از طالقان تا شهسوار اما کلاردشت (قسمت کامل و مصور)

از طالقان تا شهسوار اما کلاردشت

از زمانی که پام به کوهنوردی باز شد از برنامه ی پیاده روی بین شهرها  مخصوصا اطراف البرز مطلع شدم ، آرزو داشتم که خودم تجربه کنم. به دوستانی که این کاره بودند میسپردم که آقا اگه همچین برنامه ای بود حتما ندا بدید تا اینکه دوست عزیز و کوهنوردم (حرفه ای- تیم ملی) میلاد رحیمی ایده شو داد و بنا رو به رفتن گذاشتیم.

قرار شد از طالقان بریم شهسوار یا تنکابن  و به بچه های کوهنورد و کوهپیما اطلاع دادیم که همچین برنامه ای هست و حدود 5/6 نفری اعلام آمادگی کردند اما طبق معمول همیشه درصدی از این افراد آماده به دلایل کاری و اداری و خانوادگی و تحصیلی و غیره آمادگی شون رو از دست میدن. به هر حال ؛ از همه این افراد من موندم و میلاد و پریسا.

با وجود سه نفره رفتنمون که به نسبت امنیت برنامه رو پایین و سرعت رو بالا میبرد خللی در تصمیمون ایجاد نکرد. فقط تنها بحثی که بود تجهیزات اعم از چادر و کفش و کوله و پانچو و لباس و ... بود که میلاد یه چادر کمپ سه نفره مخصوص صعود های 7000 متری داشت و پریسا هم که کوله و کفش مناسب نداشت ، تهیه شد و تصمیم نهایی گرفته. میلاد خودش یه بار اون مسیر رو با دوستش دو نفره تا نیمه رفته بودن اما به دلیل بارش برف زیاد برگشته بودن یعنی هیچکدوممون اون مسیر رو کامل نرفته بودیم تنها چیزی که داشتیم گزارش برنامه یه گروه مشهدی و چنتا عکس و نقشه  بود.

قرار شد سه شنبه 13/07/89 بعد از ظهر از تهران حرکت کنیم و شب برسیم طالقان و جمعه شب 16/07/89 تهران باشیم که از اینجا به بعد سعی میکنم زنده  شرح بدم :

 

14:30 سه شنبه 13/07/89 با میلاد ایستگاه مترو گلبرگ قرار گذاشتم و پریسا هم ایستگاه دروازه شمیران به ما ملحق شد 15:45 سوار اتوبوس های قزوین شدیم و16:30 سر دو راهی طالقان که حدودا 80 کیلومتر فاصله داشت و بعد از شهرآبیک بود پیاده شدیم کرایه ش 2500ت بود؛  از اونجا هم یه تاکسی سوار شدیم که به شهرک طالقان بریم ( قابل توجه که ما شهری بنام طالقان نداریم ؛ در واقع طالقان نام یک منطقه ست اما شهرکی که چند کیلومتری بعد از سد طالقان وجود داره رو بنام شهرک طالقان نامگذاری کردند.) حدود 40 /50 دقیقه بعد به شهرک طالقان رسیدیم و 1500ت کرایه تاکسی دادیم اول از همه رفتیم سراغ خرید مواد غذایی از سوپر مارکت های نسبتا خوبش چون اونجا تقریبا از تاسیس سد ، ویلایی نشین شده و باصطلاح عام ترقی کرده و از شکل روستایی در اومده.

حدود ساعت 17:45 بود که رسیدیم و اول از همه وعده های غذایی در پیش رو محاسبه کردیم شفاهاً، با میان وعده ها و چیزای لازم مثل باطری برای هد لایت (چراغ قوه) و فیلم دوربین دستی و آجیل و تنقلات و نان تافتان وچنتا میوه. خرید وچیدنش تو کوله ها حدوداً به ساعت 7 شب کشید و شب شد بین خودمون میگفتیم خوب شد زودتر راه افتادیم که با الافی های بین مسیر برنامه مون بهم نخورد رفتیم میدان اصلی شهر که آژانس بگیریم برای روستای پراچان یا پراجان که آخرین روستای مسیربود. از راننده ها قیمت پرسیدیم قیمت پرت و پلا دادن و بوی چاپیدن میدادند یکی میگفت دربست قیمت روز 8000 ت یکی میگفت 10000 ت که 2000 ت هم به شب بودنش اضافه میشد.ما هم زیر بار نرفتیم و گفتیم 10000 ت میبرید بریم و الا خدافظ شما اونا هم طمع کردن و گول سر و وضع مجهز ما رو خوردن خبر نداشتن که کوهنورد جماعت زیر بار حرف زور نمیره ، شده تا بهم خوردن برنامه ش و تایمش. رفتیم که از یه راننده پراید سوال بپرسیم این بنده خدا گفت من میبرمتون با همون 10000 ت گفتیم خدا خیرت بده ، بریم ؛ طی مسیر هم با اون بنده خدا گپ و گفتی داشتیم و از شکار کَل و قوچ اون منطقه تا مزنه زمین و دعوت به شکار صحبت به میون اومد . بعد از گذشتن از روستای جوزستان رسیدیم به ده پراجان که ساعت 8 شب ما حتی یک نفر هم در اونجا ندیدیم . از کنار رودخانه پر آب میان ده شروع کردیم به پیمایش تا از جاده موسوم به جاده ی معدن برسیم به ته تاریک درّه .من که یه کوله فراز 80 لیتری داشتم با وزن حدود 25 کیلو میلاد هم یه کوله 70 لیتر میلت داشت کمی سنگین تر، پریسا هم یه کوله 45 لیتر کراس با وزن حدود 15 کیلو که اینها رو تو یه جاده ی خاکی تقریبا کفی به مدت 2 ساعت کشیدیم تا رسیدیم به انتهای جاده ی معدن و چادر رو کنار سنگای بزرگ مسدود کننده ی جاده ، بر پا کردیم.

آسمون شب صاف بود و هوا هم خنک ساعت 10 شب رسیدیم انتهای جاده ی معدن و چادر برپا کردیم و شام خوردیم تا بخوابیم شد ساعت 12 نیمه شب کیسه خوابای معمولیمون جواب خنکی هوا رو میداد و از اون نظر مشکل نداشتیم اما هر از گاهی یه بارونکی میزد که تو عالم خواب و بیداری متوجه میشدیم اما خیالمون از بابت چادر راحت بود.

ته جاده معدن

صبح ساعت 8 بیدار شدیم و تا صبحانه بخوریم و چادر و کوله ها رو جمع کنیم شد ساعت 9:30 و از میان دره ای زیبا که یه رود نسبتا پر آب از وسطش میگذشت و عقابای بزرگ بر فرازش مانور میدادند ، استارت زدیم ؛ از پشت تخته سنگ های بزرگ پاکوب مشخص بود که هم گذرگاه گله های دام بود هم پاکوب کوهنوردان ، ما باید پاکوب رو اونقدر ادامه میدادیم تا رود دو شاخه میشد و اسمش میاندورود بود ساعت 10:15 رسیدیم اونجا و از یال بین این دو انشعاب میکشیدیم بالا تا برسیم به مکانی روی همون گُرده به نام سنگ دروازه که یه تخته سنگ بزرگ مثل دروازه وجود داشت با حفره ای بزرگ وسطش که دو تا ماشین سواری از بینش رد میشد. تا چنتا عکس بندازیم و یه سیب بخوریم و هم استراحتی کرده باشیم شد ساعت 11:15 مکان بعدی که باید توقف میکردیم اسمش دمچه بود جایی که میلاد اینا ازش برگشته بودن ظاهراً شبیه یه دم میمونه که وجه تسمیه شده.

میاندورود

سنگ دروازه

گوسفندسرا

گوسفندسرا

نمای دمچه از یال شرقی

پاکوب رو ادامه دادیم تا 12:20 رسیدیم به یه گوسفندسرا (یعنی جاییکه گوسفند نگه میدارند و معمولا چشمه ای هم داره و از جاهای دیگه سر سبز تره) اما میلاد میگفت سری پیش از اینجا رد نشدیم و جلو تر رفت تا منطقه رو ببینه یا دمچه رو پیدا کنه ما هم دنبالش با 200متری فاصله رفتیم و تپه ها رو با فراز نشیب نرم رد میکردیم تا جاییکه دیگه مطمئن شدیم اشتباه رفتیم نشستیم  نقشه ها و عکسا رو چک کردیم و یه خورده بیسکوییت زدیم و متفق القول شدیم که یه جا پاکوب رو اشتباه رفتیم و دمچه پشت یه گرده سمت چپمونه .ساعت حدود 1 بعدازظهر بود که استارت زدیم سوار یال بشیم ، روی گرده ارتفاعمون تقریبا 3600متر از سطح دریا بود یعنی  حدودا هم ارتفاع جان پناه امیری بالای شیرپلا ؛ دیدیم که درسته دمچه پیداست و سرازیر شدیم ساعت حدود 3:15 بود که رسیدیم کنار یه چشمه روی دمچه و دیگه دیر شده بود که به سمت خط الراس حرکت کنیم چون به طرفة العینی شرایط جوی تغییر میکرد حسابی به مناسب بودن نبود و هم اینکه پیدا کردن پاکوب تو شیب زیاد و نور کم سخت بود.

این شد که تصمیم گرفتیم چادر برپا و استراحت کنیم و فردا صبح زود در صورت مناسب بودن شرایط جوی حرکت کنیم. چادر رو روی یه جای صاف برپا کردیم دیدیم که ابرای خفنی هم بالا سرمون مانور میدن حدس میزدیم که بارشی هم داشته باشیم ،تا فرصت بود ناهار مایه ماکارونی و لوبیا گرم کردیم و زدیم بربدن و بلا فاصله دور چادر رو کانال کشی کردیم تا اگه بارون بارید آب زیر چادر نیفته هوا هم رفته رفته با غروب آفتاب سرد میشد.

یادم رفت بگم که میلاد بعد ناهار از مسیر پاکوب گم شده برگشت تا ببینه کجا اشتباه رفته بودیم اومد و گفت چقدر راه ساده بوده و حدود 3/4 ساعتی عقب افتاده بودیم. رفتیم تو چادر و منم سر درد گرفته بودم ؛ فکر کنم از دیر خوردن ناهار و خوردن غذای دیر هضم بود چون احساس سنگینی معده داشتم. زمان تا شام به صحبت سپری شد.منم زودتر رفتم تو کیسه خواب بلکه حالم بهتر بشه که نشد حتی حال شام خوردن هم نداشتم فقط یه لیمو ترش قاچ کردم و خوردم. زود خوابیدیم فکر کنم ساعت حدود 10 بود هر از گاهی با صدای بارش تگرگ و برف از خواب میپریدم البته نه اونقدر شدید.خدا رو شکر راحت خوابیدم و صبح زودمون به باریدن برف و خوابیدن ما گذشت تا ساعت 7. زحمت صبحانه ها رو همه میلاد میکشید و مهلت به ما نمیداد، منظورم آماده کردن نه خوردنش. پوش رویی چادر خیس شده بود که زیر آفتاب خشکش کردیم تا سبک جمع بشه من داشتم کوله مو جمع میکردم که دیدم زیر چادر یه چیزی تکون میخوره چادر رو بلند کردم دیدم یه موش خشگل و ناز زیر چادره ؛ زیر انداز لوله شدمو زیر یه طرف چادر اهرم کردم تا ببینیمش انگار میخواست بره زیر زیرانداز. خلاصه سرگرمش شدیمو و گرفتیمش و نازش کردیم تا رفت تو یه سوراخ ما هم بارا رو جمعوندیم وساعت 9:40 استارت زدیم بریم روی خط الراس و از اون طرف سرازیر به سمت جاده سه هزار بشیم گرده ای که میخواستیم بریم رو نشون کردیم تا از پاکوب به اون سمت بریم.

دمچه

موش

بالای دمچه که رفتیم یه پاکوب دیدیم که پر رفت وآمد بود، یقین کردیم که در راه درستیم همون رو ادامه دادیم بین ما و اون یال مد نظر دره های زیادی بود که پاکوبی هم به سمتش دیده نمیشد، تنها کاری که میتونستیم بکنیم این بود که پاکوب رو ادامه بدیم چون عقل میگفت وقتی مسیر بهتری ندیدیم همون مسیری که ازش بیشتر رفت و امد شده رو ادامه بدیم به امید اینکه به اون طرف متمایل بشه که نشد حدس میزدیم بریم روی خط الراس و از روی اون به طرف غرب حرکت کنیم.در طول مسیر هی میلاد با عکسی که از اون گزارش داشت استدلال میکرد که تو مسیر همون گردنه ایم ولی من متقاعد نمیشدم اما اصراری هم به تغییر مسیر نمیکردم چون یه جورایی سرپرستی تیم رو داشت هم اینکه احتمال گم شدنمون خیلی کم بود و در صورت گم شدن غذای اضافه هم داشتیم. تا ظهر کوهپیمایی نسبتا سنگینی داشتیم و باد سرد شدیدی هم میوزید؛ به محض اینکه یه سنگ بزرگ دیدیم پشتش استراحت کردیم و یه چایی زدیم ساعت 2:15 بود و از کنار چنتا سنگچین چادر هم رد شدیم ناگفته نمونه وسط راه به جایی برخوردیم که مردد شدیم کدوم طرف بریم که یه سنگچین مارو به خودش جلب کرد و این راه رو اومدیم.

پاکوب رو ادامه دادیم تا اینکه 2:30 رسیدیم روی خط الراس ؛ میلاد اکثرا جلو میرفت وقتی رسید بدون اینکه حرفی بزنه اشاره میکرد که بیا بیا منم دویدم تا رسیدم بهش نفس نفس زنان رسیدم گفت یه گله کل وقتی دیدم نمی دونستم از هیجان چه کار کنم منم به پریسا اشاره میکردم که بیاد تا این صحنه رو از دست نده تنها کاری که تونستیم بکنیم این بود که چند دقیقه ای ازشون فیلمبرداری کنیم چون مثل برق میدویدن و از ما دور میشدن. از تب وتاب کل ها که افتادیم روی یه تیکه برف جای پای یه گرگ وچنتا سم دیگه نظرمون رو جلب کرد جای پا خیلی چیزا میگفت . نشون میداد که گرگه در حال دویدن از روی خط الراس به سمت دره ای با شیب زیاد حرکت کرده ؛ واقعا شگفت انگیز بود.

روی خط الراس به طرف شمال شرق

 

ارتفاع 4170 متر از سطح دریا بود چیزی حدود 200 متر از قله ی توچال خودمون بیشتر؛ روبرومون یه کاسه با یخچالهای خطرناک بود و از روی یه شیب تند که با برف پوشیده شده بود خطی شبیه پاکوب میگذشت(عکس بالا) و طرف دیگه یه قله و ادامه خط به سمت غرب به صخره ها ختم میشد.

خط الراس به سمت شمال غرب

ما دو راه داشتیم ، یکی اینکه راه درست رو بریم یعنی به سمت جاده ی سه هزار و بعد تنکابن  و دیگری اینکه از همون دره ی کاسه ای شکل که پائین پامون بود و یه دریاچه هم وسطش ، بریم به سمت کلاردشت ؛ ساعت حدود 3 شده بود و زیاد وقت نداشتیم از طرف دیگه پریسا هم از خیلی جاهایی که من و میلاد میتونستیم بریم ، نمی تونست بیاد و توقعی  هم نداشتیم.این شد که تصمیم گرفتیم به سمت شمال شرق حرکت کنیم و بریم کلاردشت.

حصار چال به سمت شمال

شاید اگه یکی از ما این مسیر رو رفته بود یا راه رو گم نمیکردیم ، اینقدر برام هیجان انگیز نبود.اینکه نمیدونی چه اتفاقاتی در انتظارته خیلی جذابه. بالاخره شروع به حرکت کردیم و از روی خط الراس رفتیم بالا تا اون مسیری که نصفش پوشیده از برف دیشب بود رو طی کنیم اول مسیر خیلی بد فرم بود دره ی عمیق و شیب خیلی تند و صاف نبودن پاکوب همه جمع بودن تا باعث بشن من که به  ... کوهی معروف بودم هم بعضا بترسم ؛ اما خب جاش نبود که به روی خودم بیارم ؛ حدود دویست متر با زحمت فراوون خودمون رو رسوندیم به شیب ملایم و به وسط دره سرازیر شدیم بعضی جاها هم شن اسکی کردیم بعد از رسیدن به وسط دره و پایین رفتن یه دشت باز دیدیم که بعدا فهمیدیم اسمش خرم دشتِ حصار چالِ علم کوه بوده و اون کوه هرمی شکلی که رد شدن نور خورشید از پشتش خیلی جذاب بود ، علم کوه بوده (فنی ترین قله ایران به ارتفاع حدود 4900 متر).

نمای علم کوه از حصار چال

قبر

خرمدشت حصارچال

تنگ گلو

تنگ گلو

 چیزی نرفته بودیم که کنار پاکوب یه قبر دیدیم که انگار تازه هم بود.ناهار نمیتونستیم بخوریم چون باید تا اونجایی که آفتاب داشتیم حرکت میکردیم و خودمون رو به یه جاده ای چیزی میرسوندیم. رفته رفته هر چی حصار چال رو به پایین میرفتیم پاکوب بهتر و مشخص تر میشد و از روی نوشته های روی تخته سنگها فهمیدیم که مسیر مسیر علم کوهه. وقتی به انتهای اون دشت نگاه میکردم خیلی نگرانم میکرد چون شیب کوها خیلی تند و صخره ای میشد و از وسطش تا اونجایی که چشم کار میکرد ابرها ی سفید (به قول بچه ها تا مسکو) وقتی رسیدیم ته دشت نگرانیم رفع شد چون پاکوب قابل اطمینان بود اما خدا خدا میکردم که فقط این تنگه ی صخره ای انقدر طولانی نباشه که وسطش به شب بخوریم اسم اون تنگه هم بعدا فهمیدیم تنگ گلو بوده. ساعت حدود شش بود که یه دفعه میلاد گفت فرید اون جاده ی خاکی نیست ؟! من دیدم گفتم آره  جاده ماشین روئه با دیدن اولین آثار تمدن بیشترین ابراز خوشحالی از پریسا بود. اینجا بود که پیش خودم میگفتم این زنها بودن که انسانهای کوچنشین رو یکجا نشین کردند. رسیدیم به جاده ی خاکی و یه بیسکوئیت ساقه طلایی خوردیم و تصمیم گرفتیم تا جایی که تونستیم و کشیدیم تو جاده راه بریم تا به یه دهی جایی برسیم.

اول جاده خاکی

 نیم ساعت نبود که جاده رو می پیمودیم که هوا تاریک شد و اون ابرای سفید هم ما رو در بر گرفتن هر چی رو به پایین میرفتیم رطوبت و غلظت مه بیشتر میشد و به شوخی به بچه ها میگفتم بو کنید بوی میرزا قاسمی میادا. راه میرفتیمو صحبت میکردیم تا اینکه  پریسا گفت پاهام خسته شده و هرجایی که برای چادر زدن مناسب دیدید بزنیم البته ما هم خودمون زمان ایستادن رو سپرده بودیم به پریسا ، ناگفته نماند که خود بنده هم داشتم پا درد می گرفتم. از اعلام خستگی تا چادر زدن در یک گوسفندسرای بین راهی چیزی حدود نیم ساعت کشید رطوبت خیلی شدید بود به حدی که روی موهامون شبنم نشسته بود و خیس شده بود.

.....

اونجایی که میخواستیم چادر بزنیم رو از قلوه سنگ تمیز کردیم تا اذیتمون نکنه و چادر رو برپا کردیم ، وقت شام شد وچه شام لذتبخشی چون  ناهار درست حسابی نخورده بودیم که.برنج آماده ها رو حاضر کردیم با تن ماهی ها خوردیم و زود خوابیدیم حدود ساعت 11شب هوا هم سرد بود هم مرطوب.به طوریکه وقتی من چند لحظه رفتم بیرون خودمون بین جریانی از قطره های ریز رطوبت دیدم که زیر نور چراغم با جریان باد حرکت میکردند خیلی جالب بود.

روز سوم

ساعت 8 صبح وقتی بیدار شدیم هنوز هوا مه آلود بود اما نه به شدت شبش.متوجه شدیم که در حدود ده متری چادر ما کنار یه تخته سنگ بزرگ و در کنار رودخانه کسانیکه گوسفندهاشون رو نگه میداشتند اطاقکهایی درست کرده بودند برای اقامت که خیلی جذاب بود یه سری لوازم هم داشت مثل دمپایی و استکان و قوری کتری و به اندازه ی چادر ما هم جا بود. خلاصه حسرت خوران وسایل رو جمع کردیم البته بعد از میل صبحانه که نیمرو بود جاده ی خاکی رو ادامه دادیم ساعت حدود 8:30 .  بعد از دو ساعتی پیاده روی و هم دو روز دوری محض از تمدن چشممون به جمال دوتا خونه ی نوساز اما خالی از سکنه روشن شد که نمیدونم برای چی ساخته شده بودن اما گمانمون به امداد میرفت.

ونداربن

ونداربن

از کنارشون رد شدیم و بعد از 20 دقیقه ، ساعت 11:7 اولین روستا رو دیدیم بنام (ونداربن) که تشکیل شده بود از 40/50 تا خونه ی ویلایی در حقیقت اونجا قدمت چندانی نداره و از اونجایی که قرارگاه کوهنوردی ونداربن بنا و امکانات زیاد شده بود و مردم محلی هم زمیناشو گرفتن و ویلا ساختن ما هم خونه ی قدیمی اونجا ندیدیم. از چند نفر محلی پرسیدیم که مسیر چیه و کجا میره و ادامه دادیم .منطقه مسکونی رو که رد کردیم تو دل کوه به یه درگاه بزرگ تونل برخوردیم که در بزرگش هم باز بود ؛ حس کنجکاویمون تحریک شد و تا سر در نمیاوردیم راحت نمیشدیم.من جلو افتادم چراغ قوه مو درآوردم از ابتدای ورود به تونل مشخص بود که گوسفند نگه میدارن تونل هم 50 متری بیشتر عمق نداشت گفتیم بریم تهشو ببینیم من و میلاد رفتیم و پریسا هم دم تونل فیلمبرداری میکرد ته تونل تلی از خاک بود که مارو به سقف نزدیک میکرد در انتها با یه حفره دو در دو متری مواجه شدیم میلاد میگفت شاید به گرانیت خوردن ولی من میگفتم شایدم زیرخاکی ، که احداث تونل هم بهونه بوده.

تونل

ته تونل

 اومدیم بیرون و ادامه دادیم همینطور که جاده رو در کنار رودخانه با شیب ملایمی میرفتیم پایین سر و کله ی درختای جنگلی هم از لابلای ابر های نزدیک بالای سرمون پیدا میشد تا اونجایی که خودمون رو وسطشون دیدیم و محیط کاملا جنگلی و مرطوب شد.

 بعد از ونداربن رسیدیم به جایی بنام امیرچشمه؛ بوی تازه ی تنور نون دیوونه مون کرده بود، بو از خونه ای میومد که یه پارچه نوشت جلوش نصب شده بود (انواع گیاهان دارویی و عسل طبیعی) ناخدآگاه خودمون رو تو اون خونه دیدیم. گوشه ای از خونه رو گلهای دارویی کاشته بودن که رنگهای جذابش چشم میربود و پر از زنبورای درشت عسل بود. مرد جوونی هم با لهجه ی محلی توضیحاتی در مورد منطقه و محله داد مادرش هم داشت سنتی نون میپخت. دمش گرم یه چایی دبش هم برامون آورد و زدیم بر بدن و12:30بود که راه افتادیم به سمت کلاردشت.

امیر چشمه

در طی مسیر چنتا ماشین رو به پایین میرفت که اکثرا هم شاسی بلند بودن از جمله یکی از مجریای مشهور و هم بازیگر که اسم نمیارم ( ولی شاید حدس بزنید ) تنها با تویوتا لندکروزش میرفت پایین البته من که راننده رو ندیدم ولی بقیه بچه ها دیده بودن انگار.خلاصه که دریغ از یه جو مرام.رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به منطقه ی مسکونی و از یه کافه محلی پرسیدیم که ماشین برای کلاردشت کجا داره .خانوم میانسال  و خوشرو با لهجه محلی گفت پسر من داره میره تا تهرانم اگه خواستید میتونید برید فقط ما یه خواستگاری داریم که باید بریم؛ ما هم که باید زود میرسیدیم تهران گفتیم که نه باید برسیم.خانومه کلی تعارف کرد و پیاده شد پسر هم کم حرف بود و متین بر خلاف رانندگیش. پیاده شدیم و یه تاکسی گرفتیم تا کلاردشت که توی تاکسی هم راهنمایی رو دیدیم که چند دقیقه قبلش از ما هوای علمکوه رو پرسیده بود. اهل همون کلاردشت بود و رزمیکار که تو مسابقات قفس روسیه هم مقام آورده بود. تو کلاردشت جلوی رستوران اکبر جوجه پیاده شدیم و شکم رو برای یک وعده ناهار سلطنتی و چرب و چیلی صابون زدیم اعم از جوجه و سلطانی و بختیاری با چلو.در همین اثنا بود که متوجه نبود گوشی شدم با کمی گشتن کوله ها کاشف به عمل اومد که بله گم شده.از حافظه م که کمک گرفتم دیدم تو پراید اول دستم بود و برای اینکه باطریش تموم نشه آفلاین کرده بودم و نمیتونستیم زنگ بزنیم.ناهار رو خوردیم و تصمیم گرفتیم که برم دنبال گوشی میخواستم که ماشین بگیرم بچه ها هم گفتن مام میایم فقط کوله ها رو سپردیم به رستوران و راه افتادیم.

بعد از 20 دقیقه ای ایستادن برای ماشین بالاخره یه پراید وایستاد که اونم اهل همونجا بود قیافه خیلی خشنی داشت.تو مسیر ماجرا رو براش گفتیم و نشونی اون کافه رو دادیم گویا میشناخت . رسیدیم به کافه و شماره پسر رو که اسمش احمد بود گرفتیم زنگ که زدیم در دسترس نبود پدر هم خیلی عصبانی بود گفت: اگه گوشیتون تو ماشین باشه پیدا میشه خوردنی نیست که  خورده بشه.خلاصه داشتیم برمیگشتیم به رستوران که من دوباره زنگ زدم تا گرفت، احمد آقا جواب داد و بنده خدا خودشم به یکی از دوستان ما که با گوشی آخرین بار تماس گرفته بود زنگ زده بود که بگه گوشی پیششه.گفت که شما که تا حالا موندید بقیه شم وایستید با هم برگردید تهران ، بقیه بچه ها هم مخالفتی نداشتن قبول کردیم و رفتیم تو رستوران بمونیم؛ طبقه پایین رستوران کافی شاپ بود که مدیرش گفت میتونید اونجا بشینید.قسمت جالب اونجا موندن این بود که بعد از 2/3 ساعتی نشستن تو نیمچه کافی شاپ-سفره خونه طرف گفتیم یه نسکافه ای چیزی بزنیم. سه تا نسکافه سفارش دادیم ؛ پرسیدیم که چقدر میشه  طرف بعد از10 ثانیه ای مکث و فکر گفت 9000تومن !!!(انگار که فیثاغورس میخواد حل کنه) چون تو رودربایسی اونجا موندن هم بودیم چیزی نمیتونستیم بگیم. و گرنه با اون پول میشه سه نفر رو غذا داد و حد اقل دو نفر رو سیر کرد. نزدیکای 5 بود که احمد آقا هم اومد و سوار بر پراید ایشون راهی تهران شدیم.خواهرشم باهاش بود که تا تهران صداشو نشنیدیم ، ناگفته نمونه صدای خود احمد آقا هم به زور میشنیدیم اما چی بگم از رانندگیش که تا به حال سابقه نداشت من تو ماشین حالت تهوع بهم دست بده، میلاد هم همینطور و پریسا هم که قش و ضعف میکرد. خدارو شکر رسیدیم تهران و با احمدآقا هم بدرود گفتیم با کوله باری از تجهیزات و البته تجربه راهی خونه شدیم.


مطالب مشابه :


بزرگداشت عالم ربانی حضرت آیت ا... طالقانی

طالقانی - فرهنگی؛اجتماعی؛خبری - فرهنـــــــگـــستان طـــــــالـــــقــان. ... طالقاني، زماني در زندان گفته بود: «هميشه مرا در بهمن‌ماه مي‌گيرند و در آبان ماه آزاد مي‌كنند. ..... نمایندگی ولی فقیه در دانشگاه آزاد کرج دقایقی به بیان ویژگیهای بارز علمی و مذهبی آیت ا.




طالقان

گسل طالقان با درازایی نزدیک به ۷۰ کیلومتر در دامنه جنوبی دره طالقان و دره آزاد بر، در ... دانشگاه آزاد اسلامی در مقطع کاردانی و در دو رشته در واحد طالقان از سال ۱۳۹۰ آغاز به




صعود گروه کوهنوردی دانشگاه آزاد اسلامی واحد اراک مشترک بادانشکده سمابه قله 4250 متری شاه البرز

معرفی منطقه : طالقان منطقه ييلاقي در ميان كوه هاي برفگير البرز، از غرب كندوان، تا 40 كيلومتري شرق قزوين گسترده شده است. يکی از بخشهای شهرستان ساوجبلاغ از




بانک اطلاعات مشاغل تکیه ناوه ایها

فرهنـــــــگـــستان طـــــــالـــــقــان - بانک اطلاعات مشاغل تکیه ناوه ایها ... دکتر ژیلا امیرخانی استاديار دانشگاه آزاد اسلامي واحد پزشكي تهران وجراح و متخصص زنان و زایمان .




از طالقان تا شهسوار اما کلاردشت (قسمت کامل و مصور)

ادراه کل تربیت بدنی دانشگاه آزاد ... قرار شد از طالقان بریم شهسوار یا تنکابن و به بچه های کوهنورد و کوهپیما اطلاع دادیم که همچین برنامه ای هست و حدود 5/6 نفری اعلام




يادداشت دكتر يوسف فضايي بر کتاب «روستاي ايستا»

28 مارس 2011 ... اشاره: دكتر يوسف فضايي - متولد 1314 خورشیدی - دارای درجه دکتری در رشته ادیان و عرفان از دانشگاه تهران است. ايشان عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد




تازه ترين ديدگاه انتقادي درباره روستاي ايستاي طالقان

15 مه 2011 ... اشاره: آقاي حسن اسدي تبريزي - سردبیر مجله اشراق: فصلنامه فلسفي، عرفاني و ادبي دانشگاه آزاد اسلامي واحد تبريز - در يادداشت زير، نامه حجت الاسلام




برچسب :