رمان روز نود و سوم قسمت 28

 

قسمت بیست و هشتم روز نود و سوم

«صبح لباسم پوشیدم تا صبح فکر کرده بودم نه این لجبازی به قیمت جونم بود ولی افتاده بودم رو دنده اش باید حرفمو ثابت میکردم با کینه و عاز و حرص گفتم:»

- بریم بچه رو سقط کنم

 امیرمحمد با شک نگاهم کرد،تا حالا ساکت بود فقط نگاهم میکرد باهاش از اتمام حجت دیشب یه کلمه حرف نزده بودم ،یه ابروشو داد بالا و آهسته  گفت »:

-مطمئنی ؟!!!

«با حرص و جیغ و بغض گفتم:»

-انقدر استخاره نبین پاشو بریم

«امیرمحمد کلافه و گرفته گفت:»

  پس چرا دوباره بغض کردی ؟

با حرص گفتم : به تو ربطی نداره بلند شو بریم از شر بچت راحت شم

«امیرمحمدبا حرص و دندون قروچه انگشت اتهامش رو به سمتم گرفت و  از روی تخت بلند شد و گفت:»

-با من اینطوری حرف زدی نزدیا

«با گریه و کلافه  پامو رو زمین کوبیدمو با جیغ گفتم : »

-امیرمحمد میایی یا خودم برم ؟

«امیرمحمد با تردید نگاهم کرد وسویشرتشو از روی تخت با خشم برداشتو روی اون تیشرت جذب مشکیش پوشید و سوییچش رو برداشت و سپس نگاهش رو از من گرفت و از اتاق رفت بیرون منم دنبالش راه افتادم پر از تشویش و نگرانی بودم میدونستم دارم اشتباه میکنم ولی دیگه سر لج افتاده بودم مرگ یه بار شیون هم یه بار، پر از بغضو  درد بودم ،هیچ کس نمیتونه بچه خودش رو بکشه ،منم شده بودم از همون حیوون پستری که به امیرمحمد گفته بودم ،تمام راه رو اشک ریختم شده بودم قاتلی که مدافع خود مقتوله امیرمحمد هم جرات نداشت یه کلمه با من حرف بزنه، رسیدیم به دکتر ساختمون رو که دیدم پس افتادم زیر زانوهام خالی شد اگه امیرمحمد دور کمرم رو نگرفته بود با زانو میخوردم زمین یه حسی مدام تو وجودم با صدای بلند میگفت : »

(هیفا داری چیکار میکنی ؟ ولی هیچ جوابی به خودم نداشتم که بگم )

امیرمحمد - میخوای خونه برگردیم ؟

-بغضم رو قورت دادم دست و پاهام چنان میلرزید و تنم داغ کرده بود که انگار تب و لرز کرده بودم به سختی گفتم : نه

امیرمحمد خب پس چرا اینطوری میکنی ؟

«با همون صدای لرزون و بغض آلود گفتم »:

_ من خوبم

«امیرمحمد دستم رو گرفت و با تعجب و نگرانی گفت »:

_ دستت یخه خوبی ؟ برات یه آبی ، آبمیوه ای چیزی بگیرم ؟

«تا حالا فکر میکردم که تنم داغه ولی انگار که این قلبم بود که داغ کرده بود از بغلش خودم رو کشیدم بیرون و گفتم» : نه

امیرمحمد- خیله خب ،صبر کن

«دزدگیر ماشین رو زد و با همدیگه رفتیم اون دست خیابون ، انگار به پاهام آجر وصل کرده بودن هر قدمم هزاران کیلو بود ،سنگین و بی رمق نام داشت از وجودم میرفت ،قلبم تو گوشم میزد، سینم میسوخت ، در آسانسور که باز شد آینه بزرگ توی آسانسور معلوم شد خودم رو تو آینه دیدم فهمیدم که هیچ فرقی با مرده ندارم همون پوست سفید و بی روح چشمایی که زیرش گود رفته و لبایی که بی رنگ و خشکیده از آسانسور که پیاده شدیم پلاکارت دکترفرناز گلنوش رو که دیدم یه جوری خودم رو باختم که حس کردم دنیا رو سرم خراب شده تکیه دادم به امیرمحمد که دقیقاً پشت سرم بود دور کمرم رو گرفت تنم از عرق خیس شده بود دست رو پیشونیم گذاشت و با تعجب گفت »: هیفا ! هیفا

-یا حضرت عباس امیرمحمد !

امیرمحمد آخه چته دختر؟

«از لجبازیم کم نشده بود با وجود حال بدم برای همین دلم رو سنگ کردم و با امیر محمد داخل مطب شدیم جلوی میز منشی رفتیم و امیر گفت :»

- از طرف آقای دکتر نژادی اومدیم

«منشی لبخندی زد رو به من گفت»

 -این فرم رور کنید

«امیرمحمد فرم رو گرفت و برگشتیم به سالن مطب که پر از زنان حامله دخترای جوون و یا زنای خیلی مسن بود .امیرمحمد من رو به طرف مبل راحتی هدایت کرد من رو مبل نشستم پیشونیم رو با دست چپم گرفتم ، عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود امیرمحمد فرم رو پر کرد و برد که تحویل منشی بده تا منشی ما رو صدا بزنه حس کردم عمرم کفاف دیدن دوباره دوقلوهام رو نمیده دستم رو رو شکمم گذاشتم و تو دلم گفتم »: عزیزم من رو ببخش ای کاش هرگز مادر مثل من نداشتی که توان مقابله با پدر تو که بدتر از خودمه دیگه ندارم خدایا میدونم که تقاص این گناهی رو که دارم میکنم ازم میگیری گرچه که این درد تو وجودم کمتر از تقاص گناهم نیست

«منشی صدامون کرد »: خانم عبدالعزیز

«با ترس به امیرمحمد نگاه کردم و امیرمحمد دستم رو گرفت و گفت »: بلند شو

-امیر !!!!

امیرمحمد- اِ دیوونه ، باز داره گریه میکنه

-امیرمحمد میترسم میفهمی ؟

امیرمحمد ترس نداره که دو تا آمپول میزنه تموم میشه

«وارد اتاق شدیم و دکتره اومد جلو و گفت »:

-خب ، خب سلام اسمت چیه ؟ ..... آهان هیفا درسته ، خانم خوشگله چادر و لباست رو در بیار

-با بغض گفتم : امیرمحمد !!!

امیرمحمد دربیار ،قربونت برم ترس نداره که من اینجام

دکتر نه،اقا لطفا،شما برید بیرون ؟

-نه امیرمحمد باور کن منم میام بیرون

امیرمحمد- میشه من باشم

دکتر نه آقا شما بفرمایید

-پس منم نمیمونم

دکتر خیلی ناز نازی هستی ها ! خیله خب لباسهات رو در بیار و بعد بخواب روی تخت

«امیرمحمد دکمه های متنوم رو باز کرد، زدم زیر گریه ، امیرمحمد با تعجب نگاهم کرد و گفت :» هیفا !!!

-محمد ، میترسم به خدا میترسم میفهمی ؟

«روی تخت خوابیدم دکتر شروع کرد به توضیح دادن برای امیر محمد که بعد سقط باید منو ببره بیمارستان تحت مراقبت باشم که مشکلی برام پیش نیاد ...

هیفا بلند شو بچه اتو چطوری سقط کنی؟چطوری با عذاب وجدانت کنار میای؟!بچه ام ...دارن جونمو ازم میگیرن مسئله خواستن یا نخواستن بچه نیست مسئله اینکه پاره ی تن منه ،جون منه فرقی نداره نیوشا یا پروشا یا جنینی که تو وجودمه من مادرشم نمیتونم ،از این بدتر بشه نمی کشمش،نمی کشمش ...

با صدای لرزون و قلبی آکنده از وحشت و استرس گفتم:»

-امیرمحمد

«امیرمحمد برگشتو نگاهم کردو اومد طرفمو گفت:»

-جان؟

«دست رو سرم کشید و تو چشمام نگاه کردو گفتم:»

-من پشیمون شدم

«امیر محمد منو شوکه نگاه کردو گفت:»

-چی؟!

-من پشیمون شدم ،بچه امو نمیتونم بکشم

«اومدم بلند بشم ،شونه ها مو نگاه داشت و گفت:»

-ما حرفامونو زدیم ،تو قبول کردی که بچه رو بندازی

«با بغض و چشمای پر از اشک گفتم:»

-دیگه نمیخوام

«با صدای خش دار و خفه ،عصبی تو چشمم نگاه کردو گفت:»

-وقت پشیمونی نیست تو تصمیمتو گرفتی،یه دقیقه است بعدش تموم

«چونه ام میلرزید ،اشکم فرو ریخت و با صدای خفه گفتم:»

-گه خوردم نمیخوام بکشمش من حسش میکنم ،نمیخوام قاتل کسی بشم که پناهش منم ،مادرش ،بچه بی گناه من ...

عصبی گفت:تمومش کن«برگشت و گفت:»

-خانم دکتر شروع کنید

«دست امیر محمد و گرفتم و برگشت طرفم و با اخم نگاهم کرد گفتم:»

-من میرم ،دیگه منو نمی بینی ،زندگیتو بکن من کاری میکنم که ابتاه منو قبول کنه ،بچه مال من برو هر جا که میخوای ،خودم شناسنامه میگیرم تو نترس اسمی از مسئولیت به زبون نمی یارم

«با حرص نگاهم کرد و با دندون قروچه گفت:»

-ابتاه ،ابتاه ،ابتاه ،(پوزخندی زدو گفت:)داری از کدوم پدر حرف میرنی؟اگر قرار بود تو رو قبول با دوتا بچه قبولت میکرد نه حالا که حامله از شوهری که ص*ی*غ*ه ایشی...بخواب

دکتر-آقای محترم ما اینجا کسی رو بدون رضایت وادار به سقط جنین نمی کنیم ...

امیرمحمد-پدر این بچه منم ،شوهر این خانمم منم رضایت میدم که این بچه سقط بشه

«از جا بلند شدم امیر محمد عاصی شده گفت:»

-لا اله الاالله!هیفا من دارم از کوره در میرم...

«لباسمو از روی میز برداشتم و با حرص و جسارت  گفتم:»

-برام مهم نیست چه اتفاقی برات میوفته مهم الان بچه امه

«امیر محمد اومد لباسمو از تو دستم بکشه بیرون که با تموم قوام جیغ زدم با سینه ی نفس زنان و قدرتی که ناشناخته در خودم بود این همون روی مادری که همه جوره از بچه اش دفاع میکنه ،با چشمایی که از شدت هیجان حس میکردم داره از حدقه بیرون میزنه و لحنی پر از کینه جیغ زدم»:

-به من دست نزن ،به ،من ،دست نزن ،من بچه امو قربونی افکار احمقانه و راحت طلبانه و بی مسئولیتت نمی کنم ،من مادرشم من میگم که میخوامش یا نه تو بدنه منه من حق دارم تو دیگه هیچ حقی نداری ،نمی ذارم ،حسرتش و به دلت میذارم ،«زدم به سینه امو گفتم »واسه تو میزنه؟از سینه ام درش میارم چون چیزی تو وجودم هست که از این قلب قوی تره ،انگشت کوچیکه حس مادرونمم عشقت نیست ،شدی انگشت ششم دست ،ناهنجاری ،ببرمت درد داری ولی می برمت امیر محمد از قلب می برمت نمیذارم از عشقم سوءاستفاده کنی ،من یه مادرم بچهامو به مردی که فقط خودش مهمه نمی فروشم ،برو هر غلطی که دلت خواست بکن ،منم که دیگه حسابت نمی کنم «با کف دستم زدم به تخت سینه اش  زدم ،شوکه منو نگاه میکرد و گفتم:»

-خراب بشه دنیایی که بچه هامو ازم بگیره ،دیگه دنیا م که تو بودی رو نمی خوام «انگشت اشاره امو بالا کنار گوشم گرفتم و گفتم:»

-مثل یه زن ،مثل یه زن از بچه ام در برابر بی عاطفگی و بی مسئولیتیت می ایستم ،خوابش و ببینی که من خلاصت کردم خوابشو

«اصلا همینطور مونده بود و منو نگاه میکرد لباسمو درست و حسابی هم نپوشیدم ولی چادرمو سرم کردم و خوب خودم و پوشوندم و از در زدم بیرون ،قلبم شده بود یه سنگ از آتیش، سینه ام از حرارتش میسوخت زیر لب نجوا کردم

نمیخوام بهشتی رو که برام جهنمه

این حالی که بهش میگی عشق ولی پر از غمه

پام که رسید به خیابون صدای بلند و فریاد زنون امیر محمد از سوی ساختمون اومد و به طرف صدا به طرف پنجره طبقه سوم نگاه کردم که گفت:»

-وایستا ،بهت میگم وایستا

«پوزخندی زدمو اولین تاکسی ای که بوق زد و سوار شدم ...باید برم خونه ی باباجون ،بچه هام اونجان ،باید برم اون...ضعف داشت از پا درم میاورد تنم خیس عرق بود زانوهام میلرزید ،خدایا کمکم کن ، چشممو بستم یا رب العالمین کمکم کن ... صدای بوق بلند ممتد اومد با وحشت چشم باز کردم دیدم دقیقا پشت سر ماشینمونه ،چهره اش به قدری برزخی و خشن بود که قلبم هری ریخت و بی اختیار بلند گفتم:»

-یا قمر بنی هاشم ،خدایا خودت کمکم کن

راننده یهو پیچید با وحشت از مسیری که منحرف شد گفتم:»

-آقا کجا میری؟

راننده- مگه از دست این پسر دیوونه فرار نمی کنی؟ من کل تهران و عین کف دستم حفظم تو مسیر رو بگو آبجی کوچه پس کوچه میزنم عمرا پیدا کنه ،نچ زاده نشده نیست ،نیست کسی که به پای من برسه خیالت راحت خدا خوب راننده ای سر راهت گذاشته من این بچه سوسولای بالا شهر رو می شناسم ،آدرس؟

«آدرسو دادم به جد که انقدر کوچه پس کوچه زد امیر محمد گممون کرد ،رسیدم خونه باباجون زنگو ممتد میزدم ،در که باز شد قامت باباجونو اونم روز شنبه دیدم انگار دنیا رو به من دادن خودمو انداختم تو بغلشو های های گریه کردم با ترسو نگرانی گفت:»

-چیه باباجان

-باباجون،خدا رو شکر خونه اید ،امیرمحمد دنبالمه از مطب دکتر فرار کردم

مادرجون- حاج آقا؟کیه؟

باباجون- هیفاست ،بیا تو باباجان ،کار خودشو کرد؟

«تا اومدم حرف بزنم دری که باباجون داشت می بست و امیر محمد تا ته باز کرد از ترس یه جیغ کشیدمو دیدم وای درست عین شمر شده بوند ،تا اومد حمله کنه طرفم باباجون منو فرستاد پشت سرشو گفت:»

-چیه؟با من حرف بزن ،با من طرفی امیرمحمد چی میخوای از جونش؟

امیرمحمد- بیا اینور «با حرص نگاهم کردو گفت:»

-منو اسکل کردی؟ من مگه مچل تو ام ؟منو خر گیر آوردی؟«سعی میکرد دستمو بگیره ولی بابا جونومادر جون نمیذاشتن ،نیوشا و پروشا هم از دوطرف به پام چسبیده بودن و گریه میکردن و امیرمحمد هم انگار زنجیر پاره کرده بود ،نعره زد:

-از پشت باباجون بیا بیرون ...آخ آخ من تو رو میکشم...

باباجون- تو خیلی غلط میکنی

امیرمحمد باز اون انگشت اتهامشو بالا گرفتو به من نگاه کردو گفت:»

-من این بچه رو نمیخوام ،باید از بین ببریش

مادرجون- نمیدونم لقمه از کی سر تو گرفتم که تو اینطوری شدی

امیرمحمد-هیفا بیا ،بیا بیرون از محبت مادر پدرم نسبت به خودت سوءاستفاده نکن

«اومد به طرفم ،همینطوری دور مادر جون و باباجون می گشتیمو دخترا با وحشت جیغ میزدن ،امیر داد میزد من میگفتم«نمیام ،نمیخوام »مادر جون هی امیر رو صدا میزد و باباجون دعواش میکرد که  یهو مادر جون دستشو رو قلبش و گفت:»

-آخ...آآخ..قلبم .آخ...

ادامه دارد

نویسنده :نیلوفر قائمی فر


مطالب مشابه :


نی نی سایت

این روزها داریم تمرین میکنیم که چطوری زندگی من آشپزی نمی کنم میگشتن برای سقط




ســــــقـــــــــط و گــنــاه

نمی دونی چه عشقی می کنم وقتی شاگردهای مدرسه یا همکارهای جدید بهم می گن ،وای چطوری سقط خیلی




پرسش و پاسخ >>>>> ناباروری

سلام عزیزم من سال قبل تو 6 هفته سقط داشتم بعد احساس می کنم دلیل ماه بعد چطوری




قسمت 28 روز نود و سوم

- بریم بچه رو سقط کنم هیفا بلند شو بچه اتو چطوری سقط کنی؟چطوری با عذاب وجدانت کنار میای




رمان روز نود و سوم قسمت 28

بـــاغ رمــــــان - رمان روز نود و سوم قسمت 28 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :