رمان عشق زمستاني

سمانه.......سمانه
اين صداي اشرف بود

زود باش.......چيكار ميكني پس........
-صبر كن بابا الان ميام چه خبرته!
باسرعت از پله هاپايين رفتم
اشرف يه زنه حدود 45 ساله بود كه من با ده تادختر ديگه پيشش زندگي ميكرديم ....من از 13 سالگي پيشش بودم چون مادرم دقيقا وقتيمنو به دنيا آورد مرد و منو بابام دائم در حال سفر بوديم براي راحتي از شر طلبكاريبابام!!!!
اصلا معلوم نبود كجاست و هر چند وقت ميومدو ازمپول مي خواست تا گندايي كه زده رو درست كنه ......اين اشرفم مثل خر ازمون كارميكشيد از صبح تا شب ميفرستادمون خونه هاي مردم تا كار كنيم.......
و اگه خداي نكرده يه روزي پوليو كه گرفته بوديم بهش نميداديم بيچارمونميكرد
زل زده بودم به صورت اشرف و تو فكربودم
-چيه ماتت برده .....
زود باشبرو اين آدرس پول خوبي ميدن
آدرسو گرفتمو راه افتادم از دراومدم بيرونو متوجه پژو مشكي كه اونور خيابون بود شدم راه افتادم اونم دنبالم راهافتاد .......
كم كم سرعتمو زياد كردمو ديگه داشتم ميدويدمكه جلوم پيچيد....سه تا مرد با لباساي مشكي خيليم تر سناك بودن اومدن جلوم ...
يكيشون گفت:
تو سمانهاي؟
-آره
بابات 20 ميليون پول ماروخورده كه چون پيداش نكرديم اومديم سراغ تو
تا پولمونوبدي......
اما من بقيه حرفارو نميشنيدم اين ديگه يعني آخربيچارگي...!!! از همون بچگي يه روز خوش نداشتم به خاطر گنداي بابام همش مجبور بوديماز اين شهر به اون شهر بريم يه بارم قاچاقي مجبور شديم از كشور خارج شيمو بريمانگليسو حدود هفت سالي تو غربت بمونيم تا آبا از آسياب بيفته

متوجه شدم دو تا از مردا دارن بهم نزديك ميشن منم.......سريع شروع كردم به دويدن اونا هم دنبالم بودم ديگه تو فرار استاد بودم...همين جوري ميدويدم كه صداي ترمز ماشيني منو به خودم آورد.....
يه ماشين شاسي بلند جلوم بود كه يه پسره هم تو ماشينه بود...از قيافه پسره واضح بود خيلي تعجب كرده......
برگشتم ديدم پژو وايساده و اونا دارن منوميبينن منم براي فرار از اين موقعيت خودمو به غش كردن زدم........پسره از ماشينپياده شد بلندم كردو گذاشتتو ماشين خدا رو شكر كردم كه نجات پيدا كردهبودم.......
تو بيمارستان همچنان خودمو به غش كردن زده بودمكه وقتي فهميدم پسره رفته بيدار شدم
پرستار اومدو كارتي بهمداد و گفت:
اينو اون پسره جوون داد گفت اگه مشكلي بود بهمسر بزن كارتو ديدم:
نوشته بود پدرام فرهمند مديريت هتل 5ستاره ارم
پس طرف خر پول بود.....
رفتم دستشويي كه ديدم همون سه تا مرد اومدن تو اتاق وقتي ديدم اونا اونجانسريع فرار كردم...... كه از شانس گندم فهميدنو افتادن دنبالم
همين جوري ميدويدم كه خوردم به يه پسري و شال دور گردنم افتاد اما من همچنان ميدويدم و وقت نداشتم شالو بردارم
همون موقع ديدم يه سري توريست اونطرفتر دور ميدان آزادي وايسادن منم كه زبان انگليسيم به خاطر هفت سال خارج بودن عالي بودرفتم پيششون و پشتشون قايم شدم و باهاشون حرف ميزدم
كه يهو اون سه تا مردو ديدم كه اومدن طرفمو گرفتنم .......
ايني يعني فاجعه...
همون موقع همون پسره كه بهش خورده بودم و شالم افتاده بود اومدوگفت:
هي شما با اين توريست بدبخت چيكار دارين مظلوم گيرآوردين؟
اوناهم گفتن برو گمشو تا بدنديدي...
-مثلا چه غلطي ميكني؟
اونا رفتن كه بزننش
اما پسره زدشون ...حالا نزن كي بزن .....همون موقع دست منو كشيدو برد طرف ماشينش و منم سوار شدم با سرعت وحشتناكي ميرفت!
اون سه تا هم دنبالمون بودن......
اما پسره پيچوندشون......
و رفت نزديك يه پارك نگه داشت و منم پياده شدم.....
رفت يه آبميوه خريد آورد داد بهم :
به انگليسي گفت اونا كي بودن؟
منم خنديدمو گفتم:
من ايرانيم
چشماش 4تا شد
فهميدم به خاطر چشماي آبيم و موهاي طلاييم كه از زيرروسريم زده بود بيرون منو اشتباه گرفته.....
پسر خوش تيپي بود با قده بلند و موهاي جوگندمي وپوست سبزه كه يه تيشرت توسي با شلوار جين سفيدپوشيده بود
نگام كرد و گفت :
چي شده زل زدي به من!
منم سرمو پايين انداختمو كاغذي كه اشرف بهمداده بودو تو دستم ديدم كه مچاله شده بود يهو مثل فنرپريدم به پسره گفتم:
خداحافظ و ممنون
در مقابل چشماي بهت زدش سريع دويدم
همون طور كه ميدويدم داد زد :
اسمم پرهامه ......... پرهام
چند بار اسمشو با خودم تكرار كردم......



رسيدم دم خونه ،خونه مثل كاخ ميموند زنگ زدم آيفنش تصويري بود
بعد از چند دقيقه كسي گفت:
كيه؟
-براي نظافت اومدم
گفت برو گمشو الان چه وقت اومدنه....
منم دست از پا دراز تر برگشتم
خواستم بليط اتوبوسو از جيبم در آرم كه كارته كه پرستاره بهم داده بودو ديدم فكري به ذهنم رسيد
باخودم گفتم اگه برم پيش اين پسره ازش خسارت بخوام ميتونم بعدش پولو بدم به اشرف تا حداقل كتكم نزنه!!!!!!
به سمت هتل راه افتادم
جلوي هتله وايسادم
وااااااي حداقل 60 طبقه بود!!!!!
داخلشم مثل كاخ بود لوستراي بزرگ و تابلوهاي قشنگ به ديوار
ديدم همه دارن نگام ميكنن
كه فهميدم سر و وضعم خيلي خرابه
مانتوم خاكي بو و شلوارمم يه كم پايينش پاره شده بود
رفتم بخش پذيرش و گفتم:
باآقاي پدرام فرهمند كار دارم
زنه يه نگاه بهم كردو گفت: شما؟
-بهش بگين همون كه باهاش تصادف كردين
چند لحظه بشينين
بعده نيم ساعت كه ديگه از عصبانيت داشتم منفجر ميشدم صدام كرد كه برم و اتاقيو بهم نشونداد
رفتم تو ديدم همون پسره كه باهاش تصادف كرده بودم پشت ميزش نشسته ....اتاق بزرگي بود و خونه اشرف نصفه اونجا هم نميشد!
پسره يه پيراهن مشكيپ وشيده بود با كراوات سفيد چشماشم عسلي بود و آدمو محو خودش ميكرد
لنگان رفتم طرفش كه فكر كنه پام زخمي شده
خنديد:
سلام من پدرام فرهمند هستم
-بله افتخار آشنايي داشتم و سعي كردم ناراحت باشم
گفت:امرتون گفتم مگه نميبيني زدي پامو ناقص كردي
حالا من خسارت مي خوام
با همون خندهگفت:
اما پرستاره بخش بهم گفت تو حالت خوبه تازه ازبيمارستانم فرار كردي!
اين ديگه آخر ضايع بازي بود،منم كم نياوردمو گفتم:
من خودم دردمو بهتر ميفهمم
كمي به اطراف نگاه كردمو و كيفمو رو ميزش ديدم يادم افتاد وقتي فرار كردم كيفمو نبردم،عكس يه دختر بچه هم تو يه قلب عكس رو ميزش بود كه خيلي شبيه بچگي هاي من بود همين طور داشتم عكس رو ميديدم كه گفت:
من حاظرم با تويه معامله بكنم:
-منظور؟
اين عكس خواهر منه كه همون طور كه ميبيني خيلي شبيه توئه......
كه متاسفانه تو يه زلزله رودبار ناپديد شد ما فكر ميكرديم مرده اما بعدا به ما گفتن كه اون زنده مونده همه جا رو گشتيم اسمش تو هيچ پرورش گاهي نبود هيچ جا.......
همه ي ما باور داشتيم كه مرده اما پدرم ميگفت زندس!حتما زندس......
پدر من از اون به بعد خيلي شكسته شد و مريضياي مختلف اومد سراغش الانم دكترا ازش قطعه اميد كردنو..
پريدم وسط حرفشو گفتم :
خوب من چي كنم؟
گفت:
خواهر من شو
از تعجب چشمام گرد شد
بلند شدمو گفتم: فكر ميكني مسخره بازيه من بازيچه توام؟.....
از عصبانيت در حال انفجاربودم
-تو رو خدا بشين:
ببين من دارم تمام سعيمو ميكنم كه پيداش كنم تو فقط يه هفته خواهر من باش تا پدرم براي آخرين بارفكر كنه كه دخترشو ديده و بعد با خيال راحت بميره
داشتم سمت در ميرفتم كه گفت:
50 ميليون بهت ميدم
من كه خشكم زده بود تو فكر بودم كه ميتونم طلب باباموبدمو راحت شم
تازه كلي پولم واسه خودم ميمونه تو همين فكرا بودم كه گفت:
خوب چيكار ميكني؟
گفتم: باشه، فقط پولو بايد بدي به طلباي بابم و بعد جرياناون سه تا مردو گفتم
اونم گفت: باشه
بعد گفت:تو بايد نقش بارانو بازي كني خواهرمو ميگم اون دقيقا مثل تو بود

اگه گفتن اين همه سال كجا بودي بگو تو رو فروختن به يه خانواده تو مشهدو الانم كه اينجايي واسه اينه كه خانواده اي كه بزرگتكردن همه چيزو بهم گفتن و اسمي هم كه اونا برات گذاشتن.......خوب .......ام.......
-سمانه!
اگه يه موقع گفتن مي خوايم ناپدريتو ببينيم بگو اونا انگليسن!
حالا هم فقط بايد سر و وضعتو درست كنم
راستي اسم خودت چيه: سمانه....
-چه جالب!
بعد يه دكمه روفشار داد و منشيش اومد تو
پدرام گفت اينو ببر به سرو وضعش برس
منم كم نياوردمو گفتم:
اين اسم داره ادب داشته باش و بلند شدمو دنباله منشيه رفتم
كه گفت:
مثل اين كه پات خوب شد!
_گفتم كه خودم حاله خودمو بهتر ميفهمم جناب مفتش!
معلوم بود زورش اومده كه اومدم بيرون....
باخودمگفتم :ديگه از شر اشرفو طلبكارا و بدبختيا راحت شدم اگه بتونم تو اين يه هفته امواله پيره مردرو بگيرم تا آخر عمر راحتم وايييييي اگه بشه چي ميشه!!!!!!!
با منشيش كه اسمش گلنوش يگانه بود راه افتادم گلنوش يه زن 40 ساله بود كه فكر كنم ازدواج كرده بود چون حلقه دستش بود
سوار ماشين شديمو به يه فروشگاه بزرگ كه تا حالا نديده بودم رفتيم
بعد از كلي خريد راه افتاديم و دوباره برگشتيم هتل گلنوش منو برد به يكي از اطاقاي هتل و گفت استراحت كنم تا برگرده
دهنم باز مونده بود اتاق بزرگي بود و خيلي زيبا!
يه دست ازلباسايي كه برام خريده بودن رو پوشيدمو و رفتم بيرون
مي خواستم با پدرام حرف بزنم
رسيدم دم در اتاقش و چون سرم پايين بود محكم به يه چيزي برخورد كردم
سرمو كه بلند كردم ديدم يه زن حدودا 50 ساله داره با تعجب نگام ميكنه
گفت:شما؟
خوب........چيزه....من........يكي از كارمنداي هتل
-پس چرا من تا حالا نديدمتون
آخه تازه استخدام شدم!
-آها ميتوني بري
يه نفس راحت كشيدم
رفتم دم در اتاق در زدم
-بيا تو
رفتم تو و ديدم پدرام تو سرش تو يه سري كاغذه...... سرشو بلند كرد و نگام كرد معلوم بود تعجب كرده تو اون لباسا خيلي خوشگل شده بودم
-چي مي خواي؟
من فاكتور اين چيزايي كه برام خريديو مي خوام
-براي چيته؟
آخه بعد از يك هفته كه من برم اينارو هم ميبرم پس ميدم با فاكتور پس دادن راحت تره.....
-آها كه اينطور...... بايد بگم كه تو حق نداري پسشون بدي چون پول تمام خرجايي رو كه برات كردم از اون 50 ميليون كم ميكنم
خواستم چيزي بگم كه در باز شد و يه پسري اومد داخل از ديدنش خيلي تعجب كردم هموني بود كه اونروز اون سه تا مردو زد اينجا چيكار ميكرد؟
داشتم فكر ميكردم اسمش چي بود كه پدرام گفت:
به به ......پرهام خان اين جا چي ميكني؟
پرهام كه زوم شده بود رو من گفت:
تو .........تو..........
منم به قدر اون تعجب كرده بودم
پدرام كه فهميد چه خبره و ممكنه لو بره گفت:
از كارمنداي جديد هتل!
-خوشوقتم اما تو اون روز اسمتو نگفتيا؟
سمانه هستم
-منم پرهامم پسرخاله ي پدرام
من و پدرام با هم سهام دار اين هتليم كه از پدر بزرگمون بهمون ارث رسيده
البته ماله بارانم هست ولي خوب اون.........
اصلا بي خيال خوب پدرام من ديگه برم باي باي
ميبينمت خانوم خوشگله
و رفت
پدرام گفت:پسره ي پر رو نبينم ديگه باهاش حرف بزني! تورو از كجا ميشناسه؟
شيطنتم گل كرد
- اولا به تو چه....دوما چرا؟ ناسلامتي اون پسر خالمه ها......
همين كه گفتم اون خيلي دختر بازه نمي خوام تو اين يه هفته دور رو برت ببينمش
گفتم:
برو بابا مگه وكيل وصيه مني؟
و اجازه جواب دادن ندادم و سريع رفتم تو اتاق كه بهم داده بودن اما ميتونستم قيافه ي عصبانيشو تصور كنم و با ياد آوريش دلم خنك شد!

*************
حدوداي ساعت 3 بود كه گلنوش اومد در اتاقم
-سمانه زود حاضر شو بايد بريم بيمارستان
چه خبره؟
-حاله آقاي فرهمند بد شده
سريع حاضر شدمو و رفتيم پايين پدرام خيلي ناراحت بود انگار گريه كرده بود!
دلم براش سوخت
رفتيم بيمارستان من براي اولين بار تونستم آقاي خسرو فرهمند رو ببينم يه مرده پير بود كه انگاري داشت ميمرد
رفتيم پيششو پدرام گفت :
پدر خواهش ميكنم الان نه!
من بالا خره بارانو پيدا كردم چرا مي خواي بري
پيرمرد با صداي ضعيفي كه از زير ماسك به ختي ميشد فهميد چي ميگه گفت:
مي خوام ببينمش
من رفتم جلو و و اون با هر سختي بود دستمو گرفت
خودمم گريم گرفته بود كه يهو پيرمرده فكر كنم خوابش برد
همون موقع پدرام زد زير گريه:
نه پدر ....خواهش ميكنم الان نه..........پدر
منم گفتم:ببخشيد ولي تا اونجا كه من ميدونم اون دستگاهي كه اونجاست بايد بگه بووووووووووق ولي اون هيچ صدايي نميده ! و سالمه ها.....
برگشت نگام كرد و گفت:
من ميرم بيرون تو همين جا بمون
خوشم اومد باز حرصشو در آوردم!
پدرام رفت و من موندم تو اتاق با پيرمردي كه مثلا بابام بود
همين جور وايساد بودمو داشتم فكر ميكردم كه يهو در باز شد و يه خانمي اومد تو منم خشكم زده بود
-تو كي هستي؟
من... من .....خوب پرستار شخصيه آقاي فرهمند
در كل من دروغ گوي خيلي ماهري بودم
-تازه استخدام شدي؟
همون موقع دوباره در باز شد و همون خانومه كه در اتاق پدرام ديده بودمش اومد تو
-تو اينجا چيكار ميكني؟ مگه كارمند هتل نيستي پس........
همون موقع پرهامم اومد تو ....
آخر بدبختي...
-سمانه تو اينجا..........اصلا تو كي هستي؟
-كارمند هتل ؟
-پرستار؟
-دوست پرهام؟
هركدوم يه سوال مي پرسيدنو منتظر بودن كه پدرام اومد به موقع........
سرشو به علامت اين كه چيزي نگو تكون داد
-بگو كي هستي؟!
من ...........خوب ......متاسفم نميتونم بگم!
همون موقع پدر بيدار شد و توجه همه به سمت اون جمع شد
يه چيزاي نامفهوم ميگفت
-بچه.......بچه.......
فهميدم منو ميگه سريع رفتم سمتشو با گريه اي ساختگي گفتم پدر!!!!!!!و دستشو گرفتم....
-چي پدر ........ببينم نكنه تو باراني؟
پدرام گفت:
آره خودشه بالاخره پيداش كردم
بعد پرهام همرو به من معرفي كرد
اين خانم (همونيو ميگفت كه دم در ديده بودمش)مادر بنده وخاله ي پدرام
واين خانوم عمه ي پدرام كه مجرد هستن(زنه دور و بر 45 بود)
و اين آقا يه مرد حدودا 50 ساله كه تازه اومده بود
آقاي مهرداد احمدي آچار فرانسه آقاي فرهمند پدر پدرام و پيش خودشون زندگي ميكنن و مجرد هستن
و منم كه ميشناسي ديگه.....
دكتر اومد بالاي سر پدر و گفت علائم حياتيش خيلي خوبه ببرينش خونه تا وقت بيشتريو پيش دخترش باشه
اين وسط فقط پدرام پكر بود......
 پدر رو از بيمارستان آورديم خونه و من تمام مدت راه رو پيشش بودم و مثلا خوشحال بودم
اومديم خونه ،خيلي بزرگ بود ميشه گفت يه كاخ تو يكي از بهترين مناطق تهران من كه خشكم زده بود پدرام از كنارم رد و شو و گفت:ماتت نبره زود باش!
سريع به خودم اومدم و رفتم تو قرار بود پدر يه كم استراحت كنه تا شام من صندلي چرخدارشو بردم اتاق و خوابوندمش و بعد اومدم پذيرايي
خاله پدرام كه اسمش مهتاب بود داشت با عمه ي پدرام مينا حرف ميزد يا بهتره بگم دعوا!
وقتي من رفتم دعوا شونو تمام كردن ولي پدرام و پرهام داشتن از خنده ريسه ميرفتن
مهتاب كه متوجه من شد گفت :
خاله جون عزيزم بيا بشين پيش خودم
-نه عمه جون بيا اينجا!
مونده بودم چي كنم كه پدرام نجاتم داد:
بيا پيش داداشي !
چهخوب فيلم بازي ميكرد
رفتم و پيشش نشستم
مهتاب:خوب از خودت بگو كجا بودي چيكار ميكردي؟
-من بعد از اون ا تفاق از بيمارستان دزديده شدم و منو فروختن به يه خانواده كه اونا اسم سمانه رو برام انتخاب كردن و برام شناسنامه گرفتن بعد رفتيم انگليس پدرم يه تاجر معروف بود . تا وقتي كه من 20 سالم شد چيزي نمي دونستم تا اينكه يه روز پدرم همه چيو بهم و منم اومدم ايران تا شمارو پيدا كنم البته يكم ترديد داشتم كه بيام يا نه ولي بالا خره اومدم وبعد از يك ماه گشتن بالاخره فهميدم برادرم صاحب هتليه كه من تمام مدت توش اقامت داشتم تا اونموقع هيچ كس از هم كلاسيام باور نمي كردن كه من ايرانيم واسه رنگ موهام و چشمام
-ماشا الله ماشاالله به عمت رفتي
وا مينا جون خدا نكنه شبيه تو باشه اگه اينطور بود كه بارانم مثل تو ميترشيد اتفاقا شبيه منه نگاش كن
عمه مينا داشت دندوناشو بهم ميسابيد و ميخواست جواب بده كه گفتم:
-اون كيه؟
همه به جهتي كه نشون ميدادم نگاه كردن و من داشتم قاب عكسيرو نشون ميدادم كه عكس يه زن حدودا سي ساله با مو هاي طلايي و چشمايه آبي توش بود
پدرام گفت:مادرمون بعد از اين كه تو گم شدي چند سال بعد سرطان گرفت و مرد .
همه ساكت بودن كه پرهام گفت:
بالاخره معلموم شد سمانه شبيه كيه؟
-شبيه مادرشه
صداي پدرم بود كه با صندلي چرخدارش داشت به طرفم ما ميومد
بلند شدمو رفتم سمتش و باهم اومديم نشستيم
-باران عزيزم برو استراحت كن صدات ميزنيم واسه شام صدات ميزنيم حتما خسته اي پدرام اتاقشو نشون بده
با پدرام از پله ها رفتيم بالا و من پشت سرش ميرفتم كه رفت تو يه اتاق و منم به دنبالش
يه اتاق بي نهايت قشنگ!
پدرام كه دهن باز منو ديده بود گفت :چطوره؟
-خوب بد نيست
پوزخندي زدوگفت اتاق من بغل اتاق توئه كاري داشتي سر بزن و رفت بيرون
وقتي رفت با دقت بيشتري اتاقو بررسي كردم
تمام وسايل صورتي بود با يه پنجره پرنور كه رو به حياط باز ميشد
كلي رو تخت بالا پايين پريدم كه يهم خوردم زمين و افتادم كف اتاق
همون موقع پدرام اومد تو و وقتي چشمامو باز كردم ديدم صورتش دقيقا رو به روي صورتمه!
سريع بلند شدم كه صورتم محكم خورد به دماغش
-آخ آخ دختره ي ديوونه
سريع يه دستمال برداشتمو رد كردم تو دماغش !
قيافش مزحك شده بود و شروع كردم به خنده....
-دستمالو در آوردو بلند شدو گفت:
ديوونه و رفت بيرون
وقتي رفت شروع كردم به خنده حالا نخند كي بخند!

ساعت حدودای 8 شب بود که دیگه دیدم این روده کوچیکه داره لباس پلوخوریش رو میپوشه تا روده بزرگه رو یه لقمه کنه.
از اتاقم اومدم بیرون،فقط نمیدونستم آشپزخونه کجاست!ماشالا خونه از کاخ سفیدم بزرگتر بود!

خاله روی مبل نشسته بود و با تلفن حرف میزد.با دیدن من خدافظی کرد و گفت:
_بیدار شدی خاله؟؟اون عمه ت هنوز خوابه عزیزم!
_وا خاله مگه عمه م چشه انقد ازش بدتون میاد؟!
خندید و گفت:
_هیچیش نیس!گشنته؟
_نه فقط روده هام میخوان طعم همدیگرو بچشن!
دوباره خندید و در حالی که به سمت پذیرایی میرفت،گفت:
_تو برو عمت رو بیدار کن تا من بگم غذا رو بیارن!اتاقش دو تا اونورتر از اتاق خودته!
خودمو به اتاق عمه م رسوندم و بدون در زدن وارد شدم....خب هرجا که خوابیده بود اونجا نمیتونست تختش باشه!چون هیشکی روی تخت نبود!نه توی تخت نه توی اتاق!
صدای شر شر آب میومد...گفتم حتما رفته حموم!میخواستم از اتاق خارج شم که چشمم به یه سوسک افتاد،فکرای نیمه شیطانی واسه شب نشینی اومدن توی مغزم....
با یه کاغذ سوسک رو برداشتم و در حموم و باز کردم....ماشالا حموم که نبود!اول یه رختکن داشت و بعد وارد حموم میشدی!!!!
حوله ی سفیدی کنار در آویزون بود.سوسک رو انداختم توی جیب حوله و بلند گفتم:
_عمه نمیای شام؟
_چرا عمه...الان میام...تو برو!
با لبخندی شیطنت آمیز از اتاق بیرون اومدم...
روی یه مبل توی پذیرایی نشسته بودم که صدای جیغ بلندی اومد!!خب ما اینیم دیگه،چه میشه کرد؟!
خاله مهتاب بدو بدو از پله ها بالا رفت و صدای عمه رو شنیدم که هنوزم فریاد میزد:
_ســـــــــــــــــــــــ ساعت حدودای 8 شب بود که دیگه دیدم این روده کوچیکه داره لباس پلوخوریش رو میپوشه تا روده بزرگه رو یه لقمه کنه.
از اتاقم اومدم بیرون،فقط نمیدونستم آشپزخونه کجاست!ماشالا خونه از کاخ سفیدم بزرگتر بود!
خاله روی مبل نشسته بود و با تلفن حرف میزد.با دیدن من خدافظی کرد و گفت:

_بیدار شدی خاله؟؟اون عمه ت هنوز خوابه عزیزم!
_وا خاله مگه عمه م چشه انقد ازش بدتون میاد؟!
خندید و گفت:
_هیچیش نیس!گشنته؟
_نه فقط روده هام میخوان طعم همدیگرو بچشن!
دوباره خندید و در حالی که به سمت پذیرایی میرفت،گفت:
_تو برو عمت رو بیدار کن تا من بگم غذا رو بیارن!اتاقش دو تا اونورتر از اتاق خودته!
خودمو به اتاق عمه م رسوندم و بدون در زدن وارد شدم....خب هرجا که خوابیده بود اونجا نمیتونست تختش باشه!چون هیشکی روی تخت نبود!نه توی تخت نه توی اتاق!
صدای شر شر آب میومد...گفتم حتما رفته حموم!میخواستم از اتاق خارج شم که چشمم به یه سوسک افتاد،فکرای نیمه شیطانی واسه شب نشینی اومدن توی مغزم....
با یه کاغذ سوسک رو برداشتم و در حموم و باز کردم....ماشالا حموم که نبود!اول یه رختکن داشت و بعد وارد حموم میشدی!!!!
حوله ی سفیدی کنار در آویزون بود.سوسک رو انداختم توی جیب حوله و بلند گفتم:
_عمه نمیای ش


مطالب مشابه :


رمان عشق زمستاني

رمان بخت سپید زمستانرمان به دل تنگی هایم دست




دانلود نمونه سوال عملی بانک اطلاعاتی سال سوم هنرستان

رمان بخت سپید زمستان متن جالب و خنده دار داستان های کتاب های




دانلود رمان های جذاب 1

بخت سپید زمستان اثر مهناز صیدی bakhte-sepide-zemestan برچسب‌ها: دانلود رمان, رمان




برچسب :