نقاب عاشق 10

به گیلاس تکیلایی که در برابرم بود نگاه می کردم. ساعت ها بود که به آن خیره شده بودم. به لیمویی که لبه ی گیلاس بود دقت کردم. بویش مشامم را پر کرده بود... و من چه قدر بوی لیمو را دوست داشتم... به رنگ یک دست و خاص تکیلا نگاه می کردم... دوربین ساعت ها بود که در دستم بود ولی نمی توانستم اراده کنم و عکس را بگیرم. صاحب بار که دختری بلوند و لوند بود مرتب از برابرم رد می شد و با کنجکاوی نگاهم می کرد. به ساعتم نگاه کردم... یازده شب بود. زیرلب گفتم:
دیر شد!
دستم را بالا آوردم و با بی توجهی عکس را گرفتم.
از جایم بلند شدم. پول نوشیدنی دست نخورده را حساب کردم و انعام قابل توجهی هم پرداختم. مسئول بار هنوز با کنجکاوی نگاهم می کرد. دست هایم را در جیب کتم کردم. یقه ام را بالا کشیدم و در خلاف جهت باد حرکت کردم. ده دقیقه ی بعد به یک آپارتمان پنج طبقه رسیدم. ساختمان جدیدی نبود ولی نمای زیبای قرمز رنگی داشت. از پله ها بالا رفتم و وارد خانه ی طبقه ی سوم شدم. مامان جلو آمد و گفت:
دیگه داشت دیر می شد. صد بار بهت گفتم این خیابونا امنیت نداره. ساعت رو اصلا نگاه کردی؟
جوابی ندادم. با بی حوصلگی گونه اش را بوسیدم و به سمت اتاقم رفتم. یک اتاق کوچک و ساده داشتم. یک میز کامپیوتر، یک رختخواب، یک کمد و یک پیانوی قدیمی تنها وسایل اتاق بودند. دوربین را روی میز گذاشتم و چنان خودم را روی تخت انداختم که صدای فنرهایش بلند شد و داد مامانم را بلند کرد:
می شکنه اون تخت! این صد بار!
لباس هایم را در همان حال درازکش در آوردم. مامان دم در اتاق آمد و گفت:
پاشو عزیزم... بیا شامتو بخور.
با خستگی گفتم:
نمی خوام. یه چیزی خوردم.
مامان سر تکان داد و پرسید:
عکس هایی که می خواستی و گرفتی؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
آره.
مامان نسبت به چند سال پیش خیلی لاغر شده بود. پای چشم هایش گود رفته بود. دیگر مثل سابق نبود. مجبور بود هم کارهای خانه را انجام دهد و یک سال بود که بیرون هم کار می کرد. زنگ در را که زدند حدس زدم آروشا باشد. حدسم درست از آب در آمد. آروشا با سر و صدا وارد خانه شد و یکراست به سمت اتاق من آمد. با دو تا زانویش روی تخت پرید و فنر تخت صدای بدی داد. مامان از توی هال فریاد زد:
کمر اون تخت و می شکنید آخر سر!
آروشا خنده ی ریزی کرد. مامان وارد اتاق شد. لباس های شسته شده ی من را روی صندلی گذاشت و نگاه بدی به دامن لی آروشا کرد و گفت:
این و پوشیدی رفتی؟ فکر نمی کنی کوتاه باشه؟
آروشا گفت:
اذیت نکن مامان! مال بقیه از مال منم کوتاه تره.
مامان پوفی کشید. می فهمیدم که حرص می خورد ولی نمی خواهد به روی خودش بیاورد. آهسته به آروشا گفتم:
دیگه نپوشش. قشنگ نیست.
به دروغ اضافه کردم:
به رنگ پوستت هم نمی یاد.
آروشا که همیشه نظر من برایش مهم بود گفت:
راست می گی؟ باشه... عمرا بپوشمش دیگه.
مامان لبخند کمرنگی زد و از اتاق خارج شد. آروشا مثل بقیه ی دخترهای آمریکایی توی زمستان دامن کوتاه لی پوشیده بود و جوراب شلواری نازکی به پا کرده بود. مثل همه ی آنها بوت مشکی رنگی به پا کرده بود و کت به تن کرده بود. موهایش را روی شانه هایش ریخته بود و آرایش نداشت. معمولا با دیدنش کسی حدس نمی زد که آمریکایی نباشد... فقط به نظر همه دختر با انرژی و زیبایی بود. او هم از این که بگوید ایرانی است خجالت نمی کشید.
آروشا نگاهی به در کرد. روی پای من زد و گفت:
بگو چی شد! تایلر بهم پیشنهاد داد که جشن و با هم باشیم.
او منتظر واکنش من نشد. خودش را در آغوشم انداخت و از ذوق جیغ کوتاهی کشید. خنده ام گرفت. تایلر خوش قیافه ترین و ساکت ترین پسر دانشگاهشان بود. خنده ام بیشتر شد. اصلا نمی دانستم او چطور پا پیش گذاشته و به آروشا پیشنهاد دوستی داده است. آروشا صاف نشست و گفت:
اومد و بهم گفت که من و دوست داره به خاطر این که خیلی با انرژی و سرزنده ام.
پوزخندی زدم و گفتم:
خوبه. حداقل مثل مارک نگفت دوستت داره به خاطر این که خوشگل ترین دختر دانشگاهی.
آروشا گفت:
حالا به نظرت چطوری هست؟ خوبه اصلا؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
نظر خاصی ندارم. هرچند که به نظر می رسه تو جواب مثبت و دادی.
آروشا جدی شد و گفت:
اگه تو ازش خوشت نیاد منم باهاش به هم می زنم.
گفتم:
من نگفتم ازش خوشم نمی یاد. پسر خوبیه... من که دو سه بار بیشتر ندیدمش ولی خوب به نظر می رسه.
آروشا دوربینم را برداشت و گفت:
امروز حشمت زنگ زد. می گه پول گاز زیاد شده و احتمالا قبض گاز خیلی زیاد می یاد.
چیزی نگفتم. خانه ی ایرانمان را دست حشمت، ماهرخ و مش رجب سپرده بودیم. مینا به ارومیه رفته بود تا با دخترش زندگی کند.
آروشا عکس ها را نگاه کرد. بعد مدتی پوزخند زد. گفت:
چرا این قدر بدبینی؟
با تعجب گفتم:
چطور؟
آروشا عکسی را نشانم داد. عکس یک گیلاس تکیلا بود. چیز عجیب این بود که تصویر مات دختر و پسری در پشت آن افتاده بود. دختر دست پسر را گرفته بود ولی نگاهش به پسری دیگر بود... نگاهش پر از حسرت بود. با این که تصویر دختر مات بود ولی احساس می کردم که در نگاهش حسرت است... شاید دوست داشتم این طور احساس کنم.
گفتم:
اصلا قصدم این نبود که همچین عکسی رو بگیرم. رنگ تکیلا خیلی به رنگ قهوه ای بار می اومد. برای همین این عکس رو گرفتم.
آروشا گفت:
بذار پاکش کنم. خراب شده. اصلا بار معلوم نیست.
دوربین را از دستش گرفتم و گفتم:
چرا اصرار داری حقیقت و از بین ببری؟
آروش از جایش بلند شد. کتش را در آورد و گفت:
تو چرا اصرار داری که فقط حقایق تلخ و ببینی؟
گفتم:
تو چرا اصرار داری که حقایق تلخ و نبینی؟
شانه بالا انداخت و گفت:
برای این که دوست دارم زیبا فکر کنم که برایم زیبایی پیش بیاد.
از وقتی پیش روانشناس رفته بود خیلی مثبت نگر شده بود. شانه بالا انداختم. آروشا بیرون رفت تا لباسش را عوض کند.
صدای زنگ در که آمد آروشا دوان دوان به طرف در رفت. بابا آمده بود. من هم از جایم بلند شدم. آن قدر روی تخت از این پهلو به آن پهلو شده بودم لباس هایم نامرتب شده بود. بابا که آمد اول آروشا را بوسید و بعد خنده کنان دستی به موهای نامرتب من کشید و گفت:
به به! پسر شلخته ی خودم! نه به اون وقتات نه به این موقعت.
خندیدم و چیزی نگفتم. مامان در آشپزخانه بود. با خستگی تمام داشت ظرف می شست. کنارش ایستادم و گفتم:
ول کن! من می شورم.
مامان گفت:
می شورم.
دستش را کنار زدم و گفتم:
چرا تعارف می کنی؟ می گم می شورم دیگه.
بابا که تازه دست و صورتش را شسته بود روی کاناپه نشست و تلویزیون را روشن کرد. بلند گفت:
خانوم یه نسکافه ای چیزی نداری به ما بدی؟
نگاهی به بابا کردم که منظورم را فهمید. با همان لحن بلند گفت:
آروشا بابا! بیا یه نسکافه بده به من.
آروشا به سمت اتاقش رفت و گفت:
کار دارم بابا!
من لیوان را در سینک گذاشتم و با دست کفی از آشپزخانه خارج شدم. بلند داد زدم:
آی! بیا این جا ببینم! مگه بابا با تو نبود؟ بیا برای مامان و بابا نسکافه بیار ببینم!
آروشا غر غری کرد و گفت:
نمی شه خودت بیاری داداش گلم؟ من تکلیف های فردام و ننوشتم.
بلندتر داد زدم:
اگه تکلیف داشتی بی خود کردی که رفتی بیرون. بهت می گم بیا نسکافه بیار.
بابا به من اشاره کرد که بی خیال بشوم. من بیشتر عصبانی شدم و گفتم:
یعنی که چی؟ نه به اون سخت گرفتناتون نه به این ول کردنتون! پیش خوب روانشناسی رفتید! توصیه کرده قشنگ ولش کنید! شل کن سفت کن دارید؟ آخه این جوری درسته؟ حتما باید ضرر این رفتارتون رو هم ببینید که بفهمید راحتون اشتباهه؟
آروشا از اتاقش بیرون آمد. به سمت آشپزخانه آمد و با دلخوری گفت:
ببینم می تونی یه کم بیشتر شلوغش کنی؟
با بی حوصلگی به سمت گاز رفت. من دوباره لیوان را در دستم گرفتم تا بشورم. گفتم:
وظیفه ته این کار رو بکنی... نمی بینی مامان چه جوری داره به خاطر تو از پا در می یاد؟
آروشا با عصبانیت گفت:
به خاطر من؟
گفتم:
نه پس! به خاطر کی اومدیم اینجا؟ اون خونه و رفاهش و ول کردیم آواره ی این کشور شدیم. به خاطر کی بود؟ مریض بودیم همچین کاری رو الکی بکنیم؟
آروشا گفت:
مگه اصرار نکردی که برم پیش روانشناس تا عوض بشم؟ مگه مجبورم نکردی که اون شخصیت ضعیف و عوض کنم؟ حالا چرا این قدر با عوض شدنم مشکل داری؟
گفتم:
برای این که تو عوض نشدی... عوضی شدی.
آروشا بلند داد زد:
هر چی از دهنت در می یاد نگو دیگه... همه ی عصبانیت هاتو سر من خالی می کنی همیشه.
من گفتم:
آره عصبانیم... ولی عصبانیتم رو سر کسی خالی می کنم که باعث و بانیش بوده. تو من و عصبی می کنی... به جای این که بفهمی موقعیتمون عوض شده و باید به خاطر خانوادمون زحمت بکشی بیشتر زحمتمون می دی. همه ی این بدبختی و از عرش به فرش رسیدن به خاطر تو ست.
آروشا پایش را به زمین کوبید و گفت:
خیلی بیشعوری که اشتباه چهار سال پیشم رو به روم می یاری.
گفتم:
نمی بینی وضع بابا مثل ایران نیست؟ نمی بینی دیگه پولدار نیستیم؟ نمی بینی مامان داره زیر بار زندگی مریض می شه؟ به جای کمک کردن... .
بابا وسط حرفم پرید و گفت:
کوفت بخورم من! ول کنید دیگه! نسکافه نخواستیم.
من با حرص نفسم را بیرون دادم. آروشا بغض کرده بود. زیرلب گفتم:
یه ذره شعور نداره... شور همه چی رو در می یاره.
آروشا شنید و فریاد زد:
تو دلت توی ایران مونده... همه ی بداخلاقیاتم مال همینه. بی خودی به من نسبتش نده. از وقتی از اون جا اومدیم غیر قابل تحمل شدی. انگار تقصیره ما بود که پانی تو رو نخواست.
قلبم با شنیدن این اسم در سینه فرو ریخت. دستم شل شد و لیوان از دستم افتاد. صدای شکستن لیوان بابا را به آشپزخانه کشاند. آروشا که دل نازک بود با دیدن رنگ پریده ی من گفت:
ببخشید آرسام.
خرده های لیوان را برداشتم. آروشا گفت:
دست نزن... دستت می بره.
و واقعا هم دستم برید. اخم کردم ولی به روی خودم نیاوردم. خرده شیشه ها را در سطل ریختم. دستم را زیر شیر آب شستم. بابا کنارم ایستاد و گفت:
بده ببینم چی شد.
دستم را کنار کشیدم و گفت:
هیچی... فکر کردی چی شده؟ می خوای براش باتری بذاری یا جراحی قلب بازش کنی؟ بریده دیگه! انگار بار اولمه!
بابا خندید و گفت:
پسره ی بد اخلاق!
آروشا گفت:
با این اخلاق گندش معلوم نیست چه جوری همه ی دخترها عاشقش می شن.
خواستم ظرف ها را بشورم که آروشا گفت:
برو من می شورم.
بدون حرف از آشپزخانه خارج شدم. انگشت دردناکم را فشار دادم. خون می آمد ولی خیلی برایم مهم نبود. قلبم تندتند می زد. صدای آروشا در سرم می پیچید:
انگار تقصیره ما بود که پانی تو رو نخواست.
در دل گفتم:
چه ربطی به پانی داشت که بی خودی بحثش و وسط کشید؟
روی تخت نشستم. بابا در زد و وارد شد. می دانستم که خیلی خسته است. از صبح جراحی داشت. با این حال داشت آهسته می خندید. کنارم نشست و گفت:
هنوزم نمی خوای دستت و بدی ببینم؟
گفتم:
بابا به خدا چیزی نشده.
بابا سر تکان داد و گفت:
پس برای همین این قدر بداخلاقی! دلت پیش کسی مونده؟
خدایا! چرا قلبم این قدر محکم می زند؟ چرا دست هایم سرد شده است؟ سرم را پایین انداختم و گفتم:
نه!... فقط همه چیز خیلی یه دفعه برام سنگین شد... قضیه ی علی و بعدش فرار کردن آروشا... بعد ماجرای باربد که مثلا بهترین دوستم بود و بعدش هم... همین پانی... .
نمی دانستم چی باید بگویم. ساکت ماندم. بابا گفت:
اون روز که اون قدر آشفته اومدی خونه و گفتی که پشیمون شدی و با ما می خوای بیای آمریکا، هیچ چیزی رو توی دنیا بیشتر از این نمی خواستم بدونم که واقعا چه اتفاقی افتاده. من حتی هنوز ماجرای واقعی آروشا رو هم نمی دونم. چرا اصرار داری همه ی این بار و خودت بکشی؟ چرا در مورد هیچ چیز با من حرف نمی زنی؟
آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
برای اینکه... نمی خوام ناراحتتون کنم.
بابا شانه ام را فشرد و گفت:
من وقتی این جوری می بینمت ناراحت می شم... مامانتم خیلی نگرانته. مرتب می گه ای کاش آرسامم مثل آروشا یه دور بره پیش این روانشناسه.
پوزخندی زدم و گفتم:
که بی خیال همه چیز بشم؟
بابا لبخند معنی داری زد و گفت:
می دونم که یه چیزی توی مغزت هست که نمی خوای بیرون بندازیش. برای همین حاضری بقیه ی چیزهای ناراحت کننده رو تحمل کنی... یه خیالی توی سرته یا شایدم یه رویا... نمی خوای دورش بندازی. شایدم... شایدم یه چیزی توی قلبته که نمی خوای فراموشش کنی... پانی کیه؟ دوستت بود؟ دوستش داشتی؟
نگاهی به دست مجروحم کردم. بی اختیار شروع کردم به حرف زدن. نمی دانم چه طور جمله ها را آن قدر سریع پشت هم ردیف می کردم. همه چیز را گفتم. از ماجرای فرار آروشا تا کاری که با پانی کردم را تعریف کردم. برایش ماجرای عسل و پارمیدا را هم گفتم. اشک هایم بی اختیار می آمدند و بی اختیار قطع می شدند. بعضی جاها صدایم می لرزید و بعضی وقت ها دوست داشتم از خجالت آب بشوم. سرم را حتی برای یک ثانیه بلند نکردم تا واکنش بابا را ببینم. فقط دستش را روی شانه ام احساس می کردم. در آخر سری تکان دادم و گفتم:
همین!... همه ی چیزی بود که آرزو داشتم بمیرم و متوجه نشی.
با دست صورتم را پاک کردم. دل و جرئتی به خودم دادم و به صورت بابا نگاه کردم. خونسرد بود ولی کمی شوکه شده بود. مسلما ماجرای آروشا برایش سنگین بود. او شانه ام را فشرد و گفت:
می دونی که کم مقصر نیستی ولی نمی خوام نصیحتت کنم. دیدم که این چند سال چه قدر پسر سر به راه و خوبی شدی. می دونم پشیمونی ولی فکر می کنم دلت پیش این آخریه مونده.
اخم کردم و گفتم:
من دلم پیش کسی نمونده. اون من و ... من و ترک کرد. این قدر شجاعت نداشت که وایسته و به خاطر من مبارزه کنه.
بابا گفت:
نه! این تو بودی که شجاعت نداشتی و مبارزه نکردی. می دونم چه حسی داری. تو از این که عاشق کسی بشی می ترسی. تو همیشه توی دوستیات برای دخترها عزیز بودی و هیچ وقت نازشون رو نکشیدی. حالا که یه نفر پیدا شده که با همه فرق داره و نمی تونی مثل بقیه آسون به دستش بیاری و در عین حال دوستشم داری ترسیدی. خیلی زود شکست و قبول کردی. اون روز که با اون وضع از خونه شون اومدی پیش ما قشنگ معلوم بود که خورد شدی ولی اگه دوستش داشتی نباید میدون و خالی می کردی.
دوباره چشم هایم داشت پر اشک می شد. گفتم:
اون نخواست که ادامه بدیم.
بابا گفت:
اگه بین تو با مامان و باباش تو رو انتخاب می کرد به نظرت درست بود؟ درست بود که مامان و باباش و ول کنه و بیاد سراغ تو؟ دختری که مامان و باباش و بی خیال بشه یه روزی هم تو رو بی خیال می شه. من فکر می کنم اون واقعا دختر خوبی بود. هرچند که خیلی احساساتی و ساده به نظر می رسه.
بابا از جایش بلند شد که برود. با تعجب گفتم:
برای بقیه ی مسائل حرفی نمی زنی؟
بابا گفت:
دارم می رم بهشون فکر کنم.
با شرمندگی گفتم:
می دونم خیلی سنگینه. حاضر بودم بمیرم و ماجرای آروشا رو نفهمی.
بابا گفت:
مگه تقصیر تو بود؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
آره خب... من نباید می ذاشتم پای باربد به خونمون باز شه. می دونستم که اخلاق گندی داره و برای تفریحش حد و مرزی نمی شناسه.
بابا آهی کشید و گفت:
هیچ کس به اندازه ی خود آروشا مقصر نبود. خیلی دختر ساده ای بود... الانم هست. اگه باربد نبود... یکی دیگه!
احساس کردم تمام سنگینی روی دوشم به بابا منتقل شد.
مارشال بحث آزاردهنده ی همیشگی را پیش کشید:
بدون دوست دختر که نمی شه! پس با کی می خوای بری جشن؟
مارشال یک سر و گردن از من بلندتر بود. درشت تر از من به نظر می رسید و در کل پسر خوش قیافه ای بود. موهای بور و مجعدش را جدیدا از ته تراشیده بود. چشم های درشت آبی داشت و چون وضع مالی خوبی داشت همیشه لباس های مارک دار می پوشید. اوایل دوستیمان امیدوار بودم با راه رفتن کنار او از دید دخترها مصون بمانم. او قد بلند و جذاب بود ولی نمی دانم چرا همیشه دخترها من را می دیدند و با خنده به من چشمک می زدند. گویی گوشه گیری ها و کم محلی هایم برعکس عمل کرده بود و باعث جذابیتم شده بود. مارشال تنها دوستی بود که در دانشگاه داشتم. با هم سر کار می رفتیم و گاهی برای تفریح و گردش بیرون می رفتیم. او از کافه های ایرانی خیلی خوشش می آمد و بیشتر از من به قلیون کشیدن علاقه مند بود. وقتی اوایل دانشگاه با او گرم گرفتم فکر نمی کردم که چنین دوست خوبی از آب در بیاید. آن اوایل فقط خوشحال بودم که من را به خاطر ایرانی بودنم مسخره نمی کند. بعدها متوجه شدم که بیشتر دخترها و پسرهایی که من را به خاطر ملیت و مذهبم مسخره می کردند واقعا به حرف هایشان متعقد نیستند. دخترها اکثرا از دوست شدن با من ناامید شده بودند و پسرها از این که دختر محبوبشان من را پسندیده بود حرص می خوردند. چشم های عسلی و موهای قهوه ایم ظاهرا در آمریکا هم طرفدار داشت.
با خستگی به سمت کلاس می رفتیم. مارشال که شب قبل با دوست دخترش آنا به بار رفته بود و در خوردن نوشیدنی افراط کرده بود سردرد بدی داشت و من هم که شب دیر خوابیده بودم از خستگی تلوتلو می خوردم. وارد کلاس شدیم. وسایلم را با خشونت روی صندلی کناریم انداختم. لب تابم را در آوردم و عکس های توی دوربینم را روی سی دی ریختم. مارشال صدایش را پایین آورد تا بقیه حرف هایش را نشنوند:
توی جشن همه دوست دختر دارند... اگه کسی و نداشته باشی خیلی ضایع می شی. باید زودتر بجنبی مگه نه همه ی دخترهای خوب با پسرهای دیگه دوست می شن.
سی دی را با خشونت در آوردم و گفتم:
من به این جشن مسخره نمی یام.
مارشال اخم کرد و گفت:
احمق نشو... آنا یه دوست خیلی خوشگل داره که اسمش جسیه. دانشجوی گرافیکه... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
خوب باشه... دیگه چیزی نگو... من نمی یام... .
مارشال با صدای بلند آهی کشید و گفت:
نمی دونم باز چت شده که بی حوصله شدی.

مارشال با صدای بلند آهی کشید و گفت:
نمی دونم باز چت شده که بی حوصله شدی.
هیچ چیزی را بیشتر از این نمی خواستم که مارشال ساکت شود و بتوانم سرم را روی میز بگذارم و بخوابم.
جیمی میلر استاد کارگاه عکاسیمان بود و در واقع استاد محبوب من بود. سی و پنج سالش بود و با شاگردانش بسیار صمیمی بود. همه او را با اسم کوچک صدا می کردند. با این که او را دوست داشتم با آمدنش ناله ای کردم. آن روز حتی حوصله ی او را هم نداشتم. جیمی سی دی ها را تحویل گرفت و با خوش اخلاقی مشغول صحبت کردن در مورد پروژه ای شد که باید در طول تعطیلات آماده می کردم. من غرغر کنان سرم را روی میز گذاشتم و آهسته به فارسی گفتم:
مرتیکه ی عوضی! توی تعطیلاتم ول نمی کنه آشغال!
مارشال خندید. می دانست همیشه وقتی می خواهم فحش بدهم فارسی حرف می زنم. چند تا از فحش های حسابی فارسی را هم بهش یاد داده بودم که با لهجه ی قشنگی آنها را بیان می کرد. البته بعد از اینکه معنی آنها را فهمید دیگر آنها را به زبان نیاورد و من فقط به ادب و تربیت او می خندیدم. او هم اعتراف کرد که من بی تربیت ترین آدمی هستم که تا به حال دیده است.
تا آخر کلاس با بی تابی سر جایم جا به جا شدم و چرت زدم. وقتی کلاس تمام شد با خوشحالی کودکانه ای وسایلم را با بی دقتی توی کوله ام ریختم. مارشال سرش را روی میز گذاشته بود و از سردرد ناله می کرد. بدون توجه به او برخاستم. جیمی صدایم کرد. خواستم خودم را به نشنیدن بزنم ولی نگاه سرزنش آمیزش را که دیدم بی خیال شدم. در دل گفتم:
حتما در مورد چرت زدن سر کلاس می خواد باهام حرف بزنه.
کوله ام را روی شانه جا به جا کردم و کنار میزش ایستادم. جیمی لبخندزنان من را به سمت خودش خواند و گفت:
بیا این عکس رو ببین!
بدون ذره ای کنجکاوی به تصویر مانیتور خیره شدم. تعجب کردم همان عکسی بود که دیشب در بار انداخته بودم. اشتباه کرده بودم و آن عکس را هم روی سی دی ریخته بودم. جیمی لبخندزنان گفت:
از نورپردازی و کادرت بگذریم که کاملا ناامیدم کردی ولی... چرا این قدر بدبینی؟
نگاهم را از نگاه حسرت بار دختر درون عکس گرفتم و به چشم های مشکی جیمی و لب های خندانش چشم دوختم. گفتم:
این چیزی نیست که من درستش کرده باشم. این واقعیته.
جیمی شانه بالا انداخت و گفت:
نمی دونم... به نظرم تو فقط واقعیت های تلخ رو می بینی.
شانه بالا انداختم و با بی حوصلگی گفتم:
واقعیت های شیرین مال تو که زندگی شیرینی هم داری. من دیگه باید برم.
جیمی همچنان لبخند می زد با شیطنت پرسید:
با کی به جشن می ری؟
به او پشت کردم و گفتم:
توی جشن شرکت نمی کنم.
جیمی تعجب کرد ولی فرصت صحبت کردن بهش ندادم و به سمت در رفتم. یکی از همکلاسی هایم با سرعت به سمتم آمد و گفت:
هی! آرسام!
به سمتش برگشتم. او لیزا بود. دختری باریک و بلند بود. چشم های آبی و موهای قهوه ایش بین بچه های دانشگاه خیلی طرفدار داشت. او شیشه ی عطری را به سمتم گرفت و گفت:
جا گذاشتیش.
نگاهی به شیشه ی عطر کردم و گفتم:
آهان! ممنون. کیفم رو با عجله بستم و حواسم نبود که همه ی وسایلم رو جمع کنم.
عطر را از او گرفتم و در کوله ام گذاشتم. لیزا کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
ام... با کی می ری به جشن؟
در دل گفتم:
لعنت به این جشن آخر ترم.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
با هیچکس.
لیزا بی اختیار لبخندی زد و گفت:
منم فعلا به کسی جواب مثبت ندادم.
فهمدم منتظر است که من به او پیشنهاد همراهی بدهم. زیپ کوله ام را بستم و گفتم:
می دونم منتظر چی هستی... ببین! اگه منتظری بهت پیشنهاد بدم که با هم بریم... .
به چشم های آبی معصوم او نگاه کردم. می دانستم که دختر خوبی است. چشم های منتظرش به دهان من دوخته شده بود. زبانم بند آمد. دلم نیامد اشتیاق او را به یاس تبدیل کنم. لحن مهربان تری به کلامم دادم و گفتم:
راستش من دارم می رم مسافرت و نیستم... برای همین توی جشن شرکت نمی کنم.
لیزا کمی ناراحت شد ولی من نفس راحتی کشیدم. با او دست دادم و گفتم:
ترم بعد می بینمت.
لیزا لبخندی زد و خداحافظی کرد. بلافاصله مارشال خودش را به من رساند و در حالی که بازویم را چسبیده بود من را به بیرون از کلاس هدایت کرد. وقتی به اندازه ی کافی از کلاس دور شدیم پرسید:
چی گفت؟
آهی کشیدم و گفتم:
می خواست بدونه با کی می رم جشن... عطرمم جا گذاشته بودم که بهم داد.
مارشال با ناامیدی دستم را ول کرد. موبایلم زنگ زد. با دیدن شماره ی آرتین جا خوردم ولی خیلی خوشحال شدم. با مارشال خداحافظی کردم و جواب دادم:
به به داداش با معرف خودم.
آرتین خنده کنان گفت:
لهجه پیدا کردی! غرب زده شدی. مغزت رو شستشو دادن؟ توی منجلاب فساد و فحشا غرق شدی؟ امیدی بهت هست؟
با خوشحالی وارد محوطه ی دانشگاه شدم و گفتم:
بی خودی حرف در نیار. من از قبلم مثبت تر شدم. حتی دوست دخترم ندارم... از ساناز چه خبر؟
آرتین گفت:
اونم خوبه... هنوز دلخوره که برای مراسم نامزدیمون نیومدی.
آهی کشیدم و گفتم:
خب خره که فکر می کنه من می تونم همین جوری سرم رو بندازم پایین و از کشور خارج بشم.
آرتین کمی جدی شد و گفت:
ولی بهتره برای برگشتن یه بهانه ای برای خودت جور کنی.
اخم کردم و گفتم:
منظورت چیه؟
آرتین گفت:
یه اتفاق عجیبی افتاده... راستش آرسام من واقعا دوست ندارم کسی باشم که این خبر رو بهت می دم.
کمی ترسیدم و گفتم:
چی شده آرتین؟ تو رو خدا مسخره بازی در نیار و سریع برو سر اصل مطلب.
آرتین گفت:
مطمئنی که می خوای راستش رو بگم؟... اصلا ای کاش بهت زنگ نمی زدم.
اخم کردم و گفتم:
لوس نشو تو رو خدا!
آرتین که آن خوشحالی اولیه کاملا از صدایش پر کشیده و رفته بود گفت:
نمی دونم پیش خودم چی فکر کردم که زنگ زدم... راستش... پانی رو یادته؟
نمی دانم چرا قلبم در سینه فرو ریخت و دمای دست هایم به سرعت کاهش یافت. بی اختیار صدایم به لرزه در آمد و پرسیدم:
چی شده؟ اتفاقی براش افتاده؟
آرتین با عجله گفت:
نه نه نه! خیلم خوبه... آخه... آرسام تو دوستش داشتی؟ ساناز می گفت که احساس می کرد که دوستش داری.
گفتم:
نمی دونم... بگو چی شده؟
آرتین گفت:
بگو داری یا نه.
با عصبانیت گفتم:
آرتین بگو چی شده؟ تو به احساس من چی کار داری؟
آرتین گفت:
پس داری... اگه می تونی زود بیا ایران... داره دیر می شه... آرسام!... پانی داره ازدواج می کنه... .
چمدان نه چندان سنگین را روی آسفالت خیس تهران کشیدم. شب سردی بود. من که از درون یخ بسته بودم بیمی از سرمای گزنده ی شهرم نداشتم. می لرزیدم ولی نه از سرما... این ترس و هیجان بود که من را به رعشه انداخته بود. دست چپم را در جیب کتم کردم و به سمت راننده آژانس رفتم. با صدایی خسته گفتم:
تهران... نیاوران می ری؟
راننده که فکر کرد من آدم ثروتمندی هستم لبخندی زد و گفت:
چرا نمی رم؟ بفرمایید!
چمدان را از دستم گرفت و در صندوق گذاشت. توی ماشین نشستم و به هوای تاریک و باران زده نگاه کردم. روی شیشه قطرات درشت باران دیده می شد. راننده در حالی که سرش را زیر بارش باران خم کرده بود سوار ماشین شد و به راه افتادیم.
آهی کشیدم. یاد چند روز پیش افتادم. سریعا یک بلیط به هلند و یک بلیط از هلند به ایران خریده بودم. درس و دانشگاه و آینده ام در آمریکا را رها کرده بودم و پی احساسی آمده بودم که با آن بیگانه بودم.
آن قدر هول شده بودم که بهانه های مزخرفی برای مامان و بابا آورده بودم. پروژه ام که در مورد عکاسی از صحرا بود را به مسافرتم ربط دادم ولی مامان اعتراض کرد. آن قدر عصبی و عجول شده بودم که غیر قابل تحمل تر از همیشه شده بودم. در آخر با بیچارگی تمام ماجرا را برای بابا تعریف کردم. بابا نگران بود و گفته بود:
فکر می کنی او دختری هست که آینده و دانشگاهت رو به خاطرش خراب کنی؟
نمی دانستم چی بگویم ولی حال خرابم احساسم را به بابام نشان داد. در برابر چشم های نگران مامان و بابا از خانه خارج شدم. با دلهره و هیجان خودم را به ایران رساندم. هیچ برنامه ریزی خاصی نداشتم فقط می خواستم پانی را پیدا کنم و او را از تصمیمش منصرف کنم. در دل می گفتم:
چرا؟ چرا این طوری شد؟ چرا نموندم و به دستش نیوردم؟ چرا میدون و سریع خالی کردم؟ چرا این قدر ضعیف بودم؟ پس اون همه اعتماد به نفسی که داشتم چی شد؟ چرا من به این موجود بی اراده و ضعیف تبدیل شدم؟ قبلا هر چه قدرم که بد بودم ضعیف نبودم.
آهی از روی حسرت کشیدم. چشم هایم را بستم. راننده از وضع هوا شکایت می کرد. چیزهایی در مورد گران شدن بنزین می گفت. همین طور سر تکان می داد و پشت سر هم حرف می زد. کلافه ام کرده بود. هر چند وقت یک بار می پرید و با لنگ کثیفش شیشه ی بخار گرفته را تمییز می کرد.
به خانه که رسیدم زنگ در را زدم. به حشمت اطلاع داده بودم که برمی گردم ولی او ساعت رسیدنم را نمی دانست. بعد از دو بار زنگ زدن در باز شد. چمدان را دنبال خودم کشیدم. ناخودآگاه با چشم دنبال مش رجب گشتم. چون او را پیدا نکردم حدس زدم که خواب باشد.
حشمت از خواب بیدار شده بود. موهای قرمزش را تا پایین شانه های ظرفیش کوتاه کرده بود. هنوز هم جذابیت و گیرایی گذشته را داشت. او با چشم هایی پف کرده به استقبالم آمد. به نرده ی چوبی تکیه کرد و گفت:
انتظار نداشته باش که از اومدنت خوشحال بشم... چون من و از خواب بیدار کردی دلم می خواد کله ت رو بکنم.
خندیدم و گفتم:
از این بیشتر هم از تو انتظار ندارم.
حشمت آهسته گفت:
ماهرخ خوابه. زیاد سر و صدا نکن. برو بخواب که فردا هزار تا بدبختی داریم.
چمدان را از زمین بلند کردم و روی پله ی اول گذاشتم. اخم کردم و پرسیدم:
کدوم بدبختی؟
حشمت خمیازه ای کشید و گفت:
برو بخواب... فردا بهت می گم... راستش منم درست خبر ندارم... بذار آرتین بیاد خودش بگه.
چمدان را از روی پله بلند کردم و گفتم:
آهان! خب... پس توام می دونی که پانی داره ازدواج می کنه.
حشمت با لحن بدی گفت:
نکنه انتظار داشتی منتظرت بمونه!
آهی کشیدم و گفتم:
انتظار نداشتم... آرزو داشتم.
حشمت پوزخندی زد و گفت:
خیلی رو داری به خدا! برای چی باید یه دختر این قدر خر باشه که منتظر پسری بمونه که یه بار بهش نارو زده و بعد از توبه کردن تنهاش گذاشته؟ قبول دارم که پانی به خاطر احساسش به تو خیلی کوتاه می اومد ولی توام باید می دونستی که این کوتاه اومدن تا ابد ادامه پیدا نمی کنه.
چمدان را به سمت اتاقم کشیدم. در دل گفتم:
درستش می کنم... همه چیز رو درست می کنم.
به حشمت گفتم:
انتظار داری میدون رو خالی کنم؟ من برای به دست اوردن اومدم نه از دست دادن.
در کمال تعجب نگرانی را در چشم های حشمت دیدم. او سری تکان داد و گفت:
اگه بدونی که چه قدر آرزو دارم موفق بشی... ولش کن... فردا آرتین برات می گه... فعلا بخواب... شب به خیر.
******
هیچ جا خانه ی آدم نمی شود. این جا جایی ست که به آن تعلق دارم. با خوشحالی به آفتاب صبحگاهی لبخند زدم. تخت نرم و شاهانه ام را ترک کردم و دست و صورتم را شستم. ماهرخ همه جا را تمییز و مرتب نگه داشته بود.حتی دستشویی و حمام هم برق می زد. لباس هایم را از داخل چمدان در آوردم و در کمد آویزان کردم. بعد لباسم را عوض کردم و از اتاق خارج شدم. صدای برخورد ظرف ها را به هم می شنیدم. فهمیدم حشمت و ماهرخ در آشپزخانه اند. وارد آشپزخانه که شدم ماهرخ جیغی از خوشحالی کشید و بی اختیار من را در آغوش کشید و گفت:
وای آقا نمی دونید چه قدر دلم براتون تنگ شده بود. آخه چرا ما رو گذاشتید و رفتید اون طرف؟ حالا بدون من خانوم چی کار می کنه؟
ترجیه دادم برای آنها از وضع مامان چیزی نگویم. ماهرخ با گوشه ی روسریش اشک هایش را پاک کرد. روی شانه اش زدم و گفتم:
منم دلم برات تنگ شده بود. من که از خدام بود توی ایران بمونم ولی خب! دیدی که چاره ای جز رفتن نداشتیم.
ماهرخ همان طور که با شوق و علاقه برایم میز صبحانه را می چید از حال و احوال اعضای خانواده می پرسید. منم لبخندزنان می گفتم که همه چیز خوب است. در مورد این که مامانم تحمل کار خانه را ندارد و بابام به اندازه ی کافی مریض برای ویزیت ندارد صحبتی نکردم. به اوضاع و احوال جدید آروشا هم اشاره ای نکردم. حشمت نشسته بود و با علاقه گوش می داد. او معتقد بود که بابا و مامان من خیلی بهش لطف داشته اند که بهش جا و مکان داده اند.
صبحانه ی مفصلی را که ماهرخ برایم تهیه دیده بود را با اشتها خوردم. برخلاف دیشب که مضطرب و ناامید بودم، آن روز احساس خوبی داشتم. دیدن اتاق قدیمیم بهم روحیه داده بود. احساس می کردم همان آرسام قدیمی شده ام که هرچه را اراده می کرد به دست می آورد. دوباره همان آدم بودم که برای اهدافش هیچ سد و مرزی وجود نداشت. به همه ی عقاید و رسوم بی اعتنا بود و فقط نقشه می کشید و به دست می آورد.
تا خواستم برای قدم زدن به باغ بروم سر و کله ی آرتین و ساناز هم پیدا شد. از دیدن آرتین آن قدر خوشحال شدم که به سمتش دویدم و بغلش کردم. تیپش مردانه تر شده بود. موهایش دیگر مثل قبل پرپشت به نظر نمی رسید. حتی منش و اخلاقش هم عوض شده بود. فهمیدم که ساناز کار خودش را کرده است و از او یک مرد ساخته است.
بعد از آرتین به سراغ ساناز رفت. او هم عوض شده بود. موهای بلند و فرفریش را بلوند کرده بود که خیلی بهش می آمد. آرایش ملایمی داشت ولی لباس هایش مثل همیشه مد روز بود. آن دو نشستند و حشمت هم با خوشحالی به آنها خوش آمد گفت. از انرژی من ماهرخ هم انرژی گرفته بود. مرتب برای پذیرایی وارد سالن می شد. چای و میوه و شیرینی را پشت سر هم می آورد و لبخند از روی لب هایش پاک نمی شد. سرانجام برای درست کردن ناهار به سراغم آمد و با لحن مادرانه ای پرسید:
چی دوست داری برات درست کنم؟
خندیدم و گفتم:
می دونی که لوبیاپلو دوست دارم.
ماهرخ خنده کنان به سمت آشپزخانه رفت. آرتین کمی از شرکت و دانشگاه گفت. او و ساناز فوق لیسانسشان را گرفته بودند و با هم یک شرکت تاسیس کرده بودند. کار و بارشان بد نبود. من هم از دانشگاه و محیط آن جا صحبت کردم. بعد از یک ساعت سکوتی بینمان برقرار شد. ناگهان احساس کردم که قلبم از هیجان به تپش در آمده است. حس کنجکاوی به همراه غم وجودم را در بر گرفت. لب هایم را خیس کردم و گفتم:
خب... ام... چیزی در مورد پانی نمی گید؟
با نگرانی به آرتین و ساناز نگاه کردم. ساناز سرش را پایین انداخت و با فنجان چایش مشغول بازی شد. آرتین که دید او خودش را کنار کشیده است گفت:
می دونم خیلی بهت بد خبر دادم... راستش... خودمم شوکه شدم.
ساناز آهی کشید. آرتین باری دیگر با التماس به ساناز خیره شد. ساناز سرش را بالا آورد و گفت:
خب... بعد از رفتن تو من ازش بی خبر بودم تا این که او دانشگاه قبول شد. وقتی رفت دانشگاه آزادی بیشتری به دست اورد و تونست با من تماس بگیره... می دونی! بعد از ماجرای تو باباش خیلی مراقبش بود. می ترسید که تو بهش نزدیک بشی. از احساس علاقه ای که ممکن بود بین شما باشه می ترسید.
اخم کردم و گفتم:
علاقه داشتن هم گناهه؟
ساناز شانه بالا انداخت و گفت:
می دونی که اکثر خانواده های ایرانی چه طور فکر می کنند. از نظر اونا عشق و علاقه سن و سال داره و این سن برای دوست داشتن زوده.
سر تکان دادم و گفتم:
من خیلی خوب یادمه که ده سالم بود ولی به تمام معنا عاشق یه دختر شدم.
ساناز گفت:
در مورد ده سالگی نمی دونم ولی من فکر می کنم که اتفاقا آتیشی ترین احساس های یه دختر توی سن نوجونی و زمان بلوغشه. آدم که بزرگتر می شه این احساس یه شکل دیگه به خودش می گیره. عشق های دوره ی نوجونی خیلی خالصه.
آرتین نگاه متعجبی به ساناز کرد و گفت:
خب! دیگه چی؟ مثل این که خیلی تجربه داری.
ساناز خندید و گفت:
ساکت شو! من که خودم توی اون دوران کسی و دوست نداشتم.
آرتین چشمکی زد و ساناز ادامه داد:
این که می بینی دخترهای نوجوون این طوری خودشون رو به آب و آتیش می زنند هم برای همینه. به هر حال این یه احساسه خاصه... بابای پانی هم تنها بچه شو مسلما دوست داره و با تموم وجودش ازش محافظت می کنه. خلاصه بعد از دانشگاه ارتباط من و پانی برقرار شد. البته اون خیلی مایل نبود که من دور و برش باشم. می خواست با خاطرات اون دوران خداحافظی کنه. می خواست که همه چیز رو فراموش کنه و یه زندگی جدید رو شروع کنه... هیچ اتفاق خاصی نیفتاد تا این که چند وقت پیش پای تلفن بهم گفت که داره ازدواج می کنه. خیلی توضیح نداد ولی من و آرتین کنجکاو شدیم و سر و گوش آب دادیم و آمار طرف رو در اوردیم.
آرتین ابرو بالا انداخت و گفت:
رقیب سرسخته! اسمش هومن میرشفیعیه. استاد دانشگاه پانیه. سنش یه کم زیاده. سی و دو سالشه... وضع مالی... چی بگم برات آرسام؟ وضع مالیش فوق العاده خوبه. شنیدم باباش هم خیلی پولدار و با نفوذه. خلاصه! از هر نظر تکمیله. خوب کیسی به تور پانی خورده.
سرم را پایین انداختم و آهی کشیدم. احساس کردم که غم در دلم تلنبار شده است. دوست داشتم هومن را پیدا کنم و خفه اش کنم. دستی به صورتم کشیدم. عذاب وجدان از کارهای گذشته ام گریبانم را گرفت. هجوم اشک به چشم هایم را احساس کردم. بغض راه گلویم را بست. لرزش کمی بدنم را فرا گرفت. به خودم لعنت می فرستادم که برای به دست آوردن پانی خودم را به آب و آتش نزده بودم. ساناز که متوجه دگرگونی حالم شده بودم کنارم نشست و دستش را دور شانه ام انداخت. با مهربانی گفت:
آرسام تو که نباید ناامید بشی. باید تلاش بکنی و پانی رو دوباره به دست بیاری. این ناامیدی و ضعف کاری از پیش نمی بره. آرتین فقط حقیقت رو گفت. باید محکم وایستی و برای چیزی که می خوای مبارزه کنی.
سرم را تکان دادم و با صدای گرفته ای گفتم:
همه ی اینا رو که می گی می دونم... برام تکرارشون نکن... فایده ای نداره. به یه جایی رسیدم که نمی دونم دیگه باید چی کار کنم.
آرتین با تعجب گفت:
چیزی شده؟
با تعجب و کمی خشم به سمتش برگشتم. در دل گفتم:
مگه نمی دونه که پانی رو دوست دارم؟
ولی دیدم که آرتین به حشمت نگاه می کند. رنگ حشمت به وضوح پریده بود. دست لرزانش را جلوی دهانش گرفته بود و چشم هایش از تعجب گشاد شده بود. ساناز پرسید


مطالب مشابه :


2055 تبلت مارشال

بمب خنده-جوک خنده دار اس ام اس جدید 94 - 2055 تبلت مارشال,بمب خنده پاک کردن مانیتور شما توسط سگ!




فایل فلش گیرنده های دیجیتال

از بین بردن لکه رنگی تلویزیون یا مانیتور. تست قطعات در




هتل نارنجستان مازندران

منبع:سایت مارشال + نوشته شده توسط (بنیامین) راهنمای خرید مانیتور AOC 2230FM. Powered By BLOGFA.COM




نقاب عاشق 10

مارشال تنها دوستی بود که در دانشگاه داشتم. بدون ذره ای کنجکاوی به تصویر مانیتور خیره شدم.




اسامی شرکتهای دارنده تائیدیه ست تاپ باکس

مارشال (شرکت هیوا تجارت) سایت : ال‌جی تلویزیون هوشمند شخصی 27 اینچ و مانیتور




cps و ups و برق اضطراری در دوربینهای مداربسته

داشته باشید که در این صورت احتمالا در صورت قطع برق امکان تغذیه مانیتور یا اس مارشال




اینترنت

یعنی از دیدگاه ایرانی، مانیتور یك فكر می‌كنم مارشال مك لوهان در مورد رسانه‌ی گرم و




آموزش نصب دوربین مدار بسته

بهره برداری اولیه می شودحال با روشن کردن و وصل کردن یک مانیتور پی اس مارشال,ردیاب




❤نقاب عاشق❤19

مارشال بحث آزاردهنده ی همیشگی را پیش کشید: بدون ذره ای کنجکاوی به تصویر مانیتور خیره شدم.




آموزش اولیه برای خرید دوربین مداربسته

نمایشگر (مانیتور): وظیفه نمایش تصاویر را بر عهده دارد. نمایندگی جی پی اس مارشال,ردیاب




برچسب :