عالیجناب عشق ( 17 و 16)

فصل شانزدهم

مجلس میهمانی، غرق در نور و رنگ، میزهای پر از انواع و اقسام میوه های لوکس، دیس های رنگارنگ و لبریز از محصول معروفترین شیرینی پزان تهران و گلهای تزئینی که با سلیقه یک متخصص برگزاری میهمانی های بزرگ در گوشه و کنار سالن پذیرائی قرار گرفته بود و چشمهای میهمانان را لذت می بخشید. میهمانان عالیقدر پی در پی از راه می رسیدند، مردان و زنان کوتاه، بلند، چاق، لاغر، خیلی ها پیچیده در آخرین مد لباس و بعضی با لباسهای ساده و پیراهنهای بدون یقه، عده ای از مردان با چهره های پوشیده در ریش مشکی، بعضی ها ته ریش و عده ای هم اصلاح کرده بودند و بوی خوش ادوکلنهایشان همه فضا را برداشته بود. خانمها، همه با روپوشهای گرانقیمت و متنوع، روسریهای رنگی که صحنه میهمانی را چون باغی پر از گلهای رنگارنگ جلوه می داد.
آقای سماکان در لباسی مشکی که شکم برآمده و قد نسبتاً کوتاهش او را شبیه مدل سیاستمداران و بانکداران ساخته بود به اتفاق فرنگیس همسرش و دو دختر جوان و زیبایش نیلو و نادی با لباسهای مد روز جلو در از میهمانان عالیقدر خود استقبال می کردند.
نیلو و نادی خسته از این نمایش تکراری، ظاهراً با میهمانان طبق وظایفی که بر عهده شان گذاشته شده بود خوش و بش می کردند. اما هر کدام در پس ذهن خود درگیر حوادث خاص زندگی خود بودند. نادی غوطه ور در فضای زندان و تماشای زندانی بیگناه و محبوب خود سروش و نیلو تمام ذهنش در چنگال آقای اژدها...تصویرهای ذهن نادی تیره و مبهم و غم انگیز و تابلو های نیلو، سنگین اما امیدوارکننده! نیلو بعد از آن همه فشارهای عصبی که ماکان و جمیله و جیرو بر او وارد می کردند اکنون قایق زندگی اش را به دیوار ساحل مطمئن جزیره ای بسته بود که تنها ساکنش، رامتین و یا به قول خودش آقای اژدها بود. نیلو با خود می گفت رامتین همه جلوه های یک مرد را دارد، تحصیلکرده خارج و صاحب پدر و مادری ثروتمند که کمبودهایش را در چشم به هم زدنی برطرف می کنند، سن و سالش به او می خورد، تنهاست و زن دیگری در زندگی اش نیست و من نخستین عشق او هستم.
صدای هشدار دهنده پدر، نیلو و نادی را از افکار پر پیچ و خمشان بیرون کشید.
ـ عالیجناب اکبرزادگان و پسرشان فرنود.
هر دو دختر سری به علامت تعظیم و خوش آمد، خم کردند. نیلو و نادی خوب می دانستند که پدرشان آقای سماکان به هر میهمان تازه واردی، به میزان و مقیاس موقعیت و دارائی هایشان احترام می گذارد و به همین جهت توجهشان به مردی که با لقب عالیجناب معرفی شد، جلب شد. عالیجناب، تقریباً چهره و اندامی شبیه پدرشان را داشت. تو گوئی اکثریت ثروتمندان باید نسبتاً کوتاه، چاق با شکم برآمده، غبغب مختصری زیر چانه، چشمهای گرد و لبخند درشتی بر روی لبها داشته باشند. آقای سماکان همچنان دست در دست عالیجناب و با خشوع و خضوعی تمام دخترانش را معرفی کرد: نیلوفر و نادیا.
عالیجناب اکبرزادگان به هر دو دختر با نظر لطف نگریست اما روی چهره نادی اندکی بیشتر متمرکز شد و لبخند دوستانه تری نثار نادی کرد.
ـ دوست من! این نادیا خانم همان دخترت هست که از او با هم حرف زدیم؟
ـ بله عالیجناب! نادیا تحصیلات دانشگاهی اش را مثل خواهرش تموم کرده و یک دوره آزمایشی در یکی از شرکتها می گذرونه!...
با این معرفی ناگهان رنگ از چهره نادی پرید، چشمان مورب و کشیده اش جمع شد. این نوع معرفی برای نادی بوی خوشی نمی داد. نکند مردان ثروتمند پهنه اقتصاد کشور در خلوت خود او را سوژه کرده باشند و اگر چنین اتفاقی افتاده باشد کدام نیروئی می تواند برابر این دو مرد ، این دو غول سرمایه بایستد و بگوید:نه!...
عالیجناب رو به پسر بلند قد و لاغر اندامی کرد که پشت سرش خود را پنهان کرده بود و طوری نشان می داد که انگار از چیزی می ترسد.
ـ فرنود! پسرم!... با دختران جناب سماکان آشنا بشو!...در مدتی که تهرانی دوستان خوبی برات خواهند بود.
پسر جوان جلو آمد. چهره ای استخوانی، چانه ای دراز، چشمانی بیرنگ و کمرنگ، سبیل کم پشتی پشت لبهایش او را کاملاً غیر عادی نشان می داد:
ـ سلام! من فرنود...من شما را دعوت می کنم که بیاین لندن کلکسیونم رو ببینین؟ باشه؟!...
عالیجناب که نگاه از نادی برنمی داشت خطاب به او گفت:
ـ نادیا خانم! فرنود را با خودتون ببرین به میهمانهاتون معرفی بکنین. فرنود خیلی راحت و خودمانی، همانگونه که کودکان وقتی بسته ای شکلات بگیرند، خوشحال و خندان راه می افتند، شانه به شانه نادی راه افتاد. اما نادی که لحظه به لحظه متوجه توطئه پشت پرده می شد، در حالیکه دندان قروچه می کرد با فرنود راه افتاد و در دل وحشتزده تکرار می کرد: این بچه ریش و سبیل دار دیگر از کجا پیدایش شد؟!
فرنود با لهجه ای که بوی زندگی در فرنگ را می داد با صدای بلند از کلکسیونهایش با نادی حرف می زد، به نظر می رسید که بحث و سخن از کلکسیونهایش پایانی ندارد. نیلو، همین که عالیجناب اکبرزادگان وارد گروه میهمانان شد با نگرانی و دلشوره از پدرش پرسید:
ـ بابا! این آقائی که شمابه او گفتید عالیجناب دیگه کیست؟
آقای سماکان با حالتی نسبتاً غرورآمیز گفت: بله! باید من قبلاً عالیجناب را به دخترها و فرنگیس خانم معرفی می کردم. ایشان سال های طولانی است که در لندن زندگی می کنه از سرمایه داران بنام انگلیس و اروپاست، سرمایه اش سر به چند میلیارد دلار می زنه، اینجور تجار و بازرگانان محترم در کشور انگلیس به لقب عالیجناب (EXCELLENCY) مفتخر می شوند! همه همکاران و حتی مقامات دولتی او را به همین لقب عالیجناب صدا می زنن، با یه چشم به هم زدن می تونه ده تا بانک معتبر را یکجا بخره!
پدر لحظه ای سکوت کرد و بعد با احتیاط بیشتری گفت: این مرد با این ثروت بی حساب و کتابش، از وقتی همسرش مرحوم شد با این تنها پسرش فرنود زندگی می کنه. تنها میراث برش همین آقا فرنوده و بس! یک امپراطوری عظیم و یکی یکدانه پسر!
توضیحات پدر با هیجان خاصی که در چهره اش آشکار بود ادامه داشت.
ـ عالیجناب به من لطف مخصوصی دارن، چهار پنج سال پیش که شرکت های من در شرف ورشکستگی بود با گشایش یه اعتبار کلان از ورشکستگی نجاتم داد، من به ایشان خیلی مدیونم.
نیلو هم ناگهان متوجه علائم هشدار دهنده ای شد که از توضیحات پدر بر می خاست.
ـ عالیجناب به چه منظوری به ایران تشریف آوردن؟...
ـ عالیجناب مثل همه ایرانیان وطن دوست معتقدن که ایرانی باید همسر ایرانی انتخاب کنه!...
فرنگیس با هیجان غیرعادی پرسید:
ـ پس ایشون در این سفر دنبال همسر مناسبی برای پسرشون می گردن؟...
آقای سماکان برخلاف ظاهر همیشه جدی اش، چشمکی رندانه به سوی فرنگیس پراند. که از چشم نیلو پنهان ماند.
ـ بله! همینطوره!...
زن و شوهر همزمان نگاهشان در جمعیت میهمانان که با آب پرتقال و آب هویج و آب آناناس پذیرائی می شدند، روی نادی و فرنود میخکوب شد. فرنود همچنان از کلکسیونهایش حرف می زد که عالیجناب کنارشان متوقف شد.
ـ پسرم! شما به میهمانی آمدین، ممکنه چند دقیقه دست از کلکسیونهاتون بکشین!...
و بعد خطاب به نادی گفت:
ـ چرا فرزند مرا به گردش مختصری در باغتان نمی برین؟...
نادی با بی میلی آشکار رو به فرنود کرد:
ـ بفرمائید!
هر دو از حلقه فشرده میهمانان خارج شدند و قدم به داخل باغ گذاشتند. فرنود برای سومین بار پرسید: اسم شما چی بود؟...
نادی با عصبانیت و خشم زیر لب غرید: خنگ هم هست!... باید سروشم اینجا بود و دستش رو می گرفت و پا به پا می بردش...
ـ نادیا!...
ـ چرا به ته باغ نمی رسیم! حوصله م سر رفت!
نادی مستأصل و پریشان نگاهی با بی حوصلگی به وارث امپراطوری عالیجناب اکبرزادگان افکند. چهره اش استخوانی و بسیار ناموزون و ناهماهنگ بود. استخوانهای گونه هایش زیر پوست بیرون زده بود. شانه های نوک تیزش هم داشت سر شانه های کت را می خراشید. او هرگز دست و پائی اینگونه دراز و پر از رگ و پی در جوانی به سن و سال فرنود ندیده بود. از فکر اینکه کاندیدای ازدواج با فرنود شده باشد چیزی نمانده بود که در گوشه باغ بالا بیاورد... خدایا مرا ببخش! محبوب جان مرا ببخش! شما به من گفتین که باید همه بندگان خدا را دوست داشته باشم اما من این یکی را نمی تونم دوست داشته باشم!...نه! این از من بر نمی آد...
فرنود هیچ توجهی به دگرگونیهای پی در پی نادی نداشت. او درباره کلکسیونهایش حرف می زد، درباره هر کدام با چنان دقتی توضیح می داد که انگار در دنیا غیر از کلکسیونهایش هیچ چیز برایش اهمیتی ندارد.
ـ آخر شما چطور توی منزلتان کلکسیون ندارین؟
نادی دوباره به چهره استخوانی و ناهماهنگ فرنود نگاهی انداخت. انگار نه انگار که با یکی از دختران خوشگل تهران در باغ قدم می زند. ناگهان دلش به حال او سوخت...او چیزی کم دارد!... پسرک را به سمت در سالن چرخاند و دوباره به میان میهمانان برگشتند. جمعیت میهمانان چنان گرم گفتگو درباره مسائل پشت پرده سیاست و تصمیمات جدید درباره واردات و صادرات بودند که هیچ توجهی به نادی و فرنود نکردند، تنها عالیجناب اکبرزادگان بود که دقیقاً نادی را زیر نظر داشت و با چشمان تجربه دیده و کارآزموده اش او را سبک و سنگین می کرد...بعد از میان جمعیت راهی باز کرد و خود را به نادی و فرنود رسانید:
ـ دخترم! امیدوارم فرنود با حرف زدن از کلکسیونهاش تو را خسته نکرده باشه!...
نادی دختر مبادی آدابی بود.
ـ خیر عالیجناب!
عالیجناب دست نادی را گرفت و با هم به طرف دو صندلی خالی راه افتادند. گرچه معلوم بود که عالیجناب اطلاعات مفصلی درباره عروس آینده اش به وسیله عوامل خود جمع آوری کرده بود اما شخصاً نیز می خواست عروس آینده و وارث امپراطوری عظیم مالی خود را بشناسد. او همانند کارکشته ترین کارشناسان ازدواج و مسائل روانی و اجتماعی، حتی فرهنگی، نادی را به حرف می کشید و با اینکه نادی لحظه به لحظه عمق توطئه را بیشتر درک می کرد اما ادب خانوادگی و شخصیت نافذ و قدرتمند عالیجناب به او حکم می کرد که پاسخهای دقیقی به عالیجناب بدهد ولی در دل امیدوار بود که آنچه او از این ملاقات و گفتگو برداشت کرده واقعیت نداشته باشد. اما عالیجناب هر لحظه بیشتر و بیشتر مجذوب آگاهیهای نادی می شد...او همانست که من می خواهم، زمین بکری که آمادگی دارد تا هر چه در آن بکارند به بهترین صورتی پاسخ دهد.
میهمانی اندک اندک خلوت می شد و سرانجام عالیجناب و فرزندش نیز میهمانی را ترک کردند و نادی به بهانه سردرد خودش را به اتاق خوابش انداخت. او حالا یقین کرده بود که در تله ای سهمگین و قدرتمندی افتاده که نخستین هدفش جدائی او از سروش است. خدایا چطور می توانم عشقی که به سروش دارم به معامله بگذارم! نه! تصمیم من قطعی است. یا سروش یا مرگ!...
در حالیکه سرش را در میان بالش فرو کرده و روبالشی اش را با اشک چشمانش خیس می کرد دست نرم فرنگیس در میان موهایش فرو رفت.
ـ دخترم! برگ گلم!...می دونم از چی ناراحتی! ولی مگر میشه روی حرف و نظر پدرت حرفی زد! از قدیم و ندیم گفتن حرف مرد یکی است و پدرت از اون مرداست که به حرف خودش خیلی پابنده!...اگرچه این دلیل هم چندان درست نیس!...مشاوره هم مهمه! پدرت باید به تو، با من، با چهارتا دوست خیرخواه دیگه هم مشورت بکنه! حرف مرد یکی است درست، ولی اگه حرف غلطی زده بشه چی؟...اگرچه پدرت فقط خوشبختی تو را می خواد... حرف پدرت امروز روز در بازار قیمت طلا را داره...
نادی روی بالش چرخید، نور اتاق، دانه های اشک را در چشمانش به شکل الماسهای درخشانی به نمایش گذاشت...
ـ فدای اون چشمای بادومیت!...گریه مکن!...
ـ مادر! این غیر ممکنه!... شده خودمو زیر کامیون بندازم زن این پسره عقب مونده نمیشم...
ـ چه کنم دخترم!...پدرت فقط و فقط خوشبختی را در پول می دونه! او همیشه میگه خوشبختی به اندازه مقدار پولیه که آدم توی بانک داره بقیه حرفها شعره!...من می دونم که ثروت بی حساب و کتاب اکبرزادگان چشم پدرتو گرفته، او فقط ده تا بانک داره...
نادی وسط تختخوابش نشست، بالشش را در بغل گرفت و چشم در چشم مادرش دوخت و درست همانگونه ابراز عقیده کرد که عشاق بزرگ می کنند.
ـ گور پدر پول! مگه من می خوام زن ساختمان بانک بشم؟...
فرنگیس درمانده در افکار همیشه متضادش، سرش را خاراند:
ـ خوب شد گفتی ساختمان!...این پسری که من دیدم از ساختمان هم ساختمان تره!...یه ساختمان پر از کلکسیون براش درست کن و بفرستش اون تو! تا ابدلاباد توی همون ساختمون می مونه!...
ـ ولی مادر! من فقط زن سروش میشم! همین که گفتم!
مادر وحشت زده انگشتش را روی لبهای نادی گذاشت.
ـ هیس!...می خوائی پدرت «او» را برا همیشه تو زندون نگهداره تا بیچاره توی خودش بپوسه!...به خودت رحم نمی کنی به «او» رحم کن!
فرنگیس در این مدت همیشه از سروش با واژه «او» سخن می گفت.
نادی وحشت زده به چهره مادر خیره شد:
ـ یعنی ممکنه پدر مرتکب چنین ظلم بزرگی بشه؟...
ـ پدرت در نهایت میگه کبوتر با کبوتر، باز با باز!...تو باید با هم طبقه خودت ازدواج کنی، یه کبوتر نمی تونه با یه باز پرواز بکنه! در بین راه بال کبوتر از کار می افته ولی «باز» پی کار خودش میره!...تو که نمی خوای بال کبوترت کنده بشه...اگرچه بعضی ها هم معتقدن توی هر کاری، فقط دل و روح پاک مطرحس!...خیلی از بازها که با هم می پرن، سر همدیگه را هم می خورن!...ولی پدرت رو که می شناسی...
وقتی مادر از اتاق نادی بیرون می رفت، حس مادری به او می گفت که روزهای سختی در پیش رو دارد.

***

نیلو، پالتو قهوه ای رنگش را از تن خارج کرد و پشت میز کامپیوترش نشست. او نیز تا نیمه های شب نادی را دلداری داده بود اما خودش هم می دانست که هر وقت پدر دهان باز کند و به نادی امر کند که باید به همسری فرنود در بیاید کار تمام است و فاجعه قطعی!...
هنوز پشت میزش جا به جا نشده بود که مثل هر روز، تلفن به صدا درآمد و صدای پر طنین رامتین در گوشی پیچید.
ـ صبح به خیر عزیزم! حس کردم همین لحظه وارد شرکت شدی اینطور نیس؟
ـ بله!...
رامتین بدون توجه به لحن غصه آلوده نیلو، ادامه داد:
ـ قلبهای پاک و روشن، همه چیز را می بیند و می دانند!...البته نمی گم که قلب من خیلی پاک و روشن بینه اما عاشقه و قلب عاشق، روشن بین هم میشه...می خواهی بگم امروز چی پوشیدی؟ یه پالتو قهوه ای روشن!...
نیلو دچار ترس شد...او دارد مرا از جائی توی همین اتاق نگاه می کند...
ـ نگران شدی نیلو!...من آنجا نیستم، اما دلم آنجاست!...در آخرین دیدارمون، دیروز، یه لحظه هم نتونستم تصویرتون را از ذهنم پاک کنم...شما نیلو جان یه جادوگر واقعی هستی!...منو طلسم کردی! خواهش می کنم یا همین امروز با من ناهار بخور یا طلسمو بشکن...
رامتین یک ریز حرف می زد، انگار زیباترین واژه های عاشقانه را به نخ کشیده و یکی یکی از نخ رها می کرد. نیلو، هنوز هم در کار رامتین دچار تردید بود. کلمات و جملات رامتین مثل آتش سرخ و تند بود. ابراز علاقه هایش یک لحظه قطع نمی شد، او حتی کوچکترین فرصتی به نیلو نمی داد تا اندکی هم به ماکان فکر کند...این اژدها آمده است تا مرا برباید!...
ـ ببین! امروز خیلی گرفتارم، یک نمایش مد خصوصیه که باید با مادرم برم!...
ـ خوب من هم می آم...
ـ آقا! یادتون باشه که ما توی یه کشور اسلامی زندگی می کنیم!... مردان حق ورود به سالن مد ندارن...
رامتین نفس عمیقی کشید:
ـ می دونم! می دونم...ولی من چه کنم که یه لحظه هم بدون تو نمی تونم زندگی کنم، تو آدرسو به من بده من فقط جلو سالن منتظر می شم تا تو را ببینم! تو زیباترین مانکن نمایش مد امروزی!...
به راستی اژدها، چنان نیلو را در تنگنای عشق گذاشته بود که نیلو می ترسید بر اثر فشارهای عاطفی اش از سر انگشتانش خون فواره بزند! این مایه شگفتی است که بسیاری از زنان، همانقدر که عاشق زاریهای و بیقراریهای مردانشان هستند، به همان اندازه هم از فشارهای عاشقانه شان به ستوه می آیند، نیلو، اکنون چند هفته بود که این فشار را حس می کرد. رامتین کار نمی کرد، شغلی که داشت فقط برای سرگرمی بود، و تمام وقتش را از دور و نزدیک در کنار نیلو می گذارند. هر بامداد با اتومبیلش جلو در خانه نیلو، در گوشه ای منتظر ایستاده و نیلو را به هنگام خروج تماشا می کرد، بعد به قول خودش اتومبیل ملکه اش را اسکورت می کرد، هر نیم ساعت یک بار زنگ تلفن روی میز نیلو را به صدا در می آورد و هر بار با انرژی پایان ناپذیرش از عشق و احساس خود حرف می زد، ناهار را با نیلو صرف می کرد، عصر در بازگشت به خانه نیلو را اسکورت می کرد و تا نیمه های شب نیلو را تلفن پیچ می کرد...این ابراز علاقه آتشین و مستمر رامتین که در آغاز مایه شادمانی نیلو بود، به تدریج مایه آزارش شده بود. او فکر می کرد در برابر غول عشق، دارد چیزی را از دست می دهد که تا آن زمان برایش ناشناخته بود. رامتین، آزادی او را لگدمال کرده بود. نیلو یک بار از خود پرسید آیا او هم در عشق به ماکان مانند رامتین عمل می کرده است؟...در این صورت بیچاره ماکان!...گرچه اندیشیدن به ماکان بعد از آن منظره ای که دیده بود کاملاً عصبی اش می کرد. یک روز وقتی نیلو پشت پنجره ایستاده و به خیابان نگاه می کرد متوجه شد که جمیله، چند صد متر مانده به ساختمان شرکت، از اتومبیل ماکان پیاده شده بود...
شاید این نخستین دیدار ماکان و جمیله در خارج از محیط اداری بود چرا که جمیله با چنان غروری قدم به داخل سالن گذاشت و چنان نگاهی به نیلو انداخت که تن و بدن نیلو را لرزاند!...خوب نگاه کن!...خیال نکنی چون پدرت پولدار است می تونی نظر هر مردی را به خودت جلب کنی؟ این دختر کاملاً متوسط هم می تواند از اسلحه زنانه اش استفاده کند. ماکان حالا اسیر منست! به زودی با او ازدواج خواهم کرد و اولین تصمیم اینست که او را از شرکت پدرت بیرون ببرم! باید آرزوی داشتن ماکان را به گور ببری! بالاخره یک بار هم شده نوبت ما دست دومی های جامعه است...
هنگامی که جمیله وارد سالن شرکت شد، برق شادی در چشمان جیرو دوید! او قبلاً از قرار ناهار ماکان و جمیله مطلع شده بود...براوو دخترخاله! تو باعث افتخار فامیلی! با این زرنگیها و دلبریها، هم خودت به نوائی می رسی و هم جیرو!...
جیرو از پشت میزش بلند شد. او فطرتاً مرد عجولی بود و به محض زدن اولین گل به حریف، اختیارش را از دست می داد و شروع به ابراز احساسات می کرد:
ـ سلام نیلو خانم!...از اولش هم من می گفتم شما گوشتون بدهکار نبود!...
نیلو، اخمهایش را درهم کشید.
ـ راحتم بذار!...
ـ حالا دیدی عاقبت گرگ زاده گرگ می شود! از اول می گفتم این جناب مدیرعامل یه گرگه! ولی شما قبول نمی کردین!...حالا ببینین با این جمیله خانم(هیچکس در شرکت نمی دانست جمیله و جیرو پسرخاله و دخترخاله هستند) شاد و شنگول چه جور اینور و انور میره!...اما این جیرو بیچاره فقط و فقط تو را می خواد! صد سال هم بگذره، تموم موهات سفید بشه، دندونات بریزه من هنوز هم خواستگارتم!...
جملات سطح پایین و معمولی جیرو در برابر عاشقانه های ماکان و رامتین، حال نیلو را به هم می زد.
ـ گمشو! نمی خوام حرفاتو گوش بدم!...
ـ باشه قربان! از این قشنگتراش هم در آینده می شنوی!...
خوشبختانه نادی به سمت میز نیلو می آمد.
ـ همین حالا فهمیدم که روز چهارشنبه هفته آینده محاکمه سروشه!...باید به محبوب خبر بده...ممکنه کمی دیر برسم مواظب همه چیز باش.
نیلو، با نگاهی پر از همدردی به خواهر نگاه کرد:
ـ می فهمم چه حالی داری...
ـ آخه فکرشو بکن! سروش رو با دستبند می آرن دادگاه!...وحشتناکه!...
جیرو تمام گوش شده بود تا حتی یک واژه را هم از مکالمه دو خواهر از دست ندهد. درست لحظه ای که نادی از اداره خارج شد تا روز محاکمه را به محبوب خبر بدهد، جیرو گوشی تلفن را برداشت و شماره ای را گرفت.
ـ قربان! سلام عرض می کنم! ضمناً وقتتون را نمی گیرم! همین حالا فهمیدم که محاکمه سروش روز چهارشنبه همین هفته س، ضمناً نادیا خانم هم رفتن که این خبرو به مادرش بدن!...

***

نادی بعد از آنکه خبر و تاریخ محاکمه سروش را به محبوب رساند، خیلی زود از جا برخاست.
ـ محبوب جان اجازه مرخصی میدی؟...
محبوب نگاهی عمیق به چهره نادی انداخت:
ـ تو دخترم از چیزی رنج می کشی! اینطور نیست؟...
نادی سرش را پایین انداخت و بغضش را فرو داد.
ـ نگران نباش دخترم! رضا به رضای خدا...
نادی نتوانست بغضش را درسینه نگه دارد. با صدای بلند به گریه افتاد.
ـ محبوب جان! من خیلی بدبختم!...
ولی هر چه کرد نتوانست خطر بزرگی که از جانب عالیجناب اکبرزادگان و پدرش آقای سماکان متوجه زندگی عاشقانه اش شده است بیان کند.
محبوب مثل همیشه عروسش را در آغوش کشید:
ـ نگران نباش! به خدا توکل کن...دلم گواهی میده که سروش تو از زندون آزاد میشه!
اگر بزرگترین مژده روی زمین را در دامن نادی می گذاشتند اینگونه غم و دردش را به شادی پیوند نمی زد.
ـ تو را خدا؟ راست میگی محبوب جان! خبری شنیدی؟...
ـ فقط تو دعا کن دخترم! دعای معصوم زودتر قبول میشه!...
ـ ولی پدرم! اون تصمیم خودشو گرفته!...
ـ بله! اینو بارها گفتی اما از پدر تو مهمتر هم هست!...
نادی غرق شادی و هیجان به خانه رسید. پدر با نگاهی که خشم و غیظ مثل شعله های آتش جهنم از آن بیرون می زد سرش داد کشید.
ـ تا حالا کجا بودی؟...
و بلافاصله خودش جواب سؤالش را داد.
ـ نمی خواد بگی کجا بودی...رفته بودی خونه آن جادوگره!...اگه یک بار دیگه پاتو توی اون خونه بگذاری دیگه دختر من نیستی!...
فرنگیس از شدت ناراحتی سیلی محکمی به گوش خودش زد.
ـ خدای بزرگ! توی خونه من و از این حرفها...
نادی گریه کنان به طبقه بالا رفت، در را پشت سرش بست و خودش را روی بستر انداخت...گریه امانش را بریده بود. در طبقه پایین، جر و بحث میان پدر و مادر با شدت بیشتری ادامه داشت. قرار خواستگاری و نامزدی از نادی، بین عالیجناب اکبرزادگان و سماکان گذاشته شده بود. شب جمعه عالیجناب به اتفاق فرزندش به خانه سماکان می آمدند و در همان جلسه عالیجناب از نادی برای ازدواج با پسرش، رسماً خواستگاری می کرد. در حقیقت بانکی به دیدار بانک دیگری می آمد. گنجینه ای بر گنجینه ای دیگر افزون می شد، سماکان می دانست که عروسی سرمایه های کلان با یکدیگر چه پیامدهای شگفت انگیزی دارد، هر قدرتی وقتی دو برابر می شود مهار نشدنی است و این قدرت مهار نشدنی بود که قربانیها می گرفت و نخستین قربانی در معبد زرین پول، نادی بود. عالیجناب همه امیدش به این ازدواج بسته بود. او می دانست که پسرش مشکلات ذهنی دارد و هرگز نمی تواند بعد از او وارث امپراطوری مالی اش شود اما نادی می توانست نوه ای برایش بیاورد که این امپراطوری را تملک کند. او به وسیله عواملی که همیشه نیرو و توان خود را در خدمت ثروتمندان می گذارند درباره نادی تحقیقات مفصلی کرده بود، نادیا دختر نیرومند، تیزهوش و محکمی است. شخصیتی استثنائی دارد و می تواند هم همسر و مادری خوب و هم مدیری لایق و مطمئن باشد. عالیجناب می توانست او را به محض استقرار در لندن، با کارهای شرکت آشنا سازد و از او آنچنان مدیر لایقی بسازد که تا بزرگ شدن نوه او، چنانچه حادثه ای برایش پیش آید، شرکت را به بهترین وضع اداره کند.

فصل هفدهم

شب جمعه، بدترین شب زندگی نادی بود. همه خدمتگزاران به اتفاق آقا و خانم خانه، در فکر برگزاری یک میهمانی خصوصی بودند. خود جناب سماکان، بر جزئیات پذیرائی، از نظافت، دکور تا غذا و دسر نظارت عالیه داشت. امشب خانواده سماکان یک گام مهم و قطعی برای تصاحب امپراطوری عظیم مالی عالیجناب اکبرزادگان برمی داشت. سماکان مرتباً به همسرش که دلشوره امانش را بریده بود می گفت، هیچ عقل سلیمی چنان فرصتی را به خاطر احساسات بچگانه یک دختر بیست و سه ساله از دست نمی دهد. نادی را مجبور کرده بودند تا به آرایشگاه برود و بهترین لباسی که شخصاً از فروشگاه «هاروتز» لندن خریده بود، بر تن کند. نادی ظاهراً چون بره ای اطاعت می کرد اما همه این بازیها را خواب و خیالی بیش نمی دید. بگذار امشب هم بگذرد، یک روز من از این خانه فرار می کنم و داغ عروسی را به دل فرنود و پدرش می گذارم.
عالیجناب و پسرش فرنود، سوار بر یک اتومبیل «جگوار» مشکی جلوی در پیاده شدند. عالیجناب در شیکترین لباس میهمانی که اشراف اروپا بر تن می کنند، شاد و خندان از اتومبیل پیاده شد. سماکان، هر سه عضو خانوده را پشت سر خود ردیف کرده و به استقبال شتافت.
ـ خوش آمدین! قدمتان روی چشم بنده!...همه اعضای خانواده با بی صبری منتظر شما و آقای فرنودن...
عالیجناب، قدمهای تند و کوتاهی بر می داشت، دست همکار خود را فشرد و بعد مستقیماً به سمت نیلو و نادی رفت.
ـ شما جناب سماکان یک جفت برلیان گرانقیمت در خانه تان نگهداری می کنین! از سارقین نمی ترسین؟...
هر دو از شوخی خندیدند. نادی دندان قروچه رفت ولی عالیجناب به او مهلت اندیشیدن و در خود فرو رفتن نداد.
ـ نادیا! فرنود من از همان میهمانی مرتباً سراغ شما را می گیره! خیلی روش اثر گذاشتین.
نادی فقط لبخند زد. عالیجناب مسلط بر همه چیز بود. هنر مردان بزرگ صحنه تجارت همین است، در گفتگو مسلط اند، در جمع و جور کردن هر معامله ای استادی بی رقیبند! مجال مخالفت و ابراز عقیده به کسی نمی دهند، اما طوری حرف می زنند که همه حس می کنند در بیان عقیده و نظر خود از آزادی کامل برخوردارند. عالیجناب، دستهایش را به طرفین گشود و همه را در خود گرفت و به سمت سالن پذیرائی راه افتاد...
ـ خوش به حال جناب سماکان! از وجود همسری مدیر و دخترانی کارآمد برخورداری، خانه من در لندن سالهاس که مدیری به خود ندیده! با اینکه چند خانم انگلیسی و چند مستخدم در خانه کار می کنند اما به دلم نمی چسبه. سلیقه ایرانی حرف نداره یا اینکه ما پیر و پاتالها به سلیقه های ملی خودمون چسبیدیم.
در اینجا عایجناب آهی کشید و در حالیکه چشم در چشم نادی دوخته بود ادامه داد:
ـ فقط یک خانم جوان ایرانی، با سلیقه نادیا خانم، می تونه آن روح گریخته از خانه و زندگی من را برگردونه!...
سماکان چیزی نمانده بود که از شدت شادی بگوید: کنیز خودتان است. امر بفرمائید تا حرکت کند.
تن و بدن نادی می لرزید، نیلو سعی می کرد با فشردن نوک تیز کفشش به روی کفش نادی او را از هر نوع اظهار عقیده ای باز دارد. خود نادی نیز گرچه از بیخ و بن با افکار و پیشنهادهای عالیجناب مخالف بود اما آن نزاکت و ادب فطری اش او را از عمل پرخاشجویانه ای بر حذر می داشت. عالیجناب که متوجه نگاه کاملاً موافق دوست قدیمی اش سماکان شده بود با لحن دوستانه تری گفت.
ـ حقیقت ماجرا اینه که از مدتها پیش در صددم که برای فرنود عزیزم همسری ایرانی انتخاب بکنم که بتونه برای فرنود یک همسر خوب و وفادار و برای من یک نوه صحیح و سالم و تندرست به دنیا بیاره!...جای هیچ پرده پوشی نیست که من تا ابد زنده نیستم، هر کس فکر بکنه که توی این کره زمین ابدییه، بزرگترین خبط و خطای تاریخی را مرتکب شده، من هم رفتنی هستم، پس چه بهتر که فرزندی از دودمان خودم مالک و وارث سرمایه مختصری بشه که یک عمر برای جمع کردنش تلاش کردم... خوب فرنود من عاشق کلکسیونهای خودشه و دل به کار تجارت نمیده اما دختری که من در نظر دارم برای همسری فرنود انتخاب کنم ماشاالله از هر لحاظ، چه از نظر سلامت تن و چه روان بسیار آمادگی داره تا زیباترین و باهوشترین نوه دنیا را به من هدیه کنه!...
قلب نادی از شنیدن این مقدمات چنان به تلاطم آمده بود که می ترسید فریاد و غوغای درونی اش را همه بشنوند.
سماکان با لحن احترام آمیزی پرسید:
ـ آیا تصمیم قطعی خودتون را گرفتین؟
عالیجناب با لحن پر از نشاطی که مغایر با سن و سالش بود گفت:
ـ بله دوست قدیمی!...همین حالا من رو به روی این عروس زیبا نشستم و می خوام او را برای فرنود عزیزم خواستگاری کنم...
در یک لحظه چنان نادی در عرق نشست که انگار در حمام «سونا» نشسته بود.
سماکان با همان روحیه و نشاط، سری به احترام خم کرد.
ـ مایه خوشوقتی من و فرنگیس و نیلو و نادیست که با خانواده محترم شما پیوندی برقرار کنیم.
موافقت در یک لحظه، آن هم برق آسا انجام گرفته بود، غولهای سرمایه می دانند که چگونه معامله های چند میلیون دلاری را هم با یک نظر تمام کنند.
فرنگیس، دستپاچه و نگران نادی که پریدگی رنگش آشکار بود، ظرف شیرینی را برداشت و به عالیجناب تعارف کرد.
ـ شیرینی میل بفرمایین!
مادر تصور می کرد با این کار، حواس نادی را از عمق حادثه ای که در پیش روست منحرف می کند. و بعد همان ظرف را جلو فرنود گرفت و بعد جلو نادی و بقیه ، و سپس با سیاستی که از فرنگیس بعید بود گفت:
ـ عایجناب! پیشنهاد شما باعث افتخار ماست، اما در این دور و زمانه، معمولاً عقیده و نظر دخترها و پسرها هم شرطه، از چهره نادی جان می فهمم که کمی غافلگیر شده...در هر حال چشم...چه افتخاری بالاتر از این...
سماکان از مداخله ناگهانی فرنگیس به شدت افروخته شد و برای پنهان کردن خشمش، سیبیلهایش را می جوید و به نقشهای قالی خیره شده بود. او همانقدر برای ازدواج سرمایه ها علاقمند و مشتاق بود که عالیجناب اکبرزادگان! دست به دست کردن یعنی دادن شانس فرار به نادیا! و هدیه شانس دوباره ای به آن پسرک گرچه دستور داده ام حداقل چند سالی در زندان بماند...
عالیجناب با بزرگ منشی خاصی پیشنهاد فرنگیس را تائید کرد:
ـ بله! حتماً! عصر، عصر لیبرالیسم و آزاد منشی است، من خودم کشور انگلیس را از آن جهت برای اقامت انتخاب کردم که مهد دموکراسی است. و بعد رو به نادی با لحن پدرانه ای گفت: من مشکل شما را می فهمم اما آنچه به شما پیشنهاد می کنم خوشبختی شما را هم تأمین می کنه، مطمئن باشین که من بیشتر برای شما دخترم، یک پدر خواهم بود. مطمئناً از قبول پیشنهادی که دادم پشیمان نمی شوی...
نادی در تمام مدت خود را پشت دیوار سکوت پنهان کرده بود و هیچگونه اظهار نظری نمی کرد. این رفتار نادی با رضایت عمیق عالیجناب رو به رو شد و نیلو را نیز که تمام مدت نگران فوران خشم نادی بود، خوشحال کرد.
به محض خروج عالیجناب و پسرش از خانه، نادی و نیلو به اتاقهای خودشان پناه بردند و سماکان انبان خشم خود را بر سر همسرش خالی کرد.
ـ این هم از دختر تربیت کردن شما!...دخترک احمق نمی فهمه که با یک بله گفتن، مثل مار روی بزرگترین گنج های کره زمین می خوابه...
فرنگیس برای نخستین بار، برابر مردش ایستاد.
ـ ولی نادی ما مار نیست، انسانه و حق انتخاب داره!...دختر ما بیست و سه سالشه!
سماکان فریاد کشید.
ـ غلط کرده! یه بچه بیست و سه ساله چه می دونه «حق» چیه؟ این حرفهای قشنگ مال سیاستمداراس که هندونه زیر بغل جوونهای ساده دل بذارن و بادشون کنن! دختر و پسر بیت و سه ساله که هیچ، توی این اجتماع، مردان و زنان شصت هفتاد ساله را هم گول می زنن و هست و نیستشان را غارت می کنن...نادی تو هم فریب یه مرد کلاهبردار رو خورده و مرتباً به خونه شون رفت و آمد می کنه....خیال می کنه من نمی دونم در اون خونه چه خبره؟...پیره زن دوره گردی در قیافه یه زن متقی و پرهیزکار داره با زرنگی تموم، دختر احمق منو شستشوی مغزی میده تا یه روز پسر کلاهبردارش داماد من بشه و روی شرکت هام دست بذاره!...
فرنگیس مبهوت و متحیر به دهان شوهرش خیره شده بود...
ـ خدایا خودت دخترمو حفظش کن...
ـ حتماً هم همینطوره!...من همه چیزو زیر نظر دارم، هر حرکت و رفت و آمد دخترم رو به من گزارش میدن، من دختر بزرگ نکردم که بدهم دست مادر و پسر نقشه کش و طماع!...
فرنگیس با لحنی التماس آمیز پرسید:
ـ چطور دختر عاقل ما فریب یه همچی آدمهائی خورده؟
سماکان در حالیکه تند و تند در سالن بزرگ پذیرائی قدم می زد به سمت همسرش برگشت.
ـ زن! تو چقدر ساده ای! ما هم وقتی جوان بودیم دنبال هر چیز ناشناخته ای راه می افتادیم، فکرشو بکن، یک زن کتابفروش دوره گرد، چه می دونم مدعی شاگردی مولانا و عطار، با خوندن چند کتاب، برا خودش دکون و دستگاه درست می کنه و پسرش هم پا منبریش می کنه!...البته این آدمها تا آنجا آزادند که مزاحم زندگی امثال ما نشن ولی وای به وقتی که مزاحم بشن! آن وقت اونا را می فرستیم آنجا که زکی خان با صدتا سوار رفت و برنگشت!...حالا می بینی من پسره را چه جور گرفتارش می کنم!...
ـ سماکان! آه مردم زندگی بچه هامونو می گیره!
ـ این حرفها چیه که می زنی! دخترتو، دختر منم هست، نادیا باید مالک امپراطوری عظیم اکبرزادگان یشه! آن پسرک فرنود چه می دونه این امپراطوری چگونه متولد شده، رشد کرده و شاخ و برگ گسترده؟! بچه ای که از نادی متولد بشه، نوه من و تو، یک روزی برا خودش ابر قدرتی میشه!...
بحث و گفتگوی مادر و پدر پایان ناپذیر بود، نادی و نیلو درهای اتاق خود را بسته و با ایده آلها و آرمانهای جوانی خود دست به گریبان بودند....

***

نادی مانند پرنده ای مجروح که هنوز تیر در پرش نشسته، کج کج در اتاقش راه می رفت، از سر خشم بالشش را به در و دیوار می زد، می نشست، بر می خاست و اشکهایش مانند باران، در تمام اتاق می بارید. او در تمام زندگی بیست و سه ساله اش با چنان واقعه حل نشدنی و آزار دهنده ای رو به رو نشده بود. هر مشکلی پیش می آمد پدر با آن قدرت کارسازش حل و فصل می کرد و نمی گذاشت آب در دل فرزندانش تکان بخورد، اما حالا وضع فرق می کرد پدر خود در یک طرف قضیه ایستاده و دختر در سوی دیگر قضیه . پدر می خواست او را دست بسته تسلیم فرنود پسر نیمه عقب مانده عالیجناب اکبرزادگان کند. چون به اعتقاد پدرش، نادی با پذیرش این ازدواج عملاً خود و فرزندش وارث بلافصل یکی از عظیمترین و معتبرترین شرکتهای تجاری انگلیس می شد و نام سماکان برای ابد زنده می ماند و در آن سوی قضیه، نادی جوانی را دوست داشت که از دیدگاه خودش نمونه یک انسان شریف، یک جوان نیک اندیش و با عشق شورانگیزی که به او داشت می توانست خوشبختی او را ـ اگرچه در یک ساختمان آجری آن هم در جنوب شهر ـ کاملاً تأمین کند. مهم این بود که نادی نیز برای نخستین بار در طول زندگی طعم و مزه شگفت انگیز عشق را چشیده و سراپا شوریده و شیدای عوالم عاشقلنه اش بود.
نادی برای نجات از این بن بست صدها راه می زد و ویران می کرد و هر راهی انتخاب می کرد سرانجام در انتهای راه پدر قدرتمندش ایستاده و دستهایش را به علامت سکوت و تسلیم و توقف بالا می برد. از این طرف راه بسته است! تنها راه برای عبور تو، راه لندن است. نادی حق داشت که در بن بست وحشتناک راههای زندگی اش اشک بریزد، راه برود، مشت و لگد به در و دیوار بزند و بعد از ته دل بنالد. بدبختانه چند روز دیگر به محاکمه سروش نمانده بود و اگر سروش نمی توانست بی گناهی اش را اثبات کند، وکیل شرکت عشق عزیز و ابدی اش را برای سالها روانه زندان می کرد. از وحشت محاکمه و محکومیت سروش نفسش بند آمده بود و راه به جائی نمی برد...ناگهان به یاد نامه ای افتاد که دیروز «محبوب» برایش از زندان آورده بود. این نامه که به خط و ربط سروش بود بیش از صد بار خوانده بود و بوسیده و دوباره تا کرده و در کیفش جا داده بود. چه داروئی آرامبخش تر از نامه سروش!...خدای من! چقدر این موجود عاشق و مهربانست، چقدر مرا دوست دارد...نامه را از کیفش بیرون کشید.
نادی عزیز
نادی مهربان
فرشته آسمانی من!
در فضای تیره و غمبار زندگی تازه ام در زندان و در شرایطی که فقط من و تو و محبوب و خدا می داند که من از هر بی گناهی بی گناه ترم و در حالیکه این ظلم و ستم بیدادگرانه در جوانی کمرک را تا کرده است، اگر تو را نداشتم نمی دانستم تنهائی های توانفرسایم را با چه کسی قسمت کنم...شب و روزم از این جهت به راحتی می گذرد که تو را دارم، تو را که از تمام آدمها و در و دیوار زندان واقعی تری. به تماشایت می نشینم، به چهره زیتونی و چشمان قشنگ آهوئی ات و به سخنهای لبریز از عاطفه و مهرت پناه می برم و می گذارم خیالت، در واقعی ترین شکل، مرا نوازش دهد و چراغ امید را در روزن زندانم روشن نگاه دارد...
ای همه جسم و جانم
ای همه چشم و گوشم
ای معنای زندگی ام
در زندگی ساده و بی آلایش من، در عین فقر و قناعت، به لطف خوی و خصلت و آگاهیهای «محبوب» مادرم، همه چیز داشتم جز عشق! باور کن همه چیز داشتم، پاکی، تقدس،شرافت،اندیشه های پاک خداپرستی و مردم دوستی و با آنها در کنار مادرم روزگار می گذراندم. هر مرد جوانی راهی برای زندگی خود انتخاب می کند، خوشبختانه و با تکیه بر تعلیمات مادر خوبم، من نه زیاده خواه بودم و نه زیاده طلب، ظواهر زندگی، آنچه مردم آن را اشرافیت می نامند و برایش جان می دهند، هرگز، در ذهن من جائی نداشت، من نمی خواهم زندگی خوب، ثروت و دارائی و امکانات مادی را نفی کنم، ثروت و اشرافیت، یک گوهر از گوهرهای بی پایان زندگی است که بدبختانه بسیاری از مردم فقط همان یک گوهر را می طلبند و از لذت داشتن گوهرهای دیگر چشم می پوشند. من عکس دیگران بودم،آن یک گوهر را رها کردم تا لذت دهها گوهر ارزنده دیگر زندگی را بچشم. اما همانگونه که دسته اول چشمهای خود را بر روی گوهرهای دیگر زندگی بسته اند، من هم از گوهر دیگری که همه عظمت و تنوع دیگر گوهرها را تحت الشعاع قرار می داد غافل بودم. گوهر عشق! محبوب گهگاه به اشاره ای از من می پرسید: پسرم فکر نمی کنی چیزی کم و کسر داری؟...با شگفتی و تعجب به او خیره می شدم و می پرسیدم مثلاً؟...محبوب می خندید و مسیر صحبت را تغییر می داد اما به تدریج من هم حس می کردم چیزی را در هستی خود کم دارم ولی نمی دانستم آن چیست! مردم به من احترام می گذاشتند چون من هم آنها را محترم می شمردم، همه به من اعتماد داشتند و من هم به خود حق نمی دادم به اعتمادشان ضربه بزنم، همه کردارها و پندارهایم خوب و شریف و انسانی بود اما حس می کردم دارم مثل آدمهای برنامه ریزی شده، مثل یک «روبات» زندگی می کنم، فاقد هر نوع شور و شوقی، هیجانی! من دنبال این کمبود، به هر طرف نگاه می انداختم، سرک می کشیدم. حتی یک روز دامن محبوب را گرفتم و گفتم: محبوب تو به من بگو من چه کم دارم که اینقدر بی تابم؟ محبوب گفت، من این راز را می دانم اما وظیفه ندارم آن را به تو بگویم، این راز را هر انسانی باید با نیروی درونی خود کشف کند، ولی همینقدر می توانم بگویم که این راز عظیم، یک گوهر درخشان و یک عطیه الهی است و سرانجام روزی تو این گوهر را خواهی یافت.
ای گوهر من! ای تبلور همه گوهرهای روی زمین!
سرانجام این راز، این عطیه الهی، این گوهر درخشان تو بودی، تو با نگاه قشنگ و زیبایت، نهانگاه این گوهر را به من نشان دادی، نهانگاه این گوهر قلبم بود و اسم آن گوهر عشق بود...
در روزهای نخست رفتار من با تو درست همان رفتاری بود که با دیگر دختران داشتم، چشمانم را می بستم تا وسوسه غریزی زن خواهی به جانم نیفتد، نمی خواهم خودم را بی نیاز از حضور زن و عطر خوش زن جا بزنم اما به دلایلی کناره می گرفتم تا سرانجام یک روز متوجه شدم که در گفتگوی با تو، چشم ظاهری ام زمین را می نگرد و چشم دلم تو را...سعی کردم این حالت عجیب و غیرعادی را نادیده بگیرم، پیش خودم گفتم وسوسه ای شیطانی است، جوان است، زیباست، خواستنی است و جاذبه اش مرا به خود می کشد، اما آنچه در حقیقت اتفاق افتاده بود، نمی دیدم. این اتفاق شگفت انگیز، شکاف سینه و ظاهر شدن گوهر عشق در چشم دلم بود...خدایا از آن لحظه چقدر زندگیم تغییر کرد، همه چیز زندگی ام، زیر و رو شد، لحظه لحظه ام از شوق حضور تو، از شنیدن بوی خوش تو، از طنین صدای گرم و لطیف تو، از وزش نسیم مهر و محبت تو لبریز می شد، هر لحظه فکری، هر لحظه آرزوئی! عشق چرخشی است بین امید و ناامیدی، بین شادی و اندوه ودر یک جمله کوتاه، بین بودن و نبودن و من تمامی این حالات را حس می کردم. لحظه ای خودم را سرزنش می کردم، که پسر محبوب کتابفروش کجا و دختر آقای سماکان کجا؟...فردا همه، جار خواهند زد که پسرک عجب حقه ای بود، ظاهرش جانماز آب می کشید و باطنش نقشه تصاحب مال و منال آقای سماکان!...حالا باید اعتراف کنم که با خودم خیلی جنگیدم، خیلی تلاشها کردم تا شما را نسبت به خودم بدبین و متنفر سازم، اما گوهر عشق در سینه ام نورافشانی می کرد، غریو و غوغا می کرد و تاب و توانم را می گرفت. من می دانستم که این توئی که تاب و توانم را گرفته ای و علت آشوبهای درونی ام فقط عشق توست، اما مگر می شد از تو به تو شکایت کنم؟...
یک روز «محبوب» دستم را گرفت و مرا کنار جانمازش نشاند و پرسید چه بر سرم آمده است؟ چرا اینقدر در خود فرو رفته و درونی شده ام! و من همه حالات و دگرگونیهایم را یکسره به مادر عزیزم اعتراف کردم و گفتم که حالا همه زندگی ام شده نادی! نیایش می کنم نادی را می بینم، راه می روم با نادی راه می روم، غذا می خورم با نادی می خورم، گردش می روم با نادی گردش می روم، صبح و شبم نادی است، دلیل ضعف و قوتم نادی است، باغ و گل و گلستانم نادی است. نمی دانم «راز» این همه شوریدگی و یگانگی چیست؟ و محبوب برای نخستین بار راز را بر من گشود و از ته دل و در حالت شور و شوق و جذبه گفت: پسرم! سرانجام خداوند عطیه جاودانی خودش را به تو مرحمت فرمود. پسرم تو عاشق شده ای و گوهر عشق در زیر جناق سینه ات به نور افشانی و پرتو افکنی افتاده است!...و بعد برایم دعا کرد...خدایا! گوهر نازنین عشق را در جسم و جان فرزندم روشن ساختی، راز بزرگ خودت را آشکار کردی، پسرم را به تو می سپرم، خدایا تو خود بهتر از من می دانی که عشق همه آشوب است، همه آشفتگی و بی قراری است، همه جذبه و شور و شوق است، مرد می خواهد که بار این همه شور و شوق و بی قراری و آشفتگی را بر دوش بکشد و کارش به جنون نرسد. خدایا پسرم را در مسیر تندآبها و گردبادهای عشق به تو می سپارم...
فرشته آسمانی من! نادی من!
نمی دانم چگونه به خاطر آتش درخشانی که در سینه ام انداختی سپاست گویم! تو دریای آرام و مرده ذهنم را با امواج دلپذیر عشقت زنده ساختی، تو شدی همه چیز من و من شدم هیچ تو! تو شدی خدا و من شدم عابد. تو شدی نماز و من شدم نیاز، و سرانجام به آن یگانگی و جاودانگی رسیدم که هر عاشقی در شور عشق طلب می کند.
نادی من! عشق من!
زمانی که تو قدم به خانه کوچک و محقر ما گذاشتی همه آن راز خدائی و عطیه الهی را در تو هم دیدم و خدا را هزار بار شکر گفتم و محبوب نیز مثل من و با آن چشم روشن بین خویش بیداری گوهر عشق را در دل و جانت کشف کرد و شب هنگام، هنگامی که مثل همیشه موهایم را نوازش می داد تا مرا خواب کند گفت: پسرم! دیر نباشد که این وظیفه را به دیگری واگذار کنم!...شگفت زده پرسیدم مادر! راستش را بگو! چیزی حس می کنی؟...مادرم گفت زنها از فاصله هزاران کیلومتری هم نوشته های کتاب قلب همجنسان خود را می خوانند!...آن دختری را که امروز دیدم دارد از عشق می سوزد اما او نیز مثل تو، در آغاز کار، نام این راز و این عطیه الهی را نمی داند ولی خیلی زود «عشق» او را به آگاهی و یگانگی می رساند...
عشق من! نازنین من!
اگر امروز مرا بی گناه به زندان افکنده اند چه باک، که تو پیشاپیش مزد بی گناهی ام را با عشق نجیبانه ات پرداخت کرده ای! تو هر ظلم و ستم بی دلیل یا با دلیل پدرت را در قلب من شستشو داده ای! و مطمئن باش که اگر پدرت مرا سالها و سالها در بند نگاهدارد باز هم او را می بخشم چرا که گوهر عشق من، ریشه در او دارد. امیدوارم لیاقت حفظ و نگهداری این عشق، این عطیه الهی را داشته باشم. دادگاه من هرگونه باشد، هر حکمی درباره ام صادر کند و هر مجازاتی برایم بنویسد دیگر برایم مهم نیست، مهم اینست که در دادگاه عشق تو سربلند باشم.
سروش

نادی نامه را دوباره تا کرد و مثل آدمی که از دزد می ترسد، آن را لای سینه اش پنهان کرد. چشم هیچ نامحرمی نباید به خطوط این نامه بیفتد! رازهای مقدس همیشه باید پنهان بماند! چقدر دلش می خواست نامه ای به همین زیبائی و پر اعتراف عاشقانه اش برای سروش بنویسد و مانند کبوتری به سوی پنجره زندانش پرواز دهد. از روی بسترش بلند شد و به سمت پنجره رفت، چنان از هجوم عشق داغ بود که پنجره را گشود تا دست یخی زمستان، اندکی از حرارتش بکاهد. صدای خواهرش نیلو، که او هم پنجره را گشوده و به آسمان صاف و یخ زده شب می نگریست او را متوجه کرد:
ـ نادی! تو هم بیداری؟
ـ نیلو!...تو چرا؟...
نیلو نفس عمیقی سر داد.
ـ هر دو داریم رنج می کشیم، هر کدام به نوعی!...
نادی با صدای ماسیده در بغض گفت:
ـ درد من بی درمانه!...این نقشه شومی که پدر کشیده از زندگی در جهنم بدتره!...
نیلو سعی کرد خواهر را آرام کند.
ـ نادی! بی انصافی نکن!...هیچ پدری برای دخترش نقشه شوم نمی کشه!...پدر خیال می کنه داره تو را به یه ملکه واقعی بدل می کنه!...ملکه کشور طلائی عالیجناب اکبرزادگان...پر از طلا و جواهر و پول!...
هر چقدر دلت خواست خرج می کنی!...هر چه دلت خواست ریخت و پاش می کنی!...اگر روزی هزاران دسته اسکناس خرج کنی درست مثل اینه که سطلی از آب دریا برداشته ب


مطالب مشابه :


عالیجناب عشق ( 17 و 16)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق ( 17 و 16) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




عالیجناب عشق (38-پایانی)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (38-پایانی) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




رمان عالیجناب عشق (2)

داستان آنلاین - رمان عالیجناب عشق (2) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




عالیجناب عشق (24+25)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (24+25) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید ღ رمان های برج ایفل




عالیجناب عشق (33+34)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (33+34) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید ღ رمان های برج ایفل




عالیجناب عشق (15)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (15) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




برچسب :