باد مي رفت به سروقت چنار . . . من به سروقت خدا مي رفتم

 

سهراب سپهري

 

برای افروز عزیزم

 

امشب طپش سايه ي  دوستي،

وزنِ طراوت را، روي شانه هايم خواهد ريخت ...

امشب وزش نسيم سبكي، از ميان مرغزار گنگ حقيقت خواهد گذشت ...

امشب در ميان سراسر من ...

 واژه هاي پوچ گمنامي، به نمناكي تبخير حضور جويبار خواهند پيوست ...

امشب ماهتاب، پهناي وسعتش چند برابر خواهد شد...

امشب برگي تكان خواهد خورد...

غوكي خواهد جست .... فكري خواهد پريد... صدايي آرام خواهد گرفت...

امشب روحي، به آرامي پرواز نزديك خواهد شد...

امشب سبويي خواهد شكست ... شرابي خواهد ريخت ...خيالي خواهد رست ...

امشب دستاني به هم گره خواهند خورد...نجواهايي به هم خواهند آميخت ...

امشب وسعت اندازه ها حقير خواهند شد...

امشب ماه به سطح بام نزديك خواهد شد...

امشب بغض هايي،  گره ها را باز خواهند كرد...

و صداي كودكي،  سكوت شب را خواهد شكست ...

امشب گرماي دستانم را احساس خواهي كرد...

امشب طلوع سحر را به نظاره خواهيم نشست ...

امشب را با من باش ....


سال 1324 

  خواهم آمد سر هر ديواري ، ميخكي خواهم كاشت
  پاي هر پنجره اي ، شعري خواهمخواند

  هر كلاغي را ، كاجي خواهم داد  
  مار را خواهم گفت : چه شكوهي دارد غوك        
  آشتي خواهم داد   
  آشنا خواهم كرد   
  راه خواهم رفت   
  نور خواهمخورد  
  دوست خواهم داشت   

 

 

 

 نه به آبي‌ها دل خواهم بست
نه به دريا

پرياني كه سر از خاك به در مي‌آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي‌گيران
مي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان

<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 سال 1327

 

  من و دل تنگ و اين شيشه ي خيس
  مي نويسم، و فضا
  مي نويسم ، و دو ديوار ، و چندين گنجشك

  يك نفر دلتنگ است
  يك نفر مي بافد
  يك نفر مي شمرد
  يك نفر مي خواند

 

 

 

     

    

 

عاقبت خط جاده پايان يافت

  من رسيدم ز ره غبار آلود

  نگهم پيشتر ز من مي تاخت

  بر لبانم سلام گرمي بود

سال 1327 

 

  من انارى را مى کنم،

 

  دانه به دل مى گويم

 

  خوب بود اين مردم،

 

  دانه هاى دلشان پيدا بود

 

 

 

 تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت كن

 و بگو ماهي ها حوضشان بي آب است

     سال 1335

  كوچه باغ دلم گم شده بود...
  چه رسد به كوچه باغ عشق
  و مي خشكيدم...

  و زمزمه كردم ...زير باران بايد رفت...

  زير باران بايد رفت... 

  و حسي آشنا در دل من باريد
  و صدايي آمد
  من پر از حس جوانه زدنم
 

 

صداقت حرفي كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شب بوست ...

سال 1346

   

 

   قايقي خواهم ساخت ...

   دور خواهم شد از اين خاك غريب

 

 

سال 1348

 

  

   من فلسفه ایی دارم ...

   یا خالی،

   و يا لبريز

 

 

خدا مي داند كه دلم صدها بار شكست
و تنهايي روحم را فشرد
حتي ماه هم بالاي سر تنهائيم نبود
و هيچ نشاني از دوست پيدا نمي شد

دست نوشته اي از سهراب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است

 سال 1350

 

  من به آنان گفتم 

   آفتابي لب درگاه شماست

   كه اگر در بگشاييد

   به رفتار شما مي تابد . . .

 

دورها، آوايي ست كه مرا مي خواند


سال 1350

 

 

   صدا كن مرا.


   صداي تو خوب است.

 

  صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
 

  كه در انتهاي صميميت حزن مي‌رويد.

 

 

شهر من گم شده است

 سال 1350 

  

   گوش كن،

   جاده صدا مي زند از دور

   قدم هاي تو را

 

 

  

 در دلم چيزي هست

   مثل يك بيشه نور

   مثل خواب دم صبح

   و چنان بي تابم

   كه دلم مي خواهد بدوم تا ته دشت

   بروم تا سر كوه

كاشان

 

  اي سبد هاتان پر خواب      

                سيب آوردم،

                        سيب

 

 

 

 سال 1356

 

 

 

" اتاق خلوت پاكي است

   براي فكر ، چه ابعاد ساده اي دارد!

   دلم عجيب گرفتهاست

   خيال خواب ندارم."

 

 

 

دي ماه 1358

 

   نفرت را چشيده ام،

خشونت را

   و نيز اندكي محبت را

   نارونها ديده ام مي فروشند به كلاغ

   شاخه هايي بي برگ، وصنوبر ها ديده ام

   كز پي ريشه هم، مي فشانند تبر
   وديده ام فاصله ها
   بوي عشق نمي دهند
   وديگر كوچه اي به سبزي خواب خدا نيست
   دير گاهي است در اين دنيا
   پهلوانان خوابند
   و انگار ماه نيز
   مرده است

 

 

دورها، آوايي ست كه مرا مي خواند

فروردين 1359 بيمارستان پارس تهران، چند روز قبل از مرگ

 

 

 

 

 

 

 

من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق ...  فروردين 1359 بيمارستان پارس تهران، چند روز قبل از مرگ

 

 

 

 

 

 

 

  

"خانه دوست كجاست؟" در فلق بود كه پرسيد سوار.
  آسمان مكثي كرد.
  رهگذر شاخهنوري كه به لب داشت به تاريكي شن‌ها بخشيد
  و به انگشت نشان داد سپيداري وگفت:

نرسيده به درخت،
  كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
  و درآن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
  مي‌روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سربه در مي‌آرد،
  پس به سمت گل تنهايي مي‌پيچي،
  دو قدم مانده به گل،
  پايفواره جاويد اساطير زمين مي‌ماني
  و تو را ترسي شفاف فرا مي‌گيرد.
  در صميميتسيال فضا، خش‌خشي مي‌شنوي:
  كودكي مي‌بيني
  رفته از كاج بلندي بالا، جوجهبردارد از لانه نور
  و از او مي‌پرسي
  خانه دوست كجاست."

  روانش آرام

 زندگي رسم خوشايندي است.
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازهعشق.
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه ي عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبهدستي است كه مي چيند.
زندگي نوبر انجير سياه ، كه در دهان گس تابستاناست.
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگي تجربه شب پره در تاريكياست.
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه درخواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.

...

زندگي شستن يك بشقاب است.
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است.
زندگي "مجذور" آينه است.
زندگي گل به "توان" ابديت،
زندگي "ضرب" زمين در ضربان دل ما،
زندگي "هندسه" ساده و يكسان نفسهاست.

 قريه ي مشهد اردهال كاشان، صحن امامزاده سلطان علي

 هر كجا هستم ، باشم،
آسمانمال من است.
پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است.
چه اهميت دارد
گاهاگر مي رويند
قارچهاي غربت

 ... و سهراب ماندگار شد

 

سهراب سپهري نقاش و شاعر، 15 مهرماه سال 1307 در كاشان متولد شد.

پدر سهراب، اسدالله سپهري، كارمند اداره پست و تلگراف كاشان، اهل ذوق و هنر.
وقتي سهراب خردسال بود، پدر به بيماري فلج مبتلا شد.
... كوچك بودم كه پدرم بيمار شد و تا پايان زندگي بيمار ماند. پدرم تلگرافچي بود. در طراحي دست داشت. خوش خط بود. تار مينواخت. او مرا به نقاشي عادت داد...

 

درگذشت پدر در سال 1341

مادر سهراب، ماه جبين، اهل شعر و ادب كه در خرداد سال 1373 درگذشت.

 
تنها برادر سهراب، منوچهر در سال 1369 درگذشت. خواهران سهراب : همايوندخت، پريدخت و پروانه.


محل تولد سهراب باغ بزرگي در محله دروازه عطا بود.


سهراب از محل تولدش چنين ميگويد :
... خانه، بزرگ بود. باغ بود و همه جور درخت داشت. براي يادگرفتن، وسعت خوبي بود. خانه ما همسايه صحرا بود . تمام روياهايم به بيابان راه داشت...


سال 1312، ورود به دبستان خيام (مدرس) كاشان.


... مدرسه، خوابهاي مرا قيچي كرده بود . نماز مرا شكسته بود . مدرسه، عروسك مرا رنجانده بود . روز ورود، يادم نخواهد رفت : مرا از ميان بازيهايم ربودند و به كابوس مدرسه بردند . خودم را تنها ديدم و غريب ... از آن پس و هربار دلهره بود كه به جاي من راهي مدرسه ميشد....

 

... در دبستان، ما را براي نماز به مسجد ميبردند. روزي در مسجد بسته بود . بقال سر گذر گفت : نماز را روي بام مسجد بخوانيد تا چند متر به خدا نزديكتر باشيد.
مذهب شوخي سنگيني بود كه محيط با من كرد و من سالها مذهبي ماندم.
بي آنكه خدايي داشته باشم ...

 

سهراب از معلم كلاس اولش چنين ميگويد :
... آدمي بي رويا بود. پيدا بود كه زنجره را نميفهمد. در پيش او خيالات من چروك ميخورد...

خرداد سال 1319 ، پايان دوره شش ساله ابتدايي.


... دبستان را كه تمام كردم، تابستان را در كارخانه ريسندگي كاشان كار گرفتم. يكي دو ماه كارگر كارخانه شدم . نميدانم تابستان چه سالي، ملخ به شهر ما هجوم آورد . زيانها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در يكي از آباديها شدم. راستش، حتي براي كشتن يك ملخ نقشه نكشيدم. اگر محصول را ميخوردند، پيدا بود كه گرسنه اند. وقتي ميان مزارع راه ميرفتم، سعي ميكردم پا روي ملخها نگذارم....


مهرماه همان سال، آغاز تحصيل در دوره متوسطه در دبيرستان پهلوي كاشان.
... در دبيرستان، نقاشي كار جدي تري شد. زنگ نقاشي، نقطه روشني در تاريكي هفته بود...

 

از دوستان اين دوره : محمود فيلسوفي و احمد مديحي


سال 1320، سهراب و خانواده به خانه اي در محله سرپله كاشان نقل مكان كردند.


سال 1322، پس از پايان دوره اول متوسطه، به تهران آمد و در دانشسراي مقدماتي شبانه روزي تهران ثبت نام كرد.


... در چنين شهري [كاشان]، ما به آگاهي نميرسيديم. اهل سنجش نميشديم. در حساسيت خود شناور بوديم. دل ميباختيم. شيفته ميشديم و آنچه مياندوختيم، پيروزي تجربه بود. آمدم تهران و رفتم دانشسراي مقدماتي. به شهر بزرگي آمده بودم. اما امكان رشد چندان نبود...

 

سال 1324 دوره دوساله دانشسراي مقدماتي به پايان رسيد و سهراب به كاشان بازگشت.


... دوران دگرگوني آغاز ميشد. سال 1945 بود. فراغت در كف بود. فرصت تامل به دست آمده بود. زمينه براي تكانهاي دلپذير فراهم ميشد...


آذرماه سال 1325 به پيشنهاد مشفق كاشاني (عباس كي منش متولد 1304) در اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) كاشان استخدام شد.
... شعرهاي مشفق را خوانده بودم ولي خودش را نديده بودم. مشفق دست مرا گرفت و به راه نوشتن كشيد. الفباي شاعري را او به من آموخت... (هنوز در سفرم)
سال 1326 و در سن نوزده سالگي، منظومه اي عاشقانه و لطيف از سهراب، با نام "در كنار چمن يا آرامگاه عشق" در 26 صفحه منتشر شد.


...دل به كف عشق هر آنكس سپرد
جان به در از وادي محنت نبرد
زندگي افسانه محنت فزاست
زندگي يك بي سر و ته ماجراست
غير غم و محنت و اندوه و رنج
نيست در اين كهنه سراي سپنج...


مشفق كاشاني مقدمه كوتاهي در اين كتاب نوشته است.
سهراب بعدها، هيچگاه از اين سروده ها ياد نميكرد.

سال 1327، هنگامي كه سهراب در تپه هاي اطراف قمصر مشغول نقاشي بود، با منصور شيباني كه در آن سالها دانشجوي نقاشي دانشكده هنرهاي زيبا بود، آشنا شد. اين برخورد، سهراب را دگرگون كرد.


... آنروز، شيباني چيرها گفت. از هنر حرفها زد. ون گوگ را نشان داد. من در گيجي دلپذيري بودم. هرچه ميشنيدم، تازه بود و هرچه ميديدم غرابت داشت.
شب كه به خانه بر ميگشتم، من آدمي ديگر بودم. طعم يك استحاله را تا انتهاي خواب در دهان داشتم...

 

شهريور ماه همان سال، استعفا از اداره فرهنگ كاشان.
مهرماه، به همراه خانواده جهت تحصيل در دانشكده هنرهاي زيبا در رشته نقاشي به تهران ميايد.
در خلال اين سالها، سهراب بارها به ديدار نميا يوشيج ميرفت.

در سال 1330 مجموعه شعر "مرگ رنگ" منتشر گرديد. برخي از اشعار موجود در اين مجموعه بعدها با تغييراتي در "هشت كتاب" تجديد چاپ شد.
بخشهايي حذف شده از " مرگ رنگ " :


... جهان آسوده خوابيده است،
فروبسته است وحشت در به روي هر تكان، هر بانگ
چنان كه من به روي خويش ...

سال 1332، پايان دوره نقاشي دانشكده هنرهاي زيبا و دريافت مدرك ليسانس و دريافت مدال درجه اول فرهنگ از شاه.
... در كاخ مرمر شاه از او پرسيد : به نظر شما نقاشي هاي اين اتاق خوب است ؟
سهراب جواب داد : خير قربان
و شاه زير لب گفت : خودم حدس ميزدم. ...

اواخر سال 1332، دومين مجموعه شعر سهراب با عنوان "زندگي خوابها" با طراحي جلد خود او و با كاغذي ارزان قيمت در 63 صفحه منتشر شد.

تا سال 1336، چندين شعر سهراب و ترجمه هايي از اشعار شاعران خارجي در نشريات آن زمان به چاپ رسيد.
در مردادماه 1336 از راه زميني به پاريس و لندن جهت نام نويسي در مدرسه هنرهاي زيباي پاريس در رشته ليتوگرافي سفر ميكند.

فروردين ماه سال 1337، شركت در نخستين بي ينال تهران
خرداد همان سال شركت در بي ينال ونيز و پس از دو ماه اقامت در ايتاليا به ايران باز ميگردد.

در سال 1339، ضمن شركت در دومين بي ينال تهران، موفق به دريافت جايزه اول هنرهاي زيبا گرديد.
در همين سال، شخصي علاقه مند به نقاشيهاي سهراب، همه تابلوهايش را يكجا خريد تا مقدمات سفر سهراب به ژاپن فراهم شود.
مرداد اين سال، سهراب به توكيو سفر ميكند و درآنجا فنون حكاكي روي چوب را مياموزد.

سهراب در يادداشتهاي سفر ژاپن چنين مينويسد :
... از پدرم نامه اي داشتم. در آن اشاره اي به حال خودش و ديگر پيوندان و آنگاه سخن از زيبايي خانه نو و ايوان پهن آن و روزهاي روشن و آفتابي تهران و سرانجام آرزوي پيشرفت من در هنر.
و اندوهي چه گران رو كرد : نكند چشم و چراغ خانواده خود شده باشم...

در آخرين روزهاي اسفند سال 1339 به دهلي سفر ميكند.
پس از اقامتي دوهفته اي در هند به تهران باز ميگردد.
در اواخر اين سال، سهراب و خانواده اش به خانه اي در خيابان گيشا، خيابان بيست و چهارم نقل مكان ميكند.
در همين سال در ساخت يك فيلم كوتاه تبليغاتي انيميشن، با فروغ فرخزاد همكاري نمود.
تيرماه سال 1341، فوت پدر سهراب
... وقتي كه پدرم مرد، نوشتم : پاسبانها همه شاعر بودند.
حضور فاجعه، آني دنيا را تلطيف كرده بود. فاجعه آن طرف سكه بود وگرنه من ميدانستم و ميدانم كه پاسبانها شاعر نيستند. در تاريكي آنقدر مانده ام كه از روشني حرف بزنم ...

تا سال 1343 تعدادي از آثار نقاشي سهراب در كشورهاي ايران، فرانسه، سوئيس، فلسطين و برزيل به نمايش درآمد.
فروردين سال 1343، سفر به هند و ديدار از دهلي و كشمير و در راه بازگشت در پاكستان، بازديد از لاهور و پيشاور و در افغانستان، بازديد از كابل.
در آبانماه اين سال، پس از بازگشت به ايران طراحي صحنه يك نمايش به كارگرداني خانم خجسته كيا را انجام داد.
منظومه "صداي پاي آب" در تابستان همين سال در روستاي چنار آفريده ميشود.

تا سال 1348 ضمن سفر به كشورهاي آلمان، انگليس، فرانسه، هلند، ايتاليا و اتريش، آثار نقاشي او در نمايشگاههاي متعددي به نمايش درآمد.
سال 1349، سفر به آمريكا و اقامت در لانگ آيلند و پس از 7 ماه اقامت در نيويورك، به ايران باز ميگردد.
سال 1351 برگذاري نمايشگاههاي متعدد در پاريس و ايران.

تا سال 1357، چندين نمايشگاه از آثار نقاشي سهراب در سوئيس، مصر و يونان برگذار گرديد.

سال 1358، آغاز ناراحتي جسمي و آشكار شدن علائم سرطان خون.
ديماه همان سال جهت درمان به انگلستان سفر ميكند و اسفندماه به ايران باز ميگردد.

سال 1359... اول ارديبهشت... ساعت 6 بعد ازظهر، بيمارستان پارس تهران ...
فرداي آن روز با همراهي چند تن از اقوام و دوستش محمود فيلسوفي، صحن امامزاده سلطان علي، روستاي مشهد اردهال واقع در اطراف كاشان مييزبان ابدي سهراب گرديد.
آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فيروزه اي رنگ مشخص بود و سپس سنگ نبشته اي از هنرمند معاصر، رضا مافي با قطعه شعري از سهراب جايگزين شد:


به سراغ من اگر مياييد
نرم و آهسته بياييد
مبادا كه ترك بردارد
چيني نازك تنهايي من

  

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 


مطالب مشابه :


هنرهای دستنی قزوین

سوزن دوزي، گلابتون دوزي، ابريشم دوزي، مليله دوزي، آينه‌كاري، حكاكي و قلمزني بر روي




طراحي wave (موج) برايMDF

مدل هاي موجي معمولا روي mdf اجرا ميكنم براي حكاكي روي سنگ ، زمينه كه نياز است آينه




آموزش استفاده از ورق طلا

1- قاب چوبي را بر روي يك سطح صاف قرار ابزار حكاكي چوب به از آينه‌هاي پيچيده و




آئودی R8

آينه هاي جانبي با حالتي وبزرگ بوده ونوشته حكاكي شده كواترو روي صفحه آلمينيومي




روش های ابراز علاقه

نكته دوم كه جلب تره اينه كه، وقتي اگه يك لكه روي لباستون اجسام، حكاكي، شكستن شاخه




خانه های قدیمی اصفهان

ديوارهاي اين تالار داراي تزئينات فراوان نقاشي روي روي گچ و روي آينه و حكاكي و نقوش لچك و




پروژه آزمايشگاهي جريان سيالات در مخازن شكافدار

5-2-حذف پوشش محافظ پشت آينه . 5-3-اجراي پوشش لمينيت بر روي آينه. 5-4-ظهور مدل بر روي 5-8-حكاكي با




معرفی جکتاب "جغرافیای توریسم چین "

هنر و صنايع دستي چين، آينه عروسك‌هاي خيمه شب بازي است، حكاكي روي سنگ و يخ و حكاكي




باد مي رفت به سروقت چنار . . . من به سروقت خدا مي رفتم

مي‌روي تا ته آن كوچه كه " مجذور" آينه توكيو سفر ميكند و درآنجا فنون حكاكي روي چوب را




حرم شاه عبدالعظيم،شاهكار معماري ري

كه با كليك روي آن شاه نيز بر روي آن حكاكي شده بود آينه كاري و تزئين




برچسب :