قرار نبود قسمت28(قسمت آخر)

 

آرتان منو گذاشت روی زمین ... ساکمو برداشت و گفت:- بریم ...
نا خوآگاه پرسیدم:
- کجا؟!!!
غش غش خندید و گفت:
- چیه نکنه می خوای نیومده برگردی؟ من دیروز تا حالا توی هتل داشتم در و دیوارا رو نگاه می کردم تا تو بیای بریم ماه عسلمون رو برگزار کنیم ...
- ماه عسل؟!!!
دستشو انداخت دور کمرم منو فشار داد به خودش و گفت:
- پس فکر کردی چه طوری همه اجازه دادن تو بیای ... به این راحتی؟!!! چون می دونستن من می خوام سورپرایزت کنم و اینجا منتظرتم تا با هم ماه عسل عقب افتاده مون رو جشن بگیریم ...
دوباره به گریه افتادم .... منو این همه خوشبختی محاله!!! سریع منو در آغوش کشید و گفت:
- گریه بسه خانوم من ...
- آرتان باید خیلی چیزا رو برام توضیح بدی ...
- چشم خانوم ... چرا می زنی ...
دوتایی سوار تاکسی شدیم ... سرمو تکیه دادم به شونه اش ... هنوزم باورم نمی شد که این آرتانه کنارم نشسته ... رسیدیم به هتل ... رفتیم داخل ... چه هتلی بود!!! آرتان گل کاشته بود ... کلید رو گرفت و دوتایی رفتیم به سمت اتاقمون ... چه اتاق بزرگ و شیکی بود ... نشستم لب تخت ... اومد نشست کنارم ... دستمو گرفت توی دستش ... سریع گفتم:
- بگو ... همه چیو برام تعریف کن ...
لبخندی زد ... صورتمو نوازش کرد و گفت:
- از وقتی که خودمو شناختم همه ازم تعریف می کردن ... پدرم ...مادرم ... دوستام ...و خلاصه همه اطرافیانم ... همین باعث شده بود که خیلی مغرور بشم ... هیچ کس رو در حد خودم نمی دونستم ... تمایلی به برقراری رابطه با هیچ جنس مخالفی نداشتم .... توی دانشگاه خیلی از دخترا طرفم می یومدن و روی خوش نشون می دادن ولی من حاضر به دوستی با هیچ دختری نبودم ... از ازدواج هم به شدت بیزار بودم و تصمیم داشتم تا آخر عمر تنها بمونم .... یه جورایی جز پول در آوردن هیچ چیز دیگه ای برام اهمیت نداشت تری .. تا اینکه برنامه پنج شنبه شب ها پیش اومد و با بچه ها پاتوق رو کشف کردیم ... تفریح من در کل هفته رفتن به اون رستوران بود و بعضی وقتها هم رفتن به مهمونی های دوستام ... از همون اول که اونجا اومدیم بچه ها زوم شدن روی شما ... به خصوص تو خیلی توی چشم بودی ... متوجهت بودم ولی نمی خواستم به دلم اجازه بدم متوجه هیچ دختری بشه ... چیزی که بیشتر از زیبایی صورتت منو جذبت می کرد غرورت بود و اینکه هیچ توجهی به پسرای اطرافت نداشتی همین ... کم کم هم برام عادی شدی مثل بقیه دخترا ... تا اینکه تو اون پیشنهاد رو به من دادی یه لحظه همه چیزای بد با هم اومدن توی ذهنم ولی ... وقتی دوباره ازم خواستی بشینم توی نگاهت عجز رو دیدم ... فهمیدم حرفات دروغ نیست ... درک کردم که داری حقیقت رو می گی و باید بهت فرصت بدم تا حرفاتو کامل بگی ... شاید به خاطر دیدی که از قبل بهت داشتم دوباره نشستم .. وگرنه اگه کسی جای تو بود محال بود به ادامه حرفاش گوش کنم ... تو جسور بودی و بی پروا و همین منو جذبت می کرد ... روی پیشنهادت فکر کردم ... بد فکری نبود .. از شر نیلی هم راحت می شدم حداقل دیگه دست از سرم بر می داشت و گیر نمی داد که ازدواج کنم ... ولی کاش اینکارو نکرده بودم ... من که از غرور تو خوشم اومده بود چطور نتونستم تصورشو بکنم که یه روزی هم ممکنه اسیرت بشم؟ من باید از تو دوری می کردم ولی نکردم و با سر افتادم توی دامت ...
به اینجا که رسید خندید و با شیطنت قلقلکم داد ... غش غش خندیدم و گفتم:
- نکننننن ... بقیه اشو بگو ...
دوباره صاف نشست ... نفسی کشید و ادامه داد ...
- توی مراسم خواستگاری و بله برون برام یه دختر عادی بودی هنوز... ولی بازم می فهمیدم که با همه فرق داری ... هر کسی دیگه ای جای تو بود مهریه بالا رو قبول می کرد ... یا اینکه جواب خواستگاری رو زود می داد ولی تو ... تری وقتی بهت زور می گفتم و تو زل می زدی توی چشمام درست عین یه بچه گربه می شدی که من هوس می کردم فشارش بدم ... سرتق تر از این حرفا بودی ... شب عروسی توی لباس عروسی ... خدای من! اصلا فکرشم نمی کردم که اینقدر ملوس باشی ... باور کن اگه چند لحظه بیشتر توی اتاقت می موندم کار دست خودم و خودت می دادم ... اون اوایل کمتر با دیدنت تحریک می شدم ... لباسای بازی می پوشیدی ولی برام مهم نبود چون علاقه زیادی بهت نداشتم ... برام مثل یه هم خونه ساده بودی ... بود و نبودت خیلی هم مهم نبود ... ولی کم کم ... هر چه بیشتر می گذشت تاثیر تو روی من بیشتر می شد و هر چی این تاثیر بیشتر می شد غیرت من روی تو بیشتر می شد حس می کردم تو مال خودمی کسی حق نداره نگات کنه باهات حرف بزنه باهات برقصه ... تو رو فقط برای خودم می خواستم ولی نمی دونستم هم ازت چی می خوام؟ حتی با خودم و دلم هم روراست نبودم فقط شیطنتاتو دوست داشتم ... آلمان که رفتم روزی نبود که دلم هواتو نکنه ... ولی مغرورتر از اونی بودم که بهت زنگ بزنم ... وقتی تو زنگ زدی خیلی خوشحال شدم ولی اینقدر از دستت دلخور بودم که نتونم اونجوری که لایقته تحویلت بگیرم ... خودم بعضی وقتا از دست خودم عصبی می شدم سر خودم داد می زدم که مگه اسیر توئه؟!!! ولی هیچ جوابی برای حرفام نداشتم ... اسم نیما رو که می اوردی همه تصوراتم به هم می ریخت تو جلوی من خیلی کوتاه می یومدی و من حس می کردم دوستم داری ولی وقتی از نیما حرف می زدی با باهاش حرف می زدی حس می کردم اشتباه فکر کردم و تو منتظر روزی هستی که از من جدا بشی و زن نیما بشی ... یعنی حتی از تصور اینکه تو بری توی بغل یه نفر دیگه .. یا یه نفر دیگه در گوشت زمزمه عاشقونه سر بده دیوونه می شدم ... حالت مرگ بهم دست می داد ... احساسم رو خیلی کنترل می کردم که چیزی ازش نفهمی .... نمی خواستم نامردی کنم ... من بهت قول داده بودم کمکت کنم که بری ... ولی خب بعضی وقتا احساسم از دستم خارج می شد ... مثل همون روز که پات در رفت ...
آهی کشید و گفت:
- اون لحظه ها گفتن نداره ... تصمیم داشتم نگهت دارم حالا به هر قیمتی ... پس تو کنکور ثبت نامت کردم و برات کلاس گذاشتم ... باید برای خودم حفظت می کردم مطمئن بودم دیگه هیچ وقت هیچ کس نمی تونه جای ترسامو برام پر کنه ... ترسا تو برای من یه گلوله نمک بودی بعضی وقتا از دست کارات توی اتاقم تا ساعت ها می خندیدم ... از لحن حرف زدنت ... بازیگوشیات ... نمی دونی چقدر دوست داشتم توی بغلم نگهت دارم و با هم بخوابیم ... اینقدر نوازشت کنم تا سرت رو بذاری روی سینه ام و بخوابی ... ولی جرئت نداشتم بیام طرفت قسم خورده بودم تا وقتی که خودت نخوای بهت دست نزدنم ... نمی خواستم فکر کنی بهت تجاوز کردم ... تو بت من بودی ... من توی خلوت خودم می پرستیدمت حالا چطور می تونستم برخلاف میلت کاری رو انجام بدم ... هر چی هم که برام سخت بود جلوی خودمو می گرفتم ... اون شبی که برام عربی رقصیدی ... ترسا از اون شب هر چی بگم کم گفتم رقص تو .. آخر شب لباس تو .. عکسای تو ... بدتر از همه روی عسلی کنار تختت ... اختیارم از دستم رفت ... تو توی بغل من خوابیده بودی و من تا صبح با نگام نوازشت می کردم ... اون شب لال شده بودم ... هیچی بهت نگفتم در حالی که می دونستم کارم اشتباهه ... اما دست خودم نبود از زور خوشحالی زبونم بند اومده بود ... صبح تازه فهمیدم چه کاری کردم می خواستم سر میز صبحانه بهت بگم چه احساسی داشتم ... اما ... سردی تو ... حرف از رفتن که زدی ... وای ...
چی بگم که تو دختر کوچولو توی این مدت دل و دین منو به باد دادی ... اون شب بهترین شب زندگیم بود و فرداهاش بدترین روزا ... افسردگی تو داشت منو تحلیل می برد هیچ کاری نمی تونستم برات بکنم در حالی که دوست داشتم همه کاری برات بکنم ... خدا می دونه به هر دری زدم تا راهی برای درمانت پیدا کنم تااینکه خودت خدا رو شکر خوب شدی و منو به ارامش رسوندی ولی دیگه نمی خواستم بهت نزدیک بشم نمی خواستم دوباره اون روزای تلخ رو بچشم ... می ترسیدم باز حالت بد بشه ... منم اونقدر آزاد نبودم که بتونم درمانت کنم ... امان از دست این غرور لعنتی ... اون شب توی مهمونی ... توی بغل تو ... دستای تو ... لبای تو ... توی ماشین ...
اینا رو می گفت و دوباره آروم آروم داشت بهم نزدیک می شد ... سریع خودمو کشیدم کنار و با خنده گفتم:
- کی به تو گفت من دارم می رم؟
آهی کشید و گفت:
- شبنم و نیما ...
- چی؟!!!
- اونا خودشون رو به من و تو مدیون می دونستن می خواستن ما رو به هم برسونن ... خبر بدو دادن منو داغون کردن و رفتن ... نمی دونستم باید چی کار کنم ... اون شب رفتم بام تهارن انقدر فریاد کشیدم که حنجره ام زخم شد ... خدا رو صدا کردم تا خودش تو رو برام نگه داره ... تا دو سه روز آخر هیچی به ذهنم نمی رسید ... راستشو بخوای از اعتراف می ترسیدم ... می ترسیدم بهم بگی نه ... می ترسیدم هنوزم کانادا برات مهم تر از من باشه ... می ترسیدم احساست فقط عادت باشه به هم خونه ات ... از همه چی می ترسیدم ... ولی دیدم نمی شه ... دیدم بدون تو دووم نمی یارم ... حتی یه لحظه ... این بود که گفتم می یام اینجا ... می یام به استقبالت ...هچ وقت دوست ندارم بدرقه ات کنم ... اتسقابل رو بیشتر دوست دارم ... رفتم ویزامو از شایان گرفتم و با کمک خودش سریع بلیط تهیه کردم ... اون شب که باهم رقصیدیم رو یادته ... پریشب ؟
- مگه می شه یادم بره؟
- اون شب ... وقتی اومدم خونه دیگه همه کارامو کرده بودم ... دیگه آروم بودم ... می خواستم فقط باهات خوش باشم ... حتی اگه احساست به من عادت هم باشه من تصمیم دارم تو رو عاشق کنم ... عاشق ترین زن دنیا ...
سرمو گذاشتم روی سینه اش و با ناز گفتم:
- من عاشق ترین زن دنیا هستم ...
دستمو بوسید و گفت:
- قربونت برم الهی عزیز دلم ...
تصمیم گرفتم اعتراف کنم ... با خنده گفتم:
- آرتان ...
- جانم؟
- اون شب رو یادته که موش افتاد تو مهمونیت ...
ریز خندید و گفت:
- بله ...
- کار من بود ...
پیشونیمو بوسید و گفت:
- می دونم عزیزم ...
صاف نشستم و با تعجب گفتم:
- هان؟!!!!
- نگهبان فرداش که داشتم مثل دیوونه ها دنبالت می گشتم بهم گفت که شب قبل با یه دختری اومدی خونه ... همونجا فهمیدم کار تو و یکی از دوستات بوده ...
- وای!!! عصبانی نشدی؟
- نه ... خنده ام گرفت و بیشتر دلم برات تنگ شد ...
- یه سوال بپرسم ...
- صد تا سوال بپرس قشنگم ...
- تو مرصع پلو با خورش کرفس دوست داری ...
دوباره خندید و گفت:
- نه ...
- پس چرا اون شب خوردی؟!!!!!
- چون تو پخته بودی ... تو سنگم بذاری جلوی من با فکر به اینکه دستای کوچولو و خوشگل تو برام حاضرش کرده با اشتها می خورم ...
دیگه طاقت نیاوردم شیرجه زدم روی صورتش و لبامو چسبوندم روی لباش ... اونم که انگار منتظر این حرکت بود سریع منو کشید توی بغلش و همراهیم کرد ... دستش رفت سمت دکمه های مانتوم که حس کردم همه محتویات معده ام هجوم آوردن به سمت دهنم ... هلش دادم اونطرف و پریدم توی دستشویی ...
هر چه خورده و نخورده بودم رو بالا آوردم ... آرتان پشت سرم با نگرانی گفت:
- تری ... چت شد؟ مسموم شدی؟ تو هواپیما چیزی خوردی؟!
خندیدم ... آبی زدم به صورتم ... برگشتم انگشتمو گذاشتم روی لباش و گفتم:
- نه عزیزم ... داشتم یواشکی از تو برای خودم یه یادگاری می آوردم که ... تا الان آروم بود ولی تا باباشو دید به هیجان افتاد ...
آرتان مات شد روی من و شکمم ... دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم:
- خدا کنه پسر باشه ... یه پسر از تو که همه وجودمی ...
یه دفعه از جا کنده شدم ... صدای جیغ های هیجان زده من توی فریاد شادی آرتان گم شد ... منو بغل کرده بود و دور خودم می چرخوند. با خنده گفتم:
- دیوونه الان حالم بد می شه بچه اتو بالا می یارم .. باور کن دیگه هیچی تو معده ام باقی نمونده ...
منو نشوند لب تخت ... جلوی پام زانو زد ... دستمو گرفت و گفت:
- باورم نمی شه ... یعنی من به همه آرزوهام رسیدم ترسا؟ من دارم بابا می شم؟ بابای بچه ای که مامانش تویی؟ الهی فدای جفتتون بشم ...
خودمو چسبوندم بهش و گفتم:
- فقط کاش هیکلش به باباش نره که ... خیلی بد می شه ...
خندید ... لبامو بوسید و در گوشم گفت:
- عاشق جفتتونم ...
- نخیر ... فقط من ...
- تو و اون که از وجود توئه ...
به دفعه خودشو از من جدا کرد و گفت:
- تو به چه حقی می خواستی بچه منو ازم قایم کنی ...
لحنش شوخ بود و برای همین ناراحت نشدم گفتم:
- نمی خواستم منو به خاطر بچه بخوای ... می خواستم خودمو بخوای ...
دوباره بغلم کرد و گفت:
- می خوامت قد همه دنیا ... حالا همه اینا به کنار ... خانوم دکترو بگو که باید با شکم پر بره بشینه سر کلاس ...
جیغ کشیدم :- چی؟!!!!- عزیزم رتبه هفتاد شده ... اشکم در اومد :- نهههههههههههه- آره ...- خدای من ... داشتم از ذوق می مردم ... هر چی داشتم از زحمات آرتان بود ... توی چشمای عسلیش نگاه کردم و با همه وجودم گفتم:
- خیلی دوستت دارم آرتان من ...
در گوشم زمزمه وار خوند:
- قرار نبود ... چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت آرزوم شه
قرار نبود که اینجوری تموم شه ...

پایان


مطالب مشابه :


رمان گناهکار 30

سلام از اینکه به دنیای رمان اومدین خوشحالیم.بهترین رمان هارو میتونین اینجا پیدا کنین




قرارنبود 2

رمــــان رمان رمــــان ♥ - قرارنبود 2 - میخوای رمان بخونی؟ دنیای فیلم و رمان.




قرارنبود 1

رمــــان رمان رمــــان ♥ - قرارنبود 1 - میخوای رمان بخونی؟ دنیای فیلم و رمان.




قرارنبود 10

رمــــان رمان رمــــان ♥ - قرارنبود 10 - میخوای رمان بخونی؟ دنیای فیلم و رمان.




قرار نبود قسمت28(قسمت آخر)

رمان دنیای این روزای




برچسب :