گناهکار 35


با لبخند مات رو لبام نگاش کردم و گفتم: الان جز یه زخم خیلی کوچیک اونم لا به لای موهام چیزی ازش مشخص نیست....تو هم منو درک کن آرشام..همه ش فکر می کردم تو از موضوع باخبری..امید داشتم میای تا منو ببینی، اما نیومدی....با این وجود حال روحیم بدتر شد..جسمی مشکلی نداشتم ولی روحا اسیب دیده بودم..تا قبل از اینکه حقیقت و بفهمم روز و شب نداشتم از زمین و زمان بریده بودم ولی حالا.......

از رو اپن اونطرف و نگاه کردم..پری و امیر اونجا نبودن..یا بهتره بگم تو قسمتی نبودن که تو دیدرس ما باشن.....
با لبخند تو چشماش نگاه کردم ..با حلقه ی دستام دور کمرش اخماش نرمک نرمک از هم باز شد ولی هنوزم جدی بود..
- حرفای دیشبمون و یادت میاد؟.. قرار شد گذشته رو فراموش کنیم و زندگیمون و از نو بسازیم..همه چیز و همون دیشب که منو اوردی تو خونه ت به دست خاطره هام سپردم..یه سری خاطرات تلخ وشیرین گوشه ی دفتر زندگیمون........
گرمی دستش و پشتم حس کردم و با لبخندی که حالا پررنگ رو لبام خودنمایی می کرد اروم و با حرکاتی عشوه گرانه نثار مردی که روحا و جسما می پرستیدمش زمزمه کردم: از حالا به بعد قلم سیاه تقدیر رو میندازیم تو دورترین گوشه از خاطراتمون و با قلمی خط به خط سرنوشتمون رو می نویسیم که مرکبی از عشق باشه و صفحه ای از برگ، برگ ِسفید زندگی......
صورتش و به صورتم نزدیک کرد..با عجز وعطش تو صداش، ملتهب و داغ زیر گوشم گفت:بیخود پایبندم نکردی..دلارام مـ...........
و با صدای بلند و شوخ امیر از تو سالن جمله ش نیمه کاره موند..
امیر _ اهای صابخونه، مهمون دعوت می کنی اونوقت خودتون میرید تو اشپزخونه پچ پچ می کنید نمی گین احیانا به مهموناتون بر بخوره؟..بابا همه جوره ش و دیده بودیم الا این یه قلم و.......
و صدای خنده ی پری که نفهمیدم امیر چی بهش گفت که دو تایی بلند زدن زیر خنده..
آرشام که حالا یه لبخند کمرنگ به لب داشت از همون فاصله ی نزدیک بدون اینکه یه میلیمتر منو از خودش دور کنه با یه شیفتگی خاص تو نگاش تک، تک اجزای صورتم و از نظر گذروند و گفت: قول میدی از این به بعد توی هر زمان از زندگی مشترکمون و تحت هر شرایطی چیزی رو از من پنهون نکنی؟..
چشمام و خمار کردم و ریز گفتم: قول میدم اونم از نوع زنونه ش..
لبخند کمرنگی نشست رو لباش..
- تو چی؟....قول..اونم مرد و مردونه..
لبخندش یه کم رنگ گرفت و سرش و تکون داد: می تونی رو قولم حساب کنی..

با لبخند نگاش کردم..دستاش و گرفتم و خواستم ازش جدا شم که نذاشت..
- دیگه بریم پیششون..بده یه وقت میان می بیننمون..
-- تو خونه ی خودمونم نمی تونیم راحت باشیم؟..
خندیدم: با وجود مهمون که نمیشه..
همونطور که خیره نگام می کرد حلقه ی دستاش شل شد .. خواستم برگردم سمت سینی قهوه ها تا عوضشون کنم یه دفعه نرم صدام زد و تا برگشتم طرفش ......
گرمی لباش و رو لبام حس کردم..شاید واسه 3 ثانیه بیشتر طول نکشید ولی همون کافی بود تا قلبم و به تب و تاب بندازه..
بعد از اون منی که تو شوک بوسه ش بودم و با یه نگاه خاص تو اشپزخونه تنها گذاشت و رفت....
به خودم که اومدم با لبخند برگشتم..
به رفتار اخیرش فکر می کردم....با اخلاق و خصوصیات گذشته..و در عوض پر از احساس....
شاید باور کردنش واسه کسی که اون و نمی شناسه سخت باشه اما منی که حتی روحا باهاش زندگی کردم می تونم با ذره ذره ی وجودم احساس همراه با غرور ِ توی رفتارش و درک کنم و بگم که چقدرمی خوامش..
یاد زخم روی پیشونیم افتادم..حسش نمی کردم..
بهش دست کشیدم و از تو در یکی از کابینتا که شیشه ش از جنس اینه بود صورتم و نگاه کردم..
همونطور که فکر می کردم.. فقط یه خراش کمرنگ..
*********************************
فقط چند روز به جشن عروسی پری و امیر مونده بود..
خداروشکر آرشام طی این 2 ماه دقیق و منظم درمانش و شروع کرده بود..یه وقتایی که قلبش درد می گرفت از طریق قرص اروم می شد..خوشبختانه همیشه قرصاش و همراهش داشت..
اصرار من برای اینکه تا سلامتیش و کامل به دست نیاورده دیگه پشت فرمون نشینه هم بی نتیجه موند..اون در همه حال کار خودش و می کرد..

و حالا هر 4 نفرمون واسه خرید اومده بودیم بیرون و پری یکی یکی فروشگاهها رو زیر پا می ذاشت..
من و آرشام تو یکی از پاساژا داشتیم قدم می زدیم و امیر و پری هم رفته بودن وسایل عروس و انتخاب کنند..
دوست نداشتیم تو کارشون دخالت کنیم واسه همین تنهاشون گذاشتیم..
آرشام_ تو نمی خوای چیزی بخری؟..
- مثلا چی؟..
به ویترین یکی از مغازه ها نگاه کرد و گفت: مثلا لباسی چیزی..
- لباس که دارم..
--اگه یکی دیگه هم بخری چیزی میشه؟..
و دستم و گرفت و کنار خودش نگه داشت..با چشم به ویترین مغازه اشاره کرد و گفت: این چطوره؟..
به لباسی که مدنظرش بود نگاه کردم..یه پیراهن مجلسی سفید صدفی که تا قسمت کمر تنگ بود و از اونجا به پایین یه کم گشاد می شد .. رو کمرش یه زنجیر ظریف نقره ای هم کار شده بود که از قفلش خیلی خوشم اومد طرح یه گل رز بود.. سرتاسر لباس سنگ کار شده بود که زیر لامپای ویترین جلوه ی خاصی داشت..
و جالب تر از اون اینکه دامنش دنباله داشت و یه کم رو زمین کشیده می شد..تو یه جمله فوق العاده بود..
لبخند و که رو لبام دید، دستم که تو دستش بود کشید و رفتیم تو مغازه..فروشنده یه خانم نسبتا جوون بود که با روی خوش ازمون استقبال کرد..
لباس و پرو کردم تن خورش حرف نداشت ..تقه ای به در اتاقک خورد بدون اینکه بازش کنم گفتم: بله..
و صدای آرشام و شنیدم: دلارام باز کن درو..
خوشبختانه زیپ لباس از بغل بود و می تونستم راحت بازش کنم..
- صبر کن یه چند لحظه..
داشتم از تنم درش میاوردم که گفت: بازکن کارت دارم..

تند لباس و در اوردم و مانتوم و گرفتم جلوم..قفل و باز کردم.....اما درو کامل باز نکرد فقط دستش و دیدم که یه پیراهن نقره ای و خوش رنگ رو جلوم گرفت و گفت: اینو هم بپوش..
از دستش گرفتم و درو بستم..لباس وگرفتم جلو..رو قسمت یقه ش حریر نقره ای کار شده بود و بلندیش تا مچ پام می رسید..جنس پارچه از ساتن نقره ای بود که یه گل بزرگ رو بند سمت چپ شونه م کار شده بود..
تنم که کردم ازش خیلی خوشم اومد.......ولی بازم اون سفید صدفی ِ رو بیشتر دوست داشتم..لباسام و پوشیدم و رفتم بیرون..
با لبخند گذاشتمشون رو میزو گفتم: خوب بودن....
فروشنده _ هر دو رو براتون بسته بندی کنم؟..
لب باز کردم بگم نه فقط یکیش، که آرشام پیش دستی کرد و به جای من جواب داد: بله هر دو رو می بریم..
با تعجب نگاش کردم و اروم گفتم: نه لازم نیست فقط همون که سـ.....
سرش و تکون داد و جدی گفت: تو کاریت نباشه فقط بپوش..

از لحن بامزه ش خنده م گرفت، در عین حال که مغرور بود می تونست مهربونم باشه..
دیگه چیزی نگفتم..از مغازه که اومدیم بیرون گفت: اون نقره ای َ رو واسه عروسی بپوش..
رک گفتم: ولی من از سفید ِ بیشتر خوشم اومد..
-- نقره ای ِ واسه جشن امیرشون مناسبه لااقل یه شال روش می خوره..
- نگران شالش نباش با یه حریر سفید ستش می کنم..
-- دلارام با من یک بر دو نکن میگم نقره ای ِ بگو چشم..
- مگه قرار نیست من بپوشم؟..خب منم میگم سفید ِ خوشگل تر ِ .. اگه قرار بود نقره ای َ رو بپوشم چرا اون یکی رو هم باهاش خریدی؟..
-- چون دیدم ازش خوشت اومد، ولی جای اون لباس تو این عروسی نیست..
- پس کجاست؟!..
جوابم و نداد و گفت: تو اینبار به سلیقه ی من لباس بپوش دفعه ی بعد به عهده ی خودت، باشه؟..
یه کم فکر کردم..خیلی اصرار می کرد..خب حرفی نیست اونم شوهرم ِ جا داره تو بعضی موارد نظرش و بگه ولی تحمیل نکنه....گرچه دلیل مُصر بودنش و نمی فهمیدم اما از پیشنهادش بدمم نیومد..

فقط سرم و تکون دادم....اطرفش و نگاه کرد وگفت: طبقه ی پایین یه رستوران هست ناهار و همونجا می خوریم..
- باشه فقط پری و امیر چی؟..
-- نگران اونا نباش حتما تا الان یه جا سرشون گرم شده..




رفتیم تو رستوان نشستیم و هردومون سفارش کباب دادیم....و بعد از چند دقیقه سفارشمون و اوردن..
وای چه لیموترشای درشتی..اب 2 تاش و رو غذام خالی کردم..
آرشام_ دلارام داری چکار می کنی؟..
دستم که از اب لیمو، ترش شده بود و زبون زدم و ابروهام و از مزه ی ترشش جمع شد: وای آرشام من میمیرم واسه اب لیموی تازه..
ظرف لیمو رو از جلوم برداشت و گفت: با شکم خالی ضعف می کنی نخور..
ته مونده ی لیمو رو با ولع زیر نگاهه سنگین آرشام خوردم..بو و ظاهر کبابا وسوسه برانگیز بود..با اینکه گرسنه م بود ولی نمی دونم چرا تا اولین قاشق و گذاشتم دهنم حس کردم دل و روده م داره از حلقم می زنه بیرون و قبل از هر چیز جلوی دهنم و گرفتم و از پشت میز بلند شدم..
از همون اول که اومدیم تو رستوران از رو تابلویی که سمت چپمون بود فهمیده بودم دستشویی کجاست، سریع دویدم سمتش و درو بستم..
انقدر به صورتم اب زدم تا از حالت تهوعم کم شد..
آرشام از پشت در صدام می زد..با یه نفس عمیق درو باز کردم چشماش که به صورت رنگ پریده م افتاد با نگرانی اخماش و جمع کرد و گفت: دلارام چت شد یهو؟..
فقط اروم گفتم خوبم.....دست راستش و دور کمرم حلقه کرد.. جلو مردم صورت خوشی نداشت ولی آرشام تموم حواسش به من بود که از زور بی حالی نقش زمین نشم..
گرچه بهتر شده بودم اما حس تو تنم نبود..

آرشام_ بهت گفتم با شکم خالی ترشی نخور ولی هنوزم مثل قدیما لجبازی..
هیچی نگفتم و سرم و به شونه ش تکیه دادم..غذاهامون که دست نخورده مونده بود و بسته بندی کردیم و برگشتیم تو ماشین..
سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و بهش نگاه کردم: بریم پیش بی بی؟..
حینی که ماشین و روشن می کرد جدی گفت: اول میریم بیمارستان..
- نه..خواهش می کنم ارشام حالم خوبه..
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: رنگ به صورت نداری کجا حالت خوبه؟..
- زیاد راه رفتم فشارم افتاده الان بهترم..بریم دیگه..
سکوت کرد .. تموم حواسش و داد به جاده..کمی جلوتر نگه داشت و رفت تو یه فروشگاه و چند لحظه بعد با یه اب میوه و شکلات و کیک برگشت..
پاکت و گذاشت تو بغلم و گفت همه ش و باید بخوری وگرنه از خونه ی بی بی خبری نیست..

خوشحال از اینکه نمی ریم بیمارستان سرم و تکون دادم..به زور فقط تونستم ابمیوه رو بخورم..ولی با اخم و جذبه ای که ارشام نشونم داد یه کم از شکلات رو هم خوردم..
حالم خیلی بهتر شده بود دیگه حالت تهوع نداشتم..
*****************************
آرشام واسه بی بی هم غذا گرفته بود..ولی بین راه بهش زنگ زدن که باید بره..
گفته بود یه شرکت تجاری داره که امیر هم تو سهامش شریکه..

کنار بی بی نشستم و سفره رو پهن کردم..منی که فکر می کردم حالم بهتره و می تونم غذام و بخورم با دیدن کباب و بوش که تو دماغم پیچید باز دویدم سمت دستشویی....
انقدر عق زدم که جون نداشتم راه برم..با حال زار از دستشویی اومدم بیرون که بی بی رو نگران جلوی خودم دیدم: خدا مرگم بده دخترم چت شد؟..
- خدا نکنه بی بی..هیچی بیرونم که بودیم همینجور شدم فک کنم فشارم افتاده..
نشستم و به پشتی تکیه دادم..دیدم بی بی هیچی نمیگه..نگاهش کردم..
جلوم ایستاده بود و یه جور خاصی نگام می کرد..
- چی شده بی بی؟..
رو به روم نشست و دست سردم و گرفت..
-- بی بی فدات شه مادر، چند وقته حالت بهم می خوره؟..
مردد گفتم: والا تهوع که الان یکی دو روزه دارم ولی امروز دیگه نتونستم جلو خودم و بگیرم..چطور بی بی؟..
-- عقبم انداختی؟..
منظورش و فهمیدم..سرم وتکون دادم و گفتم: اره 3 هفته ای میشه..
ولی به نظر خودم طبیعی بود اخه قبلا هم گاهی عقب مینداختم..حتی یه بار رفتم پیش دکتر که گفت مشکلات عصبی، استرس و اضطراب و حتی اختلال تو غذا خوردنمم می تونه باعثش باشه..
لبخند و رو لبای بی بی دیدم.... و با ذوقی که تو صداش بود بغلم کرد و گفت: الهی قربون دختر گلم بشم که داره طعم مادر شدن و می چشه..خدایا شکرت که زنده موندم و این روز و دیدم..
من که گیج و منگ تو بغل بی بی بودم گفتم: بی بی چی گفتی؟..
نگام کرد و با نم اشکی که تو چشماش جمع شده بود گفت: فردا اول وقت برو واسه ازمایش مادر تا خیالمون راحت شه..نشونه های حاملگی رو داری دخترم.....
با تعجب داشتم کلمه به کلمه حرفای بی بی رو واسه خودم تجزیه و تحلیل می کردم..
حاملگی؟!..من؟!....
یعنی....من و آرشام داریم....وای خدا....
با ذوق دستای بی بی رو فشار دادم: وای بی بی باورم نمیشه..یعنی ممکنه؟آخه..آخه شاید........
از زور ذوق و هیجان زبونم بند اومده بود..بی بی بغلم کرد و در حالی که پشتم و نوازش می داد قربون صدقه م رفت..

با فکری که به سرم زد ازتو بغلش اومدم بیرون و گفتم: بی بی فعلا چیزی به ارشام نگو تا جواب ازمایش و بگیرم باشه؟..
--باشه دخترم هرجور خودت صلاح می دونی..ولی من دلم روشن ِ ..
از خوشحالی نمی دونستم چکار کنم..گریه کنم!..بخندم!..........
اون شب پیش ارشام هیچ حرفی نزدم و فردا اول وقت لباس پوشیدم و رفتم پیش متخصص زنان و زایمان ..تشخیص احتمالی پزشکمم همین بود ولی بازم واسه م آزمایش نوشت..
با وجود تست دلم راضی نشد سر راه از داروخونه یه بی بی چک گرفتم و وقتی رسیدم خونه بدو رفتم سمت دستشویی..
با دیدن جواب تست نزدیک بود جیغ بکشم که لبم و محکم گاز گرفتم..وای خدا جوابش مثبت بود..
عصر جواب قطعی حاضر شد و اینبار دیگه مطمئن شدم که باردارم..
نطفه ای که درون بطنم حیات داشت..نفس می کشید..منی که حالا عنوان مقدس مادر رو به عهده داشتم..
مادر..
مامان..
چند بار زیر لب تکرار کردم..از خوشحالی گریه م گرفته بود....
بچه ی من و آرشام..
میوه ی عشقمون..
ثمره ی صبر و امیدمون..
خدایا شکرت..خدایا خیلی دوست دارم....
************************************
فرداشب عروسی پری و امیر بود و می خواستم بعد از جشن تو یه موقعیت فوق العاده مناسب و خاص این موضوع رو به ارشام بگم..
بی بی دیگه رو پا بند نبود..می گفت دونه به دونه لباسای زمستونه ش و خودم می بافم..
پیرزن چقدر ذوق داشت..منم دست کمی از اون نداشتم مخصوصا وقتی شب ارشام اومد خونه هر وقت نگاهه خیره م وهمراه لبخند رو خودش می دید ابروهاش و مینداخت بالا و می پرسید چیزی شده؟!..
منم با لبخند سرم وتکون می دادم که یعنی نه..

صبح با پری رفتیم آرایشگاه همونجا بهش قضیه رو گفتم خواهرانه بغلم کرد وبا ذوق بهم تبریک گفت..مرتب می گفت خاله به قربونش بره..
خیلی خوشحال بودم....دنیا حالا پیش چشمام رنگ گرفته بود..رنگی از زندگی..امید..شور و عشق و هیجان..

از آرایشگر خواستم موهام و ساده اتو بکشه و فقط پاییناش و حالت بده و از قسمت جلو با یه تل نقره ای ساده همه رو جمع کردم بالا و فقط تره ای از اونها رو کج ریختم تو صورتم..
دوست نداشتم آرایشم زننده باشه واسه همین با وسایلی که خودم اورده بودم یه آرایش ملیح و جذاب نشوندم رو صورتم..
لباسم و پوشیدم..پری کلی ازش تعریف کرد..به سلیقه ی ارشام هیچ شکی نداشتم..این دیگه کامل بهم ثابت شده بود..

پری تو اون لباس سفید و پفدار با اون آرایش شیک و جذاب رو صورتش بی نهایت خوشگل شده بود..
کمکش کردم شنلش و بپوشه..امیر میون سوت و دست و جیغ دخترایی که تو سالن بودن با دسته گل اومد تو..
فیلمبردار از لحظه، لحظه ی اون جمع ِ شاد فیلم گرفت....
یکی از دخترا زیر گوشم گفت: شوهرتون گفتن پایین منتظرتونن..
با لبخند مانتوم و رو لباسم پوشیدم و شال نقره ای رو هم که از جنس خود لباس بود و رو موهام انداختم....
آرشام جلوی آرایشگاه به ماشینش تکیه داده بود..اروم رفتم سمتش..عینک افتابیش و با دیدن من از رو چشماش برداشت..
مثل همیشه شیک و جذاب..کت و شلوار خوش دوخت مشکی براق و پیراهن طوسی کمرنگ مایل به سفید با کراوات همرنگش....دست به سینه با ژست خاصی رو به روم ایستاد..
- سلام..خیلی وقته اومدی؟..
فقط نگام کرد..دستم و جلو صورتش تکون دادم که مچم و گرفت و اورد پایین..
لحنش با اینکه جدی بود ولی دلم و به ضعف مینداخت..
-- بذار ببینمت دختر....
خندیدم و در ماشین و باز کردم..
- وقت واسه دید زدن زیاده بریم که.....
بازوم و گرفت..قبل از اینکه بشینم نگاش کردم..خواست گونه م و ببوسه سرم و کشیدم عقب.. لبم و به دندون گرفتم و با چشم به اطراف اشاره کردم..
با لبخند سرش و به طرفین تکون داد و چیزی نگفت..

پشت سر ماشین امیر حرکت کردیم..فاصله ی سالن عروسی از آرایشگاه زیاد نبود عرض یک ربع رسیدیم..
عروس و داماد میان هلهله و شادی مهمانان به طرف جایگاهشون هدایت شدن..
مانتوم و در اوردم و شالم و انداختم رو شونه هام..آرشام هر لحظه که نگاش بهم می افتاد لبخند می زد..
بیتا با دیدنمون اومد جلو.. با هم روبوسی کردیم..با آرشام هم فقط دست داد..
فرهاد با لبخند کنار بیتا ایستاد و حینی که به من و ارشام دست می داد رو به ارشام تبریک گفت ..و آرشام کاملا جدی تشکر کرد..
1 ساعتی گذشته بود ..من و بی بی و آرشام سر یه میز نشسته بودیم ..
داشتم به بیتا و فرهاد نگاه می کردم که چقدر جذاب و خواستنی رو به روی هم می رقصیدند..
تو دلم گفتم چقدر بهم میان..اگه باهم ازدواج کنن عالی میشه..هر دو پزشک و فهمیده..

صدای آرشام و زیر گوشم شنیدم: انقدر با حسرت نگاه نکن گربه ی وحشی....افتخار میدی؟..
خندیدم و سرم وتکون دادم...بلند شد و دستم و گرفت..
آهنگ عوض شده بود..بیشتر از اینکه شاد باشه توش پر از احساس و هیجان بود..
ارشام دستم و گرفته بود و هماهنگ با اهنگ می رقصیدیم..
قبلا تو مهمونی شایان باهاش رقصیده بودم و همون موقع هم اعتراف کردم که رقصش محشره..

(آهنگ خشایار آذر_روشن)
اگه عاشق ِ منی، منو با خودت ببر
بنویس تو آسمون، عشقمون و با قلم
یا اگه می خوای بری، فقط اینو یادت باشه
هیچ کسی برای تو، برای تو من نمیشه
من اومدم تا بهت بگم چقدر دوست دارم
کاش بدونی
توی قلبم تو رو من کم میارم
من اومدم تا بهم بگی هنوز راهی داره
من اومدم بگی عشقم.............تو دلت جایی داره


یه کم تو چشمام زل زد و منو کشید تو بغلش .. انقدر اروم که یه حالی شدم..
صدای ضربان قلبش با صدای خواننده در هم امیخته بود..

همیشه یادت بمونه، تا نفس دارم برات می مونم
هر جای دنیا که باشم، به تو دلبستم می دونی می مونم
تو و اون نگاهه معصوم، من پر از خواب و خیالم
من و از خودم رها کن، بی تو دنبال فرارم
من اومدم تا بهت بگم چقدر دوست دارم

کاش بدونی توی قلبم تو رو من کم میارم
من اومدم تا بهم بگی هنوز راهی داره
من اومدم بگی عشقم تو دلت جایی داره

کل برقای سالن و قطع کردن و حالا فقط رقص نورای کوچیکی که تو سقف نصب کرده بودن رو سر رقصنده ها شکلای نورانی و خوشگلی ایجاد کرده بود..
هنوز تو بغلش بودم که برم گردوند و نفسای داغش و زیر گوشم احساس کردم..تاریکی اطرافمون و احاطه کرده بود..

تو مثل نور یه فانوس، توی تاریکی من می شینی
همه ی نگفته هام و، از تو آینه ی چشام می بینی
تو و اون نگاهه معصوم، من پر از خواب و خیالم
من و از خودم رها کن، بی تو دنبال فرارم
من اومدم تا بهت بگم چقدر دوست دارم

کاش بدونی توی قلبم تو رو من کم میارم
من اومدم تا بهم بگی هنوز راهی داره
من اومدم بگی عشقم تو دلت جایی داره
بگی عشق من.......توی دل تو.....یه جایی.......داره


دستم و از تو دستش ازاد کردم..خودم و نرم چرخوندم و ازش فاصله گرفتم که توی اون تاریکی بغلم گرفت و سفت نگهم داشت..اینبار جهت مخالفی که ایستاده بودیم منو گرفته بود..از همین تعجب کرده بودم که لا به لای جمعیت گم شدیم..اما......
بوی این عطر برام اشنا نبود..همینطور ......خدایا..
صداش و کنار گوشم شنیدم: خوشگلم..دلم برات تنگ شده بود..
-ا..ارسـ..ارسلان.....!!!!...
چشمام که کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون، لب بازکردم جیغ بکشم که محکم جلوی دهنم و گرفت و من و همراه خودش خم کرد..لا به لای جمعیت توی اون تاریکی دنبالش کشیده می شدم ..
از زور تقلا داشتم از حال می رفتم ....
نفهمیدم چطور رفتیم پشت ساختمون ..
شنیدم که با حرص و عصبانیت زیر لب غرید: انقد تقلا نکن لامصب....و با لحن بدی ادامه داد: قرار نیست جای بدی ببرمت..
تا بخوام به خودم بیام و کاری کنم یه دستمال گرفت جلوی صورتم و....
اون بوی تند باعث شد پلکام سنگین بشه و اروم رو هم بیافته ..و دیگه هیچی از اطرافم نفهمیدم..



« آرشام »

آخرای آهنگ بود که دلارام دستش و از تو دستم بیرون کشید و چرخید......یه لحظه غفلت..همون لحظه دستم توسط یک نفر کشیده شد و تا به خودم بیام صورتم هدف مشت گره خورده ش قرار گرفت ..از جانب کسی که توی اون فضای تقریبا تاریک حتی نتونستم چهره ش رو تشخیص بدم..
چون انتظار این حرکت رو نداشتم چرخیدم و اگه دستم و به ستون نگرفته بودم نقش زمین می شدم..حرکتش کاملا حرفه ای بود .. یه ادم معمولی نمی تونست چنین ضرب دستی داشته باشه..

سر بلند کردم تا از بین جمعیت دلارام و پیدا کنم ولی نبود....با روشن شدن چراغا نور همه جا رو پر کرد ولی..دلارام........
مات و مبهوت اطراف و نگاه می کردم ..صداش زدم..جوابی نشنیدم..بلندتر صداش زدم..نبود..دلارام بین اون جمعیت نبود..خدایا.....
دویدم..همون سمتی که بی بی و بقیه نشسته بودند....اون اطراف و از نظر گذروندم ..
-- بی بی دلارام..دلارام کجاست؟..
پیرزن بیچاره با دیدن حال و روز خراب و آشفته ی من هول کرد..از رو صندلی بلند شد و در حالی که نگاهش دور سالن می چرخید گفت: پیش تو بود پسرم..مگه واسه رقص نرفتید وسط؟.......تو صورتم مکث کرد..صداش می لرزید: چرا رنگت پریده؟..پسرم زنت کجاست؟..

کلافه و عصبانی تو موهام دست کشیدم..مشت محکمی روی میز کوبیدم و داد زدم: نمی دونم..نمی دونم یه دفعه چی شد..تا برگشتم دیدم نیست............
اون حرکت از جانب فرد ناشناس توی تاریکی..و یه لحظه غفلت من و....غیب شدن دلارام بین جمعیت....همه چیز غیرعادیه..
صدای امیر و شنیدم..
امیر_ چی شده آرشام؟..
توان حرف زدن نداشتم..قفسه ی سینه م اتیش گرفته بود..بی بی با بغض ِ تو صداش جواب امیر و داد: بچه م دلارام، معلوم نیست کجاست..
پری_ خب شاید یه جایی تو سالن باشه..یا رفته دستشویی....
صدام بالا نمی اومد ولی جوری که به گوششون برسه سرم وتکون دادم و افتادم رو صندلی..
- نه..با هم وسط داشتیم می رقصیدیم..فضا تاریک بود که........
و تو همون حالت قضیه رو براشون تعریف کردم....فرهاد و بیتا که بین حرفام رسیده بودند با نگرانی نگاهی به جمع انداختند و فرهاد گفت: اخه چرا یکی باید با مشت بزنه تو صورتت و دقیقا همون موقع دلارام غیبش بزنه؟....

--قربان.....
سرم وبلند کردم..با دیدن خدمتکار که پاکت نامه ای رو جلوم گرفته بود از رو صندلی بلند شدم..
-- اینو یه خانمی دادن که بدمش به شما..گفتند حتما باید به دست خود مهندس تهرانی برسه..
- اونی که اینو بهت داد الان کجاست؟!..
-- نمی دونم قربان یه چند دقیقه ای هست که سالن و ترک کردند..یه خانم جوان و بسیار شیک پوش..

پشت پاکت سفید بود..با دستانی که سعی در پنهان بودن لرزش خفیفش رو داشتم نامه رو باز کردم..و در کوتاه ترین زمان دست خطش رو شناختم..
همین حدس کافی بود تا روی زمین زانو بزنم و با نگاهی به خون نشسته شاهد خط به خط نوشته هایی باشم که به جونم اتیش می زد..
( سلام دوست دیرینه ی من..
می دونم برای تشخیص اینکه کی این نامه رو نوشته تنها کافیه به دست خطم دقت کنی..همیشه ادم باهوشی بودی..فردی زیرک و قدرتمند....باهات خیلی حرفا دارم .. سوالایی که سالهاست دارم واسه شون دنبال جواب می گردم..
من الان دنبال تسویه حسابم..دیگه وقتش رسیده....الان که تو داری این پیغام و می خونی خانم کوچولوت تو دستای من اسیر ِ .. یادته که یه روزی تا چه حد خواهانش بودم..من مردی بودم که هیچ وقت مُصر برای برقراری رابطه با هر دختری نبود ولی این دختر با بقیه برام فرق داشت..دست نیافتنی بود..از همه مهتر، واسه آرشام عزیز بود..
می دونی که، هر چی تو این دنیا واسه تو عزیز باشه برای من عزیزتر ِ ..نمی دونم یادت هست یا نه ولی با گفتن همین یه کلمه می فهمی که کجا می تونی منو پیدا کنی..« رودخونه ی شیطان »..امیدوارم هنوز فراموشش نکرده باشی..
بهتره کار احمقانه ای نکنی و تنها بیای اینجا....من و خوشگل خانمت بی صبرانه انتظارت و می کشیم..بهتره عجله کنی در غیراینصورت....
بعد از لمس تن، روحش و ازش می گیرم..جسم و روح دلارامت الان تو دستای منه..
پس عجله کن....)

کاغذ از تو دستم رها شد..زانوم و چنگ زدم..رو به زمین خم شدم..اتیش ِ تو سینه م هر لحظه شعله ورتر می شد...
تنم برعکس همیشه اینبار داغ بود..می لرزیدم..دست راستم و رو سینه م گذاشتم..نمی خواستم اونجا...میون اون همه چشم، کسی شاهد خم شدن کمر آرشام باشه..
با درد همه ی توانم و تو پاهام جمع کردم تا بتونم بلند شم..صداهای اطرافم برام گنگ و نامفهوم بودند..
گرمای دستی رو زیر بازوم احساس کردم که با خشم پسش زدم..از جام بلند شدم..زانوهام می لرزید..احساس ادمی رو داشتم که هر تیکه از جسمش تو دستای یک نفر اسیر ِ و از هر سو داره کشیده میشه..تک تک اجزای بدنم در حال متلاشی شدن بود..
ضربان نامنظم قلبم....
چه ریتم تکراری و عذاب اوری..
دویدم سمت در..هوای بیرون ازاد بود ولی قلب ضیف من گنجایش این اکسیژن رو نداشت..
رفتم زیر یکی از درختا..دستم و به سینه م گرفتم و خم شدم..سرفه می کردم..انقدرعمیق که سوزش و حرارتش مجرای تنفسیم رو بی حس کرد..

امیر_ آرشام..آرشام داری از حال میری قرصات کجاست؟.......
دستش و تو جیب کتم فرو برد ................
امیر_ باز کن دهنت و....
به درخت تکیه دادم و چشمای خیسم وبستم..از درد..از وحشت..از افکار مزاحمی که در سرم رژه می رفت........
قرص کم کم داشت تاثیر می کرد..صدای گریه و شیون بی بی و پری رو واضح می شنیدم..از پشت پرده ای خیس به اسمون نگاه کردم..
نفس عمیق کشیدم..انقباض قفسه ی سینه م رو هنوزم احساس می کردم..نرم وآهسته از درخت کنده شدم..
زانوهام می لرزید ولی اینبار تنها از روی درد نبود....ازکینه ..از نفرت پر بودم..

بی بی با گریه گفت: پسرم فرهاد درست میگه؟..تو این یه تیکه کاغذ اینا رو نوشته؟.....ضجه زد:دختر من تو دستای اون پست فطرت اسیر ِ مادر؟..
جواب ندادم..جوابی نداشتم که بدم..هنوز حالم کامل جا نیومده بود که دویدم سمت پارکینگ..فرهاد دنبالم اومد....دیدم داره میره سمت ماشینش که داد زدم: تو کجا؟!..
بی حرکت موند..قفل ماشینم و زدم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: کسی حق نداره پشت سرم راه بیافته....
فرهاد_ آرشام تو حالت خوب نیست من با.........
- همین که گفتم........و با خشم نگاش کردم: تو همینجا پیش بقیه می مونی، شیرفهم شد؟..
هیچی نگفت..نشستم و ماشین و روشن کردم..پام و رو گاز فشار دادم .. ماشین با صدایی گوشخراش از جا کنده شد..
بیرون پارکینگ پری رو با صورتی گریون توی لباس عروس دیدم که جلوم و گرفت..محکم زدم رو ترمز.. به طرفم دوید..شیشه رو دادم پایین..نگاه اون به صورت منقبض شده از خشم من و نگاه من به در خروجی بود......

با هق هق گفت: ارشام تو رو خدا نجاتشون بده..دلارام الان.........
تا نگاهه منو رو خودش دید ساکت شد..
- منظورت چیه؟..
پری هق هق می کرد..گریه مجالی بهش نمی داد ..
داد زدم: پری چی می خوای بگی؟..
بی بی که کنارش ایستاده بود با غمی که تو صدا و چشمای به اشک نشسته ش موج می زد گفت: پسرم زنت حامله ست..با هزار آرزو می خواست این خبر خوش و بهت بده ولی اون از خدا بی خبر داره خوشی رو ازتون می گیره..

پوزخند عصبی رو لبام رفته رفته محو شد..بهت..ناباوری..حسرت..درد.... خدایا چرا این همه عذاب فقط باید قسمت ما بشه؟..
داشتم جمله ی بی بی رو پیش خودم هضم می کردم..چقدر سخت بود..
اینکه بشنوی زنت بارداره اونم تو یه همچین موقعیتی ..که ببینی همه ی زندگیت تو چنگال یه گرگ ِ گرسنه اسیر ِ ..
چرا حالا؟..
چرا الان باید این اتفاق بیافته؟..

امیر که دید حالم بدتراز قبل ِ اومد طرفم و درو باز کرد..
-- برو کنار من رانندگی می کنم..
حواسم جمع شد..با اینکه می دونستم برم تو جاده حتما یه کار دست خودم میدم فرمون و تو مشتم فشار دادم..جون دلارام واسه م از هر چیزی تو این دنیا باارزش تر بود..
- باید تنها برم امیر، برو کنار....
-- آرشام لج نکن تو حالت خوب نیست من باهات میام ولی قول میدم از محلی که باهات قرار گذاشته دور بمونم..
بیشتر از این نمی تونم لفتش بدم..این قلب لعنتی اگه حال و روزش این نبود، خیلی وقت پیش بهشون رسیده بودم..

امیر نشست پشت فرمون و خودم و کشیدم رو صندلی کنار راننده..
تو جاده بودیم..پس چرا نمی رسیم؟....
- مواظب باش راه و گم نکنی..
- نه همون ادرسی که دادی رو دارم میرم.. پیچ و خمش زیاده ولی می تونم پیداش کنم..

سکوت ماشین باعث شد تو افکارم غرق بشم..
ذهنم پر بود از تصویر دلنشین و نگاهه نقره ای و شیطونش....
جمله ی بی بی تو گوشم تکرار شد (پسرم زنت حامله ست)..دلی ِ من..همه ی آرامشم....
چرا زودتر بهم نگفت؟..چرا مراقبش نبودم؟..من قسم خورده بودم، توی این 5 سال با خودم عهد کردم که اگه پیداش کنم دیگه نذارم غم تو چشماش بشینه..
به خاطر خودش از خودش گذشتم..چشم رو احساساتم بستم تا تو آرامش ببینمش اما غافل از اینکه هر دوی ما تو اتیش عشق و حسرت داشتیم می سوختیم....من در پی خوشحال کردن اون داشتم عذابش می دادم....
ارسلان ِ حیوون صفت لنگه ی همون عموی بی شرفش بود..فکر می کردم اونم با شایان کشته شده..بعد از اینکه حافظه م و به دست اوردم پیگیرش بودم..از دوست و اشناهای قدیم سراغشون و گرفتم ..
ولی گفتن که هردوی اونا کشته شدن..شایان به دست پلیس و ارسلان به دست افرادی ناشناس..پس همه ش دروغ بود..شاید شایانم هنوز زنده ست..
اونا مسبب تموم بدبختیای من طی این 5 سال بودند..زندگی ای که داشتم بهش امیدوار می شدم رو به کامم تلخ کردند..

امیر_ انگار همینجاست آره؟..
به خودم اومدم..بیرون و نگاه کردم....
-تو همینجا بمون..
-- ولی آرشام.....
- همین که گفتم..هر اتفاقی افتاد هر صدایی که شنیدی، حق نداری بیای جلو فقط اگه دیر کردم به پلیس خبر بده....
-- ارسلان ادم خطرناکیه..
- واسه همین میگم جلو نیا..
-- مگه خودت نگفتی مرده؟..
دندونام و رو هم ساییدم: 7 تا جون داره پدرسگ..
در ماشین و باز کردم..امیر دستم و گرفت..
امیر_ مراقب خودت باش..
فقط سرم و تکون دادم و پیاده شدم..
کتم و در اوردم و از پنجره انداختم تو ماشین..دکمه های استینم و باز کردم و تا آرنج بالا زدم..
این محل خارج از شهر و یه جای دورافتاده ست..شاید پشت اون درختا تو روز یه فضای تماشایی و خاص پیش چشم هر ببیننده ای به نمایش در بیاد ولی الان..تاریک و مسکوت بود..
از سراشیبی سنگلاخی که سینه ی کوه بود پایین رفتم..درختان بلند و تنومندی که در اثر وزش باد در هم می لولیدند وصدای خش خش و جیغ مانندی رو ایجاد می کردند..
صدای زوزه ی گرگ از فاصله ی دور به گوش می رسید..صدای جریان رودخونه رو دنبال کردم..سالهاست که دیگه پام و اینجا نذاشتم..
همه جا تو سیاهی فرو رفته بود..صفحه ی موبایلم و روشن کردم..
از بین این درختا که رد بشم اونطرف روشنایی ِ آلونک چوبی انتظارم و می کشید...


مطالب مشابه :


رمان آبرویم را پس بده 3

رمان عشق و مانیا-miss samira. خدایا چه جوری از اون همه عشق وعطش به اینجا رسیدیم چرا به حرفهای




84گناهکار

رمان ♥ - 84گناهکار صورتش و به صورتم نزدیک کرد با عجز وعطش تو صداش، ملتهب و داغ زیر 164-رمان




رمان دنیا پس از دنیا قسمت 13

یک عشق - رمان پيشش باشم ولي ازقدرت علاقمون ميترسيدم اگه تنها ميبوديم با اين همه عشق وعطش




گناهکار 35

رمــــان ♥ - گناهکار 35 صورتش و به صورتم نزدیک کرد با عجز وعطش تو صداش ♥ 93- رمان عشــــق




رمان قدرت دریای من|azadeh97

رمان قدرت تو نگاه های خاص میشینه وعطش مبارزه رو توی اونا زنده رمان عشق و




رمان دنیا پس از دنیا قسمت 4

یک عشق - رمان دنیا پس از دنیا قسمت 4 - گرمابود وعطش ووسوسه _نميخوام مال علي باشي




برچسب :