رمان عشقم را نادیده نگیر(20)

 

 

نگاه عصبی و بی حوصله ام رو به سالن نیمه تزئین شده ی روبروم دوختم...سه ساعت دیگه مهمونا می رسیدن و ما هنوز بیشتر کارها رو نکرده بودیم! پووف چرا همه چی اینقدر کند پیش میره؟

با احساس سردرد دوباره حرصی دستم رو روی پیشونی عرق کرده ام کشیدم و خودم رو روی دم دستی ترین مبل ولو کردم...این سردرد ها و حالت تهوع هایی که از صبح گرفتارشون شدم بیش تر عصبیم میکنن و من حتی دلیلشو نمیدونم!!

- خدا مرگم بده چت شد دختر؟!

نگاهم رو به چهره ی نگران خاتون انداختم و سعی کردم حتی شده یه نیمچه لبخند بزنم:

- چیزی نیست خاتون فقط یکم خسته شدم

- رنگ به روت نمونده مادر...اصلا ببینم کی  به تو گفت کار کنی؟ این خواهرت باز کجا در رفت؟!

با این حرفش ریز خندیدم و گفتم:

- برم ببینم باز کجا موند!

داشتم از سالن خارج می شدم که صداش باعث شد دوباره سرجامم وایستم...منتظر نگاهش کردم که با مهربونی  گفت:

- اینقدر استرس نداشته باش دختر...همه چی به موقع آماده میشه!

لبخندی به این مهربونیش زدم و از سالن زدم بیرون...داشتم به طرف در خونه حرکت می کردم که صدای گوشیم بلند شد. راهم رو کج کردم و به طرف آشپزخونه حرکت کردم.گوشی رو از روی اپن برداشتم و قبل از این که قطع شه جواب دادم:

- الو

- سلام

 با تعجب به گوشی خیره شدم تا ببینم اشتباهی نشده...بیچاره گوشیم فکر کنم معده اش تعجب کرده!

- ارسلانم

با کمی مکث جواب دادم:

- کاری داشتی؟

سکوتی کرد و بعد از چند ثانیه گفـت:

- امروز چیکاره ای؟

با تعجب نگاهی به ساعت که 4.15 رو نشون می داد انداختم و گفتم:

- هیچی چطور مگه؟

- گفتم اگه بیکاری یه دور بیرون بزنیم...

جــل الخالق باور کنم ارسلانه؟؟ یعنی میخواد منو ببره بیرون؟؟ یادم نمیاد هیچوقت همچین پیشنهادی داده باشه...حیف که  امروز تولدشه وگرنه خوب از خجالتش در میومدم!

- چی شد میای یا نه؟

- امروز یکم خسته ام باشه برای یه وقت دیگه

نمی دونم لحنم چجوری بود که چند ثانیه سکوت کرد و بعد از چند ثانیه با لحنی که توش کمی دلخوری مشهود بود گفت:

- اوکی پس کاری نداری؟

- نه...ولی

- خداحافظ

با گیجی به گوشی که حالا قطع شده بود خیره شدم...چرا اینجوری کرد؟؟ کلافه گوشی رو روی اپن انداختم و از جام بلند شدم...اصلا مگه من چی گفتم؟؟داشتم حرف میزدما! بی نتیجه از افکارم خودم رو به باغ رسوندم و نگاهم رو به اطراف دوختم...زیر یکی از درختا نشسته بود و معلوم نبود داره چه غلطی می کنه!دختره ی بیشعور دستش به کار نمیره فقط بلده جیم بزنه...با صدای بلندی صداش کردم که به طرفم چرخید. نیشخندی زد و درحالی که به طرفم میومد با همون خنده ی یه وریش گفت:

-وای ساری چه خرگوش باحالی داری...اسمش چی بود؟لوس؟ملوس؟؟ بابا این کجاش ملوسه عین خر گاز می گیره بیشعور!!

دست به کمر داشتم نگاهش می کردم که بهم رسید و گفت:

- ماشالا رژیمم که هست...از صبحی هی داره عر عر می کنه غذا میخواد غذا هم که میدیش عین جن زده ها فرار میکنه! اصلا خودت بیا غذاشو بده...

و دستش رو باز کرد و نزدیک صورتم آورد! با دیدن کرم های زنده ای که توی دستش وول می خوردن  با حرص دستش رو پس زدم و گفتم:

- بیشعور حالمو بهم زدی ببرشون اونور!

با خنده ای شیطانی دستش رو جلو تر آورد و گفت:

- اِ وا چرا اینجوری می کنی؟؟ ببین چه نازن!

چشمم که دوباره به کرم ها خورد یه لحظه صورتم توی هم جمع شد و حالت تهوع اومد سراغم... دستم رو روی دهنم گذاشتم و بی اختیار عق زدم

- خاک به سرم چی شدی سارینا؟

از یه طرف سعی داشتم از سروناز و اون کرم هاش دور شم از طرف دیگه این دختره ی نفهم هی نزدیک تر میومد و تکونم می داد:

- ساری؟ چت شد اه عجب غلطی کردم...ســاری؟؟

- زهرمار و ساری! گمشو اونر عین بختک افتادی روم

وقتی دید حالم بهتر شده ایـشی گفت و از روم بلند شد:

- منو بگو دلم واست سوخت...فکر کردم داری جون میدی بدبختِ ترسو!از کرم می ترسه

و هر هر زد زیر خنده. با حرص خرگوش رو ازش گرفتم و روی زمین رهاش کردم:

- نترسیدم یه لحظه حالم بد شد احمق!

چشم غره ای بهش رفتم و در حالی داخل خونه می رفتم ادامه دادم:

- اون دستای کثیفت رو هم بشور بیا کمک...نیاوردمت اینجا که برای خودت بچرخی و حال کنی در حال حاضر تو نقش یه کنیز رو داری!

چشماش رو از حرص ریز کرد و همونجوری که پشت سرم راه افتاده بود گفت:

-  تولد شوهر توئه من باید نوکریشو بکنم؟؟

دست به کمر به طرفش بر گشتم و گفتم:

- ببینم تو که نمی خوای به مامان بگم دختر کنکوریش اومده اینجا با حیوونا سر و کله میزنه؟؟

با عصبانیت پاشو روی زمین کوبید و آزیر کشان به طرف کمند که روی یکی از چهار پایه ها وایستاده بود و داشت بادکنک ها رو به دیوار می چسبوند رفت...لبخندی از روی رضایت زدم.تقریبا همه چی آماده شده بود فقط مونده بود غذا و کیک که اونا رو هم سپرده بودم به خاتون! از اونجایی هم که من توی غذا پختن بی تجربه بودم خاتون خودش این کارو به عهده گرفت. فقط خدا کنه همه چی به موقع آماده شه! بعد از اینکه به کمند و سروناز کمک کردم با ذوق نگاهم رو به اطراف دوختم...تقریبا یک ساعت دیگه مهمونا می رسیدن و فقط مونده بود که آماده شیم...با عجله یه دوش ربع ساعتی گرفتم و از حموم بیرون زدم.موهام رو باز گذاشتم تا خودشون خشک شن...لباس مورد نظرم رو که برای مهمونی آماده کرده بودم از کمد بیرون آوردم...یه پیراهن فیروزه ای سه ربعه ی یقه قایقی  که یه وجب بالای زانو هام بود و پشتش پاپیون سورمه ای بزرگی می خورد... بعد از اینکه لباس رو پوشیدم نگاهی به آینه انداختم. با دیدن پاهای لختم پووف بلندی کشیدم و کلافه سرم رو خاروندم...لباسش با اینکه ساده و شیک بود ولی یکم باز بود...با فکری که به ذهنم رسید بشکنی توی هوا زدم و با خوشحالی به طرف یکی از کشو های کمد رفتم.جوراب شلواری مشکی ام رو برداشتم و سریع پوشیدمش...الان بهتر شده بود. داشتم با خودم سر کفش کلنجار می رفتم که سروناز سرش رو از در داخل آورد با چشم های ریز شده اش گفت:

- چیکار می کنی این تو؟؟ زود باش دیگه مهمونا رسیدن!

- سرو بیا ببین اینو بپوشم یا اینو؟

و با علامت سوال بهش خیره شدم. درحالی که در رو پشت سرش می بست به طرفم اومد و با حالت موشکافانه ای گفت:

- خب تو که همینجوریشم قدکوتاهی اگه بخوای با اون عروسکیا بیای دیگه کلا گم می شی پس بهتره همون پاشنه بلندا رو بپوشی

و با نیشخند بهم خیره شد. با فکی منقبض شده نگاهش کردم و گفتم:

- حالا خوبه تو خودت از من کوتاهتری و این همه کری می خونی!

- من فرق می کنم...سنم با قدم مطابقت می کنه ولی هر کی تو رو می بینه فکر می کنه با یه بچه مدرسه ای طرفه!

دستمو با تهدید به طرفش تکون دادم و گفتم:

- ببین دختره ی پررو من امروز اعصاب درست حسابی ندارما بهتره همینجا خفه شی وگرنه تضمین نمی کنم از این در سالم بفرستمت بیرون!

سروناز انگار نه انگار که دارم باهاش حرف می زنم به طرف میز آرایشیم رفت و در حالی که برس رو بر می داشت گفت:

- موهاتو میخوای چیکار کنی؟

من که با این حرفش تمام حرصم خوابیده بود با حالت زاری گفتم:

- نی دونم ببین میتونی درستشون کنی یا نه؟!

بی حرف به طرفم اومد و شروع کرده به شونه کردن موهام...بعد از این که کار موهام با مسخره بازیای سروناز که می گفت اینا موئه یا سیم ظرفشویی و حرص خوردنای من تموم شد با رضایت گفت:

- ببین چیکار کردم! اصلا من باید برم ترک تحصیل کنم یه آرایشی واسه خودم باز کنم!

کنارش زدم و با کنجکاوی به طرف آینه حرکت کردم...موهام رو مثل یه تل گیس کرده بود و بقیه اشون رو پشت سرم رها کرده بود...اونقدر ها هم که از خودش تعریف می کرد کار شاقی نکرده بود ولی قشنگ شده بود...لااقل بهتر از هیچی بود!!

- اووه همچین گفتی فکر کردم شق القمر کردی...بچه ی دوساله بیشتر از اینا حالیش میشه!

قبل از این که بزارم عکس العملی نشون بده با چشمای ریز شده ای گفتم:

- نکنه میخوای با اینا بری پایین؟؟

دست به کمر با لحن حق به جانبی گفت گفت:

- آره مگه چشه؟!

- این که یه وجبم نمیشه برویه چیزی دیگه بپوش

- نمی خوام من فقط همینو از خونه آوردم...اصلا ببینم تو مگه شوهرمی؟؟

- یه چیز از اون بالاتر...ببین سلیطه با من یکی به دو نکن داری به غیرتم توهین می کنیا!!

با دهن باز بهم خیره شد. وقتی نیش بازمو دید با حرص آرنجش رو تو پهلوم فرو کرد و گفت:

- اه کثافت...فکر کردم جدی میگی!

لباسش یه پیراهن اندامی قهوه ای سوخته بود که سرشونه هاش لخت بود و تا یه وجب پایین باسنش بود.ساق نازک سوراخ سوراخی هم پوشیده بود که من موندم این رو خودش سوراخ کرده یا کلا مدلشه؟!اصلا نمی پوشیدش سنگین تر بود...با این کارش به جوراب و ساپورت توهین کرده بود...والا! به قول خودش من که شوهرش نبودم به خاطر همین هم دیگه چیزی نگفتم و کفش های عروسکی ام رو برداشتم...با تعجب گفت:

- اینا رو میخوای بپوشی؟

- اوهوم چطور مگه؟

- بابا اون پایین یه مشت پسر خوشتیپ و قد بلند ریخته دختراش هم که پاشنه ی کفشاشون تا سقف می رسه!

- یه بار دیگه با زبون بی زبونی بهم بگی قد کوتاه میام همچین می کوبونم تو شکمت تا آخر مهمونی نتونی تکون بخوری!

با حرص کفش هارو پوشیدم و به طرف در حرکت کردم. با خنده بهم نزدیک شد و در حالی که از اتاق بیرون می زدیم گفت:

- خبه بابا چرا پاچه می گیری فقط گفتم که بدونی همین!!

همونموقع  پایین پله ها رسیدیم و نتونستم جوابش رو بدم...نگاه سرسری ای به سالن انداختم. تقریبا بیشتر مهمونا اومده بودن و من مونده بودم اینا کی اینقدر قد بلند شدن؟؟ تازه به حرف سروناز رسیده بودم! از شانس بدم هم همونموقع که خواستم عقب گرد کنم ماهان چشمش بهمون افتاد...با خنده از جمع بیرن زد و به طرفمون اومد. بهمون که رسید یه لحظه اعتماد بنفسم رسید زیر صفر!ای خدا این کی وقت کرد اینقدر سریع رشد کنه؟! چند هفته پیش که اینقدر دیلاق نبود!

- سلام خانوما کجائین یه ساعته...به شما هم میگن میزبان؟؟ زیر پامون علف سبز شد!ما از گرسنگی تلف شیم کی میاد جواب ننه بابامونو بده؟هان؟!

با خنده گفتم:

- شما که خیلی گشنه ات بود همون علفارو میچریدی سیر شی!

با این حرفم سروناز یهو پقی زد زیر خنده...ماهان چشم غره ای به سروناز رفت نیم نگاهی بهم انداخت و با لحن حرص دراری گفت:

- اِ تو هم اینجایی سارینا؟؟ندیدمت اصلا. میگم چرا نیستی. نگو خانوم آب رفته!

با حرص نگاهم رو به نیش سروناز که رفته رفته داشت باز می شد دوختم و لگدی به پاش زدم که باعث شد از درد چشماش رو ببنده:

- دو تا چشم بینا میخواد که جنابعالی نداریش حالا هم اگه میشه اون هیکلو تکون بده ما رد شیم!

و بی توجه به نیش خندی که روی لباش جا خوش کرده بود دست سروناز رو کشیدم و به طرف آشپزخونه حرکت کردم:

- تو هم فقط کافیه دیوار ترک برداره کرکر بزنی زیر خنده!

- من که گفتم این کفشا رو نپوش خودت قبول نکردی الان هم اگه بری عوضشون کنی کلی تیکه بارت می کنه!

با سرخوشی ادامه داد:

- ولی خداییش تو هم حرص می خوری خیلی باحال میشیا!!

نیشگونی از پهلوش گرفتم و گفتم:

-حالا اینقدر این قدم رو توی سرم نکوب برو یه آهنگ بزار جو از این حالت خشک دراد...

وارد آشپزخونه شدم و رو به خاتون گفتم:

 

- خاتون همه چی آماده اس دیگه؟؟از همه پذیرایی شده که؟؟

- آره دختر این قدر استرس نداشته باش...آقا ارسلان کی می رسه؟؟

نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:

- الانا دیگه باید پیداش شه فقط خاتون جونم من خیالم راحت باشه دیگه مواظب همه چی که هستین؟

در حالی که به طرف سالن هلم می داد گفت:

- ای بابا چقدر هولی تو...گفتم که به قول سروناز خانوم همه چی اوکیِ اوکیه غمت نباشه!

خنده ی آرومی کردم و درحالی که از آشپزخونه بیرون می رفتم گفتم:

- خاتون شما هم اون تو نمونین بیاین بیرون یه حال و هوایی عوض کنین

- باشه دخترم تو برو به مهمونات برس

- مرسی  من رفتم

همونموقع که پام رو توی سالن گذاشتم صدای آهنگ تی ام بکس بلند شد...این سروناز هم که آهنگ رو تا ته زیاد کرده بود آدم احساس می کرد زلزله اومده.دختر پسرا هم که فقط منتظر یه بهونه بودن همگی ریختن وسط...با دیدن نازنین دختر خاله ی ارسلان و یاشار که با هم خوش و بش می کردن به طرفشون رفتم و گفتم:

- سلام بر نازنین بیشعور!

وقتی نگاهش بهم افتاد یه دفعه به طرفم هجوم آورد و توی بغلش مچاله ام کرد:

- وای سارینا کجا بودی تو دختر دلم برات تنگ شده بود

- آره واسه همینه روزی ده بار بهم زنگ می زدی!

- خودت چرا خبری ازم نگرفتی بی معرفت من که شماره ای ازت نداشتم!

تازه یادم اومد نازنین آخرین بار شماره اش رو بهم داده بود منم دیگه یادم رفت بهش زنگ بزنم...دیدم دارم ضایع می شم واسه همین هم سعی کردم ماسمالیش کنم:

- بیخیال حالا...مهم اینه که الان دیدمت!چقدر دراز شدی تو؟!

 و سعی کردم حرصم رو موقع زدن این حرف قایم کنم...

- از اثرات این کفشاست دیگه...

همونموقع نگاهم افتاد توی نگاه یاشار که با لبخند بهم خیره شده بود...دستم رو به طرفش دراز کردم و گفتم:

- سلام یاشار...ببخشید این نازیو دیدم حواسم پرت شد

 دستش رو توی دستم فشرد و با مهربونی ذاتیش گفت:

- بیخیال... خودت خوبی؟؟

- بد نیستم...

با صدای آروم تری گفتم:

- میگم خوب تیکه ای رو تور کردیا هم خوشگله هم خانوم...

و به غزاله اشاره کردم...با خنده نگاهی به نازنین کنجکاو انداخت و هیچی نگفت

چشمکی تحویلش دادم و رو به غزاله  گفتم:

- خب دیگه من برم به بقیه سر بزنم الان هم دیگه ارسلان می رسه...شما از خودتون پذیرایی کنین

با یه ببخشیدی ازشون دور شدم و نگاهم رو به ساعت دوختم...هفت بود و الان دیگه باید می رسید! با عجله به طرف سروناز رفتم:

- سروناز...هووی سروی...سروو!! سری اه سروناز!

آهنگ بلند بود ولی نه اونقدر که این بیشعور از فاصله ی یه متری نشنوه...با حرص گفتم:

- ســروناز جان؟؟

با اکراه به طرفم برگشت...چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:

- کر شدی ایشالا؟؟

- نمی بینی دارم با کمند جون حرف می زنم؟ لابد صداتو نشنیدم دیگه...

یعنی قیافه ی من شده بود شبیه علامت سوال...سروناز و ادب؟؟ادب و سروناز؟؟ نه هر چی فکر می کنم می بینم جور در نمیاد...ناخوداگاه منم مثل خودش گفتم:

- نه عزیزم متوجه نشدم...ببخشید کمند جون میشه یه لحظه سروناز رو بهم قرض بدی؟

- این چه حرفیه عزیزم منم برم به مهمونا برسم

وقتی ازمون دور شد چشمام رو ریز کردم و رو به سروناز گفتم:

- ببینم چیزی مصرف کردی؟؟چرا یهو180 درجه تغییر کردی؟

- یه بار اومدم مثل آدم رفتار کنم ببینم میزاری یا نه؟!

- می گم اصلا ادب با قیافه ات جور در نمیاد...حالا اینارو ول کن ارسلان الان می رسه باید یه جوری به این جمعیت بفهمونیم وقتی رسید سورپرایزش کنیم میروفونی چیزی دم دستت نداری؟

با غرغر گفت:

- نمیدونم...صبر کن الان میام

وقتی برگشت بلند گویی دستم داد و گفت:

- همینو هم به زور پیدا کردم...کارت راه میفته باهاش؟؟

دکمه ی آن رو فشار دادم و در حالی که باهاش ور می رفتم گفتم:

- فکر کنم...تو هم برو آهنگو قطع کن

یکی از صندلی های توی آشپز خونه رو برداشتم و دقیقا گذاشتمش وسط سالن جایی که توی دید باشم. با یه حرکت روش وایستادم و اطرافم رو از نظر گذروندم. همه یا مشغول رقصیدن بودن یا هم مشغول حرف زدن! خواستم بگم خانوما و آقایون که دیدم ممکنه به تیریپشون بر بخوره بخاطر همین هم گفتم:

- دختر خانوما و آقا پسرا...یه لحظه میشه به من گوش بدین؟

سگ محلم نزاشت چه برسه به اینا که نه صدامو میشنیدن نه حتی حواسشون اینور بود! با قطع شدن صدای آهنگ نگاهم رو به سروناز که به طرفم میومد دوختم.بلندگو رو از دستم کشید و گفت:

-تو برو کنار بسپرش دست خودم!

یه دفعه با صدای جیغ جیغوش گفت:

- خانوما و آقایون یه لحظه دل بکنین از هم! آقا...برادرِ من ول کن دختر مردمو دو دیقه به من گوش بده!هـــوی یارو با تواما...

یکی زدم پس کلش و سریع بلندگو رو ازش قاپیدم...حالا همه حواسشون پی دیوونه بازی ما بود. با لبخند ضایعی گفتم:

- شرمنده ایشون امروز یکم ناخوش احوالن

بدون اینکه به نیشگون سروناز توجهی کنم ادامه دادم:

- خب همونطور که میدونین امروز تولد ارسلانه ما هم یه برنامه هایی براش چیدیم...البته خودش که تا چند دقیقه ی دیگه میرسه و منم خواستم تا اون موقع...

به طور خلاصه براشون توضیح دادم وقتی ارسلان اومد چیکار کنن بقیه هم که انگار از پیشنهادم زیاد بدشون نیومده بود صدای جیغ و هوراشون رفت هوا...با نیشخند از روی صندلی پایین اومدم و رو به سروناز گفتم:

- حال کردی هماهنگیو؟

اخم غلیظی کرد و گفت:

-چیکار کردی مثلا؟؟من ساکتشون کردم تو فقط به خودت زحمت دادی دو دقیقه ور ور حرف زدی این که هنر نیست ایـــشش!

و با همون اخمش ازم دور شد...سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم.دختره دیوونه اس! صدای ایفون که بلند شد یه لحظه استرس تمام بدنم رو فرا گرفت...چند تا نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط شدم...به خودم که اومدم دیدم چراغا خاموشن و همه هم یه گوشه جمع شدن.سریع به خودم اومدم و در رو باز کردم. با سروناز یه گوشه کنار جمع وایستادیم و منتظر شدیم ارسلان برسه داخل...حالا توی اون موقعیت من وقت گیر آورده بودم هی یه نگاهی به بقیه می انداختم یه نگاهی هم به قد خودم احساس یه جوجه ی کوچولویی رو داشتم که بین مرغ و خروسا تنها و غریب افتاده! با صدای باز شدن در خونه به خودم اومدم و با استرس به در خیره شدم...چراغا خاموش بود و نمی تونستم عکس العملش رو ببینم...


مطالب مشابه :


رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)

رمان رمــــان ♥ - رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2) رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)




رمان عشقم رو نادیده نگیر(6)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(6) زن عمو به طرف جمع رفت و با صدای بلندی که سعی در جمع کردن




رمان عشقم رو نادیده نگیر(7)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(7) ا گیجی تکونی خوردم و لای یکی از چشم هام رو باز کردمو با دیدن فضای




رمان عشقم رو نادیده نگیر(9)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(9) با دیدن صورت تعجب زده ی ارسلان, کمی خودم رو جمع و جور کردم اما




رمان عشقم رو نادیده نگیر(5)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(5) زیر لب ایشی گفت و روبروم روی یکی از مبل ها




رمان عشقم رو نادیده نگیر(4)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(4) یک هفته گذشت و من هنوز به خونه ی خودم بر نگشتم.مامان و بابا هم تعجب




رمان عشقم رو نادیده نگیر(8)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(8) با حرص نگاهم رو از بیرون گرفتم و به ساعتم خیره شدم. به مامان قول




رمان عشقم را نادیده نگیر(20)

رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشـــقم رو




رمان عشقم را نادیده نگیر(26)

رمان عشقم را نادیده نگیر(26 اگه یکم مردونگی تو جودت مونده سراغم رو نگیر منم لطف می




رمان عشقم رو نادیده نگیر 31

رمان عشقم رو نادیده نگیر 31 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه رمان عشقم رو نادیده نگیر 31.




برچسب :