♥ تمنای دل 4 ♥

چشم هاش رو باز کرد و کش و قوسی به اندامش داد. اون قدر خوابیده بود که احساس می کرد خیلی سرحال شده و اصلا احساس بد دیشب رو نداشت. سر دردش کاملا از بین رفته بود و احساس خیلی خوبی داشت. به ساعت دیواری گرد با قاب نارنجی رنگش نگاه کرد. نزدیک یازده بود و اون تقریبا ده ساعت خوابیده بود. پتوی نازک نارنجی رنگ رو از روش کنار زد و از روی تخت بلند شد. پتو رو تا کرد و ملافه ی تخت و بالش نارنجی رنگ رو هم مرتب کرد. پرده های مخملی رو کنار زد و پنجره های بزرگ رو بار کرد. نسیم ملایمی به صورتش خورد. اولین روز تیرماه بود و هوا کم کم داشت گرم می شد. بعد از این که صورتش رو شست موهاش رو برس کشید و با کش توری آبی رنگ از پشت سر بست و جلوی آینه ایستاد و آرایش خیلی ملایمی کرد. لباس هاش رو عوض کرد و تی شرت یقه هفت تنگ آبی رنگی با شلوار جین چسب سفید پوشید. می دونست که سعید اون وقت از روز خونه نیست، برای همین بدون این که روسری و شالی سرش بکنه موبایلش رو از تو کیفش برداشت و بعد از اتاق خاج شد و از پله ها پایین رفت. انیس خانم رو دید که داشت با دستمال وسایل خونه رو گردگیری و تمیز می کرد. بهش سلام کرد و گفت: ‏- انیس خانم، آقا سعید که خونه نیست. انیس خانم با دیدن وفا لبان پر از چین و چروکش به لبخندی از هم باز شد و با نگاه مهربان و تحسین برانگیزی به سر تا پای وفا گفت -سلام به روی ماهت دخترم . نه عزیزم اقا سعید صبح زود رفته فروشگاه می گفت امروز خیلی سرش شلوغه و قراره براش جنس بیاد فکر کنم تا شب نتونه بیاد خونه . چه طور ؟ مگه کاری باهاش داشتی ؟ وفا که از نبود سعید خیلی خوشحال شده بود خندید و گفت - نه، انیس خانم کاری ندارم . چون بدون روسری اومدم پایین واسه همین پرسیدمانیس خانم دستمال و ظرف شیشه پاک کن رو روی میز عسلی کنار مبل گذاشت و در حالی که دستش رو به کمرش زده بود و به سختی راه می رفت به طرف وفا اومد ‏و گفت: ‏- بیا مادر، بیا تو آشپزخونه صبحونه تو بخور. وفا با خجالت گفت: ‏- انیس خانم، زحمت نکشین ساعت یازده که وقت صبحانه نیست. اگه فقط یه چای تلخ بهم بدین کافیه. انیس خانم همون طوری که به طرف آشپزخانه می رفت گفت: ‏-چه زحمتی مادر... بیا بشین صبحانه تو بخور، دیشب که شام نخوردی. سعید خان هم که می گفت ناهارم چیزی نخورده بودی. اگه الانم بخوای چای تلخ بخوری ضعف کنی و فشارت میاد پایین، بیا مادر؟ کاش شما جوون ها یه کم به فکر سلامتیتون باشین تا جوونین باید از زندگیتون لذت ببرین و گرنه وقتی به سن و سال من رسیدین که خود به خود میل و اشتهاتون از بین می ره و هیچ چی از زندگی لذت هاش نمی فهمین و حسرت این روزها رو می خورین که ازش استفاده نکردین وفا در حالی که روی صندلی پشت میز می نشست نگاهی به قد خمیده و دست و صورت پر از چین و چروک انیس خانم کرد. روسری سفید گلدار سرش بود که موهای کم و سفید رنگش رو پوشونده بود. پیراهن زیتونی رنگ و چین داری تنش بود که گل های قرمز رنگش خود به خود به آدم چشمک می زد.انیس خانم فنجان چای رو مقابلش گذاشت و گفت: -مادر، شیر تو گرم می خوری یا سرد؟ او دستش رو روی دست های زبر و استخوانی انیس خانم گذاشت و گفت.- دستتون درد نکنه، تو رو خدا بشینین خسته شدین. من صبح ها شیر نمی خورم همین چای کافیه. انیس خانم روی صندلی روبروی او نشست و او دید که هنگام نشستن انیس خانم از شدت درد استخوان چه ناله او کرد و رنگ صورتش چه قدر از شدت درد کبود شد. دلش به حال اون پیرزن سوخت با خودش گفت:-چرا باید انیس خانم با این و سال کار بکنه؟ مگه بچه هاش نمی دونن که مادرشون پیر شده و طاقت کار کردن نداره: اصلا انیس خانم بچه داره یا نه؟ از دیدن رنج و درد توی چهره ی مهربان انیس خانم اشک توی چشم های درشت و سیاه رنگش جمع شد. لقمه ای نون و پنیر توی دهنش گذاشت و رو به انیس خانم پرسید: ‏- اگه یه سؤال ازتون بپرسم ناراحت نمی شین؟ انیس خانم با عشق و مهربانی به صورت جوان و زیباش خیره شد و گفت: - نه مادر جون، چرا ناراحت بشم؟ بگو ببینم چی می خوای بگی. ‏- شما چند وقته که تو خونه ی آقا سعید هستین؟ گره روسری نخیش رو باز کرد و با دست های لرزان و چروکیده اش تار موهای سفید رنگش رو زیر روسری مرتب کرد و گفت: ‏-فکر می کنم پنج شش سالی هست که این جا هستم. - شما بچه ندارین انیس خانم؟ -داشتم ننه؟ یه پسر که اونم منو ول کرد و رفت.-کجا رفت ؟ یعنی چی که شما رو ول کرد ؟ مگه میشه ادم مادر خودشو فراموش کنه ؟ انیس خانم که چشم های سبز رنگش با سوال وفا پر از اشک شده بود با گوشه ی روسریش کرد و گفت: ‏-چرا نمیشه مادر ؟ وقتی که یه فرزندی نا خلف بشه هر بلایی سر پدر و مادرش میاره .پسر منم نا خلف بود سر به راه نبود وقتی که پدرش مرد من موندم و اون... بچه دیگه ای نداشتیم .همون هرمز رو خدا بهمون داده بود، اونم که از شانس بد ما عیاش از اب دراومده. یه خونه ی کوچک تو شهر خودمون از شوهرم به ما رسید که اونم هرمز فروخت و پولش رو برداشت و منو به امان خدا ول کرد و خودش هم رفت ژاپن. ما با خونواده ی آقا سعید همسایه بودیم. مادر سعید خان روح انگیز خانم وقتی فهمید که من آواره شدم و می خوام برم پیش خواهرم جلو مو گرفت و منو با عزت و احترام برد خونه ی خودشون، پدر آقا سعید رئوف خان گفت که باید پیش اونا بمونم و هیچ جای دیگه نرم حتی خونه و خواهرم. اون گفت که تا آخر عمرم نبايد فکر جا و مکان و خرج و مخارجم باشم و هر چی خواستم فقط به خودش بگم خدا پدر و مادر آقا سعید رو حفظ کنه و سعید خان رو هم برا اونا نگه داره. من همه زندگیم رو مدیون اونا هستم. اگه اونا به من رحم نمی کردن الان باید سربار خواهر بخت تر از خودم می شدم. از شنیدن ماجرا و زندگی انیس خانم تحت تاثیر قرار گرفت. با ناراحتی گفتم -پس چه طوری شد که اومدین خونه اقا سعید و پیشش موندین ؟ -مادر جون اقلا وقتی من حرف می زنم تو یه چیزی بخور ضعف می کنی ها . وفا از توی قندان کریستال قندی برداشت و توی دهانش گذاشت و چایش رو که تقریبا سرد هم شده بود سر کشید . انیس خانم دوباره گفت -یه هفته ای تو خونه پدر اقا سعید بودم که از شانس من اقا سعید اومد مریوان که به پدر و مادرش سر بزنه. وقتی که ماجرای منو فهمید ازم خواست که بیام تهران و پیشش بمونم تا هم از تنهایی در بیاد و هم به کارهای خونه و خورد و خوراکی برسم، منم از خدا خواسته قبول کردم چون دیگه نمی خواستم بیشتر از این مزاحم روح انگیز خانم باشم. با این که پدر و مادر آقا سعید اصلا از رفتن من راضی نبودن ولی به خاطر اصرار های آقا سعید قبول کردن که من بیام خونه ی آقا سعید و پیشش بمونم وفا از روی صندلی بلند شد و از توی قوری سورمه ای رنگ چای ساز برای خودش چای دیگری ریخت و دوباره روی صندلی نشست. انیس خانم گفت:- مادر جون، به من می گفتی برات چای بریزم خودت چرا بلند شدی؟وفا با دلخوری نگاهش کرد و گفت: ‏- انیس خانم، این چه حرفیه؟ من قراره یه چند مدت با شما زندگی کنم. دوست ندارم همه اش شما تو زحمت بیفتین. میخواین برای شما هم چایی بریزم؟ ­-نه مادر، من صبح چای خوردم زیاد چای خور نیستم دستت درد نکنهوفا لبخندی زد و گفت: -‏ولی انیس خانم، من خیلی چای می خورم. خوب آقا سعید چند تا خواهر و برادر داره ؟ انیس خانم با تعجب برسید: ‏-وا خدا مرگم بده وفا خانم.. شما نمیدونی خاله ات چند تا بچه داره از من می پرسی؟ وفا که حسابی هول کرده بود از چای داغش کمی خورد که موجب سوختن لبش شد و صدای آخش به هوا بلند شد.انیس خانم با عجله از روی صندلی بلند شد و رفت بالای سرش و با نگرانی گفت: - چی شد مادر؟ دهنت سوخت ؟ الهی بمیرم.. ننه چرا حواست رو جمع نمی کنی ؟ تو که تازه چای ریخته بودی، یادت رفته بود که هنوز داغه ؟ او که هم از سؤال بی مورد و نابجا ش ناراحت شده بود و هم نوک زبان و لبش می سوخت با ناراحتی گفت -چیزی نشد انیس خانم . نگران نشین انیس خانم فنجان چای او اشاره کرد و گفت: -بهتره دیگه از چایی نخوری . سوزش لبت رو زیادتر می کنه او که دید سوال مسخره اش از یاد انیس خانم رفته با عجله از روی صندلی بلند شد و گفت -نه دیگه نمی خورم . انیس خانم . اگه با من کاری نداری می خوام برم تو حیاط قدم بزنم با مهربانی جواب داد -نه دخترم کاری ندارم برو همین که به حیاط قدم گذاشت احساس کرد که توی بهشت پا گذاشته.چمن های سبز رنگ با گل های قرمز و زرد و صورتی که در حاشیه و پیاده رو های سنگ فرش کاشته شده بود با استخر بزرگ و پر از آب منظره ی زیبایی به وجود آورده بود وسط چمن ها فواره های نازک آب برای آبیاری گل ها و درختان و چمن ها به چرخش دراومده بود و از گرمای هوا می کاست که خنکی ملایم و دلپذیری هم به همراه داشت . او سرحال و سرزنده از دیدن اون همه زیبایی و طراوت به طرف تاب بزرگ فلزی کنار استخر رفت و روی صندلی بزرگش نشست. موبایلش رو از توی جیب شلوار جین تنگش درآورد و به ساعت داخل اون نگاه کرد. ساعت دوازده و نیم بود که محسن خان اون موقع خونه نیست. با تردید شماره ی خونه ی خاله ش رو گرفت. نمی دونست که خاله خونه است یا نه. هنوز دوتا بوق نزده بود که صدای خاله پردیس توی گوش پیچید. اول خواست تماس رو قطع کنه ولی دوباره منصرف شد و با صدای ضعیف و لرزانی گفت: -الو خاله پردیس. سلامخاله پردیس درمانده و مستأصل از روی زمین بلند شد و روی صندلی کنار میز غذا خوری نشست و گفت -نمی دونم خاله جون ! به خدا اصلا دیگه مغزم کار نمی کنه، فقط دعا می کنم که خدا کمکت بکنه و پشت و پناهت باشه. غیر از این کار دیگه ای از دستم برنمیاد. ‏او از روی صندلی آهنی بزرگ تاب بلند شد و در حالی که روی سنگ فرش های تمیز قدم می زد گفت: ‏_ همین دعا برام کافیه خاله جون، راستی خاله هر دو سه هفته یک بار با مادر بزرگ تماس بگیر و بهش بگو که مثلا من بهتون زنگ زدم و ازتون خواستم که اونا رو هم از سلامتی و احوالم مطلع کنین. نمی خوام اون بیچاره ها هم مدام دلواپس و نگران من باشن. ‏- باشه، من باهاشون تماس می گیرم. تو نمی خواد به این چیزها فکر کنی. فقط مراقب خودت باش و حواست رو جمع کن که خدای نکرده اتفاقی برات نیفته که تا آخر عمر پشیمون بشی. -چشم خاله جون، خیالتون راحت باشه، دیگه کاری باهام ندارین؟ خاله پردیس بغض کرد و گفت: -عزیزم، فقط دلم برات یه ذره شده. خیلی سنگ دلی وفا.از روزی که رفتی .منو از زندگی عادی انداختی. به خدا حتی حوصله ام نمی کشه برای محسن غذا درست بکنم. ‏او که حالا نزدیک در بزرگ حیاط رسیده بود ایستاد و بعد از این که غنچه ی گلی رو از شاخه اش جدا کرد اون رو لای موهای تاب دار و سیاهش گذاشت و گفت: -خاله جون، به خدا دل منم براتون خیلی تنگ شده. مگه من غیر از شما چه کسی رو دارم .خواهش می کنم بیشتر از این خودتون رو عذاب ندین خوب دیگه وقتتون رو نمی گیرم . الانه که محسن خان برسه خونه و ببینه که شما دوباره غذا درست نکردین. ‏-اون بیچاره دیگه به این کم محلی ها و کج خلقی های من عادت کرده هر روز می گه، مگه این که دستم به وفا نرسه ببین با رفتنش چه زندگی برای ما درست کرده . ولی تو نمی خواد فکرت رو ناراحت بکنی خیلی مواظب خودت باش عزیزم. میدونی که تنها امید و دلگرمی خاله ای، پس حسابی هوای خودت رو داشته باش خدا می سپارمت. او دوباره بغض کرد و با صدای لرزانی گفت: ‏- الهی که فداتون بشم، شما هم مواظب خودتون باشین. خداحافظ. هنوز تلفنش رو خاموش نکرده بود که با شنیدن صدای باز کردن در با کلید چند قدم از در فاصله گرفت و عقب رفت. خیلی از خونه دور شده بود و نمی تونست با سرعت به خونه برگرده برای همین همون طوری ایستاد و به در خیره شد. ‏8 سعید اصلا آروم و قرار نداشت انگار که یه چیزی گم کرده بود. همش بین پنج واحد فروشگاه در رفت و آمد بود. نمی دونست که چی کار می کنه و به فروشنده ها و کارگر ها چی می گه. انگار تو خواب بود و همه چی جلوی چشمش تار و نامفهوم بود. فقط تصویر صورت زیبا و دلربائی وفا جلوی چشمش بود و به هر طرفی که نگاه می کرد اون رو می دید. انبار رو خالی کرده بودن و قرار بود که تا ساعت سه بعدازظهر جنس ها ‏برسه. به ساعتش نگاه کرد. احساس کرد که چه قدر زمان کند می گذره. هنوز یازده و نیم بود . تا شب و برگشتن به خونه خیلی زمان باقی مونده بود. طبق عادت از روی خشم انگشت های دستانش رو لای موهای سیاه و براقش کرد و اون ها رو به عقب زد. با خودش گفت: -دلیل این همه بی تابی و بی قراری من چیه؟ دیگه نتوانست طاقت بیاره و بعد از دادن سفارش های لازم به چند تا از کارگر ها و فروشنده های مورد اطمینانش از فروشگاه خارج شد . اون قدر با سرعت رانندگی کرد که انگار کسی دنبالش کرده بود با نزدیک تر شدن به خونه نفس هاش هم به شمارش افتاده بود .نمی دونست چه بهانه ای برای برگشتن به خونه بیاره . مخصوصا انیس خانم که تا اون روز ندیده بود که سعید وسط روز به خونه برگرده . . پیش خودش گفت -می گم که برای برداشتن یه سری از صورت حساب ها و دفتر ها برگشتم خونه . مقابل در بزرگ اهنی ماشین رو پاک رد . احساس خفگی می کرد همه تنش خیس عرق شده بود با دستمال کاغذی عرق پیشانی بلندش رو پاک کرد . بعد کت خوش دوخت طوسی رنگش رو از تنش در آورد و انداخت رو دستش 

با نزدیک شدن به در احساس کرد که عطر فرانسوی وفا توی فضا پخش شده و به خودش و رفتارش و دیوانگیش لبخندی زد . و یقه بلوز ابی کم رنگش ابی کم رنگش رو صاف کردو دستی به شلوار راسته طوسی رنگش کشید بعد در را با کلید باز کرد وقتی که پا به حیاط گذاشت با دیدن وفا پشت در احساس کرد قلبش از حرکت ایستاده . و دیگه نفس نمی کشه . مثل مسخ شده ها به وفا که غنچه گلی رو لای موهای سیاهش گذاشته بود و بلوز و شلوار اسپرت پوشیده بود و روبرو ش ایستاده بود نگاه کرد . حتی نمی تونست پلک بزنه . می ترسید که اگه خواب باشه . از خواب بیدار بشه . اون رویای شیرین و مست کننده تموم بشه گونه های برجسته وفا از شدت شرم گل انداخته بود و ملتهب شده بود . چشم های درشت و افسونگرش به صورت سعید خیره مانده بود . با اون تی شرت ابی رنگ و شلوار تنگ جین قدش به نظر سعید بلندتر آمده . هیکل رو فرم و تراشیده اش اون قدر قشنگ بود که حتی مدل ها و مانکن های دنیا هم به گرد پاش نمی رسیدن . سعید یک لحظه به خودش آمد و درحالی که صورتش از خجالت و دیدن اون همه کرشمه و ناز قرمز شده بود سرش رو برگردوند و در رو پشت سرش بست. وفا که اصلا انتظار نداشت سعید اون موقع از روز به خونه بیاد اون قدر غافلگیر و خجالت زده شده بود که وقتی سعید صورتش رو برگردوند که در رو ببنده از فرصت استفاده کرد و دوان دوان از اون جا فرار کرد و به طرف خونه رفت. بدون توقف و مکث از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد. اون قدر با سرعت دویده بود که نفسش به شمارش افتاده بود. خودش رو روی تخت انداخت و پشت سر هم چند تا عمیق کشید. انیس خانم متعجب از اون همه شتاب و عجله ی وفا پایین پله ها ایستاده بود و به طبقه بالا نگاه می کرد تا ببینه چه اتفاقی افتاده. با وارد شدن سعید به خونه انیس خانم متوجه شتاب و دلیل فرار کردن وفا شد و لبخندی زد و به سعید گفت: ‏- سلام سعید خان، خیر باشه:. چیزی شده که این موقع اومدی خونه؟ سعید که هنوز هم حالت عادی نداشت با صدای لرزان و آرومی گفت: ‏- سلام انیس خانم، اومدم یه سری مدارک از خونه بردارم. شما برو به کارت برس. وفا با این حرف از پله ها به طبقه و بالا رفت. هنوز وارد اتاق خودش نشده بود.خیلی می خواست دلیل بودن وفا پشت در رو بدونه. از رفتن به اتاقش منصرف شد و به طرف اتاق وفا رفت. پشت در ایستاد نفس عمیقی کشید و ضربه ی ارومی به در زد و گفت: ‏-وفا خانم یه لحظه تشریف بیارین. وفا با عجله از روی تخت بلند شد و بعد از این که شال سفیدش رو سرش کرد در را باز کرد و سرش رو انداخت پایین و به سعید سلام کرد. سعید که دست و پاش رو گم کرده بود اروم گفت: - سلام برای پرسیدن سوالش مردد موند. او وقتی که سکوت سعید رو دید سرش رو بلند کرد و با نگاه متعجبی پرسید:-کاری داشتین آقا سعید؟ اتفاقی افتاده؟ سعید که هنوز مردد بود کتش رو ار روی دستش برداشت و با انگشت از یقه اش گرفت و پشت سرش آویزان نگه داشت. بعد گفت: ‏-خیلی ببخشین که این سؤال رو ازتون می پرسم، ولی وقتی که شما رو درست پشت در دیدم خیلی تعجب کردم. می خواستم ببینم مشکلی که بیش نیومده؟او که با شنیدن سوال سعید تعجب و نگرانیش از بین رفته بود لبخندی ملیحی به روی سعید زد که نفسش رو بند آورد و گفت: ‏- نه نه، چه مشکلی ؟ من داشتم تلفنی با خاله صحبت می کردم قدم زنان مشغول صحبت بودم که یک دفعه جلوی در رسیدم و ایستادم، فقط همین. سعید که بار هم با دیدن اون همه زیبایی و لبخند سحر کننده ی وفا صداش لرزه دراومده بود گفت: -‏خوب پس بالاخره با خاله تون صحبت کر دین. اگه ناراحت نمی شین میشه بپرسم که نظر خاله پردیس ون در مورد شما و اون شب کذایی و خالد و موندنتون خونه ی من چی بود؟ ‏او بدون این که سعی در پنهان کردن حرف های خاله پردیس داشته باشه گفت - اولش خاله خیلی ار دستم عصبانی شد که اومدم این جا، اون بهم گفت ازدواج اجباریم با کوروش خیلی بهتر و عقلانی تر از موندنم تو خونه یه مرد غریبه است ولی وقتی که من موقعیت و شخصیت خوب و محترمتون رو براش توضیح دادم . نگرانیش از بین رفت و دیگه برای برگشتنم اصرار نکرد. خاله خیلی دلش میخواست که برم پیش اونا ولی من گفتم که با رفتنم به خونه ی اونا زن عمو زیبا از ماجرا مطلع می شه و اون وقت هم خاله و هم من توی دردسر می افتیم. سعید که حالا مطمئن شده بود وفا برای مدتی توی خونه اش ماندگار شده عمیقی کشید و لبخندی زد و گفت: -خوب خدا رو شکر خیالتون راحت شد . حالا دیگه نگران نیستین . که بدون اطلاع کسی تو خونه من زندگی می کنین سعید که دیگه موندن رو بیشتر از این جایز ندید در حالی که کتش رو می پوشید گفت: -شما بفرمایین من اومدم یه سری مدارک از خونه بردارم و برگردم. وفا با گفتن ..پس خداحافظ.. خواست در اتاق رو ببنده که سعید گفت: -ببخشید یه مطلب دیگه رو می خواستم بهتون بگم. او در نیمه بسته رو دوباره باز کرد و گفت: ‏- بله، می شنوم. سعید من و منی کرد و گفت: ‏- ساختمان های روبروی این خونه اکثرأ چند طبقه هستن و برای همین اشرافیت کامل به حیاط خونه دارن. اگه ممکنه بعد از این بدون روسری به حیاط نرین خیلی ممنون می شم. فعلا خداحافظ. دیگه واسه شنیدن جواب او نموند و با عجله وارد اتاق خودش شد.او که از حرفهای سعید هم تعجب کرده بود و هم یه حس ناشناخته و دلچسب رو توی دلش احساس می کرد لبخندی محوی زد و وارد اتاق شد.عصر وفا پشت پنجره ایستاده بود و بیرون رو نگاه می کرد. دلش خیلی گرفته بود.خیلی دوست داشت که می رفت سر خاک پدر و مادرش و اون جا کمی خودش رو سبک می کرد . چه قدر دوست داشت که اون هم مثل دخترهای هم سن و سالش خودش درسش رو ادامه می داد و وارد دانشگاه می شد. اون دختر خیلی باهوش و زرنگی بود و اغلب نمره هاش درسیش عالی می شد . ولی مرگ پدر و مادرش همه ی معادلات زندگیش رو به هم زده بود. هنوز هم دلش پر می کشید که تو کنکور شرکت بکنه ولی می دونست که تو نصفه های راه خسته می شه و حوصله اش نمی کشه، بعد از فوت پدر و مادرش چه قدر پدر بزرگ و مادر بزرگش بهش اصرار کردند که درسش رو ادامه بده ولی اون قبول نکرده بود . حتی چهار و پنج ماه بعد از فوت عزیزانش عمو جهان پیشنهاد داد که بره کارخانه و خودشم اون جا حضور داشته باشه ولی اون فقط به خاطر این که هر روز مجبور نشه با کوروش روبرو بشه اون پیشنهاد رو هم رد کرده بود .صدای انیس خانم اون رو از توی افکارش بیرون کشید . در اتاقش رو باز کرد و با صدای بلندی گفت -بله انیس خانم با من کاری دارین ؟ انیس خانم که صدای فریاد او رو نشنیده بود دوباره گفت -وفا جان . وفا خانم . کجایی مادر ؟ وفا با عجله به طرف پله ها رفت و از بالا به انیس خانم که پایین پله ها ایستاده بود نگاه کرد و تقریبا داد زد و گفت : -بله انیس خانم . من این جام کاری داشتین ؟ انیس خانم که به زور صدای وفا رو می شنید گفت -مادر جون . بیا پایین غذا تو بخور . ساعت هشت و نیمه پس تو کی می خوای شام بخوری ؟ او همون طوری از پله ها پایین رفت . و لبخندی به روی انیس خانم زد و گفت : -چشم اتفاقا خیلی هم گشنمه انیس خانم با انیس خانم وارد آشپزخانه شدند و پشت میز غذا خوری نشست. انیس خانم هم براش توی بشقاب بزرگ چینی غذا کشید. او که دید انیس خانم همون طوری داره ظرف رو پر می کنه گفت: ‏- انیس خانم، قراره همه ی قابلمه رو تو بشقاب من خالی کنی. بابا، من نصف اونو هم نمی تونم بخورم . خالیش کن تو رو خدا. ‏انیس خانم با غر غر و نارضایتی نیمی از غذا رو که کشیده بود رو توی قابلمه خالی کرد و بشقاب رو جلوی او گذاشت . او که توی این مدت عاشق دست پخت انیس خانم شده بود با ولع شروع به خوردن غذاش کرد و بعد از تمام شدن غذا از انیس خانم خواست که اجازه بده خودش ظرف هاش رو بشوره ولی انیس خانم راضی نشد. و ازش خواست که آشپزخانه رو ترک بکنه و بره توی سالن بشینه . تا انیس خانم براش چایی دم کنه و ببره. او روبروی تلویزیون ال سی دی بزرگ روی مبل راحتی نشسته بود و داشت کانال ها رو عوض می کرد. همون طوری که مشغول دیدن تلویزیون بود کش سرش رو باز کرد و آبشار موهای سیاه و مجعدش رو روی شانه هاش رها کرد و با انگشتان دستش مشغول ماساژ دادن سرش شد. یک لحظه با شنیدن باز شدن در ورودی سالن به طرف در برگشت. سعید با چهره ای خسته و متفکرانه وارد خونه شد. بعدازظهر اون قدر سرش شلوغ بود و کار روی سرش ریخته بود که حسابی خسته اش کرده بود حتی فرصت نکرده بود که یه چیزی بخوره. با وارد شدن به خانه و استشمام بوی خوش غذا حسابی احساس گرسنگی و ضعف کرد . خواست در رو پشت سرش ببند که باز هم با دیدن وفا که روی کاناپه نشسته بود غافلگیر شد . دید که برعکس صبح موهای او بازه و مثل ابشاری دور شانه های خوش ترکیبش به رقص در آمده .احساس ضعفی که از قبل داشت خیلی شدید تر شده بود و سرش گیج می رفت. او که با روبرو شدن با سعید با اون وضع خودش، باز هم شرمگین شده بود با عجله بلند شد و پشت کاناپه ی گرد و بزرگ سنگر گرفت و رو به سعید که مردد بین ماندن و برگشتن ایستاده بود گفت: ‏-آقا سعید خواهش می کنم یه لحظه بیرون تشریف داشته باشین تا من برم بالا. انیس خانم که با ‏شنیدن صدای نامفهوم وفا به سالن اومده بود با دیدن سعید جلوی در نیمه باز و وفا که پشت کاناپه پنهان شده بود خنده او کرد و رو به سعید گفت -مادر جون چرا قبل از اومدنت یه یا لله .سرفه ای چیزی نمی گی که دختر منو این طوری مجبور به قایم شدن نکنی ؟ سعید با شرم سرش رو پایین انداخت و در حالی که از در خارج می شد گفت -معذرت میخوام حواسم نبود و رفت بیرون . پشت سرش در رو بست . او با عجله از سنگرش بیرون آمد و از جلوی انیس خانم که با لبخند بهش نگاه می کرد گذشت و از پله ها بالا رفت . سعید که امروز برای دومین بار بود که او را بدون روسری و با لباس راحتی میدید حسابی از دست خودش و سهل انگاریش عصبانی شده بود .اون با خودش گفت که باید بعد از این قبل از وارد شدن به خونه ورودش را اطلاع بده . ولی واقعاً تقصیری نداشت و به خودش حق میداد که به این زودی به بودن یه دختر نا محرم توی خونه اش عادت نکنه . اون همیشه همین طوری سر زده و بدون سرو صدا وارد خونه می شد چون غیر از انیس خانم که همیشه چارقد رو سرش بود کسی دیگه ای تو خونه نبود . عصبی و سردرگم به آسمان پر ستاره نگاه کرد . و زیر لب برای چند صدمین بار استغفر الله گفت و از خدا خواست که گناهش رو ببخشه انیس خانم در را باز کرد و به سعید گفت -بیا تو مادر . وفا جان رفت بالا تو اتاقش سعید کلافه وارد خونه شد و کت و کیفش رو روی مبل انداخت و خودش به طرف دستشویی رفت و صورتش را با آب سرد شست و با دستهای خیس موهاش رو عقب زد . بازهم همه تنش گر گرفته بود و احساس گرمای شدیدی می کرد توی اینه به تصویر خودش نگاه کرد حتی از نگاه کردن به خودش هم شرم داشت . اون پسر مومن و با ایمانی بود . از وقتی که وفا رو دیده بود احساس می کرد که روز به روز مرتکب گناه می شد .اب رو از ریش و سبیل سیاه و مرتبش گرفت و از دستشویی خارج شد اون حتی نمی تونست توی خونه خودش هم راحت باشه . خجالت می کشید که جلوی وفا لباس راحت بپوشه . با همون لباس به طرف آشپزخانه رفت انیس خانم با دیدن سعید لبخندی زد و گفت : -بیا پسرم حتما گرسنه ای. بیا بشین غذا تو بخور. سعید که حسابی گرسنه اش شده بود شروع به خوردن کرد. هنوز چند قاشق بیشتر نخورده بود که از انیس خانم پرسید: ‏_ وفا خانم شام خورده؟ ‏- اره مادر، نیم ساعت پیش اومد شام شو خورد تو خیالت راحت باشه، غذا تو بخور تا سرد نشده. سعید این دفعه با خیال راحت به غذا خوردنش ادامه داد. انیس خانم در حین جمع کردن وسایل روی میز به سعید گفت: ‏- ننه یادت باشه بعد از این زنگ در رو بزن بعد بیا تو، طفلک وفا خانم خیلی از ‏این تو مو باز دیدیش خجالت کشید. درسته که دختر خالته ولی خوب به هم نامحرمین واسه خودت هم خیلی گناهه که اون طوری ببینیش. سعید که حتم داشت بعد از این احساس آرامش نخواهد کرد با لحن گرفته ای گفت: ‏-باشه چشم . از فردا اول زنگ می زنم بعد میام تو.وفا از وقتی که وارد اتاقش شده بود به خودش بد و بیراه می گفت: -این چه غلطی بود که کردم ؟ چرا بلند شدم اومدم تو خونه ای که مجبورم مدام روسری سر کنم ؟حتما تا این دو سه ماه تموم بشه همه ی موهای سرم ریخته و کچل شدم.بیچاره خاله پردیس می گفت که زندگی کردن توی خونه ی یه مرد نامحرم و غریبه سخته ها ولی من قبول نمی کردم. حالا روسری سر کردنم به جهنم ، بعد از این مجبورم اون ساعت هایی رو که آقا سعید خونه است خودم رو تو اتاق زندانی کنم که اون بیچاره هم اقلا تو خونه ی خودش راحت باشه و احساس آرامش بکنه-خدایا .خودت کمکم کن که این مدت رو بتونم دوام بیارم و دیوونه نشم.به ساعت دیواری نگاه کرد تازه ده شب بود و اون مجبور بود که تا صبح توی اتاق بمونه. با حرص از روی تخت بلند شد و چراغ اتاقش رو خاموش کرد و تصمیم گرفت که بخوابه تا بیشتر از اون عصبی و کلافه نشه. سعید بعد از این که چایی رو که انیس خانم براش ریخته بود رو خورد بلند شد برای گرفتن وضو رفت دستشویی. آروم و بی صدا رفت توی اتاقش و دراتاق روی زمین سجاده ی سبز مخملی رو پهن کرد و مشغول خوندن نماز شد. اون همیشه با قلب کامل نمازش رو می خواند ولی تازگی ها حواس به همه چی بود غیر از نماز که می خواند. از تصور این که وفا فقط چند تا اتاق باهاش فاصله داره دیوونه میشد همه ی خونه پر شده بود از عطر وفا به هر شکلی که بود نمازش رو خواند و سجاده اش رو جمع کرد. بلوز ش رو از تنش درآورد و با زیر پوش تنگ رکابی روی تخت کشید. همون طوری که به سقف خیره شده بود با خودش حرف می زد و فکر می کرد -‏چرا باید خدا وفا رو سر راه من قرار می داد؟ اونم درست وقتی که من تسلیم اصرار ها و التماس های خونواده ام برای ازدواج با روژان شدم. چرا همه چی یک دفعه به ریخت. من که داشتم با سر نوشتم کنار می اومدم. چرا سرنوشت دوباره منو به بازی گرفت؟ تازه داشتم خودم رو قانع می کردم که باید تن به رسومات خونواده بدم با دختر عموم ازدواج بکنم، ولی از وقتی که وفا پاشو تو زندگی و سر نوشتم گذاشت هیچ شکلی نمی تونم خودم رو راضی بکنم که با کسی که ذره ای بهش احساس و علاقه ندارم زندگی کنم. ولی خوب این فقط منم که به وفا علاقه مند شدم، ولی وفا که با اون غرور و زیباییش ذره ای به من توجه نمی کنه و شاید هم اصلا از من بدش میاد و فقط به خاطر این که این مدت رو سپری کنه مجبور شده که تو خونه من زندگی بکنه. نه من نباید خودم رو بیشتر از این اسیر وفا بکنم اون همون اولین روز بهم گفت که به برادر دوستش علاقه منده و اگه یه روزی تصمیم بگیره که دوباره ازدواج بکنه کسی غیر از اون انتخاب نمی کنه. لعنت به من، اون دختر بیچاره همه ی زندگیش رو برای من تعریف کرد که بهش کمک کنم ولی من دارم به اعتمادی به من کرده خیانت می کنم. اون وقتی که فهمید من نامزد دارم خوشحال شد پس چرا من باید روز به روز بیشتر بهش وابسته بشم؟ نه من می دونم که تو دلم چه خبره، خودم خبر دارم که چه بلایی به سرم اومده، ولی نباید کسی متوجه بشه، حتی باید از این به بعد با وفا خیلی رسمی تر رفتار بکنم تا اون طفلک هم به خاطر رفتار من دوباره آواره نشه ..از روی تخت بلند شد و به طرف ساکش رفت بسته ی پولی رو که وفا توی دبی بهش داده بود رو از توی جیب ساکش درآورد. اون قدر با احتیاط روزنامه ای رو که بهش پیچیده بود رو باز می کرد که انگار می ترسید بوی وفا از لای کاغذها به هوا بپرد. بسته و اسکناس های نو و درشت رو جلوی بینیش گرفت و با تمام وجودش عطرش رو بلعید. چه قدر قلبش آروم گرفته بود. توی اون لحظه و ناب به هیچ کس و هیچ چیز غیر از وفا فکر نمی کرد و این دلخوشی کوچک و ناچیز هم براش کلی ارزش داشت و آرومش میکرد.اون روز پنج شنبه بود و چهار روز از هم خونه شدن سعید و وفا می گذشت. این که برای هردوشون خیلی سخت بود که بدون احساس آرامش و راحتی زندگی کنن ولی هیچ کدومشون نمی تونستن اعتراضی بکنن. سعید که راضی بود تا آخر عمرش آسایش نداشته باشه ولی همین قدر که وفا توی خونه اش باشه و وجودش رو احساس کنه براش کافی بود وفا هم که چاره ای جز تحمل کردن نداشت چون هیچ کجای دیگه نمی تونست اون امنیتی رو که تو خونه ی سعید داشت رو به دست بیاره .مثل این که هر دوتاشون هم با خودشون قرار گذاشته بودن که زیاد با هم روبرو نشن تا مبادا موجب سلب آسایش طرف مقابلشون بشن. انیس خانم هم که با تعجب به رفتار سرد و رسمی اونا با هم دیگه نگاه می کرد و مغز پیر و فرتوتش پر از سوال های جور وا جور شده بود. وفا حسابی دلش گرفته بود و بدجوری هوای پدر و مادرش رو کرده بود از ساعت چهار بعدازظهر منتظر بود که سعید از خونه خارج بشه .اون بتونه بدون این که به سعید توضیحی بده بره سر مزار پدر و مادرش. ولی از شانس وفا سعید اون روز اصلا قصد رفتن به فروشگاه رو نداشت. ساعت نزدیک پنج بود و او مثل مرغ پرکنده توی اتاقش داشت بال بال می زد. تقریبا چهار پنج روزی بود.که از خونه بیرون نرفته بود و برای همین خیلی دلش گرفته بود. آروم در اتاقش رو باز کرد و پاورچین پاورچین به طرف پله ها رفت یواشکی از بالا نگاهی به سالن انداخت سعید رو دید که روبروی تلویزیون نشسته بود و مثلا داشت به تلویزیون نگاه می کرد. هیچ عجله و شتابی هم توی چهره و رفتارش هم نبود و خیلی آروم و خونسرد داشت چای می خورد . دوباره پاورچین پاورچین به اتاقش برگشت. با خودش گفت: -مثل این که که آقا سعید قرار نیست امروز بره سر کارش. خوب اصلا رفتن و موندن اون چه ارتباطی به من داره اون که زندان بان من نیست که به خاطر بیرون رفتنم از خونه ازش بترسم. اصلا قرار نیست که من واسه و کارهایم از اون کسب اجازه بکنم.با این فکر با عجله به طرف کمدی که لباس هاش رو توش جا سازی و مرتب کرده بود رفت. مانتو و کوتاه مشکی و شلوار جین مشکی رنگش رو برداشت و پوشید. شال نازک سیاهش رو هم سرش کرد. خیلی هول هولکی به صورتش کرم پودر و بعد هم به گونه هایش سرخاب مالید. وقت زیادی نداشت و برای رفتن و برگشتن کم کم سه چهار ساعتی زمان لازم بود. کیف قهوه ای رنگش رو برداشت روی دوشش انداخت و از اتاق خارج شد. بی خودی دلش شور می زد و خودش هم نمی دونست که دلیل اضطراب ش چیه؟ از پله ها .پایین رفت و وقتی که به آخرین پله رسید تک سرفه ای کرد تا سعید رو که توی افکارش غرق شده بود به خودش بیاره .و متوجه حضورش بکنه. سعید با شنیدن صدای او سرش رو به طرف پله ها برگردوند و وقتی که او رو آماده دید با تعجب گفت. ‏-سلام جایی می خواین برین؟ ‏او شرمنده از این که زودتر سلام نکرده گفت:-ببخشید سلام، بله بیرون کار دارم. او نگاهی به آشپزخونه کرد وقتی انیس خانم رو ندید گفت: -انیس خانم خونه نیست؟ سعید که هنوز هم با تعجب به او نگاه می کرد گفت: ‏- چرا، بنده ی خدا خسته بود گفتم بره تو اتاقش استراحت کنه. خوب نگفتین کجا می خواین برین؟ او متعجب از اصرار سعید برای فهمیدن دلیل بیرون رفتنش گفت-جای خاصی نمی رم، یه کار کوچیک دارم می رم و زود بر میگردم سعید که هنوز هم جوابش رو نگرفته بود فنجان چایش رو روی میز گذاشت و گفت: -‏باشه صبر کنین آماده بشم خودم می برمتون. او با عجله گفت: -‏نه آقا سعید، نمی خوام مزاحم شما بشم. خودم میرم. و با این حرف خواست به طرف در بره که سعید این بار با لحن محکمی گفت -خودم می رسونمتون، چند لحظه صبر کنین الان برمی گردم. ‏و با سرعت از جلوی چشمهای حیرت زده ی او گذشت و از پله ها بالا رفت.لحظه بعد قبراق و آماده از پله ها پایین اومد. بلوز نخی سرمه ای آستین کوتاه و شلوار جین آبی رنگی پوشیده بود که هیکل درشت و قد بلندش رو جذاب تر کرده بود روبروی او ایستاد و با دست موهاش رو عقب زد و گفت: ‏- پس چرا وایستادین!(با دست به طرف در اشاره کرد)- بفرمابین.خودش جلوتر از او رفت و در رو برای خارج شدن او باز کرد. او تشکری کرد و از خانه خارج شد. سعید هم پشت سرش بیرون رفت و در رو بست. سعید کنار پیاده روی سنگ فرش حیاط ایستاد و در حالی که سعی می کرد به صورت وفا نگاه نکنه گفت ‏- شما همین جا بمونین تا من ماشین رو بیارم. او بدون هیچ حرفی سرش رو تکون داد و ایستاد، لحظاتی بعد سعید با ماشین کنار او توقف کرد و از داخل در جلو رو برای نشستن او باز کرد. او با خونسردی کامل نشست و به روبرو خیره شد. چند تا خیابان بیشتر طی نکرده بودن که سعید بدون این که به طرف او برگرده گفت: -خوب بفرمایید کجا می خواستین برین تا برسونمتون. او نفس عمیقی کشید و گفت: ‏_ قبرستون سعید با تعجب نگاهی به نیم رخ بی تفاوت و زیبای وفا کرد و گفت: -خیلی ببخشید درست متوجه نشدم کجا تشریف می برین؟ او این بار شمرد تر گفت: ‏-سر خاک. سعید که گیج شده بود گفت: -مطمئنید که آدرس رو اشتباه نمی گین؟ ‏او سرش رو به طرف سعید چرخوند و در حالی که با چشم های بسیار درشت و ‏خوشحالتش که مثل ابرهای بهاری خیال باریدن داشت به سعید نگاه کرد و گفت: -آقا سعید، یعنی واقعاً من دارم نامفهوم حرف می زنم. می خوام برم سر خاک پدر و مادرم حالا متوجه منظورم شدین؟ سعید که متوجه ناراحتی او شده بود سرش رو تکون داد و آروم گفت: - بله کاملا متوجه شدم. ولی اصلا به این موضوع فکر نمی کنین که شاید یکی از فامیل ها یا آشناهاتون رو اون جا ببینید. او که خودش هم چند بار به این موضوع فکر کرده بود گفت: ‏-نمیدونم .اتفاقا خاله پردیس و مامان بزرگ اغلب پنج شنبه ها میرن سر خاک پدر و مادرم .ولی خیلی دلم واسه مامان و بابا تنگ شده نمی دونم باید چی کار کنم.سعید که از غم و ناراحتی وفا دلش ریش شده بود گفت: ‏-نمیدونم . هر کاری که شما بگین من همون کار رو می کنم ولی باید همه ی جوانب کارو در نظر بگیرین. سعید در واقع بیشتر برای خودش نگران بود تا او. چون اگه فقط یکی از آشنا های وفا اون رو سر خاک می دید مطمئنا به خونواده اش اطلاع میداد و اون وقت بود که سعید بیچاره میشد و باید برای همیشه وفا رو از دست میداد . در حالی که سعی می کرد لحنش عاری از هر گونه احساس باشه گفت -ببینید وفا خانم الان موقعیت شما خیلی حساسه . شما تازه دارین آرامش روحی و جسمیتون رو به دست میارین اگه به زودی با خانواده تون روبرو بشین دوباره دچار بحران روحی می شین . به نظر من بهتره که از رفتن به مزار پدر و مادرتون منصرف بشین دیگه نمی تونست بغضش رو نگه داره اروم و بی صدا اشک می ریخت و با صدای لرزانی گفت -بله شما درست می گین . خواهش می کنم بر گردیدن خونه سعید که اصلا طاقت دیدن اشک های او را نداشت جعبه دستمال کاغذی رو به طرفش گرفت و گفت : -اشک هاتو پاک کنین . شما که قرار نیست تا آخر عمرتون از رفتن به مزار پدر و مادرتون محروم بشین . این وضعیت فقط برای یه مدت کوتاهه . انشاالله بعدا که همه چی رو به راه شد . و برگشتین پیش خونواده تون می تونین هر چه قدر که دوست دارین به دیدن پدر و مادر مرحومتون برین او که اصولا دختر نکته سنجی بود .ولی نمیدونست چرا حرفهای سعید رو که هی بهش می گفت وقتی برگشتین پیش خانواده اتون بهش بر خورد . بعد از این که ورقی از دستمال کاغذی رو برداشت با لحن ستیزه جویانه ای گفت -بله فقط امیدوارم به قول شما تو این مدت کوتاه خیلی زود تموم بشه و من دوباره به زندگی عادی خودم برگردم سعید که از حرف او خیلی ناراحت شده بود توی سکوت به رانندگیش ادامه داد .پایان ص 104داد. هردوشون ساکت بودند و توی افکار متشنج و نابسامانشون غرق شده بودند. صدای زنگ موبایل سعید سکوت سنگین داخل اتومبیل رو شکست. گوشی رو از توی جیب شلوار جینش بیرون کشید و بعد از نگاه کردن به شماره ی تماس گیرنده جواب داد:- الو، سلام مامان جان، چه عجب یادی از ما کردی؟روح انگیز مادر سعید با لحن ناراحتی گفت: - سلام پسرم، عجب از ماست پسر ارشد یه خونواده این طوری از احوال پدر و مادرش جویا می شه؟ می دونی چند وقته که با ما تماس نگرفتی؟سعید با شرمندگی گفت: - ببخسید مادر، به خدا سرم خیلی شلوغ بود برای خرید رفته بودم دبی تازه برگشتم. خوب حال بابا چه طوره، بچه ها خوبن؟- خوبَن مادر، احوال همه رو پرسیدی ولی اصل کاری یادت رفت.سعید که متوجه کنایه ی مادرش شده بود خواست زودتر حرف رو عوض بکنه برای همین گفت: - ریزان چی کار می کنه؟ قرار عروسی رو گذاشتین یا هنوز مشخص نشده؟- یه حرف هایی زده شده، فکر کنم تا یه ماه دیگه جشن عروسی رو بگیریم. خوب سعید جان نمی خوای حال نامزدت رو بپرسی؟او که نمی تونست پیش وفا راحت صحبت بکنه ماشین رو کنار اتوبان متوقف کرد و بعد از این که با ایما و اشاره از وفا عذرخواهی کرد از ماشین پیاده شد و بعد چند قدم از ماشین فاصله گرفت و در حالی که از حرف مادرش عصبانی شده بود گفت: - مادر من، باز شروع کردی؟ هنوز هیچی نشده که شما داری اون طوری نامزد نامزد می کنی. اگه یکی بشنوه فکر می کنه که همه ی کارها انجام شده و ما واقعاً نامزدیم.روح انگیز که این اولین بار نبود، نارضایتی و کج خلقی پسرش رو می دید گفت: - سعید جان، پدرت و عمو رفیع همه ی حرف هاشون رو زدن و کارو تموم کردن، بهتره تو هم بیشتر از این خودت رو اذیت نکنی، روژان خیلی هم دختر خوبیه تازه غریبه هم که نیست دخترعمونه، هم خونته، الهی دورت بگردم مادر، همین فردا یه سرویس طلای خوب و سنگین بخر و بیا مریوان، هم عموت رو خوشحال کن هم بذار روژان بیچاره هم یه دلگرمی پیدا کنه که این همه از بلاتکلیفی نناله.سعید که دیگه نمی تونست خودش رو کنترل بکنه با خشم موهاش رو به عقب زد و دستی به ریش سیاه و مرتبش کشید و در حالی که صداش از عصبانیت می لرزید گفت: - مامان جان، تورو خدا سر به سرم نذار. من اصلاً حالا حالاها قصد ازدواج ندارم نه با روژان نه با هیچ کس دیگه. شما هم ببینین اگه خیلی دلتون می خواد که روژان عروستون بشه بگیرینش واسه ی پیمان. چه فرقی می کنه من و پیمان نداریم که تازه سن و سالشون هم بیشتر به هم دیگه میاد.روح انگیز که خیلی عصبانی شده بود با خشم گفت: - بسه بسه، خجالت بکش! سعید، روژان نشون کرده ی توئه. چه طوری غیرتت قبول می کنه بگی زن پیمان بشه؟! دیگه از این حرف ها نزنی ها. اگه به گوش پدرت برسه خون به پا می کنه.سعید که دیگه حوصله ی بحث کردن نداشت به طرف ماشین رفت و به مادرش گفت: - خوب مامان جون، من کار دارم، اگه اجازه بدی خداحافظی می کنم.روح انگیز که باز هم از حرف زدن با سعید نتیجه ای نگرفته بود با نارضایتی گفت: - نه کاری ندارم ولی یادت باشه بازم یه جواب درست و حسابی به من ندادی برو به سلامت.سعید گوشی رو خاموش کرد و سوار ماشین شد. نگاهی به وفا که سرش رو به صندلی تکیه داده و چشم هاش رو بسته بود کرد و در حالی که نمی تونست چشم ازش برداره گفت: - معذرت می خوام خیلی معطل شدین.او بدون این که چشم هاش رو باز بکنه گفت: - نه خواهش می کنم. مثل این که من مزاحم شما شدم و نتونستین تو ماشین راحت صحبت بکنین.سعید که نمی خواست حتی به حرف های مادرش در مورد روژان فکر هم بکنه ماشین رو روشن کرد و گفت: - مادرم بود گلایه می کرد که چرا احوالشون رو نمی پرسم.او با غصه گفت: - یکی مثل شما قدر نعمت هایی رو که داره رو نمی دونه، یکی هم مثل من حسرت داشتنش رو می خوره.سعید که نمی خواست او رو به اون زودی برسونه خونه و در واقع می خواست یه کم روحیه اش عوض بشه گفت: - دلتون می خواد محل کار منو ببینین.چشم هاش رو باز کرد و به سعید که به روبرویش خیره شده بود نگاه کرد و گفت: - واقعاً؟! اصلاً فکر نمی کردم که یه روز یه همچین پیشنهادی بهم بکنین.سعید در حالی که لبخند دلنشینی صورت مردانه و جذابش رو گرفته بود گفت: - چرا یه همچین فکری می کردین؟سرش رو برگردوند و از پنجره به بیرون نگاه کرد و با بی تفاوتی گفت: - نمی دونم، همین جوری گفتم.سعید که دید او نمی خواد به سؤالش جواب بده دیگه اصراری نکرد و گفت: - پس موافقین دیگه؟سرش رو تکون داد و گفت: - بله، خیلی دوست دارم به قول خودتون محل کارتون رو ببینم.سعید پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشار داد به طوری که ماشین تویوتای مدل بالاش به پرواز دراومد. و خیلی طول نکشید که جلوی یه ساختمان لوکس بزرگ پنج طبقه توی یکی از منطقه های خوب شمال شهر ماشین رو نگه داشت. او شال سیاهش رو مرتب کرد و از ماشین پیاده شد. سعید جلوتر از او رفت و در ورودی بزرگ شیشه ای رو برای داخل شدن او باز کرد. او وقتی که پاش رو توی فروشگاه گذاشت از تعجب دهنش باز موند. پیش رویش یک واحد خیلی بزرگ و شیک بود که انواع لوازم برقی منزل با مارک های خارجی چیده شده بود.سعید کنارش ایستاد و گفت: - این واحد مخصوص لوازم خونگی ست، البته بیشترش لوازم برقیه.- خیلی قشنگه!سعید با گام های آروم به راه افتاد و او هم در حالی که با ذوق و دقت به اطرافش نگاه می کرد پشت سرش رفت. همه ی کارگرها و فروشنده ها با دیدن سعید و همراه جوان و زیبا و جذابش از جاشون بلند می شدند و با احترام زیادی سلام و احوالپرسی می کردند. او به سعید که کنارش راه می رفت گفت: - من فکر می کردم که شما فقط تو خط لباس و کلاً پوشاک هستین، اصلاً فکرشم نمی کردم که کارتون به این وسعت و گستردگی باشه.- این نظر لطف شماست.در حالی که به یخچال های بزرگ و تلویزیون های ال سی دی شیک نگاه می کرد از سعید که با حوصله کنارش قدم می زد پرسید:- آقا سعید! شما این لوازم برقی رو هم از دبی میارین؟- نه، فقط بعضی ها رو از دبی می خریم، خرید عمده ی لوازم برقی منزل رو از کره و ژاپن می کنیم.خیلی دلش می خواست بقیه ی واحد ها رو هم زودتر ببینه ایستاد و به طرف سعید برگشت و گفت: - می شه بریم بقیه ی واحدها رو ببینیم.سعید که از بودن در کنار او لذت می برد و انگار توی آسمون ها پرواز می کرد با مهربانی لبخندی به صورت زیبا و چشم های درشت و مشتاق او زد و در حالی که با دست به پله های برقی اشاره می کرد گفت: - حتماً بفرمایین.طبقه ی دوم فروشگاه مخصوص لوازم چوبی بود؛ انواع مبل های سلطنتی، انواع بوفه و ویترین های بزرگ و کوچک، تخت های دو نفره و تک نفره با عسلی و میز توالت های بسیار شیک و لوکس. او که از اون همه سلیقه و ظرافت ذوق زده شده بود با دقت و حوصله به همه ی وسایل ها نگاه می کرد. بعد از این که بازدید از طبقه ی دوم تموم شد دوباره دوشادوش هم سوار بر پله های برقی به طبقه ی سوم رفتند.سعید دلش نمی خواست زیاد توی اون واحد بمونَن. بالای پله ها رو به روی او ایستاد و در حالی که سعی می کرد زیاد به چهره ی اغواگر و مدهوش کننده ی او نگاه نکنه گفت: - فکر نمی کنم زیاد از این واحد خوشتون بیاد یه نگاه کوچولو بندازین تا بریم واحد بعدی.وفا از همون لحظه ی اول ورود به اون طبقه متوجه نگاه های خیره و تحسین برانگیز مشتریان و فروشنده ها به خودش شده بود در حالی که کاملاً متوجه حساسیت و منظور سعید شده بود عمداً خودش رو به نفهمیدن زد و در حالی که خرامان خرامان مثل طاووس قدم برمی داشت و پیش می رفت به سعید که از عصبانیت داشت منفجر می شد گفت: - آقا سعید، شما از کجا می دونین که من از این واحد خوشم نمیاد، اتفاقاً خیلی دلم می خواد این رو ببینم.سعید که اصلاً نمی تونست خشمش رو کنترل بکنه در حالی که صداش می لرزید با طعنه گفت: - آخه وقت گذروندن تو این واحد به چه درد شما می خوره؟ این جا مخصوص آقایونه، مثلاً می خواین کت و شلوار یا بلوزهای اسپرت و تی شرت و شلوارهای مردانه رو ببینین که چی بشه؟از حرص خوردن سعید و حساسیتی که نسبت به او داشت حسابی کیف می کرد با بی تفاوتی شانه اش رو بالا انداخت و گفت: - مگه حتماً باید لوازم و اجناسی رو که به خود آدم و جنسینش مربوط می شه رو دید که به دردش بخوره، مثلاً چه اشکالی داره من همه ی قسمت های این واحد رو ببینم.سعید دیگه کم کم داشت کنترلش رو از دست می داد و کم مونده بود همه ی پسرهای خوش تیپ و جوونی رو که توی اون واحد فروشنده بودن رو همون لحظه به دلیل چشم چرانی و دید زدن او اخراج کنه. با یک حرکت سریع جلوی او رو گرفت و روبرویش ایستاد و در حالیکه صورتش از خشم کبود شده بود گفت: - خواهش می کنم تمومش کنین، گشتن توی این واحد اصلاً مناسب شما نیست. او که کاملاً متوجه وضعیت حاد و خشم سعید شده بود کوتاه اومد و گفت: - باشه، ه


مطالب مشابه :


♥ تمنای دل ♥

دنیای رمان - ♥ تمنای دل ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




♥ تمنای دل 27 ♥

دنیای رمان - ♥ تمنای دل 27 ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




♥ تمنای دل 4 ♥

دنیای رمان - ♥ تمنای دل 4 ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




♥ تمنای دل 3 ♥

دنیای رمان - ♥ تمنای دل 3 ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




دانلود رمان تمنای دل

سلام من زهره نویسنده این وبلاگ هستم عاشق رمان وسریالهای کره ای هستم وقصد دارم رمانهای که




دانلود رمان تمنای وجودم (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

دنیای کتاب الکترونیکی،جاوا ،آندرویدوpdf - دانلود رمان تمنای وجودم (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf




رمان تمنای وصال - 9

- رمان تمنای وصال - 9 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




برچسب :