ملکه عشق12

کيان:تو مطمئني مثه يه دوست بوده؟؟
-نمي دونم.
-خواهش مي کنم درست جواب بده.
تو چشمهاش خيره ميشم و مي گم:سينا کسي بود که من باهاش زندگي مي کردم.
چشمهاش داره از حدقه مي زنه بيرون!!وا...اين چرا اينجوري شده؟؟
نگاهي به سر و وضعم ميندازه و آروم وبا تعجب ميگه:يعني...يعني تو...تو با دوست پسرت زندگي مي کردي؟؟
-خيلي غربي فکر مي کني.البته اونجا هم شرق نبود.
-من غربي فکر مي کنم؟؟
-سينا...سينا همسرم بود.ازدواج کرديم تا من از يه سري خطر در امان باشم.عقد دائم نکرديم،به صورت عقد موقت با هم بوديم.اونم براي اين بود که راحت باشيم و جلوي هم معذب نباشيم.همين.
-تو...تو ازدواج کردي؟؟چرا کسي به من نگفته بود؟؟
شونمو بالا ميندازم و بي تفاوت مي گم:چرا بايد مي گفتيم؟؟ما که نمي خوايم با هم باشيم.
با گفتن آخرين جمله،دلم مي لرزه و از روح سينا شرمنده ميشم.چرا من اينجوري شدم؟؟
سرد نگام مي کنه و ميگه:راست ميگي.چرا بايد به من مي گفتي.من رفتم داخل،مي گم به تفاهم نرسيديم.مي گم مي خوام برم سر خونه و زندگيم و به باران فکر کنم.فکر کنم و ببينم کجاي زندگيم بوده.کجاست و چيکارست.بهشون مي گم مي خوام يه کم به زندگي گذشتم فکر کنم و ببينم کجاي کارم.ببينم چي بودم و چيکارم.
صداي باربد،حرفشو قطع مي کنه.
-ماماني زنگ بزن بهش.دلم شور افتاده.مي ترسم چيزيش بشه.
ماماني:نگران نباش.
کيان با پوزخند نگام مي کنه و به سردي و با تمسخر ميگه:دوتا از عشاق سينه چاکتن،نه؟؟سيناي بدبخت کجاست بياد و ببينه اين چيزا رو ببينه؟؟
چشمهام پر از اشک ميشه.دوست دارم سرش داد بزنم.
باحرص ميگم:خفه شو...مي فهمي؟فقط خفه شو.لال شو.نمي خوام مزخرفاتو بشنوم.مي دوني داري چي ميگي؟يکي از اينا برادرمه و اون يکي هم داييم.سينا هم پيش...پيش جان آفرين.خيلي وقت پيش تسليم شد.
چهرش مي ره تو هم...
کيان:من ميرم داخل و بعدش،از زندگيت ميرم بيرون.براي هميشه.تو برو دنبال سرنوشتت.منم ميرم دنبال باران خيالي.بايد بفهمم کيه.کيه که من اون شب هم اسمشو اوردم.
سرشو ميندازه پايين و ميگه:ديگه منونمي بيني.خوشحال شدم باهات آشنا شدم.مي دوني،تو دختري هستي که حرف دلت،درد دلت،از چشمهات معلومه.صاف و ساده اي.سعي نمي کني جور ديگه جلوه کني.
-يکي ديگه هم اين حرفو بهم زده بود؟؟
-کي؟؟
-سينا.اونم مي گفت حرف دلت از چشمهات معلومه.
-درست مي گفت.
دستشو مياره بالا و ميگه:پس خداحافظ...اميدوارم يه روزي ببينمت.باران،اميدوارم با باران ببينمت.من ميرم داخل و باهاشون حرف مي زنم.
سرمو تکون ميدم و قطره اشکم آروم سر مي خوره رو گونم.
-به اميد ديدار آقا کيان.
ميره سمت در خونه.برمي گرده و دوباره نگام مي کنه.دستشو برام تکون ميده.
نگاهم برمي گرده رو باربد و فربد و ماماني.
هرسه تاشون نشستن رو صندلي و دارن حرف مي زنن...فربد و باربد مضطربن و ماماني سعي داره آرومشون کنه.
ماماني با صداي در ميگه:بياين.ديدين الکي نگران بودين؟؟اومدن.
قبل از اين که فربد و باربد برگردن،کيان ميگه:
-سلام...
نگاه فربد و باربد به هم ميفته.هنوز برنگشتن تا کيانو ببينن.نمي دونم چرا رنگ صورتشون عين گچ ديوار شده.قيافه هاشون واقعا ديدنيه.توجهم به دستاشون جلب ميشه.از بس که روي دسته ي صندلي فشار اوردن،سفيد شده.
هردو يه چيزي رو زيرلب زمزمه مي کنن وبا چشمهايي گرد شده و قيافه اي متعجب که در عين حال آشفته هم هست،برمي گردن سمت کيان.
بروبر دارن نگاش مي کنن.چرا اينا اينجوري شدن؟؟نه به اون که آماده بودن کيان بياد و بهش حمله ورشن،نه به اين که با ديدنش عين ماست نشستن سرجاشونو و تکون نمي خورن.خشکشون زده.انگار شبحي،روحي چيزي ديدن. 
سريع گوشيمو از تو کيفم درميارم تا ازشون فيلم بگيرم.به نظرم بايد فرستاده بشه براي برنامه ي ديدني ها!!
کيان بدبخت هم مونده تو عکس العمل اينا.عين مترسک دارن نگاش مي کنن.من جاي کيان،خندم گرفته.
ماماني:خب...اينم از آقا کيان ما...
کيان:خوشبختم...کيان هستم.
دستشو مي گيره جلوي فربد.فربد کمي به دستش نگاه مي کنه و يهو،دستشو ميندازه دور گردن کيان و بغلش مي کنه!!محکم به خودش فشارش ميده.چشمهاش پر از اشک ميشه و ميگه:
-کجا بودي؟؟اميدي نداشتيم.خداي من.خداي من.خودتي؟؟
قيافه ي کيان عجيب ديدني بود.نمي تونم توصيفش کنم.
فربد داره گريه مي کنه؟؟براي کي؟؟براي چي؟؟چرا باربد هم چشمهاش خيس از اشکه؟؟چرا اين دوتا اينجوري شدن؟؟
احساس مي کنم کيانو دوست دارم ولي نمي خوام باور کنم.نمي خوام به سينا خيانت کنم.خيانت نيست.خودم مي دونم ولي بازم دلم صاف نميشه.دوسش دارم ولي نمي خوام قبولش کنم.نمي خوام قبول کنم از اينکه داره از زندگيم ميره،ناراحتم.
باربد هم مياد نزديک.پشت کيان قرار مي گيره و دستاشو دور اون دوتا حلقه مي کنه.يعني حال من توصيف کردني نيست.نمي دونم دارم خواب مي بينم يا واقعا اينا همو بغل کردن.البته کيان بدبخت داره خفه ميشه.بيچاره بين دوتا گنده بک که مثه خودشن،قرار گرفته.من نمي دونم چرا فربد و باربد اينجوري مي کنن.تقريبا هم قدهمن.
ماماني هم داره با تعجب نگاشون مي کنه.صداي گريه ي فربد و باربد،سکوت حاصل از تعجب ما رو مي شکنه.من باز هم تعجب مي کنم.فقط براي مرگ سينا اينجوري اشک مي ريختن.تازه خيلي خودشونو کنترل مي کردن ولي الآن...
هيچي نميگن.فقط کيان بدبختو مي چلونن و گريه مي کنن.
منم همچنان در حال فيلم گرفتنم.نمي دونم چرا اين کار به ذهنم رسيد و دست به کار شدم.
کسي حواسش به من نيست.فربد و باربد که ول کن نيستن،ماماني هم تو شک کار ايناست.انگار يه دختر و پسر به هم رسيدن.
بالاخره رضايت مي دن و بعد از چندمين،بيخيال کيان بدبخت مي شن.ولش مي کنن.کيان يه نفس عميق مي کشه وبه اونا نگاه مي کنه.
کيان با حالتي گيج ميگه:ببخشيد آقايون،من اصلا متوجه کارهاي شما نمي شم.
باربد و فربد دوباره به هم نگاه مي کنن.اوهو...ببخشيد آقايون.اين چه رسمي حرف مي زنه.هرکي ندونه فکر مي کنه چقدر مودبه.
باربد:يعني چي؟خوبي سينا؟؟
سينا؟؟وا...همه مشکل پيدا کردن.شايدم گوشاي من مشکل دار شده.نمي دونم...
کيان:بله؟؟
فربد:منونمي شناسي؟؟
کيان مثه بچه ها سرشو به علامت نه تکون ميده.
باربد:واي...من چقدر خوشحالم...
فربد:وايسا.بايد زنگ بزنم به ساحل.بايد بهش بگم سينا زندست.نبايد انقدر غصه بخوره.
يعني چي؟؟سينا کجا بود؟يعني سينا زندست؟؟خب اگه زندست،کجاست؟؟نکنه پيش کيانه؟؟احتمالا کيان به اينا گفته سينا کجاست.اونا هم براي همين خوشحال شدن.يعني مي تونم بازم ببينمش؟؟امکانش هست؟؟ميشه دوستمو دوباره ببينم؟؟ميشه بهش بگم شرمندشم؟؟
قلبم تاپ تاپ داره مي زنه.از شنيدن خبر زنده بودنش،خوشحالم.دوست دارم ببينمش.دوست دارم بدونم کجاست و داره چيکار مي کنه.تا الآن کجا بوده؟؟چجوري زنده مونده؟؟ساحل چقدر از شنيدنش خوشحال مي شه.دوباره خنده مي شينه رو لبش و بعد...واااااي...ساحل به زودي مي شه زن داييم!!
لبخند روي لبم مي شينه.
سينا انقدر مهمه که من بدبختو به کل فراموش کردن.مثل اين که خودم بايد وارد عمل بشم و ابراز وجود کنم.اينجوري نمي شه.به اينا باشه،تا شب بايد اينجا وايسم.زيرآفتاب به اين داغي،ذوب مي شم.
کيان:يعني چي؟؟زنده بودن سينا،چه ربطي به من داره؟؟
باربد مي خنده.مشتشو مي زنه به بازوي کيانو ميگه:تو که انقدر خنگ نبودي سينا.
جاااان؟؟سينا؟؟يعني...کيان سيناست؟سينا کيانه؟؟هردو يکين؟؟آخه مگه ميشه.امکان نداره.
اين يه سيناي ديگست.سينايي که برادر ساحل،يه جاي ديگست.يکي ديگست.
سرمو به معني تأئيد حرفم تکون ميدم!
کيان ميگه:تو داري چي ميگي؟
ماماني:اينجا چه خبره؟؟يکي به من بگه...
فربد:ماماني گلم،عرضم به حضورت ايني که مي بيني جلوت نشسته،کيان نيست.سيناست.يکي از دوستاي ما.ما فکر مي کرديم از دستش داديم ولي مي بينيم نه،آقا سرو مرو گنده،نشسته جلومون و داره عين بز،نگامون مي کنه.
با حرفاي فربد،ديگه نمي تونم خودمو گول بزنم.اين سيناست؟گوشيم از دستم ميفته رو زمين.با صداي برخورد موبايل به زمين،تازه منو مي بينن که کنار پنجره ايستادم.کيان سريع برمي گرده طرفم.چشمهاش پر از نگرانيه؟آخه مگه ميشه.من و سينا دوباره کنار هم قرار گرفتيم.دوباره با هم بوديم ولي هيچ کدوممون نمي دونستيم که...
وااااي...فکرش هم تنمو مور مور مي کنه.لوش براش گريه کردم.اشک ريختم.
شکه ام.دستمو گذاشتم رو قلبم تا آروم بگيره.ضربانش لحظه به لحظه تند تر ميشه.پنجه هامو جمع مي کنم،بلکه از ضربانش کم بشه ولي فايده نداره.عقب عقب مي رم.قدمهام لرزون و سسته.تو چشمهاي عسلي آشناش خيره مي شم.تازه مي فهمم چرا انقدر برام آشنا ب.ده...
ياد عکس تولدم ميفتم...چندماه پيش ديده بودمش.ايني که به اسم کيان وارد زندگيم شده،سيناست.همون پسري که تو جشن تولدم باهاش عکس گرفتم.ته مايه اي از چهرش،شبيه اون عکسي بود که من ازش داشتم.از دوران نوجوونيش.
من چقدر خنگم...چرا نفهميدم؟چرا احمق بازي دراوردم؟چرا؟؟
فربد نگام مي کنه و زيرلب اسممو مي گه.مي شنوم چي ميگه.نگاشو رو خودم حس مي کنم ولي نگاه خودم،سمت يکي ديگست.يکي که قبلا برام دوست بود و حالا...برام شده فراتر از دوست.
از يه جهت آروم ميشم.روحي وجود نداره.سينا و کيان يه نفرن ومن،شرمنده ي کسي نمي شم.اول اون از مقام دوستي کشيد کنار و حالا هم من.اول اون بود که عاشق شد.حالا من کم کم داره يخام ذوب ميشه.
با اين فکر که من عاشق همون کسي شدم که دوسم داره،که دوستم بوده،لبخند مي زنم ولي يهو...قرمهامو تندتر مي کنم.چشمهام براي بار هزارم پر از اشک ميشه.نياز به آرامش دارم.از اين همه شک و استرس خسته ام.
هنوز دارن از پنجره نگام مي کنن.يهو هرسه تاشون با دو ميرن سمت در خروجي ويلا.منم برمي گردم و قدمهام تند و تند تر ميشه.از حياط مي زنم بيرون.خوشبختانه يا بدبختانه،سوئيچ کيان يا همون سينا دستمه.چون انداخته بودمش تو انگشتم،مثه موبايلم از دستم نيفتاده بود.
ميشينم پشت فرمون.گاز ميدم و ميرم.از آينه اون سه تا رو مي بينم که مي رسن به در ويلا.
مي خوام برم تو جنگل.کنار دريا نميشه رفت.اينا هم دنبالم ميان و نميذارن براي خودم باشم و کمي با خودم خلوت کنم.
مي زنم به جاده.ماشينارو يکي يکي پشت سر ميذارم.اشکام گونه هامو خيس کردن.خيس خيس.چشمهام کم کم داره تار ميشه.از اشک.
به يه جنگل بزرگ مي رسم.ميشه بهش گفت جنگل.ماشينو پارک مي کنم و با دو ميرم تو جنگل.
صورتم به شاخه ها گير مي کنه ولي برام مهم نيست.بذار زخمي بشه.مگه چيه؟؟مگه چي ميشه؟؟فقط کمي مي سوزه و درد مي کشم.
مي رم.انقدر ميرم جلو که خودمو بين يه عالمه درخت مي بينم.صورتم مي سوزه.اشکهام ميريزه رو زخمهام و سوزششونو بدتر مي کنه.اشکهام قرمزن.با خون صورتم قاطي شدن.گرمي خونو حس ميکنم.شوري اشکو مزه مي کنم.
مي شينم همونجا.وسط کلي درخت.نمي دونم از کجا اومدم و حالا کجام.نمي دونم چي شد که رسيدم به اينجا.وسط جنگلم.شايدم آخرش...شايدم انقدر بزرگ باشه که اينجا اولش محسوب بشه.نمي دونم.
مهم نيست کجام.مهم اينه که مي خوام آروم بشم.
به تنه ي درخت ميانسال و بزرگي تکيه ميدم.زانوهامو جمع مي کنم و سرمو ميذارم روش.دستامو قلاب مي کنم رو سرم.سرمو محکم فشار ميدم به زانوم و هق هق گريم،سکوت زيبا و آرامش بخش جنگلو مي شکنه.سرم داره درد مي گيره.کم کم و نمه نمه.دستاي قلاب شدمو محکم تر فشار ميدم.اشکام تمومي ندارن.نمي دونم اين همه اشکو از کجا ميارم.
دليل گريمو خودم هم نمي دونم؟خوشحالم؟؟اين گريه،گريه ي خوشحالي؟؟شايدم فکر مي کنم سينا يا همون کيان داره فيلم بازي مي کنه.نمي دونم.
با صداي زوزه از جام مي پرم.سرم داره از درد مي ترکه.حالا علاوه بر اون گريه ي بي دليل،گريه ي حاصل از درد هم اضافه شده.
با ترس به دور و روم نگاه مي کنم.همه جا سياهي و سياهي.همه جا تاريکه.صداي زوزه ي گرگ و سگ و انواع حشره،جنگلو پر کرده.منم و خودم.دارم سکته مي کنم.گريم قطع ميشه و با چشمهايي گشاد شده به اطرافم نگاه مي کنم ولي هيچي نمي بينم جز سياهي.
احساس مي کنم پوست صورتم داره کشيده ميشه.بخاطر اشکا و خون خشک شدست.
دستامو از پشت ميذارم رو تنه ي درخت و خودمو به زور مي کشم بالا.اگه گرگي،سگي،شغالي،پلنگي،چيزي بهم حمله کنه چي؟؟واي...خدا غلط کردم...
نوک دماغم خيس ميشه.نگاهي به آسمون ميندازم.شاخه هاي درختا دست به دست هم داده بودن و يه سقف براي جنگل درست کرده بودن.از لابه لاي اونا،ميشه آسمون سرخ رو ديد.اينم از شانس ما.تابستون و بارون.
يه قدم ميذارم جلو.بارون شديد شده.نقاط مختلف بدنم،سرماي قطرات آبو حس مي کنن.
بايد يه کاري کنم.نميشه همينجا بشينم و هيچ کاري نکنم.
در کيفمو باز مي کنم و دنبال موبايلم مي گردم...اه...لعنتي...انداختمش تو حياط ويلا...حالا چه غلطي کنم؟؟
کيفمو مي گيرم تو دستمو ميرم جلو.توهم زدم.احساس مي کنم يکي پشتمه.با تمام قدرت ميدووم.گريم گرفته.دوباره صورت منه و نوازش شاخه هاي درختا.با تمام مهربونيشون،زخماي خشک شده ي صورتمو تازه مي کنن.دوباره سوزشش و درد.
فقط دارم ميدووم.لحظه به لحظه صداهاي عجيب تر مي شنوم و سرعتم بيشتر ميشه.
انقدر دوويدم که خسته شدم.به نفس نفس افتادم.کمرمو خم مي کنم و دستامو ميذارم رو زانوم تا کمي نفسم بالا بياد.
خيس خيس شدم.اينجا درتاش کمتره و بارون قشنگ آدمو خيس مي کنه.
کمي گوشامو تيز مي کنم.اميدوارم صداي ماشين بشنوم ولي...ولي هيچي.هيچي جز صداي حشرات و زوزه نمي شنوم.يعني من تا صبح بايد اينجا باشم؟؟پس اون سه تا چيکار مي کنن.مگه دنبالم نيومدن؟؟کجان ؟؟چرا از اون موقع تا حالا منو پيدا نکردن؟؟
ديگه نمي تونم.ديگه نمي کشم.ديگه توان دوويدن ندارم.لباسام خيس و سنگين شدن.مي شينم همونجا.هرچي باداباد.يا خوراک گرگا و پلنگا ميشم،يا اين که يکي مياد کمکم.
مي لرزم.از ترس و سرما مي لرزم.سرمم که درحال انفجاره.مي گيرمش تو دستامو فشارش ميدم.احساس مي کنم با اين کار آروم تر مي شم.موهامو مي کشم به سمت بالا و چشمهامو مي بندم.
من نبايد تسليم شم.يه غلطي کردم و حالا هم بايد خودمو نجات بدم.
دوباره از جام بلند ميشم.چندقدم ميرم جلو که حس مي کنم پام براي يه لحظه ليز مي خوره وتو هوا آويزون مي مونم.کمي سر مي خورم و بعدريا،زيرم خالي ميشه.
جيغ بلندي مي کشم و دستامو براي گرفتن سنگ و يا چوب حرکت ميدم.هيچي پيدا نمي کنم جز يه يه پارچه.موقع سر خورن،شالم از سرم دراومده و توسط يه چوب سوراخ شده.همون شال که منو نگه ميداره.مگه يه پارچه چقدر محکم که بخواد منو نگه داره؟؟
از ترسم چشمهام داره خوب کار مي کنه.کمي اطرافو ديد مي زنم.دورتا دورم صخرست و زيرپام،سياهي،سياهي کامل.مي دونم دَرّست.خودم مي دونم عمق داره و اگه بيفتم،نرسيده مردم.به سنگا و چوبا مي خورم و ضربه مغزي ميشم.
.دوباره جيغ مي زنم.مي ترسم بيفتم.من فقط به يه شال که استحکامي نداره متصلم.لحظه به لحظه صداي پاره شدن شالو مي شنوم.
با جيغ،داد و گريه ميگم:کسي اينجا نيست.کمک.من دارم ميفتم.
هيچ صدايي نمي شنوم.مي خوام کمي خودمو تاب بدم تا پام برسه به صخره ي رو به روم ولي مي ترسم.مي ترسم تو همون حال شال پاره بشه.اگه دستم کمي،فقط کمي شل بشه،فاتحم خوندست.

تو همون حال دارم پوست لبامو مي کنم.يعني يه نفرم تو اين جنگل خراب شده نيست؟؟حالا اگه من تو اين وضعيت نبودم،اينجا جاي سوزن انداختن نبود.
آخه احمق.کدوم آدم عاقلي تو اين بارون مياد تو جنگل؟؟اگه هوا خوب بود يه چيزي ولي حالا....شانسم نداريم که...هوا هم با من سرلج افتاده.
بالاخره تصميم مي گيرم خودمو کمي تاب بدم.چشمهامو مي بندم و خودمو تاب مي دم.دوبار تاب مي خورم تا بالاخره پام به سنگي برآمده روي صخره مي خوره.نوک انگشتام بهش مي رسه.فکر کنم اينجوري بهتر باشه.نصف وزنمو شال تحمل مي کنه و کميشو هم،سنگ رو صخره.به سنگ فشار ميارم تا شال پاره نشه.چندتا نفس عميق مي کشم و دوباره داد مي زنم:
-کمک....کمک....کسي اينجا نيست؟؟من دارم مي افتم تو دره...باربد،فربد
با کمي مکث دوباره داد مي زنم:سينا.کجايين؟؟.کــــمک...
سنگ زيرپام کمي مي لرزه وبعد مي افته پايين.پام ول مي شه و فشار بيشتري به شال مياد.صداي پاره شدنشو مي شنوم.نحس ترين و گوش خراش ترين صدايي که تاحالا شنيدم.اين سري خيلي طولاني تره.مطمئنم مي افتم.مطمئنم ديگه اين دنيا رو نمي بينم.اگه بيفتم ديگه معجزه اي در کار نيست.
صداي پاره شدن شال،داره گوشمو اذيت مي کنم.پامو تکيه مي دم به صخره و خودمو براي پرت شدن آماده مي کنم.
حس مي کنم آخرشه و با يه صدا ديگه پرت مي شم پايين.با تمام وجودم جيغ مي کشم و آمادم تا بيفتم که احساس مي کنم دستام داغ مي شن.کمي به دور و ورم نگاه مي کنم و نگاهم رو دستم ثابت مي مونه.
وا...چرا هوا روشن شد يهو.کمي که دقت مي کنم،مي بينم يکي چراغ قوه گرفته تو دستش و يکي ديگه،دست منو گرفته.خيلي سعي مي کنم ببينم کيه ولي نمي شه.نور چراغ قوه چشم هامو مي زنه.
کيان:دستمو ول نکنيا.
يعني اين سيناست؟؟!قلبم مي لرزه و تازه متوجه مي شم چقدر دستام يخن.شالم افتاده پايين و من خوب مي دونم اگه سينا نبود،چه اتفاقي برام مي افتاد.
يه دست ديگه مياد جلو.يا فربد يا باربد.يکي از دستامو از تو دستاي سينا بيرون مياره و مي گيره تو دستاش.
فربد:پاتو بذار رو صخره و آروم بيا بالا.ما هم مي کشيمت بالا.
نفس عميقي مي کشم و آروم پاهامو حرکت مي دم.سعي مي کنم رو صخره نگهش دارم.بالاخره يه تيکه سنگ پيدا مي کنم و پامو مي ذارم روش.فربد و سينا منو مي کشن بالا و بعدش بازومو مي گيرن.
ديگه جا پا ندارم.وخودشون منو مي کشن بالا.زور سينا بيشتره.بعد از اين ميارنم بالا.پرت مي شم تو بغل سينا و يهو بغضم مي ترکه.حالا گريه نکن کي کن.دوباره سردردم اومده سراغم.داغونم...نه ميذاره و نه برمي داره،منو محکم بغل مي کنه و به خودش فشار مي ده.هيچ کس حرف نمي زنه،فقط صداي گريه ي من که سکوتو مي شکنه.
يه حس عجيب و غريبي دارم.نمي دونم.انگار از هر غريبه اي برام آشنا تره.دستاشو مي ذاره رو کمرم و آروم نوازشم مي کنه.با کاراش،گريم بيشتر مي شه.الآن فقط مي خوام تو بغلش آروم بشم.درسته که الآن بهم محرم نيست ولي تا چندماه پيش يه جورايي شوهرم بوده.
خودمو جمع مي کنم تو بغلش.با اين حرفا خودمو راضي مي کنم.من الآن فقط آرامش مي خوام.تو دلم از خدا معذرت مي خوام ولي چيکار کنم که دست خودم نيست.بيشتر و بيشتر مي رم تو آغوش گرمش و اونم محکم تر منو به سينش فشار مي ده.
تو همون حالتيم که فربد با خنده مي گه:
-دوتا بچه اينجا نشسته.مراعات کنين ديگه بابا.حالا من هي هيچي نمي گم،اينا هي بدتر مي کنن.منتظرم لاو ترکوندناشون تموم شه،ولي مي بينم نخير،داره بدترم مي شه که بهترنمي شه.اگه شما همديگه رو يادتون بود چيکار مي کردين؟؟
سينا ولم مي کنه و من با خجالت سرمو مي ندازم پايين.
فربد مياد لپمو مي بوسه و مي گه:قربون خجالتت.کم ديدم خجالت بکشي،ذوق مي کنم وقتي تو اين حالت مي بينمت.
تو همون نور چراغ قوه مي بينم که داره چپ چپ نگام مي کنه.
فربد:تو چرا اين ريختي شدي؟؟
-چي شده مگه؟؟
-چرا خوني شدي؟؟ببين،لباس سينا رو هم کثيف کردي.يه دستمال پيدا کردي و حسابي خودتو باهاش تميز کردي.
زيرچشمي نگاهي به لباس سينا مي ندازم.راست ميگه.لباسشو خيلي کثيف کردم.
لبمو گاز مي گيرم.
سينا:تو چيکار به کار لباس من داري؟؟
رو به من ادامه ميده:تو چرا اين شکلي شدي؟؟اين همه خون و زخم براي چيه باران؟؟
-خوردم به شاخه ي درختا.حواسم نبود.
سينا:رفتيم خونه،بايد بشوريمشو و ضدعفونيش کنيم. 
باربد:آخه دختره ي بي فکر،نگفتي يه بلايي سرت مياد؟؟
فقط سرمو مي اندازم پايين.
باربد:اگه گوشاي تيز اين سينا خان شما نبود،الآن ته دره داشتي خوش مي گذروندي.
فربد:بيخيال.الآن وقت نصيحت کردن نيست.فردا به خدمتش مي رسيم.پاشين بريم خونه که يه سرماخوردنو افتاديم.البته به لطف باران خانوم.
قيافه اي مظلوم به خودم مي گيرم و ميگم:
-خب به من چه؟؟
فربد:يعني زدي رو دست داييت.
-خوبه خودتم مي دوني چه شخصيت مزخرفي داري.سرم داره مي ترکه.
باربد:حقته.تا تو باشي مثه اين بچه ننه ها راه نيفتي بياي جنگل.
لحنش خيلي عصبي بود.مشخص چقدر نگرانم شده.
دستي به سرم مي کشم تازه يادم مي افته بنده نه روسري دارم و نه شال.کمتر از کيان يا همون سيناي خودمون خجالت مي کشم.
من:من يه چيزي مي خوام تا بندازم رو سرم.
فربد:من يه چيزي براي تو از کجا گير بيارم؟!تو جنگليما سرکار خانوم.
چشم غره اي بهش مي رم و مي گم:
-شماها هيچي ندارين؟؟من که نمي تونم همينجوري بيام.
-آخه تو اين تاريکي شب،کي تو رو نگاه مي کنه.بيا بريم.کسي اينجا نامحرم نيست.
نگاهي به سينا مي اندازه و ميگه:البته يکي هستا،ولي حالا اشکال نداره.اين استثناست.
راست مي گه.تو اين وقت شب کسي اينجا نيست که بخواد منو ببينه.بعدش هم که سوار ماشين مي شيم و مي ريم خونه.
مي خوام از جام بلندشم که درد بدي تو زانوم مي پيچه.
-آخ....
فربد:چيه؟پاشو ديگه؟؟عين بز سرتو مي اندازي پايين و مياي تو جنگل،همينم مي شه ديگه...آخ و اوخ داره.
تو همون حال،چشم غره اي بهش مي رم و مي گم:فربد من اصلا حال ندارم.حوصله ي بحثم ندارم.سرم به اندازه ي کافي درد مي کنه،حالا زانومم اضافه شده.واسه امروز پرم.به اندازه ي کافي کشيدم.تو ديگه بس کن.
-ما بايد ناله کنيم،نه تو.حالا هم پاشو.
سعي مي کنم بلندشم ولي نمي شه.
سينا دوباره کنارم زانو مي زنه و مي گه:کجاي پاته؟؟
قسمتي رو که درد مي کنه رو نشونش مي دم.پامو مي گيره تو دستش.کم کم دارم از سرما مي لرزم.بارونم قطع شده ولي من چون خيسم،سردمه.اين سه تا هم خيسن ولي انگار به اندازه ي من سردشون نيست.
شلوارمو مي زنه بالا و دستشو مي ذاره جايي که درد داره و کمي زخم شده.
با برخورد دستش،هم دردم مي گيره و هم حس شيرين و درعين حال همراه با شرمي دخترونه،وجودمو در برمي گيره.
-آخ...
-دردت زياده؟
-دستت خورد،دردم گرفت.
-کوفته و کمي زمخم شده.بايد کولت کنيم.
فربد تا اينو شنيد،دست باربدو گرفت و گفت:بيا عزيزم...بيا ما بريم که اين سينا مي خواد سواري بده...
به فربد اخم مي کنم تا دهنشو ببنده.
-جذبه رو...مثلا من الآن بايد چي بگم؟
-لازم نيست چيزي بگي.سرم به اندازه ي کافي درد مي کنه.ديگه تو نمي خواد با ورورت بدترش کني.فقط بيا خمشو تا من سوارت شم.
-نوکر بابات غلام سيا. به من چه؟من بايد يکي ديگه رو کول کنم.
دستشو مي کوبه به پيشونيشو ميگه:راستي باران،من هنوز به ساحل نگفتم سينا زندست!!
نگاهي به کيان ميندازم.هنوزم باورم نمي شه سيناست.نمي تونم هضمش کنم.
فربد:به...دوباره فيلم هندي شد!!به خدا اين سيناست باران.
-خودم مي دونم ولي...
باربد:بسه ديگه بابا.من دارم يخ ميزنم،اينا وايسادن و دارن با هم چونه مي زنن و کلکل مي کنن.جمع کنين بريم که ماماني و دايي خيلي نگران شدن.
سينا:من بارانو کول مي کنم.فقط يکي از شما کمکش کنين که بتونه بياد رو پشتم.
باربد و فربد هر دو اومدن جلو.
باربد:من ميارمش.
-گفتم ميارمش.شماها کمکش کنين.
منم که به حول قوه ي الهي لالموني گرفتم و مثه دختراي خوب و مودب،نشستم سرجام تا اين سه تا،به يه نتيجه اي برسن و اونو تصويب کنن.
حرفي نمي زنم.سينا پشتشو مي کنه بهم و جلو زانو ميزنه.
-دستاتو حلقه کن دور گردنم.
کمي به دستام نگاه مي کنم و کمي به گردن سينا.
فربد:خجالتت منو کشته.شوهرت بوده ها باران.زود باشين بچه ها.لباسامون خيسه.
دستامو آروم حلقه مي کنم دور گردنش.دستاشو مي ذاره رو دستامو آروم از جاش بلند ميشه.فربد جلومونه و باربد هم پشت سرمون.
سرم رو شونش و کنار سرشه.ازش خجالت مي کشم ولي حس قشنگي هم دارم.حسي که از اون خجالت فوق اعاده شيرين تره و به دلم مي شينه.حسي که مطمئنم تا حالا تجربش نکردم.مطمئنم.
با خجالت ميگم:ببخشيد آقا کيان...نه...آقا سينا!!کمرتون درد مي گيره.
فربد:چه مودب.
-تو خفه.
-زبونت لال شه ايشاا...تو اين حالت هم بيخيال نميشي.
اداي منو درمياره و با عشوه ميگه:آقا سينا...چه حرفا.
-خيلي مسخره اي.
سينا يا همون کيان لبخند مي زنه و ميگه:برام مثه پر کاهي دختر.
خلاصه با کلي بدبختي،ي رسيم به ماشينا.
فربد:حالا کي با کي بره؟؟؟
باربد:منو تو با هم،اين دوتا هم باهم.
فربد:خوبه...
فربد سوئيچو از تو کيفم درمياره و مي گيره طرف سينا.سينا ميره طرف ماشينش و در جلورو باز مي کنه.برمي گرده و منو ميذاره رو صندلي.دستم همچنان دور گردنش و ولش نمي کنم.بدنش داغه و دستاي من سرد.
کمي مکث مي کنه و من تازه متوجه ميشم بايد حلقه ي دستامو باز کنم.سرمو ميندازم پايين و دستامو از دور گردنش باز مي کنم.جوري مي شينم رو صندلي تا پام اذيت نشه.
حس بدي دارم.تو عمرم تو خيابون سرباز نبودم که الآن هستم.
سينا:بخوابونش!!!
با تعجب ميگم:بله؟؟!!
-صندليتو بخوابون.مي دونم معذبي.براي سردردت م بهتره.
-آها.
ديدم راست ميگه.صندليمو مي خوابونم که باد داغي به پام مي خوره.
سينا:بخاري رو روشن کردم تا سرما از بدنت بره.
با چشمهايي بسته ميگم:مرسي.
کم کم چشم هام سنگين مي شه و خوابم مي بره.
با صداي کيان بيدارمي شم.سردردم کمي،فقط کمي بهتر شده ولي بايد قرص بخورمو و ببندمش تا خوب خوب بشه.
صندليمو صاف مي کنم و از ماشين پياده مي شم.
کيان:پاهات...
-خوبم...کمي مي سوزه و درد مي کنه ولي به اندازه ي قبل نيست.خودم مي تونم برم.تا اون حد نيست که نشه تحملش کرد.
رو به کيان ميگم:ممنون آقا.
با لبخند نگام مي کنه و ميگه:آقاشو بردار.مگه قبلا آقا مي ذاشتي اولش؟؟
با شيطنت مي گم:بذارم آخرش؟؟
-کلا محوش کن.
فربد:چقدر ناز مي کني.
در حالي که بهش چشم غره مي رم،چشمم به ماماني و دايي مي hفته که نگران و مضطرب ميان پيش ما.
ماماني در حالي که تند تند مياد سمت من،مي گه:شماها کجا بودين؟؟چرا انقدر دير کردين؟؟مگه...
تازه چشمش به سرو وضع من مي افته و با تعجب بهم نگاه مي کنه.
-تو چرا اينجوري شدي؟؟
فربد:بريم تو ماماني.لباسامونو که عوض کرديم،بهتون مي گيم چي به چيه.
ماماني هنوزم با تعجب داره نگامون مي کنه.
يه ليوان آب از يخچال برمي دارم و دوباره ميام کنارشون.البته مي لنگم و درد پام بهتر شده.انگار اون موقع که تازه بود،خيلي درد مي کرد.احتمال مي دم تا الآن کبود شده باشه.
باربد رو به فربد:کي به ساحل زنگ مي زني؟؟
-مي خواستم ظهر زنگ بزنم که اين کله خراب نذاشت و برامون دردسر درست کرد.
اشارش به منه.
فربد و باربد دارن چمدوناشونو برمي دارن که بيان بالا.
من:تو زنگتو مي زدي.
فربد:نمي شد.برام حرف درميووردن.همين داداش محترمت نصفم مي کرد.
-اون ديگه مشکل خودت بوده.
مي خوان دوباره کولم کنن که نمي ذارم.مي خوام خودم برم بالا.از يه طرف سرم درد مي کنه و از يه طرف پام.سعي مي کنم زياد بهش فشار نيارم.نمي خوام دوباره سوار يکيشون بشم.
باربد نگاهي به اتاقا مي اندازه و مي گه:حالا ما چه غلطي کنيم؟؟
فربد:بايد بريم پيش سينا.مي خواي يکي از ما بره پيش باران و دو به دو بشيم،ها؟؟
در حالي که مي رم سمت اتاق،مي گم:من مي خوام لباس عوض کنم.فعلا سه تاتون برسين اونور و بعد دو به دو مي شيم.
ليوان آبو مي ذارم رو ميز.سريع لباساي نمناکموعوض مي کنم.دوتامسکن قوي مي اندازم بالا و ليوان آبو سر مي کشم.دوست دارم بخوابم.خسته ام و سرم درد مي کنه.از يه طرف پامم تير مي کشه و خلاصه حسابي داغونم ولي حس فضولي،مجالم نمي ده.دوست دارم بدونم به ماماني و دايي رسول چي مي گن؟اصلا دايي سينا رو از کجا اورده؟؟واکنش ساحل چيه؟؟
همه ي اين سوالا،دست به دست هم دادن تا من از خواب و آسايشم بزنم و به کنجدرولي،حالا که خودمونيم و سينا نيست،فضوليم برسم!!
بعد از تعويض لباسام،شالمو مي اندازم سرم و از اتاقم خارج مي شم.با خارج شدن من،در اون اتاقم باز مي شه و صداي خنده ي سه تا خل و ديوونه،سکوت فضا رو مي شکنه.عين سه تفنگدارن!
فربد:پيشرفت کرديا.
-چرا؟؟
-يادمه وقتي مي خواستي آمادشي،موهاي خوشگل و زيباي من،رنگ دندونام مي شد!!
-چرت و پرت ممنوع.زود باشين بريم پايين که من حالم زياد خوب نيست.
چهارتايي مي ريم پايين.بنده دوباره لنگون لنگون و با کلي آخ و واخ مي رم پايين.دوست ندارم وقتي خودم مي تونم بيام پايين و مثل آدم راه برم،يکي کولم کنه.تو جنگل واقعا نمي تونستم از جام بلندشم ولي وضع الآنم فرق مي کنه.حداقلش اينه که مي تونم راه برم.با وجود درد و سوزشش.
حالا شديم چهار تفنگ دار!!
پامونو که از روي آخرين پله برمي داريم،نگاه کنجکاو ماماني و دايي رو روخودمون حس مي کنيم.
رديفي مي شينيم جلوي ماماني و دايي.من و فربد کنار هم مي شينيم و سينا و باربد هم رو مبل رو به رومون.
فربد دستشو بلند مي کنه و مي گه:قبل از هر چيز،اجازه بدين من يه زنگ بزنم.
نگاش مي کنم و با استرس و شوق،دستامو به هم قفل مي کنم.نمي تونم فکر کنم واکنش ساحل چيه.
فربد رو به سينا مي گه:اجازه هست؟؟
-براي چي؟؟
-زنگ زدن به خواهرت.
دايي رسول:چي؟؟
باربد:بهتون مي گيم دايي.
سينا با يه لحن خاصي که توش اضطراب و شوق حس مي شه،مي گه:زنگ بزن.
فربد شماره ي ساحلو مي گيره.
من:بزن رو اسپيکر.
فربد مي زنه رو اسپيکر.خيلي سعي مي کنم نگامو از سينا بدزدم ولي بازم...بازم چشم هاي عسليش منو اغفال مي کنه که نگاش کنم.
انقدر شوق دارم که سردرد و پادرد داره فراموشم مي شه.مي دونم مسکن ها هم موثر بوده.
نگاهم به ساعت مي افته.12 شبه.احتمالا ساحل بدبخت بايد از خواب بيدارشه ولي مي ارزه.اين خبري که مي خواد بشنوه،به خيلي از نخوابيدن ها مي ارزه.خيلي.
اولين بوق...دومين بوق...سومين بوق...چهارمين بوق نصفه قطع مي شه و صداي گرفته ي ساحل مياد.
-جانم؟
-سلام ساحل.
-سلام فربد.چطوري؟؟
-خوبم؟تو خوبي؟؟چرا صدات گرفته؟؟خواب بودي؟؟
از طرز حرف زدن فربد خندم مي گيره.سوالا رو پشت هم رديف مي کنه و مي پرسه.
نگام به سينا مي افته.با يه حالت خاص داره به موبايل فربد نگام مي کنه.انگار کمي بغض کرده.
-خوب نيستم.بيدارم.
با بغض ادامه مي ده:داشتم براش قرآن مي خوندم.
-مي خوام يه خبر خوب بهت بدم.مطمئنم خوشحال مي شي.
-من با هيچي خوشحال نمي شم.
-مطمئنم با اين يکي مي شي.
-نمي شم.
-اگه...اگه بهت بگم سينا...سينا زندست،تو چيکار مي کني؟؟خوشحال مي شي يا نه؟؟
ساحل با کمي مکث ميگه:نگو...نگو فربد...خب؟نذار اين رويا رو بيشتر از اين تو ذهنم پرورش بدم.
-مي خوام با يکي حرف بزني.من هيچي نمي گم.باشه؟؟باهاش حرف بزن.
-چي شده فربد؟؟احساس مي کنم مرموز شدي.
-باهاش حرف بزني،مي فهمي.
-کيه؟؟
-يه عزيز.گوشي دستت باشه.
فربد نيم خيز مي شه گوشيو مي گيره سمت سينا و مي گه:باهاش حرف بزن.مي دونم اگه من بگم،باور نمي کنه.بايد صداتو بشنوه.
سينا با ترديد به موبايل نگاه مي کنه.منم با شوقي وصف نشدني،دارم به اين صحنه نگاه مي کنم.
گوشيو به دهنش نزديک مي کنه و مي گه:س...سلام.
صداي نفس هاي ساحل تند مي شه.با شک ميگه:الو...فربد؟؟
-ساحل جان؟؟
فقط صداي نفس هاي تند و نامنظم ساحل شنيده مي شه.
يهو با داد و گريه مي گه:دارم ديوونه مي شم فربد.
سينا با جرأت بيشتري مي گه:نه...ديوونه نمي شي.من سينام و...زنده ام.
ساحل با صدايي لرزون مي گه:من...من دارم چي مي شنوم؟؟اين صدا...اين طرز حرف زدن...اين لرزش و دستپاچگي...اين...
يهو مي زنه زير گريه.
با گريه ادامه مي ده:راسته؟؟آخه چجوري؟؟مگه مي شه؟؟من خوابم.
صداي زدن شخصي مياد و بعد ساحل با داد ميگه:نه...نه...خواب نيست...من بيدارم...بيدارم و دارم صداي سينا رو مي شنوم.
چشمهامو مي بندم و اجازه مي دم اشکم بچکه رو صورتم.اجازه مي دم صورتمو خيس کنه و رو صورتم سر بخوره.برسه به گردنم و بريزه تو يقه ي لباسم.
ساحل با صدايي ناباور مي گه:آخه مگه مي شه؟؟امکان نداره...مگه مي شه مرده زنده بشه؟؟نکنه من واقعا عقلمو از دست دادم.
سينا:من نمي دونم چي شده.من هيچي نمي دونم.فقط طبق گفته ي اينا مي دونم يه خواهر دارم که اسمش ساحله.همين و بس.
-واقعا خودتي؟؟من باورم نمي شه.مي دونم الآن از خواب مي پرم.خودمو زدم ولي نپريدم.يه طور ديگه بايد از خواب بپرم.
فربد گوشيو مي گيره و مي گه:ديدي ساحل...ديدي خوشحال شدي...ديد تونستيم خوشحالت کنيم...ديدي سينا زندست...
ساحل با گريه مي گه:راست بود؟؟درست شنيدم؟؟
-آره...درست درست بود...
ساحل بلند بلند مي خنده و با گريه مي گه:مي خوام ببينمش.تا نبينمش و بغلش نکنم،باورم نمي شه.
-آروم باش ساحل.خب؟آروم باش.مي بينيش.الآن نمي شه،اگه مي شد،ميووردمش پيشت ولي ما الآن شماليم.
ساحل:صدام داره پخش مي شه،نه؟؟
-آره.
-باران اونجاست؟؟پيش...پيش سيناست؟؟
-آره.
-ديدي باران؟؟خدا دلش سوخت.نذاشت...نذاشت بره.مي خواست ببردش ولي ولي...دلش به حال ماها سوخت.من ديگه نمي ذارم عذاب بکشين.تا همين جا بستونه.بسه.همه رو راضي مي کنم.نمي ذارم کسي با علاقتون مخالفت کنه.نمي ذارم.
با خجالت مي گم:آروم باش ساحل جان.آروم باش دختر.
صداي گريش بلند مي شه.
-مي خواي باهاش حرف بزني؟؟
صداي فين فينش مياد.
-نه...الآن نه...هنوز باور ندارم.مي خوام کمي با خودم کنار بيام.چرا سينا انقدر خشک حرف مي زنه؟
زيرچشمي نگاهي به سينا مي اندازم و ميگم:شده مثل من.
-يعني...يعني...
-آره...حافظشو از دست داده.
-نه. 
-مامانت اينا چي؟؟بيدارن؟؟بهشون نمي گي؟
-مي ترسم.مي ترسم مشکل پيدا کرده باشم.مي ترسم توهم باشه باران.اگه ديدم راسته،آروم آروم بهشون مي گم.
کمي ديگه با ساحل حرف مي زنيم.خيلي منگه.انگار واقعا داره خواب مي بينه.حرفاش کمي بي ربط و ضد و نقيضه.من بهش حق مي دم.بهش حق مي دم که انقدر به هم بريزه.از خوشحالي به هم ريخته.مي دونم.
بعد از ساحل،نوبت به بابا بهادر مي رسه.باربد زنگ مي زنه به بابا و مي گه سينا زندست.بابا فقط خدا رو شکر مي کنه و کمي با سينا حرف مي زنه.

دايي:شماها نمي خواين بگين اينجا چه خبره؟؟
من و فربد و باربد نگاهي به هم ميندازيم و فربد ميگه:خبر خاصي نيست.سلامتي!
ماماني با حرص ميگه:فربد...
-فربد چي؟خبر اين که ايشون سيناست نه کيان.
رو به سينا ميگه:تو اسم کيانو از کجا اوردي؟؟
سينا نگاهي به جمع ميندازه و ميگه:من هيچي يادم نبود.نميشد که همينجوري بمونم.اسم کيانو گذاشتيم روم تا وقتي صدام مي زنن،بفهمم با منن.
-آها.
دايي:چرا امروز باران اينجوري شد؟؟
سرمو ميندازم پايين و منتظر ميشم يکيشون حرف بزنه
فربد:راستش...راستش مي دونين،وقتي باران کانادا بود،مجبور شد...مجبور شد بره و با سينا زندگي کنه تا اون ازش محافظت کنه.به هم محرم شدن.سينا يکي از اعضاي پليسه.سر يه سري مسائل،جون باران تهديد ميشد و ما فکر مکرديم چاره ي ديگه اي نداريم.براي همين بود که اين دوتا به هم محرم شدن و باران رفت پيش سينا.
اصل کاريو گفت.نفسمو با فشار ميدم بيرون و کمي سرمو بلند مي کنم.نگاهم به چشمهاي گرد شده ي دايي و ماماني ميفته.هم خندم گرفته و هم دارم از خجالت آب ميشم.
جهت نگامو تغيير ميدم که بدتر ميشه و ميفته رو سينا.داره نگام مي کنه و لبخند مي زنه.يه لبخند کوچولو و جمع و جور که کمي از چالشو نمايان مي کنه.من چرا تا حالا چل لپ اينو نديده بودم؟؟شايد براي اين که هيچ وقت نخنديده بود.منظورم وقتيه که در غالب کيان بود و من بدبخت خبر نداشتم اين سيناست و کلي جلوش از سيناي فوت شده گفتم و گريه کردم.
واي که من چقدر سوتيم!
بهتر مي بينم سرمو بندازم پايين و مثه بچه هاي خوب،به حرفاشون گوش بدم و جايي رو نگاه نکنم.
فربد:يه سري اتفاقات افتاد که ما فکر مي کرديم سينا فوت کرده.بعد از اون جريان،باران تصادف کرد.همون کساني که ازشون مي ترسيديم،با يه ظرف کوچک،رو باران اسيد ريختن.من نميدونم چي شد که چشمهاش سالم موند.بيشتر گردن به پايينش سوخت.صورتش هم کمي از بين رفت که باعمل جراحي درست شد.با اين که زياد رو صورتش کار نکردن،خيلي تغيير کرد.شکستگي هم زياد داشت.شکستگي ها و سوختن صورتش،دست به دست هم دادن تا چهرش انقدر عوض بشه.بيني و لبشو تقريبا مثه مال خودش دراوردن.
-تغيير اصلي تو حالت صورتش ايجاد شده.به خاطر يه سري از مسائل امنيتي،باران نمي تونست زياد تو بيمارستان بمونه.اون تو کما بود.ما از پزشکش خواستيم اگه امکانش هست،رو صورت باران کار کنه.از ما تعهد گرفت.ممکن بود حالش بدتر بشه چون زمان به هوش اومدنش معلوم نبود.به هوش ميومد ولي معلوم نبود کي.دکترش معتقد بود با اين عمل،احتمال اين که مدت بي هوشيش بيشتر بشه هست.ما رضايت داديم.اگه باران بيشتر تو اون بيمارستان مي موند،ممکن بود بلاهاي بدتري سرش بياد.دکترش مي گفت خدا خيلي بهش رحم کرده.خيلي دوسش داره.اگه عملش نمي کرد،ممکن بود بازم آسيب ببينه.
باربد:اگه باران بعد از به هوش اومدنش،دوباره عمل ميشد،چندوقت ديگه هم تو کانادا موندگار مي شد.خطر هنوز هم تو زندگي باران دخيله.درسته که چهرش کمي عوض شده ولي هويتش هموني که بوده.منم به خاطر همين اومدم ايران ولي وقتي خيالم راحت شد که فعلا خبري نيست،چندروزي رفتم پيش فربد.
فربد:سر همون تصادف،فراموشي گرفت.ما هم جسد سينا رو پيدا نکرده بوديم.وقتي باران خاطراتشو خوند،احساس عذاب وجدان داشت.خودشو مقصر مرگ سينا مي دونست.دلايل مقصر دونستن خودش هم زياده.بخوام بگم،تا صبح طول مي کشه.
باربد:بعد از چندوقت و کلي حرف زدن،بالاخره باران تقريبا پذيرفت که اون هيچ تقصيري نداشته.ما خيلي دنبال سينا گشتيم ولي پيداش نکرديم.اميدوار بوديم جسدشو تو آب پيدا کنيم،ولي...ولي هيچ اثري ازش نبود.تا امروزم فکر مي کرديم مرده.يکي از افسراي خودمون ديده بودکه سينا درحال سوختن و پرت ميشه تو آب.ما هم طبق گفته ي اون،سينا رو مرده فرض مي کريدم.گفتيم کسي که سوخته و پرت شه تو آب،قطعا شنا هم نمي تونه کنه و مي ميره ولي امروز ديديم که اينجاست.البته به اسم کيان،نه سينا.
سينا و دايي نگاهي متعجب به هم ميندازن و هردو با هم مي گن:سوخته؟؟!!
باربد:بله.سوخته.يکي از همکاران ما ديده بود بدن سينا سوخته و پرت ميشه تو آب.
دايي با لحني قاطع ميگه:ولي وقتي من سينا رو پيدا کردم،سالم سالم بود،فقط بيهوش بود.لباساش کمي فقط کمي سوخته بود.بدنش سالم بود و فقط از هوش رفته بود.
باربد با چشمهايي گرد شده ميگه:يعني چي؟؟
بعد از چندثانيه مکث،دستشو مي کوبه به پيشونيش و از جاش بلند ميشه.
-از مال ما نيست.نفوذي اوناست.واي...چطور نفهميديم؟؟چطور؟؟
همه داريم چهارچشمي نگاش مي کنيم.نفوذي اوناست؟؟اين يعني اين که...بازم ما رودست خورديم...
سريع گوشيشو در مياره و شماره اي رو مي گيره و منتظر مي مونه.با عجله ميگه:
-سلام بابا.ممنون.رابرت از نيروهاي ما نيست.البته من حدس مي زنم و تقريبا مطمئنم.
-.......
باربد با چشمهايي گرد شده ميگه:نه....
-......
-لعنتي.ممنون بابا.شما بايد منو درجريان مي ذاشتين.
گوشيشو قطع مي کنه و با کلافگي دستاشو به هم مي کوبه و زريرلب با خودش حرف مي زنه.
من:چي شده؟؟
نگاهي به من و فربد و به جمع ميندازه و ميگه:برادره آلنه.
با صدايي داد مانند ميگم:چي؟؟؟؟
-همين که شنيدي.آلبرت برادر آلنه.به اسم رابرت وال وارد اداره شد.اسم اصليش هم آلبرت.بابا اينا هم چندوقتي ميشه فهميدن ولي به من خبر ندادن.الآن بابا به من گفت رابرت کيه.
بعد از چند مين،گوشي باربد زنگ مي خوره.
نگاهي به شماره ميندازه و ميگه:باباست...
-بله؟؟
-.....
نگاهش رو سينا مي مونه و با تعجب ميگه:شما مي دونستين؟؟آخه چجوري؟؟
-.......
-بابا!!!من الآن بايد بفهمم؟؟
گوشيو قطع مي کنه.متعجب بهش نگاه مي کنيم.
دستشو ميذاره رو پيشونيشو مي گه:بابا از همه چيز خبر داشته.با هماهنگي مقامات بوده که سينا تونسته به راحتي بياد ايران.تونسته برگرده کشورش.با اين حال و روزش،مي دونستن نبايد بيشتر از اين اونجا بمونه.از کجا معلوم،شايد جسي و خيلي از دشمناي ديگمون،بدونن سينا زندست.
بابا مي گفت وقتي ما بهش زنگ زديم،نمي تونسته درست حرف بزنه و حالا زنگ زد به من تا بگه همه چيزو مي دونسته!!
-ميگه وقتي با سينا حرف زدم،بايد فيلم بازي مي کردم تا اونا باور کنن من از همه چيز بي خبرم.فکر کنم منظورش آلبرت بود.ميگه وقتي سينا رو ديده،وقتي ديده سالمه و بدنش نسوخته،فهميده يه جاي کار مي لنگه و رابرت يه اشتباهي کرده که عمدي بوده البته نميشه بهش گفت اشتباه.پيگيري مي کنه و بعد از يه مدت به هويت اصليش مي رسه.
باربد به دايي نگاه مي کنه وميگه:جريان چيه؟؟
دايي:تو که مي دوني،من چندساله براي کارم،تو کانادا زندگي مي کنم.در رفت و آمدم.ميام و ميرم.رفته بودم لب آب تا کمي هوا به کلم بخوره.از کار زياد خسته بودم.به نظرم هيچي آرامش آب نميشه.رفتم لب دريا تا مثه هميشه آرومم کنه.به دوردستها خيره شده بودم که ديدم جسمي رو آب شناوره.اولش فکر کردم چوبي،چيزيه ولي بعدش که با موج اومد نزديک تر،متوجه شدم جسم يک انسانه.
نفسي مي گيره و ميگه:هاج و واج نگاش مي کردم.نمي دونستم بايد چيکار کنم.تا حالا تو اون وضعيت گير نکرده بودم.ساحل خلوت خلوت بود.من بودم و جسم روي آب.نزديک و نزدک تر ميشد.خودم رفتم تو آب.آروم کشيدمش سمت خودم.سرش زخم و کبود شده بود.بدنش يخ يخ بود.ترسيده بودم مرده باشه ولي وقتي دستمو گذاشتم رو نبضش،ديدم کمي ضربان داره.با بدبختي بلندش کردم و گذاشتمش تو ماشين.در حالي که به سمت خونه مي رفتم،شماره ي يکي از دوستانمو که پزشک بود،گرفتم و بهش گفتم خيلي سريع،خودشو برسونه به خونم.هوا خيلي سرد بود.مي دونستم سرما خوردگيش حتميه.
-با نهايت سرعت مي رفتم.مي ترسيدم ديربرسونمش.دستام مي لرزيدن و هل شده بودم.بالاخره رسيدم خونه.دوستمم رسيده بود.بهم کمک کرد تا از ماشين خارجش کنيم و ببريمش تو خونه.چندتا از لباس هاي خودمو برداشتم.لباساشو عوض کرديم و کنار شومينه گذاشتيمش.


مطالب مشابه :


رمان آتش دل ۱۸

رمان رمــــان وقتي فهميد من كيم ، همش از طناز براي من گريه مي كني




هرگز رهايم نكن

رمــــــان موبايل و كيف پولم رو شد ، تنها بهونه من براي زندگي كردن داشت از




ملکه عشق12

رمان اگه گفتى من كيم با صداي برخورد موبايل به زمين من چندساله براي کارم،تو




رمان طالع ماه(14)

رادين براي من و خودش سوپ يه روز موبايل و ازم ميگيره و خوردش ميكنه يه - آخه مگه من كيم




چراغونی5

مرتب شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم موبايل دارند




7 چشمانى به رنگ آسمان

شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم ى كمرنگ موبايل




گاد فادر 2

مرتب شده اند و براى پيدا كردن رمان مورد نظر رمان اگه گفتى من كيم نفعي براي من




رمان جايى كه قلب آنجاست 7

رمان اگه گفتى من كيم را روي ميز گذاشت و براي من وقتي داشت با موبايل اش حرف




برچسب :