم رو تضمین کرد..مهر من همینه..


-- به من نگاه کن..

اروم سرمو چرخوندم و تو چشماش خیره شدم..نگاهش توی چشمام می چرخید ..به دنبال صداقت تک تک حرفام..

حرفای من از روی دلم بود..عقلم بهش مهر تایید زده بود ..پس چرا تردید داشته باشم؟..


-- تو کی هستی؟!..

با تعجب نگاش کردم..بازوهامو گرفت..

-- تو..دلارام تو از من..از این زندگی که خودم با دستای خودم سیاهش کردم چی می خوای؟..


فاصله مون رو پر کردم..با عشق نگاهش کردم..نگاه آرشام بر خلاف این امواج سهمگین اروم بود..اروم ِ اروم..

زمزمه وار گفتم: مهرمو.......

با صدایی شاید اهسته تر از من جوابم رو داد: کدوم مهر؟!..


دستامو گذاشتم رو قفسه ی سینه های مردی که تپش های بلند و محکمش رو به راحتی و با تمام وجود زیر پوست دستم حس می کردم..حتی از روی لباس..این تپش ها با ضربان تند قلبم عجین شده بود..


در حالی که نگاهمون در هم گره خورده بود نجواکنان گفتم: همون مهری که الان..جلوی خودت به زبون اوردم..مهریه ی حقیقی من همینه..مهریه ای که با دل بسته بشه..مهریه ای که سیاهی قلم نتونه معنی و درخشش رو تو زندگیمون از بین ببره..مهریه ی من همونیه که گفتم..یکبار..اونم برای همیشه..


قفسه ی سینه ش با چه شتابی بالا و پایین می شد..نگاهش برق می زد..برقی که حاضر بودم قسم بخورم برای اولین باره که دارم تو چشمای آرشام می بینم..


به خودم اومدم..سرم روی سینه های پهن و عضلانیش بود..صدای قلبش..به همون واضحی که حسش کرده بودم..

تنگ منو تو اغوشش گرفته بود و هیچ کدوم قصد جدا شدن از دیگری رو نداشتیم..


زیر گوشم به زیباترین شکل ممکن زمزمه کرد: مهریه ت پیش منه..می دونم ازم چی می خوای..به اینکه برام خاص و دست نیافتنی بودی وهستی شک نکن چون باورت دارم..به اینکه از نظر من ذاتت به ارومی اسمت ِ شک نداشته باش..سخته..اینکه بخوام بگم..حتی زمزمه کردنش رو هم در توان خودم نمی بینم..

شاید احتیاج دارم که اروم بشم..اینکه تو ارومم کنی..ولی قبل از هر چیز..قبل از هر اتفاقی تو باید همه چیز رو درمورد من بدونی..گذشته ی مبهمی که گریبانگیرم شده..

بعد از شنیدن تموم حرفام حق رو به تو میدم که تصمیم درست رو بگیری..اینکه بازهم مهریه ت رو از من طلب می کنی؟..اینکه سر حرفت می مونی؟..

تو باید حرفامو بشنوی دلارام..و بعد از اون................


محکمتر منو به خودش فشرد و با آه عمیقی که از سینه ش بیرون داد گفت: هر چی که بخوای همون میشه..اینو بهت قول میدم..


به نرمی از تو بغلش بیرون اومدم..مات و مبهوت نگاهش کردم..سر در نمیارم..آرشام چی داره میگه؟!..

گذشته ی ارشام چه ربطی به الان ِ ما داره؟!..مهرم « عشق آرشام » به من بود..و حالا..این مهر در گروی گذشته ی اونه؟!..


دستمو گرفت.. مخالف دریا حرکت کرد..جنگلی که با فاصله از دریا قرار داشت..درسکوت هر دو قدم بر می داشتیم..هرکدوم تو یه فکری بودیم..

آرشام رو نمی دونم ولی من..حسابی گیج و منگم............


چراغ قوه ی گوشیش رو روشن کرد..هوا دیگه تاریک شده بود..دستم تو دستش بود..ایستاد..سرمو که بلند کردم خودمو رو به روی کلبه ی چوبی ی دیدم که از ظاهرش مشخص بود یه نفر توش زندگی می کنه..چون هم کنار کلبه دیواری از هیزم روی هم چیده شده بود و هم اینکه حال وهواش نشون نمی داد سالهاست رها شده و کسی سراغش نیومده..


دستمو کشید..دنبالش رفتم..

کلبه تا در ورودیش دو تا پله می خورد..در رو باز کرد ..داخلش تاریک بود..صدای کشیده شدن فندک و بعد نوری که ازش تو صورتم افتاد..

آرشام دستمو ول کرد..دور تا دور کلبه شمع گذاشته بود که با همون فندک روشنشون کرد..فضای کلبه از نور شمع های کوچیک و بزرگ روشن شد..


یه تخت نسبتا بزرگ ولی یک نفره گوشه ی کلبه زیر پنجره..یه میز چوبی کنارش که روش پر بود از شمع هایی به رنگ سفید..

ملحفه های سفید روی تخت و یه پتوی یک نفره ی شکلاتی رنگ..یه هواپیمای بزرگ که گوشه ی دیوار از سقف اویزون شده بود..

تابلوهای زیبایی که از مناظر مختلف، چه غروب افتاب و چه از امواج دریا و چه از سبزی درختای جنگل شمال ترسیم شده بودند تو جای، جای ِ کلبه هم روی دیوار و هم روی زمین به چشم می خورد..


- اینجا مال کیه؟!..خیلی خوشگله..

روی صندلی چوبی که کنار تخت بود نشست و به منم اشاره که رو تخت بشینم..به طرفش رفتم و آهسته روی تخت چوبی نشستم..


نگاهی به اطرافش انداخت و زمزمه کرد: من..

- جدی؟!..یه کلبه..اونم وسط جنگل ..خیلی باحاله..

-- این مدت که خونه ی عمومحمد نبودم می اومدم اینجا..

- چرا اینجا؟!..


نگام کرد..پوزخند زد وسرشو چرخوند..

-- واسه فکر کردن..

- به چی؟!..


بلند شد ایستاد..آروم قدم برداشت و رفت کنارپنجره..

-- به همه چیز..از وقتی عقد کردیم برای گفتن خیلی چیزا تردید دارم..تا قبل از اون به خودم می گفتم چرا باید پرده از رازی بردارم که جای اون تنها باید توی قلبم باشه؟!..قلبی که روزی فکر می کردم از جنس سنگه..به سنگ بودن خودم به غرور و تکبری که داشتم افتخار می کردم..از غرورم می گفتم..به خودم می بالیدم..

افراط گری..سیاهی وتباهی..غرور بیش از حد..گناه..همه و همه شدن جزوی از زندگی یک گناهکار به اسم آرشام..


- منظورت از این حرفا چیه؟!..آرشام چی داری میگی؟!..اصلا چرا اومدیم اینجا؟!..


نگاهشو از پنجره گرفت و به من دوخت..جدی بود..حتی می تونستم بگم جدی تر از همیشه..

-- چرا هیچ وقت ازم نپرسیدی دلارام؟..چرا ازم نپرسیدی سر و کار ِ من با شایان چیه؟..

چرا ازم نخواستی برات توضیح بدم کینه ی من از ارسلان به خاطر چیه؟..

دلارام چرا حتی یکبار از خودت نپرسیدی این مردی که دارم براش کار می کنم..این مردی که منو تو نقشه هاش شریک کرده کیه؟..

چکاره ست؟..

چجور ادمیه؟..

کارش با ادمای دور و اطرافش چیه؟..

چرا ادمی مثل شایان اونجور ازش حساب می بره که همون اول به زور منو از چنگش در نیاورد؟..

نقش ارسلان تو زندگی پر از رمز و رازش چیه؟..

تو گذشته ی این مرد سرسخت و مغرور چه اتفاقاتی افتاده؟........................... 


و بلندتر ادامه داد: چرا برای یک بار هم که شده از من نپرسیدی آرشام تو چجور ادمی هستی؟..

پاکی یا گناهکار؟..

چرا دلارام؟..چرا انقدر ساده از همه چیز حتی از زندگی و آینده ت گذشتی؟..

چرا نخواستی بفهمی؟..

چرا چشمت و به روی تموم حقیقت ها بستی و حاضر شدی به عقد مردی در بیای که هیچی ازش نمی دونی؟..

من هنوز برای تو مبهمم دلارام..می تونم درک کنم که تو هنوز منو به درستی نمی شناسی..رفتارای من برای تو عجیب و غریبه..پس چطور حاضر شدی بدون هیچ سوال و پرسشی در برابر همه چیز کوتاه بیای؟!..چطــــــور؟!..


جوابم بهش فقط سکوتم بود و نگاهی که رفته،رفته داشت بارونی می شد..

با حرفایی که از ارشام شنیدم..قلبم با هر جمله ش می لرزید..

جواب تموم سوالاتش فقط یه جمله بود..

« چون تموم مدت عاشق آرشام بودم.. » عشق چشم ادم رو کور می کنه..ادم عاشق همیشه کور ِ ..من ندیدم چون نخواستم که ببینم چون عشق چشمامو بسته بود..من نخواستم که باور کنم آرشام می تونه گناهکار باشه چون هر بار این عشق بود که مانعم می شد..عشق عقل و منطق سرش نمیشه..


-- همه چیزو برات میگم..دیگه نمی تونم ساکت باشم..تو الان زن منی..تا به الان سکوت کردی ولی دیشب برای اولین بار خواستی که از گذشته م بدونی..دیگه نمی تونی ازش به سادگی بگذری؟..

این یعنی اینکه الان وقتشه..وقتش رسیده که پرده از این راز برداشته بشه..فقط وقتی همه چیزو فهمیدی خودت تصمیم می گیری که باید چکار کنیم..

من توی زندگیم اونم تا به الان به هیچ کس اجازه ندادم برای زندگی و آینده م تصمیم بگیره ولی حالا برای اولین بار دارم به یه دختر..به کسی که همسرمه این اجازه رو میدم..

بهت اجازه میدم زندگیمو تغییر بدی..چه باهام بمونی و تا اخرش کنارم باشی..درحالی که خودمم نمی دونم ته این خط به کجا می رسه..

و چه ترکم کنی و منو تو باتلاقی که دارم دست و پا می زنم رها کنی....

و اینو فراموش نکن اگه انگیزه ای نداشتم هیچ وقت به دست و پا زدن نمی افتادم..ولی حالا دیگه نمی تونم..می خوام از مرگ دور باشم..چون برای زندگیم هدف دارم..

زندگی که سراسرش شده یک مرداب تا منو درون خودش بکشه و نابود کنه..

همین امشب..توی همین کلبه همه چیزو برات میگم..

تو خودت خواستی که بشنوی پس....

منم دیگه سکوت نمی کنم..

«آرشام»


- همیشه آرزوی اینو داشتم که سراسر زندگیم با تموم اتفاقات تلخ و شومش فقط وفقط یه خواب باشه..

تا اون موقع بتونم با یه تلنگر بیدار بشم و ببینم که تموم اون اتفاقاته بد یه کابوس بوده و واقعیت نداشته..


ولی از واقعیت های زندگی نمیشه فرار کرد..باید تحملشون کرد..نمی تونی رو زخمای دلت مرهمی بذاری چون کسی نیست که مرهمه دلت باشه..همه رفتن و تنهات گذاشتن..باید بمونی و بسوزی و....بسازی..


من موندم و سوختم..ولی نتونستم بسازم..

خواستم که بجنگم..

خواستم بر خلاف رودخونه شنا کنم و خودمو به جایی برسونم که از اونجا پرت شدم..

ولی همچین چیزی هیچ وقت امکان پذیر نیست..اینکه بخوای زمان رو به عقب برگردونی..

ای کاش می شد..با علم به تموم اتفاقات بر می گشتم و جلوی اون حوادث و می گرفتم..


همه ی زندگی من یه کابوسه.. یه خواب..

یا یه روزی بیدار میشم و یا..به خواب ابدی فرو میرم و بازگشتی برام نمی مونه..

انتخاب دست من نیست..تقدیر رقم خورده..درست از وقتی که پا به این دنیا گذاشتم..

« حتی یاد اوریش هم عذابم می داد..هنوزم اون صداها توی گوشم زنگ می زنه..انگار که تموم اون اتفاقات هنوزم جلوی چشمم در حال گذره»..


-آرشام ..فرزند ارشد خانواده ی بزرگ و سرشناس ِ تهرانی نسب..

فرهاد تهرانی نسب پدرم تاجری قدرتمند و موفق بود..مردی مستبد و مغرور..

ودریا مادرم، زنی زیبا ..عاری از محبت و مهر مادری با نگاهی سرد و پر غرور..


من تو خانواده ای رشد کردم که هیچ کدوم بویی از عشق و انسانیت نبرده بودند.. پدرم بر حسب اجبار و موقعیت شغلی و مادرم به خاطر پول و ثروت..


پدرم تک فرزند بود و تموم اعضای خانواده ش خارج از کشور زندگی می کردند..مادرم هم یه خواهر به اسم ساحل داشت که همراه شوهر و بچه هاش تو کیش ساکن بودند..


3 سال و نیم بعد از متولد شدن من مادرم باردار شد..یه خواهر و برادر دوقلو..آرام و آرتام..

از همون ابتدا با همون سن کم نسبت بهشون احساس مسئولیت می کردم..در همه حال مراقبشون بودم..

هیچ کدوم از ما سه نفرتو دامن پرمهر مادر بزرگ نشدیم..پرستار از ما مراقبت می کرد و نگاهه گرمی از جانب پدر و یا مادر نصیب هیچ کدوم از ما نشد..


هر سه ی ما روز به روز بزرگ تر می شدیم و احساس مسئولیت من در مقابل خواهر و برادرم بیشتر..

فقط اونا رو داشتم..خواهر مهربونی که به زیبایی اسمش به وجودم آرامش می بخشید ..

و آرتام..شیطون و بازیگوش بود و حتی بیشتر از سنش می تونست اتفاقاته اطرافش رو درک کنه..« با یاداوریشون ناخداگاه لبخند کمرنگی نشست رو لبام..

چرا چشمام می سوزه؟..

چرا یه چیزی تو گلوم سنگینی می کنه؟..

چرا دوست دارم فریاد بزنم و اسمشون و از ته دل صدا بزنم؟..

خواهرو برادری که....زمونه ی سنگدل به ناحق ازم گرفت»..


- 19 سالم بود..شاد و سرحال..با اینکه تو خانواده ی سرد و مستبدی بزرگ شده بودم ولی نخواستم که مثل پدرم خشک و مغرور باشم..

یا مثل مادرم با نگاهی سرد و بی روح که تنها پول و سفرهای اروپایی و مهمانی های انچنانی رو به فرزندانش ترجیح می داد..


خواستم که مخالف اونها رفتار کنم..شاید با خودم لج کرده بودم..

یادمه یه روز آرتام یه نخ سیگار تو دستم دید..از دوستام شنیده بودم بکشی درداتو فراموش می کنی ولی تمومش دروغ بود..دردامو که فراموش نکردم هیچ وابسته شم شده بودم..


ارتام اومد کنارم نشست ..اخم کرده بود .. با اینکه 15 سالش بود ولی یه نوجون شاداب و جذاب بود..یه جورایی برعکس ارام که درست مثل اسمش اروم و ساکت بود و با دلی مهربون..

با اینکه ارام و ارتام دوقلو بودن ولی از لحاظ ظاهری شباهتی با هم نداشتن ..


زل زد تو چشمامو با لحن جدی که ازش بعید می دونستم گفت: داداش آرشام چرا جون خودت و من و آرام واسه ت مهم نیست؟..

باتعجب بهش گفتم: سیگار بکشم ضررشو خودم می بینم چرا اسم خودت و آرام و میاری؟..


با بغض سرش و انداخت پایین و جوابمو داد: مامان و بابا هیچ علاقه ای به هم ندارن..خودم هر روز شاهد بگو مگوهاشون هستم..ما سه نفر کسی رو جز همدیگه نداریم..اگه می بینی تا الان من و آرام درمقابلشون ساکت بودیم و تو خودمون ریختیم فقط به خاطره اینه که می دونیم اگه از داشتن مهر پدر و مادر بی نصیب موندیم ولی تو رو داریم..همیشه کنارمون بودی و ازمون مراقبت کردی..نذاشتی کمبودی احساس کنیم..فکر نکن بچه م چیزی حالیم نیست..نه داداش تمومش یادمه..که وقتی بچه بودیم شبا از ترس جیغای مامان می اومدیم تو اتاقت و تو ما رو می گرفتی تو بغلت و می گفتی چیزی نیست مامان مریض شده واسه همین جیغ میزنه..

ولی وقتی بزرگتر شدیم دلیلش و فهمیدیم که بابا و مامان با هم دعوا می کردند..و تونستیم درک کنیم که چرا اون دروغا رو بهمون می گفتی تا ناراحت نشیم..

می دونم همیشه سعی کردی کمبود محبت پدر و مادر رو تو زندگیمون حس نکنیم..ولی حالا اگه خدایی نکرده سلامتیت به خطر بیافته من و ارام هم نابود میشیم..نمی خوایم تنها کسی که داریم و از دست بدیم..


وبا گریه سرشو گذاشت رو شونه م و گفت: تو رو خدا با خودت اینکارو نکن..« چشمامو بستم..سوزشش هر لحظه بیشتر میشه..

دردی ناگهانی تو قلبم حس کردم..یه درد مبهم..

دستمو ناخداگاه گذاشتم رو سینه م..مشتش کردم..

توی این قلب کوهی از درد نشسته ..

تحملش سخته..خیلی سخت»..


-آرتام حرفایی زد که قلبممو به درد اورد..نفرتم از از اون دو نفر روز به روز بیشتر می شد..

غم تو نگاهه آرتام و اشک ِ تو چشمای آرام..

دیگه ارامشی نداشتم..

یادمه با چه نفرتی اون نخ سیگار و زیر پام له کردم..« هنوزم سیگار می کشم..

گاهی که به گذشته بر می گردم و با خودم لج می کنم به دور از قسمی که به خاطر آرتام و آرام خوردم اینکارو می کنم..

چون دیگه آرامی نیست که بشه مرهم زخمای برادرش..

دیگه آرتامی وجود نداره که با شیطنتاش لبخند و مهمون لبام کنه..

خانواده ی من 3 نفره بود..من..آرتام و آرام..

الان کاملا حس می کنم که تا چه حد تنها و بی کسم»..


- شایان رابطه ی نزدیکی با پدرم داشت..ارسلان برادرزاده ی شایان یکی از دوستان صمیمی من بود..پسری تنوع طلب ولی تو رفاقت کم نمیذاشت..لااقل اون زمان من اینطور فکر می کردم..


پای ارسلان کم کم به خونه ی ما باز شد..به هر بهانه ای که می تونست به دیدنم می اومد..

پسر توداری بودم و دوست نداشتم دوستامو به خونمون دعوت کنم..می خواستم مشکلاتمون بین خودمون بمونه و جایی درز نکنه..


ولی ارسلان زرنگ تر از این حرفا بود و من دست کم گرفتمش..

یه روز که از دانشگاه برگشتم خونه صدای جر و بحث از اتاق پدر ومادرم نظرمو جلب کرد..برای اولین بار کنجکاو شدم و دلیلش هم دو چیز بود..بین مکالماتشون شنیدم که مادرم مرتب اسم «زن دوم» و «لیلا» رو می اورد و با خشونت حرف می زد..


اون روز متوجه شدم پدرم مجددا ازدواج کرده..

مادرم حالا که فهمیده بود قصد داشت از پدرم جدا بشه..اونم مخالفتی از خودش نشون نداد..


مادرم قهر کرد و رفت خونه ی پدرش..پدر و مادرش سالها پیش مرده بودن و اون تنها بود..

بی توجه به سه تا فرزندش که با نگاهی غم زده و اشک آلود به مادرشون خیره شده بودند که چمدون به دست از در ویلا بیرون رفت..« هنوزم اون لحظه رو فراموش نکردم..

گریه های آرام و التماس های آرتام برای نگه داشتن مادر..

منی که با در اغوش کشیدنشون سعی داشتم ارومشون کنم ولی حال خودم دست کمی از اونا نداشت..

ناخواسته اشک می ریختم..

چه روزای سختی بود»..


تا اون موقع اوضاع خوبی نداشتیم و حالا وضع بدتر هم شده بود..

پدرم تا نیمه شب بیرون از خونه بود و اخر شب خسته و گرفته بر می گشت .. بدون اینکه چشمش به ما بیافته و بگه مردید یا زنده اید و اصلا مشکلی دارید یا نه یکراست می رفت تو اتاقش..


آرام گریه می کرد..بغلش می کردم و دلداریش می دادم که بالاخره یه روز همه چیز درست میشه..

بهش امید واهی می دادم..از اینده ای که خودمم ازش بی خبر بودم..


نمی دونم تا حالا اینو شنیدی یا نه که کسی اگه از جانب خانواده ش مورد بی مهری قرار بگیره ناخواسته به سمت شخصی کشش پیدا می کنه که حتی شده کوچکترین محبتی از جانبش دیده باشه..

و آرام تو این مرحله قرار داشت..خواهرمهربون وساده ی من گول حرفای پوچ و تو خالی و به ظاهر عاشقانه ی ارسلان رو خورده بود..

با اینکه از همه طرف ذهنم درگیر بود ولی هیچ وقت از خواهر و برادرم غافل نشدم..


آرام دیگه آرام ِ سابق نبود..نوعی بی قراری رو تو رفتارش می دیدم..

از مدرسه که بر می گشت بدون هیچ حرفی می رفت تو اتاقش و تا صداش نمی زدم بیرون نمی اومد..

ساکت و گوشه گیر شده بود و گاهی وقتی کتاب می خوند بی دلیل لبخند می زد..

می دونستم فکرش یه جای دیگه ست..

حتی آرتام هم متوجه این قضیه شده بود..


یه شب رفتم تواتاقش تا باهاش حرف بزنم..وقتی دید جدی هستم با من من و تردید شروع کرد به حرف زدن..

گفت که ارسلان براش نامه می نویسه و از عشقش به آرام میگه..هر روز بعد ازمدرسه همدیگه رو می بینن و ارسلان همونجا نامه رو بهش میده..«دستامو مشت کردم..

فقط خدا می دونه تا چه حد از ارسلان نفرت دارم..

از تموم اون کسایی که توی نابودی زندگی ما نقش داشتند و پدر و مادرم با بی مسئولیتی خودشون خیلی راحت به اونها چنین اجازه ای رو دادند»..



-تا مرز جنون پیش رفته بودم..حاضرم قسم بخورم که اگه ارسلان همون موقع دم دستم بود گردنشو خرد می کردم..

آرام عصبانیتمو دید..سرش داد زدم..گریه می کرد..می گفت اونم ارسلان و دوست داره..می گفت عشق ارسلان و قبول داره..

هرچی بهش گفتم با زندگیت اینکارو نکن آرام..ارسلان اون کسی نیست که بتونه صادقانه عاشق دختری بشه قبول نکرد و محکم رو حرفش ایستاد..

گفت چون من غیرتی شدم دارم اینو میگم..گفت ارسلان بهش گفته که نذار آرشام چیزی از این موضوع بفهمه وگرنه مخالفت می کنه چون منو قبول نداره..


ولی من با چشم خودم شاهد ه*و*س بازی های ارسلان بودم و دوست نداشتم خواهر ِساده و زود باورم تو دامش بیافته..

رفتم سر وقتش و تا می خورد گرفتمش زیر مشت و لگد..اونم کم نمیاورد ولی وقتی دید کوتاه نمیام گفت دیگه سمت خواهرت پیدام نمیشه ولی اینطور نشد و وقتی آرام و تعقیب کردم دیدم که هنوز باهاش رابطه داره..

خام ِ حرفای ارسلان شده بود..


اومد پیشمو با عصبانیت و گریه بهم گفت که حق ندارم تو زندگیش دخالت کنم..گفت از دید اون ارسلان کاملا ایده ال ِ و همونیه که می تونه خوشبختش کنه..

بهش گفتم بی خیال ِ ارسلان بشه و درسشو بخونه این ادم حتی ارزش فکر کردن هم نداره چه برسه عشق ِ تو که انقدر پاک و مهربونی..


اما قبول نکرد..

بهش گفتم اگه بهت ثابت کنم چی؟..

مردد بود..ولی منو هم قبول داشت..می دونست حرفی که بزنم سرش وایسادم..

قبول کرد..تنها به این شرط که بهش ثابت بشه ارسلان ادم درستی نیست..




« نفسمو با آه عمیقی بیرون دادم..

حرارتی شدید سراتا پامو گرفته بود که انگار دارم تو کوره ای از اتیش ذوب میشم..

حس عصبانیت و خشم و در عین حال ناراحتی که وجودمو پر کرده بود باعث می شد هر لحظه حالم خراب تر از اینی که هست بشه»..


- پای لیلا توسط پدرم به خونه مون باز شد..پدرم گفت که از حالا به بعد لیلا با ما زندگی می کنه..یه دختر نسبتا زیبا و جذاب..

شک نداشتم که اون هم چشمش دنبال ثروت پدرمه و به همین خاطر حاضر شده با وجود این همه اختلاف سنی ِ بینشون به عقدش در بیاد..


تو خوش گذرونی افراط می کرد ولی تنها خوبی که داشت این بود که کاری به کار ما نداشت ..

گاهی با من حرف میزد .. هرچی بهش محل نمی دادم ول کن نبود..از رنگ سیاه متنفر بود..می گفت دلش می گیره..


« با یاداوری اینکه به خاطر نفرتم از اون همیشه تیره می پوشیدم تا به خیال خودم اینجوری عذابش بدم پوزخند زدم..

لیلا همون کسی بود که با خیانتش وضعیتمون رو از چیزی که بود بدتر کرد..

شاید اگه مادرم مثل همه ی مادرای دنیا با نجابت زندگی می کرد و به بچه هاش عشق می ورزید الان آرام روکنارم داشتم و سرنوشت آرتام اونطور دردناک نمی شد..

من به این روز نمی افتادم و در حسرت خانواده ای که هیچ وقت نداشتم نمی سوختم..

اگه پدرم کمی مسئولیت پذیر بود و به خانواده ش توجه می کرد هیچ کدوم از اون اتفاقات نمی افتاد..

هر دوی اونها رو مسبب اصلی تموم این حوادث می دونستم»..


- به آرتام قضیه ی ارسلان و گفتم..اونم نتونست آرام و متقاعد کنه که این کارش درست نیست..

نقشه م و باهاشون در میون گذاشتم..

اینکه یه دختر رو بفرستم جلو و آرام عکس العمل ارسلان و ببینه..

مخالف بود ولی برای قبولی این نقشه و دیدن نتیجه ش چاره ی دیگه ای نداشت..



نقشه همونطور که می خواستم پیش رفت..ارسلان به حدی با اون دخترگرم گرفت که آرام یک لحظه ازشون چشم بر نمی داشت..

ما تو ماشین بودیم و اون دختر هم تو ماشین ارسلان..

صحنه ی بوسیدنشون رو آرام با چشم خودش دید..وقتی ارسلان اونو برد خونه ی خودش و........


اون دختر اینکاره بود پس مشکلی پیش نمی اومد..از طریق یکی از دوستام پیداش کرده بودم که برای اینکارمناسب بود..



آرام همه چیز و دید و یک کلمه هم حرف نزد..حتی گریه هم نمی کرد..

وقتی رسیدیم خونه گفت که می خواد استراحت کنه و خسته ست..بهش حق می دادم..باید با خودش خلوت می کرد..


اون شب بابت این قضیه حسابی ناراحت بودم..

پدرم گفت که یکی از دوستان نزدیکش یه مهمونی ِ خاص ترتیب داده لیلا هم همراهش بود و به اصرار لیلا پدرم ازم خواست که منم همراهیشون کنم..

گفت که جوونای زیادی تو مهمونی شرکت دارن و می تونم اونجا سرمو گرم کنم..

تو فکر این چیزا نبودم..ناراحته آرام بودم..با اینکه آرتامم پیشش بود..



نمی دونم چی شد که دقیقه ی آخر تصمیم گرفتم همراهشون برم..« شاید قسمت سخت گذشته ی من همینجا بود..

برای گفتنشون تردید داشتم..

همیشه می ترسیدم که وقتی خواستم براش از گذشته م بگم تو این قسمت از زندگیم کم بیارم و ندونم باید چکار کنم..

ترس از این که با فهمیدنشون اونو از دست بدم..

من گناهی نداشتم..مادرمو بی گناه نمی دونستم ولی حتی به زبون اوردنش هم برام سخت بود..

اینکه مادرت............

ولی نمی تونم پرده از اون راز بردارم»..


- مهمونی تا قبل از شام رسمیت خودش و حفظ کرده بود ولی بعد از اون هر کس برای خودش یه گوشه مشغول شد..

مشروب سرو می شد و همه داشتن ل*ذ*ت می بردند..

صدای خنده از گوشه و کنار قطع نمی شد..


نمی دونستم مادرم هم تو مهمونی حضور داره..از مدت طلاقشون 1 ماه می گذشت..با اینکه دل خوشی ازش نداشتم ولی یه جورایی دلم براش تنگ شده بود..


یکی از مستخدمین به طرفم اومد و کاغذی رو داد دستم..روش یه نوشته بود ( بیا طبقه ی بالا سمت راست راهروی اول اتاق چهارم) ..


با تعجب نگاهمو به بالا دوختم..نمی دونستم این پیغام از طرف کیه..ولی کنجکاو بودم دلیلش و بدونم..

طبق همون نوشته رفتم طبقه ی بالا..



خیلی خوب یادمه که اون شب بارون می اومد..صدای رعد و برق رو واضح می شنیدم بالا سر و صدا کمتر بود..

از توی اتاق صدای زنی رو شنیدم که با صدایی پر از ناز با چند نفر مشغول حرف زدن بود..لای در باز بود و فضای اتاق نیمه تاریک..

درو کمی بیشتر باز کردم..تعجبم از این بود که اگه کسی تو اتاقه چرا درو باز گذاشته؟!..

« فک منقبض شده م رو محکم تر روی هم فشردم..

صورتم از این همه حرارت سرخ شده بود وبه نفس نفس افتاده بودم..

خدایا چقدر سخته..

حتی تصور کردن اون لحظه و به یاداوردنش برام عذاب اوره..

ای کاش برای همیشه تو سینه م نگهش می داشتم و به زبون نمی اوردم..

دارم شکنجه میشم..

نمی تونم از دلارام بگذرم..اون باید همه چیزو بدونه..

اما نه..

همه چیز نه..

حالا نه


صدام می لرزید..به وضوح می دیدم که بغض تو گلوم هر لحظه داره سنگین تر میشه..

ای کاش فقط صدام بود ولی همه ی وجودم از روی عصبانیت و خشم می لرزید ..

سعی داشتم بغضمو مخفی کنم..

سخت بود»..


- روی تخت 5 تا مرد نشسته بودن..دو تا آباژور پایه بلند کنار تخت روشن بود..چهره ی هر 5 نفر برام اشنا بود..از دوستای نسبتا دور پدرم بودن..

هر 5 نفر تاجر و ثروتمند..و یک زن با لباسی نیمه ب*ر*ه*ن*ه بین اونها نشسته بود و با ل*و*ن*د*ی می خندید و حرف می زد .. نگاهه ه*و*س* آ*ل*و*د*ه شون به هیکل زن خیره مونده بود..



صداش توی گوشم زنگ می زد..یه صدای آشنا..شک داشتم..

دستم رو دستگیره بود و می لرزید..

اون 5 نفر مست بودن و قهقهه می زدند..

عرق سردی نشست رو پیشونیم ..سر خوردن ِ قطرات عرق و روی ستون فقراتم حس می کردم..


منتظر بودم برگرده تا چهره ش رو ببینم و مطمئن بشم که خودش نیست و من دارم اشتباه می کنم..

رعد و برق می زد و صدای شر شر بارون با صدای خنده های دلبرانه ی زن عجین شده بود..


بالاخره برگشت و من اونچه که نباید ببینم رو دیدم..مادرم با صورتی ارایش کرده از همیشه زیباتر شده بود و توی اون لباس نیمه ب*ر*ه*ن*ه* ی مشکی جلوی اون 5 نفر با اون نگاه های وقیح..درحال ل*و*ن*د*ی بود..



یکی از اونها به بدنش دست کشید..ناخداگاه چشمامو بستم و پلکامو روی هم فشردم..

دست چپمو مشت کردم..گوشه ی لبمو گزیدم..نفس نفس می زدم..از زور خشم..نفرت..از صحنه ای که پیش روم بود و با چشمای خودم شاهد بودم..


با شنیدن صدای ناله چشم باز کردم..مادرم در اغوش اون 5 نفر بود و............«چقدر دردناکه که یک پسر شاهد عشق بازی مادرش با مردای غریبه باشه..

غیرتی که تو وجودم می جوشید در حال لبریز شدن بود..

توی اون لحظه ارزوم این بود از روی خجالت و سرافکندگی مرگم و هر چه زودتر ببینم..

مغزم قفل کرده بود..به روی هر تصمیمی»..


- نتونستم خودمو کنترل کنم وهمین که خواستم برم تو اتاق دستی نشست رو شونه م..تند برگشتم و نگاهش کردم..لیلا بود که با لبخند محوی رو لباش منو نگاه می کرد..

اون زن پست فطرت..

از روی حسادت هر کاری انجام می داد..

اون هم تنها به خاطر اینکه هر چه زودتر نابودی مادرم رو به چشم ببینه..

اینکه چطور اون شب جلوی چشم پسرش حقیر جلوه کرد..


بازومو گرفت و به زور منو از اتاق دور کرد..

لیلا اون شب بهم گفت که مادرم با 4 تا مرد دیگه هم رابطه ی پنهانی داره و یکی از اونها معشوقه ش ِ ..وقتی اینو شنیدم داد زدم ..یادمه سیلی محکمی خوابوندم تو صورتش ولی یه نفر جلومو گرفت که اگه اون نبود تیکه تیکه ش می کردم..

می خواستم همه ی حرصمو سر اون خالی کنم..

جنون پیدا کرده بودم..دست خودم نبود..



به کمک همون مرد جلومو گرفت وگرنه اگه پام به اتاق می رسید معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد..

خون جلوی چشمامو گرفته بود..


لیلا اسم تک تکشون و بهم گفت..

به قدری عصبانی بودم و به دنبال حقیقت که ازش نپرسیدم توی لعنتی این همه اطلاعات و از کجا اوردی؟!..


امارشو گرفتم که 2 شب دیگه با مردی که لیلا اون رو معشوقه ش معرفی کرده بود قرار داره..اونم توی خونه ی مادرم..


اون شب رفتم ولی نتونستم چهره ی اون مرد و ببینم..پشتش به من بود و وقتی مقابل مادرم نشست ستون وسط هال مانع از دیدم می شد..

وقتی صدای سگش و از تو باغ شنیدم مجبور شدم از روی دیوار فرار کنم..


همه ی حرفای لیلا درست از اب در اومد..وقتی از خودش پرسیدم بهم گفت که دست مادرمه ..دوستای صمیمی ..و همه ی این اطلاعات رو خود مادرم قبلا در اختیارش گذاشته ..اما حالا هیچ رابطه ای با هم ندارن..


خواستم باور کنم ولی نتونستم..یه جای کار می لنگید ..

برام مهم نبود..هراونچه که باید می دیدم و دیده بودم..

خواستم با پدرم حرف بزنم ولی فایده ای نداشت..پدرم همون موقع در مقابل مادرم احساس مسئولیت نمی کرد و حالا که کوچکترین ارزشی براش نداشت..


شب ها کابوس می دیدم..چهره ی همونایی که با مادرم بودند تو یه هاله ای از تاریکی..مثل یه سایه..

از همون شب تو مهمونی خواب و خوراک ازم گرفته شد..از لیلا نفرت داشتم..نمی دونم چرا ولی اونو توی این ماجرا نقش اصلی می دونستم..

اینکه مادرم به این روز افتاد تقصیر اون بود..

یه حسی بهم می گفت لیلا نمی تونه یه ادم معمولی باشه..

اون لحظه داغ بودم و حالیم نبود که کسی مادرمو مجبور نکرده و به خواسته ی خودش تموم اینکارا رو انجام داده..


اوضاعم داغون بود ..

یه روز زد به سرم خواستم برم در خونه ش ولی بین راه بهم خبر دادن که آرام خودکشی کرده و الان تو بیمارستانه..

وقتی خودمو رسوندم که دیر شده بود..خواهرم..کسی که با حضورش تو زندگیم بهم آرامش می داد چشماشو برای همیشه به روی این دنیای پر از ریا و گناه بسته بود..« نتونستم خودمو کنترل کنم..

قطره اشکی که ناخواسته نزدیک بود روی گونه م بنشینه رو با فشار دادن انگشتم به روی چشمام جلوی ریزششون رو گرفتم..

10 ساله که گریه نکردم..یاد گرفتم از جنس سنگ باشم ولی حالا با به خاطر اوردن تک تک لحظه های نحس و شوم زندگیم نمی تونم کنترلی روی خودم داشته باشم..

آرام خواهرم بود..خواهر مهربونی که قلب پاکی داشت..هنوز خیلی زود بود که بخواد اسیر خاک بشه ..جوون بود..آرزوهای زیادی داشت..

همیشه به باعث و بانیش لعنت می فرستادم..

تو زندگیم کم از این دنیا ضربه نخورده بودم»..


-با مرگ آرام خرد شدم..حس می کردم یه پدرم که فرزندش و از دست داده..بی مسئولیتی کردم..نتونستم از آرامم مراقبت کنم..اون به خاطر من مرد..من باعثش بودم و خودمو مقصر می دونستم..

برام نامه نوشته بود و گذاشته بود تو اتاقم..وقتی نامه ش و باز کردم که پیراهن سیاه به تن داشتم و چشمام پر از اشک بود..




تو نامه ش نوشته بود که دیگه نمی تونه این زندگی رو تحمل کنه..زندگی که از همون اولش روی ناسازگاریش و نشونمون داد..

گفت که ارسلان رو دوست داشته و همیشه خداروشکر می کرده که حالا بعد از این همه سختی و بی مهری یکی رو داره که اینطور دوستش داشته باشه..ولی ازش خیانت دیده ..

نوشته بود که دیگه انگیزه ای واسه زنده بودن نداره..نه از پدر محبت دیده و نه از مادر..

نوشته بود می خواد به خدا نزدیکتر بشه شاید اون بهش بگه چرا زندگی رو انقدر برامون تلخ رقم زده؟..

نوشته بود اگه به خاطر ارسلان سرت داد زدم داداشی منو ببخش..اینو بدون همیشه دوستت داشتم و دارم..مجبورم تنهات بذارم..« و تنهام گذاشت..

ندونست با رفتنش چقدر عذاب کشیدم..به خاطر بی مهری پدر و مادرم هیچ وقت اشک نریختم ولی به خاطر آرام و آرتام یه گوشه می نشستم و به یاد خاطراتشون صورتم خیس از اشک می شد..

به خاطر دردناک بودنش..به خاطر تموم زجرهایی که کشیدم همیشه از گذشته م فراری بودم..

هنوزم چشمام می سوخت..

سردی چشمام سدی شده بود تا جلوی اشکامو بگیرم..ولی گرمی این اشکا کم کم داره یخ چشمامو ذوب می کنه..

حس می کنم نمی تونم بیش از این جلوی خودمو بگیرم..

ولی بازم سرسختانه مقاومت می کردم»..


- با مرگ آرام و کابوس های شبانه م به یه مرده ی متحرک تبدیل شدم..

وضعیت آرتام ازمن بهتر بود..اونم خواهر دوقلوش رو از دست داده بود و این براش سخت بود ولی فقط همینو می دونست و کم کم بهش عادت می کرد..

ولی من چی؟..منی که شاهد گناهکار بودن مادرم بودم..گناهی که هیچ بخششی درش جایز نبود..



مادرم تو مراسم آرام حاضر شد و شاهد نگاهه مملو از نفرت من به خودش بود..

وقتی اطرافمون خلوت شد رفتم پیشش ..هر اونچه که می دونستم و از سر بیزاری بهش گفتم..

زار می زد و چیزی نمی گفت..

با شونه های خمیده از کنار قبر آرام بلند شد..سرشو زیر انداخته بود..

فقط بهش گفتم چرا؟..چرا با ما اینکارو کردی؟..


نگام نکرد..گریه امونش نمی داد..میون هق هقاش گفت که ایدز داره..گفت اون عوضیا بهش نظر داشتن و به خاطر اوناست که الان زندگیشو از دست داده..

می خواسته انتقام بگیره..وقتی از پدرم جدا شده فهمیده ایدز داره..

به پدرم گفته و اونم ازمایش داده ولی اون مبتلا نشده..چون مدت زمان طولانی با هم رابطه نداشتن..


گفت زمان زیادی برای زنده بودن نداره..داره میره خارج و دیگه هم به اینجا بر نمی گرده..

اون رفت..

شوک بزرگی بود..« و اینجا رازی وجود داشت که نمی خواستم دلارام از وجودش با خبر بشه..

نمی دونم تردید و تو چشمای سرخم دید یا نه ولی الان وقتش نبود»..


-نموند تا ازش بپرسم..هنوز قانع نشده بودم..منو تو ابهامات گذاشت و رفت..

همه ی نفرتم از اون 9 نفر بود..کسایی که زندگیمونو به نابودی کشیدن..کسایی که به مادرم نظر داشتن..

اونا مبتلا نشدن چون مادرم نموند تا انتقامش رو بگیره..گفت که اون شب در اون حد باهاشون نبوده برای همین هیچ کدوم از اون 9 نفر مبتلا نشده بودند..


هرگز نمی تونستم اینو تحمل کنم..در کنار درسم به دنبال راه چاره ای بودم..

هیچی از درس و دانشگاه نمی فهمیدم ولی چون جزو دانشجویان نمونه بودم می تونستم تا جایی خودمو بالا بکشم..

باید جبران می کردم..باید می موندم و می جنگیدم..هدفمم همین بود..


رشته ی مهندسی کامپیوتر..رشته ی مورد علاقه م بود..

به خلبانی هم علاقه ی زیادی داشتم..ولی گنجایشش رو نداشتم..سفر با هواپیما و داشتن تمرکز در حین خلبانی..

هیچ کدوم رو در خودم نمی دیدم..« به هواپیمایی که از سقف کلبه اویزون بود نگاه کردم..

عاشق خلبانی بودم..

حس پرواز..

سبکبالی و رهایی از هر چیزی..

واقعا ل*ذ*ت *ب*خ*ش بود..

هیچ وقت به اونچه که می خواستم نرسیدم»..


نقاشی می کردم..کابوس های شبانه م و به روی بوم میاوردم..همون سایه ها..تک تک برام تکرار می شدند..تصویر مادرم..


نسبت به همه چیز سرد شده بودم..هیچ چیز تو زندگی رنگ و بوی خودشو نداشت..همه چیز برام سیاه و کدر شده بود..

از همه نفرت داشتم..از همه..پدرم..مادرم..اطرافیانم..


چند ماه گذشت..پدرم گفت که داره واسه چند روز میره سفر کاری خارج از کشور..همون شهری که اقوامش ساکن هستند..

از من و آرتام هم خوا


مطالب مشابه :


ترفندهایی برای داشتن اتاق روشن و دلباز

آباژور پایه بلند آباژور خرید و فروش




ترفندهایی برای داشتن اتاق روشن و دلباز

آباژور پایه بلند آباژور فروش عینک آفتابی زنانه رادیولوژی علوم پزشکی مشهد علوم پرتو




گناهكار 71 و 72

چند لحظه که گذشت سرمو بلند کردم تا آباژور پایه بلند کنار تخت ی خرید و فروش و




طراح داخلی آپارتمان خود باشیم

صورت قرار دادن یک آباژور در زاویه بین آباژور را از نوع بلند پایه مدیر فروش




نورپردازی تکان دهنده منزل!

مشاوره و فروش آباژورها پایه های بلند یا کوتاه دارند و از از قاعده پایه آباژور




خواب زیبا در اتاق زیبا

استفاده از تخت‌‌خواب‌هایی که پایه‌های بلند دارند تخت از آباژور بلند و در فروش آیدان




تاثیر نورپردازی در طراحی داخلی

ما ترجیح می دهیم به جای این نورهای ثابت، از چراغ های رومیزی و آباژور استفاده کنیم که به




برچسب :