رمان بورسیه/قسمت 8

بازم نباید کم می اوردم..سعی کردم اخمامو بیشتر کنم.نگاهمو از نگاهش نمی گرفتم.صدای جیغ جیغوی آیدا بود که باعث شد هردوتامون تسلیم بشیم.شرشر بارون تند ترشدو ایدا داشت به سمت در خروجی می دوید و می گفت:بدوین دیگه...الان سرما می خورینا

پرهام هم دنبالش می دوید.و می گفت:آیدا بابا یه کم آرومتر...الان پات سر میخوره میخوری زمینا..

تیلاو دستی به موهای پرپشتش کشید و راه افتاد.منم پشت سرش راه افتادم.به ماشین رسیدیم وآیدا چشم غره ای به من رفت وگفت:میاین یا نه؟

تیلاو ماشینو روشن کرد وراه افتادیم.شده بود برج زهر مار.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشتیم خونسردانه با هم حرف میزدیم.قبل از اونا منو رسوند خونه و بعد رفتن.

با صدای زنگ آیفون از جام پریدم وکتابی رو که دستم بود به سمت دیگه ی تخت پرت کردم و به سمت آیفون دویدم.امروز قرار بود آیدا بیاد و با هم درس بخونیم.در و باز گذاشتمو موهامو با کلیپس پشت سرم جمع کردمو رفتم آشپز خونه تا زیر کتری رو روشن کنم.آیدا در ور بست و اومد تو پذیرانی کوله اشو انداخت روی مبلو گفت:سلام عرض شد...

-سلام

-چه خبرا؟

-خبرا که پیش شماس

-نه بابا چه خبری..سرما نخوردی؟؟

-نه...ولی خوش گذشت..دست پرهام جونت درد نکنه

-دست پرهام نه..تیلاو، مهمون تیلاو بودیم

-اصلا آشتی کنون من و شما بود اون چیکارمیکرد اونجا؟؟؟

-نگفتم دیشب؟

-بااینکه دهن لق تشریف داری ولی نه چیزی نگفتی..

-رستورانه رو دیدی؟خوشجیل ...مامانی

-آره..جای خوبی بود

-حالا تصور کن صاحب این رستوران بابای یه پسمل خوشجیل مامانی باشه..

-نه؟؟؟دروغ؟؟؟

-ما اگه میخواستیم بریم اونجا باید چن روز پیش میز رزرو میکردیم...پارتی داشتیم که راهمون دادن

سرمو از تعجب چند بار تکون دادمو گفتم:یعنی پارتیمون تیلاو بود؟

-زهرمار...دوساعته دارم قصه لیلی مجنونو برات تعریف میکنم آخرش میگی مجنون دختر بود با پسر؟؟؟آره...رستوران بابای تیلاو بود

-پش شغلشم که بابا پولداریه؟!

-بعله!!!ماشالا از هر نظر بیسته بیسته

خودمو بی تفاوت نشون دادمو گفتم:خب دیگه چه خبر؟

-درد و خبر...گفتم که هیچی

-دیشب که شما اونجوری رفتین من گفتم حتما با یه بچه برمیگردین

کولشو برداشت پرتاب کرد سمت من وگفت:گم شوووووو...منحرف عوضی

-حالا چی حرف زدین؟؟؟نه نه..چیکار کردین؟من گفتم یا خدا ایدا کار دست خودشو پرهام نده خوبه!

-زندگی خصوصی منو زیرو رو نکن....اصلا ببینم خودت با تیلاو چیکار میکردی هان؟

-یه کم دیگه دیر میرسیدین همدیگرو می کشتیم به جان تو...

-چی میگی

-داشتیم تو نگاه هم پودر میشدیم

-آره دیدم....من موندم این چه جوری طاقت میاره زل بزنه تو اون چشمات و عاشقت نشه....اون چشمای وحشی تو هر بشری رو رام میکنه

-تیلاو یه گونه کمیابه

بیار اون جزوه های لعنتیو ببینم چه خاکی باید تو سرمون کنیم؟

دو ساعتی میشد که داشتیم درس میخوندیم.آیدا جزو رو پرت کرد ی وشه ای بلند شد کش وقوسی به بدنش داد ورفت سراغ یخجال.

وایییییییییی....مغزم ترکید..به به انار هم خریدی؟خانوم تو یخجالش انار داره و صداشو درنمیاره..واقعا که!!

یه انر برداشت وگذاشت تو دیس و اومد دوباره نشست روی مبل.

-نمی خوای دست از سر اون جزوه ها بردای؟

سرمو بلند کردمو گفتم:خجالت نکشی یه وقت.سایر امکانات رفاهی هم خواستی بگو ها...

-نه گلم...من راحتم

تلوزیون رو روشن کرد ومشغول تماشای بازی والیبال شد...

-اه پارلا ببین این پسره چه قد دوس داشتنیه

بهش توجهی نکردمو مشغول خودن بقیه درسهام شدم.صدای تی وی خیلی بلند بود و با هیجان داشت بازی رو دنبال میکرد.که یهو یه لگد زد تو کمرم...برگشتم چپ چپ نگاهش کردم.خودش از نگاهم همه حرفامو خوند و گفت:خواستم فک کنی تلویزیون سه بعدیه...

-بیخود کردی....اگه فیلم صحنه دار بود چیکار میکردی؟

-درد کرد...الهی بمیرم

به نوک خودکارم خیره شدمو گفتم:من یه راهی به ذهنم رسیده

-برای چی؟

-که اون بورسو تیلاو نبره

-آفرین...خب

-بببین باید یه کاری کنیم که یکی تیلاو رو عاشق خودش بکنه و این پسره قید بورسیو رو به کل بزنه...

-شوخی بی مزه ای بود...به جای اینکه فک کنی چیکار باید بکنی تا تیلاو بورسو نبره به این فک کن که خودت باید چیکار کنی که بورسو ببری

نگاهمو مظلوم کردم زل زدم تو چشماش و هیچی نگفتم....

-اونجوری نیگام نکن

-....

-ای درد...اون نگاه تو همیشه اسلحه سردته کصافت....خب کیو در نظدر داری؟

نیشم باز شد و گفتم:یادمه همیشه دنبال یه فرصتی بودی که دل رفیقتو شاد کنی...الان وقتشه

چشماش از تعجب گرد شد وگفت:من؟؟؟؟عمرا.....مگه من مغز خر خوردم که نقد ول کنم بچسبم به نسیه؟

-چه اشکالی داره...هیچی که رسمی نشده بی تو و پرهام...در ضمن تیلاو خیلی خیلی بهتره

-من و پرهام میخوایم با هم ازدواج کنیم.تصمیمونو گرفتیم

سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادمو مشغول خوندن بقیه جزوه هام شدم

++++

امروز تیلاوسمینار داشت.کلی کتاب درباره موضوعش خونده بودم که انقد سوال بپرسم تا کم بیاره.ولی از هر دری پرسیدم جواب داد.از هر چی اشکال گرفتمو ومخالفت کردم یه دلیل ومدرک معتبر علمی می آوردو ومنو نشوند سر جام.همه ی بچه ها با حیرت نگاهم میکردن.خب کاملا طبیعی بود که تعجب کنن...منی که تا ترم قبل در حد پاس کردن واحدها به درسو دانشگاه اهمیت می دادم حالا میخواستم مچ درسخون ترین خرخون دانشگاه رو بگیرم...گهگاهی آیدا بازمو فشار میداد و می گفت:کوتاه بیا دیگه

ولی من خواسته ی خودمو دنبال میکردم.آخرین سوالی که پرسیدم کلی با هم بحث کردیم وتازه داشت اوضاع به نفع من پیش می رفت که استاد گفت:جنگ جهانی نیس که...بس کنین

وقتی کلاس تموم شد تیلاو اومد سمتم و پرسید:مطمئنم تو کل عمرت انقد کتاب یه جا نخونده بودی....

با پرروی زل زدم به چشماشو گفتم:میخوام یه جایی به بن بست بخوری....

-که نشد

-دیر یا زود داره سوخت وسوز نداره

زود از کلاس اومدم بیرون.می دونستم که اگه بیشتر ادامه بدم دوباره خودم کم میارم پس فرار رو بر قرار ترجیح دادمو اومدم بیرون.تیلاو از نظر علمی ضعفی نداشت.من هرچقدر هم که تلاش میکردم بهش نمی رسیدم.باید اعتراف کنم که اون یه نابغه بود و من درمقابل اون هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.یه ساعتی بیکار بودیم تا اینکه کلاس بعدی شروع شد.بازم ردیف اخر نشسته بودم و پشت صحنه ی تیلاو رو که تو ردیف دوم نشسته بود می دیدم.فکرم درگیر راه دومی بود که به ذهنم رسیده بود.باید یکی از دخترای دانشگاهو شیر میکردمو میفرستادم سراغش...وسط میدون مین!نمی دونم چرا ولی ته دلم روشن بود که این امید ناامید نمیشه

استاد توضیح میدادو من فک میکردم....داشتم یک یک دخترای خوشگل کلاس رو کنار تیلاو بررسی میکردم تا ببینم به هم یان یا نه...همه رو بررسی کردم جز سه نفر.آیدا که با این اوضاع و شرایط باید قاطی مرغا حسابش میکردم ونازنین که اصلا نمیتونستم تصورش هم بکنم که کنار تیلاو باشه...من رقیب تیلاو بودم دشمنش که نبودم.و خودم که قرار بود کاگردان این نمایش باشم....

دستمو گذاشته بودم زیر چونه امو زل زده بودم به تیلاو و داشتم نقشه شوم خودمو بررسی میکردم که لرزش گوشیم رو حس کردم.آروم از تو جیبم بیرون آوردمش و نگاه کردم...جناب ملکی بود!!!اس ام اس داده بود:

-آهای دختر انقد تو کف من دوش نگیر

جلل الخالق!این پشت سرش هم چشم داره؟؟؟عجب موجودیه این بشر!!!!

وقتی کلاس تمو شد بی سر وصدا با آیدا برگشتیم.رسیدم خونه.دوباره خونه غوغا میکرد.انقدر شلوغ شهد بود که اگه یه آدم توش گم میشد نمی تونستی پیداش کنی...مشغول تمیز کردن خونه ام شدم.کم کم به امتحانا نزدیک میشدیم و من میخواستم از الان همه چیو برای یه رقابت نفس گیر آماده کنم.من حتما باید اول میشدم.

++++

تو فرجه ی امتحانات بودیم.برای من لحظه لحظه اش تهیین کننده و سرنوشت ساز بود و حتی حاضر نبودم یه لحظشو هم از دست بدم...بایدم اینطورمیشد...برای رفتن به پاریس و فهمیدن چیزایی که حقم بوده وازشون چیزی نمی دونستم برای رفتن سر قبر پدر و مادرم...که هیچ وقت ندیده بودمشون..باید از خودم کار میکشیدم...این آخرین فرصت من بود.برای آیدا و پرهام هم این فرجه ها حکم تعطیلات نوروزی رو داشت....آیدا هرروز زنگ میزد و از جاهیی که رفتن و یا قراره برن بهم گزارش میداد...برای آیدا خوشحال بودم.چون پرهام پسرساده وسر به زیری بود ولی دلم به حال پرهام میسوخت که باید تا آخرعمرش زن ذلیل باشه!

سه ماه پاییزی تموم شده بود و حالا رسیده بودیم به روزچله...شب یلدا.امشب طولانی ترین شب سال بود ومن منتظر سنت های دوس داشتنی این شب بودم.تصمیم گرفتم به خود م استراحت بدمو فقط 2 سه ساعت درس بخونم.این روزا ساعت خوابم هم کمتر از همیشه شده بود و4؛5ساعت میخوابیدم وفقط درس میخوندم.زمستون رسمی از فردا یکی دی شروع میشد ولی درواقع دو هفته ای بود که زمستون از راه رسیده بود و تمام کوچه ها وخیابون ها رو سفید پوش کرده بود...برای خودم یه فنجون قهوه ریختم و اومدم از پنجره به منظره ی سفید خیابون نگاه کردم.منتظر تلفن آیدا بودم...مطمئن بودم که امروز هم برامون برنامه ای چیده.وقتی صدای تلفن رو شنیدم با سرعت به سمتش رفتمو گوشی رو برداشتم و گفتم:الو...آیدا حلال زاده ای..همین الان داشتم به تو فک میکردم

-به منم فک میکنی؟به یاد منم هستی؟

-اِ...عمه جون شمایین؟؟؟ببخشین من فک کردم آیداس...سلام...خوبین؟

-سلام عزیز دلم.خوبم.

-عمه دلم براتون یه ذره شده

-اگه دلت تنگ شده بود می اومدی دیدنم...دیدنم نمیای حداقل بهم زنگ میزدی

-عمه جون به خدا سرم خیلی شلوغه...

-شما جوونا همیشه سرتون شلوغه

-عمه تو روخدا از دستم ناراحت نشو....تو که میدونی سلطان قلب منی...

-نه قربونت برم..آخه چرا باید نراحت بشم.نه ناراحت نیستم

-دیگه آخر ترمه و امتحانا شروع شده

-تو و این دوقلو های منم که عادتونه جزوه ها رو روی هم تلمبار کنین..درک میکنم

دیگه عمه نمی دونست من روی هر خرخونی رو سفید کردمو و جزوه هامو چند دور خوندم.گفتم:بله..

-پارلا عمه امشب درسو ول میکنی میای خونه ما.

-چشم...شما دعوتمم نمی کردی من می اومد...من به این شیکمم قول دادم بیام اونجا..امشب اونجا پراز خوردنی های خوشمزه اس

-از دست تو...فقط به خاطر شیکمت؟

ای کارد بخوره تو شیکمت پارلا!آبروت رفت.

-نه بابا.این بهونه اس...مهم عمه جون خودمه.من مخلص شمام هستم..اوکی؟

-پس زود میای ها

-اطاعت قربان

گوشی رو گذاشتم سرجاش.خواستم برگردم به همون جلوی پنجره و تو دنیای سفید خودم غرق بشم که نرسیده بودم که بازم صدای تلفن بلند شد...اینبار دیگه آیدا بود

-الو.پارلا....پارلا...پارلا

-دردوپارلا...زده رو دکمه ی تکرار

-منو ببین میخواستم اینو خوشحال کنم

-اجازه صادرشد..بفرمایین منو خوشحال کنین

-نه دیگه نمیخوام..بای

-چی چیو بای...عزیز دل پرهام چیکارم داشتی؟

-امروز چی کاره ای؟

-نیستم...امشب میرم خونه عمه ام

-نگفتم امشب...گفتم امروز..صدبار گفتم به تک تک کلمه های جمله های من گوش کن بعد اظهار نظر کن

-خانوم فیلسوف برنامه ات چیه؟

-یه ساعت دیگه میام دنبالت میریم پیست

-دیره که

-نه بابا..ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه اس..بدو حاضر شو

یهو بدون اینکه فکری بکنم گفتم:تیلاو هم هست؟

-ای کلک...تیلاو رو میخوای چیکار؟

واقعا چرا این سوالو پرسیده بودم؟تو ذهنم مشغول یه جواب قانع کننده هم برای خودم  بودم هم برای آیدا...

گفتم:شاید یکیو پیدا کردم قالبش کردم به تیلاو

-منم خر..اصلا نفهمیدم دلت برات تنگ شده

-دل من مگه بیکاره؟هان؟

-دل تو بیکاره...دل اون نازی هم شده پارکینگ طبقاتی

-الحق که نازی رکورد داره

-ببین چه خوبم بلده بحثو عوض کنه

خنده ام گرفت و گفتم:امری ندارین بانو؟من برم حاضر شم؟

-نه فقط یادت باشه تیپ طوسی بزنی...اون شالت بود که طوسی بود و من برات گرفته بودم...

-آها..گلی منگولی؟

-همونو سرت کن

-اوامر دیگه باشه

-همین...یادت نره ها....میخوام ست بشیم.گند نزنی به برنامه هام

-باشه بابا فهمیدم

-بای تا های

من که قرار بود امروز رو استراحت کنم..چه بهتر روزو با دوستام بودم شب هم با عمه اینا...آخرش هم آیدا نگفت تیلاو هم میاد یا نه.سراغ کمد لباسم رفتم .مثله همیشه مرتب ومنظم.اول خواستم یه رنگ دیگه رو انتخاب کنم ولی دلم نیومد آیدا رو ناراحت کنم .به خاطر ایدا یه پالتوی طوسی شیک که عمه ام از ترکیه برام آورده بود رو پوشیدم و همون شال زمستونی رو که آیدا برام خریده بود رو سرم کردمو یه شلوار چشبون سفید هم پوشیدم.یه کولهی اسپورت کتون طوسی هم تازه خریده بودم که توش فال حافظمو گذاشتمو هندزفری گوشیمو چن تا خوراکیو دستکش هام.یه ساعتی منتظر بودم..با اینکه به خودم قول داده بودم امروز رو بی خیال درس بشم ولی طاقت نیاوردمو یکی از کتابا رو برداشتم وچند صفحه اشو مرور کردم.تا اینکه بالا خره رسیدن.بوتهای طوسیمو برداشتم که بپوشم ولی دیدم کف یکیش پاره شده.اگه اینو می پوشیدم قطعا وقتی بر میگشتم خونه احساس میکردم پایی برام نمونده وبی حس میشد.خواستم بوتهای سیاههموبپوشم ولی به رنگ لباسم نمی اومد.درکملا درماندگب مجبور شدم یه جفت کفش ال استار طوسی که به رنگ لباسام میخورد بپوشم.و آیدا تک انداختو از خونه اومدم بیرون.از پنجره ی راه پله به نگاه کردم تا ببینم بازم با تیلاو اومدن یا نه که دیدم حدسم درسته.وقتی به ماشین رسیدم تیلاو از ماشین پیاده شد و اومد سمتم.

-یعنی اومده درو برام بازکنه؟جنتلمن بازی دربیاره...

اومد سمتم خیلی خشک سلام داد.آیداو پرهام هم پیاده شدن.و من دیدم اونا جفتشون تیپ ساه وبنفش زدن..با هم ست کرده بودن...تازه متوجه رنگ لباسای تیلاو شدم.اونم مثله من طوسی پوشیده بود وچقدر هم بهش می اومد.آیدا اومد سمتم دستمو گرفت وگفت:

-سلامعلکم...بعد آروم درگوشم گفت:جذاب شدیاااا...

-من از تویکی بیشتر از پسرا میترسم...

-تو رو خدا به من میاد این کارا؟؟؟

-چرا نیاد؟چه ست شدین با هم؟

-آره..من وپرهام با هم تصمیم گرفتیم امروز کلا یه رنگ باشیم...

- دلاتونم که یه رنگ باشه الهی

-هست

پرهام اومد جلوتر و گفت:پارلاخانوم سلام..نیستینا.آدم دلتنگتون میشه

آیدا چشم غره ای بهش رفتو گفت:پرهامممممممم....لازم نکرده دلتنگ پارلا بشی...به اون دلت یاد آروی کن یه آیدایی هست که باید 24ساعت به اون فک کنه...

پرهام:آخه دل آدم فک میکنه؟

آیدا:اگه فک نکنه چشماشو از حلقومش میکشم بیرون

پرهام:آخه دل چشم داره؟

آیدا:اگه چشم نداشته باشه....

تیلاو حرفشو قطع کرد وگفت:خب خب....رفتیم پیست اونجا این بحثتونو ادامه بدین که ما هم یه کمی بخندیم

آیدا:ببین تو رو خدا چشم دیدن خوشبختی ما دو تارو نداره...دستت درد نکنه آقا تیلاو.

پرهام آیدا رو کشید سمت خودش یه دستشو دور کمرش حلقه کرد وگفت:آره...هووووی تیلاو خودت عاشق نیستی نمیتونی عشق مارو ببینی؟میخوای چشمتو باز کن یه دختر خوب پیدا کن...منو آیدا خیلی هم خوشبخیتم.

بعد یه لبخند پر از عشق تحویل آیدا دادو آیدا از خجالت سرشو انداخت پایین.از این کارشون خنده ام گرفت.داشتن کم کم دعوا میکردن که تیلاو به دادشون رسید.تیلاو به من نگاهی کردو گفت:کوله رو بزار تو ماشین بریم

باتعجب گفتم:کجا؟

رو کرد به آیدا و پرهام و گفت:شما دوتا برین تو ماشین بشینین ما هم میریم یه کم تنقلات بخریم بیایم..من که نمی دونم سوپر مارکت اینجا کجاس

آیدا و پرهام رفتن توی ماشینو راه افتادیم.آروم قدم برمیداشتم چون می دونستم که اگه یه کم سهل انگاری کنم نقش بر زمین میشم و هیچ دختری دوس نداره جلوی یه پسر باکلاس بخوره زمین اونم با کله....اونننم از نوع تیلاوش!تیلاو هم از سرعت من کمی متعجب بود..به سوپر مارکت رسیدیم.تیلاو رو کرد به من وگفت:هرچی دوس داری بردار....

نگاه کردم به قفسه های پر از قاقالی لی های خوشمزه...ای جانم..یعنی هر کدومو بخوام میتونم بردارم....ولی یه لحظه به خودم توپیدم وگفتم:مرده شورتو ببرن پارلا....یه جوری از خود بی خود شدی که الان تو ذهنش کلی بهت میخنده ومیگه با یه دختر کودکستانی اومدم خرید....عاشق لواشک و ترشک و این چیزا بودم..دستمو بردم سمتش و چن تا برداشتم.تیلاو اومد گفت:همین!من گفتم تو وارد تری گفتم تو انتخاب کنی....بعد که لواشک هارو تو دستم دید چن تای دیگه هم خودش برداشتوانواع اقسام مدلشو وسایزش....منم هی دلمو صابون میزنم که کلک اینارو میخودم میکنم.!خودش هم کلی شکلاتو و چیپسو پفک برداشتو بعد حساب کرد واومدیم بیرون. سه نایلون شده بود خریده مون.یکیشو من برداشتم....بازم آسته آسته قدم بمیداشتم که صحنه ی اکشن رخ نده.تیلاو اودم سمتم وگفت:اونم بده من...

-نه خودم برمیدارم.دست تو که پره

-نترس..هرچی اون توئه اخرش میدم به خودت...

دادمش دستش و گفت:خیلی کوته بینی..کوله من الان پرازایناس...

-بابا شوخی کردم...گفتم وقتی یه مرد اینجا هس چرا تو اینو حمل کنی

با یه حرکت از دستم گرفتو جلوتر رفت و من به جمله ی آخرش فک کردم...."وقتی یه مرد هست"واقعا چه خوبه که یه مرد باشه...

بازم رفتی تو فضا ها پارلا!

وقتی رسیدیم با دیدن بقیه بچه ها کلی ذوق زده شدم.نازنین و شاهین هم باهم ست کرده بودن.سبزوسیاه.

همه اینا نقشه ی این آیدا خانوم بوده ها...از ماشین پیاده شدم و با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم که یه صدا ازپشت سرم منو میخکوب کرد سر جام....صدای کیارش بود که کولمو برداشته بود و داشت می اومد سمتم و می گفت:الو..بابا به منم یه نگاهی بنداز...پارلا کولت یادت رفته..کجا میری وروجک؟

سرمو برگردوندم.پالتوی بلند مشکی پوشیده بود...شبیه عزرائیل شده بود.و خنده ای که توی صورتش بود حس خوبی رو به من نمی داد...حس میکردم که قراره اتفاقی بیفته.


مطالب مشابه :


رمان مخصوص موبایل افسونگر

رمان مخصوص موبایل افسونگر افسون نخواست افسونگر باشد (نسخه پرنیان)




رمان افسونگر

رمان پرنیان رمان افسونگر. همه چیز افسانه، اما متاسفانه از لحاظ اخلاقی نسخه دوم پدرش




دانلود رمان نذار دنیا رو دیوونه کنم

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) رمان زیبای افسونگر. مرجع دانلود فیلم و




رمان بورسیه/قسمت 8

رمان پرنیان سرد. رمان افسونگر. رمان دنیای این روزای




پرنیان سرد 2

رمــــان ♥ - پرنیان این یکی دسته قبلا تایپ شده اما این نسخه ی ویرایش شده است رمان افسونگر




دانلود رمان با من قدم بزن

دنیای رمان های زیبا - دانلود رمان با من قدم بزن رمان افسونگر. رمان یک عشق یک




برچسب :