گندم قسمت7

 

کامیار _ نمیخواد ! اینو الان دست بهش بزیم ، بیدار میشه ! ولش کن !

_ پس یعنی یه پتویی چیزی نندازیم روش ؟! سردش میشه !
کامیار _ آقا بزرگ میندازه ، پاشو بریم .
"
بلند شدم و با کامیار از تو اتاق رفتیم بیرون . آقا بزرگ بیرون تو راهرو واستاده بود تا دیدمش گفتم "
_
آقا بزرگ یه پتو بندازین رو گندم . سرما میخوره .
`
ته سری تکون داد و بعد به کامیار گفت "
_
حالا میخوای چیکار کنی ؟
کامیار _ اول بریم به عمه اینا خبر بدیم که دل شون شور نزنه . بعدشم خدمت نویسنده این نامه برسیم !
_
مگه میدونی کی نامه رو نوشته ؟! اصلاً کو اون کاغذش ؟!
"
کامیار کاغذ رو داد بهم . وازش کردم . یه دستخط کاج و معوج بود ! توش فقط نوشته بود " تو یه بچه سر راهی هستی !" همین !
برگشتم به کامیار نگاه کردم و گفتم "
_
آخه اینو کی نوشته ؟!
کامیار _ نفهمیدی ؟
_
از کجا بفهمم ؟
کامیار _ بوش کن !
_
چیکار کنم ؟!
کامیار _ بو کن ! کاغذ رو بو کن ! عطرش برات آشنا نیس ؟!!
"
کاغذ رو بو کردم . راست می گفت ! ازش بو عطر می اومد اما خیلی کم !"
_
شاید عطر گندم باشه ! اما نه ! گندم یه عطر دیگه میزنه ! نمیدونم !
"
کامیار کاغذ رو ازم گرفت و گفت "
_
من صاحاب این عطر رو میشناسم ! بیا بریم .
"
بعد برگشت طرف آقا بزرگه و گفت "
_
این چه داستانیه آقا بزرگ ؟!
"
آقا بزرگه یه مرتبه سرمون داد کشید و گفت "
_
من نمیدونم ! برین از خودشون بپرسین !
"
دو تایی سرمونو انداختیم پایین و از خونه آقا بزرگه اومدیم بیرون که گفت "
_
آهای ! جایی نرین ! زودترم برگردین ! این بچه اگه بلند بشه و شماها رو نبینه هول میکنه ها !
"
کامیار یه چشم گفت و بازوی منو گرفت که یه داد کشیدم !"
کامیار _ اه ... ! توام با این بازوت ! همه ش وسط دست و پاس !
_
کامیار ! این عطر کیه ؟
کامیار _ فعلا بیا تا بهت بگم . خودم مطمئن نیستم !
"
دو تایی راه افتادیم طرف خونه عمه م . همونجور که راه میرفتیم بهش گفتم "
_
تو شک ت به کی میره ؟
کامیار _ همین چند ساعت پیش ، بعد از دعوایی که آقا بزرگه با عمه اینا کرد ، آفرین اومد پیش من . مثلا اومده بود باهام حرف بزنه !
_
در مورد چی ؟!
کامیار _ باغ ! میخواست خوارم کنه که برم تو جبهه اونا و یه کاری کنم که آقا بزرگ راضی بشه باغ رو بفروشیم .
_
خب !
کامیار _ داشت برام صغری کبری میچید !
_
که چی ؟
کامیار _ می گفت اگه این باغ فروش بره ، پول میاد دست مامانم و میتونیم باهاش چند تا آپارتمان شیک و ویلا و چی و چی و چی بخریم ! بعدشم تکلیف ماها روشن میشه.
_
تکلیف چی ؟!
کامیار _ منم همینو ازش پرسیدم که گفت تکلیف من و تو دیگه !
_
یعنی تکلیف تو و من ؟!
"
واستاد و یه نگاهی به من کرد و گفت "
_
سامان به خدا همچین میزنم تو این بازوت که نعره ت هفت آسمون بره ها !
_
واسه چی ؟!
کامیار _ میگم تکلیف من و آفرین معلوم بشه ! اونوقت میگی تکلیف تو و من ؟!
_
خب آخه جمله ت یه جوری بود ! فکر کردم یه نقشه هایی برای من و تو کشیدن !
کامیار _ بابا این حرفا چیه میزنی ؟! الان همه فکر میکنن بین من و تو یه خبرایی هس !
_
آخه تو گفتی تکلیف من و تو ! منم فکر کردم میخوان یه کاری برای من و تو بکنن !
کمیار _ بابا اینقدر من و تو نکن ! میآن می گیرن سنگسار مون می کنن ا !!
_
اه ....! گم شو !
"
راه افتادیم "
کامیار _ اره ، خلاصه ! می گفت اگه اینجا فروخته بشه ، تکلیف من و توام روشن میشه .
_
ببین !! بازم همونطوری گفتی !
کامیار _ چی رو ؟!
_
گفتی تکلیف من و تو روشن میشه !
"
دوباره واستاد و گفت "
_
ببین سامان جون ، اگه نظری چیزی به من داری ، بهت بگم که همه ش خیال خام ! من از اوناش نیستم که تا یه گوشه باغ ، میون درختا کسی گیرم بیاره ، هول بشم و خودمو ول بدم تو بغلش ! دارم بهت میگم که فکرای بی خودی نکنی !
_
گم شو کامیار ! الان وقت شوخی یه ؟!
کامیار _ حالا اگه چشمت بین این همه دختر منو گرفته ، حداقل اول به خودم بگو که زودتر یه خاکی تو سر خودمون بکنیم !
_
اصلاً با تو نمیشه حرف زد ! بیا بریم !
کامیار _ خیلی خب قهر نکن ! میگم !
_
زود بگو رسیدیم !
کامیار _ ببین ! الان میخوام نقل قول کنم از طرف آفرین ! اگه وسطش گفتم من و تو ، منظورم از تو ، تو نیستی ها ! یعنی تکلیف من و تو این وسط روشن نخواهد شد که نخواهد شد ! به چند دلیل ! اول اینکه من هنوز سنّ و سالی ندارم و دهنم بوی شیر میده . بعدشم من از مردای دست و پا چلفتی و شیر برنج مثل تو خوشم نمیاد ! مرد مورد علاقه من ترجیحا باید یه خرده هیز و یه کمی هم بی حیا باشه ! فهمیدی یا نه ؟! پس اگه وسط حرفم گفتم من و تو ، به دلت صابون نزن و اون دندونای صاحب مرده تم واسه تن و بدن من تیز نکن مرتیکه کوفتی !
_
کامیار الان گندم بیدار میشه ها ! تورو خدا زودتر بگو.
کامیار _هیچ بابا ، بهم گفت که اگه برم خواستگاریش ، زنم میشه !
_
همین طوری رک بهت گفت ؟!
کامیار _ نه ! مستقما نگفت ، ولی منظورش همین بود .
_
آخه دقیقا چی گفت ؟
کامیار _ می گفت پدر و مادرش منتظرن که تکلیف باغ روشن بشه و بعدش دست ماها رو بزارن تو دست همدیگه !
"
اصلاً حواسم جم و جور نبود ! بی اختیار گفتم "
_
دست ماها رو ؟!
کامیار _ بی شرف پست ، منو تو این تاریکی آوردی زیر درختا و هی این حرفا رو بهم میزنی که تحریک بشم ؟! الان جیغ میکشم که اهل محل بریزن سرت و تیکه تیکه ات کنن !
_
اه ....! کامیار خجالت بکش ! صدات میره اون طرف !
کامیار _ جلو تر بیای جیغ میکشم !
"
خنده ام گرفته بود ! رفته بود پشت یه درخت واستاده بود مثل دخترای بی پناه و صداشو نازک کرده بود و هی چرت و پرت می گفت "
_
کامیار ! به جون تو زشته ! الان صداتو میشنون !
کامیار _ مطمئن باش قبل از اینکه دستت به من برسه ، خودمو کشتم !
_
واقعا که لوسی کامیار ! من رفتم !
کامیار _ خاک بر سر شیر برنج شل ت کنن ! وقتی من این حرفا رو میزنم ، تو نباید بترسی و در بری ! باید بیای جلو !
_
بیام جلو داد بزنی ؟!
کامیار _ خره ، من وانمود میکنم که میخوام داد بزنم ! مطمئن باش هر قدمی که تو بیای جلو تر صدای منم میاد پایین تر !
_
تو بالاخره با این شوخی هات یه بالایی سر ما میاری ! من رفتم !
کامیار _ اگه بری جیغ میکشم !
_
به درک ! هر غلطی میخوای بکنی بکن !
کامیار _ خره نرو! شب به این خوبی ، مهتاب به این قشنگی ، درختا به این گنده گی، فصل بهار با این طراوت ! حداقل بیا یه فیلم هندی بازی کنیم !
_
بیا بریم دیر شد ! الان گندم بیدار میشه ها ! خوبه حالا آقا بزرگ بهت سفارش کرده ها !
"
از پشت درخت اومد بیرون و گفت "
_
آخه هر چی من دارم نقل قول می کنم از طرف آفرین ، تو وصل می کنی به من و خودت !
_
آخه تو بد حرف میزنی . منم که حواس حسابی برام نمونده !
کامیار _ بابا می گفت که پدر و مادرش میخوان آفرین رو بدن به من و دلارام رو به تو ! فهمیدی حالا ؟!
_
جون من راست میگی ؟!!!
کامیار _ اره به جون تو !
_
اون وقت تو چیکار کردی ؟!
کامیار _ هیچی ، از دستش در رفتم و پریدم پشت یه درخت و براش ایچی کی دانا ، ایچی کی دانا رو خوندم !
_
اه ... لوس نشو ! بگو ببینم ، چی بهش گفتی ؟
کامیار _ آب پاکی رو ریختم رو دستش ! بهش گفتم که سامان عاشق گندم شده و منم که خیال زن گرفتن ندارم !
_
هامن طوری رک بهش گفتی ؟!
کامیار _ همین طوری که نه ! تو که منو میشناسی ! هیچ وقتی خانما رو از خودم نمی رنجونم ! در مورد تو و گندم ، همینجوری بهش گفتم اما در مورد خودم با دست پیش کشیدم و با پا پس زدم !
_
مرد شور ترو ببرن کامیار !
کامیار _ آخه من چه میدونستم این دختره از این راز باخبره ؟!! اصلاً من فکرشم نمی کردم که مثلا گندم بچه عمه اینا نیس !
_
حالا بیا زودتر بریم و برگردیم . الان بیدار میشه ها !!
"
دو تایی راه افتادیم و رفتیم طرف خونه عمه اینا ، یه خرده که رفتیم ، از دور چراغاشون معلوم شد . همه جلوی خونه عمه اینا جمع شده بودند و حرف میزدن . پدر و مادر من و کامیار و خواهراش و اون یکی عمه م و عباس آقا و آفرین و دلارام ! خلاصه همه اونجا بودن . همونجوری که از لای درختا می رفتیم جلو ، یه مرتبه چشم کاملیا افتاد به ما ! تا ما رو دید یه جیغ کشید و داد زد و دوید طرف ما و تا رسید و گفت "
_
داداش ! گندم کو ؟!
کامیار _ تو آسیاب ! داره آرد میشه !
کاملیا _ ترو خدا کجاس داداش ؟
کامیار _ راستش رو بهت گفتم ! کم کم داره آرد میشه !
"
تقریبا دیگه همه جمع شده بودن دور و ور ما و فقط چشم شون به دهن ما بود !
کامیار راه افتاد طرف خونه عمه اینا و رو یه نیمکت نشست . چشمای عمه کوچکم از گریه باد کرده بود و مثل خون قرمز شده بود ! شوهر عمه مم حال و روز درستی نداشت ! دم به ساعت گریه اش می گرفت و یه هق هق می کرد و دو تا میزد تو پیشونی ش و ساکت می شد و دو سه دقیقه بعد دوباره همین کار رو می کرد !
کامیار ساکت به همه نگاه میکرد و هیچی نمی گفت . اونام جرأت سؤال کردن رو نداشتن . یه خرده که گذشت آقای منوچهری با حالت التماس به کامیار گفت "
_
عمو ، ترو خدا بهمون بگو الان کجاس ! ببین ! دارم پس می افتم ! دلم داره از حلقم میاد بیرون !
"
یه دفعه زد زیر گریه و گفت "
_
یه عمر جون کندم تا به این سنّ و سال رسوندمش که اینطوری بشه ؟! داره جیگرم آتیش می گیره ! آلو گرفتم به خدا !!
"
دوباره زد تو پیشونی ش و ساکت شد . فقط آروم شونه هاش تکون میخورد . معلوم بود که داره گریه میکنه ! برگشتم به عمه م نگاه کردم . تموم صورتش رو با ناخن هاش خراشیده بود ! انگار وقتی ما نبودیم اینقدر گریه و زاری کرده بود و خودشو زده بود که الان دیگه جون به تنش نمونده بود ! اومدم به کامیار اشاره کنم که جریان رو بگه و یه خرده خیال شونو راحت کنه که خودش شروع کرد و آروم گفت "
_
فعلا جاش امنه ! اما اگه ما یه خرده دیرتر رسیده بودیم ، حتما یه بالایی سر خودش آورده بود ! دیگه از اون گندم سابق خبری نیس ! الان فقط آردش مونده !
"
مادرم آروم اومد جلوی من باستاد و به بازوم نگاه کرد ! رنگش مثل گچ دیوار شه بود ! صورتش رو ماچ کردم که کامیار گفت "
_
اگه سامان به موقع نپریده بود جلو ، اون کارد آشزخونه الان شیکم گندم رو پاره پوره کرده بود ! جون گندم رو این بچه نجات داد !
"
چشمم افتاد به چشم پدرم . یه احساس افتخار و سر بلندی رو تو چشماش دیدم ! دست مارم رو گرفتم و بردم طرف نیمکت نشوندمش پیش کامیار و خودم رفتم بغل کامیار واستادم که خودشو کشید کنار و جا داد منم بشینم و گفت "
_
اون کسی که یه همچین چیزی به این دختر گفته باید خجالت نکشه از خودش ! باید شرم کنه ! آدم در حق دشمن شم یه همچین کاری نمی کنه ! هر چند که ما دیگه آدم نیستیم ! فقط دلم میخواد برین و یه نظر اون دختر رو ببینین ! تو این چند ساعت داغون شده ! شده مثل یه دیوونه !

فقط دلم میخواد برین و یه نظر اون دختر رو ببینین ! تو این چند ساعت داغون شده ! شده مثل یه دیوونه !
" صدای هق هق شوهر عمه م بلند تر شد ! کامیار برگشت یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_ میخوام از اون کسی که یه همچین چیزی به گندم گفته بپرسم که از این جریان چی گیرش اومد ؟! چه کینه ای از این طفل معصوم تو دلش بود که اینطوری ازش انتقام گرفت ؟!آخه به ماهام میگن فامیل ؟! آخه به ما هام میگم قوم و خویش ؟ والا صد رحمت به غریبه !
" یه دفعه عمه م بی حال شد و خورد زمین ! همه پریدن طرفش و یکی شروع کرد شونه هاشو مالیدن و یکی دستاشو ماساژ دادن و یکی میزد تو صورتش و یکی هم با لیوان به زور می خواست آب بریزه تو دهنش ! من و کامیار فقط نگاه می کردیم . هر کی با داد و فریاد یه چیزی می گفت و یه تجویزی براش می کرد ! یکی می گفت سرکه بیاریم بگیریم زیر دماغش ! یکی می گفت آبغوره بیاریم ! یکی می گفت گلاب بیاریم ! یکی می گفت دندوناش کلید شده ! یکی می گفت هول کرده ! یکی می گفت شوکه شده !
خلاصه یه ربع ، بیست دقیقه طول کشید تا حال عمه ها اومد و شروع کرد به گریه کردن . آرون آروم تو بغل اون یکی عمه م گریه می کرد که شوهر عمه م گفت "
_ عمو ترو خدا رحم داشته باش ! ببین به چه حال و روزی افتادیم ! ترو خدا کون پدر و مادرت بگو الان کجاس .
کامیار _ چشم ، میگم اما نباید چشمش به هیچکدوم از شماها بیفته !
" شوهر عمه م که گریه میکرد گفت "
_ چشم ! چشم ! فقط بگو کجاس !
کامیار _ خونه آقا بزرگه ، الانم با هزار مکافات خوابوندیمش .
شوهر عمه م _ آخه چه ش شده ؟! چی کار میکرد ؟ چی میگفت ؟!
کامیار _ هیچی! شده یه دیوونه کامل ! جز من و سامان به هیچکس اعتماد نداره ! نمیخواد هیچکس رو ببینه !
شوهر عمه م _ بذار من یه دقیقه برم پیشش !
کامیار _ اصلاً ! شماها رو که هیچی ! به شماها میگه بچه دزد ! با بدبختی برش گردوندیم اینجا ! دقیقه به دقیقه حالت عصبی پیدا می کنه و حالش بد میشه ! اما به هر جون کندنی بود آرومش کردیم تا فردا ببریمش پیش روانپزشکی چیزی که با قرص و دوا آرومش کنه تا بعد ببینیم چی میشه ! هر چی بهتون میگم انگار حالی تون نیس وضعیتش خیلی خرابه ! کلّ سیستم عصبی ش بهم ریخته ! ولش کنین دیگه ! پدرشود در آوردین ! این دختر از خانمی و قشنگی تو این باغ تک بود ! داشت واسه خودش زندگی شو می کرد ، کاری هم به کار کسی نداشت . یه دفعه باید یه آدم دیوونه یه همچین بالایی سرش بیاره !
" دوباره همه ساکت شدن و فقط عمه و آقای منوچهری گریه می کردن . از گریه اونا مادر کامیارم گریه افتاد .
یه ده دقیقه ای که گذشت کامیار به آقای منوچهری گفت "
_ حالا این جریان واقعیت داره ؟
" آقای منوچری سرشو بلند کرد و یه نگاه به کامیار انداخت و دوباره شروع کرد به گریه کردن که مادر کامیار گفت "
_ بچه فقط اون نیس که آدم زائیده باشه ! بچه اونه که آدم براش خونه دل خورده باشه و بزرگش کرده باشه ! آدم نه ماه سختی می کشه و یه بچه می زاد اما تا بچه به دنیا میاد ، تازه اول بدبختی و سختی شه ! یه بچه تا به سنّ و سال شماها برسه ، پدر و مادر بیچاره میشن ! اونم تازه تو این روز و روزگار ! وگرنه هر ننه قمری میتونه بچه پس بندازه ! بچه درست کردن که کاری نداره ! اصل کار بزرگ کردن و به سرانجام رسوندن بچه س !
کامیار _ در هر صورت هیچ کس نباید دور وار خونه آقا بزرگ پیداش بشه . اگه چشم گندم به یه کدوم از شماها بیفته ، از این خونه فرار میکنه ! اون وقت دیگه خودتون باید برین دنبالش ! تا اینجاشو ما رسوندیم . با هر بدبختی بود آوردیمش اینجا و ساکتش کردیم . اگه طوری بشه خودتون مسئولین !
عباس آقا _عمو جون آقا بزرگ چی فرمودند ؟
کامیار _ در مورد چی ؟
عباس آقا _ در مورد این جریان دیگه !
کامیار _ آهان ! عرضم به خدمتتون که آها بزرگ مثل شیر زخمی آن ! قسم خوردن اگه بفهمن که این کار ، کار کی بوده ، کلّ اون خونواده رو از ارث محروم می کنه ! گفت حاضره تموم ثروتش رو نون بخره بده سگ بخوره اما به اون کسی که اینکار رو کرده یه قرون نرسه ! حالا فعلا پاشین برین سر خونه زندگی تون تا آقا بزرگه این طرفا پیداش نشده !
" اینو که گفت ، رنگ از صورت عباس آقا پرید و زود گفت "
_ کامیار جون راست میگه . پاشین بریم که الان همه مون به استراحت احتیاج داریم .
" خودشم اول از همه بلند شد و خداحافظی کرد و رفت . پشت سرشم عمه بزرگم بلند شد و رفت پیش مادر گندم و بهش اصرار کرد که شب پیشش بمونه که قبول نکرد . اونم خداحافظی کرد و یه خرده بهش دلداری داد و با آفرین و دلارام رفتن . مادر کامیار اومد پیش عمه کوچیکم و بغلش کرد و ماچش کرد و گفت "
_ به خدا اگه دو سه روز صبر کنی همه چیز درست میشه ! فقط یه خرده دندون رو جگر بذار . کاری که نباید بشه شده ! خراب ترش نکن ! منم امشب میام پیشت که تنها نباشی . آدم تنها هم نشینه فکر و خیاله ! پاشو بریم .
" بعد به مادر منم گفت "
_ شمام بیا امشب خیلی حرفا هس که باید بهم بگیم .
" اینو گفت و زیر بغل عمه کوچیکم رو گرفت و بلندش کرد . مادرم رفت کمکش و سه تایی رفتن تو خونه . آقای منوچهری هم با پدرم و عموم رفتن خونه ما . موندیم من و کامیار و کتایون ."
کتایون _ داداش راست راستی گندم سر راهیه ؟!
" کامیار یه نگاهی به کتایون کرد و بعد رفت جلوش و نشست رو زمین که هم قد کتایون بشه . بعد بازوهای کتایون رو گرفت تو دستش و گفت "
_ تو که دختر به این خوشگلی هستی ، چرا لب و دهن با این قشنگی و زبون به این قندی رو با این حرفا کثیف میکنی ؟
کتایون _ آخه اینا گفتن !
کامیار _ اونا غلط کردن !
کتایون _ اصلاً داداش یه بچه سرراهی یه یعنی چی ؟
کامیار _ یعنی اینکه یه طفل معصومی به هزار دلیل نتونسته به حقش برسه !به همون حقی که تو بهش رسیدی !
کتایون _ چه حقی ؟
کامیار _ حق داشتن پدر و مادر ، یعنی پدر و مادرت مال خودتن ! ولی این بچه ای که میگی ، پدر و مادرش مال خودش نبودن ! حالا یا مردن یا دوستش نداشتن و دادنش به یکی دیگه !
کتایون _ حالا گندم چی میشه ؟!
کامیار _ هیچی ! مثل سابق ! مگه چیزی فرقی کرده ؟ گندم همون گندمی یه که تا حالا بوده ! با یه کلمه حرف مفت که نباید زندگی یه آدم خراب بشه !
کتایون _ پس هیچی نمیشه ؟
کامیار _ نه که نمیشه ! ببین عزیزم ، مثلا تو الان این زنجیر طلای خوشگل رو انداختی گردنت ، خیلی هم دوستش داری . حالا اگه بهت بگن زنجیر اونجایی که تو خریدیش ساخته نشده برات فرقی میکنه ؟
کتایون _ نه !
کامیار _ چرا ؟
کتایون _ خب چون دوستش دارم !
کامیار_ آفرین ! مهم همینه که آدما همدیگرو دوست داشته باشن . دیگه مهم نیس که کی هستن و از کجا اومدن . مهم اینه که آدما آدم باشن ! همین !
" تو همین موقع کتایون پاشو نشون کامیار داد و گفت "
_ ببین داداش ! یه دونه از همون زنجیرم که خیلی دوستش دارم به پام بستم !
کامیار _ تو به گور پدرت خندیدی ! پدر سوخته از الان راه قرتی بازی رو یاد گرفتی ؟! برو درش بیار ببینم !
کتایون ! داداش این به پام باشه که طوری نمیشه ! شما که انقدر قشنگ قشنگ حرف میزنی چرا دهنت رو با این حرفا زشت می کنی ؟!
کامیار _ نگاه کن یه الف بچه چه جوری منو خر میکنه ! کاملیا خانم ، مچ پاتو نشون بده ببینم ! شما که خلخال به پات نبستی ؟!
" کاملیا خندید و گفت "
_ از ترس شما نه داداش !
" کامیار یه نگاهی بهش کرد و بعد دست منو گرفت و همونجوری که با خودش می برد طرف باغ گفت "
_ حالا اگه دوست داشتی یه زنجیرم تو به پات ببندی ، ببند ! این چیزا دلیل بدی آدما نیس!
" یه خرده که ازشون دور شدیم برگشت و دوباره گفت "
_ یه دستی م تو اون صورتت ببر ! اینجوری که خواستگار برات پیدا نمیشه !
کتایون _ داداش کاملیا همینجوری شم خوشگله !
کامیار _ اره اما آرایش مال زن و دختره دیگه !
" کاملیا و کتایون زدن زیر خنده و کامیارم دست منو کشید که دوباره فریادم رفت به هوا !"
کامیار _ اه ....! بابا جمع کن این بازوی بی صاحاب مونده ت رو ! همش ولوئه این وسط !
" همونجور که با همدیگه میرفتیم گفتم "
_ چطور یه دفعه ذهنت اینقدر روشن شد ؟!
کامیار _ آخه طفل معصوم دانشجوئه دیگه ! از ترس منم دست به صورتش نمیزنه ! یعنی از ترس که نه ، احترام میذاره ! وگرنه دخترای امروزه دیگه دختر دیروزی نیستن که با ترس و کتک و این چیزا بشه باهاشون رفتار کرد ! یعنی این چیزا دیگه دوره اش گذشته ! همون موقع هام خیلی کار اشتباهی بوده ! زنم مثل مرد حق زندگی داره ! چطور تو دوست داری مثلا فلان لباس رو بپوشی و فلان مدل موهاتو درست کنی ! خب اونم همین حق رو داره دیگه ! تازه ، آرایش کردن تو دنیای امروز دیگه این حرفا رو نداره ! این ابر قدرتا تا سرمونو با این چیزا گرم کردن خودشون دنیا رو چاپیدن !
_ ولی کار خوبی کردی .
کامیار _ اره ، جلو دوستاش خجالت میکشه . بعدشم نجابت یه شاخه از انسانیته ! با این چیزا آدم نانجیب نمیشه !
_ نه ، میگن مثلا مرد تحریک نشه !
کامیار _ اولا مرد جلوی خودشو بگیره که بیخودی با هر چیزی تحریک نشه ! در ثانی ، مرد اگه مثل تو بیحال و شل و ول باشه تموم دخترا بی شوهر میمونن که ! بالاخره باید یه جوری تحریکش کرد که بیاد زن بگیره دیگه !
_ حالا کجا داری ،می ری ؟
کامیار _ بیا کاریت نباشه ، میدونی به چی فکر می کردم ؟
_ به گندم .
کامیار _ غیر از اون !
_ نمیدونم .
کامیار _ داشتم فکر می کردم که تا همین چند سال پیش ، وقتی بچه بودیم ، یادمه مثلا هر کی می خواست یه لباس شویی یا چرخ گوشت یا هر چی بخره ، همه بهش می گفتن هر مارکی میخوای بخری بخر ، ژاپنی نخر ! میدونی چرا ؟ چون جنس ژاپنی دو دفعه کار میکرد ، خراب میشد ! حالا تو این چند ساله ببین ژاپن کجا رسیده ! تکنولوژیش دنیا رو داره فتح میکنه ! همین ترکیه ! تا چند سال پیش ، ایرانیا که می رفتن آلمان و اون طرفا ماشین میآوردن ، به ترکیه که می رسیدن ، شیشه های ماشین رو می کشیدن بالا و از لای شیشه ، بسته های سیگار و شکلات براشون می نداختن بیرون که کاری به کارشون نداشته باشن ! یعنی ببین چقدر وحشی بودن ! حالا برو نگاهشون کن ! راه دور چرا بریم ؟ همین دوبی تا چند سال پیش چی بود ، حالا چی شده ؟! عربایی که دست چپ و راستشونیی نمیشناختن ، شدن مرکز تجارت جهانی ! برو ببین دوبی چه خبره
همین مالزی ، سنگاپور و هزار تا جای دیگه ! اینقدر پیشرفت کردن که دهن آدم وا میمونه ! میدونی چرا ؟ چون خودشون رو اسیر خرافات نکردن ! خرافات رو گذاشتن کنار ! عقیده های شخصی رو گذاشتن کنار ! سلیقه هاشونو که صد هزار نوع بود گذاشتن کنار و چسبیدن به حقیقت و واقعیت و منطق !
ماها میدونی اشکال چیه ؟ اینه که همه ش تو گذشته ایم !ای وقتی بابامون پاشو میذاشت تو خونه ، صدا از صدا در نمی اومد ! ای وقتی بابا مون کمربند رو میکشید سوراخ موش میشد یه میلیون تومن !ای اگه بابامون میگفت ماست سیاهه ، ما همه میگفتیم ماست سیاهه ! آی اگه بابامون نصفه شب می گفت الان وسط زهره ما همه می گفتیم بله شما درست میگین ! ای اگه بابامون ....
_ باشه بابا سرمو بردی !
کامیار _ به جون تو راست میگم ! همه ش تو گذشته و قدیم و روزگار سپری شده ایم ! بابا زمونه عوض شده ! یه وقتی یه نامه از اینجا تا کرج رو یه ماه طول می کشیده بره ! الان با اینترنت ، یه نامه رو تو چند ثانیه می فرستیم اون ور دنیا ! اگه قرار عقاید و ایده هامونو پیاده کنیم ! نمیشه خودمون با هلی کوپتر بریم این ور و اون ور اون وقت به مردم بگیم با شتر برین مسافرت ! نمیشه تا خودمون یه خرده فشار خون مون افتاد پایین با بهترین قرصها و دعواهای خارجی ببریمش بالا و به مردم بگیم هر وقت مریض شدن ، شیر خشت و ترنجبین بخورن ! بابا تا یه قرص آنتی بیوتیک کشف بشه یا درست بشه ، چندین سال پژوهش لازمه ! اونایی م که پژوهش می کنن خرج دارن ، شیکم دارن ، لباس میخوان ، حقوق میخوان ! اینا رو باید کی بده ؟! یارو بیست سال خرج و مخارج می کنه تا یه چیزی کشف و اختراع کنه . اون وقت ما میخوایم از اخترأعش برای عصایش خودمون استفاده کنیم و سنار سه شاهی بذاریم کفّ دستش ! هزینه این پژوهش آاآ با این صنار سه شاهی جور نمیشه که نمیشه !
_ چرا داد میزنی ؟! مگه من اینا رو گفتم ؟!
کامیار _ نه ! اما میگم که تو یه وقت از این چیزا نگی ! زشته والله ! همین الان اگه بنده خدا واکسن کزاز رو کشف نکرده بود ، تو نمیتونستی تا یه خرده دستت اوخ شد یه آمپول بزنی که کزاز نگیری ! بعدشم ، تو حق نداری چیزی رو که یکی دیگه اختراع کرده اسمش رو عوض کنی ! شما حق نداری مثلا به کامپیوتر بگی رایانه ! مگه خارجیا اسم سعدی و حافظ ما رو عوض کردن ! تو خوشت میاد خارجیا مثلا به حافظ ما بگن هاردی ؟!! تو خوشت میاد به سعدی ما بگن " سندی "؟! خب اونام خوش شون نمیاد ما رو چیزایی که از کشور اونا اومده بیرون اسم بذاریم !
_ سخنرانی ت تموم شد ؟
کامیار _ نه، تهش مونده !
_ خب تمومش کن !
کامیار _ من از مسئولین که این موقعیت رو برای من فراهم کردن که بتونم با شما صحبت کنم ، کمال تشکر رو دارم و فقط خواهش میکنم که تو این چند تا شبکه تلویزیونی بیشتر برامون بحث و گفتگو و میز گرد و مصاحبه و مباحثه ترتیب بدن که ما آگاه تر بشیم و اینقدرم برنامه های متنوع و سرگرم کننده پخش نکنن که ما از علم با دانش و آگاهی غافل نشیم . چه خبره آخه ؟! مگه مردم چقدر خوشی و تفریح لازم دارن ؟! والا به کی به کی قسم که یه دفعه خوشی میزنه زیر دل شونا !
در هر صورت من بازم از مسئولین سپاسگزاری میکنم . اصلاً ماها همه ازمسولین ممنون و متشکر و سپاسگزاریم . در واقع ما باید یه وکالت بلا عزل بدیم که مادام العمر سپاسگزار باشیم که خیال همه راحت بشه !
_ اه .....! بابا رسیدیم دم خونه آفرین اینا ! اومدی اینجا چیکار ؟!
کامیار _ تورو خدا بذار من دو تا دیگه تشکر از مسئولین بکنم که اگه یه وقت یادم رفت ، کفران نعمت نکرده باشم!
_ خودتو لوس نکن ! میدونی ساعت چنده ؟! نزدیک صبحه !
کامیار _ چه شب پر ماجرایی ! بیا بریم تا بهت بگم .
" دو تایی رفتیم طرف پنجره اتاق دلارام که این طرف خونه عامه اینا بود . چراغش روشن بود . کامیار آروم دلارام رو صدا کرد . یه خرده بعد دلارام پنجره رو واکرد و سرشو کرد بیرون که ماها رو دید "
دلارام _ سلام ، شماها نرفتین پیش گندم ؟!
کامیار _ نه هنوز ، آفرین کجاس ؟
دلارام _ رفت گرفت خوانید .
کامیار _ تو چرا نخوابیدی ؟
دلارام _ خوابم نمیاد .
کامیار _ حق داری والا !
" یه دفعه دلارام هول شد که کامیار گفت "
_ وجدانت عذابت میده ، هان ؟!
دلارام _ برای چی ؟!
کامیار _ بخاطر کاری که کردی !
دلارام _ کدوم کار ؟!
کامیار _ پست سریع و اکسپرس نامه !
دلارام _ کدوم نامه ؟! به خدا کار من نبوده !
" کامیار یه خنده ای کرد و آروم گفت "
_ چرا کار خودت بوده .
دلارام _ برای چی این حرف رو میزنی ؟!
کامیار _ برای اینکه مطمئنم که کار تو بوده .
دلارام _ نصفه شبی اومدین اینجا که این چیزا رو به من بگین ؟! خداحافظ .
_ اومد پنجره رو ببنده که کامیار بازم آروم گفت "
_ باشه ، برو بگیر بخواب . منم این کاغذ رو میدم به آقا بزرگه . دیگه اون خودش میدونه چیکار کنه !
"کامیار اینو گفت ، دلارام خشکش زد !"
کامیار _ چی شد دلارام خانم ؟
دلارام _ هیچی ! ولی مگه کاغذ پیش توی ؟!
کامیار _ اره ، پیش منه .
" دلارام آب دهانش رو قورت داد و ساکت به کامیار نگاه کرد که کامیار گفت "
_اگه به آقا بزرگه بگم که کار تو بوده . میدونی فردا صبح ، اولین کاری که میکنه چیه ؟
" دلارام بازم هیچی نگفت "
کامیار _ یه تلفن میزنه دفتر خونه تون و میگه که با دفتر و دستک شون بیان اینجا و در جا خونواده شما رو از ارث محروم میکنه !
دلارام _ خونواده ما رو برای چی ؟!
کامیار _ یعنی میگی این کار ، کار تو نبوده ؟!
دلارم _ نه به خدا ! نه به جون مامان !
کامیار _ باشه ! حتما تو راست میگی . اما من فقط اومده بودم که بپرسم چرا اینکارو کردی ؟ برام خیلی مهم بود که بدونم تو این موضوع رو از کجا فهمیدی ! همین ! حالا میرم پیش آقا بزرگه و نامه رو میدم بهش تا خودش تکلیف همه رو روشن کنه ! ولی بدون که با ما دو تا بهتر میشه راه اومد تا آقا بزرگه ! حالا برو راحت بگیر بخواب . شب بخیر خانم مارپل !
" اینو گفت و دست منو گرفت که مثلا بریم . تا حرکت کردیم ، یه دفعه دلارام گفت "
_ صبر کنین !
کامیار _ پشیمون شدی ؟
دلارام _ نه ، یعنی کارت دارم !
کامیار _ چیکار داری ؟ بگو که آقا بزرگه در انتظاره !
دلارام _ نمیشه بیای تو حرف بزنیم ؟ اینجا خوب نیس . یه دفعه یکی پیداش میشه!
کامیار _ نه ، همینجا خوبه .
" دلارام یه خرده ساکت شد و مثل اینکه تصمیمش رو گرفته باشه گفت "
_ شماها از من چی میخواین ؟
کامیار _ هیچی ! فقط بگو چرا اینکار رو کردی ؟
دلارام _ آخه تو از کجا اینقدر مطمئنی که میگی ؟
کامیار _ به چند دلیل . اول اینکه کاغذ بوی عطر تورو میداد .
دلارام _ شاید یکی دیگه هم از اون عطر زده باشه ! شاید اصلاً بوی عطر خود گندم باشه !
کامیار _ دیگه من بد از چهل سال گدایی که شب جمعه یادم نمیره ! عطر ، عطر توی ! دوم اینکه اینقدر عجله کردی که حداقل نامه رو تو یه کاغذ معمولی ننوشتی ! این کاغذ مال سالنامه ای که عمو از کارخونه آورده ! به هر خونواده هم یکی داده . برو مال خودتو وردار بیار ببینم !
" تا کامیار اینو گفت یه مرتبه دلارام زد زیر گریه و دست کامیار رو گرفت و با التماس گفت "
_ تورو خدا به کسی نگو کامیار ! من اشتباه کردم ! خودمم مثل سگ پشیمونم ! نمیدونم چرا اینکار رو کردم ! اون لحظه انقدر عصبانی بودم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم ! اصلاً همه ش تقصیر بابام بود ! بجون مامان اینقدر داغونم که حال خودمو نمیفهمم ! جون کتایون به کسی چیزی نگو !
کامیار _ آخه چرا اینکار رو کردی ؟! اگه آفرین میکرد ، خب یه چیزی . اما تو چرا ؟! اصلاً چه جوری جریان رو فهمیدی ؟!
" دلارام که اشک هاشو پاک می کرد ، یه لحظه ساکت شد و بعد گفت "
_ بعد ازمهمونی دیشب ، وقتی آقا بزرگه اومد و با همه دعوا کرد و ماها اومدیم خونه ، بابا و مامان دیرتر برگشتن . من دیدم آفرین خیلی ناراحته . پرسیدم چی شده که گفت سامان عاشق گندم شده ! گفتم از کجا میدونی ؟ گفت کامیار گفته ! بعدش تموم حرفای ترو برام گفت . تو همین موقع بابا و مامانم برگشتن خونه ، بابام خیلی عصبانی بود . انگار آقا بزرگه رو گندم خبر کرده بود ! نمیدونم بابام از کجا فهمیده بود ! تا رسید خونه پرید به مامان ! مامان با زور بردش تو اتاق خواب . منم یواشکی رفتم پشت در که اونا رو شنیدم !

 


مطالب مشابه :


دانلود کامل رمان گندم نوشته مودب پور

دو متن جالب . حادثه یک نگاه فصل ششم (قسمت اول) دانلود کامل رمان گندم نوشته مودب




رمان باورم کن

رمان رمان ♥ - رمان باورم کن - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 213-رمان گندم.




گندم قسمت8

رمان رمان ♥ - گندم بزرگ وکوچک کردن متن. ناقص بوده و با اومدن حوا کامل شده! گندم معتقد




رمان قصه ی عشق من

رمان گندم. رمان کردن متن. سفید و شلوار جین ظاهرم را کامل کردم.وقتی بیرون رفتیم پوریا که




گندم قسمت7

رمان گندم. رمان بزرگ وکوچک کردن متن. سایت همیشگی رمانا کلیک شده یه دیوونه کامل !




گندم قسمت4

رمان گندم. رمان بزرگ وکوچک کردن متن. بارکی سرخرگ آئورت و سیاهرگ ششی رو هم بکش که نمره رو




گندم قسمت22

رمان گندم. رمان بزرگ وکوچک کردن متن. اما یادتون باشه که هنوز چک آپ کامل انجام نشده ها !




گندم قسمت3

رمان گندم. رمان بزرگ وکوچک کردن متن. " یه لحظه سکوت کامل برقرار شد و یدفعه گندم اینا از




برچسب :