رمان نت موسیقی عشق 5

چند روزي از مسافرت بابا گذشت.يه روز ظهر سر ميز نشسته بوديم و داشتيم ناهار ميخورديم كه زنگ در به صدا در اومد.ميخواستم بلند شم كه مجيد گفت : تو بشين.من ميرم.
رفت و در رو باز كرد.با چهره اي خوشحال به سمت من برگشت و گفت : رها بيا...بابات اومدن...

هر دو به استقبال بابا رفتيم.به بابا سلام كردم و لپاي نرمش رو بوسيدم.مجيد ساك بابا رو گرفت و برد توي خونه.بعد رو به بابا گفت : استاد اين كه خيلي سبكه...سوغاتي هاي مارو كجا گذاشتي پس؟

_مهم كيفيت پسر...نه كميت...

_استاد سوغاتي نياوردين...دارين ميپيچونين...

_خوب بود توش اجر ميكردم كه سنگين بشه؟

_نه...الان كه پنبه توشه راحت تر جا به جا ميشه!

واسه ي بابا غذا كشيدم و ناهار رو دور هم خورديم.عصر كه شد،مجيد كم كم زمزمه ي رفتن ميكرد... : خب...استاد...ما ديگه زحمتو كم كنيم...

بابا : ميخواي بري؟

_بله

_نميخواي تا اخر تعطيلات پيشمون بموني؟

_نه،خونه يه سري كار دارم...ادم مدير يه گروه ادم خل و چل باشه كه واسش تعطيلي و غير تعطيلي معني نداره...البته بلا نسبته رها خانوم.

_باشه...هر جور خودت ميدوني...

كوله اش رو انداخت روي دوشش و از بابا خداحافظي كرد.بعد به طرف من اومد.دستي به بازوم كشيد و گفت : خب...ماهم رفتني شديم...

_وااا...مگه ميخواي بري اون دنيا؟

_نه،ميخوام برم خونه بابام از دستت خلاص شم

_تو دهات ما دخترا قهر ميكنن ميرن خونه باباشون.

_ولي تو دهات ما برعكسه...

خنده ي ارومي كردم.دلم نميخواست مجيد بره...با اين حال ازش خداحافظي كردم و اون رفت.

**********

يك روز مونده بود به شروع دوباره ي تمرينات.دلم واسه ي تمرين تنگ شده بود.واسه ي سالن...واسه ي سنتور...واسه ي بچه ها و شوخي هايي كه باهم ميكرديم...

دلم ميخواست يه برنامه اي واسه ي فردا ميزاشتم.رستوراني... پاركي... به همه ي بچه ها زنگ زدم ولي عجيب بود كه هيچ كس تلفنش رو جواب نميداد.يكي اشغال بود،يكي خاموش بود... حتي مجيد هم گوشيشو بر نمي داشت...

چندين بار گرفتم اما هيچ كس جوابي نداد... خيلي عجيب بود...هر ٩ نفرشون باهم گوشياشون خاموش شده؟نكنه نقشه ي مجيده؟نكنه...

هزار تا فكر به كلم رسيد...

شب شد،و من با هزار تا فكر و به اميد اين كه فردا سر تمرين با همه ي بچه ها ديداري تازه ميكنم،به سمت تختم رفتم كه يهو مبايلم زنگ زد.مجيد بود.

با نگراني گفتم : الو؟سلام.

_سلام،خوبي؟

_مجيد تو كجايي؟چرا از صبح تا حالا گوشيتو بر نميداري؟ميدوني چقدر بت زنگ زدم؟

_ببخشيد...يه جايي بودم.نميتونستم جواب بدم...

_كجا بودي؟

_رها بيخيال شو...بگو چيكارم داشتي؟

با لحني عصباني گفتم : يعني چي بيخيال شم؟بقيه ي بچه ها كجان؟

_واي رها بس كن...من اصلا حال و روز خوبي ندارم...تورو به روح مادرت قسم بس كن

جا خوردم...انتظار شنيدن چنين حرفي رو نداشتم.تا حالا مجيد روح مادرم رو قسم نداده بود...

با صداي اروم پرسيدم : مجيد چي شده؟

_هيچي...سرم درد ميكنه...

_واقعا...؟

_اره...راستي...تمرين فردا شروع نميشه...

_چرا؟؟؟

_چون من حالم بده

_مي خواي بريم دكتر؟

_نه...خدافظ.

_الو؟الو؟مجيد...الو؟

اون قطع كرد و حتي منتظر خداحافظي من نشد.با حرفاي مجيد نگران تر شدم.داشت از جواب دادن به سوالام تفره مي رفت...

اون شب رو با هزار تا سوال بي جواب سر كردم...

صبح،تا چشمامو باز كردم،ياد ديشب افتادم.و دوباره همون دلشوره ي عجيب...نفس عميقي كشيدم و دوباره گوشيمو برداشتم تا به بچه ها زنگ بزنم.

اما...هيچ كس جوابم رو نميداد...با دستي كه ديگه توان شماره گرفتن نداشت،گوشي رو گذاشتم سر جاش و خودم رو روي تخت ولو كردم.كلافه شده بودم...هيچ كس جوابم رو نميداد ولي اخه چرا؟دستي توي موهام كشيدم و پوفي كردم.فكر و خيال داشت روانيم ميكرد...

دو سه روز گذشت...ولي همون وضعيت ادامه داشت.هر روز نگران تر از ديروز...من حتي نميدونسنم اونا الان كجان...

ظهر بود كه مجيد اس ام اس زد : رها اماده باش دارم ميام دنبالت.

نفهميدم چجوري اماده شدم.هزار تا سوال داشتم كه ازش بپرسم.اين كه اين چند روز كجا بوده؟چرا تلفنم رو جواب نميداده؟چرا تمرين كنسل شده و چندين و چند ( چرا ) ي ديگه كه بايد ازش ميپرسيدم.

با عجله لباس پوشيدم،سنتورم رو برداشتم و دوان دوان به طرف در رفتم.چند دقيقه وايسادم.بعد دو تا ماشين پشت سر هم اومدند.ماشين مجيد و سينا.همه ي بچه ها بودند.مجيد بوق زد و گفت : سوار شو.

در صندليه جلو رو باز كردم كه بشينم كه يهو مجيد گفت : اونو واسه چي اوردي؟

_چي رو؟

_سنتورتو ميگم

_خب مگه نميخوايم بريم تمرين؟

_نه،بزارش تو خونه

_مجيد ميشه بگي...

حرفم رو قطع كرد : رها گفتم بزارش تو خونه

عصباني گفتم : اين چه طرز صحبت كردنه؟چهار روزه مبايلتو جواب نميدي،خبري ازت نيست،حالا هم اين طوري حرف ميزني؟

زهره از صندليه عقب پياده شد.دستم رو گرفت و گفت : رها اروم باش.بيا سنتورتو بزار تو خونه...

با عصبانيت دست زهره رو پس زدم.از دست همشون ناراحت بودم.دلم ميخواست يه جوري ناراحتيمو ابراز كنم.

به سمت خونه برگشتم اولين جايي كه پيدا كردم سنتورمو گذاشتم و برگشتم.بقل مجيد نشستم و راه افتاديم.

زهره و امير روي صندليه عقب نشسته بودند.كمي كه گذشت گفتم : نميخوايد بگيد چي شده؟جوابي نيومد...همه ساكت بودند و به بيرون از پنجره خيره شده بودند.دوباره گفتم : خب اگه نميخوايد جواب نديد،نديد.فقط بگيد الان كجا داريم ميريم؟باز هم جوابي نيومد.

بلند گفتم : به جهنم...اصلا نگيد...همتون لال موني بگيريد...

خيابونايي كه مجيد داشت ازشون عبور ميكرد به نظرم اشنا اومد.تا اين كه بالاخره رسيديم دم خونه ي مجيد.

همه پياده شديم.پرسيدم : واسه چي اومديم اين جا؟

كسي حرفي نزد و فقط مجيد با دست اشاره كرد،كه يعني بيا...

اخم هاي درهم مجيد ادم رو ميترسوند...ولي من نبايد ميترسيدم...چهار روزه هيچ خبري ازش نيست و حالا هم...

سارا و محسن رو تو جمعمون نديدم.پرسيدم : سارا و محسن كجان؟

جوابي نيومد...

دوباره با عصبانيت گفتم : هوووي...با تو ام...با ديوار كه حرف نميزنم...

باز هم جوابي نيومد...

در رو با كليد باز كرد و گفت : برو تو...

نگاهي به بقيه كردم كه پشت سرمون وايساده بودن.

دوباره مجيد گفت : چرا معطلي؟برو تو...

رفتم تو خونه.كفشامو در اوردم.بعد از من بقيه هم اومدند.روي مبل ها نشستيم.سكوت ديوانه وار،همه جارو گرفته بود.هيچ كس هيچي نمي گفت.

مجيد دستاشو روي صورتش گذاشته بود،پاهاشو به زمين ميكوبوند و حالت عصبي داشت.

از جاش بلند شد،با دست به من اشاره كرد و گفت : رها بيا.

بعد رو به بقيه ي بچه ها گفت : شما اين جا باشيد ما الان ميايم.

نگاهي بهشون انداختم...همشون ناراحت و افسرده داشتند نگام ميكردند...

دنبال مجيد راه افتادم.منو برد تو اتاق خودش.ديگه جرئت نكردم به شلوغيه اتاقش گير بدم.كاغذ ها و خرت و پرت هايي كه روي تختش بود رو كنار زد و گفت : بشين.

در اتاق رو بست و شروع كرد جلوي من رژه رفتن.با چشمايي پر از سوال مجيد رو نگاه ميكردم كه مدام از چپ به راست و از راست به چپ اتاق ميرفت.

استرس،كنجكاوي،مغزي پر از پرسش هايي كه فقط اون بايد جواب ميداد...

كنارم نشست.نگاهشو به زمين دوخته بود.نمي دونستم تا چند ثانيه ي ديگه قراره چي بشنوم...

صورتشو به طرفم برگردوند.اخم كرده بود...از اون اخماي مردونه...گفت : عزيزم...ببخشيد اين چند روز جوابتو ندادم.

دوباره سكوت كرد...

بعد از چند دقيقه گفت : رها...ميخوام يه چيزي بهت بگم...ولي تورو به روح مادرت قسم...تو به جون بابات قسم...قول بده اروم باشي...خب؟

ترسيدم...خيلي هم ترسيدم...چه خبري ميخواد بده كه اين قدر واسش قسم ميخوره؟

سرم رو به نشانه ي رضايت تكون دادم...

نفس عميقي كشيد...چشماش حالت گريه داشت.انگار يه بغض سنگيني سينشو مي فشرد...

صورتشو برگردوند...نميخواست تو چشام نگا كنه...

گفت : رها...سارا و محسن...هفته ي اخر تعطيلات رو رفته بودن شمال...

افكار نگرانم هر لحظه نگران تر ميشدند...سارا و محسن...

مجيد ادامه داد : ديروز توي راه برگشت...ماشينشون...چپ ميكنه...

ديگه ادامه نداد...

گفتم : مجيد بعدش چي؟ماشينشون چپ ميكنه بعدش چي؟

گريش گرفته بود و نميخواست گريه كنه...با التماس گفتم : مجيد بگو...

چيزي نميگفت،دوباره با ترس گفتم : چيزيشون شده؟

دستي به صورتش كشيد و گفت : رها...سارا ديگه پيش ما نيست...

نميدونستم چي بايد بگم،در اون لحظه زبونم بند اومده بود...انتظار داشتم منظور مجيد اون چيزي كه من فكر ميكردم نباشه...

يخ كرده بودم در حالي كه بدنم داشت عرق ميكرد...در حالي كه صدام ميلرزيد گفتم : نه...مجيد...بگو اون چيزي كه من فكر ميكنم نيست...بگو سارا زندست...بگو مجيد...بگو...

حرفي نميزد...با صدايي كه ميلرزيد و استرسي كه تموم وجودم رو فرا گرفته بود،به خودم جرئت دادم تا سوالي كه ازش ميترسيدم رو بپرسم...گفتم : مجيد...سارا مرده؟

اشكش سرازير شد...به طرفم اومد...ميخواست بقلم كنه...كنار زدمش و گفتم : توروخدا مجيد...سارا مرده...نه؟

با تمام وجود ارزو مي كردم جوابش منفي باشه...

ولي...سرش رو به نشانه ي تاييد تكون داد.

تير خلاص رو بهم زد...ديگه تموم شد...دوست داشتم خواب باشم.دوست داشتم بهم بگه دارم باهات شوخي ميكنم...دوس داشتم تو اون لحظه يكي بزنه تو گوشم و بگه ديوونه اينا همش دروغه...

چند لحظه سكوت كردم...توي چشماي مجيد خيره شدم...براي چند لحظه احساس كردم تو كما هستم...اما خيسي ي اولين قطره ي اشك،روي گونم بهم ميگفت نه...اين طور نيست...

چهره ي سارا تو ذهنم تداعي شد...اون چهره ي زيبا با چشمايي مهربون...چشمامو بستم...اشكم نا خود اگاه سرازير شد...نميخواستم باور كنم...نميتونستم باور كنم...اين كه فكر كنم سارا ديگه توي تمرين نباشه واسم غير ممكن بود...پس كي واسمون تار ميزد؟در چند ثانيه همه ي خاطراتم با سارا از ذهنم عبور كرد...مغزم ايست كرده بود...درست مثل وقتي كه خبر مرگ مامان رو بهم دادن...ذهنم پر از ههمهمه هاي مبهم شد...و بين اون همهمه ها گم شدم...همهمه هاي گنگ و بي مفهومي كه همه به يك چيز ختم ميشدند،صداي تار زدن سارا...

دستامو مشت كرده بودم...قطرات اشك اروم و بدون صدا سرازير ميشدند و سكوت حكم فرما بود...احساس ميكردم خشك شدم،نميتونستم چيزي بگم،نميتونستم حرفي بزنم...

چشمامو باز كردم،مجيد رو ديدم كه دستشو روي صورتش گذاشته و اروم و مردونه گريه ميكنه...

با پشت دستش اشكاشو پاك كرد و رفت بيرون.به محض باز شدن در بچه ها به سمتش رفتند.،سوال هايي كه ميپرسيدند رو ميشنيدم : چي شد؟گفتي؟...مجيد حالت خوبه؟...

و من هنوز توي اغما بودم...اغمايي در اوج زندگي كه نميتونستم دركش كنم...

زهره ميخواست بياد پيشم ولي مجيد گفت بزار تنها باشه...

با تمام وجود دلم ميخواست اون چيزايي كه شنيدم يه شوخيه الكي باشه...اشك روي گونم خشك شد...به زمين زل زدم.دلم ميخواست داد بزنم...گريه كنم اما...شوكه شده بودم...چرا...؟چرا سارا....؟

چرا الان؟تنها چيزي كه بهش فكر ميكردم سارا بود كه توي اون شرايط مارو تنها گذاشته بود...

صداي گريه ي بقيه از بيرون اتاق ميومد...دلم ميخواست برم بيرون...اما نه...اگر ميرفتم بيرون ديگه واقعا مطمئن ميشدم كه مجيد راست گفته...

بدنم يخ كرده بود،به خودم ميلرزيدم و فقط و فقط به سارا فكر ميكردم.يعني ديگه نميتونم اون صورت قشنگشو ببينم؟

سرم رو بين دستام گرفتم...چه لحظات بدي بود...

بالاخره تصميم گرفتم برم بيرون،پاهام توان راه رفتن نداشت.اروم بلند شدم،هر لحظه احساس ميكردم الان ميوفتم،اما قدم بعدي رو به سمت در برميداشتم و صداي گريه واضح تر ميرسيد...

دستگيره ي در رو چرخوندم...در باز شد و همه ي نگاه ها به طرفم برگشت.چند دقيقه همه بهم خيره شدند.اونا داشتن چي رو تماشا ميكردن؟يه دختر با چهره اي خسته و ماتم زده كه نميخواد باور كنه درست ١٥ روز بعد از روز عقدش بهترين دوستش رو از دست داده...

گريم نميومد،نميتونستم گريه كنم...چون نميخواستم باور كنم...

توي چهار چوب در ايستاده بودم و دستم رو به ديواره ي اون گرفته بودم تا تعادلم رو از دست ندم...

به بقيه نگاهي انداختم...دست كمي از حال من نداشتند...چهره ي ناراحت و پريشون محمدعلي،قدم هاي عصبيه سينا،امير...كه نشسته بود و دستش رو روي صورتش گذاشته بود و مجيد كه ميدونستم كنترل اشك هاش براش سخته...

عاطفه،زهره و فرناز هم كه بي اختيار اشك مي ريختند و ...

مجيد از سر جاش بلند شد،به طرفم اومد،صورتش سرخ شده بود...كمي بهم نگاه كرد و گفت : رها...

ادامه نداد،خودش خوب ميدونست هيچ حرفي تو اون شرايط ارومم نميكنه...

نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت در رفتم.مجيد گفت : رها كجا ميري؟

حالا نوبت من بود كه جوابي ندم...دوباره پرسيد : كجا داري ميري؟

به حرفش محلي ندادم...كفشامو پوشيدم،مجيد به طرفم دويد،دستم رو كشيد و گفت : رها...كجا داري ميري؟

_ولم كن...

_ميگم كجا ميخواي بري؟

سعي ميكردم دستش رو از تو دستم جدا كنم : ولم كن...

اشك توي چشماش جمع شده بود،گفت : عزيزم بگو كجا ميخواي بري من خودم ببرمت...

توي چشماش زل زدم...گفتم : ميخوام برم دنبال سارا...سارا زندست...من ميدونم...من ميدونم شماها داريد دروغ ميگيد...سارا نمرده...من ميرم پيداش ميكنم...سارا زندست...

سرش رو انداخت پايين...بازوهام رو توي دو دستش گرفت...بچه ها دورمون جمع شدند...ولي من باز هم مصمم بودم كه برم.

مثله بچه ها گفتم : مجيد...بيا بريم دنبال سارا بگرديم...

نتونست چيزي بگه...ولم كرد...گفتم : هيشكي نمياد با من بريم؟

صداي گريه ي محمدعلي بلند شد...عاطفه به طرفم اومد،دستمو گرفت و گفت : رها...بيا عزيزم...بيا...

_كجا بيام؟من بايد برم دنبال سارا...

سعي كرد منو ببره تو خونه...

بلند داد زدم : من نميام...من ميخوام برم دنبال سارا...من ميخوام برم پيداش كنم...

حالا ديگه عاطفه و فرناز هم اومده بودند و داشتند منو به زور از رفتن منصرف ميكردند.

جيغ و داد راه انداختم : ولم كنيد...ولم كنيد...دستام رو گرفته بودند و من سعي ميكردم خودم رو از دستشون خلاص كنم...

جيغ و داد هاي من ادامه داشت : ولم كن...ولم كن من ميخوام برم...

زهره عصبي شد،سرم داد زد و گفت : رها بس كن...بس كن،خواهش ميكنم...سارا مرده...فهميدي؟سارا مرده...كجا ميخواي بري دنبالش؟هان؟تو سردخونه؟برو...برو دنبالش...

يك لحظه اروم شدم...هيچي نگفتم...ديگه وول نميخوردم...اره...اون راست ميگفت...سارا مرده بود...اما تو خاطر من زنده بود...

همون جا،روي زمين نشستم.دست هاي فرناز و عاطفه كه محكم دور بازوهام حلقه شده بود،كم كم باز شد.زهره سرم رو تو بغلش گرفت و اروم شروع كرد به گريه كردن...

اشك هام سرازير شد...هق هق گريم بلند شد...

=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+

نميدونم چي شد...از دور و برم چيزي نميفهميدم...صدايي رو نميشنيدم...كاشكي فقط يك بار...فقط يك بار ديگه ميتونستم ببينمش...

چشم باز كردم و ديدم همه روي مبل هاي كرمي رنگ خونه ي مجيد اينا نشستيم.با حالي غير قابل توصيف...

مجيد اروم بلند شد،چند قدم راه رفت،بعد رو به من گفت : رها...فردا...مراسمه ختمه...لباس مشكياتو اماده كن...

گريش گرفت...

من چي داشتم ميشنيدم؟...مجيد چي داشت به من ميگفت؟...مراسم ختم...؟مراسم ختم سارا ي من؟...مراسم ختم بهترين دوستم...

تو چشماي مجيد خيره شدم...حالا ديگه توي اون چشماي گيرا اشك حلقه زده بود...تا اون روز گريه ي مجيد رو نديده بودم...

توي اون لحظات حرف زدن با نگاه كار راحتي بود...با چشمايي پف كرده و قرمز كه منتظر تلنگري براي جاري كردن قطرات اشك روي صورتم بود بهش نگاه كردم...لب هاي خشكم بسته بود و فقط و فقط نگاهي بين ما بود...

سرش رو انداخت پايين...انگار از خبري كه بهم داده بود شرمنده بود...

چه لحظات زجر اوري بود...درد عميقي توي وجودم حس ميكردم كه با هيچ مسكني از بين نميره...

لحظات در پي هم سپري ميشدند...اما يه فرقي با هميشه داشتند...اين كه در اون لحظات سارا و محسن كنار ما نبودند...

محسن...اره محسن...محسن كه چند ماه بيشتر از ازدواجشون نميگذشت...محسن الان كجاست؟داره چيكار ميكنه؟ميدونه كه سارا...

ميدونه كه فردا مراسم ختمشه؟مراسم ختم دختري كه عاشقانه دوسش داشت......كاشكي محسن بود...دلم ميخواست ببينمش...با ديدنش ياد سارا بيشتر برام زنده ميشد...واي...ديوانه كنندست...فكر كردن به نبودن كسي كه بوده...فكر كردن به خاطراتي كه گذشته و تكرارش جز محالاته...

نفهميدم اون روز،كي شب شد...نميدونستم به جز چند قطره ابي كه عاطفه به زور توي دهنم ريخت،چيز ديگه اي هم خورده بودم يا نه...فقط ميديدم كه ماه بالا اومده و نور نقره اي خودش رو همه جا پاشيده...

از خونه اومديم بيرون. مثل قبل،توي ماشين ها نشستيم و به راه افتاديم.اول زهره و امير رو رسونديم.بعد به طرف خونه راه افتاديم.

دستم رو زير چونم گذاشته بودم و از پنجره بيرون رو نگاه ميكردم.چقدر حال و روز ادماي داغ ديده شبيه به هم هست...

ديدن چراغ ها و ماشين هاي مختلف و ادم هايي كه توي خيابون بودند،درست مثل يك فيلم بود برام.فيلمي كه حالا ديگه هيچ ميلي به ديدنش نداشتم...

اما مردم من رو چه شكلي ميدند؟يه دختر كه چشماش پف كرده و قرمزه،رنگ و رويي پريده و ظاهري اشفته...

در همون حالت و با صدايي اروم گفتم : مجيد...

_جانم؟

_توي اهنگات تك نوازي تار داري؟

مكث كرد...بعد با بغض گفت : اره دارم...

_برام ميزاري؟

بين سي دي هاي توي داشبوردش گشت و يكي رو انتخاب كرد.

صداي تك نوازي تار توي گوشم پيچيد...چه ميكنه اين احساس با ادم ها...

رسيديم دم خونه.مجيد در ماشين رو برام باز كرد،دستم رو گرفت و اروم پياده شدم.

رفتيم تو.بابا،نگران به سمتمون اومد.اما مجيد با دست اشاره كرد كه بعدا باهاتون صحبت ميكنم.حال و روز من و مجيد رو هر كس ديگه اي هم كه ميديد نگران ميشد...چه برسه به بابا...

حتي به بابا سلام هم نكردم...يك راست رفتم توي اتاقم و با همون لباسا روي تختم دراز كشيدم.توي تاريكي محض،به سقف اتاق خيره شدم.تصوير سارا توي ذهنم نقش بست...نميتونستم باور كنم...

صداي بابا رو ميشنيدم كه از مجيد ميپرسيد : مجيد چي شده؟چه خبره؟شما دو تا چرا اين شكلي شدين؟

_استاد راستش...تا چند وقت ديگه نميتونيم تمرين كنيم...

_چرا؟؟

_يه اتفاقي افتاده...

_چه اتفاقي؟

ميتونستم پريشونيه مجيد رو تو اون لحظه تصور كنم...دادن خبر مرگ به كسي،كار ساده اي نيست...

گفت : سارا...

_سارا چي؟مجيد با توام سارا چي؟

_سارا توي يه تصادف،...رفت...

لحظه اي سكوت همه جارو گرفت...بعد صداي بابارو شنيدم كه گفت : يا خدا...

حدس ميزدم بابا چه حالتي داره.حتما يه دستش رو گرفته به كمرش و دست ديگش هم روي صورتشه و از عمق وجود احساس ناراحتي ميكنه...

بابا : اي واااااي...واي از اين چرخ فلك كز پي مهرش نمي چرخد...

لحظه اي بعد ادامه داد : كي اين اتفاق افتاده؟

_ديروز...

ميتونستم حدس بزنم كه اشك توي چشماي بابا جمع شده.گفت : خيلي جوون بود...

و بعد رفت.

من بودم و تاريكي مطلق...مجيد با كوله باري از غم و بابا كه حالا چشماي خيسش سنگيني ميكردند...

چشم باز كردم...همون چيزي رو ميديدم كه ديشب در تاريكي ميديدم.سقف...واي خدايا...ديشب چي گذشته بود...؟انگار كه همش رويا بوده...اي كاش رويا بود...اي كاش اون چيزايي كه ديروز ديده و شنيده بودم الكي بود...دوباره چشمامو بستم.شقيقه هام تير ميكشيدند.چشمامو محكم بسته بودم و نفسم رو حبس كرده بودم.چند ثانيه بعد نفسم رو ازاد كردم و دوباره چشم به سقف دوختم.حرفاي مجيد از ذهنم ميگذشت...گاهي فكر كردن به اون چيزي كه اتفاق افتاده از واقعيت اون اتفاق سخت تره...و بد تر از اون اينه كه نخواي يه واقعيت رو باور كني...

گاهي نبود يك صدا،يك شخص و يا يك دوست،ميتونه تا عمق وجودت رو بسوزونه...بدون اين كه بفهمي...سوزشي عجيب كه اثرش تا هميشه باهاته...

گاهي فكر كردن به اينده اي نه چندان دور ميتونه استرسي باشه،به جاي همه ي اون روز هايي كه راحت بودي...

و من دقيقا توي همچين شرايطي قرار داشتم.جسمم روي تخت بود اما روحم هيچ مكان و زماني رو نميشناخت.گذشته و خاطراتش...اينده و اتفاقاتش...و هزاران هزار فكر ديگه كه توي مغزم بود.مغزي كه توي يه بدن بي حس هست كه حالا مثل يك جنازه افتاده روي تخت...

نميدونم كي پنجره ي اتاقم رو باز كرده بود.نسيم مي وزيد و اروم پرده رو تكون ميداد...خنكيش به صورتم خورد،اروم گونه ام رو بوسيد و رفت...

سعي كردم بلند شم.يك ساعتي بود كه بيدار بودم و توي تختم بودم و فقط داشتم به سقف زل ميزدم.

بدنم بي حس بود.انگار توي دنياي ديگه اي بودم...اروم پاهامو روي زمين گذاشتم.بلند شدم و رفتم بيرون.اروم اروم،رفتم.نميدونستم كجا.از حياط گذشتم،در رو باز كردم،ميخواستم برم بيرون كه صداي بابا رو شنيدم : رها!كجا داري ميري؟

يكهو به خودم اومدم ؛ مات و مبهوت نگاهش كردم و گفتم : نميدونم...

_چرا پا برهنه اي؟

نگاهي به پاهام كردم.كفش نپوشيده بودم.پاهام كثيف و سياه شده بود.بابا گفت : خوبي عزيزم؟

فقط نگاهش كردم.نميدونستم چي بايد بگم...زبونم توان حركت كردن نداشت...

توي چشماي بابا زل زده بودم و هيچي نميگفتم.دستم رو گرفت و گفت : بيا بريم...

بعد دستكش و كلاه باغبونيشو كناري انداخت و باهم رفتيم تو خونه.

ميز صبحانه از قبل چيده شده بود.صندلي رو برام كشيد عقب و من نشستم.به شيشه ي عسل روي ميز خيره شدم.سارا عسل دوست داشت...

بابا اروم شروع كرد به خوردن.بعد رو به من گفت : رها جان...

گوش هام صداي بابا رو ميشنيدن،اما اختيار چشم هام دست خودم نبود تا بهش نگاه كنم.دوباره صداي بابا اومد كه اين دفعه دستم رو هم تكون ميداد : رها...!

به رنگ طلايي عسل خيره بودم.اگه سارا اون جا بود حتما ميخورد...

بابا اين دفعه دستش رو گذاشت زير چونم و به طرف خودش چرخوند.گفت : رها...يه چيزي بخور...

باز هم نتونستم چيزي بگم.به چشم هاي بابا خيره شده بودم.هيچ ميلي نداشتم.دستش هنوز زير چونم بود.اروم دستش رو برداشت.واسم يه لقمه گرفت و اورد نزديك دهنم.با دست،لقمه رو پس زدم.كمي به بابا نگاه كردم و بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.

بابا دنبالم اومد و گفت : چيزي نميخوري؟

جوابم چزي جز سكوت نبود.

رفتم توي اتاقم.روي تخت نشستم و بالشتم رو بغل كردم...

نميدونم چند ساعت رو اون جوري سر كردم.بدون هيچ تحركي نشسته بودم و به يك نقطه خيره بودم.

كم كم متوجه يه صداهايي از بيرون شدم.

_كجاست؟

_تو اتاقشه...

دستگيره ي در چرخيد و مجيد اومد تو.نگاهم رو به طرفش برگردوندم.سلام كرد اما جوابي نشنيد.

سياه پوشيده بود.سياهه سياه...با ديدنش ترسيدم...من داشتم به واقعيت نزديك تر ميشدم و از همين ميترسيدم...

كنارم نشست.چيزي نگفت،فقط بالشت رو از توي بغلم در اورد و كناري انداخت.با چشماش كه حاله اي از اشك توش بود براندازم كرد.اما تنها كاري كه من ميكردم اين بود كه نگاهش كنم...خشك و سرد فقط نگاهش ميكردم...

دستش رو دور كمرم انداخت،پيشونيم رو بوسيد و سرش رو روي شونم گذاشت.اروم و بي صدا شروع كرد به گريه كردن.فقط صداي نفس هاشو ميشنيدم.



اما من از سنگ نبودم...من هم احساس داشتم.ولي لال شده بودم...چشمام خشك شده بودند.از تو داغون بودم و نميتونستم بروز بدم...و اين از هر دردي بد تره...

سرش رو از روي شونم برداشت.سعي كرد صورت خيسش رو با دستش پاك كنه.بعد بلند شد و به سمت كمدم رفت.مانتوي سياه...شال سياه...شلوار سياه... رو دراورد و گذاشت كنارم.گفت : اينارو بپوش...

و بعد رفت بيرون.

نگاهي بهشون كردم...چي بودن؟يك دست لباس...يك دست لباس كه خاطرات بدي رو واسم زنده ميكردند...هميشه گذشته و اينده با هم ارتباط دارند...يك روز من اون لباسارو واسه ي ختم مامان پوشيده بودم و حالا...

من داشتم براي مجلس ختم سارا اون لباسارو ميپوشيدم.كمي ازشون فاصله گرفتم.ازشون ميترسيدم...من اونارو بپوشم كه باهاشون برم ختم بهترين دوستم؟ختم سارا؟من كه هنوز باور نكردم اون مرده...پس چرا واسه ي ختمش لباس بپوشم؟نه،نه...من اونارو نميپوشم...

كمي كه گذشت،مجيد در زد و وارد شد.با ديدن من گفت : تو كه هنوز نپوشيدي...

تمام توانم رو جمع كردم و گفتم : من...اينارو نميپوشم...

كمي سكوت كرد.بعد گفت : رها تو كه بچه نيستي...

_من اينارو نميپوشم...

_چرا نميپوشي؟

_من اينارو نميپوشم...مجيد من اينارو نميپوشم...

_رها...

نزاشتم حرفش رو بزنه.حالا ديگه ميتونستم حرفم رو بزنم.بلند تر گفتم : من اينارو نميپوشم...

_گوش كن...

بلند تر از دفعه ي قبل گفتم : من اينارو نميپوشم...

بلند تر و بلند تر داد زدم : من اينارو نميپوشم،من اينارو نميپوشم...ميخواي اينارو بپوشم كه بريم ختم سارا؟نه؟مگه سارا مرده كه بريم ختمش؟من اينارو نميپوشم...

_اروم باش رها...

_نميخوام...نميخوام اروم باشم...شماها همتون دروغ ميگيد...

_بچه بازي در نيار...

حالا ديگه مثل صبح نبودم.ميتونستم داد بزنم.هرچه قدر كه بخوام...

_مجيد توروخدا...من نميخوام اينارو بپوشم...

اشك توي چشمام جمع شده بود،همه ي اون احساساتي كه تا چند ساعت پيش نميتونستم حرفي ازش بزنم رو داشتم خالي ميكردم.پاهام رو به زمين ميكوبوندم و حرفم رو تكرار ميكردم...اروم اروم قطرات اشك روي صورتم پديدار شد.مجيد هم گريش گرفته بود.بقلم كرد و شروع كردم به گريه كردن...توي اون لحظات هيچ شونه اي بهتر از شونه ي اون نبود...

اروم تر شدم...ديگه توي اون شوك عجيب نبودم.يك قدم به واقعيت نزديك تر شده بودم...

دستم رو گرفت و بلندم كرد.لباسم رو از تنم در اورد،اون مانتوي سياه رنگ رو تنم كرد و شروع كرد به بستن دكمه هاش.

هه...مجيد داشت به من لباس ميپوشوند تا برم مجلس ختم بهترين دوستم.درست مثل يك بچه....دكمه ها پشت سر هم بسته ميشدند.دكمه ي اخري رو بست و نگاهي بهم كرد.سرش رو انداخت پايين.شالم رو روي سرم انداخت،شلوارم رو پوشيدم و باهم از اتاق خارج شديم.بابا اماده شده بود و بيرون نشسته بود.اون هم يكدست سياه پوشيده بود...

احساس ميكردم با هر قدمي كه برميدارم،يك قدم به جهنم نزديك تر ميشم...پاهام سست شده بود...چقدر عذاب اور بود...

=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=

قدم هايي كه هر كدومشون واسم مثل دوتا وزنه ي سنگين شده بودند.انگار نميخواستند راه برند،انگار نميخواستند به اون مجلس برند...قدم هايي كه تا چند روز پيش داشتند با ذوق براي تمرين برداشته ميشدند...حالا...حالا داشتند براي...براي...ختم ساراي من برداشته ميشدند...نه...نه...من هنوزم باور نميكنم...نميتونم باور كنم...

توي اين فكر ها بودم كه بابا كفش هامو جلوي پام جفت كرد.

توي اون لحظه يه مرده ي متحرك بودم...كه هيچي نميفهميد...دقيقا هيچي...و فقط ذهنم پر بود از فكر هاي درهم...

با صورت رنگ و رو رفتم نگاهي به بابا كردم،كفش هامو پوشيدم و رفتم بيرون.

ميدوني...؟احساس يك محكوم به اعدام هيچ حس خواصي نيست.و همين هيچ حس خاص بودنش اونو به يه حس خاص تبديل كرده...و اين حس خاص اسمش انتظاره.انتظاري كه با وحشت همراه باشه.انتظاري كه فقط براي ضربه ي پاياني باشه.روز شماري براي مرگ...

اميد من نسبت به زنده بودن سارا دقيقا همين طور بود.اميدي كه با هر قدم نا اميد تر ميشد...اميدم با گذشت هر ثانيه كم تر از قبل ميشد.من ثانيه شماري براي اميدم گذاشته بودم...

كاش هيچ وقت موقع مرگش نرسه...كاش هيچ وقت بالاي چوب دار نره...

در ماشين رو برام باز كرد،خودم رو روي صندلي انداختم و در بسته شد...

بعضي وقتا خاطرات ميشن عذاب اور ترين چيزي كه تو كل عمرت داشتي.خاطراتي كه جلوي چشمات رژه ميرن و وجود كساني رو بهت ياد اوري ميكنن...كسايي كه حالا وجودشون،توي هاله اي از ابهامه...

اون ماشيني كه من توش نشسته بودم،چند روز پيش ماشين عروس بود...خاطرات پشت سر هم صف كشيده بودند.چهره و صداي سارا مدام توي ذهنم تداعي ميشد و با خودم ميگفتم نكنه مجيد راست ميگه...

شهر،اون روز خاكستري بود.اسمونش،مردمش،همه چيز...حتي ديدن لونه ي كلاغ ها بين شاخه ي لخت درخت ها هم برام دلنشين نبود...همه چيز اون روز پاييزي مزخرف و مسخره بود...خدايا...اين عذاب انتظار براي مرگ اميدم كي تموم ميشه؟...

به بيرون از پنجره زل زده بودم.نميتونستم تو صورت مجيد نگاه كنم...من داشتم ذره ذره اب ميشدم...استرس تموم بدنم رو گرفته بود،خون توي رگ هام يخ بسته بود،هر لحظه داشتيم نزديك تر ميشديم...نزديك و نزديك تر...

از توي اينه ي بقل بابا رو ميديدم.چقدر حالش شبيه روز ختم مامانه...سارا قبلا دانشجوي بابا بود.رابطه ي صميمي بين من و سارا هم،بابا و سارا رو بيشتر باهم اشنا كرد.

مجيد ايستاد.قلب من هم براي يك لحظه ايستاد...اين جا،جايي بود كه من ازش ميترسيدم...خونه ي سارا...لرز توي بدنم افتاد.مجيد ماشين رو خاموش كرد.سرش رو روي فرمون گذاشت.بعد رو به من گفت : رها...قول بده اروم باشي...

ميلرزيدم...اختيارم دست خودم نبود...با چشمايي خمار و نگران نگاهش كردم.جوابشو ندادم.دستم رو توي دستگيره ي در انداختم و اروم بازش كردم.صداش برام مثل باز شدن در سلول انفرادي بود...

پياده شدم...اون روز برگ هاي پاييز خيابون رو فرش كرده بودند...اولين قدم رو برداشتم.

مجيد هم ميخواست پياده شه كه بابا نزاشت.صداشو شنيدم كه گفت : بزار تنها باشه...

اروم اروم بين اون برگ هاي رنگ و وارنگ قدم برميداشتم.من داشتم به سمت چيزي ميرفتم كه نميتونستم از زبون ديگران باورش كنم...پاهام ميلرزيدند...سست شده بودند...هواي خنك اون روز لرزم رو شديد تر كرد...توي كوچه هيچ كس نبود...فقط من بودم و من...و بابا و مجيد كه نظاره گر من بودند...

با هر قدم،به واقعيت نزديك تر ميشدم...واقعيتي تلخ...كه من نميخواستم بفهمم.يا خودمو به نفهمي ميزدم...

قدم به قدم...

قدم به قدم نزديك تر ميشدم.به اون چيزي كه ازش ميترسيدم...

باد شاخه هاي درخت ها رو تكون ميداد و برگ ها روي زمين ريخته ميشدند...داشتند خبر يك اتفاق بد رو بهم ميدادند...

چشم هامو بسته بودم و اروم اروم قدم برميداشتم...

نزديك تر كه ميشدم،صداهاي قران به گوش مي رسيد...از دور خونه اي رو ميديدم كه سر درش رو با پارچه هاي مشكي پوشونده بودند...

من در يك قدميه حقيقت بودم...اگه واقعا اون خونه خونه ي سارا باشه...

نزديك و نزديك تر شدم.اختيار اشك هام دست خودم نبود...داشتم كم كم باور ميكردم...قطره هاي اشك يكي پس از ديگري روي گونه ام مي افتادند...

ديگه كاملا رسيده بودم جلوي خونه.عكس سارا رو ديدم...ساراي من...كه حالا يه نوار مشكي كنار عكسش بود...

ديگه تموم شد...تير خلاص رو بهم زدند...اميدم نا اميد شد...اون عكس سارا بود...چطور ممكنه...؟زانو هام شروع به لرزيدن كردند...سرم داشت گيج مي رفت...ديگه نميتونستم راه برم...بي اختيار،دو زانو،بين اون برگ ها نشستم...اشك سرازير ميشد...زمين و اسمون برام تيره و تار شد...

انگار اسمون هم گريه داشت...قطره هاي بارون به زمين ميخوردند...صداشونو ميشنيدم...صورتمو رو به اسمون گرفتم.چرا...؟چرا سارا...؟

چهرش توى ذهنم بود...لبخند هاش...حرف هاش...

توي اون كوچه ي عريض،با درخت هاي بلند،هيچ كس جز من نبود...هوا مه الود شد.

صداي دويدن كسي از پشت سرم مي اومد.دست هاي مجيد و بابا دور بازوم حلقه شد.لباسام خيس شده بودند.سلانه،سلانه و با اشك هايي كه نميتونستم كنترلشون كنم وارد شديم...

گاهي از دست دادن يه دوست،ميتونه كل دنيارو برات سياه كنه...طوري كه حتي نتوني خودت رو ببينيي.گم شدن تا ته تنهايي محض...دل كندن از وجود سارا،كار ساده اي نبود.سارا فقط دوستم نبود،مثل خواهرم بود...

نتيجه ي چهار ماه تمرين بي وقفه،حالا به اين جا ختم شده بود...به نبودن يكي از اعضاي تمرين...و اين بد ترين سرانجامي بود كه ميتونست باشه...حقيقت همين بود...گروه بدون يكي از اعضا هيچه...

جاي خالي اون هيچ وقت پر نميشد...سارا كسي نبود كه بشه به اين سادگيا فراموشش كرد...

=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+

چند روزي از روز ختم سارا ميگذشت...تحمل شركت كردن توي مراسم سوم و هفتم و... رو نداشتم...سخته...خيلي سخته...سخت تر از هر شكنجه و عذابي...

توي اون چند روز،كه ديگه مرگ سارا رو باور كرده بودم،يه سوال ذهنم رو خيلي مشغول كرد...چرا سارا مرد؟

مجيد ميگفت اون روزي كه سارا و محسن از شمال برميگشتن هوا باروني بوده،جاده هم خيس بوده،اختيار ماشين از دست محسن در ميره و... محسن سالم ميمونه،اما سارا...

چرا اونا اون روز بايد از سفر برميگشتن؟همه چيز به چند وقت قبل برميگشت...

اگر مجيد براي تولد من اون فيلم مسخره رو بازي نميكرد و خودش رو به فراموش كردن نميزد،شايد زود تر براي خواستگاري من ميومدند...اگر موعد عقد ما كمي،فقط كمي زود تر بود،...اگر مجيد به جاي ١٥ روز تعطيلي تمرين،١٠ روز تعطيلي ميداد...شايد،شايد الان سارا پيش ما بود...شايد سفرشون به يك روز ديگه مي افتاد...يه روزي كه هوا باروني نباشه...جاده خيس نباشه...

عذاب وجدان لعنتي به سراغم اومد...همش تقصير من بود...اون به خاطر تعطيلي ي كزايي اي كه براي عقد من بود،به سفر رفته بود و حالا...اي كاش هيچ وقت اون مراسم عقد برگزار نميشد...

خودم رو مقصر ميدونستم...نميدونم چرا...ولي تنها كسي كه زورم بهش ميرسيد خودم بودم.مني كه حتي تصور نبود سارا واسم سخته...

لباسِ به اصطلاح،عروسم،به لباس عزا تبديل شده بود...هر روز و هر شب كارم شده بود فكر كردن به اون...به اخرين روزي كه ديدمش.همون روزي كه مجيد براي كارگري كشونده بودشون خونمون...

ميدوني دلتنگي يعني چي؟دلتنگي يعني اين كه،بشيني به خاطراتت فكر كني،بعد يه لبخند بياد گوشه ي لبت...اما شوري اشك ها شيريني اون خنده رو ازت بگيرن...اين بود حال هر روز و شب من...

********

به ساعتم نگاه كردم،يك ربع مونده به پنج صبح...گرگ و ميش ابر ها و رنگ صورتيه اسمون توي صبح زود،از هر چيزي واسم دل انگيز تر بود...دستم رو زير چونم گذاشته بودمو به اسمون نگاه ميكردم...هواي خنك اون روز باعث ميشد كمي به خودم بلرزم...اون روز،درست،صبح چهاردهمين روزي بود كه سارا رو از دست داده بوديم...

پتوي نازكي رو كه با خودم اورده بودم،دور خودم پيچيدم،از الاچيق بيرون اومدم و رفتم توي خونه...بيشتر وقت رو توي اتاقم سر ميكردم.به نقطه اي خيره ميشدم و يا گريه ميكردم...اصلا متوجه گذر زمان نميشدم...گاهي يك ساعت به يك نقطه خيره ميموندم و گاهي بيشتر...

با صداي در به خودم اومدم.بابا با يه سيني داخل اتاق شد : سلام خانوم خانوما!خوبي دختر بابا؟

فقط لبخندي زدم...باباي بيچاره اون روز ها فقط سكوت من رو ميديد...انگار داشت با مجسمه حرف ميزد...مجسمه اي كه تنها حركتش لبخندي از سر بي تفاوتي بود...

حالا دارم به حقيقت اين شعر پي ميبرم :

خنده ي تلخ من از گريه غم انگيز تر است

كارم از گريه گذشته،به ان ميخندم...

كنارم،روي تخت نشست.لقمه اي گرفت و نزديك دهنم اورد.صورتمو برگردوندم...گفت : رها خانوم؟نميخوري؟ببين ماشينه ها...ميخواد بره تو پاركينگ.قام قااااام...دهنتو باز كن عزيزم...

نگاهي از سر خشم به بابا كردم.چند لحظه توي چشمام خيره موند.بعد كلافه،لقمه رو كنار سيني انداخت و دستي توي موهاش كشيد...ميدونستم از من ناراحت تره...ولي براي يك لحظه خندوندن من حاضر بود هر كاري بكنه...

_چرا نميخوري؟

فقط سكوت كردم...

_ميدوني چند روزه هيچي نخوردي؟تا كي ميخواي اين جوري ادامه بدي؟با اين دلقك بازي ها هم كه چيزي نميخوري...به خدا من از تو داغون ترم...تو دوستتو از دست دادي،ولي من دارم تورو از دست ميدم...رها...تو رو به ارواح خاك مادرت قسم...فقط يه لقمه بخور...

اعتنايي نكردم...دراز كشيدم و پتورو كشيدم رو سرم...

صداي نفس هاي بابا تند تر شد،سيني رو برداشت و از اتاق رفت بيرون.

طرفاي ظهر،مثل هميشه مجيد اومد.در زد و وارد اتاق شد.حال و روز اون،بهتر از من نبود...

مجيد : سلام.

با شنيدن صداش،اروم پتو رو كنار زدم و نيم خيز شدم.سلام نكردم،ولي توي چشماش خيره شدم...

به طرف پنجره رفت،پرده رو كنار زد.نور زيادي وارد اتاق شد.كنار تختم نشست و گفت : بابات مي گفت امروزم چيزي نخوردي...

_ميل نداشتم...

_روزاي ديگه هم ميل نداشتي...؟

_نه

_داري خودتو ميكشي با اين كارا...

_نترس...

سرش رو تكون داد،نفس عميقي كشيد و از اتاق خارج شد.

با يه سيني برگشت و كنارم نشست.لقمه گرفت و جلوي دهنم اورد.مثل قبل دستش رو رد كردم.

با صدايي لرزان گفت : رها بخور...

همچنان تصميمي به خوردن نداشتم...

_با توام رها بخور...رها نزار اون روي سگ من بالا بياد...بخور...

داشت عصباني ميشد.اينو از چشماش ميتونستم بفهمم.صداشو بلند تر كرد و گفت : لعنتي بخور...

اين دفعه داد زد : بخور...!

از ترس ميخكوب شدم.مدتي توي صورتم خيره شد،بعد با گوشه ي مشتش به پيشونيش كوبيد و زير لب گفت : ببخشيد...

رها من دوست دارم...نميتونم ببينم اين جوري داري خودتو اذيت ميكني.خواهش ميكنم...

دوباره لقمه رو نزديك دهنم اورد،اروم دهنمو باز كردم و خوردم.بعد از مدتي كه چيزي نخورده بودم خوردن اون لقمه ي خشك و خالي واسم سخت بود...

بعد يه قلپ چاي گلومو تازه كرد..

يك ماه گذشت...

از قبل بهتر شده بودم،اما فراموش نكرده بودم.چيزي نبود كه بتونم فراموشش كنم...حالا ديگه هم غذا ميخوردم،هم حرف ميزدم،...اما حس ميكردم روحم خراش برداشته...

توي تموم اون يك ماه از خونه بيرون نرفتم.فضاي خونه رو بيشتر دوست داشتم.مجيد هم هر روز ميومد خونه ي ما تا هم ديگه رو ببينيم...خبر هايي از بچه واسم ميگفت.اون قدر بي حوصله شده بودم كه حال حرف زدن با هيچ كدومشونو نداشتم...

يكي از همون روز ها بود.توي اتاقم بودم كه مجيد اومد.در رو اروم باز كرد و وارد شد.گفت : سلام!

_سلام!خوبي؟

_قربونت...تو چطوري؟

_بد نيستم...بيا بشين. و با دست به كنار تختم اشاره كردم.

يكم در و ديوار اتاق رو نگاه كرد و بعد با صداي خواهشمندانه اي گفت : رها...مياي بريم بيرون؟

كمي نگاهش كردم و گفتم : كجا؟

_بريم باهم بستني بخوريم...

دلم براي بيرون رفتن تنگ شده بود.قبول كردم،سريع لباس پوشيدم و از خونه زديم بيرون.بعد از يك ماه تو خونه موندن،حالا دوباره داشتم كوچه ها و خيابون هاي شهر رو ميديدم...

دم يه بستني فروشي نگه داشت و پياده شديم.روي صندلي هايي كه اون جا بود نشستيم ،زياد از اسم هاي اجق وجقي كه توي منو بود سر در نمي اوردم،يه بستي شكلاتي سفارش دادم.مجيد هم سفارش داد و منتظر شديم تا بستنيمون اماده بشه.

خيلي توي فكر بود.چيزي نميگفت و ساكت ساكت رو به روي من نشسته بود.

_چرا ساكتي؟

_چي بگم؟

_هرچي دوست داري...

دوباره ساكت شد.به صفحه ي رنگارنگ ميز نگاه كردم.چقدر هر دومون عوض شده بوديم...انگار يه زن و شوهر چهل ساله ايم كه باهم اومديم بيرون.خبري از اون شيطنت ها و شلوغ كاري ها و حرف هاي خنده دار نبود.اروم و ساكت،فقط رو به روي هم نشسته بوديم...چيزي كه قبلا حتي يك درصد هم امكان پذير نبود...

سرم رو بلند كردم تا مجيد رو ببينم.بهم خيره شده بود.با ديدن چهره ي مجيد،كه زل زده بود بهم،لبخند كوچيكي زدم.

مجيد : رها...

_جانم؟

_چند روزه دارم رو يه چيزي فكر ميكنم...

_چي؟

_ببين...بهت ميگم...فقط خواهش ميكنم اول خوب فكر كن،بعد جواب بده...

_باشه...

بعد در حالي كه با سوييچ ماشين كه تو دستش بود،بازي ميكرد،گفت : دلم ميخواد دوباره تمرين رو شروع كنيم...

چشمام گرد شد.انتظار شنيدن همچين حرفي رو از اون نداشتم.هم تعجب كرده بودم و هم به شدت ناراحت شدم.

_مجيد...

حرفم رو قطع كرد و گفت : ببين رها من ميدونم نبايد اين موضوع رو ميگفتم...ولي بالاخره تا كي بايد وضعيتمون اين جوري بمونه؟

_مجيد چجوري جرئت ميكني همچين حرفي بزني؟چطوري روت ميشه؟؟؟

_عزيز من،زندگي واسه يكي ديگه تموم شده...واسه ما كه تموم نشده...

داغ نبود سارا واسم تازه شد.مثل زخمي كه روشو بكني...

گفتم : خيلي بي احساس شدي...

_همه چيزو به احساس ربط نده

_تمرين بدون سارا معني نداره...

_رهايه نگاه به خودت بنداز...از اون روز تا حالا صد و هشتاد درجه فرق كردي...با مرگ يه نفر كه نميشه زندگيه همه مختل بشه...واسه روحيه ي خودتم خوبه...

_چقدر سنگدل شدي مجيد...

_من سنگدل نشدم رها جان...حيفه...باور كن حيفه...اين همه تمرين...اين همه سختي...حالا هيچي به هيچي...باور كن روح سارا اين جوري خوشحال تر ميشه...اين كه ما تا اخر عمر بشينيم و غصه بخوريم چيزي رو درست ميكنه؟سارا دوباره زنده ميشه؟نه...ولي اگر دوباره تمرين رو ادامه بديم به اون چيزي كه اين همه وقت داشتيم براش تلاش ميكرديم ميرسيم...

زير چشمي نگاهش ميكردم.نميدونستم در مقابل حرف هاش چه جوابي بدم.اون داشت از روي منطق حرف ميزد و من از روي احساس جوابشو ميدادم.و اين دو هيچ وقت باهم جور در نمي اومدند...

بستني ها اماده شد؛شروع كرديم به خوردن.تموم فكرم پيش حرف هاي مجيد بود...من نميتونستم تمرين رو،بدون وجود سارا تجسم كنم.و يا حتي روز اجرا رو.اجرايي كه روزي هزار بار براش نقشه ميكشيديم و بهش فكر ميكرديم،حالا بيخيالش شده بودم...چجوري نبود سارا رو تحمل ميكردم؟چجوري جاي خاليشو ميديدم و تمرين ميكردم؟

بغض توي گلوم جمع شد.قطره هاي اشك اروم اروم شروع به پايين اومدن كردند.مجيد،كه مشغول خوردن بود،براي لحظه اي سرش رو بالا گرفت و گفت : خب،حالا نظرت...

با ديدن من حرفش رو عوض كرد و گفت : رها...داري گريه ميكني؟

با گفتن اين جمله گريه ام شديد تر شد.از جاش بلند شد و اومد كنارم نشست.دستش رو دور كمرم انداخت و سعي كرد اشكامو پاك كنه.

با همون حالت گريه بهش گفتم : زشته مجيد،نكن...

_چي زشته؟

_زشته،مردم دارن نگاه ميكنن...برو سر جات

_مردم غلط كردن...تو مهم تري يا مردم؟

و دوباره به كارش ادامه داد.

_زشته،نكن...

گريه ام بند اومد.دوباره رفتم سراغ بستني كه ديگه تقريبا اب شده بود.

با صداي ارومي گفت : ببخشيد ناراحتت كردم...

_چرا ناراحتم كردي كه بخواي بعدش عذر خواهي كني؟

نگاهي بهم كرد و نفس عميقي كشيد.جوابي نداشت بده...

پول بستني رو حساب كرديم و از بستني فروشي اومديم بيرون.هوا ديگه تاريك شده بود.توي راه حتي يك كلمه هم باهم حرف نزديم...دم در خونه،وقتي خواستم پياده شم گفت : بيشتر روش فكر كن...

چيزي نگفتم و رفتم.يه راست رفتم به سمت اتاقم.جلوي اينه ايستادم و به خودم نگاه كردم.هنوز لباس عزاي سارا رو از تنم در نياورده بودم.زير چشمام سياه شده و گود افتاده بود.رنگم پريده بود...ديگه اون رهايي نبودم كه بقيه ميشناختن...نميدونم حال و روز بقيه ي بچه هام اين طوري بود يا نه...

به حرف هاي مجيد فكر ميكردم...اون راست ميگفت...تا كي ميخوام اينجوري باشم؟تا كي بشينم تو خونه؟

از طرفي دلم براي بچه ها و تمرين تنگ شده بود،از طرفي هم نميتونستم نبود سارا رو تحمل كنم...

گوشيمو برداشتم و به مجيد زنگ زدم.صداي مردونش تو گوشم پيچيد كه گفت : الو؟

_سلام

_سلام عزيزم...خوبي؟

_اره...

_كاري داشتي؟

_مجيد من فكرامو كردم...باشه،قبول...فقط بايد تا چهلم سارا دست نگه داريم...بعد از اون تمرين رو شروع كنيم...

_من عاشق همين چيزات شدم رها...

مدتي مكث كردم و گفتم : خيلي دوست دارم...

_منم همين طور عشقم...

از هم خداحافظي كرديم و گ


مطالب مشابه :


گرگ و میش (4)

قهرمان این ماجرا است و در حالی که نزدیک بود خودش هم رمان گرگ و نگاه دانلود. تالار




رمان نت موسیقی عشق 5

در باز شد و همه ي نگاه ها به طرفم برگشت گرگ و ميش ابر ها و رنگ دانلود رمان




(( مــاه نــو ( گرگ و میش 2 ) New Moon)) فرمت({.آیفون،آیپاد،آیپد،آندروید= pdf- Android - java-{

ماه نو قسمت دوم کتاب گرگ و ميش است که آموزش نحوه دانلود کتابهای رمان از عشق با تو در




زندگي نامه و دانلود كتاب هاي استنفي مير

60 اثر برتر داستانی از نگاه تایمز در 60 سال دانلود كتابهاي شفق (گرگ و گرگ و ميش




دانلود کتاب های استفانی مایر

دانلود کتاب های 60 اثر برتر داستانی از نگاه تایمز در مایر گفته است که ایده ی گرگ و ميش




رمان بیزار(2)

با حالتِ ويبره از خواب پريدم هوا گرگ و ميش نگاه به دور و و عشق رمان بی تو یک روز در




رمان پناهم باش1

کم هوا داشت گرگ و ميش رو بيارم تو در رو باز کردم و به سمت رمان نگاه مبهم تو




رمان هیچ کسان(4)

هوا گرگ و ميش بود اميرمحمد همش به در و ديوار خونه نگاه مي کرد رمان در حسرت اغوش تو




چراغونی2

رمان در مسير آب و مي شد تو اون گرگ و ميش، حياط پر اطراف و نگاه كردم. تو يه اتاق حدوداً




رمان در آغوش باد قسمت 9

رمــــان ♥ - رمان در آغوش ولي اون با ارامش فقط تو چشمام نگاه مي كرد و مي رقصيد رمان گرگ و




برچسب :