رمان تبسم 1

به نام خدا...

عشق یعنی:
گم شدن در کوی دوست
هرچه در دل آرزوست.....
یک تبسم یک نگاه....
تکیه گاه و جان پناه....
یک تیمم یک نماز.....

.....فصل1
پاهامو توی هوا تکون میدادم ومنتظر بودم....نه مثل اینکه خیال ندارن بیان....مگه چقد کار داره آخـــه؟!بالاخره طاقتم تموم شد و از شـــروین پرسیدم:
-اه پس اینا کجا موندن؟؟؟حوصلم سر رفت!
شروین با چشم های نافذش نگاهم کرد و گفت:
-خب مجبور نیستی بیکار اینجا بشینی و(به پاهام اشاره کرد)مثل گهواره اینا رو تکون بدی!
با لب و لوچه ی آویزون نگاش کردم و گفتم:
-آخه الان از ذوقم نمیتونم کار دیگه ای بکنم!
شروین-خلی دیگه!!!یه ماشـین که این کارا رو نداره!!!
من-شاید واسه تو یه پاجرو چیز کمی باشه اما برای من خیلی مهمه!!!
شروین یه خنده ی خوشگل کرد و گفت:
-با اینکه 20 سالته اماهنوزم مثل یه دختر بچه ی 14 ساله رفتا میکنی!!!
وااای...باز شروع شد...
من-اصلا دوس دارم مث دختر بچه ها باشم!!!!
در همین لحظه زنگ خونه به صدا درومد منم مثل فرفره که چه عرض کنم....جت!از جام بلند شدم و تقریبا به سمت بیرون هجوم بردم!!!وااای خدای من چه ملوســــــــــــــــــــه !حالا نمیشه منو جمع کرد....چه ماشین جیگریه!!!تقریبا داد زدم:
-به به چه کردی آقای اصلانی....!
بابا با اون ابهت همیشگیش اومد به سمتم و دستشو دور شونه هام حلقه کرد و گفت:
-همه اینا فدای دختر خوشگل بابا....
با سرفه شروین سرمون به سمتش چرخید....
شروین-مبارک باشه!!!
بابا-مرسی پسرم.ایشالا خودت بهترشو بخری.
شروین-ایشالا.....چرا کــــه نه؟!
* * *
نیم ساعتی میشد که داشتم با تیام(داداش گلیم)حرف میزدم و همه چیو مو به مو واسش میگفتم.تیام 4سالی میشد که برای ادامه تحصیل رفته بود خارج....الان دیگه 28سالشه!قراره به زودی برگرده اما نمیدونم کی....
بدئن تنفس داشتم باهاش حرف میزدم که شروین گوشیو از دستم کشید و گفت:
-بـســـــــــــــه دیگههه...ما هم تو نوبتیما....
یه نگاه خشن بهش انداختم...ایش پسره پرررو.....
پاشدم رفتم تو اتاقم وایستادم جلوی آینه...
چشم هام مشکی بود و کمی کشیده(مثل زن های شرقی)مژه هام به نسبت بلند بود یه بینی کوچیک داشتم خوب بود اما عروسکی هم نبود(بهتررر....)لب هام قلوه ای بود که خیلیم دوسشون داشتم....پوستم گندمگون...یعنی نه سفید سفید نه سبزه سبزه!!!موهامم پرپشت پرکلاغی بود و تا پایینای کمرم میرسییید..از تییپم بخوام بگم ظریف نبودم امما خیلی هم گنده نبودم.قدم هم حدودای168اینا میشه...(بســـــه!)
بعد از کاوش چهر م رفتم سراغ کتابخونه م و یه رمان عاشقوونه برداشتمو شروع کردم به خوندن....
* * *
نمیدونم دیشب کی خوابم برد که هنوزم احساس خستگی میکنم.....کش و قوسی به بدنم دادم و چشمامو باز کردم...وای یعنی هنوز زنده ام؟آها پس یه صبح دیگه شروع شده..
خداروشکر ترم تابستونی برنداشته بودم و میتونستم یکم استراحت کنم!!!
رشته ی من معماری بود گرچه خیلی بهش علاقه دلرم اما آسون نیست خداییش!!!
شروین هم ارشد داره رشته ش هم معماری و 25سالی رو داره....توی شرکت ددی گرامی هم کار میکنه و مدیر عامله...
از فکر بیرون اومدمو نگاهی به ساعت انداختم...چییییییی؟ 12.30... باورتون نمیشه ولی مثله فنر از جام پریدمو با همون موهای ژولی پولی و با یه تاپ و شلوارک صورتی پله ها رو دو تا یکی کردمو رفتم پایین...
همین که وارد پذیرایی شدم شروینو دیدم که با یکی از دوستاش نشسته بودن و داشتن حرف میزدن که با دیدن من....اوه اوه شروین که یه چپ چپ نگام کرد که خودمو خیس کردم...بدبخت دوستشم به زور جلوی خنده شو گرفته بودد....زیرلبی یه سلام کردم بعد هم شیرجه زدم تو آشپزخونــــه...
مامان که تو داشت با نرگس خانوم(خدمتکارمون)حرف میزد با دیدن من گفت:
-چـــــه عجب بیدار شدی دختر؟چرا انقدر هولی؟!
در حالیکه به سمت یخچال میرفتم تا دنت مو بردارم خیلی ریلکس گفتم:
-هیچی!چی باید بشه؟!
مامان(سوزان)-یه نگاه به ساعت انداختی تبسم؟
با دهن پر جواب دادم:
-شد دیگـــه!!
مامان یه نگاه بد بهم انداخت و گفت:
-چند بار باید بهت بگم با دهن پر حرف نزن!
بیا باز شروع شد....
-]خه گفتم جواب تو بدم دیگه!!
مامان-میتونستی بعد از خوردنت اینکارو بکنی.
واااای.....خدایا...من غلط کردمبرای اینکه دیگه صحبتامون ادامه پیدا نکنه.زوری گفتم:
-چــــــــــــــــــــــــ ــــشم!
بعد از خوردن صبحونه بلند شدم به سمت اتاقم برم...روی پله ی دوم بودم که بازوم کشیده شد...واااا پسره چشه؟!
-وایستا ببینم!
شرویـــــــــــن!
-جانم؟!
در حالیکه از عصبانیت داشت میترکید گفت:
_اون چه ریختی بود جلوی دوست من؟ها؟!
وای حالا بیا و درستش کن !
-چیزه....خب من از کجا میدونستم اون اینجاست؟!
با حرص گفت:
-این جواب من نبود!!!میگم خودت خجالت نکشیدی؟!
-نـــــــــــه...واس چی؟!
الانه که یدونه بخوابونه زیر گوشما...با دست راستش چونه مو گرفت و گفت:
شروین-ازین به بعد حواستو بیشتر جمع میکنی.خوبــــــ؟
-خووووب بابا
شروین-بگو چشم؟
-نمیخوام!
چونه مو بیشتر فشار داد...دردم گرفت خوب...
-میشه چونمو ول کنی؟؟؟؟
-تا نگی چشم ول نمیکنم!
-چوشم!حالا ول کن!
شروین-ا زرنگی؟درست بگو:چـــــــشم!
-آقا چوشم...حالا ول کن...
-ایندفعه رو بیخیال میشم اما یه چشم به من بدهکاری!
-خب حالا...
بعدشم یه شکلک براش در آوردم و به سمت اتاقم رفتم...

***


فصل 2
با صدای گوشیم از خواب پریدم...دوس داشتم سرمو بکوبونم به دیوار....به زور یه چشممو باز کردم و گوشی رو از روی عسلی کنار تختم برداشتم و با صدای خواب آلو گفتم:
-ای الهی خیر نبینی بچــــه...آخه تو کی میخوای دست از سر کچل من برداری....خدایا منو بکششش....
صدای خنده ی تهمینه از پشت خط میومد:
-استپ استپ...خودتو کشتی منم بی خیر کردی بسه!!!
با غرغر گفتم:
-تهمین زود باش بگو چیکار داری تا نیومدم لهت نکردم!!!
تهمینه-اووم...خب کار خاصی نداشتم...بیکار بودم یه زنگ زدم...بعدشم مشکل خودته عزیزم میخواسدی گوشیو بزاری سایلنت!!!
واییی...خداااا
-پس برو گمشو دیگه م زنگ نزن ...تا قاطی نکردم!
بدون حرف دیگه ای گوشیو قطع کردمو به خواب نازنینم ادامه دادم...
با تکون های یکی از خواب پریدم...نه مث اینکه خوابم به ما نیومده!!!
-شرویییین چته باز ...
یه تای ابروشو بالا داد و گفت:
-آهان این بجای سلامته؟!
وایی تو دیگه چی میگی آخه...
-خب سللام!
شروین-بعدشم هیچ ساعتو نگاه کردی؟!عین چی گرفتی خوابیدی؟!نه اصلا اشتباه کردی ترم تابستونی برنداشتیحالا کل تابستونو میخوای چیکار کنی؟!
این هم دست از سر ما برنمیداره...با ناله گفتم:
-شروین تروخدا دوباره شروع نکــــــــــــن!!
شروین که معلوم بود داره از حرص خوردن من لذت میبره گفت:
-خب حرف حق تلخه آره؟(با خنده ادامه داد)چی میشد یه ماه درس میخوندی؟!
-هیچی نمیشد!!!خب تابستون باید تفریح کرد دیگه!!!
شروین-زیادیت نشه یوقت؟
با متکا زدم تو سرش...!
-نه نمیشه!!!
بعدش هم از اتاقم بیرونش کردمو گرفتم 30 مین دیگه هم خوابیدم!!!

 


از بس جیغ زده بودم گلوم درد گرفته بود....با صدای خش داری گفتم:
-چه سورپرایزی!گلوم داره پاره میشه!!!
تیام محکم منو به خودش چسبوند و گفت:
-فدای خواهر خوشگلم بشم من!دلم واستون یه ذره شده بود طاقت نیوردم و اومدم!!
-خوووب کاری کردی داداشــــی..
حالا رفتم تو کاوش چهره تیام..
قد بلند چهارشونه....چشم هاش قهوه ای جزغاله ای ابروهاش کمونی...بینی کشیده لب هاشم خوبه!!!موهاشم مشکیوووومیشه گفت جذابه!!(مگه میشه داداش من باشه اما جذاب نباشه؟!)
تیام که فهمیده بود چند دیقه است زل زدم بهش گفت:
-نخوری منوووو؟!
از گردنش آویزون شدمو گفتم:
-نترررس مگه من گودزیلام!!!
شروین که سمت راست تیام نشسته بود زیر لب گفت:
-شاید!
من که گوشام خیلی تیزه شنیدم...افتادم به جونش:
-چی؟چی گفتیییی؟
شروین-واا هیچی!توهم زدی؟!
من-نه یه چیزی گفتی!من مطمئنم!
شروین-تبسم زیادی شادی ها...
من-ولی گفتیا....
تیام که داشت با خنده منو نگاه میکرد گفت:
-هنوز همون شیطون بلایی هستی که قبلا بودی!
شروین زودتر از من گفت:
-اوووف دیگه نگو...تازه بدترم شده!
شـــــــــــــرویین من حال تو رو میگیرم!!!
یجایی خوندم که میگن اگه جواب طرفو ندی بدتر میسوزهوووپس منم جواب ندادمو رو به تیام گفتم:
-دیگه نمیخوای بری که؟!
تیام-اووم...خب....(یه نگاه شیطون به من انداخت و گفت):
-دیگـــــــه نــــــــــــه!!!
دوباره از گردنش آویزون شدم که گفت:
-ا تبسم آرومتر ...
من-اگرم بخوای بری من نمیذارم!!!
****
مامانم به مناسبت برگشتن تیام از سفر فرنگ یه مهمونی ترتیب داده بود....البته فقط فامیل رو...

 


معمولا عادت نداشتم برای مهمونی های اینجوری برم آرایشگاه و از این چیزا...پس خودم دست به کار شدم...
موهامو اتو کشیدمو صاف کردم ریختم پشتم...جلوشو هم به صورت کج ریختم تو صورتم.. آرایشمم ترجیح میدادم ساده باشه...یه آرایش دخمرونه هم کردم... لباسم یه دکلته ی قرمز بو که از بالش تا روی زانو تنگ بودد...یعنی راه رفتنش با من یکی که نیست!!!یه کت سوسکی هم رو لباس داشت که میخواستم اونم بپوشم!!!
حالا دارم دنبال صندلای قرمزم میگردم اما یه لنگه ش بیشتر نیست!!!ای تف به این شانس کج وکوله من... بیخیال اونا شدمو بجاش یه صندل مشکی برداشتم پام کردم و رفتم پایین فوضولی ببینم بقیه چه شکلی شدن....
شرویییین اول رفتم تو کاوش چهره ش...(کلا عادتمه)
چشم هاش خیلی خوشرنگه....عسلی عسلی....بینیش کوچیکه و خوش فرم....لب هاش گوشتی و یه چال هم وقتی میخنده روی گونه چپش ایجاد میشه...
از لحاظ قد و هیکل تقریبا مثل تیام یعنی حدودا185 باید باشه....
اوووف تیپشو نگاه پدرسوخته!!
یه کت شلوار سورمه ای جذب پوشیده بود با یه کراوات بنفش ووو موهاشم نیم فش کرده بود بیشتر داده بود بالا...جیگری شده بود واسه خودشا...
تیامم که همیشه خوشتیپه الان م با تیپ مجلسی خوشتیپ تر شده...خواهرش قربونش بره الهیییییییی.....
چه عطرهای خوشبویی هم زده بودن..منم که عاشق عطر مردونه...
غش نکردم خیلیه!!!
خیلی خوشحالم که برادر دارم...اما فقط تیام برادر منـــــــــــــه!

 


فصل3... اولین مهمونایی که ااومدن خونواده ی خاله ملیحه م بودن...افشین و آرامه هم بچه هاشن...راستش من با آرامه خیلی جورم...!
با دیدن همدیگه همو سفت بغل کردیم و چلپ چلپ ماچ کردیم...آرامه گفت:
-واااایی تبی جونم نمیدونی چقد دلم واست تنگیده بوووود!
من-من بیشترررررررر عشخم!!
بعد از آرامه با افشین دست دادم..قیافش خوب بود اما زیادی سوسول بودد...اما هرچی باشه پسر خالمه دیگه چه کنیم!!!
انقدر توی فکر بودم که نفهمیدم دستم هنوز توی دستای افشینه!!!سریع دستمو از تو دستش کشیدم بیرون ورفتم سمت خاله م و با اونم احوالپرسی کردم...
دقایقی بعد دایی ماهانم هم با زنداییم و دو تا دختراش که دو قلو بودن رسیدن...
کم کم داشتن همه میومدن...
عمو فرامرزم و عمو فرهودم با هم رسیدن...خانواده ی عمو فرامرز 4نفره بود و عموم دو تا پسر به نام های علیرضا که 25 سالش بود و حمیدرضا که22 ساله بود داشت...
عمو فرهودم هم فقط یه دختر داشت بنام فرنیا که تازه وارد18سالگی شده بود
همین که یه قدم برداشتم خواستم برم سمت عمو اینا عمه فرزانه جانمون هم سر رسید
عمه م هم یه پسر داشت بنام پدرام که 27 سالش بود و یه دخترم بنام تانیا...
وای دهنم خشکید...
پیش دخترا ایستاده بودم و داشتم باهاشون حرف میزدم که یدفعه کتم کشیده شد....
برگشتم پشتمو دیدم...وایییییییییییی شروین بازم توییی؟!!!!
از دخترا عذر خواهی کردم و رفتم ببینم آقا چی میخواد نطق کنه...
من-چیه بازز چی شده؟!
شروین -میخواستم بگم....یه وقت به سرت نزنه کتت رو در بیاری؟!خــب؟!
باز این خل شد....خب رو با تحکم بیشتری گفت..
-مثلا اگه به سرم بزنه و در بیارم چی میشه؟!؟؟؟!
مچ دستمو گرفت و منو بیشتر به سمت خودش کشید و گفت:
-چیزای خوبی نمیشه...
میدونستم اگه سرپیچی کنم قاطی میکنه برای حفظ ظاهر هم که شده بود یه باشه الکی گفتم...
بالاخره بعد از نیم ساعت صدای تند موزیکو شنیدم...راستش خیلی دلم میخواست برم وسط و یه قری بدم...که آرامه جونم آرزومو براآورده کرد...
اومد دست منو گرفت و کشوندم وسط..منم که شاد....حسابی شلوغ کردم...
ادامه در پست بعععععععععد...

 


رفتیم وسط و شروع کردیم به رقصیدن...دو دور با افشین و پدرام رقصیدم....
توی بغل پدرام بودم که..برقا خاموش شدن...پشت بندش هم یه نفر منو خیلی محکم کشید سمت خودش که منم تعادلمو از دست دادمو صاف افتادم توی بغلش!!!
وای خدا...این دیگه کدوم هرکولی بوددد؟توی اون تاریکی فقط تونستن دو تا چشم عسلی رو تشخیص بدم...!
شـــــــــــــــروین!!!
منو محکم به خودش چسبونده بود و وادارم کرد باهاش همراهی کنم....خیلیم تند نفس میکشید...یا خدا این چشه؟!!!
امشبو من جون سالم به در ببرم خیلیه...باصدایی که از عصبانیت دو رگه شده بود زیر گوشم گفت:
-خوش میگذره بهت؟ منم کم نیاوردم و از لجش گفتم:
-بــــــــــله مگه میشه نگذره؟!
فشار دستاشو روی کمرم بیشتر کرد...ایییی دردم گرفت
بعد از رقص رفتیم سراغ غذا....
* * *
آخر شب لنگان لنگان داشتم میرفتم سمت اتاقم از بس که رقصیده بودم کفشم پامو زده بود...بد هم زده بود...انقدر خسته بودم که دوست داشتم همونجوری با لباس بیفتم تو تختم و بخوابم...کشون کشون رفتم سمت کمدمو لباس خوابمو پوشیدم و بعد هم ولو شدم روی تخت...ولو شدن روی تخت همانا و بیهوش شدن من هم همانا!!!!

 

 


-وای تیااام..اینا چقد خوشگلن!!
تیام-پس چی؟!مگه میشه من چیزیو انتخاب کنم و بد باشه؟!(خودشیفته!)
-وای آره....جیغ کشیدم...تیام این شلوارکه چه خووووجمله!!! تیام-باشه بابا تبسم انقد جیغ جیغ نکن!!!
من_این یه جور تخلیه انرژی دیگه...وگرنه میمونه تو حلقم که...!
تیام واقعا سلیقه ش خیلی خوب بود هرچی که خوشگل بود رو آورده بود...سرمو برگردوندم که بگم تیام دستت درست که....
اولالا...این خوشتیپو نگااا...آخه خدای من چه چیزی آفریدی....چقد یه نفر میتئنه خوشتیپ باشه آخههه....!!!
شروین یکی از لباسایی رو که تیام واسش آورده بود رو پوشیده بود و داشت مانور میداد...
انقدر جیگر شده بود که دوس داشتم بپرم بغلش و ماچش کنم!!!
من-ا شروین خودتی؟!
شروین یه خنده ی مکش مرگ ما کرد و گفت:
-نه پس اژدهای دو سرم!!
ایشششش پرررو!!!حالا ازش تعریف کردم پررو شده...
فصل4....
بابا-تبسم کلی کار روی سرمون ریخته..نمیشه بیخیال بشی؟!
با پاهام روی زمین ضرب گرفتم و گفتم:
-باباییییییییی!!
بابا-جون بابایی؟آخه دختر الان که سر ما انقد شلوغه بای هوس شمال بکنی؟!
خودمو ناراحت نشون دادم:-باشه اصلا ولش کنید!!
بابا-خب خوشگلم...هفته ی آینده میریم...چطوره؟!
نیشم یه متر باز شد:
-عالیهههههههه مرسیییی....قربون بابای خوبم برم من...!
پاشدم دوتا ماچ آبدار کردم بابامو و سرخوش به اتاقم رقتم....

 


...شمال:
-وای خدای من چه بوی خوبی!!!من عاشق بوی شمالم...
شروین-آره بوی خیلی خوبیه!
تو همیشه خودتو نخود کن خوب؟!آخه مگه من با تو بودم!!با هوا بودم!!
به سمت درختای گلابی حیاطمون راه افتادم...تو تابستون یه گلابی هایی میداد درشت و خوشمزه..منم که شکمو....
حالا مگه طاقت دارم تا کارگرمون بیاد اینارو بچینه...نه مث اینکه کار خودمه...!
شالمو از سرم در آوردمو بستم دور کمرم!!(کماندویی مگه!)با یه حرکت پامو گذاشتمروی درخت و یا علی...رفتم بالا...اه خیلی دورن که...
صبر کنین گلابی های خوشگلم الان بهتون میرسم...
یه دونه ازون تپل مپلاش از دور بهم چشمک میزد...خودشه!!!همینو باید بچینم...روی پنجه ی پام بلند شدم...تا دستم بهش برسه..اه لعنتی چرا اونقدر بالایی مامانی؟!
تیام از پشت سرم گفت:
-د تبسم چرا مثل مرد عنکبوتی از درخت آویزون شدی؟!بابا بیا پایین میزنی دستو پاتو میشکونیا..
به حرفش توجه نکردم....از بس که خودسرم!!!
تیام هم بیخیال شد رفت تو ویلا اما من بیخیال این گلابی نشدم!یعنی تا بدستش نیارم بیخیال نمــــــشم!!
خودمو بیشتر کشیدم بالا...وای دیگه خیلی نزدیکش شدم آره خودشه....امااا....
یدفعه احساس کردم زیر پام خالی شد!!!آنچنان جیغی کشیدم که خودمم ترسیدم!!!چشامو بستم...نه سقوط آزاد نهههههه!!
ا چی شد عمو!؟مگه من نباید میوفتادم رو زمین؟!پس چرا یه جای نرمم؟!
فک کنم مردم اره مردم احتمالا ضربه مغزی شدم..خدایا خودت گناهان منو ببخش توبه توبه....
-تبسم چی میگی دختر هنوز نمردی باز کن اون چشاتو!!!
وای خداااااااا شروین؟!!!آها حتما عزراییله...
-د میگم باز کن چشماتو...!
نه مث اینکه واقعاً شروینه!!!به زور لای چشامو باز کردم البته نزدیک بود از ترس سکته هرو بزنم!!!
-ت...ت...تو؟!
شروین-آره من!اون بالا چیکار میکردی؟!اگه من الان اینجا نبودم با مغز خورده بودی زمین که..
اواااا من تازه به خودم اومدم و یه نیمچه هم خجل شدم!!!آخه تو بغل شروین بودم و فاصله ی صورتامون هم به زور10سانت میشد!!!!من چرا گر گرفتم؟!!!
شروین-حالا نمیخواد انقدر سرخ و سفید بشی!!!ازین به بعد هم هوس گلابی کردی به خودم بگو!!
اوه چه جنتلمن!
شروین-نمیخوای بیای پایین؟خوشت اومده ها...
خیلی سریع از بغلش پریدم بیرون و رفتم سمت ویلا....

***

 


-آقا من دلم دریا میخوااااااااد!!! سوزان-دخترم صبر کن یه ساعت دیگه که هوا خنک تر شد میریم!!!
-مامـــان!
سوزان-آخه قراره خاله ت اینا هم بیان گفتم بمونیم با هم بریم!
تقریبا جیغ کشیدم:
-واقعا؟کی میرسن؟
سوزان_1-2سساعت دیگه!!!
داشتم بالا پایین میپریدم...
-آخ جووون دلم واسه آرامه تنگیده!!!
اولش ازینکه آرامه رو میبینم خیلی خوشحال شدم...اما بعد یاد افشین که افتادم دپرس شدم...آخه افشین روی من کلید بود و شروین هم روی افشین...کلا کلید تو کلیده...
چن باری بینشون بحث پیش اومده بوددد...
بالاخره شروین...پسرعموم بود روم غیرت داشت...(آ قربون غیرتش!)
شروین 4سالش بود که عموم و زنموم تو یه سانحه رانندگی جونشونو از دست میدت...درجا تموم میکنن..اونروز شروین خونه ما بود و زنده موند...
بعد از اون قضیه هم پدر من که پسر بزرگ بود و هم شروین رو یه جور خاصی دوست داشت...اونو پیش خودش آورد...1سال بعدشم من پا به دنیا گذاشتم...
همیشه شروین رو دوست داشتم... خیلی بیشتر از یه پسر عمو...
***

 


حدودای ساعت 6 اینا بود که خاله اینا رسیدن...
با آرامه جونیم احوالپرسی گرمی کردم...آرامه همسن خودم بود!شاید دلیل اینهمه صمیمیت همینه..!نمیدونم!
این افشینم که 24 سالشه دیگه بچه سوسول ما!!!
اییی نگاه کن ترو خدا...هرروز داره پیشرفت میکنه!نه من مطمونم که ایندفعه یه ردیف دیگه هم از ابرو هاش برداشته..اصلا بیخیال به من چه...
افشین-سلام چطوری خانومی؟!
دست که دادم دستمو ول نکرد...ا جون خاله ول کن..
من-مرسی مث اینکه تو بهتری!
افشین-مگه میشه تورو ببینم و حالم بد باشه؟!
...بمیر بابا..ایش!
یه لبخند مصنوعی زدم که اونم با دیدن قیافه وحشتناک شروین ماسید!!!
اوهههه چقدم گند ه ست بچه م ...افشین دربرابرش فنچه...الان ازون موقع هاست که رگ گردنش از عصبانیت متورم شده هااااا..
افشین که منو گیج و میج دید پرسید:
-چی شده هانی؟!
هو...دیگه خیلی داره پررو میشه هااااا....قبل ازینکه بتونم چیزی بگم شروین با صدای کلفتش گفت:
-برگرد من ببهت بگه چی شده هــــــــــــــــانی!!!
وای نه ترو خدا دوباره اینا بهم رسیدن...
افشین که سعی میکرد خودشو متعجب نشون بده رو به شروین گفت:
-ا سلام آقا شروین!کجا بودی ندیدمت؟! شروین دیگه واقعا قاطی کرد...
شروین-آها من به این گنده گی رو ندیدی اوندوقت این هانی رو دیدی آره؟!
افشین یه جوری خودشو جمع و جور کرد و بعد رفت پیش تیام...
اوه اوه این داره مث میرغضب منو نگاه میکنه...ها چیه؟!
من اومدم در برم که مچ دستم قفل شد...یا خدا....
مچ دستمو گرفت و منو کشید عقب به سمت خودش...
دهنش رو نزدیک گوشم گرفت اونقدر نزدیک که خیسی لبش رو حس کردم...
چند ثانیه مکث کرد و بعد نفسش رو با فشار بیرون داد...قیلی ویلی شدم...د نکن دیگه..
لبش رو بییشتر به گوشم چسبوند و گفت:
-تبسم اگه یه بار دیگه ترو نزدیک این پسره ببینم قلم پاتو خرد میکنم.فهمــــــیدی؟!
اخه به من چه...شیطونه میگه...شیطونه غلط میکنه میگه...
سرمو تکون دادم..
شروین-نشنیدم بگی چشم؟!
اوههه چه پرو برو بابا من به مامانم نمیگه چشم به تو بگم...
-خیل خب!!!
شروین-پس دختر خوبی باشیا؟!
مگه تا حالا بد بودم..دیگه داره حرصمو در میاره ها...به هر جون کندنی بود مچمو ازاد کردم و ازش جدا شدم....


مطالب مشابه :


رمان تبسم (2)

عاشقان رمان - رمان تبسم (2) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها بهترین رمان




تبسم قسمت اخر

منبع بعضی از رمان های موجود در وب: www.forum.98ia.com بعضی ها رو نویسنده های وب خودمون گذاشتن




تبسم

رمــــــان زیبــا - تبسم - - رمــــــان زیبــا زندگي شايد همين باشد يك فريب ساده و كوچك




رمان یک تبسم برای قلبم (12)

رمان یک تبسم برای قلبم (12) به زنجیر و اویز قلبی که تو دستم بود نگاه کردم پوزخندی رو لبهام




تبسم 2

رمان تبسم (2))) فصل5: خانوم اصلاني ميتونيد بيايد تحقيقتون رو ارائه بديد! تو دلم هر چي فحش داشتم




رمان تبسم 1

***رمان آتشین*** - رمان تبسم 1 - زندگی کتابی است پر ماجرا، هیچ گاه آن را به خاطر یک ورقش دور




رمان یک تبسم برای قلبم (20)

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان یک تبسم برای قلبم (20) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




رمان یک تبسم برای قلبم (10)

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان یک تبسم برای قلبم (10) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




رمان یک تبسم براي قلبم (1)

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان یک تبسم براي قلبم (1) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




برچسب :