رمان هر اشتباهی عشق نیست 18 و قسمت اخر

زينت خنديد و گفت .. 

- نگيد اينو چطور دلتون مياد...؟!


فرشاد يه ابرو انداخت بالا ...

- اي بابا اينو كه دو ثانيه پيش خودتون گفتيد...! من فقط تاييد كردم... 

يهو صداي اعظم از آيفن اومد


- بابا بياين تو بعدا تصميم مي گيريم بي معرفت هست يا نه ...!!


هر سه خنديديم و رفتيم تو ... حتي يه لحظه هم حصار دور دستام كنار نمي رفت ... انگار دستاش به دستام جوش خورده بوده ...!

با همه احوالپرسي كردم...اعظم .. جواد آقا .. بابا ابوالفضل ... عمه اشرف... خبري از فربد نبود ... 



فرشاد كه با نگاههاي زير چشمي افراد رو چك ميكرد .. زير گوشم آروم گفت 

- نه .. انگار عاشق سينه چاكت بار و بنديلش و گذاشته رو كولش و د برو ...!


نگاش كردم ... يه لبخند پيروزمندانه رو لباش نشسته بود و چشش به اطراف بود... منم زير لب گفتم 

- اين بار سوم !!!


برگشت با تعجب نگام كرد ...

-چي ؟ چيرو مي شماري ؟!

مسير نگام و تغيير ندادم ...به سمت زينت بود كه با آب و لعاب داشت قضيه كلبه رو بازگو مي كرد ... زير لب گفتم...
دستم و تو دستاش فشرد و اروم گفت 

- كم تو اذيتم كردي .. بذار منم يه خورده آتيش بسوزونم... آخ حال مي كنم اينطوري عصباني ميشي ...!

كلا سازش كوك بود و هيچ رقمه نمي شد بزني تو ذوقش ... 

**************

مهمونا نشسته بودن تو پذيرائي كه مامان صدام كرد تو آشپزخونه...

فرشاد كه ول كن دست من نبود! ... با هم رفتيم ...

مامان كه رضايت از چشاش مي باريد دستش و گذاشت پشت كمرم و با لحن مهربون و دوست داشتنيش گفت

- قربونت يه چيزي مي گم باز داغ نكني...!


ترسيدم .. باز دلهره ؟!... باز تشويش... ؟!

نگران پرسيدم ..

- چي شده مامان...


- هيچي فقط وقتي ديدم همه چي محياست و خانواده ايراني از همه چي اطلاع دارن... با موافقت اونا همه كارارو انجام داديم تا فردا جشن و برگذار كنيم به اميد خدا... فرشاد جان هم مخالفتي نداشت هيچ از خداشم بود... !


قلبم لرزيد .. فردا ؟ ... يعني فردا ... ساكت بودم ...


فقط يه لبخند زدم ... مامان لبخندش پررنگتر شد و بوسم كرد ...

- الهي شكر ...مباركت باشه دختر نازم ...


فرشاد كه از شدت شوق صورتش سرخ شده بود... سرش و بالا برد و يه نفس عميق كشيد ... سرش و آورد پايين ... چشاش پر اشك بود... نگاش و ازم دزديد ... مامانمم چشاش باروني شد ...

- اي بابا گريه ديگه واسه چيه ... اشك منم در آورديد ... بريد .. بريد خودتون و آماده كنيد واسه فردا ... وقت آرايشگاه هم گرفتم ...گفت فقط امروزعصر بياد واسه يه سري كاراي مقدماتي ... فرشاد جان ببرش...


فرشاد كه دستاش جلوي صورتش بود و شونه هاش مي لرزيد از آشپزخونه خارج شد ... 

مامان رفت بيرون و صداي دست زدن جمع اومد... خواستم برم دنبال فرشاد كه همه ريختن تو آشپزخونه و مالاچ مولوچ بوسا راه افتاد... تبريكات كه تموم شد رفتم تو حياط .. خبري از فرشاد نبود ... رفتم دم در كه ديدم با آريا نشستن تو ماشين و دارن حرف مي زنن ... 


چشاي فرشاد قرمز و متورم شده بود ... جفتشون نگاهشون به سمت شيشه جلو بود ... ترجيح دادم بذارم كمي با هم تنها باشن و حرفاي مردونشون و بزنن.. 

برگشتم تو خونه كه ماشين 206 خوشكلم و گوشه حياط ديدم ... گفته بودم جاش امنه ...!

پريدم داخل و سراغ سوييجش و از مامان گرفتم ... مامان رفت و از داخل كشوي دراور واسم آوردش ... رفتم تو پذيرائي و سوييج و گرفتم جلوي جواد آقا ...

- اين قابلتون و نداره ... فرشاد يه ماشين هديه داده .... اين بي نوا بدون راننده مونده ... اينكه تمام زحمتش رو دوش شماست .. من يه خورده از هزينش و دادم ... پس ديگه جون ماشين و جون شما ... 


اعظم يه اخم انداخت تو پيشونيش...

- اين كارا چيه فاطمه جان ... بفروشش .. پولش لازمت ميشه ... 


- نه اعظم جون ... مي دونم ناقابله ولي دوست دارم بدمش به شماها... خواهش مي كنم دست رد نزنيد به دستم ... دلخور ميشم ... 
جواد آقا سر تكون داد به نشونه نه ... كه بابا ابولفضل صداش اومد

- بگير بابا ... اين دختر فكر مي كنه كوهي از محبت رو دوششه كه بايد جبران كنه ... در صورتي كه ما وظيفه انساني و شرعيمون و انجام داديم و اصلا به ما ديني نداره... 

ولي چون بتونيم يه حس خوب به قلبش هديه كنيم قبول كن پسر جان... 
بازم جواد آقا سر تكون داد و گفت محال ممكنه ... 


بابا ابولفضل با قاطعيت بيشتري گفت

- وقتي مي گم لازمه قبول كني بگو چشم ... اين كار قلب اين دختر و آروم مي كنه .. من اين مو رو تو آسياب سفيد نكردم... 


جواد آقا بالاجبار سوييج و گرفت و سوييج پرايد و در آورد داد به اعظم ...

- پس اين زير پاي تو باشه ... 


اعظم لبخند به لب گفت 


- من كه زياد با ماشين اين ور اونور نمي رم ... ماشين مال جووناست مثه زينت...


سوييج پرايد و دراز كرد به سمت زينت... 


- بيا زينت جان بيخ ريش خودته ... 


زينت خنديد ... سوييج و گرفت و تشكر كرد .. بعد گفت 

- اي بابا چقدر دل ميدين قلوه مي گيرين .. وقتي هديه بهتون مي رسه بايد با سر قبول كنيد مثه من ...


همه بلند خنديدن ...

واي كه چقدر اين خانواده دوست داشتني ان .... زينت و كشوندم كنار ... 


- زود تند سريع بگو ببينم از كجا فهميديد ازدواج كردم...

- دو روز پيش فربد بهمون گفت .. دپرس و غمگين اومد خونمون ... گفت ازدواج كردي و اينو از همه مخفي كردي كه ملاحظه كني ... گفت همه عالم و ادم خبر دارن ... با اين حال فاطمه مراعاتم و كرده ... 

اين نامه رو داد بخوني... 

نامه رو ازش گرفتم و رفتم تو حياط... زير درخت بيد مجنون روي لبه باغچه نشستم و شروع كردم به خوندن...
**********************
- سلام... 

سلام فاطمه ... كاش مي شد بگم فاطمه جان .. بگم فاطمه من ...ولي نيمشه ... تو ديگه مال من نيستي ... 

كاش از اول مي گفتي ازدواج كردي كه دل من اينطوري بهت گره نمي خورد ... ولي تا همين الانم كه مراعاتم و كردي و بهم نگفتي عذاب وجدان داره خفم مي كنه... 

ببخشيد كه باعث آزارت شدم ... اميدوارم خوشبخت شي ... مسلما همسرت خوشبخت ميشه .. 

آخه مگه ميشه با تو بود و خوشبخت نبود... من لياقتت و نداشتم ... لياقت اون همه خوبي رو نداشتم ... زياديم بود...

دعام كن فاطمه... دعام كن زياد زجر نكشم ... يا بميرم و عشقت و با خودم ببرم اون دنيا ... يا زودتر فراموشت كنم... دعام كن عذاب نكشم ... 

كسي كه دوست داشت و هنوزم داره ... فربد ...
**********************

با اينكه هيچ حسي بهش نداشتم .. ولي دلم به حالش سوخت .. 

بغضم شكست و بي اختيار اشك ريختم .. يهو دلم واسه فربد ها سوخت... 

دلم حتي براي مهرانه ها هم سوخت.. 


دلم كباب عذابي بود كه فخري ها كشيدن .. 


دلم واسه همه عاشقاي دنيا كه نتونستن مزه به عشق رسيدن رو تجربه كنن كباب شد ... 


سرم و بردم بالا و تو دلم گفتم... 


خدايا ميشه يا كسي رو عاشق نكني يا اگر عاشق مي كني ازش وصال و دريغ نكني... ؟


به خودم جواب دادم ... 

خود آدما مقصرن ... شرايط آدمها رو عاشق مي كنه ... وقتي خودت و بندازي تو شرايطي كه نبايد ...هوس و عشق مخلوط ميشه و اوني ميشه كه نبايد ... 


اونوقت ديگه نخي به بالا وصل نيست كه دعات برسه به اوني كه بايد ... 
ندارن عقيده رو وگرنه اوضاع دنيا بهتري از ايني بود كه هست ...

ياد علي آقا افتادم كه گفت اگر من گذاشته بودم رعنام به عشقش برسه الان منم كنار عشقم بودم... 


خدا رو شكر كردم بابت اينكه پدر و مادرم اونقدر راحت تصميم رو به عهده خودم گذاشتن و سنگ راهم نشدن هيچ... راه رو هم هموار كردن ...

حتي مي خواستن زندگي چندين و چند سالشون و قرباني كنن كه من از عشقم محروم نشم ... 


كمن چنين پدر و مادرايي كه بفهمن و درك كنن عشق مقدسه و زندگي بر پايه اون قشنگترو محكمتره ...
فرشاد اومد داخل حياط و وقتي من و با اون صورت خيس ديد ... 


يه اخم اومد رو پيشونيش... چشاش عين يه دونه انار قرمز شده بود ... كنارم نشست ...


سريع نامه رو جمع كردم كه نبينه ... وقتي ديد نامه تو دستامه ... حساس تر شد ... خيلي جدي دستش و دراز كرد ...چشاش وبست ... عصبي بود ...

نامه رو تو دستام مشت كرده بودم و اشكام و پاك كردم ... داد كشيد ...

- د يالا ... بدش ...

نگران جواب دادم ... 


- هيچي نيست گير نده فرشاد ...

دوباره با قاطعيت بيشتري داد كشيد ...

- گفتم بده اون وامونده رو ... 


نامه رو گذاشتم تودستاش... 


قاپيدش...با خوندن هر جملش اخماش بيشتر در هم مي رفت ... ايستاد ... منم ايستادم ... 


خوندنش كه تموم شد ... پارش كرد و شروع كرد به ريز ريز كردنش... تو دستاش مچالش كرد و با همون اخم رو پيشونيش رو به من گفت 

- به خاطر اراجيف اين پسره اشك ريختي ؟!

سرم پايين بود و با گوشه شالم ور مي رفتم ... كه صداي فريادش تنم و لرزوند...

- د آخه با توام ... به خاطر اراجيف اين عوضي اشكاتو حروم كردي ؟!... من به شوق رسيدن به تو دارم اشك مي ريزم ... اونوقت تو اين تيكه كاغذ و گرفتي دست و يه روز قبل عروسيت ...

دستاش و برد لاي موهاش وكلافه دور خودش چرخيد ... بهش حق دادم ... رفت سمت در حياط .. صداش كردم ... 


- فرشاد ...

سر جاش ايستاد ... روش و برنگردوند ... همونطور جواب داد

ديگه اينطوري صدا م نكن كه قلبم بلرزه و يادم بره داري چيكار مي كني با قلبم ...
رفت بيرون و تا شب خبري ازش نبود ... 

نهار وخوردم و با بيتا و زينت رفتم آرايشگاه .. وقتي برگشتيم ... شام آماده بود... ولي هنوز خبري از فرشاد نبود ... 

ديگه داشتم نگران مي شدم ... زينت و بيتا مرتب دورم بودن ... تازه حرفاشون شروع شده بود و چونه بيتا و زينت گرم ... منم به ناچار شنونده بودم... تمام حواسم به نيومدن فرشاد بود... 

چند بار رفتم داخل حياط و راه رفتم ... يه چند دقيقه اي منتظر شدم ... ولي خبري ازش نشد ... با اصرار مامان همه تو اتاقاي جداگانه خوابيدن كه با هم حرف نزنيم ...گفت فردا صبح زود بايد بيدار شيم و منم بايد خوب بخوابم كه پوستم نرمال باشه .. زير آرايش خراب نشه ... 

ولي نبود فرشاد داشت ديوونم مي كرد .. با اون حال و اوضاع بيرون رفته بود.. هر چي با گوشيش تماس مي گرفتم خبري نبود.. خاموش بود ...به بقيه گفتم كاري واسش پيش اومده وشارژر گوشيش تموم شده كه نگران نشن ... ولي تو دل خودم غوغائي بود ...


شارژگوشيم تموم شد دنبال شارژ تو كشوها بودم ... گوشيم افتاد زير پاتختي ... دستم و بردم و زيرش دنبالش گشتم .. دستم خورد به يه شيء كاغذي جنس...درش آوردم... بازش كردم وشروع كردم به خوندن...
*****************


من رعنام...رعناي پدري كه با دستاي خودش هولم داد وسط گرگاي درنده .. اين بيرون هوا سرده .. و من وسط گرگها ،دريده آبرو و احساس شدم .. من اينجام... بيرون از خونه ... جايي كه پدري نيست پناهم شه ... جايي كه مادري نيست آغوش باز كنه ... من رعنام .. اما الان ديگه زشتم .. چون بيرونم ... وسط گرگها ... لاشخورها...كفتارها... روي زمين ... عشق رو از من گرفتن ... ولي شايد اگر ... اگر داخل آشيانه مي موندم... پدر دوباره نرم مي شد .. مادر هنوز دلسوزي مي كرد ... خداحافظ زمين ... خداحافظ گهواره آدم و گرگ ... من اينجام وسط گرگها ... دور از خانه ... دوراز آدمها ... 

*****************************
نه... اين همون نامه اي بود كه اونشب از علي آقا گرفتم ... گمش كردم ... و الان ... اين آخرين نامه اي بوده كه رعناش نوشته ... زماني كه داشته جون مي داده .. تو اون انبار ... دلم گرفت ... 

دلم از زمين و زمينيا گرفت ... كاش همه بدونن هيچ جا خونه پدر و مادر نميشه ...چند قطره اشك روي گونه هام لغزيد...

*******************

وقتي همه خوابيدن دوباره رفتم تو حياط ... نشستم رو صندلي تو بالكن و مرتب شمارش و مي گرفتم ... تا شايد روشن شه .. ولي بي فايده بود... 

نمي دونم ساعت چند بود كه چشام گرم شد ...حس كردم يه چيزي داره صورتم و نوازش مي ده ... يهو حس كردم صورتم مرطوب شد .. 


چشام و باز كردم ديدم صورت فرشاد روي صورتمه و اشكاش مي ريزه روم... 

دلم معذب شد ... شكست ... داغون شد .. چرا اينقدر باعث عذاب كشيدنش مي شم ... مني كه اينقدر ...

همه جا تاريك بود .... فقط نور مهتاب بود و صداي نفسها و هق هقاي آروم فرشاد ... طاقت نياوردم .. 


صورتشو گرفتم تو آغوشم ... بدون هيچ حرفي فقط تو آغوشم پناهش دادم ... صداش ميون اون هق هقا شنيده شد ...

- آني بفهم .. من فقط تو رو دارم ... تو اين دنيا كه هيچي واسم نداشت جز عشق تو... فقط تو رو داشتم و دارم ... پس خواهش مي كنم تو هم هر كسي رو تو دلت راه نده ... 


دستام و گرفتم دور صورتش و آورم سمت خودم ... درست نمي ديدمش... باصداي آروم و لرزون گفتم 

- هيچ مردي نمي تونه تو قلب من جايي داشته باشه ... 


نگام ميكرد ... ديگه گريه نمي كرد .. فقط منتظر بود ... ادامه دادم

- جز فرشاد ناصري .. اينو بفهم ... حك كن تو مغزت...نگفتم بهم شك داري.. ؟! نگفتم اعتمادت و مي خوام ... نگفتم يقينت و مي خوام... ؟!

دوستت دارم ... با تمام وجودم .. دوستت داشتم و دارم ... من فرشادم و .. همسرم و... شريك زندگيم و ... عشقم و ...با تمام وجود دوست دارم و بهش وفادارم ... تا ابد ... 

اينم اعتراف ... ديگه بايد چي بگم كه به حسم شك نكني ... من دل شادت و مي خوام فرشاد ...خنده هات مي خوام... لبخند دوست داشتنيت و ... 

اگر عصر اشكي رو گونم ديدي به اين علت بود كه يه لحظه دلم به حال فربد ... مهرانه ... حتي مادرت سوخت... 



نگام ميكرد و تو اون تاريكي وسكوت ... فقط صداي نفساش ميومد كه هر لحظه اوج مي گرفت ... داغي صورتش دستم و مي سوزوند...
سرشو دوباره چسبوند به آغوشم ... دستشو دور كمرم حلقه زد ... آروم نجوا كرد...

- ديگه قلبم آروم شد ... فقط مي خواد اينطوري بغلش كني و آرامشش و چندين برابر شدي ... 

به اندازه تموم محبتايي كه از مادرم نديدم .. به اندازه تمام چهار سال نبودت بايد بغلم كني آني ... مي خوام آرامش با تو بودن زير زبون دلم بشينه ... 

دستم و گرفت و رفت سمت اتاق... دلم به تالاپ تولوپ افتاد ... 



تو يه دقيقه ... تو اتاق بوديم .. تو تاريكي مطلق و تو گرماي آغوشش حصار شدم ... 



قلبم ديوونه وار خودش و مي كوبيد به قفسه سينم ... هرم نفساش مي خورد به صورتم كه حرارتش زده بود بالا ...

بوي عطرش داشت ازخود بي خودم مي كرد ... زير گوشم نجوا كرد ... 
ديوونتم دختر ... ديوونه... صبح از خواب بيدار شدم... تو آغوشش بودم...آغوش گرمي كه هيچ رقمه نمي خواستم از دستش بدم....

ياد ديشب افتادم ... فكرش و كه ميكردم... كامم شيرين مي شد...من ديگه بزرگ شده بودم...شده بودم يك زن .. از تبار شرق... 

************************************
تو آرايشگاه منتظر بودم و اين پا اون پا مي كردم...كه دستيار آرايشگر گفت 


- داماد اومد ...


با ذوق پريدم پيرون...باورم نميشد همه سختيها تموم شد و رسيدم به كسي كه آرزوش و داشتم ...

ماشين آلبالوئي خودم از دور پيداش شد و فرشاد كه با اون جذابيت و شكل و شمايل پشت فرمون بود... 

كت شلوار نقره اي براق خوش پوش تنش از هميشه جذابترش كرده بود ... صورتش از شدت شوق يا شرم سرخ شده بود...

از ماشين پياده شد ... ماتش برد سمت من ... كوچه خلوت بود.... لبخند قشنگي اومد رو لبش ... 

اعتراض گونه ولي با لبخند گفتم


- بيا گوشه لباسم و بگير سوار شم تا كسي نيومده ...


به خودش اومد .. اومد سمتم ...بوي عطرش تو ريم پيچيد و فضاي دلم و قند بارون كرد...

با لبخند و دستاي لرزون درو باز كرد و كمك كرد بشينم ...

زير گوشم نجوا كرد ... 

- هنوز باورم نميشه آني ...باورم نميشه دارم بهت مي رسم ...دوست دارم ...

صداي نفساش كه نشون دل مالامال از ذوقش بود ديوونم مي كرد ...نشست تو ماشين و با همون لبخند در حالي كه ماشين و روشن مي كرد ... گفت 


- بپوشون اون صورت قشنگ و ...


دوباره دستاش و گره زد تو دستام... يه نفس عميق كشيد... انگار مي خواست تمام اكسيژناي امروز رو از آن خودش كنه ...ضبط و زد ....

از وقتي كه مال مني ...

فكرم چقدر راحت شده ... 

آرامشم برگشته و... 

خوشبختي ام عادت شده ...

تو بي هوا عاشق شدي ... 

من بي صدا عاشق شدم... 

خوبه كه دل بستيم به هم .. 

خوبه كه بي منطق شدم ...

تمام راه فقط لبخندش و نظاره گر بودم و سكوتش ... 

هر از گاهي حجاب و مي زد بالا و صورتم وبا شوق هضم نگاهش مي كرد ...از ديدن شوقش شوق مي كردم ... 

دل تو دلم نبود كه دل به دل تو دادم ...

پيش تو بي حواسم ...

پيش تو بي اراده ام ...

گاهي ترانه رو آروم زمزمه مي كرد ... گاهي هم داد مي كشيد ... خدا رو شكر...

سرگرم احساس تو ام ..

دلگرم احساس مني ... 

تو خيلي وقته مثله من درگير عاشق شدني ...

حال دلم عالي شده .. 

از وقتي فكرت با منه... 


من شك ندارم شك نكن آينده ما روشنه ...

آخر ترانه كه رسيد داد كشيد 


- من شك ندارم شك نكن آينده ما روشنه ...


صداي قه قه جفتمون فضاي ماشين و پر كرد ...



***********************

رسيديم ... يه باغ كه فرشاد گفت تازه دوسالي هست خريده .. اطراف در با گلاي سرخ و زرد تزيين شده بود و زيبايي خاصي به نماي بيروني باغ داده بود ...

يه تابلوي بزرگ بالاي سر در گلها نصب بود ... وصالتون مبارك ...

خواستم پياده شم ... با دست مانع شد ....خودش و كشيد سمتم...نفسم حبس شد توسينم... چشام و بستم... اومد نزديك و دوباره آغوشش شد آرامش قلبم ... لباش و آورد نزديك و... وجودم لرزيد.. زير حس قشنگش .. بي تاب شدم...

چند دقيقه اي تو آغوشش بودم...من بودم و فرشاد و خدا... توگوشم نجوا كرد...

- دوست دارم.... 


پياده شد ... با قدماي بلند اومد سمت من و در و باز كرد ... 

جمعيت با ورودمون دست زدن و جيغ و هورا راه انداختن ... 

دستاي من و فرشاد تو دست هم بود و لبخند رضايت از اين وصال شيرين رو لبامون بود ...

و صداي ترانه كه تو فضاي باغ طنين انداز شده بود ...

به هم رسيديم امشب ... 

باز هم و ديديم امشب .. 


براي ما بودنمون نقشه كشيديم امشب ... 


من و تو بايد كه ما بشيم و تا ابد بمونيم .. 


فردايي بهتر بسازيم با همديگه جوونيم .. 


تا با هميم پرنده ايم انگار تو آسمونيم ... 

پر مي كشيم روي سر هم وقتي هم آشيونيم ...
***************

فرشاد يه دسته اسكناس رو سرم ريخت و اين جمعيت و به شوق و وجد آورد ...
*******************

به هم رسيديم امشب ... 


باز هم و ديديم امشب .. 


براي ما بودنمون نقشه كشيديم امشب ... 
********************

دستش و برد پشت كمرم و بغلم كرد ... جمعيت جيغ كشيدن و با شوق دست زدن ... وما مالامال از عشق و شوق...

هر دو ميون ميهمانان حركت مي كرديم و از همه تشكر مي كرديم ... شوق از چشاي فرشاد مي باريد و اين جون مي داد به دلم ...

بعد از احوالپرسي فرشاد دستم و گرفت و رفت بالاترين قسمت مجلس...

دستش و برد دور كمرم و تو آغوشش گرفت و با ترانه شروع كرد به رقصيدن ...

اسفند و دود كنيم ما .. گاهي حسوده دنيا .. 


به عشق هم مبتلا ... همسفر و هم صدا .. 


كعبه عشق و بسازيم كه جاي حقه خدا ... 


در حال رقص بوديم ... 

صورتش و آورد نزديك و صورتم و بوسيد .... نگام مي كرد و من هضم مي شدم ... آروم مي شدم... آب مي شدم... 

دستم و آورد بالا ... به لبهاش نزديك كرد ... روش و كرد سمت ميهمانان... دستم و بوسيد....صداي هلهله جمعيت اومد...

لباش و آورد نزديك گوشم ...يه بوسه نشوند رو لاله گوشم و تو گوشم نجوا كرد ... عشق من ، عشق من اشتباه نبود ...


پايان #

به قلم س اكبري 

بهار 93

يا حق 


مطالب مشابه :


گزارشي از بازار داغ كرايه ماشين‌هاي عروس

گزارشي از بازار داغ كرايه ماشين‌هاي عروس براي پژو 206 بهاي تزيين ماشين عروس در نظر




رمان هر اشتباهی عشق نیست 18 و قسمت اخر

برگشتم تو خونه كه ماشين 206 اطراف در با گلاي سرخ و زرد تزيين شده بود و رمان عروس




حصار تنهایی من 1

دستمو براي چند تا ماشين بلند کردم که متنفر بودم تزيين شده بود يه عروس ♥ 215




رمان حصارتنهایی من 21

فرحناز با عجله وعصبي زودتر از همه تو ماشين نشست ساعت براي تو تزيين عروس ♥ 215




قمار باز عشق 4 ( قسمت آخر )

ماشين را پارک کرد و وارد ناخن هايش هم با لاک و مهره تزيين شده رمان مزون لباس عروس




برچسب :