افسانه سه برادر

سلام به درخواست یکی از دوستان (فوسیس) داستانی رو که به خاطرش اون لوگو (سمت راست) رو گذاشتم، گذاشتم...

کلا داستان و همه چی از یکی از کتابای جؤان کاتلین رولینگ(خالق کتابای هری پاتر) به اسم افسانه های بیدل قصه گو نوشته شده... هر اسمی هم که اون پایین نوشته شده شخصیتهای خود کتابای هری پاترند و واقعی نیستند... امیدوارم جالب باشه...

افسانه سه برادر

روزگاری سه برادر بودند که در هوای گرگ و میش سحر در جاده دور افتاده بادگیر و پر پیچ و خمی سفر میکردند. سرانجام سه برادر به رودخانه ای رسیدند که از بس عمیق بود نمیتوانستند شناکنان به آن سوی آن بروند. اما این سه برادر در دانش و فن جادوگری استاد بودند از این رو با حرکت ساده چوبدستی هایشان، پلی بر روی رود خروشان پدید آوردند. تا نیمه های پل پیش رفتند که شخص نقابداری راهشان را سد کرد.

و مرگ با آنان سخن گفت. خشمگین بود که سه قربانی تازه اش او را فریب داده اند زیرا به طور معمول، مسافرها در رودخانه غرق میشدند.اما مرگ حیله گر و مکار بود. در ظاهر برای جادوی سه برادر به آنها تبریک گفت و به آنها خبر داد برای هوش و فراستی که در گریز از مرگ داشته اند هریک سزاوار پاداشند.

بدین ترتیب برادر بزرگتر که مردی جنگجو بود، خواستار چوبدستی سحرآمیزی شد که قدرتمندتر از آن در جهان وجود نداشته باشد. چوبدستی سحرآمیزی کهدر نبردهای تن به تن همیشه صاحبش را پیروز کند، چوبدستی سحر آمیزی که برازنده جادوگری باشد که بر مرگ غلبه کرده است! بنابراین مرگ به سوی درخت یاس کبودی در کنار رودخانه رفت و از شاخه آویخته آن چوبدستی سحرآمیزی ساخت و به دستبّرادر بزرگتر داد.

بعد برادر وسطی که مرد متکبری بود تصمیم گرفت که مرگ را بیشتر از آن تحقیر کند و از او قدرتی خواست

که با آن بتواند دیگر را از حضور مرگ فراخواند. بنابراین مرگ، سنگی را از ساحل رودخانه برداشت و به دست برادر وسطی دادو به او گفت که آن سنگ دارای قدرت برگرداندن مردگان است.

آنگاه مرگ از سومین و کوچکترین برادر پرسید که چه میخواهد.برادر کوچکتر از برادران دیگرش متواضع تر و فرزانه تر بود

و به مرگ اعتماد نکرد. از این رو از مرگ خواست به او چیزی بدهد که با آن بتواند از آن مکان برود بی آن که مرگ در تعقیبش باشد؛ و مرگ در کمال بی میلی، شنل نامرئی خودش را به او داد.

آنگاه مرگ کنار ایستاد و به سه برادر اجازه داد که به راهشان ادامه بدهند. آنها نیز به راهشان ادامه دادند و با اعجاب و شگفتی درباره ماجرایی گفتگو کردند که پشت سر گذاشته بودند و به تحسین و تمجید هدیه های مرگ پرداختند.

پس از مدتی، سه برادر از هم جدا شدند و هر یک به سوی سرنوشت خود رفتند.

برادر بزرگتر، یک هفته یا بیشتر به سفرش ادامه داد و به دهکده ای دور رسید و به جستجوی دوست جادوگری گشت که با او دعوا کرده بود. طبیعی است که با سلاحی چون ابر چوبدستی یاس کبود، امکان نداشت در نبرد تن به تنی شکست بخورد که پس از آن پیش می آمد. برادر بزرگتر، جنازه دشمنش را روی زمین رها کرد و به راهش ادامه داد و وارد مهمانخانه ای شد و آنجا با صدای بلند به فخر فروشی پرداخت و از چوبدستی قدرتمندش گفت که خودش از چنگ مرگ درآورده بود و با وجود آن شکست ناپذیر شده بود.

همان شب جادوگر دیگری پنهانی به بالین برادر بزرگتر رفت که در جایش خوابیده بود. دزد، چوبدستی را برداشت و سر برادر بزرگتر را نیز گوش تا گوش برید.

و به این ترتیب مرگ اولین برادر را از آن خود کرد.

در این میان، برادر وسطی به خانه خودش رفت که به تنهایی در آن زندگی میکرد. در آنجا سنگی را در آورد که قدرت فراخوانی مردان را داشت، و

آن را سه بار در دستش چرخاند. در کمال بهت و سرور، پیکر دختری را دید که پیش از مرگ نا بههنگامش آرزوی ازدواج با او را داشت و در آن لحظه ناگهان در برابرش ظاهر شده بود.

با این حال دختر غمگین و سرد بود چرا که گویی پرده ای نامرئی او را از آنجا جدا ساخته بود. اگر چه به دنیای فانی بازگشته بود، به راستی به آنجا تعلق نداشت

و عذاب میکشید. سرانجام برادر وسطی نا امید از برآورده شدن آرزویش، از شدت خشم از کوره در رفت و خود را کشت تا به راستی به دختر بپیوندد.

و بدین ترتیب، مرگ برادر وسطی را نیز از آن خود کرد.

اما با این که مرگ سالهای سال به دنبال برادر کوچکتر گشت، هرگز قادر به یافتنش نشد. برادر کوچکتر تنها زمانی شنل نامرئی را از تنش در آورد که بسیار پیر و سالخورده شده بود

شنل را به پسرش داد و آنگاه همچون دوستی قدیمی به استقبال مرگ رفت و دوشادوش و هم تراز با او، زندگی را بدرود گفت.

ترجمه شده از متون باستانی توسط هرمیون گرنجر

تفسیر از آلبوس دامبلدور

مقدمه یادداشت ها و طراحی ها از جی.کی.رولینگ

حالا چه ربطی به لوگوی من داشت؟ خب اون چوبدستی همون خط عمودیه، سنگی که مرده ها رو زنده میکنه همون دایره هس و شنل نامرئی هم مثلث دورشه. و توی تفسیر آلبوس دامبلدور که البته خیلی طولانی بود و من فقط اصل موضوعش رو میگم، گفته شده بود که اگه با هم متحد باشیم هرگز نابود نمیشیم. کاری که سه برادر نکردند...

                                     


مطالب مشابه :


چند شعر درباره ی مرگ

مرگ - چند شعر درباره ی مرگ «خواب را گفته‌ای برادر مرگ// چو بخسبی همی‌زنی درِ مرگ» اوحدی




مــــــــــــــرگ و یاد(شعر)

مــــــــــــــرگ و یاد(شعر) وقت دفــــن مـــرده، مردن را ببین تـــا ببـینی مــــرده ی




درباره برادر نیما

وبلاگ اختصاصی پدر شعر نو , نیما یوشیج - درباره برادر نیما دست نيست يا به مرگ طبيعي مرد يا




متن کامل شعر حیدر بابا شهریار(فارسی و ترکی)

رایانه امروز با سه برادر - متن کامل شعر حیدر بابا شهریار(فارسی و ترکی) - از ریز تا درشت دنیای




شعر و متن زیبا برای تسلیت مرگ و فوت

شعر و متن زیبا برای تسلیت مرگ و شعر و متن زیبا برای تسلیت مرگ و فوت برادر.




اشعار راجع به مرگ

اشعار راجع به مرگ «خواب را گفته‌ای برادر مرگ// چو «شعر من و مرگ فقرا، عیب بزرگان




و مذهب اگر پيش از مرگ به كار نيايد پس از مرگ به هيچ كار نخواهد آمد...

برادر خاطرت هست؟ - و مذهب اگر پيش از مرگ به كار نيايد پس از مرگ به هيچ كار نخواهد آمد




افسانه سه برادر

افسانه سه برادر - اینجا آسمونمونه و بدین ترتیب، مرگ برادر وسطی را نیز از آن خود شعر نو




مولانا محتشم كاشاني

به طور كلي در بررسي وضع شعر وشاعري عهد صفويه كه پس از مرگ برادر از وي فرزندي به جهان




برچسب :