گواهی اشتغال به بیکاری

گواهی اشتغال به بیکاری:

 ( رنج نامه یک جوان فومنی به قلم طنز )

 

می گفت :

برای انجام کارهای فارغ التحصیلی لیسانس دومم چند هفته بود که می رفتم پیام نور. بعد از چند روز برو و بیا و بدو و بیار گفتند: خانم شما واحدهایی از دروس عمومی لیسانس اولتون رو تطبیق دادین با لیسانس دوم و حالا باید اینکاررو ، اونکاررو و اون یکی کاررو هم انجام بدین.

یکدفعه یادم آمد که ای وای لیسانس اولم بعد از هشت سال و نیم هنوز گروی دانشگاه دولتی گیلان است و من باید با یک عملیات ضربتی بروم و لیسانس اولم را آزاد کنم. البته قصه این هشت سال و نیم به خاطر حسنات بند نمی دانم چندم آیین نامه دانش آموختگان آموزش رایگان دولتی بود!

 

 

 

همان هشت سال و نیم پیش که از دانشگاه دولتی فارغ التحصیل شدیم یک کاغذ آچهار گواهی موقت به ما دادند که در آن نوشته شده بود: " نامبرده جمعا به مدت چهار سال از مزایای آموزش رایگان بهره مند بوده و به همین دلیل به مدت هشت سال تعهد خدمت در ایران دارد! ضمنا سیصد هزار تومان وام دریافتی ایشان به اقساط ماهانه بر اساس اوراق دفترچه اقساط صادره ، از حقوق وی تا استهلاک کامل بدهی کسر و به حساب 201114 بانک ملی لیران شعبه مرکز ( تهران ) به نام صندوق رفاه دانشجویان واریز و فیش آن به صندوق ارسال گردد. اصل مدرک تحصیلی بعد از انجام تعهد خدمت ! و استهلاک وامهای دریافتی تحویل خواهد شد! "

و اما قصه از همین جا شروع شد که تمام این هشت سال و نیم دنبال کار دویدم و دویدم. رنج سفر کشیدم. آزمون و آزمون دادم. این جا و اون جا رفتم. پایین و بالا رفتم. تا به ثریا رفتم. به قعر دریا رفتم. اما، انگار نه انگار که فارغ ال تحصیلان دانش گاه دولت ای تعهد خدمت دارند! گواهی فارغ التحصیلی شان اسیر است، باید آزاد شود. بند دارد. تعهد خدمت دارد!

 بخش خصوصی که از تحصیل کرده ها می ترسد به خاطر قوانین کار. بخش دولتی هم که به بندی که خودش به آب داده بود، متعهد نبود و تعهدی برای برای استخدام نداشت! این بود که به فکر افتادیم خودمان خدمت ایجاد کنیم و با جمعی از فارغ التحصیلان بیکار شرکت زدیم؛ اما، بعد از دو سال ورمان شکست و اداره مالیات هم به خاطر کار نداشته برایمان مالیات فرضی برید و شرکت را جمع کردیم. بار دیگر سعی کردم با پول قرضی عمو جان خودم خدمت ایجاد کنم! دو سال مغازه اجاره کردم و خدمت کردم در بازار و در این دو سال اینقدر بازار و جناب تورم و مالک مغازه و اصناف سایر برادران لطف و مرحمت داشتند و همکاری کردند که آن یکی ورم هم شکست و مغازه را جمع کردم و چون دیگر وری نداشتم که در معرض شکسته شدن قرار دهم تصمیم گرفتم به شغل شریف بیکاری رضایت دهم و رفتم دنبال ادامه تحصیل .

فوق ال لیسانس آزاد علوم و تحقیقات تهران قبول شدم ولی پول نداشتم بروم آزاد و رفتم پیام نور همین بغل خودمون شفت ، لیسانس دوم که خرجش کمتر بود گرفتم و اینطوری چهار سال دیگر سرگرم شدم. لیسانس دوم که تمام شد دیدم ای بابا این یکی لیسانس هم که گیر آن یکی لیسانس اسیر است!

  لذا فردا روز عزمم را جزم کردم جزمم را عزم و با دلی پر امید از اینکه هشت سال گذشته رفتم دانش گاه گیلان مدرکم را آزاد کنم. کیلومتر شش جاده محترم رشت به تهران ساختمان مرکزی دانش گاه گیلان. جایی که چهار سال درس خوانده بودم.

 

دوباره پله نوردی و این طبقه و آن طبقه تا اتاق آزاد سازی مدرک تحصیلی را پیدا کردم. فارغ از تحصیل ها در راهرو را می رفتند . چند نفر دیگر مثل من هم آمده بودن اتاق 216 مدرکشان را آزاد کنند.

 آقای مخفف عین زاده در حال کلنجار رفتن با سیم کامپیوترش بود و سیم را کمی دور خودش می پیچاند و کمی خودش را دور کامپیوتر. سلامم را علیک نگفت ولی گفت : بشین اول کامپیوترم را روشن کنم. کامپیوترش که روشن شد سرش گرم شد به خودش و کامپیوتر و دو نفر دیگر و بعد از اینکه چند بار ابراز وجود کردم نیم نگاهی به من کرد و با صدای ترسناک عین بازپرس ها گفت: کار کردی؟ گفتم: فعلا بیکارم. دوباره ساکت شد. چند بار دیگر ابراز وجود کردم. دوباره نیم نگاهی کرد و گفت: باید مدرکتو از ما بخری! آزادش نمی کنیم!! گفتم: چرا؟ من دنبال کار رفتم خیلی زیاد ولی نشد. از سال 83 تا حالا گواهی بیکاری از اداره کار دارم. چند تا کارت عضویت هم از دفترهای کاریابی غیر دولتی دارم...

 دوباره سکوت کرد و بعد از چند بار ابراز وجود دیگر نیم نگاهی به من کرد و با صدای ترسناک گفت: برو همون جا. گفتم: کجا؟ گفت: مگه نگفتی رفتی کاریابی برو نامه بیار. گفتم:چه جوری؟ چیزی نگفت. نگاهش کردم و نگاهم نکرد. نگاهم نکرد و نگاهش کردم. بند تعهد خدمت دانش آموختگان آموزش رایگان دولتی بد جوری دور گردنم پیچیده شده بود! عزمم که جزم شده بود آب شد و ریخت روی زمین. پاهایم راه افتاد و رفت بیرون و دلم مثل یک لشگر شکست خورده دنبال پاهایم رفت.

مثل آدم هایی که دو تا انگشتشان در پریز برق رفته باشد موهایم سیخ شده بود. چشمهایم جرقه می زد و گوش هایم مثل سوت کشتی سوت می کشید.پاهایم راه می رفت ولی دلم به خاطرات دانشگاه و ایام از دست رفته چنگ می زد. نفهمیدم چه جوری سوار ماشین شدم. تمام راه رشت به فومن را بدون پلک زدن به ترافیک جاده خیره بودم. هرزگاهی دهانم را می بستم تا از تعجب باز نماند. باید لیسانسم را بخرم؟!

 

 

 

 

انگار با چشم باز خواب می دیدم. خودم را در یک میدان شلوغ شهر دیدم با یک لباس سرخپوستی. لباسی کاغذی از مدارک تحصیلی ام به تنم بود. جلوی لباسم مدرک لیسانس اول و پشت لباسم مدرک لیسانس دومم بود و یک دامن سرخپوستی از هفت تا دیپلم فنی و حرفه ای به تنم بود و به جای کفش دوجین گواهی عضویت در انجمن های مرتبط و بند تعهد خدمت هم به دور سرم پیچیده بود و دو تا پر اردک هم به جای دو بار تلاش برای اشتغالزایی روی سرم بود و یک گرز کاغذی لوله ای هم از لوح های تقدیر استاندار و رئیس دانشگاه و غیره و ذلک در دستم بود و من با این لباس کاغذی سرخپوستی در حال حرکات موزون بومبالا زومبا بودم.

تمام راه با بومبالا زومبا و حرکات موزون سرخپوستی درگیر بودم. مغزم ارور می داد! کجای کار من اشتباه بود؟ چرا نخبه های کنکور امروز ارور می دهند؟ دیروز فرهیخته های کنکور بودیم و امروز فرمان ریخته؟! بومبالا، بومبالا، بومبالا، زومبا.

 

 

 

نفهمیدم چطوری رسیدم فومن و از ماشین پیاده شدم. در پیاده روی فومن راه می رفتم که چشمم به کودکی افتاد که پوست صورتش به شدت سوخته بود با این شوک از خواب بومبالایی بیدار شدم. خدا سلامتی جسم و روحمان دهد.

 مسابقه دوی آزاد سازی مدارک دانشگاه باعث شد که سرمای آخر زمستان را بخورم یا به عبارتی سرما من را بخورد. تا برسم به خانه جانم درآمد. دو روز در خانه ماندم تا جانم و اعصابم برگردد. چند روز بعد دوباره جانم را گرفتم دستم و کفش رستم را به پا کردم و کلاه خود جومونگ را به سرم و رفتم اداره کار و امور اجتماعی شهرستان فومن در جاده فومن به صومعه سرا تا گواهی اشتغال به بیکاری بگیرم برای آزاد سازی لیسانس دولتی ام!

 

 

القضا یک تابلوی آهنی زرد به جای جناب مسئول اطلاعات اداره جلویم سبز شد: اداره کار طبقه سوم. طبقه ها را شمردم و رفتم بالا. طبقه یک، طبقه دو، طبقه دیوار! طبقه سه نبود! لا موجود! دوباره برگشتم پیش تابلوی اعلانات. گفتم تابلو جان، جان من، حال ندارم. اعصاب ندارم. بگو کو اداره کار؟ اندکی از فسفر مغزم استفاده کردم و آقای تابلوی اعلانات هم اندکی از فسفر زرد خودش استفاده کرد و کاشف به عمل آمد که جناب تابلو، طبقه همکف را طبقه اول حساب کرده و با این حساب طبقه اول می شود طبقه دوم و طبقه دوم می شود طبقه سوم و بالاتر طبقه ندارد.

و رفتم به همان طبقه موجود. اینور رو گشتم. اونور رو گشتم. اما حالا که طبقه بود اداره کار نبود! یکی از آقایان اصناف که علامت تعجب من را دید گفت: خواهر دنبال که می گردی؟ گفتم: اداره محترم کار. گفت: ما که آمدیم اینجا اداره کار را تصرف کردیم. اداره کار محترم رفته اول جاده فومن به رشت پیش اداره تعاون و رفاه اجتماعی و با همدیگر شده اند اداره تعاون، کار و رفاه اجتماعی. برو آنجا.

 

رفتم آنجا. البته این وسط تمام ماشین سواری ها و وقت های سپری شده و کرایه های از جیب درآمده را فاکتور بگیریم، اعصاب فولادین لازم بود که این یکی را نه رستم دستان و نه آقای جومونگ هم نداشتند که به من قرض بدهند. باری به هر جهت رفتم آنجا. یعنی اداره محترم تعاون، کار و رفاه اجتماعی.

چون تابلوی اعلانات یافت می نشد بنابراین یکراست همان طبقه اول رفتم در یک اتاق را باز کردم تا راهنمایی بگیرم. اتاق آقای عین، نون. سلامی کردم. جوابم داد و گفتم بی زحمت یه دونه گواهی اشتغال به بیکاری می خواستم. لبخندی زد و تأملی کرد و گفت: برای دانشگاه دولتی؟! بعد از سه بار آه کشیدن گفتم: بلی. و بنده خدا آقای عین، نون شرمنده بود و دست بسته از نقص قانون و شرایط بازار کار و به جای من او دلگویه ها داشت و آخر سر هم از آن امیدهای همیشگی که برخی مسئولان دلسوز که این روزها نسل شان در حال انقراض است، برای اینکه دست خالی از اتاقشان بیرون نرویم به جای شکلات در دستمان می گذارند، به من داد. شکلات امید را در جیبم گذاشتم و گفتم مرا پاس بدهید به مسئول مربوطه تا ورقی سیاه کنند و گواهی اشتغال به بیکاری صادر نمایند؛ و آهی کشید و گفت: آقای جیم، طبقه بالا.

 

پله نوردی کردم و در طبقه بالا اتاق آقای جیم را یافتم ولی حالا که اداره کار را یافته بودم و اتاق مسئول مربوطه گواهی اشتغال به بیکاری صادر کن را، خود مسئول نبود! گفتند رفته است مأموریت و رئیس تلفنی با آقای میم، جیم حرف زد و گفت: مراحل در یافت گواهی اشتغال به بیکاری این است که بروید در یک بنگاه کاریابی( یا به عبارتی کار نیابی چون فقط حق عضویت می دهیم ولی کار نمی یابند) عضو شوید و شش ماه سماق بمکید و بعد از شش ماه نامه بیاورید که بگویند در آنجا کار برای ایشان یافت نشده و آنوقت ما نامه می زنیم روی آن ببرید.

و خدا عقل من را حفظ کند که در این سال ها در چند بنگاه کاریابی عضو شده بودم و لازم به انتظار شش ماهه نبود. رفتم به یکی از بنگاه های فومن و گواهی گرفتم و دو روز دیگر در خانه ماندم تا اعصابم و نیمه جانم کمی برگردد؛ و دوباره عبا به تن، شال به کمر، گیوه به پا، کلاه به سر، یه کوزه آب، یه سفره نون از توی ده اومدم بیرون. کدخدا گفت ( در اینجا استعاره از شورای روستا): اوقور به خیر. مگه با ما قهری فلفلی، عازم شهری فلفلی... اما بر خلاف قصه های بچگی که آقای فلفلی مرغشو گم کرده بود من مدرک تحصیلیمو گم که نه اسیر شده بود باید می رفتم عملیات آزاد سازی می کردم.

رفتم اداره کار صبر کردم آقای میم، جیم صبحانه خوردند و آمدند و قصه پر قصه بیکاری را تکرار کردند و همراه با همکارش با من اظهار همدردی کردند و در آخر به فرار مغزها رسیدند و در دل آرزو کردم که ای کاش مغز نداشتیم و به جایش یک بند پ داشتیم! آنوقت اگر دوقوز آباد هم مدرک می گرفتم سر کار می رفتم.

و بعد نامه دیگری گذاشتند روی نامه بنگاه کارنیابی و من گل از گلم شکفت که صادر شد گواهی اشتغال به بیکاری پیروز شدم مدرکم را آزاد کنم که گفت: باید ببرید استان اداره تعاون، کار و رفاه اجتماعی! آنجا یک نامه دیگر بزنند روی این بعد ببرید دانشگاه. و قبلش هم از آقای عین، نون طبقه پایین امضاء بگیرید و شماره بزنید و یک نسخه قرار است اینجا بایگانی شود جزء سوابق حسنه اداره تعاون! کار! و رفاه! اجتماعی. جزء آمار اشتغالزایی برای جوانان.

رفتم طبقه پایین. آقای عین، نون آهی کشید و نامه روی نامه را امضاء کرد و زیر لب گفت: قرص سرگیجه!! و من قرص سرگیجه را بردم شماره زدم و فردا روز عازم رشت شدم.

قرص سرگیجه :

 

 

 بعد از چند کورس ماشین سواری و ترافیک با حال نیمه جان سرماخورده مثل لشگر شکست خورده، شانه افتاده و سر به پایین و درمانده وارد اداره تعاون! کار! و رفاه اجتماعی رشت شدم. یک تابلوی آبی گنده با کلی طبقه و واحد و اتاق جلوی رویم آبی شد. سرم گیج رفت که بین اینهمه اتاق و اینهمه طبقه سه تا اداره تجمیع شده با هم کدام مربوط به کار من است؟ مغزم از کار افتاده بود. پاهایم راه افتاد و رفت درب در اتاق معاون و دقیقا درست رفته بود اما هنوز سرم را به داخل اتاق نبرده بودم که خانمی از اتاق روبرو پرید روبروی من و گفت: چه کار دارید؟ گفتم: گواهی اشتغال به بیکار... هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که گفت: طبقه سوم خانم واو. برو بالا.

رفتم بالا، بالا، بالا، طبقه سه. اتاق ها شماره نداشتند و باید همه را چک می کردم تا خانم واو را پیدا کردم: سلام خانم واو. این مدارک من است باید چه کار کنم؟ گفت: برو سه طبقه پایین پیش معاون اول دستور بده بعد ببر دبیرخونه دوباره بیا طبقه سه.

رفتم پایین، پایین، پاییین تر، طبقه اول. دوباره خانم قبلی پرید روبرویم. اینبار قبل از اینکه او حرف بزند من نفس زنان گفتم: خانم واو گفت اول بیام اینجا. خانم بی نام عصبانی شد که: خوب از اول بگو! گفتم: من که گفتم! گفت: برو امضاء بگیر از آقای نون سرپرست اداره. رفتم داخل اتاق معاون.

 آقای نون بعد از اینکه تلفنش تمام شد فکرش مشغول خودش شد و فکر کنم من را به جای یکی از صندلی های میز کنفرانس می دید و من که دراز دراز هنوز وسط اتاق ایستاده بودم برای چندمین بار عرض ادب کردم و ابراز وجود کردم که سلام، نامه، امضاء. نای حرف زدن نداشتم. نامه را ارجاع داد به دبیرخانه. گفتم پرسشی داشتم قربان و هنوز نون قربان را تمام نکرده بودم که پرید توی حرفم و گفت: دبیرخانه، بعد طبقه سه از خانم کاف هر سوالی داری بپرس.

رفتم دبیرخانه شماره خوردم و رفتم طبقه سه. آسانسور هم که نبود. پای پیاده بود و پله و سه طبقه بالا رفتم. خانم کاف تا رسیدم از اتاقش رفت بیرون. همکار همان خانم واو بودند ایشان. گفتم: نامه را ارجاع دادند به خانم کاف. خانم واو که از من کوچکتر بود ابرویی در هم کشید و گفت: بده من. تمام و کمال مدارک کامل را دادم به خانم واو و پرسشی کردم که: قربان در اداره کار قانونی نیست که برای اشتغال به کار فارغ التحصیلان متعهد به خدمت تسهیلاتی قائل باشد؟ جوابم را نداد و به جایش بی مقدمه با عصبانیت شروع کرد به دفاع از خودش که من هفت خوان رستم را طی کرده ام آمده ام اینجا! تو هم اگر سنت می خوره( با کنایه از اینکه تو سنت رفته بالا) برو دنبال کار استانداری امتحان بده خانم به من چه که شما بیکاری!! یالا هرچی کارت داری هم بده!

گفتم مدارک کامل است. نامه هست. کارت هم بعضی بنگاه های کاریابی نمی دهند فقط در سایت عضو می کنند. دو تا کارت دارم یکی مال سال 1383 خود اداره کار و یکی مال بنگاه کاریابی فلان شهر. از دستم گرفت و گفت: اینا هم اینجا بایگانی میشه! با حالی نیمه جان و صدایی آرام و لحنی التماس کنان پرسیدم: ببخشید کارتهارو می گیرید یعنی دیگه بنگاه های کاریابی برای من کار پیدا نمی کنند؟ که یکدفعه مثل اژدها شورید و با نگاهی خشن و عصبانی و خدا رحم کرد که چاقو و شمشیر دم دستش نبود وگرنه آن را هم بر می داشت رو به من کرد و گفت ( عین جمله): چیه؟! اگه ناراحتی کارتو راه نندازم؟ اصلا برو روال طبیعیشو طی کن. چهار،پنج میلیون تومن بده مدرکتو از دانشگاه بخر!!

شوکه شدم! این گستاخی و بی ادبی سزاوار من نبود!!! بغض کردم. پاهایم لرزید. سه بار سکته ناقص کردم. قرص سرگیجه داشت اثر می کرد!! چند تا گنجشک دور سرم چرخیدند و جیک جیک کردند و من به آرامی ولو شدم روی صندلی. یک همکار آقا در میز بغل خانم واو طبقه سوم نشسته بود پشت میز کامپیوتر و چشمش یکی به ما و یکی به کامپیوتر بود و صدایش در نمی آمد. سعی کردم بغضم را قورت بدهم که یکدفعه یک قطره اشک درسته از چشمم مثل توپ بدمینتون افتاد بیرون. از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.

 

خدا بیامرزد بنای ساختمان را که مستراح طبقه سوم را بغل اتاق خانم واو طبقه سوم ساخت. شاید می دانست سال ها بعد خانم واو اژدها می شود و مراجعین برای اشک ریزی باید به مستراح پناه ببرند! اعتماد به نفسم را از دست داده بودم. وقتی از آیینه دستشویی چشمم به صورت زیر چشم گود رفته خودم افتاد چیزی در وجودم خرد شد! نمی دانم تکه های شخصیتم بود یا آرزوهای از دست رفته جوانی ام؟! بغضم شکست و اشک از دو تا چشمام مثل دو تا شلنگ آب فشار قوی آتش نشانی ریخت بیرون. ای خدا ما بیکاریم بی عار که نیستیم! سیب زمینی بی رگ که نیستیم. هرچند سیب زمینی هم برای خودش انجمن ملی حمایت از سیب زمینی دارد ما بیکارها هم اگر انجمن داشتیم!

 

آدرس انجمن ملی سیب زمینی : تهران, خیابان طالقانی-شماره 254-اتاق بازرگانی وصنایع ومعادن ایران

 

یکم که بغضم سبک شد برگشتم اتاق خانم واو گردن کلفت! مطمئنا پشتش به بند پی پی گرم بود! خانم واو طبقه سوم رو به من کرد و گفت: اتوماسیون کردم پایین برو اتاق معاون. تشکر کردم و بعد آهی کشیدم و مظلومانه گفتم: خانم واو من از شما محترمانه یک سوال پرسیدم سزا نبود که آنطور منو تهدید کردید. هنوز حرفم تمام نشده بود که پرید توی حرفم و عین ضحاک شاهنامه فردوسی با اون دوتا مار دو طرف شانه اش با خشم ادامه داد: مگه من چی گفتم؟ به من چه که شما بیکاری؟ به من چه که شما موقع انتخاب رشته اشتباه انتخاب کردی؟

کسی در دلم فریاد کشید اشتباه در انتخاب رشته! من جزء نخبگان دانشگاه دولتی بودم با رتبه سه رقمی. همکار آقای پای کامپیوتر هیچ واکنشی نداشت و من فکر می کنم ایشان مجسمه بود یا آدم آهنی شاید! نمی دانم. صحبت با خانم واو طبقه سوم فایده ای نداشت! تنها گفتم: اشکال نداره کار منم راه میفته، با اجازه. دین اشکهایم را به گردن خانم واو طبقه سوم آویختم و از اتاق خارج شدم.

رفتم پایین. پاهایم عین چارلی چاپلین پله ها را دوتا یکی و یکی دوتا می رفت. رسیدم طبقه اول. خانم بی نام پشت کامپیوتر اتاق سرپرست اداره نشسته بود. گفت: اتوماسیون اشکال داره با تأخیر می رسه. برو دبیرخونه بشین.

روی صندلی های وسط راهرو نشستم. اشکهایم بدون اجازه من از چشمهایم بیرون می آمدند. تارهای صوتی گلویم بر اثر سرماخوردگی گرفته بود. استخوانهایم می سوخت. چیزی به مغز استخوانم رسیده بود. افرادی که از راهرو می گذشتند با بی تفاوتی از کنارم رد می شدند. یاد قصه دختر کبریت فروش افتادم. وقتی توی شب سرد شب سال نو مجبور بود تمام کبریت ها را بفروشد و به خانه برگردد و مردمی که بی تفاوت به التماس او از کنارش می گذشتند و تنها جمله ای که فردا صبح کنار برف و یخ خیابان زمزمه می کردند این بود که:آخه، طفلک یخ زده! ما مردمی هستیم که وقتی کار از کار گذشت دلمان به رحم می آید!

با اشاره خانم بی نام که گفت: برو دبیرخونه، اتوماسیون کردم اونجا؛ رفتم دبیرخانه. مدتی انتظار و بلأخره نامه را گرفتم و با تعجب دیدم که خانم واو طبقه سوم، نامه اداره کار و بنگاه کاریابی فومن را زرشک فرض کرده (حیف آنهمه دوندگی) و به دلخواه از کارت عضویت یکی از بنگاه های کاریابی شهرستان مجاور با دو غلط دستوری رونوشت زده! پاهایم یاری نمی داد که از اداره خارج شوم. چیزی بدجوری در وجودم شکسته بود. دیگر ذوق آزادسازی مدرک را نداشتم.

 از مرد نابینای اتاق اطلاعات پرسیدم: اگر انتقادی از یکی از کارمندان داشته باشیم باید به کجا مراجعه کنیم؟ که با اکراه و اندکی سوال و جواب گفت: یا حراست یا رئیس کل. با پای نیمه جان، تیرخورده از تفنگ خودی و با حال نظار خودم را به طبقه دوم اتاق حراست رساندم.

یک آقایی در اتاق حراست نشسته بود. بعد از اینکه تلفنش تمام شد، من را یک لنگه پا دم در دید یا ندید نمی دانم ولی من ابراز وجود و عرض ادب کردم و سراغ مسئول حراست را گرفتم. ایشان بعد از مدتی استخاره گفتند: نیست، چه حرفی دارین؟ پاهایم عقبگرد کرد. از خودم پرسیدم حراست را با سین می نویسند یا با صاد؟ حراست از چه چیزی حراست یا حراصت می کند؟

پاهایم رفت دم در اتاق مدیرکل پشت در وایستاد و خشک شد. دیگر جلوتر نرفت. در بسته بود. نمی دانم آقای مدیر کل بود یا نبود ولی من که بند پ نداشتم تا حداقل دیده بشم. ترجیح دادم به جای مغز و دل به حرف پاهایم گوش کنم. در دلم گفتم خدا را صد رحمت که نه هزار رحمت به اداره کار فومن خودمون و دنبال پاهایم رفتم و از اداره کار رشت بیرون آمدم.

دوباره چند کورس ماشین سواری و ترافیک تا به دانشگاه گیل آن رسیدم. نمی دانم بادمجان های زیر چشمم و رنگ مهتابی پریده صورتم خیلی تابلو بود یا از معجزات خداوندگار بود که شامل حال من فلک زده شد و تا رسیدم ساختمان مرکزی دانشگاه آقای ب،ث کارمند جان دبیرخانه دانشگاه که نمی شناختمش با دیدن من گفت: ا، شما فومنی هستید؟ همشهری ما هستید و کارم را راه انداخت و گفت: کاری داشتین به من بگین. و من در گیج گیجی اینکه چطور فهمید من فومنی ام پله ها را با دور اسلوموشن بالا رفتم.

اتاق216 آقای عین زاده. عین سرباز زخمی که بعد از عملیات با دست پر از خط مقدم برگشته باشد، با حال بی رمق گفتم: نامه آزادسازی مدرکمو آوردم!

 

اسمم را نوشت روی یک کاغذ و داد دستم و گفت ببر اتاق فلان. به درب اتاق فلان رسیدم. پشت در نوشته بودند: ورود ممنوع! فیش را بیندازی داخل صندوق و منتظر بمانید. در حال انتظار روی صندلی های خدابیامرز دانشگاه بودم که خداوندگار آقای ب،ث را رساند و ایشان به آقای عین زاده سفارش کردند که کار همشهری ما را راه بیندازید و من هنوز در عجبم که از کجا فهمید من فومنی ام؟!

 آقای عین زاده بعد از مدتی استخاره گفتند: وام داشتی؟ گفتم: بلی، سیصد و اندی تومن. گفت: برو صندوق رفاه واریز کن بیا. رفتم و بعد از چند بار بالا و پایین کردن طبقه ها، بلأخره اتاق صندوق رفاه دانشجویی را پیدا کردم و گفتند: فارغ التحصیل جان محترم، بی نوای بی کار ما دیگر با بانک ملی کار نمی کنیم با بانک تجارت کار می کنیم. شما جزء فسیل های دوره قبل هستید و باید بروید این مبلغ را واریز کنید از هر شعبه بانک ملی به شعبه تهران و از فیش ها کپی بگیرید برای خودتان و اصل را پیشتاز کنید تهران و بعد منتظر بمانید تا حسابتان را برای ما صفر کنند و بعد بیایید ادامه کارهای فارغ التحصیلی...

جانم داشت از دهانم بیرون می آمد. یک دانه چای تلخ خالی با یک لقمه کوچک نان و پنیر خورده بودم صبحانه. صد کالری هم نمی شد ولی به اندازه چند هزار کالری جان داده بودم. نزد آقای عین زاده رفتم و ایشان هم گفت: اول باید با صندوق رفاه از جیب خودت تصفیه کنی. برو بعدا بیا و من از اتاق بیرون آمدم تا بعدا بروم.

پاهایم جان نداشت. مثل چارلی چاپلین پاهایم کج و معوج می رفت و تاتی تاتی از پله ها پایین آمدم و از ساختمان مرکزی به حیاط دانشگاه آمدم. باران به جای من می بارید. اثر قرص کدئین که خورده بودم رفته بود و چشمام دودو می زد. حیاط دانشگاه همان حیاط هشت سال پیش بود با همان حال و هوا. بوی کباب شلاقی از سلف دانشجویی به دماغم خورد. رفتم یاد قدیما!

یاد ساچمه پلو. یاد قورمه سبزی های معروف دانشگاه که همیشه بعد از چمن زنی باغچه ها می پختند. یاد جشن فارغ التحصیلی که لوح تقدیر من گم شده بود. یاد کلاس های درس بهار با چهچهه پرنده ها و آواز دسته جمعی قورباغه های حیاط که از صدای استاد بالاتر بود. یاد گردش های علمی دسته جمعی. یاد اینکه از نوزده نفر دانشجوی کلاس ما فقط سه تا شهرستانی منطقه سه گیلان بودیم و بقیه همه از منطقه یک مراکز استان های پایتخت و بالای تخت و اینور تخت و اونور تخت. یاد انجمن های دانشجویی. چه انرژی ای داشتیم آن روزها؛ می خواستیم دنیا را عوض کنیم ولی چه زود دنیا ما را عوض کرد.

چه رؤیاهایی داشتیم وقتی پشت کنکور بودیم. با اینکه دو تا رشته توی دانشگاه آزاد قبول شده بودم پول نداشتم بروم. یکسال خودم را حبس کردم توی خانه و اینقدر با کتابها کشتی گرفتم و تست زدم تا قول کنکور 1380 را شکست دادم و شدم دانشجوی روزانه دانشگاه سراسری تا بدون شهریه درس بخوانم. یاد جشن قبولی دانشگاه به خیر. آن روز خندیدیم و نمی دانستیم که سالها بعد به خاطر همین لبخند خواهیم گریست.

یاد آرزوهای فقیرانه دوران دانش آموزی به خیر که بزرگ میشیم و زندگی رو تغییر میدیم و طبقه اجتماعی مونو عوض می کنیم. یاد موضوع انشاء دوران ابتدایی که علم بهتر است یا ثروت؟! و کسی نبود که به ما بیاموزد بند پ از هر دوی اینها بهتر است. یاد کلاس اول ابتدایی که به هر کداممان یک شاخه گل دادند و گفتند: فردا را شما می سازید. 

 

 

یاد صدام که نگداشت کودکی کنیم. تهران بودیم آن روزها. آن روزهای وضعیت قرمز که گاه و بیگاه آژیر می زدند و ما دانش آموزها را به زیر زمین حیاط می بردند و می گفتند: هیس، نترسید. اینجا امن است. یاد موشک هایی که از بالای سرمان می گذشت. یاد جشن تولد شبانه آپارتمان دو خیابان بالاتر از خانه ما که در وضعیت قرمز موشک دشمن به نور شمع های کیک تولد کودکان معصوم حسادت کرد و در یک شب صد کودک را از دیدن فردا محروم کرد. یاد ترکشی که از آسمان توی کوچه مان افتاد و دست کودک همسایه را سوزاند و ای کاش روی سر من می افتاد و این روزها را نمی دیدم که زخم دشمن آخش کمتر از زخم خودی است.

 خدایا قسم به گل های توی باغچه لطیف ترین مخلوقاتت، قسم به سنگ خشن ترین مخلوقاتت، قسم به صداقت باران که می بارد، قسم به حال نظار دردمندان، قسم به خون شهیدان... کاری بکن!

با پاهایی کشان کشان و تب و لرز روحی و جسمی و دست هایی که به خاطر افت فشار خونم بندری میزد با سکوتی دامن کشان خودم را به یک تاکسی که به خارج از دانشگاه می رفت رساندم و روی صندلی ولو شدم.

بند تعهد به خدمت آیین نامه دانش آموختگان دانشگاه دولتی دور گردنم سفت شده بود و همینطور که هی خفه می شدم ماجراهای چندین هفته دوندگی برای آزاذ سازی مدارک تحصیلی ام و اینهمه پله نوردی های تاریخی و ماشین سواری و ... با دور تند از جلوی چشمام رد شد. با همون صدای ویج ویج ویج که توی دور تند فیلم های سینمایی پخش میشه. یکی هم روی نوار مغزم حرف می زد که: رنجی که می بریم به خاطر نقص در قانون است. رنجی که می بریم به خاطر شفاف نبودن قانون است. رنجی که می بریم به خاطر منطبق نبودن قانون با شرایط زمان است.

خدا بیامرزد گل آقای فومنی را اگر بود طنزها می ساخت از این عجب های روزگار!

 

 

 

 خدا بیامرزد شیون فومنی را که سروده است: اگر بشکستند تی سره نخور غم/ همیشه سنگ خوری نه میوه داره!

خدا مرا هم بیامرزد؛ که یکدفعه جانم درآمد و در حال رقص بومبالا زومبا عقب عقب به طرف آسمان رفت و داشت از آن بالا برایم دست تکان می داد که سرش خورد به شاخه درخت چنار و پرت شد روی من. خدا بیامرزد باغبانی را که این چنار را سر پیچ دانشگاه کاشت!

قلبم چند دقیقه یکبار تلمبه می زد و نفسم می رفت پایین و من به زور می آوردمش بالا که یکهو آمپر نوار مغزم زد بالا: وای هنوز هم مدرک تحصیلیم آزاد نشده!! دوباره باید بیام؟! دوباره...دوباره...دوباره... جانم درآمد. اینبار واقعا. الفاتحه!

سین، شین.

فارغ التحصیل دو لیسانسه بیکار مرحوم.

 

خرما با مغز گردو :

 

 

 


مطالب مشابه :


نمونه فرم گواهي اشتغال به كار

نخلستان - نمونه فرم گواهي اشتغال به كار - - نخلستان.




ترجمه رسمی گواهی اشتغال به کار

تمامی گواهی های کار باید اصل و دارای مهر و امضا باشند. - حدالامکان از درج خطاب، مانند نام شرکت یا سفارت خاص،در گواهی کار خودداری نمایید. بنا به اعلام دادگستری،




نمونه فرم سابقه کار برای ارائه به سفارت

البته می تونید بر حسب وضعیت کارتون یکسری تغییرات به این فرم بدید ولی مضمون کلی گواهی سابقه کار باید همین باشه و اگه بتونید از بیمه (مثلا تامین




چگونگی دریافت پروانه کار مهندسی

مدارک لازم برای صدور پروانه ی اشتغال به کار مهندسی. 1- تكميل و ارائه فرم اطلاعات مهندسي. 2- گواهي عضويت در سازمان نظام مهندسي ساختمان استان. 3- ارائه گواهي اشتغال




گواهی اشتغال به بیکاری

گواهی اشتغال به بیکاری: ( رنج نامه یک جوان فومنی به قلم طنز ). می گفت : برای انجام کارهای فارغ التحصیلی لیسانس دومم چند هفته بود که می رفتم پیام نور. بعد از چند




شرحی مختصر در مورد نحوه درخواست ویزای آمریکا

با توجه به این که سفارت آمریکا در ایران وجود ندارد به ناچار باید کلیه درخواستهای ... سند ملکی منزل یا محل کار ، جواز کسب ، گواهی اشتغال به کار یا اشتغال به تحصیل.




سوالات رایج در مورد بیمه و ...

فرزندان پسر بالاي 18سال در صورتي كه اشتغال به تحصيل داشته باشند يا بر اثر ... كه در اسارت به سر برده اند تابع قانون حمايت از آزادگان بوده و در صورت گواهي ستاد




مدارک مورد نیاز جهت اخذ ویزای توریستی انگلستان

اصل پاسپورت با حداقل 6 ماه اعتبار از تاریخ مسافرت به انگلیس و پاسپورتهای ... اصل و ترجمه رسمی مدارک شغلی مربوطه از قبیل ( گواهی اشتغال به کار که در آن در مورد




شرایط و ضوابط اخذ اشتغال به تحصیل (نامه به بانک جهت دریافت ارز)

گواهی اشتغال به تحصیل مربوط به نیمسال جاری که به تایید نمایندگی جمهوری اسلامی ... ویزای دانشجویی با تاریخ معتبر از کشور مربوطه، تسهیلات به ویزای کاری و




ضوابط تأسیس دفاتر کار گفتار درمانی

تبصره 1 : مدت خدمت نظام وظیفه و طرح نیروی انسانی و یا سایر تعهدات قانونی درصورت ارائه گواهی معتبر اشتغال به گفتار درمانی جزء سابقه کار محسوب می شود .




برچسب :