رمان جدال پر تمنا26

بگین حاج آقا ...
- مطمئنی دخترم؟
- از ته قلب ...
- خونوادت؟
- قرار نیست کسی بفهمه ... من باطناً این کار رو می کنم ...
- کاش همه مسلمونا عین تو دینشون رو می شناختن و با همه وجود عاشقش می شدن ...
لبخندی زدم و گفتم:
- بگین ...
حاج آقا شروع به خوندن دعا کرد ... چند تا سوره زیر لب خوند که توی نوای همه شون غرق شدم و بعد به من نگاه کرد و گفت:
- آماده ای؟
وضو داشتم ... رو به قبله نشسته بودم ... لباسام تمیز بود ... عطر زده بودم ... سرم رو به نشونه آره تکون دادم ... حاج آقا به نرمی شروع کرد:
- همراه من تکرار کن ...
بازم سرم رو تکون دادم ... صدای لرزون حاج آقا بلند شد:
- اشهدان لا اله الا الله ...
بغض افتاد تو گلوم ... زمزمه کردم :
- اشهد ان لا اله الا الله ...
توی دلم گفتم خدایا به وحدانیتت شهادت می دم ... حقا که جز تو خدایی نیست ...
حاج آقا گفت:
- اشهد ان محمد الرسول الله ...
چشمامو بستم و با همه وجودم گفتم:
- اشهد ان محمد الرسول الله ...
خدایا به رسالت محمد پیامبرت شهادت می دم ... خاتم انبیا ... پیامبری که حضرت مسیح هم آمدنش رو بشارت داده بود ...
حاج آقا بغض کرده گفت:
- مبارکت باشه دخترم ...
سرم رو تکون دادم ... بغضم ترکید و اینبار خودم گفتم:
- اشهد ان علی ولی الله ...
این دیگه جز شهادتین نبود ... اما من می خواستم شیعه باشم ... می خواستم مولام مثل آراد امام علی باشه ... خدایا شهادت می دم که ولی تو و اولین اماممون امام علیه ...
اشک از چشم حاج آقا روان شد ... من هم هق هق می کردم ... گفتم:
- حاج آقا من به شما مدیونم ... شما خیلی چیزا رو به من یاد دادین ...
- نه دختر ... تو روحت اماده پذیرش بود ... من وظیفه ام رو انجام دادم ... فقط یه سوال ...
کنجکاوانه نگاهش کردم ... گفت:
- به خاطر همسرت که مسلمون نشدی؟ اگه اینطور باشه قبول نیست ...
آهی کشیدم و گفتم:
- نه حاج آقا ... آراد هم خبر نداره ... گفتم که من باطناً مسلمون شدم ...
لبخند روی لبای حاج آقا نشست ... برای بار هزارم تشکر کردم و از جا بلند شدم ... پرواز داشتیم ... باید هر چه سریع تر بر می گشتم ...
***
یه دست آراد روی شونه وارنا بود و یه دستش رو شونه فرزاد ... منم داشتم پشت سرشون از پله های هواپیما می رفتم پایین ... آراد به سختی قدم بر می داشت و همه هواش رو داشتن که نیفته ... همین که می دونستیم خوب می شه بهمون انرژی می داد .. خودش هم خوشحال بود فقط اینطور موقع سعی می کرد چشمش تو چشم من نیفته ... خدایا کاش زودتر خوب بشه که نخواد از من خجالت بکشه ... من نمی خوام آرادم حس کنه کمبودی داره ... برای من مهم نیست ... مهم فقط خود آراده ... همه رفتم یاز هواپیما پایین ... غزل و فرزاد هم همراه ما اومده بودن چون یم خواستن مراسم عروسیشون رو توی ایران برگذار کنن و به قول آراد شاید هم همزمان با مراسم ما ... توی فرودگاه آرسن و خونواده اش .. آراگل و سامیار و خونواده اش ... و پاپا اومده بودن استقبال ... ترجیح دادم فعلا پاپا چیزی نفهمه تا بریم خونه ... نمی خواستم جلوی آراد حرفی بزنه ... یه موقع آراد ناراحت می شد ... همه با هم سلام احوالپرسی کردیم ... آراگل نه ماهه بود و آراد با دیدنش چشماش چهار تا شد ... اینقدر از دیدن قیافه آراد خندیدم که دل درد گرفتم ... عزیزم اون ذوق دایی شدنش رو می کرد و من توی دلم قند آب می شد برای وقتی که قرار بود خودش بابا بشه ... بالاخره همه از هم خداحافظی کردیم .. لحظه آخر مامان من رو کنار کشید و گفت:
- دخترم ... منتظر خبر هستیم ... پسر من دیگه دل توی دلش نیستا ...
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم مامان جون امشب حتما با بابا حرف می زنیم ...
مامان یه بار با اطمینان پلک زد ... دستم رو فشرد و رفت ... بعد از اون آراد اومد جلو ... از چشماش غم می بارید .... زمزمه کرد:
- نمی خوام زنمو بدم ببرن ... مگه زوره ...
با خنده گفتم:
- آراد جان ...
- ویولت دوری از تو عذابم می ده ... نکنه اینبار بابای تو ...
- نه عزیزم ... بابای من آسون گیره ... راضیش می کنیم ... من و مامی و ماریا و وارنا مگه بوقیم؟
اینطرف و اونطرف رو نگاه کرد ... وقتی دید کسی حواسش نیست سرش رو آورد پایین و گفت:
- دلم یم خواد غنچه توی صورتتو یه لقمه چپ کنم ...
با ناز گفتم:
- این وسط ...
و لبامو جمع کردم ...چشماشو گرد کرد و گفت:
- نکن لامصب ... همون وقت که فقط دوستم بودی هم لباتو اینجوری می کردی من می مردم و زنده می شدم چه برسه به الان که طعمشم چشیدم ...
با عشوه لبامو گاز گرفتم ... یه دفعه چشماشو بست و گفت:
- برو ویولت ... برو تا اختیار از دستم در نرفته آبروی جفتمون رو به باد ندادم این جا ... برو ...
و سریع پشتش رو کرد به من ... مستانه قهقهه زدم و گفتم:
- به زودی می بینمت عزیزم ... بای ...
با خوشی رفتم سمت مامی اینا و بعد از خداحافظی از بقیه رفتیم سمت خونه ...
***
نمی دونستم باید بخندم یا گریه کنم ... قیافه متعجب پاپا خنده داشت اما هوارهای بعدش اصلا خنده نداشت ... گریه هم داشت ... من سکوت کردم ... چون می دونستم الان هر چی بگم بدتر می شه ... وارنا و آرسن سعی داشتن آرومش کنن و من سر به زیر نشسته بودم یه گوشه ... از چشم غره های هرچند لحظه یه بار بابا خنده ام گرفت و ریز ریز خندیدم ... آرسن چپ چپ نگام کرد و با حرکت لباش گفت:
- زهرمار ...
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده ... بابا با عصبانیت نگام کرد و گفت:
- خوبه ! باید هم بخندی ... به حرص خوردن من بخند ...
سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم:
- نه پاپا باور کن اینطورا هم نیست ... من به قیافه آرسن خندیدم ...
آرسن با چشم برام خط و نشون کشید و من دوباره خنده ام گرفت ... بلند شدم و سریع رفتم توی اتاقم تا اوضاع رو بدتر از اینی که هست نکنم ... می دونستم که پاپا راضی می شه ... پاپا آراد رو دوست داشت توی همون برخوردی که با هم داشتن کلی ازش تعریف کرد ... بعد از چند ساعت کشمکش و تعریف های مامی از حال من موقع مریضی آراد پاپا بالاخره رضایت داد اما به شرطها و شروطها ... که اولینش این بود ...
- آراد حق نداره ویولت رو وادار کنه مسلمون بشه ...
توی دلم پوزخند زدم ... اونا خبر نداشتن که ویولت مسلمون شده! سرم رو گرفتم رو به آسمون و گفتم:
- خدایا شکرت ... نذر کرده بودم اگه پاپا راضی بشه هر شب تولد امام علی یه گوسفند بکشم ... حالا که تو اینقدر خوبی می کنمش دو تا ... یکی هم شب ولادت حضرت مسیح، چون هنوزم به حضرت مسیح ارادت دارم ... و می دونم دین من دوست داشتن پیامبران دین های دیگه رو حرام نکرده ... گوسفندا رو می دم دم یتیم خونه ... نوکرت هم هستم ...
***
با دیدن آراد توی کت شلوار دودی ... با کروات نقره ای و پیراهن سفید جیغی از شادی کشیدم ... آراد که حواسش به من نبود یه دفعه چرخید ... خدای من! یه عینک قاب مشکی روی چشماش بود ... اما از جذابیتش کم که نشده بود هیچی بیشتر هم شده بود ... در حالی که لنگ می زد اومد طرفم و گفت:
- فرشته من ...
- وااااای چه جیگری شدی آراد ... الهی من قربونت برم ...
فیلمبردار خنده اش گرفت و آراد هم با قهقهه گفت :
- عزیزم الان اینو من باید می گفتم ...
- حالا من گفتم چه فرقی داره ...
بعد خم شدم در گوشش گفتم:
- می شه نریم عروسی ... یه راست بریم خونه؟
دوباره قهقهه اش به فضا شلیک شد و گفت:
- ویولت ... عزیزم ... جای من و تو واقعا برعکس شده ها ...
لب ورچیدم و گفتم:
- یعنی تو نمی خوای؟
با یه قدم خودش رو رسوند به من ... حجاب روی سرم خیلی خیلی بزرگ بود ... انگار برای کله غول دوخته بودن ... آراد سرش رو کشید زیر حجاب و توی حرکتی غافلگیرانه لبامو طعمه بوسه اش کرد ... وقتی رفت عقب گفت:
- هزار بار بگم نکن لباتو اونجوری ... نکن لامصب ... نکن ...
- ای من به فدای اون لامصب گفتن تو ...
و دوباره لبامو جمع کردم ... آراد با خنده دستمو کشید و گفت:
- بیا بریم ورپریده دوباره تو امشب قصد داری منو بابا کنی ها ...
از ته دل خندیدم ... در بین خنده ها زمزمه کردم ...
- خدایا شکرت ...
***
- در بیار این حجابو ...
با خشم گفتم:
- در ... نمی ... یا ... رم ... قرار نبود مهمونی قاطی باشه ... مامی این مردا رو بریز بیرون ... وگرنه محاله بیام وسط جمع ...
آراد هم دنبال من تکرار کرد:
- مامان جان ... باید ببخشین ولی منم راضی نیستم ویولت جلوی این همه مرد حجابش رو برداره ... خواهشا برین مردا رو به قسمت مردونه راهنمایی کنین ...
مامی گوفی کرد و رفت از اتاق رخت کن بیرون ... مامان اومد تو و گفت:
- چی شده بچه ها؟ چرا نمی یاین بیرون؟
آراد با ناراحتی گفت:
- مامان من شما خودت چادر رو پیچیدی دورت ... من عمرا نمی ذارم زنم بره بین این مردای نامحرم ...
دستش رو فشردم و گفتم:
- حرص نخور عزیزم ... نمی رم ...
مامان گفت:
- راست می گه مامان حرص نخور ... دارن مردا رو می فرستن بیرون ... فامیل ویولت خبر نداشتن جداست ... خودشون تا فهمیدن عذر خواهی کردن و رفتن ...
خودمو لوس کردم و گفتم:
- آره آراد جان ... فامیل من اکثرا از فرانسه اومدن به فرهنگ ما عادت ندارن ... تو ببخش ...
دستم رو برد نزدیک لباش و گفت:
- ویولت ... تو ... تو ...
با ناز خودم رو باد زدم و گفتم:
- دنبال واژه نگرد عزیزم ... چیزی در وصف من پیدا نخواهی کرد ...
مامان و آراد غش غش خندیدن ... مامی اومد تو و با غیظ گفت:
- من موندم تو که لباست پوشیده است پس این اداها واسه چیته؟
- لباسم پوشیده باشه ... این برای اینه که بدن منو زن ها هم نباید ببینن ... تا یه حدی مجازه ... ولی برای مردا که نیست ...
آراد از خود بیخود منو کشید توی بغلش و مامان و مامی شرمزده اتاق رو ترک کردن ... آراد گوشم رو بوسید و گفت:
- عزیزم ... تو که توی دینت این دستورات نیست ... هست ...
با لبخند گفتم:
- هست عزیزم ... هست ...
- ویولت بریم خونه؟ منم دیگه طاقت ندارم ...
اینبار نوبت من بود که بخندم ... هر دو رفتیم بیرون ... حالا جمع زنونه شده بود ... ولی چه سالن خنده داری یه طرف همه خانوما با چادرای رنگی یه طرف همه با لباسای نیم متری ... مرده بودم از خنده ... آراد هم در حالی که مثل من می خندید سرش رو انداخته بود زیر و سعی می کرد نگاه نکنه ... مهم نبود که اینهمه تفاوت بین خونواده ها بود مهم این بود که ما هر دو هم رو شناخته و پذیرفته بودیم ... ما می خواستیم کنار هم زندگی کنیم و شاید فامیل هامون دیگه هرگز با هم روبرو نمی شدن ... تا آخر شب آراد بین زنونه و مردونه در نوسان بود ... منم وسط جمع می خرامیدم ... آراگل با اینکه سنگین بود ولی مدام دور و بر من می پلکید و قربون صدقه ام می رفت ... همه چی آروم بود ... بازم خدا رو شکر کردم ... نه یه بار که هزار بار ... خدایا خوشبختی رو از کسی نگیر ...
***
با نق نق نشستم لب تخت ... لباس پفیم رو زیر بدنم جمع کردم و گفتم:
- حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
آراد در حالی که ساعت مچیش رو باز می کرد گفت:
- شما گل به سرت بریز خانومم ... خاک چیه؟
- خوب حالا مامانت سراغ چیزی رو می گیره که وجود نداره ...
دکمه های آستیناش رو باز کرد و گفت:
- شما نگران اون نباش ...
- ا ... چرا نباشم؟! من از این رسم و رسومات خبر دارم ... حالا آبروم می ره ...
دکه های پیراهنش رو یکی یکی باز کرد و گفت:
- عزیزم ... خانومم ... عشقم ... گفتم شما نگران نباش ... من به مامان قضیه رو گفتم ...
یه دفعه گردم رو چرخوندم به طرفش ... حس کردم گردنم رگ به رگ شد ... دستم رو گذاشتم روشو و در حالی که ماساژ می دادم گفتم:
- آخ ... چی گفتی؟!!! آبرومو بردی که آراد ...
دستش رو گذاشت روی گردنم ... نرم مشغول ماساژ دادن شد و گفت:
- نه عزیزم ... گفتم من خواستم ... گفتم من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
- دروغ؟!
سرش رو آورد جلو ... با لحن اغواگرانه اش گفت:
- نه ... حقیقت همینه ... من اگه تونسته بودم جلوی خودم رو بگیره که کار به اینجا نمی کشید ...
لحنش دیوونه ام کرد .. منم سرم رو بردم جلو ... بوسه ای کوچولو رو لبام زد و ا زجا بلند شد ... گفتم:
- ا کجا؟!!
با خنده گفت:
- عروس هول رو نگاه کن! نترس عزیزم در نمی رم ... بلایی به سرت بیارم که دیگه اینجوری با من بازی نکنی ... امشب صد بار می خواستم بخورمت ... اونم درسته با لباس ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- خوب حالا کجا می ری؟
رفت سمت دستشویی و گفت:
- با اجازه ت می خوام دو رکعت نماز بخونم ... امشب ثواب داره ... هر چند که امشب شب زفاف من و تو نیست ... دیگه گذشته ... اما دلم نمی یاد نخونم ...
در دستشویی که بسته شد نگاهی به دور و برم کردم ... یه آپارتمان نقلی خوشگل که آراد زده بود به نام من ... قرار بود اخر هفته برگردیم هالیفاکس برای پاس کردن دو ترم باقی مونده که البته مال آراد سه ترم بود ... این خونه هم می شد خونه عشقمون برای وقتی که بر می گشتیم ... یه لحظه یاد حرف آراد افتادم ...
- دو رکعت نماز ...
از جا پریدم ... تند تند لباسم رو در اوردم و شیرجه رفتم توی حموم ... منم می خوساتم پشت سر عشقم نماز بخونم ...
صدای الله اکبر آراد فضای خونه رو انباشته بود ... حوله به تن اومدم بیرون ... پریدم سمت سجاده ای که یواشکی برای خودم خریده بودم و گذاشته بودم زیر تخت ... بازش کردم ... همزمان لباس هم تنم می کردم .. یه بلوز و شلوار نخی ساده ... چادر گلدار سفیدم رو کشیدم روی سرم و ایستادم پشت آراد ... نیت کردم ... تکبیر گفتم و شروع کردم ... تازه سر از سجده اول برداشته بودم که آراد یهو چرخید ... یه لحظه نگاش کردم ... چشماش گرد شده بودن ... چشم ازش گرفتم ... دل به نمازم دادم ...
- الله و اکبر ... الله و اکبر ... الله و اکبر ...
صدای ناله مانند آراد همراه با بغض به گوشم رسید:
- قبول باشه ...
بهش لبخند زدم ... اشک توی چشماش دو دو می زد ... زمزمه کردم:
- قبول حق ...
- ویولت ...
- جانم ...
دستاش رو گذاشت روی صورتش ... نه حرفی زد نه چیزی ... خودم رو کشیدم کنارش ... در گوشش گفتم :
- گفتن این چند جمله برام از عسل شیرین تر بود ... اشهد ان الله اله الا الله ... اشهد ان محمد الرسول الله ... اشهد و ان علی ولی الله ...
سرش رو آورد بالا ... اشک از چشمش چکید ... دوباره نالید:
- ویولت ...
- جانم عزیزم ...
- به خاطر من؟
- نه عشقم ... به خاطر معبود حقیقیم ... به خاطر رسیدن به عشق حقیقی ... به خاطر پی بردن به عظمت اسلام ... اما مشوقم تو بودی ... فقط تو ...
دستاش رو باز کرد ... خودم رو توی آغوشش جا کردم ... صدای قلبش باز کر کننده شده بود ... روی موهام رو از روی چادر بوسید ... زمزمه کرد:
- چیزی ندارم بهت بگم ... جز اینکه ... تو ... تو از سر من زیادی ... خیلی زیاد ... تو واقعا فرشته ای ... فرشته من ...
برا اینکه زا اون حال و هوا بکشمش بیرون گفتم:
- و این چنین شد که جدال ... به عشقی پرتمنا ختم شد ... حوایی از تبار مسیح به جنگ ادمی از تبار محمد رفت ... بدون اینکه بداند این آدم برای او چه دامی پهن کرده ...
خنده اش گرفت ... سرش رو کشید کنار و گفت:
- بذار این جا نماز ها رو جمع کنیم گناه داره ... اونوقت نشونت می دم عشق پر تمنا رو ... به همراهی جدال ...
باز سرم رو گرفتم رو به آسمون ...
- خدایا شکرت ...
***
آراگل پاکتی رو گرفت به سمتم و گفت:
- بیا عروس خانوم ... اینم سورپرایز من ...
پاکت رو گرفتم و گفتم:
- آراگل ... تو که هدیه ات رو دادی!!! این دیگه چیه؟
- اینم یه سورپرایزه برای کاگردان آینده مون ...
با هیجان بازش کردم ... بلیط کنسرت بود ... دو تا ... ردیف اول ... برای من و آراد ... با ذوق به اسم خواننده خیره شدم ... با هیجان جیغ کشیدم:
- واااااااااااای آرشاویر پارسیان ...
آراد هم داشت با لبخند نگام می کرد ... لابد خبر داشت ... آراگل با خنده گفت:
- فقط امیدوارم خانومش هم همون ردیف اول باشه ... می دونی که توسکا مشرقی بعد از ساختن اون فیلمه چی بود اسمش؟
سریع گفتم:
- عذاب به تو رسیدن ...
- آره آره ... همون ... که زندگی نامه خودش هم بود ... توی حیطه کارگردانی برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده ... الان هم که هم کلاس بازیگری داره هم زده تو کار تهیه کنندگی و کارگردانی ...
سری تکون دادم و گفتم:
- فقط حیف که دیگه بازی نمی کنه ... شنیدم شوهرش خیلی ساپورتش می کنه از لحاظ مالی ...
- آره منم شنیدم ... ولی واقعا حیف! بازی محشری داشت ... همچین اشک که می ریخت این قلب من میزد تو دندونام ...
همه خندیدیم ... آراد اومد به سمتم ... شالم رو روی سرم مرتب کرد و گفت:
- بریم خونه اماده بشیم ... چیزی تا شروع کنسرت نمونده عشقم ...
مامان ها مشغول جمع آوری وسایل مراسم پاتختی بودن که من و آراد در رفتیم ... اصلا حوصله کار کردن نداشتم ...
جلوی آیینه چادرم رو روی سرم مرتب کردم ... همون چادری بود که مشهد سرم می کردم ... هنوزم برام سخت بود .. اما به خاطر آراد می خواستم سرم کنم ... آرایشم خیلی کمرنگ بود اما لباسام حسابی شیک و امروزی بودن ... از اتاق رفتم بیرون ... آراد دم در منتظرم بود ... با دیدنم سر جا خشکش زد ... با خنده جلوش چرخی زدم و گفتم:
- چطوره نفس؟!!!
نفسش رو فوت کرد ... اومد طرفم ... به نرمی دستش رو آورد بالا ... کش چادر رو از پشت گوش هام در اورد ... چادر رو از روی سرم برداشت و در حالی که مرتب تا می زد گفت:
- در اینکه خیلی خانوم و با وقارت می کنه شکی نیست ... امام من خانومم رو همونطوری می خوام که پسندیدم ... نیازی نیست به خاطر راضی کردن من دست به این کارا بزنی ... نجابت تو به من ثابت شده ... از جامعه بیرون هم نمی ترسم چون خودم همیشه هوات رو دارم و تنهات نمی ذارم ... پس خودت باش ... دینت رو عوض کردی چون خودت به برتریش ایمان آوردی ... اما دیگه نمی خوام ظاهرت رو عوض کنی ... مگه تو با این ظاهر نمی تونی مسلمون خوبی باشی؟!
نگاهی به خودم توی آینه انداختم ... مانتو تا سر زانو ... شال رنگی که همه موهام رو پوشونده بود ... و شلوار پارچه ای خوش دوخت و کفش های پاشنه دار ... خداییش شیک بود ... مشکلی هم نداشت ... شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- عزیزم ... من فقط خواستم تو راضی باشی ...
- من همیشه از تو راضیم ... همیشه ... تو فوق العاده ای ... فوق العاده!
خودم رو لوس کردم روی لباشو بوسیدم و گفتم:
- پس بریم عشقم ...
جمعیت موج می زد ... سالن برج میلاد مملو از جمعیت شده بود ... آراد دستم رو گرفت و گفت:
- انگار یه کم دیر اومدیم ...
- جامون رو نگرفته باشن ...
خندید و گفت:
- نترس جای ما محفوظه ...
اراد از جلو می رفت و من هم از پشت سرش اما یه لحظه هم دستم رو رها نمی کرد بالاخره رسیدیم به ردیف اول ... از دیدن طناز شاهمرادی و احسان نامداری و توسکا مشرقی در کنار هم دوست داشتم از ذوق جیغ بزنم ... برنامه هنوز شروع نشده بود ... آراد صندلی هامون رو پیدا کرد و گفت:
- بشین گلم ... همین جاست ...
با التماس گفتم:
- من برم با اینا حرف بزنم؟ جون من ...
نگاهی به اون سمت کرد و با دیدن کسایی که مدنظر من بود سر یتکون داد و گفت:
- باشه ... فقط مراقب باش ...
سری تکون دادم و پریدم اونطرف ... باورم نمی شد خانوم شرقی تا این حد خونگرم و مهربون باشه ... تموم مدت دستم رو گرفته بود توس دستاش و با محبت می فشرد ... بعد هم وقتی در مورد رشته ام و کشوری که توش تحصیل می کنم برا شتوضیح دادم با خوشحالی کارتش رو بهم داد و گفت خوشحال می شم کارام رو ببینه و در صورت خوب بودنشون باهام همکاری کنه ... داشتم بال در می اوردم ... با طناز و احسان هم گپی زدم ... چشمم افتاد به دختر و پسری که کنار توسکا نشسته بودن ... دختری با پوست سفید و موهای طلایی و چشم های سبز ... پسری با گوست سبزه و چشم های عسلی ... جذابیتشون باعث شد نگاهم برای چند لحظه روشون خیره بمونه ... دختره بهم لبخند زد ... چشمم رفت سمت پسر بچه ای که توی بغل پسره بود ... یه پسر پنج شش ساله ... با موهای فشن و تیغ تیغ ... یه لحظه دلم براش ضعف رفت ... اونم بهم خندید ... با صدای آراد به خودم اومدم ...
- عزیزم ... بیا دیگه ...
نشستم کنار آراد ... از زرو هیجان همه تنمیخ کرده بود ... بالاخره برنامه شروع شد و آرشاویر پارسیان روی سن اومد ... یکی از خواننده های مورد علاقم بود ... اول از همه سلام کرد و کمی قربون صدقه طرفداراش رفت که داستن سالن رو منفجر می کردن ... بعدش گفت:
- اولین آهنگ امشب رو می خوام تقدیم کنم به بهترین دوستام ... آرتان و ترسا ... کسایی که باعث شدن من بازم بتونم به زندگی لبخند بزنم ...
صدای دست و سوت بلند شد ... نوازنده ها شروع به زدن موسیقی کردن ... وقتی آرشاویر شروع به خوندن کرد آراد دستم رو توی دستش گرفت و به نرمی بوسید ... می دونستم داره از دل آراد می خونه ... نا خودآگاه نگام کشید شد سمت اون دختر پسر جذاب ... دختره سرش رو گذاشته بود روی شونه پسره و پسره داشت پیشونیش رو می بوسید ... چشمام رو بستم ... سرم رو گذاشتم رو شونه آراد ... توی نوای موسیقی گم شدم:
نمیدونم چی شد که اینجوری شد
نمیدونم چند روزه نیستی پیشم
اینارو میگم که فقط بدونی
دارم یواش یواش دیوونه میشم



تا کی به عشقه دیدنت دوباره از
تو کوچه ها خسته بشم بمیرم
تا کی باید دنباله تو بگردم
از کی باید سراغتو بگیرم
از کی باید سراغتو بگیرم

قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت ارزوم شه
قرار نبود که اینجوری تموم شه

یادت میاد ثانیه های آخر
گفتی میرم اما میام به زودی
چشمامو بستم نبینی اشکمو
چشمامو وا کردمو رفته بودی
چشمامو وا کردمو رفته بودی

قرار نبود منتظرت بمونم
قرار نبود بری و برنگردی
از اولش کناره من نبودی
آخرشم کاره خودت رو کردی

قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت ارزوم شه
قرار نبود که اینجوری تموم شه




*
تموم شد*

نظر یادت نره

واسه رمان جدال پرتمنا هما پور اصفهانی


مطالب مشابه :


دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

برچسب‌ها: دانلود رمان جدال پر تمنا, دانلود رمان هیجانی, دانلود رمان با فرمت pdf,




دانلود رمان جدال پر تمنا

دانلود رمان جدال پر تمنا جدال پر تمنا . قالب کتاب : pdf




رمان جدال پر تمنا24

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا24 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا3

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا3 - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا17

رمان جدال پر تمنا17 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا5

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا5 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا23

رمان جدال پر تمنا23 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا18

رمان جدال پر تمنا18 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا26

رمان جدال پر تمنا26 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا9

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا9 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




برچسب :