رمان لجبازی با عشق

سال نو توي خونه كنار مامان بودن بدون داشتن پدري كه باشه و به ادم تبريك بگه دعاي خير كنه و از لاي قران عيدي بده سخت بود تصميم داشتم هر جور شده از مامانم حرف بكشم و موفق هم شدم چيز هايي كه مامن ميگفت خيلي جزيي بود حالا فهميدم كه بابام ايران نيست حتي نميدونستم كدوم كشور دلم گرفته بود اصلا عيد حاليم نشد و بدون اينكه بهم خوش بگذره دوباره راهي تهران شدم روزاي تكراري دوباره شروع شد يك روز با مهرناز بودم كه گفت ساعت 9توي بيمارستان....كلاس داره اصرار كرد باهاش برم منم بدم نميومد و رفتيم توي يكي از اتاقهاي بيمارستان كه شبيه كلاس بود نشستيم يك اقايي بلند قد با موهاي يك دست سفيد كه بهش دكتر تاجيك مي گفتند داشت حرف ميزد در مورد بخش اعصاب و همه بهش زل زده بودند و گوش مي دادند كه يكهو منو نگاه كرد و ته كلاس رو نگاه كرد و به من گفت خانوم شما جديدين؟گفتم خير من همراه خانوم يوسفي هستم گفت اسمتون چيه؟جواب دادم ثنا مقدم به ته كلاس نگاه كرد و گفت سينا مقدم شما با خانوم نسبتي نداريد ؟خير دكتر من تك فرزندم؟دكتر منو نگاه كرد منم گفتم منم تك فرزندم كه كلاس يك هو كشيد و به من گفت شما دو قلويين شك ندارم دارين شوخي ميكنين كه نسبت ندارين؟منم كه حوصله ام سر رفته بود گفتم به نظر شما ما اينقدر بي ادبيم كه با شما شوخي كنيم ويك تاي ابروهامو بالا دادم دكتر تاجيك يك لبخند زد و گفت چه حاضر جواب و به من گفت دخترم اسم پدرت چيه؟
سعيد
دوباره به ته كلاس نگاه كرد و گفت سينا اسم پدر تو چيه؟او هم كمي بهت زده بود و گفت سعيد دوباره افراد كلاس هويي كشيدند و دكتر تاريخ تولد ونام مادرمون رو هم پرسيد كه باز جواب هاي ما يكي بود منم تعجب كرده بودم برگشتم كه ان پسر را ببينم واي خا جون كپ منه در قالب يك مرد او هم زل زده بود به من دكتر گفت ميخواين همينطور همديگه رو نگاه كنيد گفتم امكان نداره دكتر من خونمون رامسره و با مامانم زندگي ميكنم دكتر گفت شايد...ولي سينا گفت منم با بابام زندگي ميكنم و ميدونم كه از مامانم جدا شده و ادامه داد شايد و ساكت شد بعد كلاس با مهرناز اومدم بيرون و بهش گفتم مغزم داره ميتركه او هم گفت بي خيال فكر كن اين يك پيام بازرگاني بود تو يزندگيت منم با تكان دادن سرم باهاش رفتم خوابگاه.
اواسط ارديبهشته و هواي اينجا فوق العاده گرمه و افتابي انگار اينجا افريقاست تنها مزيتش به رامسر اينه كه ادم عرق نميكنه امروزم كه حسابي خسته شدم ساعت 7 غروبه نا ندارم تا خوابگاه برم تو حال خودم بودم كه يكي صدام زد خانوم مقدم برگشتم سينا رو ديدم چشمام 4تا شد اومد جلو و گفت سلام منم جواب دادم و گفتم مشكلي پيش اومده ؟
-ميشه با هم صحبت كنيم؟
اره ميشه ولي اينجا نميشه بريم يك جا بشينيم من خيلي خستم
-باشه اين اطراف يك پارك هست و با هم رفتيم پارك كوچك وخلوتي بود او رفت و با دو ابميوه خنك برگشت منم بلافاصله خوردم و تشكر كردم و در نهايت هم يك اخيش گفتم
-رك حرف بزنم
اره بابا بگو من خستم
-من مطمئنم تو خواهر مني
نگاهش كردمو گفتم سرتون به جايي نخورده
-من با بابام صحبت كردم من و شما دو قلو هستيم به بخاطر همسان بودنمونه كه خيلي معلومه موقع جداشدن مامان تو رو برداشت و بابا هم منو فردا مياي بابا نو رو ببينه؟
اقا پسر چرت نگو من حوصله ندارم و بلند شدم
اومد دنبالم
و گفت ثنا راست ميگم به خدا اصلا من فردا با بابا ميام دم خوابگاه .....
به جون خودم راست ميگم برگشتم و گفتم من بردار ندارم اگه داشتم مامانم بهم ميگفت و راه افتادم پشت سرم ميومد و غرغر ميكرد كه چقدر تو لجبازي من فردا بابابا ميام منم محل ندادم و رفتم  


وقتي رسيدم خوابگاه ناي حرف زدن نداشتم پريدم تو تختم و خوابيدم شب هم هر چي بچه ها براي شام صدام كردن جوابشون رو ندادم وخوابيدم صبح كه پا شدم كاملا سر حال بودم از بس خوابيده بودم چشامام پف داشت اينقدر اب سرد زدم تا كمي پفش خوابيد لباس پوشيدم و بچه ها رو صدا كردم مهرناز يك نگاهي به ساعت انداخت و گفت اه.........ثنا ساعت 5/5كه كور خوابمون كردي منم رفتم كه صبحونه بخورم اب جوش اوردم وطبق معمول با نپتون يك چاي شيرين خوردم و يك لقمه بزرگ هم نون پنير درست كردم و رفتم تو اتاق كه بخورم از قصد چايي رو هورت ميكشيدم مهرناز باز بيدار شد گفت نه تو ادم نميشي بابا باشه بيدارمون كردي اه... دختره لوس......مردم ازار.....و بلند شد يك لبخند شيطاني زدم و به خوردن لقمه ام پرداختم در حين خوردن به كتابامام هم نگاه ميكردم وقتي سرم رو بالا كردم ساعت پنج دقيقه به هفت بود بچه همه اماده بودن منم را افتادم چون معمولا صبحا پيائه ميرفتم دم در بودم كه ماشيني كه اونطرفتر پارك شده بود برام يم بوق زد و سينا زا توش پياده شد اومد جلوم و گفت سلام خواهري كجا ميري ؟
يك نگاه بهش كردم
-اول صبحي كي گازت گرفته
بازم نگاش كردم
-مشكلي براي چشمات پيش اومده؟عزيزم اه.چقدر بدعنقي تو بيا بريم تو ماشين بابا تو ماشينه كمي ترديد داشتم ولي دنبالش رفتم
توي زانتيا نقره اي يك مرد ميانسال نشسته بود وقتي ديد ما داريم به طرفش ميريم پياده شد سلام كردم او هم جواب داد و مات منو نگاه ميكرد سينا گفت بابا چرا همديگه رو اونجوري نگاه ميكنين مرد ميانسال لبخند شيريني زد و گفت خوبي دخترم
مرسي ولي من دختر شما نيستم
-چرا تو دختر مني
ولي من برادري ندارم
پس سينا چيكاره اس البته تو حق داري ولي بهت ثابت ميكنم درست شكل مادرتي ميخواي عكس مامانت نشون بدم
سرم رو به نشانه مثبت تكان دادم و او يك عكس عروسي به من نشون داد واي خدايا عكس عروسي مامان بود چقدر مامان خوشگل بود چقدر شبيه منه خدايا يعني منم اينقدر خوشگلم از فكرم خنده ام گرفت اين اوهام تو سرم بود كه گفت ناهيد چطوره كمي مكث كرد و ادامه داد ازدواج نكرده ؟
حالا من يك لبخند بهش زدم و گفتم نه ولي بازم اين عكس چيزي رو ثابت نميكنه
-مثل مامانتي اونم مثل تو لجباز بود ولي باشه ميريم ازمايش موافقي گفتم خوبه ولي من خيلي الان ديرم شده سينا اصرار كرد كه منو برسونه و منم ترجيح دادم قدم بزنم و كمي فكر كنم ازشون خداحافظي كردم بي هدف براي خودم راه مي رفتم كه اگه اين موضوع حقيقت داشته باشه چقدر خوب ميشه منم بابا دار ميشم اين فكر باعث شد لبخند به لبم بياد هم خوشحال بودم هم مي ترسيدم واي اگه مامان ميفهميد از دستم ديونه ميشد ولي يمي ارزيد خدايا چي ميشه واقعا بابام باشه واي داداش دار هم ميشم اينقدر راه رفتم كه از كلاسمم افتادم يك ساندويچ گرفتم و مثل اين گداهاي خيابوني رفتم تو پارك نشستم و خوردم دوباره تو فكر وخيال غرق شدم كه يكي پيشم نشست نگاه كردم يك پسره بود
-چي ميخاي؟همه چي دارم
نگاش كردم و گفتم بله؟
-بدجور خماري قيافت داد ميزنه حالا چي ميخواي؟
خدايا من كجام شبيه معتاداست كه اين پسره اينطور فكر كرده بلند شدم و گفتم اشتباه گرفتي اقا
-جون عمه ات
مردك بي شعور چي پيش خودش فكر كرده قدم هامو تند كردم و به طرف خوابگاه رفتم اون شب مامان زنگ زد دو دل بودم كه بهش بگم يا نه و عاقبت سكوت موقت رو ترجيح دادم تا مطمئن بشم رو تختم دراز كشيده بودم و به سقف خيره بودم عجب شانسي اصلا فكرشم نمي كردم كه اينجا بابامو پيدا كنم تازه يك داداش هم داشته باشم ولي اخه چطور ممكنه سينا كه سال چهارميه بعد هم ميگفتم اينا منو اشتباه گرفتن و ديگه بي خيال شدمو و خوابيدم اون هفته بدون اتفاق گذشت و فقط دوبار سينا رو ديدم و شماره هم گرفتيم و گفت براي دو شنبه اينده ميريم ازمايش من خنده ام گرفته يود جوري ميگفت ازمايش كه انگار ميخوايم براي ازمايش ازدواج بريم.

الان جمعه است و من غرق در تنهايي و سكوتي كه در پشت ان فريادي به بلنداي اسمان پنهان است كه نميداند در اين خلا نابودي چه كند در اين جاده اي كه ميرود ايا خانه اي است كه او بنشاند محبت و زندگي و يكرنگي را يا نه ؟براي خودم ميبافم و ميبافمو مي بافم تا صداي گوشيم در مياد سينا هستش حتما ميخواد دوباره قرار دو شنبه رو ياداوري كنه منم حوصله اش رو ندارم گوشي رفت رو پيغامگير و صداي سينا پيچيد كه مي گفت سلام خواهري خودم چرا جواب نميدي داداشي دلش برات تنگ شده بابات كه ديگه هيچي انگار نه انگار تا ديروز فقط من پسرش بودم چپ ميره راست مياد همش حرف تو رو ميزنه ديگه كم كم داره حسوديم ميشه ها ثنايي...بردار گوشيتو ديگه ميخوام با هم بريم بيرون بگرديم تو رو خدا هر وقت حوصله داشتي بزنگ بريم بگرديم جون داداشيت.....باشه..... پس فعلا و قطع شد تو دلم گفتم چه چايي نخورده پسرخاله شد انگار راست راستكي من خواهرشم البته منم از خدامه سينا داداشم باشه اخه خيلي مهربون و شوخ و شيطون و خوشگلو و اقا و....بود.
كلاساي شنبه و يكشنبه را با كسالت گذروندم يكشنبه شب دوباره سينا زنگ زد و گفت كه صبح ساعت هفت مياد دنبالم تاكيد ميكرد كه ناشتا باشم و اصلا نترسم و مطمئنه خواهرشم و اين فقط براي اطمينان خودمه خندم گرفت اون شب اصلا خواب به چشاي صاحب مردم نيومد كه نيومد و تا صبح فقط گوسفند شموردم و صبح با چشاي خمار و به قول اون پسره تو پارك با خماري اماده شدم و رفتم بيرون كه منتظرم بودن با سينا و بابام كه هنوز موجوديتش برام ثابت نشده بود رفتيم ازمايشگاه كه به اصطلاح مهر تاييد پدر و فرزندي رو بزنيم بعد از ازمايش سه تايي رفتيم كه چيزي بخوريم به اصرار سينا ناهار رو با اونا گذروندم خيلي خوش گذشت بابام كه حسابي تو دلم جا گرفته بود من سالها اين محبت رو كم داشتم و تخم عقده رو توسط دايي تو دلم ميكاشتم بابا حتما ميدونه كه چرا دايي با من اينطوري رفتار ميكنه از بابا در مورد اينكه چطر با مامان اشنا شده و بعد ازدواج كرده و براي چي طلاق گرفتن پرسيدم و او هم در جواب چشاي منتظر و مشتاق منو و سينا قول داد كه بعد از گرفتن جواب ازمايش و بعد از اينكه من بابا صداش كردم بهمون ميگه خوشي اون روز هميشه تو دلم ميمونه جواب ازمايش هم تا يكماه اينده معلوم ميشه و منم تصميم دارم بي خيال باشم وبه جاي فكر و خيال هاي بيهوده از خدا كمك بخوام همين خدايا ممنونم خودت ميدوني كه اين موضوع چقدر برام مهم بود ممنونم و قول ميدم هميشه شاكرت باشم پس تو هم پناه ما باش
روزها رو ميگذروندم امتحان هاي اين ترم هم مثل ترم پيش داده شد سينا هفته اي چند بار بهم سر مي زد و هرروز زنگ هم ميزد بابا هم هر روز صبح زنگ مي زد فكر اينكه يكي به فكر ادمه و ادمو دوست داره چقدر خوبه بابا رو رو از اون روز يكبار ديگه ديده بودم خيلي دلم براش تنگ شده مخصوصا كه الان بايد برگردم رامسر دلشو ندارم به سينا زنگ زدم كه ميخوام برم به پشنهاد اون منو خودشو بابارفتيم بيرون طي اين تماس ها فهميده بودم بابا صاحب يك كارخونه مواد غذايي اماده هست و بقول معروف وضعش توپ توپه فهميدم قلبش خوب كار نميكنه و تموم اين سالها تهران بوده و با سينا تنهايي زندگي ميكرده منم همچيو بهش گفتته بودم از زندگيمون از تنهاييمون و از رفتار دايي كه چقدر باعث ضعف اعصاب من بوده بابا كلي ناراحت بود و پشيمون كه چرا منو سپرده دست مامان كه دايي بخواد همچين كارايي بكنه اونجور كه از حرف هاي بابا معلوم بود از دايي دل خوشي نداشت و دوست نداشت در موردش حرف بزنيم اون روز هم گذشت و شيريني يادش تو خاطرم موند صبح روز بعد راهي شدم وقتي رسيدم مامان خونه نبود البته بي خبر رفته بودم صد در صد مامان خونه عزيز بود منم وسايل هامو جابجا كردم و رفتم دوش بگيرم بعد از خودم پذيرايي توپي كردم شكمم كه اساسي سير شد رفتم مثل قديما وبگردي سلعت نه كه شد تعجب كردم كه چرا مامان نيومد با خودم گفتم شايد بخواد خونه عزيز بمونه منم بي خيال شدم رفتم بخوايم كه موبايلم زنگ زد سينا بود ميخواست ببينه رسيدم يا نه بعد از خداحافظي دوباره راه افتادم برن تو اتقمكه تلفن زنگ زد حوصله نداشتم جواب بدم تلفن رفت رو پيغامگير كه صداي يك مرده اومد سلام خانوم عزيزم...كجايي؟قرار محضر رو براي پس فردا گذاشتم ...راستس با دخترت صحبت كردي ....كمي مكث كرد و ادامه داد ميخواي شمارشو بدي به من باهاش صحبت كنم دوباره مكث كرد و گفت بهم زنگ بزن و قطع كردهزار تا فكر ناجور توي ذهنم اومد ولي نه غير ممكنه ....يعني مامان ميخواد ازدواج كنه .....پس چرا هيچي به من نگفت .....چرا هيچوقت من نبايد رنگ خوشي ببينم ....همش همينطوري بوده تا يك ذره خوشحال ميشم از تو دماغم در مياد خدايا شكرت ولي اخه اين چه زندگيه كه من دارم اصلا نفهميدم كه كي خوابم برد ساعت از ده گذشته بود با اينكه بازم خوابم ميومد بلند شدم مامان هنوز نيومده بود و گوشيش كماكان خاموش بود صبحانه خوردم و منتظر مامان شدم ولي خبري نشد تا ساعت دو بعدظهر كه باز تلفن زنگ خورد و رفت رو پيغامگير دايي بود كه گفت ناهيد كجايي تو؟توكلي بهت زنگ زد براي پس فردا ؟قرار گذاشته ها حتما به من زنگ بزن ميدونستم هر چي هست زير سر اين دايي هست ولي دل شوره امانمو بريده بود يعني مامان كجا بود كه دايي هم ازش خبري نداشت اگه خونه عزيز هم كه بود بايد دايي ميدونست فري زنگ زدم خونه خاله بعد از كلي سلام و عليك و احوالپرسي موضوع را گفتم خاله هم تعجب كرد و گفت كه خونه عزيز هم نيست چون ديشب اونجا بود نگران شدم خاله گفت كه الان مياد خونه ما به محض رسيدن هر جايي كه به فكرمون مي رسيد زنگ زديم حتي خونه رو هم گشتيم ولي خبري نبود با كلي بيچارگي رفتيم كلانتري اطلاع داديم با اصرار خاله رفتيم خونشون تا تنهانمونم طي يك تلفن كل خانواده مامان فهميدند و هجوم اوردند خونه خاله حتي داماد اينده اقاي توكلي هم امده بود من واقعا تو يان جماعت غريب بودم به جز خاله هيچكس حال منو درك نمي كرد با فرا رسيدن شب همه از خونه خاله متفرق شدند و منم منتظر يك خبري از مامان بودم تازه خوابم برده بود كه تلفن زنگ زد تا خاله بجنبه من گوشيو برداشتم از كلانتري بود گفت كه مامن تصادف كرده و برم كلانتري موضوع رو به خاله گفتم و فوري از خونه زدم بيرون و ديگه منتظر نموندم كه خاله ياهام بياد وقتي رسيدم كلانتري گفت گه شما چه نسبتي داريد با خانوم حيدري منم گفتم كه دخترشم گفت كسي ديگه اي نيست براي شناسايي جسدبياد پزشكي قانوني همونجا سنگ كوب كردم يعني چي ....يعني مامان من مرده .....بدترين خبري كه ادم ميتونه بشنوه خبر مرگ عزيزترين كسشه دنيا دور سرم ميچرخيد چيزي نميفهميدم طي چشم بهم زدني مراسم هفت مادر هم تموم شد و من موندم و من .....خدايا بهم رحم كن چجوري بايد زندگي كنم ....خونه خاله خوب بود و دايي هم اونقدر وق نداشت كه بخواد بهم نيش بزنه فقط روز سوم كه از حال رفته بودم بهم گفت كه ديگر كسي نيست نازتو بكشه اونجا بود كه به عمق فاجعه پي بردم كه ديگه هيچكس جز خدا با من نيست كاش چشلمو باز كنم و ببينم اين اتفاق ها همش يك كابوس وحشتناكه ولي اين ارزويه محاليه روزهارو ميگذروندم بي هيچ هدفي دايي هم بيكار ننشسته و ميگه بهتره خونه رو بفروشيم و خرجت كنيم گاهي اوقات تو انسان بودن دايي شك ميكنم از حيوون هم درنده تره اين دايي حتي طلا و طيبه اين روزا بهم كار ندارند ولي اين دايي دست بردار نيست فردا مراسم چهلم مامانه دايي گفته از فردا بايد برم خونه خودمون خاله مخالفت ميكنه و اخر با حرف اقاي معتمدي قائله ختم ميشه ديگه از اين بحث هاي تكراري خسته شدم سر قبر نشستم يك نفر داره ميخونه مردم دور فبر حلقه زدند ولي من مات موندم روي اسم مامان كه چقدر زود رفت حتي ديگه گريه امم نميگيره و مثل چند سال پيش گرفتار بغضي هستم كه شكستنش محاله همه رفتند و من نشستم و دارم اين اهنگ زمزمه ميكنم كه وصف حال منه
همه رفتندند كسي دور وبرم نيست چنين بي كس شدن در باورم نيست اگر اين اخر و اين عاقبت بود بجز افسوس هوايي در سرم نيست .....
همه رفتند كسي با ما نموندش كسي خط دل ما رو نخوندش همه رفتند ولي اين دل ما رو همون كه فكر نميكرديم سوزوندش ......
چه حاشا كرده اي بر در نخورده كه ا يا زتده ايم يا جون سپرده چه حاشا صحبتي از بي كلامي چه جز رفته هايم يا نمانده عجب بالا و پايين داره دنيا عجب اين روزگار دلسره با ما يه روز دور و برم صد تا رفيق بود منو امروز ببين تنهاي تنهام تنهاي تنهام
هوا داره تاريك ميشه به اصرار موندم اينجا خاله نم گذاشت ولي چه ميشه كرد دنياهه ديگه به كي وفا كرده كه به مامان منم وفا كنه
خاله هم ديگه تحت تاثير حرفاي دايي قرار گرفته هفته پيش بود دايي بلند بلند مي گفت كه بودن يك دختر تو اين خونه درست نيست عيبه كه سهيل هميشه بخواد بره خونه شهره اينا حتي تو عزا هم دست از اين حرفا بر نميدارند غروب كه سهيل و شهره اومدند شهره پيشم نشست و گفت به حرفاي داييت اهميت نده من ميدونم كه باهات خوب نيست و اين حرفا رو ميزنه شايد اگه شهره اين حرفا رو نميزد خودمو ميكشتم .
امروز پنجاه و يك روز از مرگ مامان گذشته روي مبل توي سالن نشستم خاله توي اشپزخونه است كسي انتظار ماري از من نداره خاله در رو باز ميكنه دايي اومده با عصبانيت مياد طرفم و داد ميزنه پاشو بالاخره باباي حرومزاده ات هم اومد برو گورتو گم كن كه همه از شرت راحت شيم من حركتي نكردم در واقع خشك شده بودم كه دوباره دادش بلند شد كه بهم ميگفت گمشو نگاهش كردم خشم ونفرت از نگاهش بيرون مي ريخت اخرش هم دليل اين همه نفرت رو نفهميدم فوري مانتو مو اورد و پرت كرد تو صورتم و داد زد گورتو گم كن بابات او.مده دنبال توله حرومزاده اش نگاه من بيشتر عصبيش ميكرد به طرفم هجوم اورد و منو بلند كرد و به طرف حياط برد در حياط باز بود ولي كسي معلوم نبود چنان هولي من داد كه جلوي در دو زانو پرت شدم رو زمين نفسم بند اومد فكر كردم زانو هام خورد شد با تمام توانايي كه داشتم گفتم بابا تو چارچوب در اقاي مقدم و همون بابام پيداش شد پس واقعا بابام بود وقتي منو ديد بطرفم اومد و گفت چي شدي دخترم ؟ گريه ام گرفته بود اشكام بي صدا مي ريختن دايي دوباره اومد و مانتو و ساكمو پرت كرد بيرون و در محكم بست بابام منو بلند كرد اينقدر زانوهام درد ميكرد كه نميتونستم راه برم با هم رفتيم بيرون و سوار ماشين شدم اول رفتيم بيمارستان ولي من لباس خونه پوشيده بودم خدايا تا حالا تو عمرم اينقدر كوچك نشده بودم بابام بي هيچ حرفي بلندم كرد و رفتيم تو بعد معاينه دكتر فقط پماد داد و گفت فقط ضرب ديده و چيز مهمي نيست و فقط اينكه كبودي چند روزي ميمونه دوباره رفتيم سوار ماشين شديم و جلوي يك در قهوه اي بزرگ پياده شديم تو طول اين مدت بابا يك كلمه حرف هم نزده بود و من با خودم ميگفتم شايد اينم منو نميخواد نگه داره رفتيم تو خونه و منم توي يك اتاق رو تخت دراز كشيدم بابا هم رو تخت نشست چشاش اشك جمع شده بود اگه پلك مي زد اشكاش روان مي شد با صداي ضعيفي گفت منو ببخش بابايي نبايد مي گذاشتم پيش اينا بموني حالا ميفهمم وقتي ميگفتي اينا چه ادمايي هستند ثنا به اين ادما فكر نكن باشه؟ بلند شدم رو تخت نشستم و نگاش كردم اخر هم طاقت نياوردم وتو بغلش زار زدم به اندازه تموم روزهايي كه بغض داشت خفه ام ميكرد زار زدم به اندازه تموم اين سالها زار زدم اينقدر كه از حال رفتم و چيزي نفهميدم وقتي چشامو باز كردم هوا تاريك بود خواستم برم بيرون كه از درد پاهام جيغ رو تو گلوم خفه كردم اباژور كنار تختم رو روشن كردم چشام ميسوخت فكر كنم مثل بادكنك باد كرده بود چند دقيقه بعد در باز شد و بابا اومد توي اتاق برقو روشن كرد توي دستش يك سيني بود برام شام اورده بود به زور چند لقمه اي خوردم چند ضربه به در خورد و بعد سينا اومد تو يك لبخند زد و گفت خواهري خودم چطوره يك لبخند زدم كه گفت چيه زبون درازتو موش خورده دوباره زده بود تو مايه هاي مستربين و شيطون شده بود اونم اومد نشست و گفت واي چشاشو چقدر باد كرده همه ميرن گونه هاشون پوتاكس ميكنن تو دور چشاتو پو تاكس كردي بابا داشت به ما دوتا نگاه ميكرد ما هم زل زديم به بابا كه رد اشكو تو گونه هاش ديديم بابا بلند شد سيني رو برداشت و بيرون رفت منو سينا به هم نگاه كرديم سينا گفت اخ جون ديدي گفتم خواهري خودمي ديگه يكي رو دارم كه مخشو تيليد كنم و بهش بخندم يكي زد رو بينيم و گفت كجايي هم سلولي من من همينطو.ر نكاش ميكردم به شاد بودنش غبطه ميخوردم گفت نميخواي حرف بزني صداي قشنگتو بشنوم با صدايي كه به زور خودم شنيدم گفتم چي بگم ؟
-ميدونم داغوني ولي تو رو خدا عادي شو يعني مثل قبل شو بابا طاقت ناراحتي تو رو نداره ثنا بابا يكم قلبش مشكل داره باشه ؟
سرمو تكون دادم و اونم ادامه داد
-من حتي يك بار هم مامانمو نديدم پس از تو داغون ترم ثناي من خواهري من مواظب خودت باش قول ميدي؟
باشه
پتو رو از رو پام كنار زد و گفت ببينم پاهاتو اگه بابا ميگذاشت مي رفتم اين دايي هيتلرمون رو با ماشينم له ميكردم عوضي پاچه هاي شلوارمو بالا زد و كيسه دارو ها رو برداشت و پماد رو ماليد به پاهام محو كاراش بودم محبتش....نگاهش...حرفاش...واقعا برادرانه بود و من بيست سال از وجود چنين كسي تو زندگيم بي خبر بودم از داشتم برادري كه بود و من نميدونستم محروم بودم بعد اينكه پماد رو به پاهام ماليد پيشونيمو بوسيو شب بخير گفت و رفت و منو با خيالام تنها گذاشت.
الان تقريبا دو ماهه با بابام زندگي ميكنم وسايل هامم از خوابگاه اوردم خونه از اتاقم بگم مه بابا سنگ تموم گذاشته سينا ميگه كه جاشو تو قلب بابا تنگ كردم سينا خيلي شيطنت ميكنه يان يكماهه كه ترم شروع شده با هم ميريم اون سال پنجمي بود و منم سال سومي بهش گفتم چطوري تو دو سال از من جلوتري گفت براي اينكه من تو دوره دبستان جهشي خوندم منم گفتم منم جهشي خوندم ولي يكسال پشت كنكور موندم با هم حرف مي زديم كه مون رسوند و رفت و گفت منتظر باشم مياد دنبالم الان ديگه بيشتر كلاساشون توي بيمارستان بود و هر ماه تو يك بخش مي رفتند منتظر سينا بودم كه اومد يك پسره بغلش نشسته بود پسره درشت به نظر مي رسيد از شونه هاي پهن و بلندش معلوم بود مثل دخترا سفيد بلوري بود و موهاي لخت مشكي داشت سلامي كردم و نشستم سينا گفت خسته نباشي خانوم چه خبر؟
خبري نيست
-اين اقاي خوش تيپي كه ميبيني دوست منه اسمشم كيان رستمي الان ديگه دو تا داداش داري ثنا خانوم
حرفي نزدم و سينا ادامه داد اقا كيان اينم نصفه ديگه من ثنا پسره برگشت گفت خوشوقتم منم گفتم همچنين
رفتيم خونه بابا كارخونه بود منم رفتم اتاقم اين پسره هم با ما اومد تو خونه كه من يك ذره بدم اومد مگه خودش خونه زندگي نداشت يك بلوز شلوار ابي پوشيدم و موهامو با كيليپس جمع كردم و رفتم تو اشپزخونه اقدس خانوم براي ناهار باقالي پلو درست كرده بود يك بشقاب برداشتم براي خودم كشيدم و گذاشتم رو ميز ميخواستم از تو يخچال اب بردارم كه سينا اومد تو اشپزخون و گفت اي نامرد تنها تنها پس ما چي براي ما هم بريز ما هم گشنه ايم الان ميرم كيانم صدا كنم تو دلم ايشي گفتم و ميزو چيدم و خودم نشستم شروع كردم به دقيقه نكشيده بود كه سينا و اين پسذه اومدند تو اشپزخونه و پشت ميز نشستند كيان گفت دستتون درد نكنه ببخشيد مزاحم شدم
با حاضر جوابي گفتم ولي من غذا رو نپختم كه دستم درد نكنه دست اقدس خانوم درد نكنه
سينا خنديد و گفت اين زبونش بيست متريه از پسشش برنمياي بي خيال ادب مدب شو كيان جون
همگي غذامون خورديم پسرا رفتند بيرون منم بشقاب هارو جمع كردمو شستم و چندتا چاي ريختم و بردم تو حال گذاشتم رو ميز گفتم سينا من يك دوچرخه ميخوام سينا گفت حرف نميزني نميزني يك با ر حرف ميزني ادمو غافلگير ميكني حالا براي چي ميخواي؟
وا دوچرخه رو براي چي ميخوان
-خوب حالا چرا ميزني عزيز دل بابا
چشم غره بهش رفتم و چاييمو خوردم رفتم تو اتاقم ساعت هفت و نيم هشت بود كه اومدم بيرون معلوم نيست اين دو تا كي رفتند منم رفتم اشپزخونه اقدس خانوم شبها چيزي نمي پخت منم بايد جورش رو بكشم از يخچال يك سيب برداشتم و گازي بهش زدم كه نصف سيب كنده شد خندم گرفت خدايا حالا شام چي بپزم مي خواستم همبرگري چيزي بيرون بيارم پشيمون شدم گفتم ولش بعد سينا هي ميخواد تيكه بندازه كه هيچي بلد نيستم كلي فكر كردم و اخر هم به كتلت رضايت دادم وسايلهاشو اماده كردمو و يكي يكي اونا رو سرخ ميكردمساعت نه ونيم بود و كسي پيداش نشد به بابا زنگيدم و گغت تو راهه خيالم راحت شد كتلت هارو چيدمو و با خيارشور و زيتون و گوجه تزيين كردم تازه يادم اومد نون نداريم واي حالا چه بكنم در اين حين بابا هم رسيد سلام كردمو و او هم رفت لباساشو عوض كنه رفتم دنبال دفترچه تلفن كه شماره سوپري رو پيدا كنم كه بابا از اتاقش اومد بيرون گفت دنبال چي هستي
شماره سوپر ماركت
-براي چي؟
ميخ.ام بگم برامون نون بيارن
وقتي زنگ زدم بابا گفت بو مياد غذا درست كردي ؟
لبخند زدم و سر تكون دادم چند دقيقه بعد سينا نون به دست اومد سلام كرد و گفت شما نون سفارش دادين ؟
من سفارش دادم
بابا گفت سينا دخترم برامون غذا درست كرده
سينا فن اوخ ماي گاد شما غير زبون درازي اشپزي هم بلد بودي؟نه بابا اي ول حالا چي پختي كدبانو؟
كتلت
-خسته نباشي همچين گفت غذا فكر كردم چي درست كرده و رفت كه لباساشو عوض كنه رفتم ميزو چيدم كه اومد و شروع كرديم سينا يك لقمه خورد ايراد اول نمكش كمه دوباره يك لقمه ديگه خورد و گفت خيلي برشته كردي و دوباره يك لقمه ديگه خورد و گفت چرا اينقدر ميگزه بابا يك چپ بهش نگاه كرد و گفت ايراد داره اينجوري ميخوري ايراد نداشت چيكار ميكردي سينا با دهان پر گفت چه كنيم پدر جان گشنمونه وگرنه ....بابا گفت بس كن پسر چقدر تو روده درازي زبونمو براش در اوردم كه دلش بسوزه اون شب هم با به به چه چه بابا گذشت. صبح بود كه گوشيم زنگ خورد مهرناز بود كلي گلايه كرد كه حالشون رو نمي پرسم وقتي فهميد مامانم فوت شده متاثر شد خودمم دمغ شدم دلم براي مامانم خيلي پر كشيد چجوري اين چند ماه بدون مامان طاقت اوردم توي حال خودم بودم كه سينا اومد توي اتاق گفت هوي
هوي به كلاهت بي ادب در زدن بلد نيستي؟
-اه......دختر لوس بابايي موش لگدت زده
يك جيغ فرابنفش كشيدم و دمپايي رو فرشي رو براش پرت كردم كه خورد به ديوار
-تو كه نشونه گيريت صفره بيخيال ش.......
حالا حرفش تموم نشده بود كه اون يكي لنگه هم براش پرت كردم كه خورد وسط پيشونيش يك لحظه ساكت شدبعد هم به طرفم هجوم اورد
-دختره چش سفيد
و موهامو كشيددوباره جيغم هوا رفت منم بيكار ننشستم و تا تونستم از ش بشگون گرفتم كه بابا داد زد سينا موهاي ثنا رو ول كن اصلا نفهميديم بابا كي اومد تو اتاق سينا خجالت كشيد و اومد كنار يك زبون براش در اوردم كه دلش بسوزه بابا خنديد و گفت ثنا خوب شد زبونتو در اوردي فكر كردم زبون نداري منو از شك در اوردي سينا پقي زد زير خنده بابا هم گفت زهر مار پاشيد بريد دير شد اماده شدم و با سينا رفتيم امروز هم مثل روزاي ديگه گذشت بي هيچ اتفاق خاصي فقط توي رفت امد بين دانشگاه و بيمارستان بودم بيچاره سينا كه همش بيمارستان عوضش سه سال ديگه تموم ميكنه دكي جون ميشه.
امروز عصر جمعه است منم دارم به چي فكر ميكنم اخه من چرا اومدم پزشكي بخونم الان اينقدر پزشگ متخصص و فوق تخصص هست كه به من نميرسه تازه بعد از هشت سال ميشم پزشكي عمومي بعد هم بايد مگس بپرونم ديگه الان كلاه دكتر عمومي ها كه پشم نداره بعدش بايد بريم دو سالي تخصص بخونيم حالا اگه يك مطبي بزنيم و بگيره و تا اون موقع اين مخ بدبخت از زور درس خوندن منفجر نشه يكي زدم تو سرم و گفتم خاك بر سرت كنن ثنا اين حرفا چيه و بلند شدم برم بيرون چايي بخورم هيچ صدايي نميومد بابا كه رو مبل خواب بود سينا هم تو اتاقش بود رفتم چايي دم كردم اومدم بيرون نشستم و به قيافه بابا خيره شدم خداييش بابايم خيلي خوش تيپ بودا خيلي هم خوشگل هست سني نداره كه تازه چهل و پنج سالشه ديگه بيچاره مامان كه تو چهل و پنج سالگي پرپر شد دوباره اون بغض اعنتي اومد تو گلوم و اشكام اروم اروم روان شدند روي صورتم صداي فين فينم در اومده بود كاش مامانم هم بود با هم چهار تايي زندگي ميكرديم ولي الان نيست زير خروارها خاكه سينا گفت چيه دختر بابايي براي چي داري زر ميزني اينقدر بلند گفت كه بابا از خواب پريد و منو نگاه كرد منم بلند شدم رفتم تو اتاقم صداي بابا اومد كه داشت سينا بيچاره رو دعوا ميكرد اش نخورده و دهن سوخته بابا فكر كرده بود سينا گريه منو در اورده تقه اي به در خورد و بابا اومد تو رو تختم نشست
-چي شده ثنا چرا گريه ميكني؟
تو چشاش نگاه كردم مهربوني و نگروني توش موج ميزد اروم گفتم من مامانمو ميخوام
نگام كرد يك نگاه باروني مطمئنم خودش هم مامانمو ميخواست اروم بغلم كرد و گفت گريه نكن خوشگل بابا
سينا تو چارچوب در وايستاده بود كه گفت ايشششششششششش نگاه كن....
نگاه كن .....چه نازي ميكنه .....اي خدا كاش منم دختر بودم يكم اين بابامنازمو ميخريد خنديدم و گفتم حسود
بابا هم خنديد گفت بيا پسر بيا تو رو هم بغل كنم عقده اي نشي
سينا نوچي كرد و گفت نخواستيم شما ما رو نزن ما اغوش گرم نخواستيم
بابا بلند شد و يكي زد رو شونه سينا و گفت بچه سوسول
همگي خنديديم سينا گفت من ميخوام برم با دوستام بيرون شما هم بفرما كه مستفيض بشي
الان داري چاخانم ميكني ....اره....تو كه همه دوستات پسرن من بيام دور يك مشت پسر كه چي بشه كلك نكنه با دوست دخنرات قرار داري
-نه بابا تو هم ....اما...
اما چي ؟
-دوستام با نامزداشون ميان
گفتم همون دوست دختراشون ديگه؟
-اره بابا كم زر بزن بلند شو اماده شو
حالا بريم چايي بخوريم بعد ميريم
خانوادگي يك چايي دبش زديم بر بدن و بعد من خيلي شيك و سنگين لباس پوشيدم و با سينا راه افتادم


سر راه رفتيم دنبال كيان توي يك كافي شاپ سنتي يا شايد بهتر باشه بگم قهوه خونه رفتيم دو تا تخت كنار هم بصورت هشت بودند كه روشون چهار تا پسر و دو تا دختر نشسته بودند دخترا بد به نظر نميومدن ولي پسرا فقط چشم شده بودند و ما چهار تا را نگاه مي كردند كه رسيديم به تخت ها و سلام كردم يكي از پسرا گفت معرفي نمي كني
سينا:يعني بهنام خره تو نفهميدي اين خواهر منه
بهنام:واي....راست ميگي .....كلك كجا قايمش كرده بودي؟
سينا با يك لحن جالب گفت تو پستو و سپس ادامه داد اين چهار تا گوسفندي كه اينجا نشستنمعرفي ميكنم.....مستر شايان دانشجوي ارشد مديريت صنعتي كه نوز بعد سه سال توي پايان نامه اش مونده و گفت خانوم ليلا خوشگله رو تور كرده ناكس چجوري تور كردي خب فوت و فنش رو هم به ما ياد بده ديگه همه خنديدند و انگشت اشاره سينا رفت سمت دومين پسر اين هم كه گاو پيشوني سفيده بهنام خره است فضول محلشون هم هست
بهنام : خفه و رو به من گفت خوشوقتم بانوي زيبا
همه گفتند اوههههههههههههههههههههههه
سومين پسر كه اسمش پدرام بود و از همه بزرگتر وداشت تخصص اطفال مي خوند دختري كه بغل ليلا نشسته بود زن پدرام بود چهارمين پسر هم عليرضا بود كه سينا گفت اينو ميبيني معلم اخلاق ماست يك پا براي خودش اخونده ....البته اخبار موثقي هست كه طرف دور از چشم جمع ما لباس روحاني مي پوشه ميره پا منبر ولي كلك رو نميكنه و رو به بقيه گفت اينم نصفه منه اسمش......همه منتظر نگاه ميكردن كه سينا دوباره يكمي مكث كرد كه بهنام گفت جون بكن ديگه سينا .......
سينا دوباره گفت اسمش هست......
زن پدرام:بگو ديگه اقا سينا
بهنام: داره بازار گرمي ميكني سينا
خيلي بهم برخورد پسره بي شعور بنابر اين خودم گفتم ثنا هستم و يك چشم غره به سينا رفتم كه يعني ببرمت خونه زنده نمي زارمت رفتم پيش دخترا نشستم
بهنام:ثنا خانوم شما چي ميخوني؟
سينا :پزشكي ميخونه فضول
سينا: پس چرا تو كلاس ما نيستن مگه شما دو قلو نيستين
براي اينكه من يكسال پشت كنكور موندمو سينا دو سال جهشي خونده توي دبستان منم يكسال جهشي خوندم ولي گفتم كه يكسال پشت كنكور موندم
دوباره بهنام چشاي هيزشو دوخت بهم و گفت شما كجا بودي؟يعني ببخشيد با سينا اينا زندگي نميكردين چرا؟
سينا: به تو چه فضول
من با مامانم زندگي ميكردم كه تازگي فوت شده و اومدم پيش بابام از نظر شما اشكالي داره ؟با اين حرفم ميخواستم بگم فضولي موقوف ولي طرف پر رو تر از اين حرفا بود دوباره گفت چرا ؟كمي چپ چپ نگاش كردم كيان كه تا حالا ساكت بود گفت بهنام بسه داري ثنا خانوم رو ناراحت ميكني
گفتم نه ناراحت نشدم فقط دليل اين همه كنجكاوي رو نمي فهمم
سينا پقي زد زير خنده و گفت بهنام بهتره ساكت شي خواهرم زبونش خيلي درازه
همه خنديدند چنان چپي به سينا كردم كه اگه به عزراييل كرده بودم صد در صد از گرفتن جون من منصرف مي شد با دو تا دخترا حسابي قاطي شده بودم ليلا و فرناز دختر هاي خوبي بودند اون شب هم همگي شام رذو توي فرحزاد خورديم خيلي خوش گذشت بيچاره بابام خونه تنها موند دلم به بابام سوخت بعد از اينكه كيان رو رسونديم به طرف خونه رفتيم گفتم سينا مگه ما اژانس اين پسره هستيم
سينا: مواظب حرف زدنت باش من رو كيان خيلي حساسم
اهههههههههههههههه......خواهر شو ميخواي
سينا:ديگه داري پر رو ميشي محض اطلاعت كيان تك پسره و روشو برگردوند
ايشي گفتم و تا رسيدن به خونه حرفي نزدم دوباره با شروع هفته روز از نو روزي از نو در چشم به هم زدني به پايان ترم رسيديم و امتحانا شروع شد شب تا صبح بي خوابي و استرسديوانه كننده بود اين ترم هم با تموم سختي هاش گذشت.
براي تعطيلي بين دو ترم از بابا خواهش كردم بريم رامسر الان پنج ماهه سر خاك مامان نرفتم دلم براش يك ذره شده قراره فردا راه بيفتيم سينا كه ميگه نمياد رفتم اتاقش داشت كتاب ميخوند
چته؟
يك نگاه بهم انداخت كه يعني بپر بيرون حوصلتو ندارم
چته؟مثل يخ شدي احيانا آلاسكا تشريف برده بودين
باز همان نگاه....
دوست دارم باهامون بياي رامسر فهميدي؟
يكهو داد زد برو بيرون حوصلتو ندارم
منم براي همين اومدم كه ببينم چرا حوصله امو نداري
سينا: حالم خوب نيست بزن به چاك
دلم گرفت هيچ وقت اينطوري باهام حرف نمي زد ساكت از اتاقش اومدم بيرون گريه ام گرفته بود به روي خودم نياوردم حتي براي شام هم بيرون نيومد بابا هم چيزي نگفت صبح ساعت هفت حاضر شديم بريم سينا هم فقط يك خداحافظي خشك و خالي كرد و نيومد وقتي رسيديم يكراست رفتيم سر خاك مامان خيلي دلم براش تنگ شده بود بي اندازه ولي چه ميشه كرد دنيا همينه ديگه يكي ميره يكي مياد بالاخره دل كنديم و اومديم همون ويلايي كه قبلا يكبار ديده بودم بابا قول داده بود سه روز بمونيم و گفته بود كه حسابي ميگرديم روز اول رفتيم دريا واي كه چه حالي داد هوا يخ بود دندونام بهم ميخورد ناهار رفتيم ويلا بابا كباب درست كرد بعد ظهر هم رفتيم نمك ابرود خيلي جاي باحالي بود يادمه يكبار دوران راهنمايي اردو اومده بودم اونجا تله كابين سوار شديم و بعدش هم اش رشته خورديم كه گرم بشيم شب كه خونه رسيديم از ده گذشته بود اينقدر خسته بودم كه همين افتادم رو تخت جنازه شدم صبح هم دير بيدار شدم صبحانه مفصلي هم با بابايي ام خورديم به بابا پيشنهاد دادم بريم ماسوله بعد هم از اون طرف بريم تهران بابا هم قبول كرد و گفت كه اماده بشيم و ساعت دو حركت كنيم حوالي ساعت پنج و نيم بود كه فهميديم كوه ريزش كرده و جاده بسته شده چه ضاي


مطالب مشابه :


رمان لجبازی با عشق

دانلود رمان 51- رمان لجبازی با عشق [ چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۱ ] [ 16:17 ] [ تینـــا ] [ ]




رمان لجبازی با عشق

میخواهید رمان بخوانید. با ورود به رمان لجبازی با عشق. نگاه دانلود,رمان




رمان لجبازی با عشق

دانلود رمان 51- رمان لجبازی با عشق [ یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۱ ] [ 16:14 ] [ تینـــا ] [ ]




رمان لجبازی با عشق

رمان لجبازی با عشق دانلود آهنگ منبع اکثریت رمان ها نودهشتیاست با تشکر از نودهشتیا




رمان لجبازی با عشق اخررررر4و5

رمــــان ♥ - رمان لجبازی با عشق اخررررر4و5 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه




رمان لجبازی با عشق 4

رمـان♥ - رمان لجبازی با عشق 4 رمان لجبازی با عشق, الیاس دانلود.




رمان لجبازی با عشق 1

رمان لجبازی با عشق 1. تاريخ : چهارشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۳ | 17:5 | نویسنده : دانلود رمان تمنای




رمان لجبازی با عشق1

رمان لجبازی با عشق1 رمان با عشق دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




برچسب :