قسمت دهم رمان باران عشق

صبح با سر و صدا بیدار شدم.رویم یک پتو انداخته بودند.روی کاناپه نشستم و به تخت نگاه کردم.تخت خالی بود.ناگهان قلبم از تپش ایستاد.با عجله از جایم بلند شدم.دنبال محبت میگشتم.از اتاق بیرون آمدم.رنگم پریده بود.سر و صدای پرستارها می آمد.حتما اتفاقی افتاده بود.مثل دیوانه ها درِ هر اتاقی را باز میکردم.انتهای سالن محمد روبرویم سبز شد.از رنگ پریده ام و اضطراب چشمهایم متوجه ترس و وحشتم شد.فوری دستم را گرفت و گفت:
-چی شده!خودت را کنترل کن.
-محبت کجاست؟او را کجا بردند؟
با خونسردی جواب داد:
-میخواستند چند عکس از سرش بگیرند.
نفس راحتی کشیدم:
-پس چرا مرا صدا نکردی؟
-دلم نیامد.پس من اینجا به چه درد میخورم؟
-کی او را بردند؟بیدار شده بود؟
-نیم ساعتی میشه ؛ بیدار شد و دنبال جنابعالی میگشت.فقط اسم تو را صدا میکرد.
-راستی؟
-وقتی تو را دید که خوابیده ای خیالش راحت شد و نذاشت بیدارت کنم.
لبخند زدم و زیر لب گفتم:مهربان من!
محمد شنید و گفت:
-محبت هم همین را گفت.
-چی را؟
-وقتی تو را دید که آرام خوابیدی.
-تو که با این کارت مرا کشتی؟
-نمیدونستم تو بیدار میشی و مثل دیوانه ها اینطرف و آنطرف میری و در اتاق ها را باز میکنی.
-این بار تو رو میبخشم به شرط اینکه بگی محبت با دیدنم چی گفت؟
-فقط گفت مهربان من!
دلم ناگهان پر از شادی شد و قلبم مالامال از حس امتنان و تشکر.
بالاخره بعد از چند ساعت او را به اتاق برگرداندند.محمد به سراغ دکتر رفت و من کنار او ماندم.محمد که برگشت خوشحال بود.گفت:
-عمل موفقیت آمیز بوده و دیگه اثری از لخته خون نیست.مغز درست مثل گذشته کار میکنه فقط ممکن است روی حافظه اثر گذاشته باشه.
-ولی در حال حاضر که چیزی مشخص نیست.
یک هفته از بهبودی محبت میگذرد.شادی و خوشحالی دوباره به خانواده ی ایزدی برگشته است.امروز نادر تماس گرفت.همه چیز را به او گفتم و تأکید کردم به غزل چیزی نگوید.وضعیت او طوری نیست که این مسائل را بدونه.اگه مادر ناراحت شود برای بچه خطرناک است.با غزل هم صحبت کردم چیزی را حس کرده مدام حال مبحت را می پرسید و مایل بود با او صحبت کند.گفتم محبت چند روزی به مسافرت رفته است ولی غزل باور نمیکرد.بالاخره با هزار توضیح او را قانع کردم.چند روز دیگه محبت از بیمارستان مرخص میشود و من برای مرخص شدن او روزشماری میکنم.هنوز این سؤالات در ذهنم است که او تمام مدت بیهوشی چه خوابی می دیده است روحش کجا بوده و در چه دنیایی سیر میکرده است ولی هنوز موقعیتی پیش نیامده تا از او بپرسم.هنوز برام سوال برانگیز است که چطور محبت هم منتظرم بوده است.باید زودتر به خانه برگردد ؛ جایی که عاشقش است.
امروز وقتی به دیدنش رفتم از خانه ، از دیوار انتهای حیاط ، پیچک های روی دیوار و درختهای بلند کاج و نارون پرسید ، حتی از گنجشکهایی که روی درخت چنار لانه ساخته بودند پرسید.گفت که فکر میکند سالهاست آنها را ندیده و من همه را برایش تصویر کردم و از برگهای سبز درختها ، از سبزی گلها و زندگی دوباره برگهای پیچک ، سر زندگی حیاط و صدای جیک جیک پرنده ها براش گفتم.
وقتی از این همه صحبت میکردم چشمهایش را بسته بود.دستش را گرفتم تا احساسم را به او منتقل کنم.دستش مثل همیشه سرد بود ولی با روزهای اول کاملا فرق داشت ، حالا دیگه کاملا حس داشت و میتونست انگشتانش را حرکت بدهد.هنوز جزئیات اتفاقی که براش افتاده است را به یاد نمی اورد.پلیس همچنان دنبال راننده و ماشینی که با او تصادف کرده است میگردد.هیچکدام از ما سعی در یادآوری آن حادثه نداریم.پلیس برای تحقیق از همسایه ها آمد و سوالاتی کرد.کسی شماره ماشین را برنداشته و تحقیقات پلیس نیمه کاره مانده است.
آقای ایزدی دوست ندارد این مسئله پیگیری شود ولی پلیس تحقیقاتش را ادامه میدهد.
بالاخره روز موعود فرا رسید ؛ روزی که انتظارش را داشتم.محبت از بیمارستان مرخص شد.او را مستقیم به خانه بردیم و به اتاق عزیزش.با دیدن اتاق اونقدر خوشحال شد که تراشیدن موهایش را کاملا فراموش کرد ، البته ما سعی کردیم متوجه چیزی نشود و او هم حرفی نزد.باندها را که از سرش باز کردند چیزی نگفت هنوز به خودش در آیینه نگاه نکرده بود.کلاه سفید و نازکی به سرش گذاشتند تا از سر محافظت کند.از لحظه ی متوجه شدن او میترسیدم ؛ فکر میکردم روی روحیه اش اثر میگذارد.وقتی وارد اتاقش شد در و دیوار را بوسید و تمام وسایل را لمس کرد.فوری روی بالکن رفت ، به تمام وسایل نقاشی دست کشید و قلمهایش را بوسید.از روی بالکن به منظره ی حیاط ، درختان و پرنده ها نگاه کرد.محمد با اصرار او را مجبور به دراز کشیدن روی تخت کرد و مادر براش آب میوه اورد.همه مانند پروانه دور او می چرخیدند.من ایستادم و به او نگاه کردم.اونقدر خوشحال بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم.او برگشته بود و با بازگشتش عشق و محبت را به آن خانه و زندگی ما برگردانده بود.اتاقش رنگ و بوی دیگری گرفته بود ؛ یک گرمای ملایم و نوری از زندگی تمام اتاق را پر کرده بود.با اصرار میخواست قلم موهایش را بردارد و نقاشی کند ولی پدر و محمد مانعش شدند و من ساکت ایستاده بودم.بالاخره وقتی خیال همه راحت شد از اتاق بیرون رفتند و محبت هم خوابش برد کنارش نشستم.دلم نمی آمد او را تنها بذارم.آرام سرش را نوازش کردم.کلاه سفید هنوز روی سرش بود و او از تراشیدن موهایش چیزی نپرسیده بود.من خیلی نگران بودم.هچیکدام به او چیزی نگفته بودیم.فکر کردم چطور باید او را اماده ی شنیدن کنم.در این افکار بودم که محمد وارد اتاق شد به من نگاه کرد و گفت که دوست دارم برم پایین چای بخورم.آرام از اتاق بیرون امدم.مادر وسایل بیمارستان را از کیفی که دستش بود در می آورد.از ته کیف کاغذی بیرون آورد ، با تعجب نگاه کرد و گفت:
-این دیگه چیه؟
محمد کاغذ را از دست مادر گرفت و گفت:
--محبت از من خواسته بود چند ورق کاغذ و قلم براش ببرم!
-چرا؟
-خودم هم نمیدونم برای نوشتن چیزی.
گفتم:
-ولی او که نمی تونست چیزی بنویسد.
محمد گفت:
-چرا میتونست ولی خیلی سخت.
-ممکن است کاغذها را ببینم.
کاغذها را به من داد.با اینکه معلوم بود به سختی نوشته شده ولی باز هم خوش خط و خوانا بود.گفتم:
-اگه اجازه بدهید اینها را بخوانم.
محمد گفت:
-از مادر اجازه میگیری؟
مادر گفت:
-امیر جان ، اصلا این نوشته ها برای توست ، ببین.
ورق آخر را به من داد.در پایان نوشته ها با خطی زیبا نوشته بود:برای امیر مهربانم.
کاغذها را با خوشحالی گرفتم و در جیبم گذاشتم.دلم میخواست در خلوت و سر فرصت انها را بخوانم.
وقتی دوباره به اتاق محبت برگشتم ، هنوز خوابیده بود.بهترین فرصت برای خواندن نوشته ها بود.از کنجکاوی داشتم دیوانه میشدم.روی کاناپه نشستم و کاغذها را باز کردم.اینطور نوشته بود
"از فطار پیاده شدم ، شاید هم اصلا سوار نشده بودم.درخت ها مرا به سمت خودشان میکشیدند.همیشه عاشق طبیعت بودم ولی این طبیعت را هیچ کجا ندیده بودم ، فقط گاهی در خواب و رویا با آن ملاقات کرده بودم.برگهای درختان به هر رنگ بود ، رنگهایی که تا به حال در هیچ تابلوی نقاشی یا روی هیچ پالتی پیدا نکرده بودم.قرمزش از گل باغچه مان که حالا پژمرده شده بود قرمزتر بود.سبزهایش هم مثل سبزی خاک خورده ی هیچ درختی نبود ؛ سبز ، سبز تازه بود.زردها و نارنجی ها هم که روی بعضی شاخه ها با هم جا عوض کرده بودند غروب خورشید را به یادم می آوردند.چیزی که از همه بیشتر مورد علاقه ام بود و مرا جذب میکرد عشق میان انها بود.
شاخه ی درخت ها در آسمان یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و تنگ تنگ به هم چسبیده بودند.انگار در گوش هم رازهای عاشقانه میگفتند.درختها شروع کردند به سرود خواندن و با فلوت باد شاخه هایشان را تکان دادن و رقصیدن.ناگهان صدای فلوت در صدای سوتی بلندتر گم شد.صدای سوت قطار مرا به خودم آورد.حتی خنکای نسیم نتوانسته بود قطار را به یادم بیاورد.برگشتم و نگاه کردم.تازه باورم شد که سوار قطار بودم و از قطار پیاده شدم.وقتی قطار آرام آرام دور شد به یاد آوردم که جا مانده ام.مطمئن بودم که کسی در قطار جا مانده است.فکر نمیکردم من هستم که جا مانده ام.حس میکردم متعلق به آنجا هستم ؛ آن طبیعت بکر و دست نخورده ، نه آن قطار آهنی و پر دود.از گرمای قطار حال خفگی به من دست داده بود.میخواستم نفس بکشم و حالا نفسم تازه شده بود.اصلا فکر نمیکردم قطار داره میره.فکر میکردم او چرا همراه قطار رفت؟ولی قطار که دور و دورتر شد ، سرما وجودم را فرا گرفت و قلبم ایستاد.به دنبال قطار دویدم ولی فایده ای نداشت او خیلی دور شده بود.من انجا چه کار میکردم؟تک و تنها بودم.اشک صورتم را خیس خیس کرد.فکر کردم چرا رفت ، چرا نماند ، چرا به دنبال من نگشت؟هیچکس دنبال هیچکس نمیگردد ، فقط یکدیگر را پیدا میکنند و حالا ما همدیگر را گم کرده بودیم ولی او گم نشده بود.برگشتم ، باید پیدایش میکردم.خسته بودم خیلی خسته ، او کجا رفت؟یادم نمی آمد.او چیزی نگفته بود ، گفته بود بریم و آمده بودیم و چقدر خوب که امدیم.حالا تنها بودم ولی نه تنهای تنها ، درخت و گلها بودند ؛ ریل قطار هم بود و صدای باد و خیلی چیزهای دیگه.ریل قطار را دیدم.سخت و محکم تا دورها ادامه داشت.فکر کردم هنوز او را دارم.همراه ریل ها به دنبال او میگردم.
راه افتادم ، درختها هم می امدند ، بعضی از انها جایشان را با هم عوض میکردند.سبزها با زردها ، زردها با نارنجی ها ، همه ی درختها آنقدر قشنگ بودند که فراموش کردم همیشگی نیستند ولی میدونستم که اونقدر درختها متفاوتند ، ابدی هستند ، شاید چون رویاهایم را بخاطرم می آوردند.به دنبال ریل ها رفتم.خنده ام گرفت.همیشه فکر میکردم باید نبال کسی مثل خودم برم ، از جنس خودم ، با قلب و روح ، نه از جنس آهن بدون قلب ولی این ریل ها متفاوت بودند مرا به گم شده ام ، به نیمه ی دیگر خودم می رساندند.رفتم و رفتم ولی از کنار ریلها راه رفتن خسته ام کرد.آهن های سخت و محکم که هیچ لطافتی نداشت ؛ پاهایم دیگر نا نداشتند ؛ همه چیز مثل همه جا بود ، انگار نه انگار این همه راه رفته ام.از ریل ها هم بدم آمد.از گم شدنم هم بدم امد.آخه چرا رفت و مرا تنها گذاشت؟سردم شد ولی امیتی ندادم.جنگل صدایم کرد ، درختها اسمم را با آواز می خواندند.سرم را بلند کردم و از لابلای شاخه های درختان به قایم باشک بازی نور از لابلای شاخه ها و پشت سر برگ ها لبخند زدم.چقدر همه چیز خوب بود.چرخیدم و چرخیدم و به لبخند درختها خندیدم.بعد از فرط خوشحالی روی زمین دراز کشیدم.
دستهایم را باز کردم تا برگهای زرد را که ار بالا مثل برف روی زمین میریختند در آغوش گیرم.
آنها حیف بودند خیلی زیبا بودند حتی اگه با درختها قهر کرده بودند و دلشان میخواست به دوستی زمین بیایند.چشمهایم را بستم تا این لذت را باور کنم.با چشمهای باز همیشه همه چیز باورکردنی نیست ؛ مثل عشق و محبت واقعی ، بعضی موقع آنها حس کردنی هستند نه دیدنی.چمن نرم زیرِ سرم را حس میکردم و بوی برگهای تازه را.یک قطره آب پرید روی چشمهایم.فراموش کرده بودم کجا هستم.قلبم میلرزید.تنها بودم.قطره ای سرازیر شد روی صورتم روی لب هایم رسید ، چقدر شیرین بود.و قطره ی بعد ؛ یک لحظه قطرات زیاد شدند ، زیاد و من چشمهایم را باز کردم.دیگه نمیتونستم چشمهایم را ببندم.خیس میشدم.برام مهم نبود.با اشکهایم قاطی میشدند ولی اگه خیس میشدم چطور به دنبال ریل ها میرفتم؟یادم آمد ریل ها پشت یک دیوار گم شده بودند.زیر دیوار دیگه خیس نیمشدم؟ریل ها دیوار را به من نشان دادند.کنار دیوار کز کردم و دستهایم را بغل کردم.بوی نم باران را با ولع میبلعیدم.دیوارِ گلی نگاهم میکرد و برام اشک میریخت ، آسمان و ابرها هم اشک میریختند ، حال برگها هم.چرا همه اشک میریختند؟چرا دیگه نمی خندند؟انگار برای من بود که اشک میریختند.چقدر همه با من بودند و دوستم داشتند و من آنها را فقط یک نفر دوستم نداشت یکی که رفته بود و تنهایم گذاشته بود.به اشکهای خودم و همه خندیدم.به اشک برگ ، اشک ابر ، اشک دیوار و اشکهای خودم خندیدم.از اینکه تک و تنها آنجا کنار دیوار کز کرده بودم و چشمانم از پشت دیوار اشک ، از پشت دیوار گلی یک خانه ی قدیمی ، ریلها را دنبال میکرد دلم لرزید.او چرا رفت؟یادم امد حتی صدایم هم نکرد.حتی متوجه نشد که جایم گذاشته.مرا تک و تنها گذاشته و رفته بود.اشکها چقدر زود تمام شدند.بلند شدم بادی راه می افتادم ، نباید دیر میرسیدم.پشت دیوار ریل ادامه داشت.از پایین یک تپه نگاه کردم ، ریل ها پشت تپه گم میشدند.ترسیدم و به سرعت قدمهایم افزودم.پشت تپه درختها همچنان ادامه داشتند.درخت ها دو طرف یک راه باریک ایستاده بودند.ریل ها موازی جاده ی خاکی ادامه داشتند و به هم می پیوستند.قهر چندین و چند ساله را فراموش کرده بودند.
خیلی که راه رفتم به افق زرد و نارنجی رسیدم.پشت هر افق افق دیگری بود.یک زمان بود که به ریلها نگاه کردم.ریل ها قاطی شده بودند.چند خط باریک و سیاه دیگر خط های سیاه مرا پنهان کرده بودند.فکر کردم پس از کدام راه باید برم؟ریل من کدام است؟نمیدونستم.اونقدر زیاد بودند که نمیدونستم کدام راه مرا به مقصد میرساند.گیج و سردرگم روی آن خط های سیاه موازی ایستاده بودم.فکر کردم کمی برگردم تا امتداد ریلها را پیدا کنم.اشک گرم را فرو خوردم و سعی کردم به شکست و برگشت ، تنهایی و غم فکر نکنم.همانجا ایستادم و به روبرو خیره شدم مرگِ تلاشم ، مرگ عشق و آرزوهایم را می دیدم.
چشمهایم را بستم فقط تصویر صورت او بود که میدیدم.به او لبخند زدم او هم لبخند زد.اشک گرم دیگه طاقت نیاورد و از زیر مژه های سیاهم سرازیر شد و صورت سرخ و سردم را گرم کرد.نه صدای قطار را پشت سرم شنیدم و نه لرزش زمین زیر پایم را حس کردم ، فقط لبخند مهربان او را میدیدم.یک لحظه قطار سوت کشید و صورت او محو شد فقط صدایی از لابلای درختها فریاد زد:"بیا"سرم را بطرف صدا برگرداندم ريال چشمهایم را باز کردم و قطار را دیدم.فقط فرصت کردم خودم را از روی ریلهای قطار بین درختها و بطرف صدا پرت کنم.قطار که رد شد صدای قلبم را درختها میشنیدند.چمن را چنگ زدم ، زنده بودم.هق هق گریه امانم نداد.یکی موهایم را نوازش میکرد ؛ یک برگ زرد و قشنگ بود ، آن را بوسیدم و از او تشکر کردم و بلند شدم.حالا میدونستم که از کدام راه باید برم.خیلی طول کشید تا نفسم سر جایش آمد و قلبم آرام شد.باید میرفتم.راه بین درخت ها را در پیش گرفتم و رفتم.پایان هر راه راه دیگری شروع میشد.از یک خواب سبز بیدار نشده به خواب دیگر وارد میشدم.در فکر رسیدن به او بودم و هنوز خیلی راه بود.خسته بودم سردم بود ولی نباید می ایستادم.دلم میخواست چشمهایم را ببندم و همانجا بشینم.ای کاش او هم بود و این همه را می دید.دیگه تنهایی را نمیخواستم دیگه از تنهایی پر شده بودم.چشمهایم را بستم تا صدای او را وقتی صدایم میکرد و کلمات عاشقانه نثارم میکرد به یاد بیاورم.پیراهن سفید عروسی را به یاد آوردم.وقتی او روبرویم با قد بلند و محکم ایستاده بود چقدر همه چیز زیبا بود.پس چرا نیامد؟چرا رفت؟چشمهایم را باز کردم همه جا یک دست سفید بود ؛ سفید سفید ، آسمان و زمین از سفیدی به هم دوخته شده بودند همه چیز روکش سفید پوشیده بود.من هم که پیراهن سفید و بلندی پوشیده بودم بین سفیدها گم شدم.راه باریک مقابلم را برف سفید دست نخورده ای پوشانده بود.روبرویم شاخه های درخت از سنگینی برف به زمین سلام میکردند.راه باریک تا افق سفید بود و هیچ نقطه ای خالی از برف نبود.سایه ی درختهای پوشیده از برف راه را تیره و سنگین کرده بود.حس کردم آنجا در امانم.چقدر سردم بود.سفیدی برف چشمهایم را میزد.چشمهایم را بستم و غرق لذت سرد و پاک آن همه برف ، سفیدی و نابی حس لمس برف زیر پاهای برهنه ام شدم.با این حال حس امنیت در دلم جا گرفته بود.چشمهایم را باز کردم ؛ سایه ای بلند روی برف ها افتاده بود.به روبرو خیره شدم.وجودش را حس میکردم، از انتهای افق یکنفر می امد ؛ نزدیک و نزدیک تر میان راه باریک و پر برف رسید.
خودش بود آمده بود ؛ پس او هم دنبالم امده بود.قلبم گرم گرم شد دیگه احساس سرما نمیکردم.حالا فقط من نبودم که دنبال او میگشتم هر دو با هم بودیم.
آرام پرسیدم:آمدی ؟ منتظرت بودم.او سرش را به علامت تأیید پایین آورد و به روبرو به صورت سرخ و سردم خیره شد.نگاهش عشق و گرما را به قلبم رساند.دیگه نمیخواستم تنها باشم دیگه ناامید نبودم ، او به دنبالم امده بود.دویدم ، پایم تا زانو در برف فرو میرفت و از سرعتم کم میکرد.یک قدم به او مانده ایسادم.به پشت سرم و ردپایم روی برف ها نگاه کردم.اولین رد پای روی برف ها ردپای من بود.لبخند زدم و پرسیدم:پس تو هم دنبال من بودی.آرام جواب داد: تو را گم کرده بودم ، تو کجا بودی؟یک قدم جلو آمد.به هم رسیدیم.سرم را روی سینه اش گذاشتم و در آغوش او به آرامشی گرم و شیرین رسیدم.حالا او بود که موهایم را نوازش میکرد.آرام کنار گوشم گفت:گل مریم سفید ، تنهام نذار."
کاغذها در دستم بود و من مات و مبهوت به نوشته ها خیره شده بودم.این همه احساس در این نوشته فقط از قلب او سرچشمه میگرفت.او تمام مدت این رویاها را میدید.
فکر کردم این اولین ردپای او در بهشت بوده است.روح او کجاها پرواز کرده بود.ولی من که او را تنها نذاشته بودم.
به او نگاه کردم.سرم را بلند کردم و گفتم:
-خدایا چطور باید از تو تشکر کنم؟او را از بهشت به من برگرداندی.فرشته ی کوچک مرا نجات دادی.آیا من لایق این همه مهربانی از طرف تو هستم؟
چشمهایش باز شده بود و نگاهم میکرد.اشک تمام صورتم را خیس کرده بود.کاغذها را که دستم دید متوجه شد همه را خواندم.کنار او روی تخت نشستم.کلامی قادر نبود عشق بین ما را توصیف کند.خم شدم.چشمان منتظرش تمام مهربانی دنیا را در خود داشت.دستان تابستانی اش صورت خیس اشکم را نوازش کرد و روح تازه ای در من دمید.لبهایم روی پیشانی بلند و داغش سرید.
دیگه به نوشتن خاطراتم عادت کرده ام با اینکه محبت حرفهایم را میشنود و به درددل هایم خوب گوش میدهد ولی چیزی که از او پنهان کرده ام باعث میشود که بنویسم.چند ماهی است که از بیمارستان مرخص شده است.حالش کاملا خوب شده درست مثل گذشته ، و تنها گاهی قسمتی از خاطرات قدیمی از ذهنش پاک میشود.من به او کمک میکنم تا دوباره همه چیز را به یاد بیاورد ؛ البته فقط خاطرات خوش زندگی اشت را.همه دوباره به زندگی قبلی برگشته ایم.
امتحانات پایان ترم تمام شد.حالا پایان نامه سرگرمم کرده است.صحبت از ازدواج من و محبت شروع شده و من نمیتونم ؛ حسی در وجودم مانع میشه.از اینکه قول و قراری که با خداوند گذاشته ام را در این مدت فراموش کرده ام ناراحتم.حال محبت کاملا خوب شده است ولی من هنوز به قولم وفا نکرده ام.هر وقت که صحبت از ازدواج پیش میاد طفره میرم.حس میکنم محبت غگین میشود نمیدونم چرا ، ولی نمیتونم زیر قولم بزنم باید به پابوس امام رضا (ع)برم.
یکبار دیگر آن خواب برایم تکرار شد.این بار مرد قد بلند و نورانی که مطمئنم امام رضا (ع)است به خوابم می آید از من خواست به قولم وفا کنم.
حس میکنم خیلی ضعیف هستم.نه میتونم از عشق و علاقه ام به محبت بگذرم و نه زیر قولم بزنم.لحظاتی که مرگ سایه سنگینش را روی سر محبت انداخته بود قول و قرار و راز و نیازهایم با خدا تمامی نداشت حالا هم ادامه دارد ولی من هنوز به قولم وفا نکرده ام.سر هر نماز از خدا فرصت میخواهم که محبت روحیه ی گذشته اش را به دست بیاورد.هنوز به دلیل تراشیدن موهایش روحیه ی خوبی ندارد و با هر صحبتی ناراحت یمشود.
بخصوص این روزها که صحبت ازدواج پیش میاد و من فرصت میخوام از نگاه پر از غم او میترسم.اکثرا کلاه کوچک نازکی به سر میگذارد ، گاهی هم روسری کوچکی به سر میبندد.خیلی خجالت میکشد که کسی موهایش را ببیند.گاهی در خلوت شاهد گریه هایش هستم ولی او اجازه نمیدهد حتی به او نزدیک شوم.نمیدونم چطور به او کمک کنم.فقط شبها کلاه را از سر بر میدارد و هیچکس اجازه ندارد وارد اتاقش شود.
تابستان گرمی است ولی میدونم که او حاضر است با موهای بلند و پرپشتش چون گذشته از گرما عرق بریزد و اینطور در حسرت داشتم موهای بلند نسوزد.نمیدونم چطور به او ثابت کنم که نداشتن موهای بلند و زیبا مثل گذشته اش اصلا برام اهمیتی ندارد و وجود اوست که برام از هر چیزی مهمتر است.هیچ وقت او را بدون کلاه یا روسری ندیده ام.این اتفاق ما را از هم دور میکند این را با تمام قلبم حس میکنم.غم غریبی که در نگاهش وجود دارد قلبم را میلرزاند.او که همیشه بی توجه به ظاهرش بود حالا در حسرت داشتن موهای کوتاه و پسرانه میسوزد.شاید چون فکر میکند این مسئله برای من مهم است و ناراحتم میکند واز او گریزان میشوم.ای کاش میتونستم براش توضیح بدم که ناراحتی من دلیل دیگری دارد دلیلش قولی است که به خدا داده ام نه موهای تراشیده ی او.باید از محبتم بگذرم ولی نمیتونم.او در شاریطی نیست که دوری مرا تحمل کند.میدونم برای او خیلی سخت است.ما به هم قول داده بودیم.بعضی شبها اونقدر در افکار تلخ دوری و تنهایی غرق میشوم و تا صبح کابوس وحشتناک جدایی را میبینم که تلخی این افکار در طول روز هم مرا دنبال میکندو همراهم است.محبت همه اینها را به خودش میگیرد ، دلیلیش را هم ظاهرش میداند.از اینکه اینقدر کم مرا شناخته غمگین میشوم ولی او حق دارد من سعی میکنم ظاهرم را حفظ کنم ولی با دیدن او غم دوری پرده ای روی چشمانم میکشد.فکر میکنم باید سعی کنم کم کم از او دور شوم تا این ضربه او را آزار ندهد.اگه یک باره او را تنها بذارم و برم و بهتر است.گاهی اوقات اینطور فکر میکنم و از اینکه چنین قراری با خدا گذاشته ام خودم را نفرین میکنم ولی این قرار در برابر نجات جان او هیچ است.امتحان سختی برای من است.بالاخره متوجه شده ام که این اتفاقات امتحانی برای عشق ماست.بارها و بارها بعد از نماز دستانم را به دعا بالا میبرم و از خدا میخوام مرا از این امتحان سخت معاف کند.احساس ضعف میکنم ولی خدا به من نشان داده که نجات جان محبت و بازگشت او به زندگی در برابر دوری او و تنهایی من هیچ است.من تنها نگران او هستم میترسم نتواند تحمل کند ، بالاخره از خدا فرصت میخواهم تا او آمادگی اش را پیدا کند.
او دوباره به نقاشی سلام کرده است و به رنگ ها عشق میورزد.این مسئله خوشحالم میکند.وقتی او را میبینم که قلم مو در دست منظره ای را به تصویر میکشد لذت میبرم.بالاخره عزمم را جزم کردم تا او را از غصه و ناراحتی در بیاورم ؛ اشتباهی که فکر او را پر کرده است و قلب هر دوی ما را از غصه میلرزاند.باید فاصله ی بین قلب هایمان را از بین ببرم.
امروز وارد اتاقش شدم.مثل همیشه روی بالکن مشغول نقاشی بود.مدتی است که نقاشی هایش حال و هوای دیگری دارند.رنگ ها ، سرد و سیاه هستند.میدونم دلیل این همه چه چیزی است.این نقاشی ها را دوست ندارم.به بالکن رفتم.این بار تابلویی که روبرویش نیمه کاره روی سه پایه بود مرا متعجب کرد.تصویر زنی تنها بود که به دور دست ها خیره شده بود.دور و بر او پر از سیاهی بود.قلبم لرزید.پشت سر او ایستادم و بدون اینکه متوجه حضورم شود به تابلو دقیق نگاه کردم.یک گوشه ی نقاشی یک گل مریم سفید وجود داشت.زن دستهایش را برای گرفتن گل دراز کرده بود ولی گل مریم خیلی دورتر از دستهای او قرار داشت بطوری که دستهای زن به گل نمیرسید.اینها چه معنی داشت؟میدانستم ، همه چیز را فهمیدم ، قلبم از غصه لرزید.دستانم بی حس شده بودند.باز مثل همیشه وجودش را حس میکردم ولی او ابدا متوجه ورودم نشده بود.انگار قلب او با من غریبه شده بود.درست پشت سر ایستاده بودم ولی او وجودم را حس نکرده بود.
حالا میفهمیدم که هر روز چقدر از او دور و دورتر میشوم.باید به این اشتباه خاتمه میدادم.نباید میگذاشتم غصه بخورد.او در همه حال برایم زیباترین و بهترین بود و من این را به او نگفته بودم.
بالاخره چند قدم عقب عقب آمد تا از دور به تابلویش نگاهی بیندازد.من هنوز مات و مبهوت نقاشی او بودم که با من تصادف کرد.وقتی برگشت با تعجب نگاهم کرد.آرام سلام کردم.پرسید:
-تو کی آمدی که من متوجه نشدم؟
-همیشه وجودم را حس میکردی ولی این بار اصلا متوجه من نشدی.
-اونقدر سرگرم این تابلو بودم که...
-ولی هیچوقت اینطوری نمیشد حتی اگه سرگرم کاری مهمتر هم بودی وجودم را در کنارت حس میکردی.تو خیلی از من دور شدی محبت ف چرا؟
سرش را پایین انداخت ، قلم مو را زمین گذاشت و گفت:
-از این کار خسته شده ام.
میدانستم منظورش کشیدن نقاشی است با این حال پرسیدم:
-از اینکه وجودم را حس کنی و قلبت قلبم را احساس کند؟!
-منظورم این نبود.
-منظورت چی بود؟
با ناراحتی گفت:
-خب تو هم متوجه منظورم نشدی ، تو که همیشه حرفهای نگفته ی دلم را میفهمیدی.حالا حتی وقتی حرفی میزنم اشتباه متوجه میشی؟
-من متوجه منظورت شدم ولی این تو هستی که متوجه خیلی چیزها نمیشی.
با عصبانیت گفت:
-مثلا چه چیزی؟
-اونقدر سرگرم این تابلو بودی که مرا هم فراموش کردی.
-من تو رو فراموش نکردم.
-چرا فراموشم کردی.تابلوهایت ، نقاشی هایت تغییر کرده اند ؛ سرد و تاریکند ، مثلا همین تابلو
نقاشی را نشانش دادم و گفتم:
-همه چیز در تابلو وجود دارد غیر از عشق و علاقه.نه ، شاید هم من وجود دارم ؛ حتما آن سیاهی های دور و اطرافت من هستم.آرام گفت:
-نه ، تو آنها نیستی ؛ تو آن گل سفید مریم هستی.
پس از گفتن این حرف وارد اتاق شد.قلبم از این کلام آخرش گرفت.به تابلو نگاه کردم ، گل سفید مریم چقدر دور از دسترس محبت بود.باید به او ثابت میکردم که اینطور نیست و او اشتباه میکند.پشت سر او وارد اتاق شدم و در بالکن را بستم.گفتم:
-ولی تو اشتباه میکنی من اینقدر ها که فکر میکنی دورت نیستم.مرا نمیبینی؟من کنار تو هستم.
-شاید کنار من ایستاده باشی ولی تو رو نمیبینم چون روح تو از من دور است چون فکرت با من نیست حتی قلبت هم دیگه با من نیست.
-اشتباه میکنی تو به دور خودت یک حصار کشیدی ، من چطور میتونم از این حصار بگذرم؟حتی اجازه نمیدی به تو نزدیک شوم.
-اینطر برای هر دوی ما بهتر است.
-اینطور برای هیچکدام از ما خوب نیست چرا اینطور میخوای؟
-من اینطور نمیخوام ؛ ولی میدونم که تو ناراحتی ؛ از چیزی ناراحتی که به من نمیگی و من میدونم که چه چیزی است.
فریاد زدم:
-چه چیزی؟
میدونستم منظورش چیست ولی میخواستم از زبان خودش بشنوم.او هم عصبانی شد و گفت:
-خیلی دوست داری بدونی؟بهت میگم ؛ این قیافه ی من است این سر تراشیده ی من و موهای تیغ تیغی من است ، میدونم از من متنفری از این ظاهرم متنفری.
عصبانی شدم اونقدر که دیگه نمیتونستم خودم را کنترل کنم.نزدیکش ایستادم درست روبرویش ، فاصله مان اونقدر کم بود که صدای نفسهایش را میشنیدم.هر دو عصبی بودیم.رنگ صورتش سفید شده بود حتی لبهایش هم سفید چون گچ بود.من هم یخ کرده بودم با این حال فریاد زدم:
-تو اشتباه میکنی.از اینکه هنوز مرا نشناخته ای ناراحت هستم ، از تو ناراحتم بله ولی متنفر هیچوقت ، من هیچوقت به ظاهرت اهمیت نمیدم.
-دروغ میگی؟!
-من هیچوقت دروغ نمیگم.چرا نمیخوای بفهمی؟فکر میکنی این برام اهمیت داره که موهای تو حتی از موهای من کوتاه تر است؟این در برابر عشقی...
حرفم را قطع کرد و فریاد زد:
-مسخره ام میکنی؟
-بله مسخره ات میکنم.اگه به نظر تو واقعیت مسخره کردن است من مسخره ات میکنم.من حداقل از واقعیت فرار نمیکنم.
-دروغ میگی ، این تویی که از واقعیت فرار میکنی از من هم فرار میکنی.
-من هیچوقت از تو فرار نکردم این تویی که نمیذاری بهت نزدیک بشم و از من فرار میکنی چون فکر میکنی من با دیدنت ناراحت یمشم.
-با دیدن من ناراحت نیمشی؟!
-هیچ وقت!من اگه تو رو نبینم دیوانه میشم میفهمی؟فقط نمیدونم تو چرا اینطور حس میکنی؟چه چیزی ما را از هم دور میکند؟نمیدونم.
بالاخره نتوانست خودش را کنترل کند.اشک ها بود که از چشمان زیبایش سرازیر میشد و روی صورت سفیدش میریخت.میخواستم فریاد بزنم و بگم که چقدر دوستش دارم و برام مهم است.تحمل گریه های او را نداشتنم.گفتم:
-باور کن من در همه حال تو را دوست دارم حتی با این کلاه به نظرم زیباتر از همیشه هستی.
-از همین ناراتم تو حتی یک بار هم که شده نخواسته ای مرا بدون کلاه ببینی.
حالا متوجه شدم.پس ناراحتی او از این مسئله بود.باید به او ثابت میکردم که اینطور نیست.تا به حال فکر میکردم که او این را دوست ندارد.فاصله ای که بین ما افتاده بود مانعم میشد.گفتم:
-همیشه میترسیدم تو ناراحت بشی ، بارها خواستم تو رو ببینم بدون این کلاه ولی تو هیمشه مانعم میشدی ولی دیگه چیزی جلودارم نیست.

دستم را بالا بردم و اشکهایش را پاک کردم.دستم میلرزید با این حال دستم را پایین نیاوردم بالاتر بردم و کلاه را از سرش برداشتم.یک لحظه صورتش سرخ شد ولی من بدون ترس و خجالت به او نگاه کردم.به نظرم زیباتر از همیشه بود ؛ ساده و دوست داشتنی.به موهایش که کمی از موهای خودم کوتاه تر بود دست کشیدم.هر دو ساکت بودیم.قلب هایمان درست مثل گذشته با هم حرف میزدند.با نگاه به او گفتم که چقدر دوستش دارم.او آرام جواب داد:من هم.حرف دلم را شنیده بود و پاسخش شیرین ترین کلامی بود که گوشهایم شنیده بود.بوسه ای به پیشانی اش زدم و از اتاق بیرون رفتم.از آن روز به بعد او کلاه را از سرش برداشت و دیگه جلوی خانواده اش و بخصوص من کلاه به سر نمیگذاشت و از چیزی خجالت نمیکشید.

یک هفته از آن اتفاق گذشته بود.امروز وقتی به دیدنش رفتم روی نیمکت حیاط نشسته بود چیزی می نوشت.کنارش نشستم.میخواست نوشته ها را پنهان کند ولی قبل از اینکه موفق به این کار شود از دستش قاپیدم و گفتم:
-این چیه؟
-چیزی نیست ؛ چند خط شعر است.
-برای چه کسی؟
-برای تو ولی فقط تو رو خدا آنها را نخوان.
-مگه میشه ؟اگه برای من است پس این حق را دارم که همه را بخوانم.
کاغذ تا شده را باز کردم.او دستانش را روی صورتش گررفت و از خجالت سرخ شد.نوشته بود.:
دستان تابستانی اش روح تازه ای در من دمید
لبهایش روی پیشانی منتظرم داغ سرید
دل به من سلام گفت و حرفهایم را شنید
قلبم از شوق ، بال پرواز گرفت و پرید
این شعر چقدر برام آشنا بود.انگار قبلا آن را شنیده بودم ولی تنها یک بیت اول را ؛ یعنی اینقدر به هم نزدیک بودیم!افکارمان انگار یکی بود.نمیدونستم چیکار باید بکنم.پر بودم از احساس و قلبم از عشق او منفجر میشد.دیگه گنجایش نداشتم.گفتم:
-محبت به من نگاه کن.
دستانش را از روی صورتش برداشتم.نگاهش به من خندید.پرسیدم:
-تو تقلب کردی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-نه چطور؟
-این بیت اول برام خیلی آشناست یعنی من یک جایی آن را نوشته ام.
-شوخی میکنی!
-ابدا ؛ باورم نیمشه یعنی اینها را خودت نوشته ای؟
سرش را به علامت تأیید تکان داد.حسی مثل برق مرا گرفت داشتم دیوانه میشدم ، تمام این اتفاقات این نزدیکی افکار ، دیوانه ام میکرد.دیگه نمیتونستم از او جدا شوم باید زیر قولم میزدم باید قولم را فراموش میکردم.(خاک بر سرت زیر قولت میزنی؟!وقتی محبت دوباره بره تو کما میفهمی که نباید زیر قولت بزنی!!)از روی نیمکت بلند شدم.با تعجب پرسید:
-چه اتفاقی افتاده است امیر؟!باور کن تمام این نوشته ها از فکر و ذهن خودم سر چشمه گرفته است.
-میدونم!همین است که دیوانه ام میکند.محبت تو داری با من چیکار میکنی؟
-باور کن نمیخوام دیوانه ات کنم.من تو رو عاقل و سالم و همینطور که هستی دوست دارم.
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
-ولی من تو رو حتی اگه دیوانه هم باشی دوست دارم.
لبخند زد و گفت:
-بله جناب روانشناس ، شما میتونید من دیوانه را معالجه کنید ولی اگه تو دیوانه بشی من ممکن نیست بتونم معالجه ات کنم.
بعد ناگهان ساکت شد.پرسیدم:
-چی شد؟چرا ساکت شدی؟ترسیدی واقعا دیوانه شوم؟
نگاهی عمیق و جدی به من کرد از نگاهش ترسیدم.چیزی در نگاهش بود که مرا مجبور به گفتن واقعیت میکرد.آرام پرسید:
-چیزی ازت بپرسم جواب میدی؟
-هر چیزی که باشه جواب میدم.فقط نپرس که چقدر دوستت دارم که جوابش سالها طول میکشه.
-نه ، میخواستم بپرسم از ازدواج با من پشیمان شده ای؟
قلبم از حرکت ایستاد.باید چه جوابی میدادم؟چه فکرهایی میکرد.حق هم داشت.من مدام طفره میرفتم.هر بار که صحبت ازدواج میشد حرف را عوض میکردم.از اینکه مجبور بودم به قولم عمل کنم میترسیدم.نگاهش اونقدر منتظر و غمگین بود که نتوانستم دروغ بگویم و حرف را عوض کنم.
-نه هیچ وقت از ازدواج با تو پشیمان نیستم.
-پس چرا همیشه طفره میری و حرف رو عوض میکنی؟
دیگه نمیتونستم مخالفت کنم ، میدونستم که غرورش را زیر پا گذاشته و این سوال را از من پرسیده است.نباید دلش را می شکستم.اونقدر غم و انتظار در چشمان سیاهش موج میزد و اونقدر دوستش داشتم که قولم را فراموش کردم و گفتم:
-دیگه طفره نمیرم ؛ دوست داری همین فردا ازدواج کنیم؟
خندید.لبخندش به من زندگی دوباره بخشید.گفتم:
-چرا میخندی؟جدی میگم.
-باور نمیکنم این امکان نداره.
-حالا به تو ثابت میکنم که برای من همه چیز ممکن است.
دستانش را گرفتم بلندش کردم و گفتم:
-آماده باش همین فردا عروسی میکنیم.
-قول میدی همین فردا باشه؟
قول دادم و روی قولم ایستادم.شب با پدر و مادر و محمد صحبت کردم.همه موافق بودند.دیگه نمیخواستیم جشنی بگیریم.با پدر و غزل تلفنی صحبت کردیم و از پدر اجازه گرفتیم.موافق بودند.مادر نگران جهیزیه بود ، گفتم همه چیز داریم به چیزی احتیاج نداریم فقط باید وسایل محبت را ببریم.محبت با شادی وسایلش را جمع کرد بقیه ی وسایل را قرار شد بعدا ببریم.من و محمد به خانه ی ما رفتیم و همه جا را مرتب کردیم.وسایل اضافی را از اتاقم خارج کردیم تا جا برای وسایل محبت باشد.اتاق غزل شد اتاق مطالعه و کار من و محبت.وسایل نقاشی را به آنجا برد و من هم کتابها و وسایل کارم را.اتاق من شد اتاق خواب.صبح تخت و کمد و وسایل دیگه را با سلیقه هم خریدیم.مشکلی برای خرید آنها نبود سلیقه ی هر دوی ما یکی بود و خیلی زود به توافق رسیدیم.
تا شب همه چیز مرتب شده بود.محمد ماشین ما را گل زده بود ، همه جای خانه را پر از گل کرده بودم ، اتاقمان پر از گلدانهای بزرگ گل شده بود.تمام سالن و آشپزخانه را هم با گل نرگس تزیین کرده بودم.شب مار شام خوشمزه ای برای ما تهیه دیده بود.همه خوشحال شودند و از همه بیشتر من و محبت.همه چیز برام در هاله ای از رویا و خیال فرو رفته بود.پمحبت زیباتر از همیشه پیراهن فسید و بلندی پوشیده بود و یک دسته گل مریم به دست داشت.من کت و شلوار عقدکنان را پوشیدم.بعد از شام محمد گفت:
-کارهای امیر اونقدر غیر منتظره و قریب الوقوع است که به آدم فرصت هیچ کاری را نمیدهد.ما فرصت نکردیم هدیه ای برایتان تهیه کنیم.
محبت گفت:
-وجود شما بهترین هدیه برای ماست.
من هم گفتم:
-اینکه به ما اجازه دادید تا زیر یک سقف به زندگی مان ادامه دهیم بهترین هدیه است.
تنها برای بدرقه ی ما همراهمان آمدند.من و محبت سوار ماشین خودمان شدیم و محمد بوق زنان پشت سرمان آمد!در ماشین هر دو ساکت بودیم.غرق در لذت و شادی آن شب باور نکردنی بودم.هنوز باورم نمیشود با اینکه یک هفته از شب عروسی مان گذشته است.محبت درست مانند فرشته ی کوچکی کنارم نشسته بود.قلبم از عشق او پر بود.دلم میخواست دستانش را در دست میگرفتم و برایش از علاقه ام حرف میزدم ولی رویم نیمشد.وقتی رسیدیم پدر و مادر و محمد تا جلوی در با ما امدند.پدر دستان ما را در دست هم گذاشت و برایمان آرزوی خوشبختی کرد.مادر پیشانی هر دوی ما را بوسید و زیر لب دعا خواند.محمد هر دوی ما را در آغوش گرفت و آرزوی خوشبختی برایمان کرد.محبت گریه میکرد ، حالش را میفهمیدم بعد از این همه سال باید از خانواده اش جدا میشد.دلم میخواست کاری میکردم ولی او به این ازدواج راضی بود و فکرهایش را کرده بود با این همه میدونستم چقدر دلتنگ میشود.مادرش او را در آغوش گرفته بود و هر دو با هم گریه میکردند.بالاخره لحظه ی خداحافظی فرا رسید.
آنها که رفتند احساس دلتنگی کردم.وقتی من اینطور بودم پس محبت چه حالی داشت ولی تصمیم او بود و من باید به او کمک میکردم تا برای خانواده اش دلتنگی نکند.پشت سر او وارد خانه شدم.با تعجب به سالن پذیرایی و گلها نگاه میکرد ؛ همه جا پر از گلدان و گل بود.به اتاقها سر کشید با دیدن اتاق مطالعه و کتابخانه ی بزرگی که پر از کتابهای مورد علاقه اش بود از خوشحالی جیغ کشید.سه پایه ی نقاشی و تعداد زیادی بوم گوشه ی اتاق بود.از اتاق بیرون آمد با خوشحالی دستش را دور گردنم انداخت و گفت:
-این همه گل!ازت ممنونم ، ولی این همه گل را از کجا پیدا کردی؟
لبخند زدم و گفتم:
-با اینکه زیباترین و خوشبوترین گل دنیا را دارم با این همه برای گل خوبم این کار کمترین بود.
چشمهایش پر از تشکر و تحسین بود.بعد وارد آشپزخانه شد و همه ی گلهای آشپزخانه را بو کرد و گلدان را برداشت و به سالن اورد و گفت:
-باور نمیکنم.
-من هم باور نمیکنم ولی باور کن همه چیز واقعیت دارد و من و تو با هم زندگی میکنیم ؛ زیر یک سقف ، تو اینجا هستی در کنار من.
-بله در کنار تو تا ابد میمونم.
بعد در حالیکه میخندید گفت:
-راستی کجا باید بخوابم؟فکر همه چیز بودیم بجز استراحت.
-همراهم بیا.
در اتاقم را باز کردم و گفتم:
-بفرمایید.
وارد اتاق شد.پشت سر او ایستاده بودم.با دیدن تخت دو نفره و ان همه گل زیبا در اتاق خواب برگشت و نگاهم کرد.صورتش از خجالت سرخ شده بود.فهمیدم که معذب است.فوری گفتم:
-من میرم ماشین را داخل حیاط بیارم.
وقتی ماشین را وارد حیاط کردم و برگشتم او به کمد لباس ها نگاه میکرد.تمام وسایل و لباسهای او را داخل کمد چیدم ، کتم را در اوردم و آویزان کردم و گفتم:
-تو خیلی خسته ای بهتر است استراحت کنی.
-ولی تو...
-من روی کاناپه میخوابم.

دوباره از خجالت سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.میدانستم ناراحت است.فوری یک پتو برداشتم و از اتاق بیرون آمدم.به او قول داده بودم و نباید زیر قولم میزدم.او از من چیزی خواسته بود که باید به آن عمل میکردم.به اتفاقاتی که افتاده بود فکر کردم ، باید از خدا کمک میخواستم ، چطور میتونستم او را فراموش کنم؟اونقدر سریع همه چیز اتفاق افتاده بود که حتی نتوانسته بودم فکر کنم قولم را فراموش کرده ام ؛ عهدی که با خدا بسته بودم.از خدا فرصت خواستم.بالاخره خوابم برد.

با صدای فریاد از خواب بیدار شدم.یکنفر گریه میکرد.خواب بدی می دیدم.از خواب پریدم ، صدای گریه از اتاق خواب می آمد.به انجا رفتم.محبت گریه میکرد.کنارش نشستم.انگار خواب می دید.از خواب بیدارش کردم.صدایم میکرد و با دیدنم از خوشحالی سرش را در سینه ام مخفی کرد و محکم دستم را گرفت و گفت:
-خواب بدی دیدم.کابوس همیشگی ؛ تنهایم گذاشته بودی ، رفتی و من هر چقدر صدات میکردم صدایم را نمی شنیدی.
آرامش کردم.موهای کوتاهش را نوازش کردم و گفتم:
-برات یه لیوان آب خنک میارم.
ولی او محکم دستم را گرفت و گفت:
-تنهام نذار.
مجبور شدم همانجا بشینم تا او دوباره خوابش برد.وقتی مطمئن شدم که خوابیده پتو را رویش مرتب کردم.مثل یه نوزاد آرام خوابیده بود.او لبخند میزد.از دیدنش قلبم آرام شد ولی غصه ی دلم تمامی نداشت.این چه سرنوشتی بود که ما داشتیم.باید او را ترک میکردم و میدانستم که هر چقدر دیرتر این کار را بکنم دوری سخت تر و غیر ممکن تر خواهد بود.فکر کردم حتما صلاحی در کار خدا هست.شاید او دنبالم بیاید.محبت حتما پیدایم میکند و من هم به قولم پابند بوده ام.اگه او به دنبالم بیاید و مرا پیدا کند دیگه همه چیز تمام میشود.
تابستان هم تمام شد.زندگی مشترک ما اونقدر شیرین بود که همه چیز را فراموش کردم.وقتی در کنار هم بودیم احساس میکردم خوشبخت ترین انسا روی زمینم.ولی وقتی تنها میشدم همه چیز تمام میشد و به یاد روزهای بیمارستان و راز و نیازهایم می افتادم.محبت اونقدر غرق در شادی زندگی مشترک بود که متوجه چیزی نیمشد.سعی میکردم متوجه چیزی نشود وقتی با او بودم همه چیز فراموش میشد.
روزها او نقاشی میکرد و به کارهای خانه میرسید من هم سرگرم پایان نامه ام بودم و اونقدر سرم شلوغ بود که او همه چیز را به حساب درس و کارهای پایان نامه ام میگذاشت.از اینکه متوجه نیمشد خوشحال بودم.دوست نداشتم مثل من غصه بخورد.من زندگی او را بیشتر از در کنار او بودن میخواستم.خدا زندگی دوباره به او داده بود و من باید هر چه زودتر به قولم عمل میکردم.
بالاخره پایان نامه ام تمام شد و با نمره ی عالی مدرک فوق لیسانس را گرفتم.همه برام جشن گرفتند.پدر به ایران برگشته بود.غزل بخاطر وضعیتش نمیتواند بیاید ؛ ماه های پایانی بارداری را میگذراند و مسافرت براش خطرناک است.محبت عشق را برایم تمام کرده او همه جای خانه را گل باران کرده ، درست مثل شب عروسی.پدر از دیدن این همه عشق و محبت بین ما خوشحال بود و با تحسین به عروس زیبایش نگاه میکرد.شام هیچوقت فراموشم نیمشود.هیچکس باور نمیکرد که آن همه غذای خوشمزه را محبت به تنهایی درست کرده باشد.لاله و لادن و عمه خانم هم امدند.لادن یک ماهی است که نامزد کرده و به همراه نامزدش آمد.از اینکه بالاخره همسر دلخواهش را پیدا کرده است خوشحالم.او پسری پولدار و خوش قیافه است ؛ درست چیزی که لادن دوست داشت.عمه خانم و لاله از دیدن خوشبختی کوچک ما خیلی خوشحال شدند.نگاه های محمد و لاله نشان دهنده ی علاقه آنها به یکدیگر است ؛ آن دو واقعا مناسب هم هستند.مادر یه چیزهایی فهمیده است و از اینکه بالاخره محمد دختر مناسب خودش را پیدا کرده خوشحال است.یک بار با اشاره آن دو را به من نشان داد.محبت که کنارم نشسته بود متوجه شد و گفت:
-خیلی به هم می آیند مگه نه مادر؟
مادر با تکان سر تأیید کرد.
بعد از شام مهمان از پذیرایی و سلیقه ی محبت تعریف کردند.او لبخند میزد و من از این همه مهربانی و سادگی او لذت میبردم.هر کس هدیه ای برایم تهیه کرده بود.از این همه لطف و مهربانی آنها شاد شدم و از همه ی آنها تشکر کردم.باز هم مثل همیشه هدیه ی محبت قلبم را لبریز از عشق کردو با خود برد.تصویری از من بود.باورم نیمشد.من حتی متوجه نشده بودم که چه زمانی این نقاشی را کشیده است.غافلگیرم کرده بود.یک بار یک طرح مدادی از صورتم کشیده بود ولی این بار نقاشی روی بوم و رنگی بود.همه با تحسین به نقاشی نگاه کردند.
آنها از دیدن پرتره ام که کاملا طبیعی و واقعی به نشر میرسید خوششان آمده بود.محمد طبق معمول به شوخی گفت:
-محبت از دیدن امیر سیر نیمشی که تابلویش را هم کشیدی؟
محبت فقط گفت:
-حق با توست.
همه خندیدند ولی همان یک کلمه از طرف محبت مرا برای هیمشه ممنون او ساخت.
نمیدونم شاید او چیزی را حس کرده که اینطور به من مهربانی میکند.حتی دیگه جلوی دیگران از نشان دادن علاقه اش به من ناراحت نمیشود و پدر و مادر که از این خشکی و بی احساسی او نگران بودند حالا خیالشان راحت شده ؛ من این را در نگاهشان می دیدم.همان شب صحبت ماه عسل و مسافرت پیش آمد.لادن گفت که با شهرام"نامزدش"قرار گذاشته اند بعد از ازدواج به فرانسه سفر کنند و از اینکه من و محبت هنوز به ماه عسل نرفته بودیم تعجب کرد.پدر اصرار داشت یک مسافرت دو نفری بریم من که هیمشه اصرار به مسافرت داشتم ساکت بودم.بالاخره محبت سرش را پایین انداخت و گفت که خیلی دوست دارد به مشهد برویم.با تعجب نگاه کردم ، او همیشه مخالف مسافرت دو نفری بود ولی حالا کاملا نظرش عوض شده بود.
وقتی همه ی مهمان ها رفتند پدرم هم میخواست به خانه ی عمه خانم برود ولی با اصرار من و محبت پیش ما ماند.محبت دست پدر را گرفته بود و میگفت:
-اینجا خانه ی خودتان است ما به اتاق شما دست هم نزده ایم فقط با اجازه ی شما من انجا را تمیز میکنم.
پدر پیشانی محبت را بوسید و گفت:
-از اینکه تو عروس گلم هستی خیلی خوشحالم.امیر قدر محبت را بدان.
شب پدر پیش ما ماند.محبت خیلی خوشحال بود.شب راجع به مسافرت دو نفری از محبت پرسیدم ؛ گفت که خیلی وقت است دلش هوای زیارت امام رضا(ع)را کرده است.گفتم:
-پس چرا زودتر به من نگفتی؟
-فکر میکردم تو دوست نداشته باشی.سرت گرم پایان نامه ات بود و نمیخواستم مجبور به مسافرتت کنم.
-ولی من هیچوقت مجبور نبوده ام.خودت که میدونی چقدر دوست دارم دو نفری به زیارت بریم.
با خوشحالی گفت:
-پس چطور است زودتر بلیط بگیری.
-


مطالب مشابه :


مزایای اختصاصی سیستم گرمایش از کف

تاسیسات لوله کشی و گرمایش از کف مشهد مدل گرمایش از کف مشهد طرح تخت از کف در مشهد




قسمت دهم رمان باران عشق

دراین وبلاگ رمان گذاشته میشه و سعی در صبح تخت و کمد و وسایل مشهد نزدیک




کمی بخندیم

وقتی اتوبوس رد میشه کمد دیواریمون تو پسر به قصر حاکم رفت و در کنار تخت حاکم مشهد. ناگهان




رمان جدال پرتمنا 11

با حرص رفتم سر کمد و کرد پلیور رو انداخت رو تخت و راه افتاد سمت در توی راه مشهد رو




میوه بهشتی4

قرار بود برود مشهد. در با سرعت باز شد و به کمد پشت و شالم را در اوردم و روی تخت




برچسب :