رمان دردسر فقط برای یک شاخه گل رز

نمیدونم این همه روو از کجا اوردم؟؟باید برم مغازه بزنم!ارزونم حساب کنم مشتری دار شم!!امیرعلی که عین این ادمای بی دست و پا ساکت بود،زیادی محتاط بازی درمیاره!نمیدونم چرا فقط زبونش برا من بیست متره!! پلیسه خیلی سیریش بود،وایستاد تاخوده بابام بیاد،حالا به امیرعلی نگفت خانوادت بیانا؟؟ولی منه بدبخت چون دخترم،جدابادم کافی نیس بیارم،باید لابد بابا ادم و مامان حوا بیارم تا ولم کنن! نیم ساعت بعد بابام اومد،سرمو انداختم پایین مثلا خجالت کشیدم(حالا خوبه بابام میدونه من نمیدونم خجالت و با چه خ ایی مینویسن!!) بابام با پلیسه حرف زد که بااطلاع اون اینکارو انجام دادیم ،پلیسه هم دهنش بسته شد فقط از زبونه دراز من گله کرد که بابام خندید و گفت:این زبونش دسته ما نیس،حتی فکرم نکنم خودش اختیارشو داشته باشه!! پلیسه هم ازین خنده های مامان کش کرد و رفت،جوونه خوشگلی بودااا،ولی حیف بی تربیت بود،باید ادمش کنم!!(من هی میخوام همه رو ادم کنم اما کی منو ادم میکنه؟؟) امیرعلی که سرشو تا میتونست انداخت پایین،اما من نه!اصلا انگار نه انگار!بابام با ماشین اومده بود!!هوراا!ازاون پول انقدر برامون مونده بود که بابا تونست یه ماشینه خوب بخره و بقیه اش هم سپرده گذاری کنه!حداقل خوبیش این بود که یادگرفته بود ریسک نکنه!برا همین تو شرکت هنوز کار میکرد! امیرعلی گفت:ببخشید خیلی زحمت دادم بهتون! -نه پسرم خواهش میکنم،اینام وظیفشونه این کارو کنن،نمیدونن که قصد وقرض هرکی چیه؟؟(ایول بابای اپن مایندم!) -جناب ایمانی برسونمتون؟؟ -نه پسرم،به سلامت زحمت کشیدی!! ازدمه پارک بیرون اومدیم و سوار ماشین بابا شدیم!عینه چی میروند!باید حتما برم رانندگی یاد بگیرم!تاحالا هرکاری خواستم کردم اما این یه کار ازدستم دررفته!! تاخونه حرفی نزدیم،منو رسوند دمه خونه،یه ماچ ابدار از گونه بابام کردم!!اخه بابام بهترین بابای دنیاست،حالا اگه بابای هرکی دیگه بود،کله پاچه دخترشو پخش میکرد!! دره خونه رو باز کردم،خوبه کسی نفهمید کلاس نداشتم وگرنه واویلا میشد! ازحیاط گذشتمو و وارد خونه شدم خونه سوت و کور بود،طبق معمول لابد مامان خونه خالست دیگه!بیخیال من برم بخوابم که مهمترین چیزه ممکنه!! مانتو و مقنقه رو دراوردم و خودمو پرت کردم تو تخت و خوابیدم!! احساس کردم داره زلزله میاد،چشامو باز کردم،بله؟؟نفهمیدم؟ اول فکر میکردم تیناست اما دیدم صحراست که اومده رو من پیتیکو پیتیکو میکنه!باید برم تو اینه نگاه کنم!شاید شبیهه چارپایانم و خودم خبر ندارم! خواب الود گفتم:وای صحرا بخدا توام هم وزنه تینایی!منو با تخت یکی کردی! اصلا بدونه اینکه توجه کنه چی گفتم ،گفت:نمیدونی چی شده؟؟انقدر خوشحالم که نگو! خودمو کشیدم بالا از زیر پتو صحرا رو پرت کردم عقب وصاف نشستم،درحالی که چشامو میمالیدم گفتم:هان چی شده؟؟ -هان چیه بی تربیت؟؟نمیدونی ک چی شده؟دارم بال درمیارم!! -ببین تو بامعقوله فضولیم گل کرده اشنایی بگو دیگه چی شده؟ -نمیگم باید خودت حدس بزنی! چشامو ریز کردمو گفتم:تیریپه حرف زدنت عینه این دختر ترشیده هاست که خواستگار پیدا کردن! یه دونه بامشت اروم زد تو سرم و گفت:من ترشیدم؟ سرمو مالیدم:نه اجی!راستیش فکر کردم تو اینه دارم حرف میزنم!حالا بگو چی شده؟؟ -هیچی!اشکان اس داده بهم!میخواد بیاد خواستگاری! بینه انگشته سبابه و شصتمو گاز گرفتمو گفتم:واا؟خدا به دور!مردم چقدر بی حیا شدن!به جا اینکه به مامان باباش بگه بیان درمیون بزارن اومده مستقیم گفته،فکر کنم این خجالت و خورده روش چندتا لیوان ایس پکی،ایس تی ای؟یه چیزی خورده!!والله مردم میرن خواستگاری،دورو اطرافیانه ماهم میرن خواستگاری! -صنم کتک میخوایا! یه دونه زدم تو صورتم:اوا خاک بر سرم،توام شوهری شدی؟توام زلیل؟یا خدا کی مونده که من دیگه بهش تکیه کنم؟؟ رومو کردم به اسمون و گفتم:خدایا فامیلای مارو شفا بده از دست رفتن!
رومو کردم به اسمون و گفتم:خدایا فامیلای مارو شفا بده از دست رفتن! صحرا یه ذره دیگه هم تواتاقم موند و بعد هم رفع زحمت کرد!! ازرو تخت پاشدم،بعداز قرنی روتختیمو صاف و صوف کردم،از پله ها رفتم پایین،مامانم رو ازروبه رو دیدم ،یه سلام بلند کردم و 4تا پله باقی مونده رو پریدم پایین! مامانم،دستشو زد به کمر و من خودمو برای دعوا کردن اماده کردم(فکر کنم ژسته دست به کمرو ازمامانم گرفتم!) بلند گفت:دختر این چه کاری بود کردی؟؟نگفتی تو پات تازگی شکسته بود دوباره یه چیزی بشه؟؟ رفتم سمته مامانم ،دستمو انداختم رو دوشش و گفتم:نه بهناز جون،چیزی نمیشه!!اصلا هرچی پیش امد خوش امد،فقط تو خوشگل خانم حرص نخور! یه دونه زد پس گردنمو گفت:پدر سوخته حالا برا من داری اهنگه خرکن خرکن میخونی؟؟ یه ماچ ابدار از لپش گرفتم و گفتم:من؟؟نه بابا،گل دختر خودمی! تاقبل ازاینکه عکس العملی نشون بده دویدم سمته پذیرایی! مامان باخنده ازاونجا دور شد و رفت اشپزخونه،منم که پشت کاناپه سنگر گرفته بودم وایستادم و خودمو پرت کردم رو کاناپه از رو میز کنترل تی وی رو روشن کردم و نشستم به نگاه کردن،هرچند هیچ چیزه خاصی نداشت،برا همین زدم ماهواره و کانال هارو پشت سرهم عوض کردم تااینکه دیدم تی وی پرشیا داره شو هندی نشون میده،از فیلم هندی جدیدا خوشم اومده بود،نه این فیلمای عاشق معشوقشا!این فیلمای کمدیش،تازه هروقتم اهنگ هندی شروع میشه منم پامیشم باهاش میرقصم!اهنگی که نشون میداد قشنگ بود بلند شدم و شروع کردم به رقصیدن!جاهایی که دختره و پسره باهم بودن و میرفتم نزدیکه درخچه مصنوعی مامان و یکی از برگاشو میگرفتم! مامانم اومد تو حال و همینجوری باخنده وایستاد نگا کرد،رفتم جلو دستشو گرفتم و گفت:بهی جون به چی نگاه میکنی؟؟بیا وسط! به زور مامانمو تکون دادم که مثلا داره میرقصه!بعدباخنده منو عقب هول داد و رفت نشست!بعدهم بدترین کاره ممکن که میتونست رو کرد!!تی ویه عزیزمو،عشقه زندگیمو خاموش کرد! پریدم رو مبل و زل زدم تو چشاش:مامان واقعا که! شووره منو چرا خاموش کردی؟؟ -اگه همینجوری تو چشام زل بزنی بچه اتو هم میسوزونما! -بچه ام؟ -اره دیگه،لب تاپ عزیز تر از جانتو میگم یه نچی گفتم و ادامه دادم:ماشالا با سیستمای من دشمنیااا!راستی بابا از شرکت زنگ زده خونه؟ مامان صورتشو برگردوند سمتم و ابروهاشو داد بالا:نه چطور؟؟ لباموحالت اردک کردمو دستمو پشتم گره زدم:هیچی -تو الکی حرف نمیزنیو سوال نمیپرسی!چی شده؟باز دسته گل به اب دادی؟ چارزانو و دست به سینه عینه این بچه پررو ها نشستم:دسته گل چیه مامان؟؟ادم نمیتونه توروز روشن باهم کلاسیش بره بیرون!اه پلیسام الکی گیر میدنا! مامانم محکم زد تو صورتش:امروز گشت گرفته بودت؟؟باکدوم هم کلاسیت؟؟ -امیرعلی،دوسته حسام! مامانم باخنده گفت:اهان پس بخاطره کتک کاری بااون بیچاره بهت گیر دادن!اره؟ ابرو هام یه چندسانتی رفتن بالا :کتک کاری؟؟مگه من زورم به اون غول تشن میرسه؟حالا فرضیه کتک کاری رو چجوری پیدا کردی؟ -عزیزم سابقه ات خرابه!بعدشم همه میدونن سایه اون بیچاره رو با تیر میزنی!خب به بابات زنگ زدی؟ -اره دیگه،پلیسه ازاین بچه پررو ها بود!شانس اورد پلیسه وگرنه فکشو میاوردم پایین مامانم لبه پایینشو گاز گرفت:دختر این چه طرزه صحبت کردنه؟دخترم مگه اینجوری جرف میزنه؟ -مامان جونه شوورت گیر نده دیگه! -خب حالا بابات چی گفت؟ -چیزی نگفت،فقط منو رسوند،یه سوال مامان بابا اومد باید خجالت بکشم؟یا مثله همیشه رفتار کنم؟ مامانم با تعجب و خنده گفت:یعنی تو نمیدونی چجوری رفتار کنی؟حقا که باید پسر میشدی!نمیخواد تو خجالت بکشی!عادی رفتار کن بابات میدونه ازاین کارا بلد نیستی! قیافمو متفکر کردم:خب،میخوای شامه امشبو .... مامانم نزاشت ادامه بدم:آی قربونه دستت،برو 5تا پیمونه برنج پاک کن تا بقیه اشو بگم! جفت دستامو اوردم بالا:یواش یواش مامانی،نگه دار مام سوار شیم،بزار حرفمو تموم کنم بعد!میخواستم بگم میهمونتون کنم!من عمرا بشینم آشپزی کنم!منو آشپزخونه سایه ی همو با تیر میزنیم!چه کاریه؟؟پیتزافروشی خوب اطراف خونه زیاده! مامانم یه نچ نچ بلند بالایی کردو گفت:میدونستم ازت بخاری بلند نمیشه!بیا برو نخواستم! مامانم دوباره رفت تو اشپزخونه،ماشالا اشپزخونه شوهره دومه مامانمه! بیخیال تی وی شدم و رفتم اتاقم!رفتم سمته لپ تاپ تا یه ذره برم اینترت بچرخم!هنوز کانکت نشده بودم که صدای گوشیم بلند شد! یه عالمه تعجب کردم،چراغ گوشیم هی روشن خاموش میشد و باهرروشن شدن اسمه گل دزد رو نشون میداد!دکمه سبز رو زدم: -بله؟ -سلام خوبی؟ -مرسی احساس کردم خنده اش گرفت،باکمی مکث گفت:من خوبم بخدا! -از نیشه بازت معلومه -ایشالا خودم زبونتو کوتاه کنم! -شما بینی در خواب پنبه دانه! -حقا که دماغ گنده ایی که تو شب خواستگاری نثارت کردم حقت بود! چشامو درحد لالیگا گشاد کردم و باعصبانیت گفتم:تو خیلی غلط زیادی کردی!شیطونه میگه دماغتو بگیرم جونت دربیاد! -مگه میتونی؟؟ جواب سوالشو ندادم و گفتم:زنگ زدی این شر و ور را رو بهم بگی؟؟اگه کاری نداری قطع کنم؟؟ -چرا حالا انقدر زود جوش میاری؟زنگ زدم فقط حالتو بپرسم و بپرسم بابات چیزی نگفت؟ -حالا گفته باشه،تو چیکار داری؟ -مثلا دوس پسرتما -یادت نره،دوس پسر قلابی!!درضمن فردا ساعت 9دمه خونمون باش!ده کلاس دارم! -باشه،بعدش باهام میای برم خرید؟ -خریده چه موقع؟ -عروسیه دوستمه،حسام اینام دعوتن!میای ؟ -اکی مشکلی نیست!پس تا فردا! -خدافظ گوشیو قطع کردم و رفتم سراغ لپ تاپ   کانکت شدم اینترنت و شروع کردم به چرخیدن!ماشالا بیکاری بودم واسه خودم!انگار نه انگار که امتحان ترمم کمتر از یه ماهه دیگه شروع میشد!به هرچی سایت بود سرزدم!چندتا عکس و اهنگم گرفتم،اهنگایی که گرفتم و به ترتیب گذاشتم پِلی شن!یه ذره بدنم رو کشیدم که خستگی در کنم!از پشته دستگاه پاشدم و رفتم پشته پنجره،پنجره رو باز کردم و نشستم پشتش،یه باد خنک به صورتم خورد خیلی حسه خوبی داشت!اما این باد منو برد به یه دوران نه چندان دور!!بیاد اون موقع خودمو پرت کردم رو تخت و دستمو کردم تو قفسه ای که بالای تختم بود!هی کتابارو اینور اونور کردم که بالاخره دستم به چیزی که میخواستم خورد! دفتر خاطراتم رو بیرون اوردم!یادش بخیر تا قبل از دانشگاه عادت همیشگیم بود که خاطراته همیشگیمو بنویسم،اما دیگه خیلی وقت بود ترکش کردم!حتی دیگه تینا هم میدونست نباید برا کادو تولدم یه دفترخاطرات بگیره تافیلم یاده هندستون نکنه! رفتم دوباره پشته پنجره نشستم دفترمو باز کردم،اولین صفحه رو دیدم: تاریخ:08/08/87 سلام دفتر خاطره ی خوبم! خیلی هیجان دارم،میدونم توام منتظری که زودتر خبرارو بهت بدم،باشه چون تو دوسته خوبی هستی زود بهت میگم! امروزم اونو دیدمش!نمیدونم چقدر گذشته اما خب فکرکنم یکی دوهفته شده!اونکه اصلا محل نمیده!نمیدونم چیکار کنم،هرروز یه کیف دستش میگیره و از دمه مدرسه رد میشه!خب خوشگله...چیکار کنم؟خوشم اومده ازش دیگه!میدونم الان مگی دختر مگه انقدر جلف،چرا ازصحرا یاد نمیگیری،بااینکه سال اوله دانشگاشه اما سنگین رنگینه!خب من همه اش17سالمه یه دختر که دوم دبیرستان درس میخونه!منکه دختر پیغمبر نیستم ،ازکسی خوشم نیاد و چشم چرونی نکنم!بیخیال دیگه دوسته خوبم! منتظره خبرای بعدیم باش تا ببینم بازم این خوشگل پسرو میبینم یا نه؟ بوس بوس *** خودمم خنده ام گرفت ازاین خاطره ای که نوشتم،وای چقدر اشگول بودم اونموقع!مگه ادم با دفتر خاطراتشم حرف میزنه؟؟خب تو خل بودنم که شکی نیس اما منو صحرا بهم نزدیک نبودیم که بخوام دردو دل خواهرانه باهاش کنم!شاید اگه صحرا باهام دردودل میکرد منم باروی باز میرفتم پیشش و احتمالا نصیحتم میکرد،بعدشم لابد من دیگه سراغه فرزاد نمیرفتم!نمیدونم واقعا چی بگم!شاید اگه فرزاد نبود خب به یکی دیگه دل میباختم و همونجور لوس و دست و پاچلوفتی میموندم... درخونه باکلید بازشدو افکار من تیکه پاره موند از پنجره نگاه کردم دیدم به به بابا جونم هندونه به بغل وارد شده!دفترمو بستم و گذاشتمش سرجاش در اتاق رو باز کردم و دوتا پا هم قرض کردم و باسرعت نور رفتم پایین،خب هرچی باشه باید حسابی پاچه خواری کنم دیگه! پریدم جلو پایه بابا،یه ذره جاخورد اما بعد یه لبخند زد،به زور هندونه رو ازدستش گرفتم!هرچند که بعدش به غلط کردن افتادم!هندونه هه نالوتی خیلی سنگین بود،عینه قورباغه راه رفتم و هندونه رو گذاشتم رو کابینته اشپزخونه!یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمته ظرفا،یه لیوان خوشگل موشگل برداشتم و یه چایی که به چشم خودم خیلی خوشرنگ بود اما به چشم مامان صد در صد اب حوضی ریختم!گذاشتم جلوی بابا بعد بایه پرس المپیکی قندونم برداشتم و کناره چایی گذاشتم!روبه روی ببا با یه لبخند ملیح نشستم! بابا یه نگاه به چایی خوش رنگم کردو یه نگاهم به نیشه بازم!یهو زد زیر خنده و چایی رو برداشت،من هنوز داشتم همونجوری نگاش میکردم که گفت:گل دختر تو بخشیده شدی،من که میدونم تو کاری نکردی!اما دیگه جواب به جواب کسی نکن! نفسمو فوت کردم بااین معنی که خیالم راحت شد! شب بایه خیاله راحت بدونه هیچ عذاب وجدانی خوابیدم!یه عالمه خواب درهم برهم دیدم،ساعت 7از خواب پریدم،بعداز انجام روال عادی حاضر شدن دیدم خیلی فرصت دارم!بعدعمری دوباره تصمیم گرفتم ارایش کنم و برم دانشگاه،اما قبل ازاینکه بشینم به امیرعلی اس ام اس زد که ساعت 8و نیم بیاد دنبالم!نیم ساعت زودتر برسم دانشگاه بهتر ازاینه که تو خونه منتظر بشینم! جوابمو نداد!اصلا اهمیتی ندادم،اگه نمیومد باتاکسی یا مترو میرفتم اونوقت اون میشست سماق بمیکه!والله انگار چلاقم که بشینم اون بیاد منو ببره دانشگاه!باخودم غرغر میکردم که نشستم پشت میز توالت و مشغول شدم به ارایش! -اخی!چه عجب بعد عمری امروز ارایش کردم!چه خوشگلم شدم(عاشقتم اعتماد به نفس!)بالاخره بعدعمری صورتم باز شد! ازجام پاشدم،ازتو اینه نگاه به مانتوم اینا انداختم!دیدم بازم اون قدیمیا رو پوشیدم!بابا بیخیال چقدر تکراری اه!راه افتادم سمته اتاقه صحرا دیدم اونم داره حاضر میشه بره سرکار!وقتی رفتم تو اتاق باتعجب برگشت سمتم و نگام کرد:سلام صبح بخیر!چه عجب اتاقم اومدی در زدی! اِ؟درزده بودم؟؟خودمم نفهمیده بودم! -سلام اجی جان،خوبی؟خوشی؟ یه نگاه مشکوک انداخت و گفت:خودتی!!چی میخوای؟ -صحرا جون عزیزم،خیلی شکاکیا!!میگم که خوبی؟؟ -صنم جان عزیزم!من خوبم!حالا عینه ادم بگو چی میخوای دیرم شده! یه چهره لوس به خودم گرفتم:فدات شم که میدونی اجیت نیازمنده،عرضم به حضور ارزشمندت که من به یکی از مانتو هات نیازمندم!ماله من همه اش کهنه و قدیمیه!امروز میخوام برم خرید،فقط یه امروز بهم قرض بده،باشه اجی؟؟ با خنده گفت:اروم بابا،چه تند تند هم حرف میزنی!بیا برو هرکدومو میخوای بردار!اینکه اینهمه خواهش نداشت!من میرم دیگه خدافظ ازاتاق رفت بیرون و من بایه عالمه انتخاب تنها گذاشت!بابا قربونه فهم و شعورش!اگه خوده بیشورم بودم،نمیزاشتم کسی به لباسم نگاهم بکنه!حمله کردم به سمت کمدش و مشغول ست کردن شدم!صحرا معدن لباس بود!بابا منکه اونو همه اش با یه لباس میدیدم!ای نالوتی نمیپوشه ریا نشه!! اخر سر یه مانتو سرمه ای خوجل موجل(هنو خودمم نفهمیدم چه مدلیه؟؟از کجا درمیاد میره تو کجا؟؟).دیدم خودم شلوار سفید دارم راه رفتم سمته اتاق خودم،البته قبل ازاینکه ازاتاق بیرون برم عینک ری بنه صحرا رو برداشتم!ماله خودم که نیست و نابود شده بود!!(چه سوءاستفاده گری ام من!!) رفتم اتاقم شلوار پوشیدم ،روبه رو اینه وایستادم به حاضر شدن!وقتی کارم تموم شد یه نگاه به ساعت کردم که دیدم 8و ربعه:اه یه ربع هنوز وقت دارم! گوشیمو دستم گرفتم و مشغول زنگ زدن به گربه نره شدم!!(حالا چرا گربه نره خدا عالم است!!) یه بوق...دو بوق... برنداشت!!بخدا اگه بوقه چهارم رو بزنه برنداره بارون فش رو به سمتش روانه میکنما!! بوق پنجم...بوق... -بله؟؟ -سلام،چرا گوشیو برنداشتی؟؟اگه یه بوق دیگه طول میدادی حالتو میگرفتم -بزار چشمات باز بشن،بعدا شروع کن! -کجای کاری؟؟باز شدن هیچی..منتظرم شدن توبیای برم دانشگاه!! یه اِ مصنوعی کرد و گفت:جدا؟؟من فکر کردم هنوز ساعت شیشه!منکه تازه ازخواب بیدار شدم! یهو ته دلم ریخت،یه داد گنده زدم که خودمم ازجام پریدم:من سه ساعت حاضر شدم منتظره جناب عالی اونوقت تو کپیدی هنوز؟؟ یه خمیازه کشید:ادبیاتت مشکل داره هاا!بیا من برات کلاس ادب بزارم! -تو برو فعلا زنگ بزن 119 ساعت گوشیتو تنظیم کن نمیخواد برا من کلاس بزاری،گل دزد! گوشیو قطع کردم و ازپله ها باعصبانیت اومدم پایین،پایینه پله ها مامانمو دیدم: سلام،چته؟چرا داد زدی؟؟ -هیچی بابا!خوددرگیری مزمن دارم مامان،بیخیال!من میرم دانشگاه،کاری نداری؟ -نه به سلامت! آل استار مشکیمو پوشیدم(والله نمیدونم صنمه مشکی با سفید و سرمه ایی چیه؟؟)مثلا با مقنعه ام ست شده بود!! حیاط طی کردم و اومدم سمته در،درو باز کردم! درو باشدت بستم ،وقتی برگشتم میخواستم دودستی بزنم تو سره خودم: -بابا توچرا امروز وحشی شدی؟؟دره بیچاره رو چرا زدی؟؟ امیرعلی باخنده اومد سمتم :هرهرهر،رو آب بخندی!!مگه خواب نبودی تو؟؟ یه تابی به گردنش داد:میخواستم سوپرایزت کنم! -واای خدا قلبم،مردم ازخوشحالی!!بیا برو ماشینو روشن کن،حوصله ندارم امروز!! -معلومه! دیگه جوابشو ندادم و رفتم سمته ماشین و نشستم! اونم سریع نشست و ماشینو روشن کرد و راه افتادیم!یه ربع گذشت اما دیدم نخیر مثه اینکه خیال حرف زدن نداره!بابا حوصله ام سررفته! یه سرفه کردم،ازاون تابلو ها که معمولا میخوان پشت بندش حرف بزنن!ازگوشه چشم نگاه انداختم بهش،اما انگار نه انگار اصلا عینه خیالش نبود!! زیرلب یه ایش کردم ،کولمو بازکردم و مبانی اقتصاد رو دراوردم و نشستم به خوندن!ماشالا هیچوقت هم جزوه نداشتم!همیشه خدا موقعه ترم میرفتم خِره بچه های کلاس رو میگرفتم کپی میکردم! حالا خیلی خوش خط و تند نویس هستم که بشینم سرکلاس بنویسم!!خدا پدرتکنولوژی رو بیامرزه!! کتاب رو باز کردم و مشغول ورق زدن شدم!عادت داشتم محکم ورق بزنم،اما این امیرعلی که نمیدونست!!برا همین گفت: -اصولا باهمه درگیری،به خودت و خودم رحم نمیکنی عیب نداره!به مامان بابات رحم کن که خرج میکنن برات وسایل میخرن!بعدشم باید خرجت کنن تیمارستان روزبه!! خدایا من هی میام خانومی میکنم جوابه اینو نمیدم اما مثه اینکه کتک دلش میخواد: -ببین اون قضیه درخت و کرم شنیدی؟؟ یه تای ابروشو داد بالا روشو کرد سمته من و گفت:کرم و درخت؟؟نه!!چیه؟؟ -داستان زندگیه تواه!!حالا که نشستم و باهات کار ندارم تو کرم بریز!خب؟؟ شونه هاشو داد بالا و سرشو به رانندگی گرم کرد!منم کلمو کردم تو کتاب و مشغول شدم!!خوبه تادو دقیقه پیش تو دلم التماس میکردم حرف بزنه،اما خودم ساکتش کردم!منم مرض دارم مثه اینکه ولی خوب نمیشم!! داشتم عینه چی مطلب حفظ میکردم،نیس درسای قبلی رو خوندم اینه که چون استادمون گفته ،دارم مباحثی که میخواد درس بده رو میخونم! داشتم برا خودم هی تکرار میکردم که دیدم نگه داشت و ترمز دستی رو کشید!بدونه اینکه به من حرفی بزنه ازماشین پیاده شد،برا اولین بار فضولیم گل نکرد!اصلا مهم نبود کجا میره!این مطلبه رو حفظ کنم مهمتره!! رو صندلی هی بالا پایین میشدم مثه ادمایی که دستشویی دارن!یهو دره سمته من باز شد،خیلی ترسیدم ناخود اگاه موقعه ای برگشتم سمته کسی که درو باز کرد دستم محکم باکتاب خورد تو صورتش! چشام که به صورتش افتاد برا اولین بار خجالت کشیدم!!قبل ازاینکه پشته دستم به صورتش بخوره یه چیزه نرم رو حس کرده بود!الانم یه شاخه گل سرخ جلو چشمام بود! خیلی صحنه بامزه و رمانتیکی بود!!رمانتیک ازاین نظر که جلو پام زانو زده بود و گل رو تو دستش گرفته بود،بامزه ازاین نظر که یه دستشم رو گوشش بود!! با پت پت گفتم:ببخشید..نمیخواستم بزنم.. یه تک خنده کرد و گفت:اشکال نداره ازتو به من زیاد رسیده،اینم سهمیه قرار امروز!! گل رو ازش گرفتم،اونم پاشد ماشینو دور زدو نشست صندلی راننده!گل رو باتمام وجود بو کردم!! خیلی خوش بو بود!!خوشبو تراز همه گل رز هایی که بو کرده بود!!البته همراه بااون بوی جدید یه احساس جدید هم به درونم رسوخ کرد!! اخه مگه آدم بایه شاخه گل هم خر میشه؟؟ هرچی مبانی خونده بودم ازسرم پرید!!ازگوشه چشم یه نگاه بهش انداختم!تاحالا درست حسابی بهش نگاه نکرده بودم.درواقع به صورت هیچ پسری نگا نکرده بودم!اخه پسرا بعدازاون به چشمم نمیومدن! امیرم خوشتیپ بوداا!خوشگل که نبود!به دل میشست اما خوشگل نبود! "خاک تو سرت صنم بشین درس بخون این استاده اخره ترم بهت نمره بده!!" یه نفس عمیق کشیدم که فکرمو متمرکز کنم!البته نه روی امیرعلی،بلکه روی...!!روی چی متمرکز کنم؟؟مهم نیس،مهم اینه که رو اون متمرکز نشه!میگن وقتی زیر سقف یه دختر و یه پسر باشه نفر سوم شیطونه!!خب اینم یه ماشینه با سقف منم یه دخترم هرچند بااخلاقی که دارم نصفه نیمه دخترم اما مهم جسمه دیگه!!اونم که یه پسره دیگه واویلاا.... سرمو تکیه دادم به صندلی و چشامو رو هم گذاشتم،چشام گرم شده بود که خروس بی محل گفت:رسیدیم پاشو... کلمو ازتو کتاب دراوردم،به روبه روم نگاه کردم دیدم ابله دقیقا جلو دردانشگاه نگه داشته،دیگه خدایی این کار غرغر داشت،درحالی که کولمو داشتم برمیداشتم گفتم:
-اخه خنگه تو چرااینجا نگه داشتی؟؟جلوتر و عقب تر هم میشد پارک کنیا!این حراست ببینه گیر میده!(هرچند همه کاریم تو دانشگاه میکنن!)
اون اصلا محل نزاشت و جوابمو نداد،وقتی پیاده شدم سریع ماشینو قفل کردو بدونه تعارف رفت،زیر لب گفتم:اه خاک تو سرت،من فکر کردم خیلی جنتلمنی!!الاغ....
یه لقد محکم زدم به ماشین،اشک به چشام هجوم اورد،خیلی بدنه ماشین محکم بود نوکه پایه نازنینم درد گرفت!!
نوکه پامو تودستم گرفته بودم،سرمو گرفتم بالا که دیدم وایستاده نگاه میکنه،ازهمون فاصله گفت:حرص نخور تو!!خوب میشی بالاخره!
واا پسره چرا اینجوری کرد؟؟این چرا شخصیت یهو عوض کرد؟!دوباره نگاش شده همون پسره پرروی گل فروشی!ایشش اصلا ازاین نگاه خوشم نمیاد!
دیگه دمه دانشگاه واینستادم راه افتادم سمته محوطه!جو دانشگاه یه جوری بود!همه ساکت و ناراحت بودن...
یه نگاه به ساعت انداختم دیدم،اووووو خیلی وقت دارم!ساعت 9وربعه!رفتم رو یکی از نیمکتای جلو چشم نشستم،ازسر قضیه پیمان ترسیدم برم پشت مشت...
یه پامو انداختم رو یه پایه دیگه ام،رو نیمکت حسابی لم دادم،کتابو گرفتم جلو صوتم که بخونم یه چیزایی حالیم باشه حداقل..حسابی غرق درس خوندن بودم دیدم یکی اومد بغلم نشست،از شک اینکه یهو اومد نشست ازجام پریدم و ازروبه رو نگاش کردم..
نازنیه خودمون بود بابا..دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم:دختر این کارا چیه میکنی؟؟قلبه بدبخته من کشش نداره!
برا اولین بار بایه لبخند پراز ارامش بهم نگاه کرد و گفت:بالاخره راحت شدم...زندگی الان خیلی قشنگ تره
بی ربط هی ازخوبی زندگی میگفت،ازروبه رو زوم کردم رو صورتش و گفتم:وای وای جنی شدی تو؟؟
پشته سرهم شروع کردم به صلوات فرستادن و فوت کردن تو صورتش:
-ایی چندش چرا تف میکنی؟؟صورتم خیسید..
نشستم پیشش و گفتم:چیه؟؟کبکت خروس میخونه..خوشحالی!
بدنشو کشید،انگار ازهرچی غمه رها شده:مگه نشنیدی؟؟پیمان عظیمی داره فانی رو وداع گفت!!
شونه هامو انداختم بالا:خب که چی؟
-واا؟چه بی ذوق؟؟
-مگه مردنه دیگران ذوق داره؟؟
بی تفاوت روشو کرد اون سمته و گفت:اره صنم جان،مردنه اون برا من ذوق داره،چون اونم یه جورایی منو کشت!
بغضش گرفته بود،داشت اشکش درمیومد که ازکنار بغلش کردم:
میدونستی با تصادف نزدیکه همینجا مرده؟؟
-اره!خودم اونجا بودم
شروع کردم به تعریف کردن،هرلحظه اون متعجب تر میشد!!وقتی تعریفم تموم شد گفت:
جدا؟؟مردنشم مثه شخصیتش عادی نبود!
گفت نبود،بجای نیست!!چه قدر مردن راحته!
ازجام پاشدم و راه افتادم سمته ساختمون،نازنینم پشته سرم راه افتاد،هرچند داشت حرف میزد،اصلا هم نفهمیدم چی میگه؟؟
ازم جدا شد و رفت سمته کلاسش،منم داشتم میرفتم سمته کلاسم که دیدم امیرعلی بایکی ازدوستاش ایستاده داره حرف میزنه!رفتم سمتش:
-راستی تو بهم نگفتی کی کلاست تموم میشه؟؟
یهو برگشت سمتم و گفت:ببخشید میتونم بپرسم شما کی باشین که بخواین بدونید من کی کلاسم تمومه؟؟
یه پوزخند تحولیم داد و دوستشم وایستاد هرهر خندیدن!
خیلی حرصم گرفت،این چرا امروز اینجوری شده؟؟
میدونستم جوابشو ندم،تاعمر دارم میسوزم برا همین بهش گفتم:شما میدونستی خمیر دندونت تاریخ انقضاش گذشته؟؟چون بوی دهنتون همه جا رو برداشته
بلافاصله هم رومو کردم سمته دوستش:شمام نخند،تو این دوره تحریم مسواک گرون میشه!
بایه چشم غره از جفتشون دور شدم و رفتم سمته کلاس،درمورده اینکه اون چرا اینجور شده بود نظری نداشتم اما از یه چیز مطمئن بودم:کاری میکنم چلوم بع بع کنی جناب کرامت!! سه ساعت تو ماشین درس خوندم که مثلا درس حالیم بشه و اماده باشم برا وقتی که استاد میخواد درس بده اما همه اش ازسرم پریده بود،حتی تو کلاسم حواسم جمع نبود....
مردم مشکل دارنا!حالا خوبه التماس میکرد باهاش دوست شم شخصیتشو بشناسم!!پس چرااینجوری کرد؟؟به من چه خودش ضرر میکنه!فقط الکی پول از جیبش میره!!

واقعا کلافه شده بودم،یعنی اگه من حاله اینو نمیگرفتم میمردم!
کلاسم باهر بدبختی بود تموم شد،منم که هیچی از مبحث نفهمیدم...رفتم پیشه ریحانه(هم کلاسیم):
سلام ریحانه جان خوبی؟
-سلام مرسی،چه خبرا؟؟
-سلامتی،راستش مزاحمت شدم چون برات یه زحمت داشتم!
-بگو عزیزم میشنوم
-من نمیتونم ساعت بعدی رو کلاس بمونم،میدونمم طلوعی(استادمون)خیلی سخت گیره،برا همین میشه یه جزوه ی کامل از تدریسش بنویسی؟؟نمیخوام جلسه بعدی که کنفرانس میخواد کم بیارم...
-همین؟؟
ابروهامو گره زدم:خب اره..مگه قرار بود چی بخوام؟
شونه هاشو بالا انداخت:نمیدونم،همینجوری پرسیدم،باشه...خیالت راحت برات جزوه مینویسم باقلوا..
یه لبخند زدم:مرسی ریحان،خیلی گلی
ازهمه جمیعا خدافظی کردم و راه افتادم برم خونه
اقا امیر بزار فعلا داغ خریده لباس رو به دلت بزارم بعدا بدتر حالتو میگیرم،هرکی با من درافتاد ور افتاد!
با قوت دلی که هی به خودم میدادم اروم میشدم،درسته منو اون خیلی باهم دعوا و کل کل میکردیم اما دلیل نمیشد که بخواد جلوی یه غریبه اینجور کنه!!
باخودم تکرار کردم..غریبه؟؟نیس حالا خیلی خودش اشناست؟؟
اره دیگه...مثلا دوس پسرته!
خودت داری میگی مثلا!دوس پسر قلابی مثله کبریت بی خطره!ادم نیس که
هی باخودم حرف میزدم و جوابه خودم و میدادم،داشتم میرفتم سمته خیابون که بادیدن یه عالمه ماشین یه جرقه ی شیطانی زد به سرم:خودشه!!!
نمیدونستم اون ماشینشو تو پارکینگ گذاشته یا هنوز تو خیابونه برا همین اول دویدم سمته خیابون،اما هرچی گشتم ندیدمش براهمین راه طولانیه پارکینگ رو درپیش گرفتم....
ماشین اونجا خیلی زیاد بود..نزدیکه یه ربع دنبالش گشتم که دیدم ته ته پارک کرده ،دورو اطرافمو خوب چک کردم...کسی نبود خدارو شکر
تو کیفم دنباله یه چیزه تیز گشتم،هرچی بیشتر میگشتم کمتر به نتیجه میرسیدم ،دیگه داشتم بیخیال نقشه میشدم که دستم به ناخن گیرم افتاد..
درش اوردم و سوهانشو که نوکش تیز بود رو باز کردم،گرفتمش جلو صورتم یه پوزخند زدمو گفتم:
تاتو باشی نخوای جلو دیگران خودشیرینی کنی!
پشت به ماشین بغله لاستیک نشستم،اول چندبار تند تند زدم که لاستیک سوراخ شه!اما تاثیری نداشت!اخرش حسابی حرصم گرفت،انقدر حرصم گرفت که محکم سوهان رو با عصبانیت فرو کردم وبالاخره
پیسس...
خوب پس باید حسابی نیرومو جمع میکردم!یه دونه که کافی نبود!ممکن بود که زاپاس تو صندوق عقبش داشته باشه!پس رفتم که به حسابه لاستیکای دیگه اش هم برسم!
وقتی هرچهارتاش رو پنچر کردم و خیالم راحت شد از جام پاشدم،یهو دیدم گوشیم داره زنگ میخوره،حالا خوبه ویبره بود وگرنه صداش همچین بلند میشد که همه میفهمیدن من اینجام!
گوشیو نگاه کردم دیدم خوده حلال زاده اشه!جوابشو ندادم،از پارکینگ اومدم بیرون دیدم بازم داره زنگ میزنه،قطعش کردم.راه افتادم که از دانشگاه بیام بیرون،رفتم سمته خیابون که ماشین بگیرم دستمو که بلند کردم برا تاکسی از عقب کشیده شدم:
کجا داری میری؟
برگشتم سمتش:به تو چه؟شما کی باشی که بگم کجا میرم!
-میدونم یه معذرت خواهی بهت بده کارم،تو که مسعود رو میشناسی،ازاین ضد دختراست،منم باهاش صمیمی ام،نمیخواستم از دستم ناراحت شه
پشته چشمی نازک کردم و گفتم:اصلا مهم نیس که تو چیکار کردی!فکر کردی تو و دوستتو داخل ادم حساب میکنم؟؟نخیر اقا!تو خواب ببینی
دوباره برگشتم ماشین بگیرم که گفت:مگه نمیخواستی باهام بیای خرید؟
-نه،با مسعود جونت برو!
همون لحظه یه تاکسی نگه داشت سوار شدم ،امیر همینجوری داشت برو بر نگاه میکرد تااینکه ماشین راه افتاد!
یه پنج دقیقه گذشت که زنگ زدم به گوشیش:
-بله؟
-پارکینگی؟؟
-اره چطور؟
-هیچی خواستم بگم چیزی که عوض داره گله نداره
-چی...
گوشیو قطع و خاموش کردم!یه لبخند پدرسوختگی زدم و سرخوش شدم از کاری که کردم!
__________________________________________________ _____________________
گوشیو قطع و خاموش کردم!یه لبخند پدرسوختگی زدم و سرخوش شدم از کاری که کردم! **** -صنم به جونه خودم خیلی خری! بشقاب میوه رو گذاشتم رو به روی تینا و گفتم:تو حرص نخور بچه ات بی شیر میشه!بعدشم بی معرفت تو لابد باید برای گله از کاری که بااون نکبت کردم اینجا پیدات بشه؟؟فکر نکن حواسم نیستا ازوقتی نامزد کردی دیگه نمیای پیشم! یه دونه زد رو پیشونیمو گفت:چرا بحث رو عوض میکنی؟چرا اون بلا رو سره اون بیچاره اوردی؟؟ -حالا همچین بلاییم نبوداا!فقط چهار تا چرخش پنچر شد! -غلط کردی که پنچرش کردی..خله مثلا تورو میخواست ببره خریدا دست به کمر زدمو یه ابرومو دادم بالا :همچین میگی خرید انگار میخواست برا من بخره،برا عروسی دوستش میخواست بره لباس بخره -خری دیگه،میخواست باسلیقه تو بخره!من فکر میکردم ادم شدی دیگه سربه سرش نمیزاری! رومو برگردوندم -مگه من چیکارشم؟؟به من چه؟بعدشم اون خودش دوباره شروع کرد،من نبودم که جلو دیگران خود شیرینی کردم! اومد جلوم و دستشو گرفت زیر چونم:من فکر میکردم جنبه ات بیشتر ازاین حرفاست خودمو عقب کشیدم: اصلا من بیجنبه ام،بچه ام حالیم نیس،نمیفهمم،هرکی به من چپ نگاه کنه،کاری میکنم چشاش تااخر عمرش چپ بمونه! شونه هاشو انداخت عقب:اصلا به من چه؟بیا دخی بغلم که دلم برا تنگ شده،خیلی وقته ندیدمت! باخنده رفتم بغلش کردم و زیر گوشش گفتم:چه عجب یادت اومد دخترخالتو بغل کنی! داشتیم باهم صحبت میکردیم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد: سلام حالا که دلت خنک شد،میای بریم خرید؟ تینا هم خوندش و زد زیر خنده: بااین بدبخت چیکار کردی که دیگه از فکر تلافی دراومده؟ شونه هامو به معنی نمیدونم دادم بالا نوشتم:نخیر،مثه اینکه پنچر گیری کردی حالا هم خودت برووو! اومدم بفرستمش که تینا دست گذاشت رو دستم برگشتم نگاش کردم که ابروهاشو داد بالاو گفت:الان وقتشه یه ذره مدارا کنی! مثه اینکه تو چشام خوند نمیخوام به حرفش گوش کنم برا همین گوشیو ازدستم کشیدو تند دوید سمته دستشویی!دنبالش دویدم ازش بگیرم،این دختره جنبه اینکه گوشیه


مطالب مشابه :


دانلود رمان عشق ، درس ، دردسر | shiva-68 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

- دانلود رمان عشق ، درس ، دردسر | shiva-68 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) - - .




رمان عشق درس دردسر 23(قسمت آخر )

x دانلود رمان برايم بمير x; x رمان به احساسم شليك نكن 1 x; رمان عشق درس دردسر 23(قسمت آخر )




رمان دردسر فقط برای یک شاخه گل رز

رمان دردسر فقط دوم دبیرستان درس میخونه!منکه دختر رمانسرا,نگاه دانلود,رمان




دانلود رمان دلیار | mahsoo کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

دانلود رمان دلیار سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه رمان عشق




دانلود رمان چهره به چهره | سهیلا جیگر کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

دانلود رمان چهره به چهره | سهیلا جیگر کاربر نودهشتیا (pdf و موبایل) - 32 - رمان عشق چیز




رمان دردسر فقط برای یک شاخه گل رز

رمان ♥ - رمان دردسر فقط برای یک شاخه گل رز - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص 164-رمان عشق به




رمان به من نگو دیوونه - 10

دانلود رمان عشق ، درس ، دردسر دانلود رمان خیال های ترک خورده | مامیچکا کاربر نودهشتیا




رمان دست های بینا - قسمت آخـــــــــــر

دانلود رمان عشق ، درس ، دردسر دانلود رمان خیال های ترک خورده | مامیچکا کاربر نودهشتیا




برچسب :