شب سراب 3

قسمت هفتم
امروز درست يك ماه و نيم است كه در اين دكان نجاري مشغول كارم، فاميل انيس خانم است اوستاي خوبي است، روز اول كه آمدم صادقانه گفتم كه نجاري اصلاً بلد نيستم. پرسيد:
-
دوست داري ياد بگيري؟
-
معلومه اوستا.
-
نه، اينجوري جواب نده بگو دوست دارم نجاري ياد بگيرم، خنده ام گرفت!
-
دوست دارم نجاري ياد بگيرم.
-
آهان اين شد، پس از امروز هر چه مي بيني خوب دقت كن به ذهن بسپار، اره و تخته هم مي دهم تمرين كن، آن اره كهنه را هم ببر خانه تان شب ها هم بيكار نمان.
-
چشم اوستا.
-
گفتي اسمت چيه؟
-
رحيم اوستا.
نگاهي توي چشمهايم كرد: خب رحيم آقا فعلاً من كار مي كنم تو فقط نگاه كن
و اينچنين بود كه من شاگرد نجاري شدم و چونكه مزه بيكاري و سرگرداني را كشيده بودم از هيچ چيز گله نمي كردم، اره دستم را بريد صدايم در نيامد، توي دكان از سرما يخ مي كردم راضي بودم، ناهار توي دكان يك لقمه نان خلي مي خوردم خوشحال بودم و هر روز هزار بار خدا را شكر مي كردم.
اوستا كارش در و پنجره ساختن بود و من يواش يواش مي توانستم تخته ها را اره كنم اما رنده كاري و ميخ كاري را خودش مي كرد.
يكي از روز ها اوستا جلوي در دكان نشسته بود چپق مي كشيد و رفع خستگي مي كرد و من چوب بزرگي را اره مي كردم، صداي چرخ درشكه اي از پيچ كوچه بلند شد، يواش يواش نزديك شد، نزديكتر، و از جلوي دكان گذشت.
اوستا پكي به چپق زد و زير لب گفت:
-
پدر صلواتي.
من به كار خودم مشغول بودم، هنوز رويم آنقدر با اوستا باز نشده بود كه همكلامش شوم و اوستا هم شايد هنوز قابلم نمي دانست كه طرف خطابش قرارم ده.
آن روز گذشت، يك هفته بعد من صبح زود مثل هر روز دكان را باز كرده بودم و داشتم جلوي دكان را آب و جارو مي كردم، ديدم اوستا برخلاف هميشه و برخلاف اقتضاي سنش بسرعت وارد دكان شد و جواب سلام مرا وسط دكان داد، آب را كه پاشيدم ديدم همان درشكه باز هم از جلوي دكان ما گذشت و صداي اوستا را شنيدم كه زير لب غريد:
-
مردكه الدنگ، افاده اش به نواب مي ماند گدائي اش به عباس.
لباسش را درآورد آستين هايش را با كش بالا كشيد و آماده كار شد.
-
رحيم آقا، خدا نكند اول صبحي يك آدم نحس جلوي چشمت و سر راهت ظاهر شود آن روز تا غروب نحسي مي آوري.
با تعجب نگاهش كردم اما چيزي نپرسيدم.
وقتي جلوي دكان را آب و جارو كشيدم روز هاي خوش بچگي ام برايم تداعي مي شد آنروز ها موقع غروب و اول صبح، يعني وقتي پدر مي خواست از در خانه برود يا به خانه برگردد مادر جلوي در كوچه را جارو مي كرد و آب مي پاشيد و بوي تربت بلند مي شد و من آن بو را دوست داشتم. از روزي كه اينجا كار مي كنم بي آنكه اوستا تكليفم كرده باشد به خاطر دل خودم صبح ها به محض اين كه در دكان را باز مي كنم جارو مي كنم آب مي پاشم بعد مي روم توي دكان و تا مدت زيادي بوي خوش تربت به دماغم مي پيچد و سرحالم مي كند. چنان مست بوي تربت بودم كه اصلاً فراموش كردم كه اوستا چه گفت و چه كرد.
آنروز اوستا داستان پادشاهي را برايم تعريف كرد كه گويا از سلطنت خلعش كرده بودند و سر به ديار غربت گذاشته و غريبانه در شهري زندگي مي كرد منتها چون رويگري مي دانسته شاگرد دكان رويگري مي شود و از اين راه ارتزاق مي كند و نمي ميرد و بعد نمي دانم چه مي شود كه دوباره به كشور خودش بر مي گردد و دوباره شاه مي شود و به ملت دستور مي دهد: جانان پدر هنر آموزيد. اوستا منظورش به من بود و نصيحتم مي كرد كه سعي كنم هنر نجاري را حسابي ياد بگيرم چون اگر هنري داشته باشم گرسنه نمي مانم.
حق با اوستا بود اگر من كاري بلد بودم آن چند ماهه بيكار نمي گشتم و آنهمه غم و غصه نه خودم مي خوردم نه مادر بيچاره ام.
اوستا هفته به هفته مزدم را مي داد و قول داده بود وقتي كه حسابي نجاري را ياد گرفتم و توانستم بدون كمك او كار كنم مزدم را اضافه خواهد كرد.
اولين مزدم را كه گرفتم بعد از ماه ها، نيم كيلو گوشت خريدم و دو تا سنگك خشخاشي و يك جفت جوراب براي مادرم خريدم و به منزل رفتم.
هيچوقت قيافه راضي مادرم را فراموش نمي كنم جورابها را گرفت و پيشاني مرا بوسيد. مي خواست دستهايم را هم ببوسد كه خودم را كنار كشيدم و نگذاشتم.
-
الهي رحيم پير بشي انشاءالله، الهي يك دختر شير پاك خورده نصيب تو شود انشاءالله.
زندگي انيس خانم بدجوري دل مادرم را برده بود، انيس خان هم يك پسر داشت كه شوهرش طلاقش داده بود و او پاي پسرش پير شده بود و شوهر نكرده بود اما به قول خودش «شوهر گردن شكسته اش» پنج تا هم از دو تا زن بعدي بچه پس انداخته بود.
نه انيس خانم و نه پسرش كاري به كار آن مردك نداشتند، انيس خانم خياط قابلي بود و از همين راه زندگي خود و فرزندانش را تأمين كرده بود. حالا ناصر آقا خودش زن داشت و در كنار مادرش و زنش به نظر من هم، مرد خوشبختي بود، آثار رضايت از زندگي را در چهره همه شان مي شد خواند.
مادر مدام در انديشه زندگي اي مثل آنها براي خودمان بود، در تخيلات و تصورات خودش مرا زن مي داد و همراه عروسش و من زندگي را به خوشي مي گذراند.
-
رحيم وقتي مزدت دو برابر شد مي تونيم دست بالا كنيم و دختري را خواستگاري كنيم.
-
كو تا آن موقع مادر، من تازه اره كردن را ياد گرفته ام.
-
گفته بودي چوب و اره مي آري خانه چرا نياوردي؟
-
نه مادر خاك اره تمام زندگيت را كثيف مي كند، همانجا ياد مي گيرم.
-
دلواپس من نباش.
-
نه، فراموش كن.
اولين بار كه تونستم با مسطره كار كنم اولين چيزي كه اره كردم و دور و برش را صاف كردم يك كدنگ بود كه با اجازه اوستا براي مادرم ساختم.
-
رحيم آقا از اينكه هميشه با ياد مادرت هستي خوشم مياد پسرجان، قدر مادرت را بدان مادر تو هم مثل انيس خانم ما، جواني اش را فداي پسرش كرده، اينجور زنها را خدا روز قيامت در كنار عرش خودش جا مي دهد، ناصر پسر حق شناسي است سعي كن تو هم مثل او باشي، اصلاً با ناصر نشست و برخاست بكن، اخلاقش را ياد بگير، پسر ماهي است، من هميشه آرزو داشتم خدا پسري مثل او قسمت من كند.
اوستا آهي كشد و پكي به چپقش زد و ديگر هيچ نگفت.
بطوري كه فهميده بودم اوستا بچه نداشت و اجاقش كور بود و هميشه در آرزوي يك بچه به سر مي برد البته نه حالا، وقتي كه جوان بود، حالا سني از او گذشته بود و ديگر هوس بچه دار شدن را از سر انداخته بود اما گاهگاهي آهي از سر درد از سينه اش بيرون مي آمد و اسرار دلش را پيش آشنا و بيگانه فاش مي كرد.
اما آقا ناصر كه اوستا مي گفت با او دوست شوم مرا زياد محل نمي گذاشت، نمي دانم مرا بچه سال مي ديد و لايق نمي دانست، يا از صبح تا شام كار مي كرد و ديروقت به خانه مي آمد حال و حوصله ديد و بازديد نداشت. اما انيس خانم و مادر من حسابي با هم جور بودند و مي توانستم بگويم كه مادرم، كمتر به ياد پدر مي افتاد و كمتر غصه مي خورد.
چه مي دانم شايد هم علت اصلي، كار پيدا كردن من بود و اينكه انيس خانم اين كار را براي من جور كرده بود و مادر هميشه ما را مديون او مي دانست،به هر صورتي كه بود مادر يك انيس خانم مي گفت و صد دعا مي كرد.
اما راستش را بخواهيد من زياد و به اندازه مادر از اين زن خوشم نمي آمد، خيلي حرف مي زد، به همه چيز كار داشت، مي خواست همه سوراخ سنبه هاي زندگي آدم را سر بزند، مقتي مي آمد خانه ما، من اغلب مي زدم بيرون، مادر مي فهميد چرا جيم مي شوم و الكي بهانه اي پهلوي او مي آورد كه مثلاً رحيم كار دارد، رحيم حمام مي رود، رحيم بازار مي رود، و از اين جور بهانه ها.
*****************************
سه ماه بود كه پهلوي اوستايم كار مي كردم، اوستا خودش اغلب مي رفت توي خانه مردم و آنچه را كه در دكان ساخته بوديم توي خانه ها سر هم مي كرد.
يكي از روزها دمادم ظهر بود، اوستا نبود و من تنهايي توي دكان داشتم چوبهاي در بزرگ خانه حاج ابوالقاسم را اره مي كردم، پشتم به در دكان بود و سرم به كار خودم بود اما صداهاي بيرون را مي شنيدم، هرچند كه توي افكار مخصوص خودم غوطه ور بودم صداي درشكه را مي شنيدم كه از پيچ كوچه اي رد شده بود.
صداي اره، تداوم صداي درشكه را قطع مي كرد، اما باز هم در فاصله هاي معين شنيده مي شد صدا نزديكتر شد، نزديكتر شد و من فكر مي كردم از جلوي دكان رد مي شود، مثل هميشه، اما وقتي توي دكان تاريك شد و صدا قطع شد سر برگرداندم ديدم درشكه كاملاً جلوي دكان ما ايستاده است.
با تعجب نگاه كردم، درشكه چي سرجايش نشسته بود اما زني از طرف چپ درشكه پياده شد، دور زد آمد به طرف دكان ما. خيلي تعجب كردم، هيچوقت زنها با ما كار نداشتند، اگر سفارشي مي گرفتيم هميشه مرد هاي صاحب كار مي آمدند و با اوستا قرار و مدار مي گذاشتند. دستپاچه شدم، اوستا كه نيست من چه جوري قرار بگذارم؟ من كه بلد نيستم. زن چادري دستگيره در را چرخاند و سرش را آورد تو. يادم رفت سلام بكنم، ماتم برده بود.
-
اوستا محمود نيست؟
-
خير
-
آه اونهم كه هميشه خدا پيدايش نيست. يك خرده مكث كرد بعد گفت:
-
كارش دارم مجبورم دوباره بيام، نگاهي بي اعتنا به من كرد و گفت:
-
خداحافظ
-
خداحافظ
وقتي مي رفت ديدم زني كه طرف راست درشكه نشسته بود كله اش را چسبانده به شيششه درشكه و ما را نگاه مي كند.
درشكه راه افتاد و من نفس راحتي كشيدم كه سفارش چيزي را نداد و الا من نمي توانستم معامله را راه بياندازم.
توي اين فكر بودم كه بالاخره بايد ياد بگيرم در نبود اوستا هم بتوانم كار را راست و ريس كنم، ايندفعه كه به خير گذشت، اما امكان دارد مشتري ديگري بيايد و اگر من كاري نكنم حتماً اوستا ناراحت مي شود.
رفتم سراغ چوبي كه داشتم اره مي كردم و كارم را از سر گرفتم. عصري وقتي اوستا آمد برايش تعريف كردم.
-
همان درشكه كه هميشه مي آيد و شما دوستش نداريد، جلوي دكان ايستاد و زني پايين آمد و سراغ شما را گرفت.
-
نگفت چكارم دارد؟
-
نه، گفت باز هم مي آيد.
-
بيخود مي كند، من ديگر خانه آنها كار بر نمي دارم، آدم عاقل از يك سوراخ دو بار گزيده نمي شود، مردكه الدنگ.
در حاليكه تراشه ها را از جلوي پاي اوستا جمع مي كردم با تعجب نگاهش كردم.
-
رحيم شش ماه تمام روي پنجره ارسي خانه شان كار كردم، كار نگو، نه اين كه فكر كني كار معمولي، نه! با عشق، با تمام وجود، مثل يك نقاش، تكه تكه چوب ها را بريدم و ذره ذره به هم چسباندم و ميخ كوبيدم، مصطفي شيشه بر را صد دفعه بردم آوردم تا آن پنجره پنج متري را تمام كردم، چه ساختم، تا نبيني نمي تواني بفهمي.
اوستا به فكر فرو رفت و من چشم به دهانش جلوي او ايستاده بودم.
مدتي به همان حال گذشت. آهي كشيد و موهايش را عقب زد و گفت:
-
اما رحيم حق مرا ندادن، آن طوري كه قرارمان بود حق مرا ندادند، حق مرا خورد اين مردكه دائم الخمر حق مرا خورد، اينها چه مي فهمند كارگر چقدر زحمت مي كشد، چقدر عرق مي ريزد، چه خون دل مي خورد تا كار صاحب كار خوب از آب در بيايد، ميداني چه گفت؟ وقتي گفتم حضرت آقا اين مزد كار به اين خوبي نيست، من بيشتر از اينها كار كرده ام، نه برداشت و نه گذاشت با مسخره گفت:
-
اوستا محمود تو كه نصف روز را چپق كشيدي ... رحيم اگر هماني را هم كه داد، نمي داد بهتر از اين بود كه اينجوري مرا خوار كند آتش گرفتم، سوختم، خيلي غصه خوردم، گريه ام گرفت براي خودم فكر ها كرده بودم، شش ماه بود عيالم شب و روز نداشت من همه اش مشغول كار بودم و به او قول داده بودم وقتي مزدم را گرفتم او را ببرم پيش پدر و مادرش، فكر كرده بودم از اينجا سوقاتي خوبي براي آنها مي بريم و موقع برگشتن هم براي برادر زاده هايم كه مثل بچه خودم دوستشان دارم سوقاتي مي آورم اما با بدقولي اين مرد همه نقشه هايم نقش بر آب شد، هر چه رشته بودم پنبه شد.
اوستا ساكت شد، و من تمام حركات او را در روزهايي كه صداي چرخ هاي درشكه از دور شنيده مي شد و بعد درشكه از جلوي دكان ما رد مي شد را در خيال مجسم كردم، پس اين بود علت عداوت اوستا با صاحب آن درشكه و آن درشكه چي.
-
رحيم ما مردها آدمهاي خوبي نيستيم، انصاف بايد داد، ما عقلمان به اندازه عقل زنهايمان نيست. من با صاحب كارم دعوايم شد و حق خودم را نتوانستم بگيرم، اما همه كاسه كوزه ها را سر عيال بيچاره ام شكستم. طفل معصوم همه دير رفتن ها و زود برگشتن هاي مرا در خانه تحمل كرده بود به اين اميد كه بعد از سالها مي برمش پدر و مادرش را مي بيند، دلش خوش بود، پر درآورده بود و در آسمان ها پرواز مي كرد، غمم را مي خورد، تر و خشكم مي كرد، دلداريم مي داد، دست ها و پا هايم را مي ماليد كه خستگي كار از تنم بدر آيد ...
اوستا لحظه اي به گوشه دكان خيره شد گويي لحظات خوش گذشته را تجسم مي كرد لبخند گذرايي بر لبش نشست و آهي كشيد.
-
صبح روزي كه بايد دستمزدم را مي گرفتم به او گفتم: زن امروز روز عيش است، امروز شوهرت با پا در را باز مي كند، دستهايش پر از سوقاتي هاي سفرمان هست. با خوشحالي تا دم در بدرقه ام كرد، دعايم كرد، پشت سرم يك آفتابه آب پاشيد كه زود برگردم. يك راست رفتم خانه بصيرالملك، صاحب كارم، رحيم نمي داني وقتي آفتاب از توي شيشه هاي رنگي ارسي، توي اتاق مي تابد پنجره چه عظمتي دارد. خانوم خانوما زن بصيرالملك جاي خواهرم خيلي با محبت بود از صبح كه من مشغول كار مي شدم مدام به دايه خانم دستور مي داد:
-
براي اوستا محمود چاي ببريد، براي اوستا محمود ناشتايي ببريد. و هرازگاه يكبار مي آمد و به كارم نظاره مي كرد و با محبت مي گفت:
«
اوستا محمود دست و پنجه ات درد نكنه محشره» 
همين حرفش كلي خستگي را از تن من بيرون مي كرد.
آن روز هم مثل يك مهمان محترم مرا برد توي اتاق پنجدري، جلوي پنجره ساخت خودم نشستم و گويي فتح سومنات كرده بودم، پر از غرور و افتخار بودم، واقعاً رحيم شاهكاري بود كه من ساخته بودم. حتماً تعريف هاي خانم در دل آقا اثر كرده بود و من منتظر بودم علاوه بر دستمزد خوبي كه خواهم گرفت انعامي هم مي دادند.
بصيرالملك در حاليكه رب دشامبري بر تن داشت وارد اتاق شد و من به احترامش از جا پريدم. راستش را بخواهي من با خانم بيشتر اخت بودم تا با آقا. آقا سبح مي رفت و براي ناهار مي آمد و بلافاصله بعد از ناهار مي رفت و شب برمي گشت و من معمولاً صبحها فقط سلام و عليكي با او مي كردم، خيلي وقت ها هم من مشغول كار بودم و او بي اعتنا به من طول حياط را طي ميكرد و مي رفت سوار درشكه مي شد. خانوم خانوما، تا شوهرش وارد اتاق شد بلند شد و بيرون رفت و ما دو تا تنها مانديم و جناب بصيرالملك آب سردي بر سر من ريخت.
مي داني رحيم؟ از قديم نديم گفته اند قدر زر زرگر بداند قدر گوهر گوهري. آدم مفتخوري كه معلوم نيست چند تا ده را چه جوري صاحب شده و تمام عمر مفت خورده چه مي فهمد كه كار كردن و عرق ريختن يعني چه؟
بعد از غروب آفتاب مثل كتك خورده ها به خانه برگشتم. تا كليد را توي قفل در چرخاندم عيالم در را باز كرد، شاد و خندان، سرخاب سفيداب ماليده بوي گل و گلاب مي داد، پيراهن چيت خوشگلش را به تن كرده بود و موهايش را روي شانه هايش ريخته بود، خودش را براي سفر آماده كرده بود. قيافه من چنان درهم بود كه يكدفعه وارفت، از جلو راهم كنار كشيد و در را پشت سرم بست. بي آنكه حرفي بزنم لباس كارم را درآوردم و مثل هميشه سر و صورتم را شستم و همانجوري كنار حوض نشستم، همه رشته هايم پنبه شده بود. طفلي جرأت نمي كرد حرفي بزند، صداي قاشق و بشقاب را مي شنيدم، داشت سفره را مي چيد محلش نگذاشتم، مدتي سكوت كرد و بالاخره از پله ها پايين آمد.
-
آقا محمود شام حاضر است.
-
ميل ندارم.
-
قيمه پلو درست كردم.
-
بيجا كردي.
مدتي صدايي نشنيدم، فقط گاه گاهي دماغش را پاك مي كرد و بعد صداي قاشق و بشقاب دوباره بلند شد طفلي بي آنكه لب به غذا بزند سفره را جمع كرده بود.

قسمت هشتم
آن شب وقتي سر بر روي بالش گذاشتم دلم مالامال از شادي بود. نميدانم چرا؟
آيا به خاطر اين بود كه بالاخره راز عداوت اوستا را با آن صاحب درشكه فهميده بودم؟ در درون خود به كند و كاو مشغول شدم، مدتي از اين دنده به آن دنده برگشتم، خواب از سرم پريده بود، همه حرف هاي اوستا را دوباره و چند باره مرور كردم. آدم هاي تازه اي در دنياي افكار و تخيلاتم پيدا شده بودند.
از بصيرالملك بدم آمده بود، حق اوستاي مرا تمام و كمال نپرداخته بود، تصويري كه اوستا از او برايم ترسيم كرده بود مرد شكم گنده مفت خوري بود كه كار و كاسبي اي درست و حسابي نداشت مالك بود! آخه مالك بودن هم كار شد؟ همه اولياء و انبياء ما كه نمونه و الگو براي ما هستند هيچكدام مالك نبودند، هيچكدام صاحب مال و مكنت نبودند، شيخ عباس هميشه در مسجد محله مان كه روضه مي خواند تعريف مي كرد كه اميرالمؤمنين علي عليه السلام از راه كشاورزي زندگي خودش را اداره مي كرد بيل مي زد، شخم مي زد، مي كاشت اصلاً آنها خدا را هميشه مالك دانسته اند اين آدم ها كه خودشان را مسلمان مي دانند چه جوري باور كرده اند ناني كه مي خورند حلال است، آخه مالك فلان ده يعني چه؟ اصلاً مگر مي شود دهي را كه عده اي در آن زندگي مي كنند خريد يا فروخت؟ رعيت مگر گاو و گوسفند است كه مالكي به ديگري بفروشد. حق با اوستاي من است بصيرالملك مفت خور است.
خانوم خانوما زن بصيرالملك را بي آنكه ديده باشم و يا حتي اوستا تصويرش كند برايم عزيز شد، در تخيلاتم سنبل مهر و محبت شد، با احترام به يادش مي آوردم و چون قدر اوستا را فهميده بود دوستش داشتم.
دلم براي عيال اوستا خيلي سوخته بود، نمي دانم چرا وقتي به ياد او بودم زني شبيه مادرم شكل مي گرفت، مظلوم و بي سر و صدا. يواش يواش افكارم به هم ريخت كلمات و افراد قاطي هم شدند، نظم تفكراتم از هم گسيخت و چشمهايم سنگين شد و ... خوابم برد.
صبح صداي غلغل سماور مثل هر روز بيدارم كرد.
-
سلام ننه جان.
-
عليك السلام، صبحت بخير.
يكباره مثل اينكه جرقه اي در مغزم درخشيد، حرفهاي ديروز اوستا همه شفاف شدند همه آدم ها و حرف ها يكجا درون مغزم جمع شدند. يكدفعه مثل اينكه احساس بزرگي كردم، حس كردم كه من هم مرد شده ام، من هم مرد هستم، از جا بلند شدم با عجله كارهايم را كردم و با علاقه دويدم طرف دكان.
اوستا مدتي بود كه اختيار دكان را به من سپرده بود، صبح ها براي كار توي خانه هاي مردم مي رفت و دمادم غروب مي آمد، كارهاي روز بعد مرا معين مي كرد، گپي مي زديم چپقي مي كشيد و بعد دوتايي دكان را مي بستيم و نصف راه را هم با هم بوديم بعد از هم جدا مي شديم. مثل پدر با من رفتار مي كرد و چون بچه هم نداشت گاهگاهي به من «پسرم رحيم» مي گفت هم خوشم مي آمد هم دلم برايش مي سوخت. آن روز تا غروب كه اوستا بيايد در افكار خودم غوطه ور بودم. و بالاخره نمي دانم چه زماني از روز بود كه بياد روزي افتادم كه با مرتضي قهوه چي سر مادرم حرفم شده بود گفته بود مادرت را شوهر بده برو سربازي و من بدم آمده بود.
جرقه اي كه صبح بين خواب و بيداري در مغزم درخشيده بود دوباره روشن شد. لحظه اي دست از كار كشيدم با انگشتانم موهايم را چنگ زدم چشم هايم را بستم و با دوتا انگشتم به مغزم فشار آوردم، مثل اينكه درون مغزم غوغاي بود، بيچاره مغزم در تلاش بود چيزي را كه فراموش كرده بودم به يادم آورد. چي بود؟ كدام خاطره اي بود كه فراموش كرده بودم؟ از كوزه مقداري آب كف دستم ريختم و بصورتم پاشيدم، از خنكي آب خوشم آمد توي ليوان تا نصفه آب ريختم و جرعه جرعه نوشيدم. دوباره به كارم پرداختم، همينكه ميخ را روي چوب گذاشتم و چكش را بلند كردم كه بر سر ميخ بكوبيم گويي پتكي بر كله خودم كوبيده شد. ذهنم روشن شد، آنچه را كه دنبالش بودم يافتم.
اوستا گفته بود كه ما مرد ها آدم هاي خوبي نيستسم، آه پس همين حرف بود كه به دل من نشسته بود، من هم مرد بودم و از اين بابت خوشحال بودم حتي با باور كردن اين مطلب كه آدم خوبي نيستم!
حق با اوستا بود، من هم چند سال پيش وقتي از پيش مرتضي قهوه چي برگشتم با وجود اينكه به خاطر مادر با او دعوايم شده بود با خود مادر سر سنگين شده بودم، نيمچه دعوايي با او كرده بودم آه پس من مرد شده بودم و خودم حاليم نبود.
وقتي به خانه بر مي گشتم تصميم گرفتم تمام داستاني را كه اوستا راجع به پنجره ارسي تعريف كرده بود براي مادرم بازگو كنم.
البته اين صورت قضيه بود اما منظور اصلي ام اين بود كه به مادرم حالي كنم كه ما مردها موجودات عجيبي هستيم اوستا با وجود اينكه سالهاي سال از آن ماجرا مي گذرد اما طوري نسبت به زنش دل سوزانيد كه گويي هنوز مسئله تر و تازه بود.
مي خواستم با زبان بي زباني از مادرم دلجويي كنم و در حديث عيال اوستا به او حالي كنم كه اگر هم گهگاهي با او سرسنگين مي شوم نه به خاطر اين است كه دوستش ندارم بلكه كاملاً به دليل اين است كه خيلي دوستش دارم!! مادر با علاقه تمام داستان را گوش كرد گاهي با گفتن «بيچاره اوستا محمود» با او همدردي مي كرد وقتي صحبت از شام نخوردن اوستا محمود و گريه زنش كردم آهي كشيد و گفت:
-
رحيم ما زنها هميشه سنگ صبور مرد ها بوديم و هستيم، فرقي نمي كند مرد مرد است يا پدرمان است يا شوهرمان يا پسرمان، در هر صورت كارمان سوختن و ساختن است.
-
مادر هرگز همچو مسئله اي براي شما پيش آمده؟
-
اووه هزار بار
-
پدرتان يا پدر من؟ يا ...
-
همه، همه،
هيچ انتظار نداشتم بخندد ولي خنديد و گفت:
-
بالاخره شماها يك جوري بايد ثابت بكنيد كه مرد هستيد و ما زنها به خاطر اين كه به مردانگي تان كمك كرده باشيم خيلي از مواقع مثل بچه هايمان شما را مي بخشيم.
آه پس زنها خيلي راحت بچه هايشان را مي بخشند،
خوشحال شدم، پس من كه بچه مادرم بودم بخشيده شده بودم.
از آن شب به بعد عادت كردم هر چه در دكن مي گذشت براي مادر تعريف مي كردم و او مثل اينكه همراه من آنجا كار مي كند در جريان همه مسائل قرار داشت.
دورادور محبت اوستا و زنش در خانه ما جا باز كرده بود و مادر خيلي دلش مي خواست يكبار قيمه پلويي درست كند و اوستا و زنش را دعوت كنيم.
-
مادر من رويم نمي شود به اوستا بفرما بزنم.
-
مي خواهي من بيايم دم دكان.
-
نه، نه
-
پس خودت بگو.
-
آخه به چه مناسبت؟ چرا مهماني مي دهيم؟
-
راست مي گي، بماند تا انشاءالله عروسي تو.
راستش را بخواهيد مدتي بود كه ديگر از زن بدم نمي آمد، حتي از خدا پنهان نيست از شما چه پنهان كه بعضي روزها، ضمن كار پيش خودم مجسم مي كردم كه اگر غروب بعد از كار به خانه اي بروم كه زنم منتظرم باشد چه احساسي خواهم داشت. هميشه زندگي ناصرآقا، الگويم بود و جز به آن صورت، حالت ديگري برايم متصور نبود تصور يك زندگي مشترك با مادرم و با زنم و بچه هايم ايده آل بود و هميشه به آن فكر مي كردم. وقتي به آن آينده خوش مي انديشيدم گذشت روز را اصلاً درك نمي كردم يكدفعه مي ديدم در دكان باز شد و اوستا آمد، مي فهميدم غروب شده و آن روز هم تمام شده و مادر در انتظار من است و برايم چايي گذاشته، شام پخته و لباسهايم را شسته و تا كرده و روي هم چيده و من تمام راه را با عشق و علاقه اي مفرط به پيشواز شيرين و گرم مادرم پرواز مي كردم و با ديدن قيافه راضي او خستگي كار از تنم دور مي شد.
در همين انديشه ها بودم كه باز درشكه چي درست جلوي در دكان ما دهنه اسبها را كشيد و ايستاد يكباركي دلم هري ريخت
ولي فوراً متوجه شدم كه خود اوستا نيست اگر هم همان زنه كارش داشته باشد لازم نيست من بگويم كه اوستا گفته كارش را قبول نمي كند بمن چه؟ من مي گويم اوستا نيست و او خودش هم مي بيند كه در دكان جز من كسي نيست باز هم برمي گردد.
اما كسي از درشكه پائين نيامد و درشكه چي فرياد زد:
-
آهاي جوان 
كارم را ول كردم بطرف در دكان رفتم و گفتم:
-
بله!
توي درشكه سه تا زن نشسته بودند كه دو تا به نظرم بچه آمدند و يكي زن بزرگي بود و من با تصور اين كه خانوم خانوما است بطرفش جذب شدم و پرتو محبتم از مانع حجاب رد شد و سراپاي وجود او را گرفت.
درشكه چي رو به من گفت:
-
انيس خانم را مي شناسي؟
با سر اشاره كردم.
گفت: ميروي خانه شان و به پسر و عروسش مي گويي كه امشب به خانه نمي رود بگو منزل آقاي بصيرالملك است كارش تمام نشد ماند، شايد فردا شب هم نيايد خب؟
-
چشم.
آنها رفتند و من غروب قبل از رفتن به خانه مان پيغام انيس خانم را به آقا ناصر رساندم و با عجله به خانه رفتم.
-
مادر اين انيس خانوم گرگ بيابان است.
-
چي شده؟
-
سر از منزل بصيرالملك درآورده.
-
اِ؟
-
باور كن، همين حالا به آقا ناصر پيغامش را رساندم كه امشب نمي آيد، شايد فردا شب هم نيايد.
-
خب پسرم خياط دوره گرد است ديگر، هرجا آش است آنجا باش است.
-
مادر براي همين است اينقدر فضول است.
-
رحيم!
-
من اصلاً ازش خوشم نمي آيد به همه چيز كار دارد.
-
رحيم فراموش نكن كه اگر او نبود شايد هنوز هم بيكار بودي.
-
هنوز هم؟
-
شايد.
يه خورده از فراموشكاري خودم خجالت كشيدم حق با مادر بود اوستا محمود خويشاوند انيس خانم بود و اگر امروز مادر من نفسي به راحتي مي كشيد و ناني در سفره و آبي در كوزه داشتيم از بركت اين خويشاوندي بود.

قسمت نهم
-
ننه جان چي داريم؟ مي خواهي بروم به آقا ناصر و زنش بگويم امشب كه انيس خانوم نيست و تنها هستند بيايند پيش ما؟
-
نه رحيم، بگذار زن و شوهر يك شب هم كه شده تنها باشند، عيششان را بهم نزن. هيچ چي نگفتم، سابق بر اين مادر از اين جور مطالب پيش من نمي گفت اما مدتي بود كه احساس مي كردم تعمدي در كار است و مي خواهد روي من باز شود.
فردا غروب وقتي اوستا آمد جريان ديروز را برايش تعريف كردم:
-
جايتان خالي بود اوستا (خنديدم) درشكه سوگلي شما ديروز باز هم جلوي دكان ايستاد، فكر كردم دايه خانم باز هم كارتان دارد اما ايندفعه سراغ شما را نگرفتند با من كار داشتند.
-
با تو؟ نمي گذارم كارشان را قبول كني، حتماً مردكه فهميده كه ديگه كارش را قبول نمي كنم مي خواد تو را گير بياره، غلط كرده
-
نه اوستا صحبت كار نبود پيغامي داشت
وقتي مطلب را گفتم راحت شد
-
مي بيني رحيم؟ دنيا چقدر كوچك است؟ كوه به كوه نمي رسد، آدم به آدم مي رسد يعني همين
-
اوستا فكر مي كنم خانوم خانوما را هم ديدم توي درشكه بود
-
زن بيچاره
تعجب كردم، از نظر من، زني كه آنقدر مهربان باشد و اينقدر ثروتمند اصلاً نبايد بيچاره باشد
-
چرا اوستا؟
-
رحيم از ظاهر مردم نمي شود پي به زندگيشان برد، تو مو مي بيني و من پيچش مو، مادر تو خوشبخت تر از اين زن است.
-
مادر من؟ مادر من؟
-
آره رحيم، مادر تو، حتي انيس خانوم
-
آخه چرا؟
اوستا چپقش را آتش كرد، روي چهار پايه اي كه من تازگي برايش ساخته بودم نشست پك طولاني اي به چپق زد و گفت:
-
رحيم زن جماعت، غلام محبت است، زن مرد گدا، شوهرش را چنان دوست مي دارد كه زن يك پادشاه، شايد هم گدا از نظر عاطفه زنش خوشبخت تر از شاه باشد، زن گرسنگي را تحمل مي كند، تشنگي را تحمل مي كند، برهنگي را تحمل مي كند، شوهرش بچه دار نشود علاقه مادري را كه قوي ترين علايق وجودش است از ياد مي برد، كتك بخورد، تحمل مي كند، فحش بدهي تحمل مي كند اما، اما
اوستا پك ديگري به چپق زد:
-
اما رحيم بي وفايي شوهرش ديوانه اش مي كند، هوو را تحمل نمي تواند بكند، اينكه زير سر شوهرش بلند شود را تحمل نمي كند، زني كه مثل گل لطيف است زني كه مثل موش در برابر شير است وقتي پاي زني ديگر به زندگي اش باز شود و بفهمد كه جز او زن ديگري در سر راه شوهرش قرار گرفته، مي شود پلنگ، مي شود گرگ، با چنگ و دندان از حق خودش دفاع مي كند، با چنگالهايش هوو و شوهر بي وفا را تكه تكه مي كند.
-
مگر بصيرالملك زن ديگري دارد؟
اوستا آهي كشيد و سرش را تكان داد و گفت:
-
رحيم جان من به اين سن رسيدم سر از كار خدا در نياوردم، معلوم نيست چرا نان را به يكي مي دهد و اشتها را به ديگري، ما اينهمه سال در آرزوي يك بچه سوختيم، اينهمه دوا و درمان كرديم اينهمه خرج كرديم خدا يك بچه به ما نداد، بعد به اين مردكه الدنگ پشت سر هم سه تا دختر داد، اين نمك نشناس، قدرنشناس قدر نعمت را نفهميد، گويا در همان روزهايي كه زنش هنوز در بستر بود و زائوي حمام نرفته بود مردكه بي غيرت شال و كلاه مي كند و مي رود خانه ميرزا حسن خان تارزن، مي شناسي كه؟
-
ميرزا حسن خان تارزن؟
-
آره همان كه آندفعه رفته بوديم از پهلوي سقا خانه پنير بخريم با من سلام و عليك كرد و فكر كرد تو پسرم هستي و گفت ماشاالله چه پسر خوشگلي
يادم آمد، مخصوصاً كه تعريفم كرده بود خوشم آمده بود، مردي بود ني قلياني با صورت تيغ زده، فوكول زده، عصا در دست و يك انگشتر عقيق،دستش بود كه هر وقت با دست حرف ميزدانگشترش تق تق صدا مي كرد، مثل اينكه عقيق شُل شده بود،نه فقط انگشترش صدا ميكرد بلكه دندان مصنوعي هايش هم توي دهش تق تق ميكردو من خنده ام گرفته بود.
-
آره اوستا يادمه 
-
گويا مردكهء تارزن بساط مشروب چيده و اين بي غيرت هم تمام شب را نوشيده و به تار ميرزا گوش داده، حالا نمي دانم چي گفته و چي نگفته،يا چي داده كه اين تارزن بي شرف هم شبانه خواهر بيوهء خودش را انداخته توي بغل مردك.
-
ايواي 
-
آره رحيم، تو خانوم خانمها را نديدي كه چه خانمي است يك انگشتش به صد تا زن مي ارزد، تو حالا باور ميكني كه اين زن شوهرش را دوست داشته باشد؟ براي هر زني، حتي گدا زن، شوهر ملك طلق است،و زن تا وقتي مهر و محبت شوهر را در دل دارد كه مطمئن باشد فقط به خودش تعلق دارد، وقتي اين تعلق از بين رفت همه چيز تمام ميشود.
-
اوستا ببخشيدها شما يه جوري حرف ميزنيد مثل اينكه توي دل زنها هستيد
-
آي آي آي رحيم،من درد كشيده هستم،من هر چه را كه ميگويم ديده ام،پدر من هم سر مادرم هوو آورد، مادر بيچاره ام،مادر سياه بختم،كه كه وقتي جوان بو با دار و ندار پدرم ساخته بود و بسكه زن نجيب و سر به راهي بود حتي به پدر و مادرش هم نگفته بود كه خيلي از شبها بي شام خوابيده و خيلي از روزها به خاطر اينكه صاحبخانه را فريب دهد سماور سرد را كنار بساط گذاشته و قوري بدون چاي را دستمال انداخته 
آتـش از خـانـه همسـايهء درويـش مخــواه 
كانچه بر روزن او مي گذرد دود دل است 
اما وقتي پدرم دستش به دهنش رسيده فيلش ياد هندوستان كرده،رفته زني به سن و سال خواهر كوجيكم گرفته...
واي واي رحيم چه شد؟ چه آتشي به پا شد؟ هيچ وقت ضجه هاي مادرم را فراموش نميكنم، هيچ وقت اشك هاي چشمهايش را روي سرو صورت داداش كوچيكم كه هنوز توي بغلش مي نشست، فراموش نمي كنم.
رحيم يك شبه زندگي مثل بهشت ما تبديل به جهنم شد،ديگر آن صفا و صميميت از بين رفت،ديگر مهر و محبت ما نسبت به پدرمان فروكش كرد.باور كن من يكي،بارها و بارها وقتي شب مي خواستم بخوابم آرزو ميكردم كه صبح بيدار شوم و ببينم پدرم مُرده. مادر هر روز هزار بار مي گفت:الهي خبر مرگش برسد،الهي سكته كند بميرد. اما رحيم،پدر نمرد بلكه مادرمان از غصه دق كرد و مُرد
-
آخه چرا طلاق نگرفت؟
-
طلاق؟ طلاق؟ رحيم طلاق مي گرفت كجا مي رفت؟چكار ميكرد؟ بچه ها را چه ميكرد؟زن جماعت بدبخت، مهر مادري است كه مي گويند سگ بشي مادر نشي راست ميگويند، نود درصد زنها همه بدبختيها را مي پذيرند،تحمل ميكنند فقط و فقط به خاطر بچه هايشان، تازه مادر من يا زن هايي مثل مادر من،همين خانوم خانمها طلا ق بگيرند كجا بروند؟زنگي شان را چگونه بگذرانند؟رحيم بيشتر زن هاي دروازه قزوين، زن هاي بيوه هستند،همه زن ها كه فاسد نيستند، نه، از ناچاري و لاعلاجي تن به اين كارها مي دهند، مادر ما ماند و سوخت، اما بعد از مرگش همهء ما را آتش زد، پدر خواست زنش را بياورد سر خانهء مادرم، توي رختخواب مادرم، توي لباسهاي تن مادرم، قيامت كردم، من قيامت كردم، از همه بچه ها بزرگتر بودم،بيشتر مي فهميدم، با مادرم سالهاي بيشتري زندگي كرده بودم، تصور اينكه زني كه آتش به زندگي مادرم زده بيايد سر جايش و خانمي كند ديوانه ام كرد توي صورت پدرم ايستادم، سرش داد كشيدم، رحيم حتي دست رويش بلند كردم، مرگ مادرم عقلم را زايل كرده بود،حسابي قاطي كرده بودم،مي خواستم آنقدر عصباني بشود كه بزنه مرا بكشد و راحت شوم،بروم پيش مادرم.
ولي نزد، حتي يك سيلي هم به من نزد، وقتي صدايم را بلند كردم و وقتي دستو را بلند كردم كه بزنمش،مستقيم نگاه كرد توي صورتم بعد تف كرد روي زمين و الله اكبر گفت، دستهايش را بلند كرد طرف آسمان و زير لب يك چيزهايي گفت بعد رو كرد به من گفت:برو حروم زاده عاق ات كردم.
گفتم به درك بگور پدرت خنديدي، سر پيري معركه گرفتي خانه خرابمان كردي.
رحيم ديگر از آن به بعد نه او مرا ديد نه من او را ديدم،بچه ها را برداشتم آمدم تهران. گفتماز آن شهري كه هوايش قاطي هوايي است كه از دهان پدر عياش من بيرون مي آيد دور شويم.
رحيم من يك چيزي مي گويم تو يك چيزي مي شنوي، اما مصيبتي كه من تا بزرگ شدن سه تا بچه كشيدم نصيب هيچ بنده خدايي نشود، تو خوشبخت بودي كه پدرت مُرد و مادرت كنار تو بود، بدبخت كسي است كه مادرش مُرده باشد،يتيم واقعي مادر مرده است نه پدر مرده، مي بيني كه، پدر تو مُرد و مادرت به پاي تو ماند و حالا به هر طريقي بود زندگي كرديد و به اينجا رسيديد.
پدر ناصر مُرد و انيس ماند و بزرگش كرد و حالا شكر خدا زندكي خوبي دارند، گرسنگي و تشنگي و برهنگي قابل تحمل است، بي عاطفگي و نامهرباني ها پدر آدم را در مي آورد.
اوستا نگاهي به كوچه انداخت.
-
هي رحيم، پسر شب شده، زود باش لباس ات را بپوش برويم، فردا صبح زود من بايد بروم منزل بشيرالدوله،پيغام داده كارم دارد.
اوستا راست مي گفت خيلي از غروب آفتاب گذشته بود قصهء تلخ او، شيرين بود و هيچ كدام گذشت زمان را نفهميده بوديم.
-
رحيم گاهي به عيالم مي گويم: زن! مادر من بدبخت شد كه تو خوشبخت شوي.
اوستا خندهء تلخي كرد.
تراشه هاي چوب را با جارو زير ميز جمع كردم، در دكان را بستم و با اوستا راه افتادم.
-
رحيم سعي كن از زندگي ديگران عبرت بگيري، سعي كن از تجربهء ديگران درس بياموزي، مبادا بخواهي همه چيز را خودت تجربه كني، نه، عمر ما كفاف نمي دهد، هيچ وقت نگو من تافتهء جدا بافته ام، من مي توانم، من ميكنم، نه، نه ما همه مان عاجزيم، كوريم، كريم، چلاقيم، پس با تكيه به تجربيات همديگر بايد آنقدر قوي شويم كه اين پل زندگي را طي كنيم و به درٌه سرنگون نشويم، آري پسر آزموده را آزمون جهل است.


مطالب مشابه :


رمان شب سراب

جزیره ی دانلود رمان - رمان شب سراب - دانلود انواع رمان ها با نسخه ی java و pdf




رمان شب سراب 1

دنیای رمان - رمان شب سراب 1 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




شب سراب 3

رمــــــان هـــــای منــــــــــــ - شب سراب 3 - بــهــتــريــنـــ رمــانــــ هــايــــ




شب سراب 3

mariasearch - شب سراب 3 - - mariasearch تابستان ها اتاق خيلي گرم مي شد و ما نردباني از حياط به پشت بام مي




شب سراب 8

mariasearch - شب سراب 8 - - mariasearch آقا سيد محمد رضا آه سردي كشيد و گفت: تا كي بايد شاهد بدبختي مردم




شب سراب 1

mariasearch - شب سراب 1 - - mariasearch سلام - به به سلااام پسر گلم چطوري؟ - بيست گرفتم حاج آقا




شب سراب 4

mariasearch - شب سراب 4 - - mariasearch هرچه مادر اصرار كرد من زير بار نرفتم و بالاخره سوراخ سنبه هاي در




شب سراب 7

mariasearch - شب سراب 7 - - mariasearch هزار بار مرا مرگ به از اين سختي است بـراي مــردم بــدبــخت




شب سراب

دومین رمان شب سراب نام دارد نوشته ی خانم ناهید ا.پژواک است انتشارتشم نشر البرز است




شب سراب 9

mariasearch - شب سراب 9 - - mariasearch چند روزي حرف هاي آقا سيد محمدرضا، افكارم را مشغول و مغشوش كرده بود.




برچسب :