یخ زده (قسمت هفتم)

صدای جذاب و بم ماهان تو گوشام پیچید...

 

مرامه تو عشقه رفیق..

چشمامو گریه کرد کبود..

بی معرفت شدی، ولی...

جواب خوبی این نبود..

کوتاه تر از دیوار ما..

پیدا نکردی رو زمین..

جواب کارت با خدا..

فقط خدا..فقط همین..

جونمو ازم گرفت..

عشقمو دیدم باهاش..

اونکه جونشو برام میداد..

بهم میگفت داداش...

شاکی ام از روزگار..

از زمین و آسمون...

جای بارون، سنگ میاد..

رو سر ما بی امون..

ناشکری نیس، ولی آخه..

امید من به چی باشه؟

به این یه ذره دلخوشی..

که داره از هم می پاشه..

به عشق چی شاد بخونم؟

وقتی نگامو غم گرفت..

وقتی که عشق اولم..

دست تو رو محکم گرفت...

جونمو ازم گرفت..

عشقمو دیدم باهاش..

اونکه جونشو برام میداد..

بهم میگفت داداش...

شاکی ام از روزگار..

از زمین و آسمون...

جای بارون، سنگ میاد..

رو سر ما بی امون..

 

مهدی احمدوند( بی معرفت)

 

ماهان ساکت شد..برق اشک و تو چشای سبز زمردیش دیدم..از جاش بلند شد و بدون حرف رفت! قلبم تیر کشید..وقتی میخوند صداش کمی

میلرزید و غم و به وضوح میشد تو صداش حس کرد..دیانا و ماکان با غم و ناراحتی بهم نگاه کردن..چرا ماهان انقدر به این آهنگ علاقه داشت؟ چرا

این آهنگ و با یه حسرت غریبی خونده بود؟؟ یه بارم که رفته بودم تو اتاقش، داشت همین آهنگ و گوش میکرد..

نگار: چرا آقا ماهان ناراحت شد؟

ماکان: چیز مهمی نیس..باید کم کم عادت کنه..من معذرت میخوام!

نگار: به چی باید عادت کنه؟

صدای محزون دیانا رو شنیدم..

_ به تنهایی!!

بدنم یخ کرد..مهدیس!! چه بلایی سر ماهان آوردی که انقدر شکننده شده؟ چی به سرش آوردی که میشکنه اما فرو نمیریزه! که مردونه

میشکنه؟؟

ماکان: نفس خانوم؟ خوبین؟ ناراحت نباشین..

سعی کردم لبخندی بزنم تا ماکان خیالش راحت بشه و بی خیالم شه..اما انگار لبخندم زیادی کم جون و کمرنگ بود، چون دیانا دستمو لمس کرد و

گفت: کم کم با اخلاقای ماهان آشناتر میشی..هرازگاهی اینجوری میشه و فقط باید تنهاش گذاشت!

کم کم جو عوض شد..اما من هنوزم تو فکر آهنگی بودم که ماهان و داغون کرده بود!

ماکان رو به نگار گفت: نگار خانوم؟

نگار: بله؟

ماکان: میشه ازتون بخوام یه چند دیقه وقتتونو بدین به من و بریم کمی اونورتر حرف بزنیم؟

چشای افشین از تعجب گرد شد..منم شوکه شده بودم، ماکان چه حرف خصوصی ای داشت که با نگار بزنه؟

نگار سرخ شد و گفت: باشه اشکالی نداره!

ماکان با لبخند به نگار نگاه کرد..

دیانا با شیطنت گفت: ماکان..منم بیام؟

ماکان نوک بینی دیانا رو به شوخی کشید و گفت: نه دیگه خصوصیه!

نگار و ماکان از ما دور شدن..افشین با ناراحتی نگام کرد و با چشاش ازم میخواست بهش توضیح بدم..چی داشتم بهش بگم؟ به لحظه دلم برای

داداشم سوخت! طفلی خبر نداشت که الان تو دل نگار عروسیه! دیانا سر صحبت و با افشین باز کرد و افشینم که مشخص بود تموم حواسش

پیش نگار و ماکانه، دست و پا شکسته گاهی چند تا کلمه تو هوا میگفت تا دیانا خیالش راحت شه که افشین داره به حرفاش گوش میده..

غرق افکار خودم شدم..نمیدونم چرا ماهان انقدر نقشش تو افکارم پررنگ شده بود!! چقدر فراموشی برای من و ماهان سخت بود..چقدر تلخ بود

لحظاتی که باید خودمونو بی اعتنا و خونسرد نشون بدیم...!!هیییییییی!

***

اینبار روبروی ماهان نشسته بودم..ماهان حواسش به اطرافش نبود و به بشقاب جلوش زل زده بود..چند تا شمع پایه بلند سرخابی رنگ وسط میز

بود و فضا رو خیلی لایت و رمانتیک کرده بود..نگار از وقتی حرف زدنش با ماکان تموم شده بود، کلمه ای حرف نزده بود و سرش پایین بود و داشت

با سالاد کاهوی جلوش بازی میکرد..کلاً جو سنگینی بود..فقط صدای حرف زدنای بابا و جناب راد سکوت خفقان آور سر میز شام و میشکست..

ماکان و دیانا هم تحت تأثیر جو متشنج و سنگین، قرار گرفته بودن و حرفی نمیزدن..افشین هم از حرکت، ماکان خوشش نیومده بود و سرش پایین

بود..به قیافه ی محزون ماهان زل زدم..دوس نداشتم انقدر ناراحت و غمگین ببینمش!!

 

چیــزی به اسم خیـــانت وجـــود نداره . . .

به اسم خـَــریت وجــود داره . . .

تویــــی که زیادی اعتمـــاد میکنــــی . . .

و اونـــی که سوء استفــاده میکنه...!!

 

 تا پایان ساعتی که تو باغ بودیم، نه ماهان کلمه ای حرف زد، نه نگار و نه افشین!

به پیشنهاد ماکان، جناب راد و افسون سوار ماشین بابا شدن و من و دیانا و نگار و افشین و خودش هم سوار ماشین ماهان شدیم..

ماکان و افشین صندلی شاگرد نشستن و ماهان پشت رل نشست..من و نگار و دیانا هم صندلی عقب ماشین جا خوش کردیم..جای

ماکان و افشین تنگ بود..ماکان لاغرتر از افشین بود و مشخص بود که بیشتر اذیت میشه اما خوب تقصیر خودش بود، این پیشنهاد خودش بود!

ماهان آهنگی و تو دستگاه پخش ماشین play کرد..آهنگ ملایم و محزونی بود..

دیانا: شماها چتونه؟ سر شب که خوب بودین؟ چی شده که همتون ساکت شدین؟

ماکان: چیزی نیس بابا! منم که میبینی ساکتم واسه اینه که کمی خسته م همین! اتفاقاً امروز فوق العاده بود..به من که خیلی خوش گذشت!

دیانا: وای نفس! شماره تو بدم بهم تا با هم در تماس باشیم..نگار توأم شماره تو بده..

دیانا شماره ی من و نگار رو تو گوشیش سیو کرد..به دم در خونه ی ما رسیدیم..من و نگار و افشین از ماشین ماهان پیاده شدیم..جناب راد و

افسون هم از ماشین بابا پیاده شدن..همه از هم خدافظی کردن..ماهان با اخم و ماکان با لبخند مهربونی ازم خدافظی کردن و ماشین ماهان در

کمتر از چند ثانیه، ازمون دور شد..

نگار: نفس جون؟ میشه برام آژانس بگیری؟

گفتم: وا..مگه شب و پیش من نمیمونی؟

نگار: نه بهتره برم خونه! به بابا گفتم شب و میرم خونه!

گفتم: حالا چرا آژانس؟ ماشین هست دیگه!

افشین: من خودم میرسونمتون نگار خانوم!

نگار با خجالت گفت: نه مرسی..مزاحم شما نمیشم!

افشین: مزاحم نیستید!

نگار از بابا خدافظی کرد..بابا به داخل خونه رفت..افشین پشت ماشین بابا نشست..

آهسته،طوریکه افشین نشنوه، رو به نگار گفتم:

چی شده؟ چرا انقدر پکر شدی؟ ماکان بهت چی گفت که انقدر ناراحتی؟

نگار با غم نگام کرد و با بغض گفت: چیز مهمی نیس!

_ میگی چی شده یا نه؟ تا الانشم اگه ازت نپرسیدم که چی شده خیلی همت به خرج دادم!

نگار زل زد تو چشمام! نی نی چشماش میلغزید..برق اشک و تو چشاش میدیدم..

_ ماکان عاشق تو شده نفس! از من خواست نظرتو درموردش بپرسم و بهش بگم! ماکان گفت که خیلی دوسِت داره و میخواد اگه جوابت مثبته،

زودتر با خانواده اش بیاد خواستگاری!

شوکه شدم!! عجب فاجعه ای!! فکرمش نمیکردم که ماکان منو یه جوراییجلوی نگار از من خواستگاری کرده باشه!!! طفلی نگار! حق داشت انقدر

غمگین باشه!

_ نگار!!

نگار سرشو پایین انداخت و گفت:

از اولشم اشتباه از من بود که بهش دل بستم! باید میفهمیدم علت نگاه های سوزان و محبتای بی حد و اندازه ش بهت چیه! نگران من نباش

نفس!خوشحالم که ماکان زودتر بهم گفت که تو رو میخواد..اگه ماکان و دوس داری، بزار بیاد خواستگاری! اون پسر خیلی خوب و ایده آلی براته!

من باید برم..بعداً درموردش با هم حرف میزنیم..بابت امشبم مرسی..خدافظ!

نگار سوار ماشین شد و افشین پاشو رو پدال گاز گذاشت و از من دور شدن..شوکه شده بودم!! باورم نمیشد که ماکان انقدر زود عشقشو به زبون

آورده باشه! نگه چقدر منو میشناسه یا ازم شناخت داره؟ خودمم حدس مزدم که ازم خوشش اومده باشه و با محبتا و مهربونیاش بهم فهمونده

بود که بهم بی حس نیس، اما فکرشم نمیکردم که موضوع انقدر جدی باشه که بخواد نظر منو درمورد خودش از طریق نگار، جویا بشه!

بیچاره ماکان! انقدر باهاش رسمی و خشک حرف میزدم که جرئت نکرده خودش باهام حرف بزنه! ماکان پسر خیلی خوب و مهربون و مؤدبی بود

اما..من به ماکان حسی نداشتم..حالا جدا از این بی احساسی، بعد از خیانت محمد، دیگه به هیچ جنس مخالفی، حس خاصی نداشتم و

نمیتونستم به ماکان این اجازه رو بدم که بشه شریک زندگیم!! ماکان تیکه ی من نبود..بهتر بود اینجوری بگم که من تیکه ی ماکان نبودم! ماکان

انقدر خصلتا و ویژگی های خوب و ممتازی داشت که مطمئن بودم دست روی هر دختری بزاره، محاله جواب رد بگیره! من اصلاً مورد خوبی برای

ماکان نبودم..من یه زخم خورده بودم..قلبم شکسته و بند زده بود و نمیتونستم فعلاً شریک خوبی برای زندگیه کسی باشم! منم مثل ماهان،

"تنهایی" و انتخاب کرده بودم..تو تنهایی من، ماکان هیچ جایگاهی نداشت..جواب منفی من واضح و قاطع بود..اما از اینکه نگار زودتر از اینکه دیر

بشه، نظر ماکان و نسبت به خودش فهمیده بود و دیگه میتونست راحت تر تکلیف خودشو مشخص کنه و پاشو از یه عشق یه طرفه بکشه بیرون،

خوشحال بودم! اینجوری شانس افشینم برای نزدیک شدن به نگار، بیشتر میشد..شاید خودخواهانه بود..اما نگار میتونست راحت تر به افشین فکر

کنه! الان چیزی مهم بود من و ماهان بودیم..

یه درد مشترک..یه گذشته ی مشترک..یه باخت مشترک...!!

فصل دهم***

 

_ نگار گوشِت با منه یا نه؟

_ آره بابا..بگو بینم چی شده؟

_ اون شبی که افشین تو رو رسوند خونه تون، بین تو و افشین چی شده که انقدر انرژی پیدا کرده و رو پای خودش بند نیس؟

_ هیچی! چرا جو الکی میدی؟ خودش بخواد بهت میگه دیگه!

_ غلط کردی! من میتونم سر 3سوت ازش بپرسم..اما دوس دارم تو بهم بگی چی شده!

_ چیز خاصی نشد!

_ نگار دستم بهت برسه قیمه قیمه ت کردم! ناز الکی نکن..تلافی میکنما!

نگار خندید و گفت: فضولی بد دردیه ها نه نفس؟

با حرص گفتم: میگی یا تلفن و قطع کنم؟

_ باشه بابا..میگم..تسلیم! افشین بهم ابراز علاقه کرد و یه سری حرف دیگه م زد که فوق محرمانه س و بعدشم که منو رسوند و رفت!

نگار با شیطنت میخندید..

_ وای نگار..تو خیلی بیشووری! الان باید اینو بهم بگی؟ تو چی گفتی بهش؟

_ راستش..منم همچین بهش بی حس نبودم! نمیگم عاشق سینه چاکش بودما، اما خوب ازش بدمم نمیومد! بهش گفتم میخوام بیشتر

بشناسمش! نفس؟

_ هوووم؟

_ دوس دارم یه چیزی و بهت بگم!

نگار جدی شد و ادامه داد:

من از ماکان خوشم میومد..میدونم توأم از تابلو بازیام و نیش وا شده م فهمیدی که ازش خوشم میومده ..من فکر میکردم اونم به من علاقه داره و

بخاطر همینه که تحویلم میگیره..اما خوب..هیچوقت فکرشم نمیکردم که این توجهاش بخاطر رسیدن به تو باشه و عاشق تو شده باشه! اما خوب

کاریه که شده..من از اون شبی که ماکان بهم گفت از تو خوشش اومده، دیگه سعی کردم یادم بره از ماکان خوشم میومده و فقط و فقط به

افشین فکر کنم تا ببینم میتونم دوسش داشته باشم، یا نه!من بی خیال ماکان شدم..خدا رو شکر که زودتر بهم گفت تو رو دوس داره و منم از این

بلاتکلیفی نجات داد و منم الان میتونم راحت تر به افشین فکر کنم! افشین همون شب شماره مو گرفت و قرار شده فردام بریم بیرون همدیگه رو

ببینیم! حس میکنم میتونم عاشق افشین شم..افشین پسر خوبیه..خصلتای خوب زیاد داره..اما خوب یه سری چیزام باید بهم ثابت شه..من با

گذشته ی افشین کاری ندارم..چون بالاخره هر کسی تو دوران مجردیش ممکنه یه شیطنتایی کرده باشه..خود منم شیطنت زیاد داشتم و سر به

سر خیلی از پسرا گذاشتم..اما خوب دلمم نمیخواد افشین به کارای گذشته ش ادامه بده..میدونی که منظورم چیه نفس؟

_ آره عزیزم! میفهمم! من خودمم قبل از اینکه افشین بهت ابراز علاقه کنه، باهاش اتمام حجت کرده بودم که دیگه نباید کارای گذشته شو تکرار

کنه! افشین واقعاً دوسِت داره نگار! حتی حاضر شده بخاطر رسیدن به تو بره سر کار! افشینی که یه زمانی بی خیال و بی مسئولیت بود، حالا

حسابی به فکر خوشبختی تو و کار کردنه!

_ ای بیشور! تو که گفتی از هیچی خبر نداری؟

_ من از علاقه ی افشین بهت خبر داشتم! افشین بهم گفته بود ازت خوشش اومده، اما نمیدونستم بهت ابراز علاقه کرده..متوجه شدما که از اون

شب، عوض شده و الکی میخنده و جوک تعریف میکنه ها..اما خبر نداشتم این انرژیشو از کجا گرفته..الان فهمیدم!

_ نفس؟ برام دعا کن..دعا کن اون چیزی که واقعاً صلاحمه برام اتفاق بیفته! من طاقت شکست و ندارم!

_ ایشالا همینطور میشه عزیزم! نگران نباش!

_ مرسی! راستی؟ امشب محمداینا خونه ی شما دعوتن؟

_ آره!

_ خودت میخوای شام درست کنی یا سفارش بدی؟

_ نه میخوام چند جور غذا درست کنم...دوس ندارم مهمونی امشب چیزی کم و کسر داشته باشه!

_ نفس؟

_جونم؟

_ خوشحالم که با قضیه ی محمد کنار اومدی و خودتو نباختی! خیلی خوشحالم برات!

لبخند محزونی رو قلبم نشست..محمد برام کمرنگ شده بود..اما محو...؟؟ نه..نشده بود! هنوزم با شنیدن اسمش، غم تو دلم می نشست..

چند کلمه ای با نگار حرف زدم و گوشی و قطع کردم..دوس داشتم همه فکر کنن که دیگه محمد برام ذره ای ارزش نداره و یادش و اسمشو

تصویرش برای همیشه از تو قلبم پاک شده..اینجوری راحت تر بودم و مجبور نبودم نگاه های ترحم آمیز بقیه رو تحمل کنم!

بعد از اون اتفاقاتی که تو باغ لواسون افتاده بود، کلاً دیدم به ماهان و شخصیتش عوض شده بود..امروز و از ماهان مرخصی گرفته بودم، ماهانم

انگار زیاد حوصله ی سر و کله زدن باهام و نداشت و با مرخصیم موافقت کرد..صبح که رفته بودم شرکت، شرکت خیلی سوت و کور بود..سروش

چند روزی میشد بخاطر کاری، راهی اصفهان شده بود و به همین دلیلم باغ لواسون نشده بود بیاد! هر چند از دیانا شنیده بودم که افسون زیاد با

خانواده ی سروش جور نبود و خیلی کم پیش میومد خونواده ی خواهر جناب راد، تو مهمونی ها و گردشای خانوادگی اونا، حضور داشته باشن!

فکر کنم افسون، کلاً با همه مشکل داشت..اونجوری که دیانا میگفت مامان سروش و افسون، چند وقتی میشد با هم مشکل داشتن و فقط

سروش با خونواده ی داییش، رفت و آمد داشت و جناب راد هم به دور از چشم افسون، خودش با ماهان، به خواهرش و سر میزد و ازشون خبر

میگرفت..

از دست افشین خیلی دلخور بودم..باید زودتر منو در جریان شماره گرفتن از نگار و ابراز علاقه کردن بهش میذاشت..اصلاً خوشم نیومده بود که

مجبور شده بودم از نگار اطلاعات بگیرم..شروع کردم به تمیز کردن خونه! برای ناهار نه افشین میومد نه بابا! افشین دنبال کارای سرمایه گذاریش

با دوستش بود و حسابی برای این کار مصمم و جدی بود..میخواستم برای شب دو نوع غذا درست کنم..باقالی پلو با ماهیچه ی گوسفندی و

زرشک پلو با مرغ! نمیدونم قصدم از درست کردن زرشک پلو چی بود! اما هر چی بود، حس خوبی داشتم..انگار یه جورایی میخواستم به محمدم

تو دهنی بزنم..که برام هیچی مهم نیس! دوست داشتم مهمونی امشب باشکوه و بدون هیچ ایرادی برگزار شه..کم کم باید شروع به کار

میکردم..کاش نگار کنارم بود..موهای کوتاه شده مو با گیر سری بالا بستم و جلوی موهامم چتری ریختم تو صورتم..غذاها رو آماده کردم و خونه رو

مرتب کردم و همه جا رو برق انداختم..یه گل سر بافتنی به رنگ بلیزم رو موهام زدم..بلیز صورتی و سلوار کتان سفید رنگی و انتخاب کردم و

پوشیدم..صندلای بدون پاشنه ی سفید رنگمم پام کردم! آرایش ملایم و کمرنگی کردم و به آشپزخونه برگشتم و ژله های مختلف از هر طعمی و

آماده کردم و تو یخچال گذاشتمشون تا سفت بشن و شکل بگیرن! میخواستم برای پذیرایی از شربت آلبالو و شیرینی خامه ای و چند نوع میوه،

استفاده کنم..چشمم که به پارچ شربت آلبالو افتاد، لبخند تلخی رو لبام نشست..یاد جمله ی افسون و ناراحتی ماهان افتادم! یاد اینکه مهدیس

هم عاشق شربت آلبالو بود..نفسمو پر صدا بیرون فرستادم..مشغول شستن میوه ها تو سینک ظرفشویی بودم که صدای اف اف اومد..هنوز زود

بود که عمواینا اومده باشن..حدس زدم افشین باشه..دکمه ی اف اف و زدم..افشین با جعبه ی شیرینی وارد شد..بابا خرید شیرینی و به افشین

سپرده بود..بدون هیچ حرفی، جعبه ی شیرینی و از افشین گرفتم و به سمت اشپزخونه رفتم..

صدای متعجب افشین اومد: سلام عرض میکنم بانو! مرسی خسته نیستم..تو خوب باشی منم خوبم!

با اخم نگاش کردم..

_ حال تو که پرسیدن نداره شازده! تو خوب نباشی میخوای کی خوب باشه ؟

_ چیزی شده؟ چرا انقدر داغونی؟

با دلخوری نگاش کردم..

_ خیلی بی معرفتی افشین! یعنی اگه خودم بهت مشکوک نمیشدم و زنگ نمیزدم از نگار بپرسم، تو خودت نمیخواستی بهم بگی که بهش ابراز

 علاقه کردی..ها؟

_ اوه اوه..پس بگو چرا برزخی شدی! پس خودت فهمیدی! به جون نفس، همین امروز میخواستم بهت بگم!

_ 3روز گذشته تو تازه امروز میخواستی به من بگی؟ دستت درد نکنه واقعاً!

_ خوب آخه خودمم از نگار مطمئن نبودم! باورم نمیشد که درخواستمو قبول کنه..باور کن نفس میخواستم اول خیالم از بابت نگار راحت شه بعد

بهت همه چیز و بگم..

رومو ازش برگردوندم..

افشین نزدیکم شد و دستامو تو دستاش گرفت و با مهربونی تو چشام زل زد و گفت:

آخه نفس من! مگه میشه من بخوام کاری کنم و به تو نگم خواهری؟ کی تو این دنیا از تو به من نزدیک تره آخه؟ باور کن همه چیز خیلی هول

هولکی و عجله ای اتفاق افتاد..

به کلی دلخوریم از یادم رفت..لبخندی زدم..افشین لبخند پررنگی زد و پشت دستمو بوسید و گفت:

آفرین خواهر کوچولوی خودم! نبینم از دست داداشی ناراحت بشیا!

_ خوب بلدی خرم کنیا!

افشین بلند خندید..

_ افشین؟

_ جونم؟

_ باهاش کِی قرار داری؟

_ فردا عصر! نفس؟ اصلاً باورم نمیشد بهم اوکی بده..همش حس میکردم اون به من فقط به چشم داداش دوست صمیمیش نگاه میکنه نه

بیشتر!

_ همون شب بهش ابراز علاقه کردی؟

_آره! میدونی چیه نفس؟ راستش وقتی تو باغ لواسون، ماکان به نگار گفت که میخواد باهاش خصوصی حرف بزنه یه کمی ترسیدم..حس میکردم

دارم نگار رو از دست میدم..واسه همینم از دست خودم عصبی بودم که مثل آدمای بزدل و ترسو لال مونی گرفتم و میزارم نگار رو ازم بگیرن..واسه

همینم وقتی سوارش کردم تا برسونمش خونه شون، طاقت نیاوردم و هر چی تو دلم بود بهش گفتم! وگرنه اگه اون اتفاق نیمفتاد، فعلاً دست نگه

میداشتم تا بهش کمی نزدیک شم..اما ترسیدم از دستش بدم!نگار شوکه شده بود..حس میکردم از وقتی با ماکان حرف زده، ناراحت شده بهم

گفت میخواد فکر کنه و منم قبول کردم و شماره شو ازش گرفتم..حالا قرار شده یه مدت با هم بریم و بیایم تا همدیگه رو بهتر بشناسیم..من که

انتخابمو کردم اما خوب نگار ازم فرصت خواست تا فکراشو کنه و منو بیشتر بشناسه!

_ واقعاً از ته دلم برات خوشحالم افشین! نگار دختر خیلی خوبیه! میدونم لیاقت همدیگه رو دارین!

افشین نگاه محبت آمیزی بهم کرد و گفت: من برم لباسامو عوض کنم..کمک نمیخوای؟

_ نه همه کارامو کردم..

_ قربون نفس خودم برم من!

لبخند گشادی زدم.افشین رو موهامو بوسید و رفت! واقعاً از ته دلم براش داداشم خوشحال بودم! خوشحال بودم که خوشحاله و زندگیش داره یه

نظم خاصی میگیره! مطمئن بودم افشین این بار واقعاً عاشق نگار شده و میدونستم که نگارم لایق عشق پاک افشین هست! از ماکان ممنون

بودم که زودتر تکلیف نگار رو مشخص کرده بود و از این خرسند بودم که نگار عاقلانه رفتار کرده بود و ماکان و فراموش کرده بود..حالا نه بخاطر اینکه

میخواست به افشین فکر کنه، بخاطر اینکه زودتر خودشو از عشق توهمی به ماکان، رها کرده بود...لبخند رو لبام نشست..

***

 

"هر چه داشتم برایش رو کردم..اما لعنتی..

"اسیر" نشد، "سیر" شد..!! "

 

قلبم فشرده شد..غزاله روی مبل چسبیده بود به محمد و محمدم دستشو دور شونه های غزاله حلقه زده بود..زن عمو با غرور نگام میکرد..من

چقدر از این زن بدم میومد!! مهوش مشغول بازی کردن با راشا بود و ملیکا هم طبق معمول داشت رو مخ افشین دراز نشست میرفت!!!

عمو و بابا هم گرم حرف زدن با هم بودن..محمد و که از دم در دیدم، یاد ماهان و خیانت مهدیس افتادم و ازش رومو برگردوندم..دیگه چشمای رنگ

شب محمد، برام نافذ و جذاب نبود، یه زخم عمیق رو قلبم بود که پشیمونی همراش بود! لبخند وقیحانه ای رو لبای محمد بود و غزاله هم با لبخند

نگام میکرد..لبخندای غزاله برام دردناک نبود..اون از چیزی خبر نداشت..بدون منظور بهم لبخند میزد..

از جام بلند شدم و ظرف بلوری شیرینی خامه ای و به همه تعارف کردم..رسیدم به محمد..محمد با دست آزادش یه دونه شیرینی برداشت و زل

زد تو چشام! دیگه چشاش سگ نداشت! از اینکه دستش دور گردن غزاله بود و به من اینجوری نگاه میکرد، چندشم شد! دیگه قلبم از نگاهاش

نلرزید..سرد و خشک نگاش کردم..یاد حرفای ماهان افتادم.." عشقای امروزی و باید بزاری دم کوزه و آبشو بخوری.. عشقی که با اومدن نفر سوم،

خاموش شه، همون بهتر که اصلاً بوجود نیاد! گور بابای عشقای امروزی!! "

نگامو از محمد گرفتم..محمد آروم ازم تشکر کرد..جوابشو ندادم..حق با ماهان بود! گور پدر عشقای اینجوری! ظرف و جلوی غزاله گرفتم..غزاله با

مهربونی ازم تشکر کرد و شیرینی و همراه لیوان شربتش خورد..

زن عمو: غزاله؟ فردا میخوای بری خیاطی؟

غزاله: آره دیگه! میرم اندازه ی بدنمو بزنه! آخر هفته عروسیه شهره، دختر خالمه! پارچه رو خریدم دادم خیاطی سر کوچه مون، فردام میخوام برم

اندازه هامو بزنه..

زن عمو: چرا نرفتی با مهوش از بازار لباس بخری؟ چرا تنها رفتی؟

غزاله: وای مامان آسیه! شما که باید دیگه منو شناخته باشید، از اون عروسا نیستم که با خواهر شوهرم برم اینور اونور..تنهایی راحت ترم!

زن عمو سرخ شد..

مهوش: وا غزاله جون! با بیای خرید چه اشکالی داره؟

زغاله: اشکالی نداره مهوش جون! اما خوب من اصلاً دوس ندارم همین اول زندگی، خونواده ی شوهرم و تو کارام دخالت بدم..من اصلاً تحمل این

چیزا رو ندارم و زود عصبی میشم!

محمد وقتی جو و نامناسب دید، هول شد و با دستپاچگی گفت:

غزال عزیزم! کسی تو کارای ما دخالت نمیکنه! مامانم اگه چیزی میگه فقط از روی دلسوزی و محبته!

غزاله با غرور به محمد نگاه کرد و گفت: محبت بیشتر از حدم یه جورایی تهش میشه دخالت!!

زن عمو چشم غره ای به محمد رفت، معلوم بود دوس نداره جلوی ما بحثی پیش بیاد..رو کرد به غزاله و گفت:

محمد تنها پسر منه و طبیعیه که بهش علاقه ی زیادی دارم و نمیتونم بهش بی تفاوت باشم و همه چیزش بهم مربوط میشه!

غزاله با خونسردی گفت: اما مامان آسیه! باید اینو باور کنید که این پسر دردونه ی شما الان دیگه متأهله و خودش و زنش باید برای آینده و

زندگیشون تصمیم بگیرن! اگه محمدم بزاره کسی تو کاراش دخالت کنه، من این اجازه رو نمیدم! چون این زندگیه ماست!

زن عمو که از حرفای غزاله حسابی ناراحت شده بود خودشو با چایی و شیرینیش مشغول کرد، اما از لرزش خفیف دستاش و صورت سرخ شده

ش به خوبی میشد فهمید که چقدر عصبی و دلخوره! غزاله بدون اینکه به روی خودش بیاره، مشغول پوست گرفتن خیاری شد..

محمد هم که متوجه نگاه های رنجیده و سرزنش بار مادرش شده بود دستشو از دور شونه ی غزاله جدا کرد و با سوئیچ دستش بازی کرد..

پس حسابی غزاله روی زن عمو رو کم میکرد! اصلاً به فکرمم نمیرسید که غزاله انقدر حاضر جواب باشه! ته دلم خنک شد..بالاخره یکی پیدا شده

 بود که جواب بی مهریای زن عمو و کم لطفیای محمد و بده! با غم به محمد زل زدم.. دیگه دوسش نداشتم، اما تحمل این " ما " شدنش برام

سخت بود! درک " ما " شدن محمد یه کمی برام تلخ بود و پذیرشش کمی زمان میبرد..غزاله دختر ملوس و خوشگلی بود..اما بهترین نبود! چقدر

محمد قانع و حقیر بود که بهترین ها تو غزاله براش جمع میشد! غزاله به مدد لوازم آرایش اصلی که استفاده میکرد زیبا به نظر میرسید، وگرنه

تقریباً بدون آرایش معمولی بود!

با صدای محمد از افکارم جدا شدم..منو مخاطب قرار داده بود..

_ نفس؟ چه خبر از کارا؟ کارای شرکتت خوب پیش میره؟ مشکلی نداری؟

نمیدونم چرا وقتی اسممو صدا کرد، دیگه قلبم نلرزید..من که تو عروسیش براش "دخترعمو " بودم! چی شد یهویی شدم "نفس"؟!! وقتی نگام

کرد و اسممو صدا کرد دیگه دستام یخ نشد..عادی بودم..عادیه، عادی!

سرد گفتم: مشکلی ندارم! همه چیز مرتبه!

محمد غمگین نگام کرد..نمیدونم دلیل این غم تو چشاش چی بود! مگه خودش این راه و انتخاب نکرده بود؟ پس چرا از حرفم ناراحت شد؟ شاید

انتظار داشت بهش بگم از وقتی رفته، دیگه هیچی سر جاش نیس!! اما داغ این جمله رو به دلش میزارم! نمیزارم بفهمه، وقتی ترکم کرد چی به

روزم اومد..نمیزارم بفهمه چی کشیدم! من دیگه اون نفس هالو و احمق قبل نبودم! خیانت محمد، چشامو باز کرده بود و دیگه خام محمد و چشای

مشکی رنگش نمیشدم! لبخند تلخی رو لبای مهوش نشست..سینا هم هرازگاهی با افشین حرف میزد و افشین و از سر و کله زدن با ملیکا

نجات میداد، چقدر این دختر نچسب و سیریش بود!!

محمد به چشمام زل زده بود..کسی حواسش به ما نبود..منم با جسارت زیاد، سرد و بی روح نگاش کردم! انگار محمد هم متوجه سردی چشمای

شیشه ایم شده بود، چون با دلخوری نگاشو ازم گرفت و به پارکتای کرم رنگ کف پذیرایی چشم دوخت!

از خودم خوشم اومد..از اینکه اجازه نمیدادم محمد دوباره گستاخی گذشته تو تکرار کنه، راضی بودم! از اینکه نمیذاشتم فکر کنه که من هنوزم

هلاکش و بازم تو کف نگاهاشم، خوشحال بودم و حس خوبی بهم دست داده بود..نباید میذاشتم محمد چیزی بفهمه! من تنهایی و انتخاب کرده

بودم..محمد باعثش شده بود..اون باعث شده بود دیگه به هیچ عاشقانه ای حس خوبی نداشته باشم!!

لبخند تلخی رو لبام نشست..من به درد خونواده ی عمو نمیخوردم..یه کسی باید زن محمد میشد که بتونه از پس زبون تلخ و تیز زن عمو و طعنه

ها و سر به هواییای ملیکا بر بیاد! غزاله نشون داده بود خوب میتونست زبون زن عمو رو کوتاه کنه..من اگه زن محمد میشدم از دست تلخیای زن

عمو و ملیکا یه دیقه هم رنگ آرامش و نمیدیدم! ته دلم خدا رو شکر کردم..واقعاً چقدر خدا هوای بنده هاشو داره..اگه اون لحظه که به زمین و زمان

بد و بیراه میگفتم و از خدا گله میکردم، خدا محمد و بهم میداد، مطمئن بودم الان من جای غزاله باید طعنه های زن عمو رو تحمل میکردم و

مطمئن بودم بخاطر عشقم به محمد، جواب زن عمو رو نمیدادم! خوشحال بودم که یکی و داشتم که هوامو همه جوره داشت! خوشحال بودم که

خدا در برابر محمد منو حفظ کرد! محمد لیاقت منو نداشت..اینو تو این مدت خوب درک کرده بودم! اگه با محمد ازدواج میکردم، هر روز با زن عمو

جنگ اعصاب داشتیم و شاید هرگز نمیتونستم کنار محمد طعم خوشبختی و بچشم!

صدای غزاله اومد: ملیکا جون؟ بیا بشین پیش ما! از اونوقتی که اومدیم از وردل آقا افشین تکون نخوردیا!

ملیکا با دستپاچگی گفت: آخه من زیاد افشین و نفس و نمیبینم..مخصوصاً از وقتی محمد عروسی کرده،ارتباطمون خیلی کم شده..بخاطر همینه

که وقتی میبینمشون، نیمخوام از پیششون تکون بخورم!

از حرف ملیکا رنجیدم..حس مکیدرم بهم طعنه زده.." از وقتی محمد عروسی کرده،ارتباطمون خیلی کم شده"..میخواست منو بچزونه! خوب ملیکا

رو میشناختم! قلبم شکست..چرا دست از سرم برنمیداشتن!؟

غزاله پوزخندی زد و گفت: اما عزیزم! فکر کنم این همصحبتی تو با آقا افشین چیزی بالاتر از یه دلتنگی ساده باشه!

رنگ ملیکا پرید..

از فرصت استفاده کردم و با بدجنسی گفتم: ملیکا جون! اگه دلت برای منم تنگ شده بهتر نیس بیای تو جمع ما؟ البته اگه جز افشین دلت برای

کسی دیگه هم تنگ شده ها..

منم از بی پروایی غزاله، انرژی گرفته بودم..میخواستم ملیکا بفهمه، طعنه زدن..زبون تلخ، چقدر تلخه!! میخواستم بفهمه، چقدر درد داره کسی با

کنایه جوابشو بده!

ملیکا با دلخوری از پیش افشین بلند شد و کنار زن عمو نشست..افشین نیشخندی به ملیکا زد که هز چشمای تیزبین زن عمو دور نموند!

دلم خنک شده بود..

صدای محمد و شنیدم، آهسته رو به غزاله گفت:

غزال؟ چرا اینجوری با ملیکا حرف میزنی؟ من رو ملیکا حساسما..

اخمای غزاله در هم رفت..

_ حساسی که حساسی! من نمیتونم لال بشم چون تو رو خواهر جونت حساسی! ببین محمد! بهتره یه چیزایی و خوب درک کنی که وقتی زن

گرفتی و متأهل شدی باید فقط و فقط به زنت فکر کنی و قید خونوادتو به کل بزنی!

صدای معترض زن عمو بلند شد: چی داری در گوش پسر احمق من بلغور میکنی خانوم؟ هان؟ دشمن شاد کن نباش دختر!

زن عمو به من اشاره کرد..دلم شکست..من "دشمن" بودم؟!! از صدای بلند زن عمو، بابا و عمو هم ساکت شده بودن و تازه متوجه دعوای بین

عروس و مادرشوهر شدن..

عمو: چه خبر شده؟ آسیه؟ آرومتر زشته!

زن عمو با خشم گفت: چرا به من میگی سهیل؟ به این عروس 2روزت بگو که احترام هیچی و نگه نمیداره..از وقتی پاشو گذاشته این خونه، داره

رگباری طعنه و کنایه بار هممون میکنه!

غزاله با اخم گفت: من طعنه ای نزدم! نفس جون؟ شما شاهدی..من طعنه ای زدم؟

غزاله نگام کرد..انگار غزاله هم فهمیده بود که من زخم خورده ی این زن بودم..بدون اینکه به روی خودم بیارم گفتم:

نه طعنه ای در کار نبود..همش حرفای معمولی بود!

غزاله لبخندی بهم زد..زن عمو آتیش گرفت..از رو مبل بلند شد و مثل دونه های اسپندی که رو ذغال میپرن بالا و پایین، جلز ولز کرد و داد زد:

به روباه گفتن شاهدت کیه، گفت دمم! خوب بلده جلوی کی دم تکون بده! با هم ریختین رو هم که چی و نشون بدین؟ هان؟ غزاله؟ تو پسر منو

کم زجر دادی که حالا افتادی به جون ماها؟

محمد پادرمیون کرد و از رو مبل بلند شد و در حالیکه سعی داشت زن عمو رو آروم کنه، گفت: مامان آروم باشید! مثلاً امشب پاگشای من و غزاله

س! خواهشاً حرمت خونه ی عمو رو نگه دارین!

غزاله: محمد! بزار حرفشونو بزنن! من کِی پسرتونو زجر دادم که داری اینجوری سنگشو به سینه ت میزنی؟ اونی که از همون روز اول میخواست

ساز مخالف بزنه شما بودین نه من! هنوزم یادم نرفته که سر مهریه چه قشقرقی به پا کردین و چه نمایشی راه انداختین که بابای بیچاره ی من

به 200 تا سکه رضایت داد! شما بودین که سر خریدای عقد و عروسی تو کارای من و محمد دخالت بیجا کردین..حتی خرید پیش حلقه هم به

سلیقه ی شما بود نه من و محمد! اگه فکر کردین که بازم اجازه میدم تو کارای محمد دخالت کنید، سخت در اشتباهید! من خوب بلدم خودم

زندگیمو پیش ببرم و نیازی به حمایتای شما ندارم!

صدای معترض عمو سهیل بلند شد..

_غزاله! دخترم! یه کمی حرمت نگهدار بابا! آسیه جای مادرتوئه!

غزاله: به خدا پدرجون! تا الانشم خیلی حرمت بزرگیشونو نگه داشتم و چیزی نگفتم وگرنه مامان خودم شاهد تموم اذیت شدنا و ناراحتیام بود و

دم نزد..خیلی حرص خوردم سر خرید وسایل عقد!

زن عمو که از حاضرجوابی غزاله حسابی کفری شده بود، مانتو و روسریشو از رو مبل برداشت و گفت:

سهیل! من دیقه هم دیگه اینجا نمیمونم! تحمل این عروس چشم سفیدت برام سخته!

زن عمو به دنبال این حرف، از بابا خدافظی کوتاهی کرد و به سرعت از خونه خارج شد..صدای فریاد بابا و عمو و مهوش بلند شد..عمو هم

عذرخواهی کرد و دنبال زن عمو راه افتاد..

محمد با خشم رو به غزاله گفت: نمیتونستی دو دیقه جلوی اون زبونتو بگیری؟ خوب شد؟ خیالت راحت شد؟همینو میخواستی آره؟

غزاله: تو دیگه حرف نزن محمد! که هر چی میکشم از بی عرضگی و بچه ننه ایه توئه! اگه قبل از ازدواج میفهمیدم انقدر ذلیل و خواری، عمراً زنت

میشدم!

محمد که از تحقیر شدنش جلوی من خیلی کفری شده بود، به سمت غزاله خیز برداشت تا اونو بزنه که ملیکا جیغی کشید و مهوش بازوی محمد

و کشید و مانع این کار شد..

غزاله با خشم مانتوشو پوشید و گفت: واسه من دم در آورده! میخوای دست رو من بلند کنی؟هه! نشونت میدم!

غزاله هم از بابا خدافظی کرد و رفت..کم کم ملیکا و مهوش و محمد و سینا هم عذرخواهی کردن و رفتن..

بابا دستی به پشت گردنش کشید و نفسشو پرصدا بیرون داد و گفت:

عجب جنجالی شد!

افشین خندید و گفت: خوشم میاد غزاله، زهر چشم توپی از همشون گرفته ها! زن عمو بدجوری حرص خورد اگه غزاله بیشتر دعوا رو کش میداد،

قطعاً زن عمو هم دار فانی و وداع میگفت!

با دلخوری گفتم: کلی زحمت کشیده بودم! یه عالمه غذا درست کردم! چرا انقدر زود رفتن؟ چرا اینجوری شد؟ غذاهام موند رو دستم خو!

بابا با خنده گفت: بچین میز و نفس که بدجوری اشتهام تحریک شده! خدا رو چی دیدی شاید به فرجی شد و من و افشین معده های یدکیمون

فعال شد و تونستیم از این معده مون کار بکشیم و ترتیب همه ی غذاها رو بدیم..مگه نه افشین؟

افشین که از ضایع شدن زن عمو حسابی کیفور شده بود لبخند گل گشادی زد و گفتم: موافقم خفن بابا!

بابا چشم غره ای به افشین رفت و گفت: چند بار بگم مثل چاله میدونیا حرف نزن پسر!

افشین دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا آورد و گفت: اوکی بابا! هر چی شما بگین!

هر سه خندیدیم!

 

***

 

 

کلی از شام امشب مونده بود..با اینکه بابا و افشین با پرخوری تموم، دو تا بشقاب پر خورده بودن، اما بازم غذا مونده بود! ظرفا رو شستم و اضافه

های شام و تو یخچال گذاشتم..خونه رو جمع و جور کردم..چه مهمونی ای شد امشب! بیشتر صحنه ی جنگ بود تا پاگشا! منو بگو چقدر زحمت

کشیده بودم ! میخواستم با دستپختم و سلیقه م تو دیزاین میز، به زن عمو بفهمونم چیزی از کسی کم ندارم اما یهو همه چیز بهم خورد! غزاله

خوب بلد بود زن عمو رو بچزونه! پس اونقدرام که فکر میکردم محمد زندگیه آروم و عاشقونه ای نداره! فکر نمیکردم محمد به این سرعت، تاوان بی

مهریا و نامردیاشو بده..اما دلم خنک نشده بود..هیچوقت از بدبختیای محمد دلم خنک نمیشد! با اینکه ازش رنجیده بودم و دلم زیاد ازش زخم

خورده بود اما راضی نبوده غرورش له شه..غزاله بدجوری جلوی جمع، لهش کرده بود!

رو مبلی که غزاله و محمد روش نشسته بودن، نشستم! آهی کشیدم..باید یه مدت میگذشت تا محمد به طور کامل از ذهنم پاک میشد..الان

نقش محمد تو ذهنم کمرنگ شده بود اما محو نشده بود..رو همین مبل بود که محمد دستشو دور شونه ی غزاله حلقه زده بود..رو همین مبل...

به اتاقم رفتم..صدای آهنگ گوشیمو زیاد کردم..رو تختم دراز کشیدم..تصویر به هم چسبیدنای محمد و غزاله و دست حلقه زده ی محمد دور شونه

ی غزاله جلوم مجسم شد..آه سوزناکی کشیدم..

 

حقیقت داره یا خوابه؟ که دستات توی دستاشه!

محاله! اون نمیتونه..مثل من عاشقت باشه..

باهاش خوشبخت و آرومی! سرت رو شونه ی اونه!

یه روزی مال من بودی..ولی اینو نمیدونه!

نمیدونه که دست تو، تو دستای منم بوده..

بهش بگو که آغوشش..یه وقت، جای منم بوده!!

 

قاب عکس مستطیل شکل مامان و از روی عسلی کنار تختم برداشتم و به چشمای مهربون و لبخند پر از محبت مامان نگاه کردم..آه پرسوزی

کشیدم..کاش مامان بود! کاش الان که بهش نیاز داشتم کنارم بود! بغلم میکرد..بوسم میکرد..آرومم میکرد..کاش بود و با محبتای مادرونه ش بهم

میگفت که غصه نخورم..که تنها نیستم و خدا رو تو هر شرایطی دارم! چقدر این روزا به مامان نیاز داشتم!

با بغض به عکس مامان زل زدم و گفتم:

مامان؟ دیدی با تنها دخترت چیکار کردن؟ دیدی چه بلایی سر عشق دخترت آوردن؟ مامان دیدی چطوری دلمو با بی رحمی شکوندن؟ مامان دیدی

زن عمو چه جوری بالای مزار عشقم، خندید و آتیش به پا کرد؟ مامان! کجایی ببینی که چقدر زجرم دادن؟ که زن عمو چقدر با حرفای نیش دارش

قلبمو سوزوند..که ملیکا بهم طعنه زد..که چطوری محمد چشم تو چشمم شد و با وقاحت گفت براش بهترین نبودم..

هق هقم تو صدای آهنگ گم شد..

 

بگو چی بین ما بوده..سر عشقت چی آوردی؟..

اونم حرفاتو باور کرد..واسه اونم قسم خوردی..

منو یادت میاد یا نه؟..همون که عاشقش بودی..

چقدر راحت..یکی دیگه..جامو پر کرد به این زودی..

چقدر راحت..یکی دیگه..جامو پر کرد به این زودی..

 

 

( حقیقت- علی عبدالملکی)

 

 

آهنگ تموم شد..باران شروع به باریدن کرده بود..دل آسمون هم امشب پر از بغض بود..پر از حرف ناگفته..پر از درد..پز ار زخم..! لباسی پوشیدم و

به حیاط رفتم..دلم گرفته بود..زیر بارون وایسادم و نفس عمیقی کشیدم..دلم میخواست، باران هر چی غم و غصه و ناراحتی و زخمه رو از رو قلبم

بشوره و ببره..قطرات ریز باران به صورتم میخورد..دستامو باز کرده بودم و با جون و دل پذیرای قطرات تند و خشن باران شدم..بغضم بالاخره

شکست..اشکام با قطرات درشت بارون، مخلوط شد..خوبیش این بود که اگه کسی از دور نگام میکرد متوجه نمیشد که دارم گریه میکنم! دلم

میخواست محمد با این بارون از ذهن و قلب و روحم، برای همیشه شسته بشه و بره کنار!

 

 

داد زدم: خداااااااااااا..صدامو میشنوی؟؟!! خدااااا کم آوردم!!

 

" بغض هایم را به آسمان سپردم..

خدا به خیر کند..باران امشب را...!!"

 

انقدر زیر بارون موندم که بارون قطع شد..خیس خیس شده بودم..اما حس خوبی داشتم..حس خالی شدن..حس سبکی!!

چقدر امروز سرم شلوغ بود..این تلفن کوفتی هم که دو دیقه یه بار زنگ میخورد و اعصابمو حسابی بهم میریخت! رو میز کارم از همیشه شلوغ

پلوغ تر و نامرتب تر بود..

صدای کیمیا عین زنگ ناقوس تو گوشم پیچید:

خانوم برومند! محتویات این فلش و برام تایپ کن واسه ظهر میخوامشون!

عصبی و با حرص به کیمیا زل زدم..چشماش نمیدید چقدر کار رو سرم ریخته؟ کیمیا بی توجه به نگاه های عصبیم، فلش و رو میز کارم گذاشت و

به سمت اتاقش رفت..از قصد میخواست بهم کار زیاد بده تا نتونم انجامشون بدم و یه جورایی به ماهان ثابت کنه که من کارامو به خوبی انجام

نمیدم..اما کور خونده، شده تا فرداصبح یه ریز بشینم پشت مانیتورم، اما همشونو انجام میدم..نمیخوام آتو دستش بدم!

یکی از نقشه ها بدجوری ذهنمو مشغول کرده بود..مهندس ناظرش آقای شفیعی بود و چند روزی مرخصی گرفته بود و شرکت نمیومد!

به سمت اتاق ماهان رفتم..از صبح ندیده بودمش..سلام کوتاهی داده بود و رفته بود تو اتاقش! در زدم..

_ بفرمایید!

در رو کامل باز کردم و رفتم داخل..ماهان سرش تو لپ تابش بود و فنجانی چای رو میزش بود..

نگام کرد..

_ بفرمایید خانوم برومند؟ کاری داشتین؟

انقدر ذهنم درگیر نقشه ی تو دستم بود که به چشمای ماهان نگاه نکردم و نزدیکش شدم..

_ جناب مهندس، این نقشه رو یه نگاه بندازین..خیلی وقته درگیرشم..یه جاهاییش برام نا مفهومه!

نقشه رو روی میز ماهان گذاشتم..ماهان با دقت مشغول بررسی نقشه شد..سرشو بالا آورد و گفت:

مهندس ناظرش کیه؟

_ مهندس شفیعی! مرخصی هستن و چند روزی شرکت نمیان!

_ خیلی خوب..اینو بزاری همینجا بمونه، من با مهندس اخوان بررسیش میکنم! چقدر کار داری؟

با ته خودکارم سرمو خاروندم و با ناراحتی گفتم:

فکر کنم تا پایان وقت اداری درگیر باشم! امروز سرم خیلی شلوغه..مهندس فروزانم که کلی کار رو سرم ریخته!

فکر میکردم ماهان میخواد باهام احساس همدردی کنه یا لااقل حرفی میزنه تا آروم شم اما ماهان با تمام بی تفاوتی گفت:

بالاخره حقوق میگیری تا کار کنی دیگه!

ناراحت شدم..چرا باهام این مدلی حرف میزنه؟ مگه من چیز بدی گفته بودم؟ من که همیشه هر کاری بدن بهم، بی چون و چرا انجام میدم!

چشمم افتاد به قاب عکس رو میز کار ماهان! همون دختره ی مو قهوه ای با شال مشکی بود! همون عکسی که یه روزم که اومده بودم تو اتاقش،

کنار دستش دیده بودم!

ماهان وقتی نگاه خیره مو دید، مسیر نگاهمو دنبال کرد و متوجه زوم شدن من رو قاب عکس رو میزش شد..

_ چیزی براتون عجیب و تعجب برانگیزه؟

لحنش مؤدبانه نبود و یه طعنه ی کمرنگی تو صداش موج میزد..

_ این مهدیسه نه؟

نفهمیدم چی شد یهویی این سؤال اومد تو ذهنم! وقتی چشای گشاد شده و ابروهای بالا رفته ی ماهان و دیدم، از پرسیدن سؤالم منصرف

شدم! اما برای پشیمونی دیر شده بود..صدای متعجب ماهان و شنیدم:

تو از مهدیس چی میدونی؟

بازم ناراحتش کرده بودم که داشت از فعل و ضمیر"مفرد" استفاده میکرد! گند زدم!! آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

خوب..خوب..هیچی!

ماهان پوزخندی زد و گفت: هیچی که خیلی زیاده!!

به تته پته افتادم..ای لال شی نفس!

_ با اجازتون من برم..سر کارم!

خواستم رامو گج کنم و برم سر کارم که صدای خشن و عصبیه ماهان سر جا خشکم کرد..

_ مگه من بهت اجازه دادم که داری میری؟!

عقب گرد کردم و روبروش وایسادم..خشم و غضب از چشاش میبارید..وای خدا رحم کنه! عرق سردی رو مهره های کمرم نشست..نمیدونم چرا

لال شده بودم و نمیتونستم حرفی بزنم..عین مجسمه نگاش میکردم!

_ خوب؟ میشنوم..بگو چی میدونی؟!

مثل متهمی شده بودم که بازپرسی داره ازش درمورد اتهامش سؤال جوابش میکنه! قیافه ی برزخی ماهان کم از قیافه ی یه شکنجه گر دوران

شاه نداشت! فقط از این چراغای بزرگی که مرتب در حال نوسان بود کم داشت تا یاد فیلمای زمان شاه بیفتم!

_ خوب..خوب فقط میدونم که..قبلاً همسرتون بودن!

_ کی بهت گفته مهدیس زنم بوده؟

_ اومم..از حرفای مادرتون فهمیدم!

ماهان با تعجب نگام کرد و گفت: مادرم؟!!

_ افسون خانوم دیگه!

ماهان پوفی کشید و گفت: افسون مادر من نیست!

جا خوردم..وا..پس افسون کی بود؟

با دهنی باز نگاش کردم..

_ دیگه از مهدیس چی میدونی؟

بدون اینکه به سؤال ماهان جواب بدم، گفتم:

افسون خانوم مادرتون نیستن؟

_ خیر!

_ پس کیه شما هستن؟

ماهان ترسناک نگام کرد و گفت: اگه میدونستم بهتون مربوط میشه، حتماً در جریان میذاشتمتون!

خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم کمتر کنجکاوی کنم!

ماهان چشماشو ریز کرد و گفت: از دیانا اطلاعات گرفتی، درسته؟ دیانا دختر احمقیه و هیچوقت رازدار خوبی نبوده و نیست!

حرفی نزدم!

_ ببین چی میگم دختر! اصلاً خوشم نمیاد تو کارایی که بهت مربوط نیس، دخالت کنی! نمیتونم تحمل کنم که کسی داره تو کارام دخالت میکنه و

سرک میکشه! مواظب باش که خودتو نندازی تو زندگیه من! تو گذشته ی من هیچ چیزی نیست که جذبش شی!

_ مهدیس همسرتون بود؟!

نمیدونم با چه جرئتی این سؤال و ازش پرسیدم..ماهان بر خلاف انتظارم، رفت تو فکر..انگار داشت به مهدیس فکر مکیرد..زیر لب با صدای ضعیفی

گفت: بود..دیگه نیس! من نخواستم باشه! نخواستم زنم بمونه!

همین که جواب سؤالمو داده بود نشون میداد که داره رام میشه..منم جسارت به خرج دادم و ازش پرسیدم:

اون صلیب رو گردنتون یادگاریه کسیه؟ انگار خیلی بهش علاقه دارین که همیشه گردنتونه!

ماهان صلیب دور گردنشو لمس کرد و اخمی بهم کرد و گفت:

برگردین سر کارتون و انقدر کارا و وسایل منو تجزیه، تحلیل نکنید!

خجالت زده گفتم: من میرم سر کارم! با اجازتون!

صدای ماهان و شنیدم: بر خلاف قیافه ی سرد و بی توجهی ای که داری، شدیداً فضولی!

جوابشو ندادم و از اتاق اومدم بیرون! اووووف..چقدر امروز بهم طعنه زدا..پسره ی غیر قابل نفوذ! اصلاً نمیشد از زیر زبونش حرف کشید! باید از دیانا

درمورد اون صلیب تو گردنش سؤال میکردم..آها تازه یادم اومده که ماهان گفته بود، افسون مادرش نیس..باید در این موردم از دیانا اطلاعات

میگرفتم! مگه میشه افسون مامانش نباشه؟ گوشیمو از تو کیفم درآوردم و اس ام اسی برای دیانا فرستادم!

 

"سلام..دیانا! افسون، مامان ماهان نیست؟"

بعد از دو دیقه جواب اس ام اس و داد..

 

" سلام..نه چطور؟"

" باید ببینمت!"

" امروز که کار دارم..اما فردا بعدظهر خوبه؟"

" آره عالیه! ساعت و جاشو برات اس میکنم..فعلا!"

" اوکی..بوس!"

گوشیمو ته کیفم انداختم! پس افسون جدی جدی مادر ماهان نبود! حالا میتونستم دلیل اصلی کنایه ها و لحن تلخ افسون و بفهمم! واقعاً که

ماهان چقدر شخصیت پیچیده و مرموزی داشت..هر روز یه تیکه از شخصیت و گذشته ش برام روشن میشد..مثل یه پازل بزرگ بود که تیکه هاش

کم کم پیدا میشدن! پوفی کشیدم و با خستگی به فلش کیمیا زل زدم..دختره ی عقده ای!!

تو فکر حرفای دیانا بودم..چقدر امروز با حرفاش بهم شوک وارد کرده بود!! صدای آروم و ملایم زنگ گوشیم بلند شد.. به ال سی دی گوشیم زل

زدم..باران؟!! با من چیکار داشت؟ اصلاً فکرشم نمیکردم یه روزی دوباره اسمشو رو گوشیم ببینم! چقدر پررو بود این بشر! تماس و با خشم

ریجکت کردم..دوباره صدا


مطالب مشابه :


یخ زده (قسمت هفتم)

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - یخ زده (قسمت هفتم) - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




دانلود رمان یخ زده

بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان - دانلود رمان یخ زده - رمــان از مــــــن خونـدن




دانلود رمان قلب یخ زده برای کامپیوتر و موبایل و آندروید

رمانسرای بهارانه - دانلود رمان قلب یخ زده برای کامپیوتر و موبایل و آندروید - هرکی رمان دوست




رمان یخ زده18

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان یخ زده18 کت و شلوار نپوشیده بود اما سنگین و مردونه تیپ زده بود!




رمان یخ زده16

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان یخ زده16 ماهان به یه نقطه ای نامعلوم زل زده بود زانوهاشو




رمان یخ زده12

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان یخ زده12 اشک حلقه زده ی تو چشامو دید نگاهش مهربون




برچسب :